794- وکُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ
فضاسازی پست: خونهی مامانبزرگم اینا، خوابگاه سابق، خوابگاه فعلی
از اینایی بودم که به زور و با تشویق و تهدید غذا میخوروندن بهش
از اینایی که یکی دو قاشق میخورد و میگفت بسه دیگه سیر شدم، نمیخورم و
مامانبزرگ خدابیامرزم هم بشقابو برمیداشت و میرفت حیاط، سمت سطل آشغال و میگفت باشه! نخور
منم داد میزدم که نه!!! نریزش دور... میخورم...
آخه مامانبزرگم گفته بود هر کی غذاشو دور بریزه کور میشه و دیگه هیچیو نمیبینه
تا همین دو سه سال پیش هم حتی این سناریو تو خونهی مامانبزرگم اینا تکرار میشد و من زود سیر میشدم و مامانبزرگم میگفت باشه میریزمش دور و من بازم مثل بچگیام میگفتم نه! دور نریز، کمکم میخورمش و به زور هم که شده میخوردم که دور ریخته نشه.
اوایل که بلد نبودم آشپزی کنم (البته الانم بلد نیستم)، غذاهام افتضاح از آب درمیومدن (الانم تعریفی ندارن به واقع!)؛ شور، بینمک، تند، بیمزه، شفته، سوخته. با این همه دورشون نمیریختم و یه جوری تغییر کاربری میدادم که قابل خوردن باشن. برنجو تبدیل میکردم به آش، آبگوشتو میکردم کتلت و چه غذاهای نابی که اختراع نکردم! :دی
و قانون نانوشتهای داشتم و اونم این بود که هیچ غذایی نباید دور ریخته بشه.
و اتفاقاً از یکی از هماتاقیام به خاطر همین عادتِ دور ریختن غذا جدا شدم. چون فکر میکرد خیلی حرکت باکلاسانهایه این کارش. و کلی آیه و حدیث میآورد که باید نیمسیر دست از غذا بکشیم و خب البته تو هیچ روایتی هم گفته نشده به اندازهی ده نفر غذا بچین روی میز و نیمسیر بلند شو و بقیهشو دور بریز.
عصر، بچههای واحد بغلی داشتن سیر و پیاز سرخ میکردن و آشپزخونه یه بویی گرفته بود بیا و ببین.
شب یه کاسه باقله (که باقلا یا باقالی یا باقله و یا باقلی هم گفته میشود) برامون آوردن و باقلا گیاهی است یک ساله از خانواده بقولات.
منو که خدا رو شکر میشناسین و دستپخت هر کسیو به این سادگیا نمیخورم. هماتاقیامم یا سیر دوست نداشتن یا باقلا و این خورشت همین جوری موند تااااااااااااااااا چند دیقه پیش که تصمیم گرفتن بریزنش تو سطل آشغال و یاد حرف مادربزرگم افتادم. البته هیشکی با یه کاسه اسراف که هیچ، با کارای بدتر از اینم کور نشده تا حالا.
مثل همون نسرینِ سه چهار ساله، کاسه رو از دست هماتاقیم گرفتم و گفتم دورش نریز. یه چند دیقه صبر کن ببینم میتونم براش مشتری پیدا کنم یا نه!
پیام دادم به نگار ببینم خوابگاهه یا نه و نبود؛ بعدش هماتاقیای نگار و همرشتهایاش (یه مشت برقی!) که تنها موجوداتی هستن که تو این خوابگاه میشناسمشون...
یکی از هماتاقیاش که یه شب اومده بود پرگار بگیره و الان یادم افتاد که هنوز پس نداده! گفت خودم دوست ندارم ولی شاید دوستم دوست داشته باشه و تو یه کاسهی دیگه ریخت و برد برای دوستش و بهش گفتم اگه دوستت دوست نداشت دورش نریز و پسش بیار :دی که خدا رو صد هزار مرتبه شکر! که هماتاقیاش دوست داشتن و همون طور که در بیابان لنگه کفش غنیمته، تو خوابگاهم یه کاسه خورشت غنیمت محسوب میشه به واقع.
إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کَانُواْ إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ وَکَانَ الشَّیْطَانُ لِرَبِّهِ کَفُورًا (27 اسراء)
چرا که اسرافکاران برادران شیاطیناند و شیطان همواره نسبت به پروردگارش ناسپاس بوده است.