976- مثل یه خاطره از فردا بود
0. بندها به هم مربوط و مرتبطن و با ترتیب خاصی نوشته شدن.
1. با اینکه موکت و روفرشی اینجا نوئه و خودم هم روفرشیِ مخصوص دارم! که اگه لازم بود روی زمین بشینم، روی اون بشینم؛ ولی بازم راحت نیستم رو زمین غذا بخورم یا درس بخونم و این تختخواب، علاوه بر تختِ خواب برام حکم میز مطالعه و میز غذاخوری هم داره. اون روز، مثل همیشه لبهی تختخوابم نشسته بودم و سفره رو چیده بودم روی تختم و داشتم به خوابگاه دورهی کارشناسیم میاندیشیدم که سوئیت بود. یه خونهی پنجاه شصت متری که اتاق خواب و آشپزخونه و سرویس و بالکن و همه چی داشت. هم میز مطالعه داشتیم، هم میز ناهارخوری. آشپزخونه اُپن بود و کلی کابینت و کلی کمد و حتی من تو اتاق خواب یه میز جدا و مخصوص! علاوه بر میزای مطالعه داشتم و کلاً 4 یا 5 نفر بودیم. واحدهای 5 نفره بزرگتر بودن و هر موقع تعدادمون فرد بود تختخواب تکی رو من برمیداشتم که بالای سرم کسی نباشه. حالا برای ارشد به جای پیشرفت، پسرفت کردم و اومدم تو یه اتاقی که از این سرش تا اون سرش 4 قدم هم نمیشه و 4 نفر توش زندگی میکنن و علاوه بر خودشون همسایههاشونم میارن که باهاشون زندگی کنن. خبری از میز و صندلی نیست و اگه خودم کمد نمیخریدم باید مثل بقیه لباسامو میذاشتم تو چمدون میموند. رشتهی ارشد من اصلاً خوابگاه نداشت. تو دفترچه هم نوشته بود که این رشته هنوز خوابگاه نداره. ولی یه جایی بود (قبلاً عکساشو تو پست 903 نشونتون داده بودم) که میتونستیم بریم اونجا. یه جایی که هزینهش خیلی خیلی کمتر از هزینهی اینجا بود. ولی بقیهی همرشتهایام هفتهای یه شب تهران بودن و برمیگشتن شهر خودشون و اگه میرفتم اونجا، کل هفته رو تنها میموندم. نرفتم و اومدم اینجا که خوابگاهِ دانشگاه خودم نیست و چون خوابگاه دانشگاه خودم نیست هزینه رو آزاد حساب میکنن و تازه نه میز داره نه صندلی.
2. اون هفته که برای سالگرد دایی بابا رفته بودم کرج، نسیم و هماتاقی شمارهی 2 و شیما اینا اردوی شمال بودن و چون با دو تا قطار مختلف قرار بود برن شمال، بلیتا و کارتملیاشونو با دو نفر دیگه عوض کرده بودن که بچههای اتاق ما و اتاق شیما اینا باهم تو یه کوپه باشن. بعد از اینکه برگشتن، اون دو نفر کارت اینا رو برگردوندن و اینا گفتن کارتشون دست ما نیست و ما اصن کارت نگرفته بودیم ازشون و کارتشون دست مسئول اردوئه و خلاصه این وسط کارت اون بندگان خدا هپلی هپو شد! اون بندگان خدا هم این چند روز پیگیر و درگیر کارتملیشون بودن و مسئول اردو و امور فرهنگی و کل دانشگاهو به هم ریخته بودن که خب البته حق داشتن. اون روز که من لبهی تختم نشسته بودم و داشتم به فقدان میز و صندلی میاندیشیدم، هماتاقی شمارهی 2 کیف پولشو باز میکنه و کارت ملیه رو میبینه و کلی عذاب وجدان و فلان و بهمان! بعدشم مسئول اردو (یه دختره همسن و سال خودمون) اومد و از نسیم خواست اونم دوباره کیفشو بگرده و نسیم گفت شما اصن به من کارت نداده بودی و همزمان داشت کیفشو میگشت و کیفه رو جلوی چشم ما خالی کرد رو زمین و کارته افتاد رو زمین و خب کارت دوم هم پیدا شد. مسئول امور فرهنگی زنگ زد که این دو نفر باید بیان از اون دو نفر و از ما عذرخواهی کنن و اینا نرفتن. چون معتقدن عمدی نبوده کارشون! اون دو نفرم بیخود قیل و قال کردن و حالا مگه چی شده که رفتن امور فرهنگی و گزارش دادن که کارتمون گم شده. کارته دیگه.
