863- :|
به نظر "خودم"، همهی جذابیت وبلاگم به اینه که اطرافیانم هم میخوننش؛ یا بهتره بگم میتونن بخوننش و این پدیده به همون اندازه که روی افزایش صداقت نویسنده تاثیر داره، جرئت و جسارتش رو هم کاهش میده.
عنوان این پست قرار نبود دونقطه خط صاف باشه. داشتم کلمات رو کنار هم میچیدم و داستان ازدواج یکی از دوستانمو مینوشتم. راجع به اینکه وقتی فهمیدیم با کی ازدواج کرده از تعجب دهنمون باز مونده بود و چشمامون گرد که اصن بهش نمیومد با چنین کسی ازدواج کنه.
چند خط نوشتم و هدف نهاییم این بود که بگم ماها بعضی وقتا یه کارایی میکنیم که بهمون نمیاد؛ یا شایدم بقیه فکر میکنن بهمون نمیاد و شاید خیلی هم بهمون میاد و این بقیه هستن که راجع به ما اشتباه فکر کردن و دچار تعجب میشن. و این پست، پست خوبی از آب درمیومد اگه یادم نمیفتاد که همین دوست و دوستان مشترکمون اینجا رو میخونن یا ممکنه بخونن.
* * *
چند وقت پیش وقتی داشتم با فرزانه برمیگشتم خوابگاه، در مورد نوشتن و وبلاگنویسی صحبت میکردیم و پرسید چه جور وبلاگایی میخونی و چه جوری مینویسی و گفتم خاطرات شخصی و روزانه و یهو یاد نیکولا و خرمالوی سیاه افتادم و گفتم یه چند تا وبلاگم هستن که صرفاً به خاطرِ متن و محتواش و نه نویسندههاش، میخونم. این همکلاسیم تو کار روزنامه و نشریه است و آدرس وبلاگمم نداره. وقتی گفتم آلما توکل، گفت عه! این یه مدت همکارم بوده و اسم واقعیشو گفت و اولین سوالی که به ذهنم رسید بپرسم این بود که این دختره تو فضای حقیقی هم انقدر رو اعصابه؟ :دی