۲۰۱۴- از هر وری دری (قسمت ۶۱)
۱۸. یه روز سر فرصت کپشنهای اینستامو منتقل میکنم اینجا. اونا مفیدترن بهنظرم. محتوای وبلاگم هم کامل و جامع میشه.
۱۹. میگه جای شما خالی بود تو راهپیمایی. گفتم وای نه تو رو خدا من از اینجور جاهای شلوغ میترسم. به گروه خونیمم نمیخوره این کارا. بعد خاطرهٔ روز قدس امسالو براش تعریف کردم که انجمنهای علمی رو افطاری دعوت کرده بودن نهاد ریاستجمهوری و صبحش از مسیر راهپیمایی رفتم ببینم چجوریه. قلبم داشت میومد تو دهنم از استرس. روزه هم بودم. همهش فکر میکردم الانه که ساواکیا بریزن بگیرنمون یا مردم رو به رگبار ببندن. یا حتی منافقین حمله کنن. روز هیجانانگیزی بود. بعدشم رفتم نماز جمعه و از اونجا هم پاستور و دیدار با آقای رئیسی و افطاری. یادش بهخیر.
۲۰. یه سری از مدارس به معلمایی که تو راهپیمایی و نمازهای جماعت مدرسه شرکت میکنن تقدیرنامه میدن. تقدیرنامهها هم تو رتبهبندیشون اثر داره. نمیگم همه بهخاطر امتیازش انجام میدن این کارها رو ولی با امتیاز دادن به چنین کارهایی مخالفم. از طرفی، اگه این چیزا رو بذارن کنار، نظام از حالت اسلامیش خارج میشه. باید بیشتر فکر کنم.
۲۱. برادرم همهٔ رسیدها و فاکتورهای خرید قبل و بعد از عقدشو نگهداشته بود و تصمیم داشت یادداشت کنه همه رو. ولی انقدر امروز فردا کرد که تلنبار شد و دیگه یادش نبود کدوم مبلغ مال چیه. چند بار نشستن دوتایی با عروسمون تلاش کردن لیست کنن و نتونستن. چند بار خودش نشست بنویسه و نتونست کامل کنه. کار، کار خودم بود. یه روز که خونه نبود همهٔ رسیدها رو به ترتیب تاریخ پرداخت مرتب کردم. بالای رسیدها هم اسم مغازه رو نوشته بود. کنار مبلغها تاریخ و اسم مغازه رو نوشتم و دیگه اینکه این مبلغ برای چیه رو خودشون میدونستن. تاریخها رو به قبل و بعد از بلهبرون و قبل و بعد از سفر مشهد تقسیم کرده بودم و راحتتر میشد فهمید هر رسید برای چیه. انقدر خوشحال شد که نگو.
۲۲. جمعه مادر مدیر مدرسهمون به رحمت خدا رفت. شنبه مراسم خاکسپاری بود و امروزم یه مراسم تو مسجد گرفته بودن. مراسمهای عزای تهرانو دوست ندارم. اصلاً احساس حزن و اندوه بهت دست نمیده. انگار رفتی نشستی تو سینما. حتی صندلیهای سالن اجتماعات مساجد هم مثل صندلیهای سینماست. نه گریهای، نه قرآنی، هیچی. بعدشم یکی یه پک میدن دست مهمونا و تموم. تقریباً اکثر همکارا اومده بودن. یه سری از دانشآموزان هم بودن.
موقع خداحافظی از مدیر و اقوامش، مسئول کتابخونهٔ مدرسه رو دیدم و تا در مسجد باهم بودیم. کلی ازم تعریف و تمجید و تحسین کرده و بعدش میگه میخواستم بپرسم چندتا بچه داری بعد گفتم شاید مجردی. گفتم بله مجردم. گفت ایشالا همکفوِت رو پیدا کنی. منظورش یکی شبیه خودمه. نمیدونم چه خوابی برام دیده ولی میخواستم بگم لنگهٔ خودمو گشتم نبود.
البته مولانا میگه در اگر بَر تو ببندد مَرو و صبر کن آنجا. زِ پسِ صبر، تو را او به سَرِ صَدر نشاند. صبر میکنم شاید خدا از تهِ انبارش یکی پیدا کرد.