کلی نصیحتشون کردم که برن یه عذرخواهی خشک و خالی بکنن و قتل هم اگه غیر عمد باشه بازم مجازات داره و به هر حال بیمسئولیتی کردید که کیفتونو خوب نگشتید و اصن نگشتید! و ده روز تمام اون دو تا رو بدون کارت گذاشتید. والا اون دو نفرم متانت به خرج دادن که تازه بعدِ دو هفته رفتن امور فرهنگی. گفتم برن عذرخواهی کنن و من اگه جای اونا بودم همون فردای اردو پدرِ هر دو تونو بابت گم کردن کارتملیم درمیاوردم که دیگه شمارهی ملی خودتونم یادتون بره. هماتاقیا خندیدن و بدون اینکه اشارهی مستقیمی به پیام تلگرامی اخیرم در راستای ساعت خواب داشته باشن گفتن: بله تو رو میشناسیم. یکی از اعضای اتاق شیما اینا هم که طبق معمول اتاق ما بود گفت تو باید وکیل میشدی و خونِ یه وکیل تو رگاته!
آخرشم نرفتن برای عذرخواهی.
3. هماتاقی شمارهی 2 کفش خریده بود و آورد تو اتاق پوشید که ببینیم و تبریک بگیم و لابد قیمتشو بپرسیم و بگیم از کجا خریدی و من تمام حواسم 6 دانگ به تهِ کفش مذکور بود که یه موقع خاکی نباشه و روفرشی کثیف نشه. همین جا بود که کیف پولشو باز کرد و کارت ملی اون بندهی خدا رو نشونم داد و عذاب وجدانشو ابراز کرد.
4. با دوست، همرشتهای و همدانشگاهی سابقم مطهره حرف میزدم (چت میکردم)، گفت با تمام مشغلهای که جدیداً با ورودِ نینی به زندگیشون درست شده، همچنان وقتی میاد پای لپتاپ جزو اولین وبلاگهایی هستم که میخونه و لذت میبره و وسط حرفاش اشاره کرد به نینی و گفت این فسقلی یکم بخوابه که من لااقل ناهار درست کنم و نماز بخونم.
5. صبح که بیدار شدم دیدم بازم کتریمون نیست. حدس زدم اتاق شیما اینا باشه و یه یادداشت دیگه نوشتم برای هماتاقیام و چسبوندم کنارِ یادداشت قبلی. نوشتم دوستان عزیزی که کتریِ شخصی منو امانت گرفتید و سوزوندید و بعدش یه کتری بزرگ گرفتید که مشترکاً استفاده کنیم، لطفاً یا کتریمونو ندید به شیما اینا، یا اگه میدیدید یا میبرید اونجا دورهمی چایی بخورید، شب قبل از خواب بیارید اتاق خودمون که منی که دلم نمیخواد صبح برم درِ اتاقشون و بیدارشون کنم و از همه مهمتر ببینمشون و کتریمونو پس بگیریم، صبونهمو بدون چایی نخورم. و در ادامهی یادداشت با رنگ قرمز افزودم: "این چندمین باره که دارم این نکته رو تذکر میدم". ظهر! که بیدار شدن یادداشتو خوندن و خودشون رفتن کتری رو آوردن و دیگه نمیدونم چی گفتن به شیما اینا که همون روز رفتن برای خودشون کتری خریدن :دی
6. نسیم دیرتر از همه یادداشتمو خوند و با خنده گفت فکر کنم تا آخر سال دیوار اتاقو پرِ تذکر و اطلاعیه و اعلامیه میکنی و منم با خنده گفتم آره مثلاً یادداشت بعدی در مورد جاکفشیه. خوشبختانه عادتِ پوشیدنِ دمپاییای منو ترک کردید، ولی لازمه یه تذکر بنویسم بزنم رو دیوار که دوستان عزیز، کفش و دمپاییاتونو نذارید روی کفشای من.
