پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۹۲- پودمان (قسمت دوم) + ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۲)

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۷ ب.ظ

۱. امروز ۸ صبح هر دو مدرسه جلسه داشتن. از این‌ور پودمان و مهارت‌آموزی دارم، از اون‌ور کلی کار تو فرهنگستان رو سرم ریخته. اینستا رو باز می‌کنم می‌بینم استادم پای پستم کامنت! گذاشته که رساله‌تو بفرست، بعد این جلسات مدرسه هم میشه قوز بالا قوز. حتی اگه بتونم همۀ این کارها رو مدیریت کنم هم دیگه نمی‌تونم در آن واحد دو جا باشم. تو گروه مدرسۀ شمارۀ دو نوشتم که اون‌یکی مدرسه هم جلسه داره. مدیر پیام داد که شما از این به بعد نیروی اون مدرسه‌ای. این یعنی نمی‌خواد بیای. ولی مدرسۀ شمارۀ سه تو گروه اعلام کرده بود که همۀ معلم‌های قدیمی و جدید باید حضور به هم برسونن. از گواهیا و تقدیرنامه‌هامونم باید کپی می‌گرفتیم می‌بردیم که ضمیمۀ پرونده‌مون کنن برای ارزشیابی. فقط مدرسۀ شمارۀ سه که دورتر بود قرار بود ارزشیابی منو انجام بده و به‌شدت هم از من راضی بودن و می‌خواستن نگهم‌دارن. اتفاقاً با مدیر و معاون و بچه‌ها رابطۀ خوبی داشتم، ولی خیلی دور بود و بهشون گفته بودم که سختمه و درخواست انتقالی خواهم داد. ولی از اونجایی که چشمشون آب نمی‌خورد درخواستم پذیرفته بشه نه‌تنها منو تو برنامه‌هاشون گنجونده بودن بلکه منو به‌عنوان رابط پژوهشی مدرسه به اداره معرفی کرده بودن. امروز صبح رفتم اداره که اول نامۀ انتقالیمو پیگیری کنم و بعد از اونجا برم مدرسه. انقدر کارم اونجا طول کشید که به جلسۀ مدرسه نرسیدم و نرفتم.

۲. جماعتی از ۷ صبح و حتی قبل‌تر تو بخش نقل و انتقالات نشسته بودن. ساعت اداری فرهنگستان از هفت شروع میشه ولی مثل اینکه اونجا دیرتر شروع می‌شد یا داشتن صبحانه می‌خوردن که نزدیکای هشت بود و هنوز خبری از کارمنداشون نبود. بعد کم‌کم بشقاب نون و پنیر به دست اومدن سمت اتاقاشون. با عصبانیت به یکی از اینایی که مثل من منتظر نشسته بود گفتم اینا تو خونه نمی‌تونن صبحانه بخورن؟ چند ساعت دیگه هم که وقت ناهار و نمازشونه. تلفنم که جواب نمی‌دن. بیچاره اونایی که انتقالیشون برون‌استانیه و هی از شهرهای دیگه پا میشن میان برای پیگیری. 

۳. رفتم طبقۀ بالا دیدم غلغله‌ست. طرف دست بچه‌های قد و نیم‌قدشو گرفته بود آورده بود نشون بده که چه شرایط سختی داره. یکی با شوهرش اومده بود، یه پسر با مامانش، یه دختر با باباش. با چیزایی که می‌دیدم، اگر با انصاف می‌خواستم قضاوت کنم شرایط من از همه‌شون بهتر بود. یه نفر اومده بود از منطقۀ پونزده نمی‌دونم به کجا انتقالی بگیره. مسئول انتقالی یه جدول نشونش داد گفت همین امروز پرینت گرفتم (راست می‌گفت وقتی پرینت می‌گرفت من اونجا بودم). آمار نیروهای مناطق بود. اون منطقه صدوشش‌تا کلاس بدون معلم داشت. هر کلاس هم چهل‌تا دانش‌آموز. گفت اولویت با این دانش‌آموزاست نه شما که معلمشی. وقتی جدولو نشون می‌داد به آمار منطقه‌ای که خودم توش بودم دقت کردم دیدم اوضاعش انقدر هم وخیم نیست. کمبود داره ولی نه انقدر که جنوب تهران کمبود دارن.

۴. همه اسمشونو روی برگه نوشته بودن که به‌نوبت برن و کارشونو انجام بدن. یه خانومی کنارم نشسته بود که چندین سال سابقه داشت. پرسیدم چرا وقتی انقدر کمبود دارن بیشتر استخدام نمی‌کنن؟ گفت چون نمی‌تونن حقوقشونو بدن. گفتم می‌تونن، ولی بودجه رو صرف چیزای دیگه می‌کنن. اشاره کرد که یه چیزی نگم که کارمو راه نندازن. 

