765- مانتو و ماجراهای پیرامون
توصیه میکنم برای عیدتون یه همچین لباسی خریداری کنید و جلوی مهمونا بپوشید:
روزای اولی که اومده بودم خوابگاه جدید، نقل مجالس و محافل، دماغ یه دختره بود که بیست تومن، معادل دویست میلیون ریال وجهِ بیزبانو داده برای عمل بینیش و نه تنها از عملش راضی نبود، بلکه بسی بسیار زشتتر هم شده و دماغش بزرگتر هم شده بود و نه درست و حسابی میتونست حرف بزنه، نه نفس بکشه.
حالا من نه دختره رو دیده بودم، نه میشناختمش و نه اصن برام مهم بود این قضیه. ینی خودم انقدر سمن داشتم و دارم که این یاسمن توش گم باشه.
این هماتاقیم که خودشم دماغشو عمل کرده بود، شب و روز و صبح و ظهر، دماغ اون بدبختو مورد تحلیل و بررسی قرار میداد که من با سه تومن عمل کردم به این خوشگلی و اون بیچاره سرش کلاه رفته و بیست تومن داده و اونم ریخت و قیافهشه و
خب منم حرفی برای گفتن نداشتم به واقع!!!
هماتاقیم یه روز دختره رو تو راه پلهها شکار کرد و آورد و نشونم داد و گفت نسرین ببین اینو میگفتماااااااااااااا، همون که دماغشو عمل کرده.
منم نه گذاشتم نه برداشتم، گفتم همون که از عملش راضی نبود؟ دماغش خوبه که! این کجاش...
بیچاره هماتاقیم سرخ و سفید و سیاه شد و گفت نهههههههههههههه! اونو نمیگم، این همونه که دماغشو یه دکتر خفن عمل کرده و بیست تومن گرفته دکترش؛ ببین چه خوشگل شده!!! مبارکش باشه؛ دست دکترش درد نکنه! خیلی خوشگل شده، چه قدرم بهش میاد مثل عروسک شده!
من که کاملاً گیج شده بودم، با ایما و اشارههای هماتاقیم دوزاریم افتاد که منم الان باید تعریف و تمجید کنم و البته این کارو نکردم و حقیقتو گفتم. حقیقت این بود که دماغش خوب بود؛ ولی این بیست تومن یه کم زیادی زیاد بود برای یه همچین دماغی!
دختره که رفت، هماتاقیم میخواست سر از تنم جدا کنه به خاطر صداقتم!!! :دی
یه چند روز بعد، دختره و دماغش به فراموشی سپرده شدن و ساکنین خوابگاه، سوژهها و موضوعات جدید دیگهای پیدا کرده بودن برای محافل و مجالسشون... مثلاً کفشای اون دختره که کفشاشو از فلان جا خریده و خیلی هم دهاتیه کفشاش! یا مانتوی فلان دختره که مثل گونیه! و حتی وزن و قد بهمان دختره و چه هیکل نافرمی داره و کی میاد اونو بگیره!!! و چرا فلانی همیشه روسری سرشه و شاید موهاش کم پشت و کچله و یکی میگفت من یه بار دیدمش وقتی موهاشو شونه میکرد و خیلی هم موهاش پرپشت بود و شاید خیلی مذهبیه و یکی میگفت نه! من بیرون دیدمش، چادری نیست و قس علی هذا!!!
این اواخرم هر جا میرفتم، سخن از موهای "لو لایتِ" شرابی یه دختره بود که دویست تومن داده بود به آرایشگره و اه اه و واه واه که چه قدرم زشت شده و موهاشم بلند نیست و برای یه ذره مو دویست تومن زیاده و جمعه عقدشه و چه قدرم چاقه و شوهرش خلبانه و خدا به ما هم از این شانسا بده و از این صوبتا!!!
و من کماکان حرفی برای گفتن نداشتم به واقع!!!
ینی اصن برام مهم نبود راستش؛ هیچ وقت نبود...
چیزی که مهم بود، این بود که جماعت چرا جلو روی خود دختره انقدر تعریف و تمجید میکنن و پشت سرش اینارو میگن!!! خب اگه جرئت دارین جلو خود دختره هم بگین همچین تحفهای هم نیستی و حسودیمون میشه که شوهرت خلبانه!
روز آخر تو آشپزخونه یه دختر نه چندان چاق با موهای کوتاهِ شرابی دیدم و حدس زدم خودشه
زشت نبود هیچ، خیلی هم مهربون به نظر میرسید!