7. همون شب با هماتاقی شمارهی 3 که به یادداشتای روی در و دیوار من میگه منشورِ نسرین، رفتیم جمهوری که از پاساژ علاءالدین برای گوشی شوهرش lcd بگیریم. تو راه داشتیم صحبت میکردیم و گفت همهمون کاملاً متوجه هستیم که تو این چند ماه اخیر رفتارت عوض شده و منم گفتم دلیل تغییر رفتارم حضور مستمر شیما اینا تو اتاقمونه. درسته که بعضی وقتا برای خوابیدن و غذا خوردن میان اتاق ما، ولی یادشون رفته که به هر حال مهمونن و مثلاً برای باز کردن درِ یخچال باید اجازه بگیرن و موقع ورود در بزنن. یه موقعی شماها نیستین و من تنهام. اینا سرشونو میندازن پایین نه در میزنن نه اجازه میگیرن. همین جوری میان تو! والا تا وقتی نگار تو این خوابگاه بود، یادم نمیاد بدون اطلاع اومده باشه اتاق ما و حتی یادمه که در میزد و یا منتظر بفرمای من میموند یا خودم میرفتم درو باز میکردم. اینا رو گفتم و سکوت کردم و دیگه نمیدونم بعد از این حرفا به شیما اینا چی گفته که از اون به بعد موقع ورود در میزنن و حتی یه بار که حواسشون نبود در بزنن عذرخواهی کردن که در نزدن. فکر کنم دیگه لازم نیست یادداشت دیگهای بچسبونم کنار یادداشت قبلی و روش بنویسم: دوست عزیز، قبل از ورود، در بزن و اجازهی ورود بگیر و بعد وارد شو.
8. هماتاقی شمارهی 3 متاهله (همونی که پست 669 در موردش نوشته بودم و لازمه دوباره این نکته رو یادآوری کنم که من مخالف درس خوندن خانوما نیستم. ولی مخالفِ خوابگاه اومدن و چند ماه اینجا موندنِ خانومای متاهلم. کلاً مخالفِ اینم که یکی که مناسبِ یه کاری نیست، بیاد جای یکی که برای اون کار وقت و انرژی و تمرکز بیشتری داره و مفیدتره رو بگیره). شش ساله ازدواج کرده و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی کارمون تو پاساژ علاءالدین تموم شد و داشتیم برمیگشتیم خوابگاه) داشت از تجربههای زندگی مشترکش با خانوادهی شوهرش میگفت و با رفتار فعلی من و یادداشتهایی که روی در و دیوار میچسبوندم مقایسه میکرد و بهم هشدار میداد که در زندگیم کلاً یه کم کوتاه بیام و تحملم رو بیشتر کنم که در آینده دچار مشکل نشم. منم گفتم در زدن و اجازه گرفتن موقع ورود چیزی نیست که آدم بتونه باهاش کنار بیاد یا کوتاه بیاد. حتی من بارها دیدم مسئولین خوابگاه هم بدون اجازه یا درو باز کردن اومدن تو یا در زدن و بدون بفرما اومدن تو! و برای همینه که من اغلب درو قفل میکنم که سرشونو نندازن پایین و بیان تو و فکر نکنن اینجا کاروانسراست. و هر کی این قانون رو رعایت نکنه، از کمترین میزان شعور هم برخوردار نیست و باید یه یادداشت براش بنویسی که عزیزم قبل از ورود، در بزن و اجازهی ورود بگیر و بعد وارد شو.
هماتاقیم که هفت هشت ده تایی خواهر شوهر داشت خندید و گفت ببینیم و تعریف کنیم.
