745- فدای سرم
تابستونِ دو سال پیش، ماه رمضون، یکی دو ماه رفتم یه شرکت مخابراتی تو شهر خودمون برای پاس کردن درسی به نام کارآموزی؛ که به صورت مبسوط در جریان خاطراتش هستید...
عصر که خسته و درب و داغون برمیگشتم خونه، خلق و خویی بس نیکو داشتم که در قالب کلمات نمیگنجد. ماه رمضونم بود و اصن یه وضعی!!! حتی یادمه یه پست گذاشتم و یه چیزی با این مضمون نوشتم که این آقایونی که میرن سر کار و وقتی برمیگردن مدام غر میزنن که خستهایم و هوا گرمه یا سرده یا ترافیکه و اون دسته از عزیزانی که انتظار دارن وقتی میرسن خونه شام یا ناهارشون آماده باشه و یه آبمیوهای، چایی، قهوهای براشون بیارن انتظار به جایی دارن و حق میدم بهشون.
این دو ماهی که اینجا، تهران میرفتم سر کار (هنوزم میرم البته؛ ولی خب غیرحضوری) این دو ماهی که گذشت با اون کارآموزی دو سال پیش یه فرقایی داشت و اولین تفاوتش این بود که وقتی خسته و درب و داغون میرسیدم خوابگاه کسی نبود نازمو بکشه، غذای آماده جلوم بذاره و بگه خب! تعریف کن ببینم چی شد، چه طور بود...
حوصله و وقت آزاد کافی نه برای خودم داشتم نه دیگران، سر چیزای بیخود و بیاهمیت با هماتاقیامم بحثم میشد و مکالمات تلفنیم با خانواده در حد سلام خوبی خوبم خداحافظ بود و از اینکه کسی یازده به بعد بهم زنگ بزنه ناراحت و گاهی حتی عصبانی میشدم و انقدر خسته بودم که به وبلاگم هم نمیتونستم پناه بیارم...
دنبال یکی بودم که فقط درکم کنه؛ بفهمه که دیر خوابیدم و کلهی سحر رفتم دانشگاه و از اونجا سر کار و شاید حتی ناهار هم نخوردم؛ یه موقع نایِ خرید کردن نداشتم؛ اگر هم خرید میکردم نایِ غذا درست کردن نبود و اگر هم درست میکردم از شدت خستگی نای خوردنشو نداشتم.
موقع ثبت نام هم نرفته بودم سراغ کارای اداری برای گرفتن غذای خوابگاه و به مامانم هم گفته بودم غذا نفرسته و غذا نیارم و خودم درست کنم و خلاصه دهنم سرویسِ سرویس بود به واقع!!! سیستم خوابگاه این جوریه که غذاهارو میریزن تو ظرف یه بار مصرف و میارن میذارن رو یه میز کنار پلهها و ملت میرن برمیدارن و البته ممکنه به سرقت هم بره حتی!
هر از گاهی تنها برمیگشتم خوابگاه و هر از گاهی با نگار. ینی روزایی که والیبال داشت و شریف بود باهم برمیگشتیم؛ چند وقت پیش نگار یه سر رفت تبریز و وقتی برگشت خوابگاه از خونهشون غذا آورده بود. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم خوابگاه) نگار غذاشو از رو اون میز کنار پلهها برداشت و گفت از خونه غذا آوردم و نمیخوامش و بمونه برای یکی که غذا نداره...
شام، عدس پلو بود و منم عدس پلو دوست ندارم :دی ازش گرفتم و گفتم ینی الان از من مستحقتر هم هست مگه؟
روز بعد، ینی شب بعد قیمه بود و من قیمه هم دوست ندارم، ینی کلاً حبوبات دوست ندارم. اون شبم قیمه رو آورد داد بهم و گفت من بازم غذا دارم و نمیخوام. یه کم خورشت درست کردم و برنجشو خوردم و قیمههه موند (چون لپه هم دوست ندارم) و دو روز بعد برنج درست کردم و قیمه رو هم خوردم :دی
ناگفته نماند که برنج هم دوست ندارم حتی!
هفتهی بعد افتادم رو غلطک و روال کار اومد دستم؛ ولی با شروع شدن ترم جدید و کلاسام، بازم عنان کارو از دست دادم و اون هفته هم نسیم غذاهاشو باهام نصف میکرد ولی خب معدهام اصن با غذای خوابگاه سازگار نیست و نبود و نخواهد بود.
صبح لباسامو انداختم تو لباسشویی و اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر میکردم که خب یکی باید باشه که الان بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیبزمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره و به واقع نایِ از تخت پایین اومدنو نداشتم و دلپیچه و دلدرد چنان بر من مستولی شده بود که دعوت دخترخالهی بابا به صرف ناهار و حتی شام رو رد کرده بودم و کماکان به این فکر میکردم که چرا کسی نیست بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیبزمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه برام بگیره
برای تلطیف فضای ذهنم بلند شدم موهامو شونه کنم و نگارو تو راهپلهها دیدم که داشت میرفت ناهارشو بگیره
برگشت و ظرفو گرفت سمت من و گفت من امروز نمیتونم ناهار بخورم؛ روزهام :)
دوباره اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که درسته که کسی نیست بره برام یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیبزمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره، ولی خب یکی هست که دوست دارم برای افطار مهمونش کنم :)
بلند شدم رفتم خرید
+ یادی از گذشتهها (روز اول ترم اول ارشد)
+ دیالوگ من و مامان (فقط خانوما میتونن بخونن و رمزش مدل ساعتمه)