۲۳. بعد از امتحانات، یه سری از همکارا رفتن به معاون گفتن من موقع مراقبت، قبل از تموم شدن امتحان، مدرسه رو ترک میکردم و تو فلان امتحان هم گوشیمو درآوردم جوابا رو از روی گوشی به فلانی رسوندم. وقتی معاون این موضوع رو مطرح کرد نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. بعضیا دیگه شور حسادت رو درآوردن. گفتم من تا گرفتن برگهٔ آخرین نفر میموندم. دوربین که دارید، اونا رو چک کنید. ولی بعدش نمیرفتم دفتر دبیران برای صبحانه و میرفتم فرهنگستان. صبحانه هم مگه جزو فرایند امتحانه؟
بعد اسکرینشات پیامی که سر جلسهٔ امتحان حین مراقبت تو گروه دبیران گذاشتم رو فرستادم براش و گفتم اون روز گوشیمو برای گذاشتن این پیام درآوردم. جای دو سه نفرم عوض کردم چون داشتن باهم حرف میزدن و تقلب میکردن. چون به مراقبها اجازهٔ راه رفتن نمیدن آوردمشون نزدیک خودم که تسلط داشته باشم و تقلب نکنن. نه که خودم بخوام بهشون برسونم. تازه اگه میخواستم جوابا رو بگم چه نیازی به گوشی بود؟ همین الانشم از من امتحانات دوران مدرسه رو بگیرن نخونده همه رو بیست میشم.
کز فاسق خبر بپذیرند بیسند!
۲۴. دانشآموز دبیرستانی نام دیگر قالب چهارپاره که مضامین سیاسی و اجتماعی داره رو نوشته حیوان سمدار.
۲۵. رفته بودم یه چیزی تحویل رئیس بدم. ذهنم درگیر بود. آبدارچی هم اونجا بود. سلام کرد. یه کم بعد تو راهرو دوباره دیدمش. پرسیدم ببخشید من جواب سلام شما رو دادم؟ گفت آره. گفتم ذهنم درگیر بود متوجه نشدم و گفتم شاید جواب نداده باشم.
حساسیتم روی این موضوعِ سلام از وقتی بیشتر شده که یه عده رفتن گفتن فلانی بهمون سلام نمیده و ادب و احترام نمیذاره. با اینکه حرفشون از روی کینه و حسادت بوده، ولی از اون موقع سعی میکنم بیشتر دقت کنم. اون یه عده، اینجوریان که میگردن یه نقطهٔ ضعفی، نقصی، خطایی تو افراد پیدا کنن و برن گزارش بدن. مثلاً میگن فلانی که مجرده با فلانی که متأهله میره و میاد، چرا؟ فلانی صداش بلنده. فلانی بو میده. فلانی زیاد حرف میزنه. فلانی سیفون سرویس بهداشتی رو نمیکشه. فلانی کار نمیکنه و همهش مشغول غذا دادن به گربههاست. فلانی همهش خوابه. در مورد هر کی یه چیزی دارن که بگن. راجع به منم گویا گفته بودن سلام نمیده که حرف بیخودی بوده. انقدر که سرشون تو زندگی بقیهست تو زندگی خودشون نیست. بعد خجالتم نمیکشن این حرفا رو میرن گزارش میکنن. زشت نیست واقعاً؟ از اون عجیبتر اینکه شنونده باید عاقل باشه و نیست.
۲۶. یه فرمولی هست مربوط به حجم بال یا دم هواپیما. تو حملونقل هوایی یا هوافضا مطرحه که حاصلضرب دوتا کسره. اینو میشه بهصورت تقسیم یه ضرب تو صورت و یه ضرب تو مخرج هم نوشت. ویراستار اومده بود ازم بپرسه ببینه چیزی که نوشتن درسته یا نه. فرمولش این بود:
Tail Volume = (Tail Area/Wing Area} X ( Tail Arm/Wing Avg. Chord)
توضیح دادم براش. یه کم بعد بهعنوان جایزه دوتا قهوه برام آورد. دیدین یه سریا تمبر (نمیدونم این ب چیه این وسط) جمع میکنن؟ منم از وقتی روی برندها کار میکنم انواع قهوه و نسکافهها رو جمع میکنم. قند و نبات امیرشکلاتم پنجشنبه به جمع دادههام پیوست. نبات عصرونهای بود که نگار تو کافه مهمونمون کرد.