9. رفتنی (رفتنی هم قیده؛ ینی وقتی داشتیم میرفتیم جمهوری) یه خانومه با یه بچه تو بغلش تو بیآرتی بودن و صورت بچه سمت من بود. این بچه به قدری شیرین و خوردنی بود که من تا تونستم چلوندمش و هی قربون صدقهش رفتم و دماغشو، لپشو، انگشتاشو، گوششو و هر قسمتی که در دسترسم بود رو کشیدم و فشار دادم و بوسیدم! این خانومه که پیاده شد، یه خانوم دیگه سوار شد که اونم بچه بغلش بود و همین اعمال رو روی اون بچه هم پیاده کردم و این قابلیت رو در خودم میدیدم که بچه رو یواشکی بذارم تو کیفم و پیاده شم و فرار کنم حتی.
10. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم خوابگاه) به هماتاقیم گفتم تا چهارراه ولیعصرو پیاده برگردیم که من مغازههایی که لباس بچه میفروشنو ببینم و ذوق کنم. تو مسیرمون یه دستفروش، کفشای بچگونه میفروخت و یه کفش پسرونهی خیلی ناز داشت که عنقریب بود بخرمش. ولی نخریدم. به هماتاقیم سپرده بودم هر چی لباس جغدی دید نشونم بده و هی بهش میگفتم تو که شوهر داری تا عید یه نینی بیار که من اینا رو براش بخرم.
11. هماتاقیم اون روز دو تا امتحان داشت و شب قبلش بیدار مونده بود و بعد امتحان هم تا 9 شب جمهوری و ولیعصر بودیم و دنبال lcd و لباس بچگونه. فقط میخواست برسه خوابگاه و بخوابه. فلذا تند تند جلوتر از من راه میرفت که فقط برسه و بخوابه. نزدیک میدون سه تا دختر که به قیافهشون نمیخورد ایرانی باشن، جلومو گرفتن که اکسکیوز می، دو یو آندرستند انگلیش؟ گفتم نه زیاد. یه کم بلدم و اشاره کردم هماتاقیم وایسه. دخترا گفتن دنبال گِگ هستن و گِگ کجاست؟ اول فکر کردم منظورشون گیتِ مترو یا بیآرتیه ولی با دستشون عملِ خوردن رو اجرا کردن و فهمیدم منظورشون کیکه. اون دور و ورا یه جایی میشناختم که نون و کیک صبحانه و پیراشکی میفروشن و بردیمشون اونجا و تو راه پرسیدم اهل کجان و گفتن کشمیر. هماتاقیم گفت پاکستان؟ گفتن نه!!!! ایندیا! و من همیشه به این فکر میکردم که حالا که دولت هند و پاکستان سر کشمیر دعوا دارن، خودِ کشمیریا دوست دارن از کدوم کشور باشن که به نظر میرسه هند رو ترجیح میدن. وقتی رسیدیم و مغازه رو نشونشون دادم گفتن منظورشون گگ هست، گِگ، قند! گفتم کیک تولد؟ قنادی؟ برثدی؟ و تازه فهمیدم اینا دنبال قنادین و خب نزدیک خوابگاه و یه کم جلوتر یه قنادی هست که امسال کیک تولدم هم از همونجا گرفته بودم و خدا خدا میکردم شب وفات پیامبر و شهادت امام حسن بسته نباشه. تا برسیم قنادی، خودمو معرفی کردم و اسمشونو پرسیدم. اسمشون مهوش، تابش و وظیفه بود. دانشجوی دندانپزشکی.
گگفروشی رو نشونشون دادیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خوابگاه. هماتاقیم از خستگی نای راه رفتن نداشت و میگفت هیچ وقت فکر نمیکردم تو انقدر پرانرژی و اجتماعی باشی. همیشه تو خوابگاه ساکتی و انقدر تو خودتی که فکر میکردم خوشت نمیاد با کسی ارتباط برقرار کنی و کلاً امشب تصوراتم رو در مورد خودت دگرگون کردی.
