1094- محبت؛ کمی یواشکیتر از استانداردهای جهانی
داشتم برای افطار سوپ درست میکردم. جایخی رو باز کردم مرغ درآرم. یاد دلمههایی که از خونه آورده بودم افتادم. بعدِ کارشناسیم دیگه کمتر از خونه غذا میآوردم. عمیقتر که فکر میکنم میبینم جز یکی دو بار غذا برای خوابگاه ارشدم نیاوردم. این سری دیگه چون ماه رمضون بود و فصل امتحانا، مامان چند تا دلمه برام گذاشت که تو این یکی دو هفته سفرهی افطارم یه تنوعی داشته باشه. دلمهها رو که دیدم ذوق کردم. گفتم دورهمی با بچهها میخوریمشون. برشون داشتم و یاد مامان هماتاقی شمارهی2 افتادم. نمیدونم چند ساله فوت کرده. هیچ وقت راجع به این موضوع باهامون صحبت نکرده. فقط میدونیم مادرش فوت کرده. دلمهها رو گذاشتم سر جاش. لابد بعدِ مادرش هزار بار دلمه خورده. بعضی دردا هر چه قدرم کهنه باشن از یاد آدم نمیرن. نخواستم با خوردن اینا طعم دلمههای مادرش یادش بیافته و دلش تنگ بشه. مادرش یادش بیافته و دلش تنگ بشه. وقتایی که مامان زنگ میزنه سعی میکنم برم بیرون اتاق حرف بزنم. نمیخوام یاد صدای مادرش بیافته و دلش تنگ بشه. دلتنگی چیز بدیه. مخصوصاً دلتنگی برای اونایی که دیگه نیستن.