806- در آستانهی بیست و چهار سالگی
آلاّه دییَن اُلسون بیز دییَن اُلماسین (عبارتی ترکی، معادل با انشاء الله) هفتهی آخر اردیبهشت ماه سال جاری که اتفاقاً سالگرد مامانبزرگم هم هست، قراره اینجوری شروع بشه که برم شریف و لباس فارغالتحصیلیمو تحویل بگیرم و روز بعدش در جشن فارغالتحصیلان نود و چهار حضور به عمل برسونم و روز بعدش برم سراغ سفارش کیک و متعلقات تولدم و سپس خیل عظیمی از یاران و مریدانمو دعوت کنم به صرف کیک و شیرینی و "دادن کادو" :دی و روز بعدش ارائهی مقالهای که نیمی از نمرهی درس اصطلاحشناسیم به اون کنفرانس تعلق میگیره و یه ترم براش وقت داشتم و تف هم آماده نکردم هنوز (این اصطلاحِ تف رو از همدانشگاهیای سابقم یاد گرفتم) و نیز ارائهی نقدی بر کتابی که نه خریدهام هنوز و نه خواندهام هنوز، برای درس ساختواژه که یادم باشه بعداً طی پستی مبسوط و مفصل توضیح بدم چه درگیریهایی با استادِ این درس دارم و هر کاری میکنم مهرم به دلش بشینه، نرود میخ آهنین در سنگ! و نیز گزارشی از تحقیق میدانیام و ارائهی مقالهای دیگر و کنفرانسی در همان راستا برای درس جامعهشناسی زبان که برای این مقاله و ارائه هم هنوز قدم از قدم برنداشتهام! این هفتهی آخر اردیبهشت با ارائهی پیشرفت کار به رئیسم که خدا به زمین گرم بزندش! و انتشار پستهای متعدد و طویله! (خدا به دادتون برسه) ادامه یافته و در نهایت با حضور در جشن 50 سالگی شریف و نیز نمایشگاه بینالمللی و خرید چهار جلد کتاب خاتمه خواهد یافت. (این قرمزا لینک بودنااااا روشون کلیک کنید!)
فلذا بیست و چهار روزِ دیگه من بیست و
چهار ساله میشم.
من عدد چهار رو دوست دارم، من جمع چهار نفری خانوادهمونو دوست
دارم، من پیششمارهی شهرمون و پیششمارهی موبایلم که چهاره، دوست دارم، من، فارغالتحصیل سال نود و چهار، از اینکه شمارهی
موبایلم چهار تا چهار داره و از اینکه پدرم متولد چهل و چهاره خوشحالم و من هنوز نمیدونم چرا استاد شماره چهار،
موقع آوانویسی عدد چهار، واجِ آخرو با تی مینوشت
و میگفت dort!