۵. تو این بخش می‌خوام با معنای واقعی واژۀ پیگیری آشناتون کنم. من هر بار که می‌رم اداره برای پیگیری انتقالیم، به یه جواب بسنده نمی‌کنم. درِ تک‌تک اتاقا رو می‌زنم و سؤالمو مطرح می‌کنم و جواب‌هاشونو مقایسه می‌کنم که اگه تناقض داشت همون‌جا حل کنم بعد برگردم. مثلاً ممکنه یکیشون بگه مشخص نیست، یکیشون بگه هفتۀ دیگه مشخص میشه. اگه نفر بعدی گفت دو هفتۀ دیگه، باید برگردی از اونی که گفته یه هفته دوباره بپرسی و بگی فلانی گفته دو هفته، چرا شما میگی یه هفته. مثلاً امروز به یه خانومی که اومده بود نامه‌شو پیگیری کنه گفتن کمیتۀ خاص تشکیل نشده هنوز. اون بنده خدا هم برگشت خونه که هفتۀ دیگه دوباره بیاد پیگیری کنه ببینه بالاخره تشکیل شد یا نه. منشی به منی که منتظر نوبتم بودم گفت شنیدی که، هنوز تشکیل نشده. گفتم نه من خودم باید سؤالمو مطرح کنم. تو این فاصله چند نفرم اومده بودن که بهشون گفتن برید یکیو پیدا کنید که برعکس شما بخواد از فلان جا بره بهمان جا، که باهم جابه‌جا بشین. نوبت من که رسید گفتم چون سامانه بهم اجازۀ ثبت درخواست نمی‌داد، نامه آورده بودم. میشه بگید نامه‌م تو چه مرحله‌ایه؟ گفت بشین. به همه می‌گفت برید فلان کارو بکنید، به من گفت بشین. یه کم نشستم و بعد بلند شدم گفتم من اینجا نشستم که چه اتفاقی بیفته؟ گفت بشین سامانه رو برات باز کنم درخواستتو ثبت کن. همۀ اونایی که میومدن سابقه داشتن و سامانه براشون باز بود و خودشون ثبت کرده بودن، ولی من چون سابقه نداشتم سامانه برام غیرفعال بود. یه ساعت طول کشید تا فرمو پر کنم و چیزایی که لازمه رو تو سامانه آپلود کنم. بعد گفت حالا برو یکیو پیدا کن که بخواد از سه بره چهار، با اون جابه‌جا شو. الکی گفتم باشه و رفتم سراغ مسئول بعدی که رئیس این مسئول بود. گفتم این شمارۀ نامه‌م هست و اومدم بدونم تو چه مرحله‌ایه. تو سامانه هم درخواست دادم. کسی رو هم سراغ ندارم بخواد با من جابه‌جا بشه. نگاه کرد گفت نامه‌ت نرسیده دستم؛ برو از فلانی پیگیری کن. رفتم گفتم نامه‌م تو چه مرحله‌ایه؟ گفت امروز می‌فرستم بالا. و منی که دوباره باید برگشتم بالا.

۶. روز اولی که پردیس شهر ری بودم، تو فاصلۀ استراحت بین کلاس‌ها می‌خواستم چادرمو دربیارم. گرم بود و کولر هم نداشتن. اون حاج آقا و پسره هم تو کلاس نبودن. بعد دیدم همه چادری‌ان و این سؤال پیش اومد که آیا اینجا چادر اجباریه؟ پرسیدم، کسی نمی‌دونست ولی چون مانتوم رنگی و نسبتاً کوتاه بود بی‌خیالش شدم و نشستم. ولی تو این مدت هر کدوم از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیانو دیدم همه چادری بودن. تک‌وتوک یکی دو نفر مانتویی دیدم که البته مانتوهاشون عبایی و مشکی بود.

۷. استاد شمارۀ ۱ و ۲ مهارت‌آموزی دکتری ادبیات دارن و گونۀ گفتاریشون به‌شدت مؤدبانه و فرامعیاره. واقعاً لذت می‌برم وقتی صحبت می‌کنن. هر دو بالای بیست سال سابقه دارن و اصلاً بهشون نمیاد. استاد شمارۀ ۳ بالای سی سال سابقه‌ست و به اونم اصلاً نمیاد. تازه بچه‌هاشونم دانشجو هستن، در حالی که بهشون نمیاد که حتی ازدواج کرده باشن. 