پنجشنبه با نگار و نرگس رفتیم تیراژه. ناهارو مهمون نرگس بودیم و عصرانه مهمون نگار. بابت دفاع دکتریشون. از وقتی دفاع کردن اسماشونو تو گوشیم دکتر فلانی ذخیره کردم.
۲۷. یه دیالوگ دیگه هم از اون همکار دانشجوی دکترای زبانشناسی که ابلاغش ادبیاته و زبان انگلیسی درس میده و پنجشنبه تا مترو رسوند یادم افتاد. یهو گفت راستی مقالههاتونو دانلود کردم. مونده بودم چی بگم. تشکر کنم که مقالههامو دانلود کرده؟ یا منم مقالههاشو دانلود کنم؟ در ادامهشم گفت البته هنوز نخوندم ولی حتماً میخونم. لابد ترسید از بخش نتایج مقالات سؤال کنم گفت نخوندم هنوز ولی حتماً میخونم!
بعدش صحبت دورههای مهارتآموزی شد و گفتم میخوام به نحوهٔ برگزاریش اعتراض کنم و یه نامه بنویسم بدم به آقای دکتر (رئیس) که برسونه به گوش رئیس دانشگاه فرهنگیان. البته فکر کنم خود رئیس هم یکی از مسئولینه. یه بار تو یه جلسهای بحث این دورههای مهارتآموزی دبیران تازهاستخدام شد و گفتم که دورهها کیفیت نداره و عملاً برگزار نمیشه و امتحانات و نمرهها فرمالیتهست. قرار شد نامهٔ اعتراضآمیز بنویسم برسونم دست مسئولین. خیرِ سرم میخواستم از ایشونم مشورت بگیرم برای متن اعتراض. گفت صبر کنید نمرههامونو بدن بعد. الان اعتراض کنید دردسر میشه برامون. گفتم اتفاقاً اعتراضم بهخاطر نمرههاست. چه نمرهای وقتی نه کلاسی برگزار میکنن و نه امتحانی میگیرن. این وسط اون شش تومنو نمیدونم برای چی گرفتن. گرفتن که دقیقاً چی یادمون بدن؟ گفت من هنوز ندادم اون شهریه رو. گویا یه سریا هم به مبلغ شهریه معترضن و ندادن و نمیخوان بدن.
۲۸. پنجشنبه صبح موقعی که میرفتم کلاس مثنوی حواسم نبود و کوچه رو اشتباه رفتم. سر کوچهٔ اشتباه یه اتاقک بود که روش نوشته بود پلیس دیپلمات. یه سری تابلوی عکسبرداری ممنوع هم روی در و دیوار بود. یه نگهبان هم تو اتاقک بود. سر کوچهٔ رئیس هم نگهبان بود ولی روی اتاقکش ننوشته بودن پلیس دیپلمات. نمیدونم خونهٔ کی تو این کوچهٔ اشتباهی بود. سریع دور شدم. استرس میگیرم این چیزا رو میبینم.
۲۹. جلسهٔ قبلی کلاس مثنوی مفتخر بودم به اینکه دخترشونو دیدم و سلام احوالپرسی کردیم و جلسهٔ قبلترش برادرزادهشونو. جالبه موقع معرفی کردن من به این دو بزرگوار هر دو بار گفتن فلانی مهندس برقه و شریف درس خونده. من خودمم یادم بره از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود، بقیه یادشون نمیره گویا. یه صحبتی هم شد راجع به اینکه چطور شده که مهاجرت نکردم یا نمیکنم. حالا انقدر بگین که منم بذارم برم. یه روز بیدار شین ببینین نیستم.
۳۰. بخش واژهگزینی فرهنگستان سیساله شده و دارن یه فرهنگ سیساله که توش تمام مصوبات این سی سال اومده تدوین میکنن. بسی رنج بردند در این سال سی.
۳۱. پارسال فرهنگستان سه چهار نفر از دانشجوهاشو (فارغالتحصیلهاشو) جذب کرد برای کار که منم جزوشون بودم. ویژگی مشترکمون این بود که لیسانسمون مهندسی بود و ارشدو فرهنگستان خونده بودیم. چند وقت پیش یهو یکیشون مهاجرت کرد. بدون خداحافظی. اون یکی هم که اتفاقاً شریفی بود مدام دم از رفتن میزنه. چند وقتی هم هست که یه روز در میون و هفتهای یکی دو روز میاد.
