990- هیچ دانی تا علاج لَنتَرانی چون کنم؟
یه روز موسی به خدا میگه أرِنی (خودتو نشونم بده) خدا هم در جوابش میگه لنترانی (هرگز مرا نخواهی دید).
سعدی میگه:
چو رسی به طورِ سینا ارِنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لنترانی
در جواب سعدی، یه شاعر دیگه میگه:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر
تو صدای دوست بشنو نه جواب لنترانی
و در جواب این دو یه شاعر دیگه میگه:
"ارنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه چه جوابِ لنترانی
و علامه طباطبایی:
سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
"ارنی" نگفته گفتی دو هزار "لنترانی"
جلسهی آخر من تو عکس دستهجمعی نبودم و شنبه قبل امتحان از ملت خواستم دوباره بیان عکس بگیریم. دوربینو دادم دست خانم م. و گفتم اول یه عکس الکی و آزمایشی بگیره بعد. اون عکس سمت چپی همون عکس الکیه. همون طور که ملاحظه میکنید جناب آهنگر دقیقاً یه سر و گردن از من بلندتره. امتحان شفاهیشم به نحو احسن پاس میشم. کتابمم دادم برام یادگاری نوشت و امضا کرد :)) یه شعرم خوند که توش لنترانی داشت:
بشنویم: s7.picofile.com/file/8282815876/95_10_28.MP3.html
صفر.
از صبح یه فولدر چندصدتایی آهنگ گوش دادم. اونجا که علیرضا افتخاری میگه به داد دلم، نوبهار دلم، میرسی پس کی رو دوست داشتم. ارمغان تاریکی اونجا که میگه من از تو رسیدم به باور تو. آهنگ کردیه وقتی میگه ئه ترسم دؤریت بؤم بیته عادت، دیدار من و تو کفته قیامت. آهنگ ترکیه، حالیم تُز، حالیم دومان، اونجا که میگه یه دنیا سوالو تو سینهم گذاشتی. هر بار دستامو تو محکمتر گرفتی هر بار آسونتر من از تو دل بریدم. آسون نبود پا پس کشیدن توی این راه، آسون نبود دنیا رو از چشم تو دیدن. اونجا که رضا صادقی میگه دل من حالش خوشه، اصلاً بلد نیست بگیره. ولی خیلی تنگ میشه؛ گاهی میترسم بمیره. تو که هستی زندگی هست، قدرت هر خستگی هست، میشه دست قسمتو بست...
یک.
دوستِ فلانی: فلانی؟ فلانی؟
فلانی (از توی حموم): هااااا! چیه؟
دوستِ فلانی: گوشیت هی زنگ میزد؛ برداشتم جواب دادم.
فلانی: کی بود؟ چی گفت؟
دوستِ فلانی: بهنام میشناسی؟
فلانی: آره. چی میگفت؟
دوستِ فلانی: مگه پنج باهاش قرار نداشتی؟ میگه جلوی خوابگاهه.
فلانی: ای وایِ من! یادم نبود. بهش بگو رفته آرایشگاه گوشیشو تو خوابگاه جا گذاشته. نه نه. یه چیز بهتر بگو.
دوست فلانی: بهش میگم مسموم شدی حالت بد شده بردیمت بیمارستان.
فلانی: آره آره همینو بگو. اِیول!
خوابگاه ما تو یه نقطه از شهره که شصت تا بیمارستان دور و برشه و اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که اگه این آقای بهنام بپرسه کدوم بیمارستان بردنش این دوستِ فلانی قراره چی بگه؟ اصلنم دلم به حال پسره نسوخت که یه همچین موجود بیکمالاتی گیرش اومده. معتقدم خدا در همچین مواردی هم حتی در و تخته رو به هم چفت میکنه.
دو.
در میزنن
بفرما میگم
فلانیِ دیگهای میاد تو و اجازه میخواد یه گوشه از اتاقمون بشینه گریه کنه.
اجازه میدم.
صد البته در یه همچین مواردی باید بری طرفو در آغوش بگیری و بگی عززززززززززیزم! چی شده! گریه نکن.
ولی من بهش گفتم فرد مناسبی برای دلداری و درد و دل نیستم و اگه کار دیگهای از دستم برمیاد بگه.
