۱۸۷۸- روز هفدهم رمضان (سفرنامۀ مشهد، از هر وری دری ۳۱)
۹. جمعه، بعد از صبحانه هتلو تحویل دادیم و گردهمایی تموم شد. با دبیر و کارشناس یکی از دانشگاهها که باهاشون دوستتر بودم ماشین گرفتیم و رفتیم سمت حرم. اونا رفتن خرید سوغاتی و بعدشم راهآهن و خونه. قبلاً حرم رفته بودن. خداحافظی کردیم و منم رفتم حرم برای نماز. دیدم خیلی شلوغه و تعجب کردم. بعد یادم افتاد جمعهست و مشهدیا برای نماز جمعه اومدن. از اونجایی که نماز جمعه جزو برنامههای روتینم نیست و صد سال یه بار تو سفرهای زیارتی، اونم اگه جمعه باشه و شرایطشو داشته باشم میخونم، رَوِش خوندنش یادم نبود. همینقدر یادم بود که باید خطبهها رو گوش بدی و نماز ظهرش بهجای چهار رکعت دو رکعته. دوتا قنوتش یادم نبود. خطبهها حول محور حجاب که موضوع روز بود، بود! اون دو رکعت رو خوندیم و نوبت نماز دوم شد. همون نماز چهاررکعتی عصر. من چون مسافر بودم این چهار رکعتو شکسته خوندم. تموم که شد یادم افتاد بیشتر از ده روز قراره مشهد بمونم، پس نباید شکسته میخوندم. بعد از گردهمایی دانشگاه، یه هفته هم خودم میخواستم بمونم. بعد یادم افتاد که چهار روز اول حضورم در مشهد در شرایطی نبودم که نماز بخونم. پس آیا باید این چهار روزو از اون دوازده روزی که مشهد بودم کم میکردم؟ در این صورت مجموع روزهایی که من تو مشهد قرار بود نماز بخونم هشت روز میشد. و با توجه به اینکه هشت کمتر از ده هست، آیا نمازهام شکسته میشه؟ به گوگل و رسالهها و احکام بانوان! مراجعه کردم و فهمیدم باید بنا رو بذارم روی مجموع روزهای حضورم که دوازده روزه و بیشتر از ده روزه، نه روزهایی که شرایط نماز خوندن دارم. پس نباید شکسته میخوندم. پس بلند شدم دوباره بهصورت کامل خوندم. الانم نمیدونم خدا اون نماز جماعت اشتباهمو قبول کرده یا این نماز تنهایی صحیحم رو.
۱۰. تو یکی از صحنها داشتم قدم میزدم. یه بچۀ ریزهمیزه اندازۀ فندق منو با مامانش اشتباه گرفته بود و از بغل، چادرمو گرفته بود میکشید. با لبخند بهش گفتم عزیزم من مامانت نیستم. یادم نیست بعدش چی شد. رهاش کردم، مامانشو پیدا کردم، مامانش اومد یا چی :| تا همینجاش تو حافظهم مونده :))
۱۱. تو یکی از صحنها یه آقایی که چهرهش آشنا بود و توی بیستوسی دیده بومش رو دیدم. قیافهشو یادم نگهداشتم که مجریها رو گوگل کنم ببینم کدوم بود. اون لحظه که دیدمش اولین کلیدواژهای که یادم افتاد اعتراف بود. بعداً چک کردم و فهمیدم همون مجری برنامۀ بدون تعارفه. اینکه تعارف و اعتراف همخانواده هستن یه بحثه، اینکه رسانههای معاند :دی روی ذهنم تأثیر نامحسوس گذاشتن که چهرهٔ بنده خدا اعتراف رو برام تداعی کنه یه بحث دیگه. این بَده. تأثیرپذیری بده، نامحسوسش بدتر.
۱۲. یکی از سؤالاتی که همیشه تو حرم (چه امام رضا چه امام حسین) ذهنمو به خودش درگیر میکنه اینه که چرا علیرغم این همه مُهر، یه دونه تسبیح هم نیست تو حرم. آیا تسبیح مشکلی داره که نمیذارن باشه؟
۱۳. یه خانم و آقا بودن تو حرم، با دوسهتا بچهٔ شیطون. تماشا میکردم بازی کردن بچههاشونو. یه ساعتی نشستن و منم نشسته بودم روبهروشون در و دیوار و مردم رو تماشا میکردم. وقتی بلند شدن رفتن حواسشون به کلاه بچه نبود. جا گذاشتن و رفتن. دویدم دنبالشون ولی غیبشون زده بود. دیگه هم برنگشتن بردارن کلاهو.
۱۴. یه پیرزن عربزبان کنار حوض داشت آب میخورد. کنار حوض خیس بود. یه پیرزن ترکزبان بهش گفت «منه ده سو ور باشماق لارم بوردا دییر». خانم عربزبان نفهمید. با اشاره گفت آب میخوای؟ خانم ترکزبان با اشارۀ سر گفت آره. خانم عربزبان پرسید «واحد»؟ خانم ترکزبان با اشارۀ دو انگشتش گفت «ایکی لیوان». و خانم عربزبان دوتا لیوان آب برد براش. ترجمۀ جملۀ اول خانم ترکزبان که با فاصله از حوض ایستاده بود این بود که کفشام اینجا نیست، برای منم آب بیار. چون خیس بود نمیتونست نزدیک بره بدون کفش.