کلاً تو این خوابگاه همه، به همه کار آدم کار دارن و فکر کنم مرموزترین موجودی که هنوز نتونستن اسرارشو کشف کنن منم :دی
اون روز یکیشون ازم میپرسید ماشینِ بابای نگار چیه و کجای تبریز زندگی میکنن و اونجا بالای شهره یا پایین شهر؟
گفتم شاید باورت نشه، از دوران مدرسه تا الان باهاش دوستم، ولی نه من تا حالا ازش پرسیدم خونهتون کجاست و ماشینتون چیه و بابات چی کارهست، نه اون! نه تنها نگار، در مورد بقیهی صمیمیترین دوستامم یه همچین رابطهای داریم باهم.
حالا من این همه براش در مورد روابطم با دوستام حرف زدم و حرفام که تموم شد پرسید خودتون کجای تبریز زندگی میکنین و اونجا بالای شهره یا پایین شهر و
چنان که گویی یاسین به گوش خر میخوندم!!!
و البته همیشه هم تعریف و تمجید نمیکنن؛ بعضی وقتام به صورت کاملاً عامدانه میزنن تو ذوق طرف!
مثلاً همین چند وقت پیش نسیم یه جفت کفش مجلسی گرفته بود و دونه دونه اتاقا رفته بود به ملت نشون بده و یه عده گفته بود چه قدر زشته و اصن بهت نمیاد! حالا اینم اومده بود غمبرک گرفته بود که بهم نمیاد و پشیمونم که خریدمشون و منم گفت به درک که میگن بهت نمیاد! خیلی هم خوشگله؛ اصن تو چرا میری کفشتو به ملت نشون میدی هان؟!
هیچی دیگه! یه کم دعواش کردم که دیگه خریداشو به کسی نشون نده!!!
با این مقدمه، هفتهی پیش تصمیم گرفتم برم مانتو بخرم
لازم نداشتم؛ ولی دوست داشتم برای سال جدید یه چیز نو داشته باشم...
با نگار و نرگس قرار گذاشتیم و یه سر رفتیم میرداماد و مدلاشو دوست داشتم ولی سایز من نبودن هیچ کدوم. میخواستم سفید باشه، دکمه نداشته باشه، جلو باز نباشه، آستیناش کوتاه نباشه خیلی ساده نباشه خیلی پیچیده و عجیب غریبم نباشه!
قبلاً با نسیم تجریش هم رفته بودم و اولاً قیمتاش نامعقول بودن و ثانیاً مدلا و سایزی که میخواستمو پیدا نکردم. بعداً یه بارم با نگار رفتم ولیعصر و اونجام قیمتاش خیلی پایین بود و بازم مدلا و سایزی که میخواستم نبود و خوشم نیومد راستش! و سری آخر با هماتاقیام رفتم هفت تیر و یکی دو تا پاساژ نزدیک بازار اصلی و همون روز یکی از اقوام زنگ زد برای ناهار دعوتم کنه و گفتم اومدم خرید و این ینی شروع بدبختیام! چرا؟ چون رسیدنِ همچین خبری به گوش این فامیل تهرانی همانا و رسیدن این خبر به تبریز، همانا! ینی تا شب همهی تبریز قرار بود بفهمن که من رفتم خرید، مانتو بخرم و چند خریدی و از کجا خریدی یه طرف قضیه بود و اینکه اولین بارم بود تنهایی از تهران خرید میکردم یه طرف قضیه و ملت منتظر بودن ببینن انتخابم چه جوریه و منی که انقدر مشکل پسندم چی قراره بخرم!
ولی خب من آدمی نبودم و نیستم که نظر بقیه رو تو انتخابم دخالت بدم و وقتی از یه مانتوی کِرِم رنگ پشت ویترین خوشم اومد، هماتاقیام طبقهی پایین پاساژ بودن و تنهایی وارد مغازه شدم و به خانومه گفتم رنگ سفید و سایزِ 36 اونی که تنِ مانکنه رو میخوام و گرفتم و پوشیدم و خوشم اومد و کارتمو دادم و پامو از مغازه بیرون نذاشته بودم که sms بانک هم اومد و زنگ زدم به هماتاقیام و گفتم اینم از مانتوی من! تموم شد!!! به همین راحتی... بدون اینکه نظر کسیو بپرسم
عکسشو فرستادم برای گروه تلگرام خانوادگی و
پ.ن: وقتی خودمو گذاشتم جای خواننده، دوست داشتم عکس مانتو رو ببینم ولی در جایگاهِ نویسندهی وبلاگ دلم نمیخواست به صورت عمومی منتشرش کنم؛ فلذا خانوما میتونن روی "این لینک" کلیک کنن و با وارد نمودن مدل ساعتم که این رمز فقط به بانوان اعطا میگردد، عکسو واضحتر ببینن! لوکیشنم راهپلههای خوابگاهه :دی