۳۲. درِ مدرسه اینجوریه که با کنترل (ریموت) باز میشه. بارها پیش اومده که بعد از تعطیل شدن، اسنپ گرفتم سریع خودمو برسونم فرهنگستان و اونی که ریموت دستشه رو پیدا نکردم و راننده لغو کرده رفته. و من حرص خوردم. درِ حیاط خونهٔ رئیس هم از اونا بود و اونی که ریموت دستش بود نمیدونم کجا رفته بود که من و چند نفر دیگه تو حیاط گیر افتاده بودیم و نمیتونستیم بریم بیرون.
۳۳. اتوبوسی که دو هفته پیش باهاش اومدم تهران نسبتاً گرم بود. جعبهٔ شیرینی رو نمیدونستم کجا بذارم که اولاً خنک باشه و ثانیاً یادم نره موقع پیاده شدن بردارم. گذاشتم تو قفسههای بالای اتوبوس، نزدیک سقف. برای اینکه صبح یادم نره باید کنارش یه چیزی میذاشتم که صبح بدون اون چیز پیاده نشم و وقتی اون چیزو برمیدارم شیرینی رو هم بردارم. گوشیمو که بهلحاظ امنیتی نمیتونستم بذارم اونجا. تازه اگه میذاشتم هم صبح یادم میرفت بردارم. بهترین گزینه کفشام بودن که اونم درآوردنش تو اتوبوس ممنوعه! چادرمو گذاشتم کنار شیرینی، ولی بازم بعید نبود بدون چادر پیاده شم برم.
۳۴. شنبه شیرینی رو بردم جلسه. جلسهمون پنجنفرهست. رئیس گفت بازش کن تعارف کن به همه. خودش و معاونش هر کدوم یه دونه برداشتن و اون دو نفر دیگه یه دونه رو نصف کردن. من چون شیرینی دستم بود و احساس میزبان بودن میکردم برنداشتم. دوست داشتم بردارما، ولی نمیدونم چرا خجالت کشیدم. یکی هم نبود بگه چطور اون سری خجالت نکشیدی کشمشهای شیرینی رو دونهدونه دربیاری بذاری گوشهٔ بشقاب، حالا خجالت میکشی؟ از طرف دیگه نگران بودم خدای نکرده یه چیزی بشه بگن مشکل از شیرینیا بوده و نخوردنِ خودم هم تقویت کنه ماجرا رو!
۳۵. برای ثبت اسم شرکت و اسم مستعار، مردم باید برن ادارهٔ ثبت. اگه اسامی پیشنهادی عجیب و غریب باشه و ثبت نتونه نظر بده میفرستن فرهنگستان. مثلاً یه خواننده هست به اسم علیرو. اسمش تأییدیه میخواست. تو جلسه خواستن یکی از آهنگاشو پخش کنم ببینیم چی میخونه. تصادفی این آهنگشو دانلود کردم: هنوز تو رو میخوام حالم کلافهس. میگفتی تا تهش باتم چی شد پس؟ خودت نیستی ولی فکرت باهام هست. نفس میگیرم از عطرت سه کام حبس! گفتن پخش کن دیگه. گفتم وایستین اول کامل متن آهنگشو بررسی کنم که یه وقت حرف زشتی نزده باشه. قیافهٔ هر پنج نفرمون دیدنی بود وقتی آهنگه رو میشنیدیم. اسمش تأیید شد ولی بهنظرم میخواست اندرو رو تداعی کنه. معنی هم نداره آخه ینی چی علیرو! حالا اگه علییار بود یه چیزی. علیرو آخه؟
۳۶. نوشتن به ذهنم نظم میده. کاش فرصت بیشتری برای نوشتن داشتم. وقتی دیربهدیر مینویسم یادم میره چیا رو بهتون گفتم و چیا رو هنوز نگفتم. ممکنه تکراری باشه بعضی حرفام. بعضی حرفا رم ممکنه فکر کنم گفتم و نگم.
سلام
21- منم خرج و دخلم رو میزنم. دقیقا بهترین راه اینکه یادت بیاد چه پولی برای چیه اینه که به ترتیب تاریخ شروع کنی عقب رفتن تا برسی به تهش.
36 - هم نظم میده والا هم آروم میشی کلا خوبه D: