986- غرور و تعصّب
مقدمهشو که خوندم گذاشتم کنار.
یه چند روز گذشت و دلم نیومد با یه مقدمه در موردش قضاوت کرده باشم و دوباره شروع کردم به خوندن.
روزا من میخوندم، شبا هماتاقیم. یه هفتهای تمومش کرد.
از بچههای واحد بالایی گرفته بود.
بیست سی صفحه که خوندم گفتم ببر پسش بده...
شب امتحانی دور هم جمع شده بودن داشتن فال ورق میگرفتن.
اول باید نیت کنی و به طرف فکر کنی و بُر بزنی و بر این اساس که اسمش چند حرفیه کارتا رو تقسیم کنی و یه سری کارتا رو نمیدونم بر چه اساسی حذف کنی. تهش به این میرسی که ازش دوری یا نزدیکی، دوستت داره یا نه، چه قدر دوستت داره و به ازدواج باهات فکر میکنه یا نه. دلِ شمارهی 2 نشانهی دودلی و تردیده و حتی از روی همین کارتا تعداد رقبا و دور و نزدیک بودنشونم میشه فهمید.
بعد از سه چهار ساعت از احساس و نیتهای پنهان همکلاسیاشون آگاه شدن و فهمیدن اون استاده که مهربونه و اون پسره که جزوهشونو گرفته و اون پسره که تا خوابگاه رسوندتشون و اون پسره که فلان عکسشونو لایک کرده قصد ازدواج داره و اون پسره که بهشون تقلب رسونده و اون پسره که بادقت داشته ارائهشونو گوش میکرده دچار تردیده و داره فکر میکنه پیشنهاد بده یا نه و اون پسره که...
همین قدر خز! که ملاحظه کردید.
ساکت نشسته بودم رو تختم و دستمو گذاشته بودم زیر چونهم و به ده بیست سی تا پسری که روحشونم خبر نداره اینجا ذکر خیرشونه فکر میکردم. میدونم برای دلخوشی و سرگرمی بود؛ ولی این بازیا شوخیشونم زشته؛ شوخیشونم خطرناکه...
به قول یکی از دوستان، در مدرسه خیلی چیزها به ما یاد ندادند. یاد ندادند چطور به کسی که دوستش داریم بگوییم که دوستش داریم. یاد ندادند چطور به کسی که به ما میگوید دوستمان دارد پاسخ بدهیم. یادمان ندادند عشق یک دفعه از حیاط پشتی پیدایش میشود. همینقدر ناگهانی.
با صدای شیما به خودم اومدم که میپرسه نمیخوای بدونی ملت نسبت به تو چه حسی دارن؟
با همون حالتِ دست زیرِ چونه گفتم اگه لازم باشه بدونم ملت به من چه حسی دارن وقتش که برسه خودشون میان میگن نسبت به من چه حسی دارن.