۱۵. تو اون رواقی که آسانسور داشت و برای استراحت بود نشسته بودم و آدما رو تماشا میکردم. یه خانوم میانسال با کابل و کلۀ شارژرش (ما به آداپتور میگیم کَلّه!) درگیر بود و میخواست وصلشون کنه به هم و نمیتونست. اونجایی که نشسته بودیم قسمت خانوما بود و آقایون نبودن. ولی دوتا پسر جلوی آسانسور بودن که صرفاً داشتن رد میشدن. خانومه کابلشو برد نشون اونا داد که درستش کنن. اونا هم یه کم باهاش وررفتن و نتونستن و رفتن. بلند شدم رفتم سمت خانومه و گفتم احتمالاً بتونم درستش کنم. یه قلقی داشت که اگه اونو بلد نبودی کابل و کلهش به هم چفت نمیشدن. درستش کردم و دادم دستش. تشکر کرد. اینکه اون همه خانومِ دوروبرشو گذاشته بود و رفته بود سراغ اون دوتا پسر برای حل مشکلش، نشون میداد که فکر میکنه این یه کار فنی و پیچیدهست و خانوما از پسش برنمیان و نمیتونن. باید این تفکرو اصلاح میکردم. خوشحال هم شدم که پسرا نتونستن و خانومه فهمید همیشه هم آقایون نمیتونن.
۱۶. رواق آسانسوردار (رواق حضرت زهرا) پریز داشت و گوشیمو زده بودم شارژ بشه. روز آخر بود و با یکی از فامیلامون که کیفمو آورده بودن بودم. همون خانوم میانسال بخش قبلی وقتی دید کنار پریز وایستادم گفت میشه گوشی این دخترو هم شارژ کنی؟ دختره یه گوشهای خوابیده بود. خانومه در توصیف اون دختر گفت غریب و خسته و تنهاست و از اصفهان اومده و گوشیش داره خاموش میشه و شارژر من بهش نمیخوره و شارژر نداره. نزدیک اذان بود و میخواستم برم برای نماز. گفتم تا کی اینجایین؟ گفت یکی دو ساعت هستیم حالا. گفتم پس من میرم نماز و برمیگردم. شارژرمو بهشون دادم و رفتم. دختره گوشیشو زد به شارژ و خوابید دوباره. بهشوخی گفتم عزیزم شارژر من هیچی، گوشیتو میبرنا. حواست بهشون باشه. به خانوم میانسال و یکی دیگه که تا عصر اونجا بود سپردیم حواسشون به شارژر و گوشی باشه تا من برگردم. به دختره هم گفتم اگه زودتر خواستی بری شارژرو بده به این خانومه. یه جوری به هم اعتماد میکردیم که انگار دوستی آشنایی چیزی هستیم. رسماً کرک و پر فامیلامون ریخته بود از این حجم اعتماد و حُسن نیّت من. شمارۀ دختره رو هم نگرفتم. انقدر که فامیلامون نگران شارژر من بودن من نبودم. تا بریم نماز بخونیم و برگردیم هی میگفتن اگه شارژرتو ببرن چی؟ اگه بدزدن و خودت بیشارژر بمونی چی؟ منم میگفتم اگه نبرن چی؟ اگه دزد نباشن و راست بگن چی؟ تازه اگه ببرن هم مطمئنم یکی مثل خودم پیدا میشه که شارژرشو در اختیارم بذاره. دو ساعت بعد که برگشتیم دیدیم دختره بعد از اینکه گوشیش شارژ شده شارژرمو سپرده به اون خانومی که تا عصر اونجا بود و تشکر کرده و رفته.
۱۷. یه جایی هم بود مخصوص خوندن خطبهٔ عقد. اتفاقی پیداش کردم و الان یادم نیست کجا بود. فکر کنم نزدیک رواق حضرت معصومه بود. عروسا با چادر سفید میرفتن اونجا. یه سری شرایط و ضوابط هم داشت از جمله اینکه تعداد مهمانها محدود و کم باشه و سر ساعت حاضر باشین و پوشش و آرایشتون هم متناسب با فضای حرم باشه. انقدر حواسم پرت عروسا و دامادا بود که یادم رفت عکس بگیرم. اونجا به این فکر میکردم که من از ایناییام که هم دوست دارم مراسم عقدم یه همچین جای خلوت و سادهای برگزار بشه، هم دوست دارم همهٔ فامیلو بریزیم تو تالار و بزنیم برقصیم. فولدر آهنگامم آمادهست از الان. هر دو روش جزو فانتزیامه و مشکلی ندارم با هیچ کدوم. ولی با اون عقد محضری ساده تو دفاتر ثبت اسناد رسمی که بعضیاشون سفرهٔ عقد هم دارن مشکل دارم. اونو دوست ندارم. البته نظر نیمهٔ گمشده هم مهمه. باید ببینیم اون چی دوست داره. که از اونجایی که هنوز گُمه و پیداش نکردم اطلاع ندارم چی دوست داره. یه بیتم داریم از سعدی که میگه بیا که در فراق تو چشم امیدوار، چون گوش روزهدار بر الله اکبر است. البته سعدی بهجای بیا گفته بازآ. ولی چون بازآ رو به کسی میگن که بوده باشه و بره و بعداً بخوایم برگرده، ما از «بیا» استفاده میکنیم که حق مطلب در مورد خودمون بهطور دقیق ادا بشه. لذا «بیا» لطفاً.
۱۸. آسمان و ابرها
برام جالب بود که اون پیرزنه از اول فارسی حرف نزده و در نهایت خونسردی اون عربه که تونسته از عقلش استفاده کنه و حدس بزنه چی میخواد هم قابل ستایشه . چون من ب عنوان یه بیگانه اگر کسی باهام به زبانی حرف بزنه که نفهممش و نتونیم هیچ زبان مشترکی پیدا کنیم میرم در افق محو میشم تا بره از یکی دیگه بپرسه . یعنی قبلا که اینجوری بوده . الان فهمیدم شاید بشه با توجه به اون موقعیت حدس زد .