1007- اضغاثِ احلامِ منکراتی
فرهنگستان یه جایی داره که تابستون که ما خوابگاه نداشتیم، موقع امتحانات پایانترم یه چند روز رفتیم اونجا موندیم. بچههایی که تهران نمیمونن و هفتهای یه شب برای کلاساشون میان تهران هم میرن اونجا. مهمونای خارجی رو هم معمولاً میفرستن اونجا. چند وقت پیش بهمون گفتن کلی دانشجوی پسر و دختر روسی اومده و اونجا جا نداره. اونجا اسم داره؛ ولی ما اینجا، اونجا رو اونجا صدا میکنیم. من که خوابگاه داشتم و برام فرقی نداشت اونجا جا داشته باشه یا نداشته باشه. ظاهراً تعداد پسرای روسی کمتر از دخترا بوده و پسرای شهرستانی ما میتونستن برن با پسرای روسی بمونن؛ ولی واحد دخترا ظرفیتش پر بود. اینجوری شد که عاطفه هفتهای یه شب میومد خوابگاه ما و مهمون من بود. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. چون فرهنگستان خوابگاه نداره. اون شب به عاطفه گفتم خب روس جماعت که محرم، نامحرم حالیشون نیست، یه چند تا دختر روسی رو میفرستادن واحد پسرا و دخترای ما به جای اونا میرفتن واحد دخترا.
اینو گفتم و خوابیدم و خواب دیدم ظرفیت خوابگاه پسرای شریف پر شده و فرستادنشون خوابگاه ما. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. در عالم خواب، امتحان تبدیل انرژی داشتم. سرنوشت من با امتحان گره خورده؛ یا در عالم واقع امتحان دارم یا در عالم خیال. در عالم خواب، این تبدیل انرژی (یکی از درسای ترم چهارم پنجم کارشناسی) هم جزو درسای ارشدم بود. از اونجایی که هیچی از این درس (که پیشنیازش الکترومغناطیس لعنت الله علیه بود) یادم نبود، از معاون آموزشمون (خانم میم. که در عالم واقع هم معاون آموزشمون هست) خواهش کردم که از استادم (خانم ن.) خواهش کنه که ازم امتحان نگیره و یه هفته بهم وقت بده. استادم در عالم خواب همون استاد تبدیل انرژی دورهی کارشناسیم بود که در عالم واقع بعد از امتحانِ میانترم رفته بودم درسشو حذف اضطراری کرده بودم و ترم بعد با یه استاد دیگه برداشته بودم این درسو. خانم میم. با خانم ن. صحبت کرد؛ ولی خانم ن. (که استادم باشه) قبول نکرد بهم وقت بیشتری بده و هر چی به پیر و پیغمبر قسم خوردم که نمیدونستم تبدیل انرژی هم جزو درسای ارشد زبانشناسیه باور نکرد و گفت تو حتی در طول ترم یک بار هم سر کلاس نیومدی و من باید ازت امتحان بگیرم. با گریه و گیسوی افشون و پریشون وارد اتاقمون شدم. کلی کتاب و جزوهی تبدیل انرژی دستم بود و داشتم ضجّه میزدم که من هیچی تبدیل انرژی یادم نیست و چه جوری این همه فرمولِ محاسبهی توان و ولتاژ و جریانو تا صبح بخونم و این همه سه و رادیکال سه و تبدیل ستاره به مثلث و مثلث به ستاره رو کجای دلم بذارم. حتی اگه زورمو بزنم پاس شم، معدلم چه قدر میاد پایین و دیگه شاگرد اول نخواهم بود. حالا یه ترم شاگرد اول شدماااا! هی کابوس میبینم این مقامو ازم گرفتن. جنبه ندارم به واقع. در اتاقو که باز کردم دیدم علاوه بر هماتاقیِ شمارهی 1 و 2 و 3، چند تا پسرم پای لپتاپشون نشستن دارن تبدیل انرژی میخونن. سه تا بودن؛ ولی زاویهی دوربین تو خوابم یه جوری بود که من فقط اونی که دم در نشسته بود رو میدیدم. گفتن ظرفیت خوابگاهشون پر شده، فرستادنشون خوابگاه ما. سلام دادم و دیدم عه اینی که دم در نشسته رو میشناسم. این آقا در عالم واقع، استاد راهنماش همون استاد تبدیل انرژیم بود و حتی یه زمانی خوانندهی وبلاگم هم بود. نشستم روی تختم و داشتم فکر میکردم این آقایون، نامحرم نیستن؟ بعد با خودم گفتم نه دیگه؛ لابد هماتاقی، حکمش فرق داره. دچار شک و شبهه بودم و گفتم حالا تا وقتی که به رساله مراجعه نکردم بهتره چادر نمازمو بردارم سرم کنم. و با همین چادر نماز گلگلی، تا صبح داشتم با مسائل جریان و ولتاژ دست و پنجه نرم میکردم. بقیه هم داشتن تبدیل انرژی میخوندن. وقتی بیدار شدم، سرم از شدت خستگیِ ناشی از محاسباتِ توانفرسای توان و ولتاژ درد میکرد. هنوزم درد میکنه.