۱۲۰۸- عقل احمق
خوابم نمیبره. پتو رو کنار میزنم و بلند میشم میام سر وقت لپتاپم. نصف شبی توی تاریکی از آرشیو چتهای هفت هشت ده سال پیشِ جیتاک و یاهو مسنجر دنبال بستنی، خامه ای، مانتو صبا، سیم کشی و سیم پیچی میگردم. حواسم هست که خامهای و سیمکشی و سیمپیچی رو بدون نیمفاصله جستوجو کنم. اون روزا هنوز نیمفاصله رو یاد نگرفته بودیم و با فاصله مینوشتیم.
- مهسا: تو ولیعصر روبروی مانتو صبا یادت هست؟ تبریز دیار ولایت یه بستنی فروشی هست
- من: آره یادمه
- مهسا: بستنیاش خیلی خوشمزه س بهترینش و فوق العاده ترینش بستنی خامه ایه دلم می خوادش الان
- من: خب وقتی می دونی غیر ممکنه چرا دلت میخواد همین الان؟!!!
- مهسا: خب می خواد دیگه دل که این حرفا رو نمی فهمه
- من: ما دلمون رو با یه سری سیم اتصال دادیم به مغزمون کلا سیم کشیش فرق داره پس شمارو به خیر و مارو به سلامت
آره همین. دنبال همین بودم. روزای اول خوابگاه بود. من و مهسا هممدرسهای بودیم. تهران، دو رشته و دو دانشگاه مختلف قبول شده بودیم. دور شده بودیم از هم. هر شب باهم چت میکردیم، وبلاگ همو میخوندیم و برای هم کامنت میذاشتیم.
- من، سه ساعت بعد: دلت کماکان همین الان بستنی خامه ای ولیعصرو میخواد؟
- مهسا: اوهوم
- من: زمان برای دلت تعریف نشده؟ همین الان دیگه گذشت
- مهسا: نه دیگه همین الان وقتی مداوم میشه یعنی همه ی امروز
- من: خب ببین دختر خوب میگم سیم پیچیش ایراد داره نگو نه یه سیم از دلت به مغزت وصل کنی مشکلت حل میشه به خواسته هات جهت بده الکی نگو میخوام وقتی ممکن نیست اگه میتونی ممکنش کن وگرنه تغییر مسیر بده نگفتم تغییر جهت و تغییر هدف فقط تغییر مسیر این همه بستنی فروش خوب تو تهران مجنون بازی در میاری دیگه که من لیلی خودمو میخوام
- مهسا: نمی فهمم چی میگی
- من: فردا امتحان دارم دیگه باید برم شام بخورم دومین بارمه دارم برنج دم میکنم باورت میشه؟؟؟ حواسمو پرت کردی نمک و روغن نریختم
- مهسا: روغنو که همین الانم می تونی بگیری روش توی یه ماهیتابه یکم روغن داغ کن بگیر روش خوب میشه
- من: نه دیگه کره میذارم روش نمک هم باید موقع خیس کردن میریختم که از اول یادم نبود من هیچ وقت آشپز موفقی نبودم
صفحه رو میبندم، لپتاپو خاموش میکنم و میام پتو رو میکشم رو سرم و به سبک نوشتاریم فکر میکنم. گویا نه به نقطه اعتقاد داشتم اون موقع نه ویرگول؛ نیمفاصله پیشکش. حالا ولی تو یادداشتهای دستنویسم هم اصول نگارشی رو رعایت میکنم. به مهسا فکر میکنم که یه زمانی رفیق فابریکم بود و محرم اسرار و سنگ صبور و نزدیکترین دوستم. حالا ولی یادم نمیاد آخرین بار چند سال پیش بود که دیدمش و آخرین بار کی صداشو شنیدم. به روزایی فکر میکنم که ساعتها با دوستام حرف میزدم و حالا حوصلۀ احوالپرسی ساده رو هم ندارم. به دستپخت الانم فکر میکنم. خوب شده خدایی. همه چی عوض شده. نوشتههام، دوستام، عادتهام، دستپختم، همه چی. همه چی عوض شده، جز اون یه رشته سیم. سر جاشه هنوز.