12. اون شب از شدت خستگی بیهوش شدم و خواب دیدم داریم میریم (با کی داریم میریم؟ الان میگم.) داشتیم میرفتیم خونهی مادرشوهرم اینا! خواب من از اون سکانسی شروع شد که وارد یه خونهای شدیم که خیلی شیک و تر و تمیز و باکلاس بود؛ ولی میز و صندلی نداشت و رفتیم روی زمین نشستیم! فکر کنم این قسمت از خواب، مغزم تحت تاثیر بند 1 پست بوده. ما (من و مراد و یه بچه که بغل مراد بود) در نزدیم و به نظرم بدون اجازه رفتیم تو. مدام داشتم تو ذهنم به دیالوگهای خودم و هماتاقیم و بند 8 و اون یادداشته فکر میکردم که "قبل از ورود، در بزن و اجازهی ورود بگیر و بعد وارد شو". کسی نیومده بود استقبال ما و یحتمل ما خودمون کلید داشتیم. به محض ورود، به مراد گفتم کفشای بچه رو دربیار. با کفش داشت روی فرش راه میرفت و حواس من 6 دانگ به تهِ کفشاش بود که خاکی نباشه (ذهنم تحتِ تاثیر بند 3 و کفشای هماتاقیم بود.) و دقیقاً همون کفشایی پای بچه بود که چهارراه ولیعصر (بند 10) دیدم و بچه همون بچهای بود که تو بیآرتی (بند 9) بغل مامانش بود. در همون حین مادرشوهر وارد کادر شد. بچه رو دادم بغل مادربزرگش و خودم هم رو زمین نشستم و لپتاپ بغلم بود و داشتم پست میذاشتم (من حتی توی خواب هم بلاگرم). سکانس بعدی، بچه کنار من نشسته بود و هی اینتر میزد :دی ینی انگشت من روی بک اسپیس بود و انگشتای کوچولوی اون روی اینتر و نمیذاشت تایپ کنم. یادمم نیست چی داشتم تایپ میکردم. همین یادمه که تا یه کلمه تایپ میکردم اینتر میزد و میخندید و آب از لب و لوچهش میریخت و ذوق میکرد و نمیذاشت به کارام برسم (ذهنم تحت تاثیر فسقلی بند 4 بود). آخرش بچه رو نشوندم جلوم گفتم پسرم! اینتر برای وقتیه که جمله یا پاراگراف تموم بشه. بعدش نسیمو نشونش دادم که عین بچهی آدم یه گوشه نشسته بود و گفتم از نسیم یاد بگیر. ببین چه قدر آرومه، ساکته! بذار به کارام برسم و انقدر اینتر نزن. بعدش پشیمون شدم که چرا بچهها رو با همدیگه مقایسه کردم (تو این مقایسه هم ذهنم تحت تاثیر یه چیزی بود که بماند...). به هر حال نباید بچه رو این جوری تربیت کنی که به یکی بگی از اون یکی یاد بگیر و کلاً نمیدونم نسیم کِی و چه جوری وارد کادر شد. ولی یکی دو سالی از طوفان بزرگتر بود و ساکت و مظلوم یه گوشه نشسته بود و شبیه بچگی خودم بود. طوفان هم کماکان داشت اینتر میزد و میخندید و آب از لب و لوچهش میریخت رو لپتاپم.
و تندیس حس خوبدارترین و شیرینترین خوابی که تا حالا دیدم رو به این خواب میدم و همون طور که ملاحظه میکنیم اغلب خوابهایی که میبینیم از اتفاقات روزمره نشأت میگیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون میکنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر میرسن، فکر میکنم میتونن بهونهای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. علی ایُ حال اگر در آیندهای دور دیدید که من دارم این جوری
پست
میذارم
که
هی
یه
کلمه
مینویسم
و
بعدش
اینتر
میزنم
بدانید
و
آگاه
باشید
که
طوفان
کنارم
نشسته
+ بشنویم: Ehsan_Khaje_Amiri_Khab_o_Bidari.mp3.html
امشب، شایدم فرداشب، شایدم آخر هفته (دقیقاً نمیدونم کی!) رادیوبلاگیها ویژهبرنامه داره (به مناسبِ چی؟ :دی) و احتمالاً سعادت اینو داشته باشید که 40 ثانیه صدای منو بشنوید. به محض انتشار پست مذکور لینکشو میذارم اینجا. گوش به زنگ و چشم به راه باشید.