در حالی که من چهارو با دال تلفظ میکنم و میگم دُرد! من حتی همین حرف d که چهارمین حرف حروف الفباست رو دوست دارم و
آدرس قبلی وبلاگم که با دی شروع میشد رو هم دوست دارم. من هر موقع بین گزینهها
شک داشته باشم گزینهی چهارم که دال باشه رو انتخاب میکنم، اتاقهای چهار نفرهی خوابگاهو به
بقیهی اتاقها ترجیح میدم و الان تو اتاقمون چهار نفریم و من چهار تا بشقاب و
چهار تا پیشدستی و چهار تا قاشق غذاخوری و چهار تا قاشق چایخوری و چهار تا کارد
و چهار تا چنگال دارم و خوشحالم که در مجموع چهار تا دست و پا داریم و شمارهی
خونهمون با چهل تموم میشه و پلاکخونهمون یه ربطی به چهار داره و مسیر خوابگاه تا دم در کلاس، چهل و چهار دقیقه طول میکشه
و راضی ام از معدل ترم اول ارشدم که هفده و چهار دهم شد و کلاس چهارم دبستان، معدلم چهار صدم کمتر از 20. ما همهمون چهارو دوست
داریم و چند روز پیش وقتی داشتم برمیگشتم خوابگاه مامانم برام چهار تا سیب و چهار
تا کیوی و چهار تا پرتقال گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و چهار تا کتلت و چهل پیمانه برنج! و چهل تا نسکافه و چهار تا بیسکویت. من خوشحالم که فلش چهار گیگ دارم و خونهمون چهارراه فلانه و خوابگاه و محل کارم به چهارراه بهمان مربوطه و اسمم چهار
تا نقطه داره و اسم مامان و بابا و داداش و عمه و عمو و حتی پدربزرگ و مادربزرگهام
چهار حرفیه. حتی خوشحالم که رئیس جمهورها هر چهار سال یه بار عوض میشن! حتی اگه عوض نشن :دی. من هر موقع میبینم تعداد خوانندههای آنلاینم، چهار نفره و تعداد
بازدیدهای روز قبل یا اون روز چهارصد و چهل و چهار، ذوق میکنم. من چهل و چهار
کیلو ام و الان ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه است. و ترجیح میدادم چهار تیر که چهارمین ماه ساله به دنیا میومدم یا چهار آوریل که آوریل هم چهارمین ماه ساله و حتی ترجیح میدادم این پست، پست چهارصد و چهل و چهارم وبلاگم بود. ولیکن، 13 هم عدد شانس منه و با اینکه متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، اگه روز تولدمو به ماه تولدم تقسیم کنید، همین عددِ منحوس و میمونِ 13 به دست میاد. و شرط میبندم مهریهام هم یه ربطی به چهار یا چهل و چهار یا چهارصد و چهل و چهار خواهد داشت. اسم چهار تا از بچههامم انتخاب کردم و آرزو بر جوانان عیب نیست.
* * *
من هیچ وقت برای درس خوندن دفتر برنامهریزی نداشتم؛ ینی خوشم نمیومد حتی برنامهای که خودم تنظیم میکنم، منو مجبور به انجام کاری بکنه که شاید اون لحظه حس انجام دادنشو نداشته باشم. ولی هر سال یه دفتر برنامهریزی میگرفتم برای نوشتن کارایی که انجام دادم و نه کارایی که قراره انجام بدم. حدودای یازده و نیم، یه ربع به دوازده شب، دفتر برنامهریزیمو باز میکردم و تو جدولاش که هر روزش بیست و چهار تا خونه داشت، هر ساعتی هر کاری کرده بودم رو مینوشتم و یه فیدبک از عملکردم میگرفتم برای فردا. یه موقع از بیست و چهار ساعتی که گذشته بود راضی بودم و یه موقع نه.
حالا دوست دارم دفتر عمرمو، دفتر زندگیمو باز کنم و توش بنویسم که تو این بیست و سه ساعت و چند دقیقه که نه، تو این بیست و سه سال و چند ماهی که گذشت چی کار کردم. بنویسم از بیست و چهار سالی که گذشت راضی بودم و از یه سالی که گذشت بیشتر. بنویسم تو این یه سال به مسیرم جهت دادم و حداقل تکلیف خودمو با خودم روشن کردم و بنویسم از آدمایی که به مسیرم جهت دادن. از تک تک آدمایی که این مسیرو مدیون اونام. تو این مدتِ چند هفتهای که اینجا نمینویسم، دارم یه چیزایی رو برای خودم یادداشت میکنم که بمونه برای بعد. و دوست ندارم وقتی به عرصهی وبلاگنویسی و به آغوش پر مهر شما برگشتم، فراموشم کرده باشین و چهار تا خواننده هم برام نمونده باشه. فلذا از پشت صفحات نمایشتون تکون نخورین و حتی من اگه پست نذارم هم هی رفرش کنید تا برگردم (مکالمه من و اَخَوی). و من الله توفیق برای خودم و صبر جمیل و جزیل برای شما.