1086- دیشب
بیدار کردن من برای سحری، یکی از معضلات و دغدغههای خانوادهی ما محسوب میشه. اون چند روزی که خونه بودم یکی یه بیل دستش میگرفت و یکی یه پارچ آب و یکی دستمو میکشید و یکی پامو یکی پَر تو دماغم میکرد تا بنده بالاخره بیدار میشدم. این چند روزی که برای امتحانا برگشتم خوابگاه، دغدغهشون بیشتر شده و موقع سحر انقدر زنگ میزنن که پدر گوشیم درمیاد. باور هم نمیکنن بیدارم. دیشب چون هماتاقیام خواب بودن (لزوماً به این معنی نیست که روزه نمیگیرن) نمیتونستم جواب بدم و رد تماس میکردم. دیگه مجبور شدم برم بیرون بگم به پیر و پیغمبر بیدارم. برگشتم دیدم مامانم اسمس داده چه جوری مطمئن شم بیداری؟
دیشب موضوع شفته شدن برنجِ پریشبو با مادرم مطرح کردم و ایشونم گفتن این برنجا کتهش خوب درنمیاد و باید به روشِ پلویی درست کنی. منم نه تو این 7 سالی که خوابگاه بودم و نه تو خونه هیچ وقت برنجو این جوری درست نکرده بودم و بلد نبودم به واقع. همیشه یه کم آب و روغن میریزم توی برنج و میذارم برای خودش بپزه. آبکش و اینا حالیم نیست. با راهنماییهای از راهِ دور مادر و تحت نظارت هماتاقی شمارهی 2، دیشب اولین برنجِ پلوییمو به بشریت عرضه کردم و برای سحری با هماتاقی شمارهی 2 خوردیم. تازه تهش تهدیگم داشت.
بعد از اینکه یه تولد با دوستام تو دانشگاه و یه تولد تو خوابگاه و یه تولدم هفتهی پیش تو خونه با خونواده گرفتم و بعد از اینکه بهم گفتن ایشالا سال دیگه چهار تا کیک بگیری و چهارمی رو با خونوادهی شوهر بخوری، دیشب داشتم کابوس کیک بعدی رو میدیدم. خواب میدیدم یه کیک تولد بزرگ، خیلی بزرگ! انقدر بزرگ که حتی از میز و فرش هم بزرگتر بود! گرفتم و یادم هم نمیومد این یکی کیکو قراره با کیا بخورم. کیکه هی بزرگ و بزرگتر میشد و کلّ اتاق رو گرفته بود و هی داشتم فکر میکردم من چه جوری اینو از قنادی آوردم؟ و هی داشتم فکر میکردم با کیا قراره بخورم اینو و هی یادم نمیومد و هی افسوس میخوردم که کاش اصن نمیخریدم.