759- بهش گفتم ببخشیدااااا، به دل نگیری یه وقت، ولی داداشت خعلی بیشعوره به واقع!
هماتاقیم نسیم، یه دوستی داشت از طایفه خزل که یه بار اومده بود نسیمو ببینه و
اتفاقاً جزو معدود انسانهایی بود که تونستم باهاش خوب، ارتباط برقرار کنم و ازش خوشم اومد!
این طایفه معروفن به زیبایی و انصافاً دختر خوش بر و رویی بود و دو فقره داداش هم داشت :دی
داداش کوچیکهش تو فاز دوست دختر و اینا بود و خودش قرار بود زنشو انتخاب کنه
ولی داداش بزرگه از این پسرای سر به زیر و سر به راه و اهل کار و علم و دانش بود و این امر خطیر (=بزرگ و مهم) رو سپرده بود به خواهر و مادرش و با اینکه هم تحصیلکرده بود و هم اوضاع مالیش خوب بود، دنبال زن باسواد نبود و این بندگان خدا هم رو هر دختری دست میذاشتن، داداشه یه عیب و ایرادی روش میذاشت و میگفت نه، خوشگل نیست! ناگفته نماند که داداش بزرگه خودش از همون طایفهی خوشگلان هست و تنها ملاکش برای ازدواج، زیبایی است و بس!
سری به نشانهی تاسف تکون دادم و پرسیدم تا حالا خودت به قصد ازدواج با یه پسر حرف زدی؟ میدونی دخترا هر چه قدرم سر و زبون داشته باشن و بلبل زبون باشن، این جور مواقع لال میشن؟! بهش گفتم ببخشیدااااا، به دل نگیری یه وقت، ولی داداشت علیرغم تحصیلات و سن و سال و مال و منال بالا خعلی بیشعوره!