گفت نه و یه کم گریه کرد و رفت.
و البته از دردش آگاه بودم.
به یکی توی خیابون شماره داده بود برای دوستی و یارو بهش زنگ نزده بود هنوز.
فلذا گریه میکرد که چرا با احساساتش بازی کردن!
موقع رفتن وقتی داشت درو میبست گفتم تقصیر خودته و این گریهها هم حقته.
گفت قبلاً چند تا شونو باهم مدیریت میکردم. نمیدونم چرا چند وقته هیشکی به تورم نمیخوره!
همون طور که عرض کردم حقشه!
سه.
اتاق ما نزدیکترین اتاق به راهپله است و معمولاً ملت میان توی راهپله با یارشون صحبت میکنن و معمولاً ما میشنویم صوبتاشونو. یه یادداشت زدم روی در و نوشتم بدانید و آگاه باشید که ما ناخواسته حرفاتونو میشنویم و این مکان، مکان مناسبی برای صحبتهای عاشقانه نیست. و صد البته برای آدم بیتجربهای مثل من خوبه. چون الان دیگه میدونم روزای اول چه جوری باید با طرف صوبت کرد و چی بگی چی میشه و چه حرفهایی موجب استحکام یا گسستن روابط طرفین میشه.
اون روز یکیشون پشت در اتاق ما داشت عطری که یارو براش خریده بودو برای دوستش توصیف میکرد. میشد حدس زد دوستش داره میگه عطره تقلبیه و این داره توجیهش میکنه که نه! پسره خیلی دوستم داره و خیلی هم اصله! در پایان مکالمه با سرچِ اسم عطر تو گوگل! توجیه شد که عطره بیشتر از سی تومن نمیارزه و قرار شد زنگ بزنه پدر پسره رو دربیاره و به هم بزنن.
چهار.
دانشگاه سیمکارت رایگان رایتل میداد و ملت گرفتن.
میگه بگیر.
میگم لازم ندارم.
میگه بعداً خواستی شوهر کنی لازم میشه سیمکارتتو عوض کنی. یه سیمکارت نو داشته باشی خوبه.
پنج.
اومده میگه یه پسره پیشنهاد آشنایی داد و شمارهمو خواست و دادم.
با اینکه به من ربطی نداشت؛ ولی برای خالی نبودن عریضه پرسیدم پسره هم مثل خودت فلان جاییه؟
گفت نه بابا. تهرانیه
گفتم بعیده پسرای تهرانی با دختر فلان جایی ازدواج کننا
گفت حالا کی خواست ازدواج کنه. یه چند ماه میخوایم دوست باشیم فقط.
شش.
قبلاً دوستپسر داشته و فکر کنم فقط هم همون یه دونه دوستپسره رو داشته. نمیدونم چی شده که به هم زدن و جدا شدن. ولی میدونم که خیلی دوست داشتن همو. هنوزم دارن البته. ولی دختره داره با یکی دیگه ازدواج میکنه. چند ماه پیش عقد کردن و چند روز دیگه عروسیشونه. هر بار از خونهی نامزدش اینا برمیگرده گریه میکنه و همهمون میدونیم چرا. ولی چیزی نمیگیم و دعا میکنیم محبت و عشق! بینشون ایجاد بشه. میگه هیچ عشقی عشق اول نمیشه. میپرسه حاضری با کسی که دوستش داری و دوستت نداره ازدواج کنی یا کسی که دوستت داره و دوستش نداری؟
ملت گفتن وقتی نمیتونی با کسی که دوستش داری باشی، حداقل با کسی که دوستت داره باش.
جملهشون سنگین بود.
هنوز هضمش نکردم.
کلاً من این جماعتو هضم نمیکنم.
ولی من حاضر نیستم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم. حتی اگه خیلی خیلی دوستم داشته باشه. دوست داشتن باید دوطرفه باشه. اینو هر اسکولی میدونه.
هفت.
دیشب فهمیدم یکی از دوستام داره بابا میشه و الان همون حسِ خاله شدنی رو دارم که وقتی مطهره و زینب و حکیمه مامان شدن داشتم. با این تفاوت که حس کنونیم اینه که دارم عمه میشم :)))
کلاً هم تو این پست کسیو تگ نمیکنم که تو کفِ هویت نامبردگان بمونید.