۸. استاد شمارۀ ۱ از اوناست که جلسه رو با بیتی که مضمونش به نام خداست شروع می‌کنه و وسط کلاس هم به‌عنوان زنگ تفریح یه داستان کوتاه می‌خونه. دوشنبه یه داستان می‌خواست بخونه که عنوانش می‌دانی بدتر از جنگ‌زده شدن چیست بود. داستان عاشقانه بود. پرسید به‌نظر شما بدتر از جنگ‌زده شدن چیه؟ هر کی یه جوابی داد. یکی گفت جوزده شدن. من گفتم جنگ‌زده ماندن. از جوابم یه‌جوری به وجد اومد که گفت تو دیگه نیازی نیست بقیۀ جلساتو بیای، نمرۀ درسی که با من داری بیسته و می‌تونی نیای. بعد پرسید داستانو قبلاً خونده بودی؟ گفتم نه، ولی به‌نظرم بدتر و سخت‌تر از شدن، موندن تو اون حس و حالته. مجدداً تحسینم کرد. با این استاد کتاب‌های نگارش مدرسه رو بررسی می‌کنیم و با استاد شماهٔ ۲ کتاب ادبیات رو. ایشون گاهی یه موضوعی میده که همون‌جا تو کلاس در موردش بنویسیم. اون روز سر صبی من حس نوشتن نداشتم و یه خط بیشتر نتونستم راجع به لبخند دروغین! بنویسم. گفتم تازه امروز دانش‌آموزانمو درک کردم که وقتی می‌گفتم بنویسید و می‌گفتن الان چیزی به ذهنمون نمی‌رسه ینی چی.

۹. استاد شمارۀ ۲ گویا شاگرد اول و رتبۀ یک مقاطع مختلف تحصیلش بوده و موقع صحبت کردن اشاره‌های مستقیم و غیرمستقیمی به افتخاراتش می‌کنه. من چون خودم این ویژگی رو ندارم این کارشو نمی‌پسندم. البته این‌طور نیست که سطح بقیه رو پایین بیاره، ولی به خودش زیادی افتخار می‌کنه. حتی داشت از طرف اون سه نفری که اون یکی کلاس مدرکشون دکتری بود هم افتخار می‌کرد و به ما می‌گفت شما هم ادامۀ تحصیل بدید. گویا جلسۀ اول تحصیلات همه رو پرسیده بود و من چون جلسۀ اول نبودم (شهر ری بودم) نمی‌دونست منم دکتری‌ام. منم تا نپرسن نمی‌گم. تازه بگم هم یه‌جوری معمولی می‌گم که خب حالا مگه چیه. یادمه یه هم‌کلاسی داشتم که هر جا با من میومد به بقیه می‌گفت ایشون شریف درس خوندن. حالا من اگه مجبور باشم بگم لیسانسم چیه می‌گم مهندسی. نه به برقش اشاره می‌کنم نه به شریفش. بعد اگه بپرسن کجا می‌گم تهران. در همین راستا یاد یه چیز دیگه هم افتادم. یه گروهی عضوم که همۀ زبان‌شناس‌های ایران عضون. یه بار یکی یه چیزی راجع به آیندۀ کاری این رشته پرسید. یه نفر در جوابش نوشت دکتر فلانی هستم و این رشته فلانه و بهمانه. به‌نظرم خیلی مسخره‌ست آدم خودشو دکتر فلانی معرفی کنه. حالا اگه لازمه به مدرکت هم اشاره کنی بگو تا این مقطع تحصیل کردم. اینکه دکتر فلانی‌ام، جملۀ بی‌کلاس و چیپیه واقعاً. مُشک آن است که خود ببوید.

۱۰. اسم درس استاد شمارهٔ ۴ معلم تحول‌آفرینه. با اینکه نه حضور و غیاب می‌کنه نه امتحان می‌گیره ولی به‌قدری بحث‌ها مفید و جذابه که به‌خاطر کلاسش از نکوداشت مرادی کرمانی و کیک تولدش گذشتم و نرفتم. مدل درس دادنشم مثل قصه‌های کلیله و دمنه تودرتو هست. یه چیزی میگه و می‌پره یه شاخهٔ دیگه و از اونجا یه پرانتز باز می‌کنه و یه شاخهٔ دیگه و می‌بینی صدتا مطلب گفته که دوباره برگرده به اون حرف اولش. خودمم البته این‌جوری‌ام و از این نظر سازگارم باهاش.

۱۱. اون پسره که مثل من شهر ری بود و می‌خواست بیاد تهران هم بالاخره اومد. شنبه که مثل من شهر ری بود، یکشنبه نیومد و دوشنبه هم آخرین کلاسو اومد.

۱۲. هی میگن کلاساتونو با خوندن شعر و غزل جذاب کنید. یادم باشه ۲۷ شهریور به‌مناسبت بزرگداشت شهریار و روز شعر و ادب فارسی یه پست بذارم اینستا و بگم که تو این یک سالی که معلم ادبیات بودم جرئت نکردم تو کلاسام برای شاگردام غزل‌های سعدی رو بخونم که یه وقت اولیای همیشه در صحنه و مدیر و معاون و مشاور و سایر عوامل نیان بگن بچه‌های پاک و معصوم ما رو از راه به در کردی. شعرهای کتاب‌های خودشونم همه عارفانه و حماسی و مذهبی و تعلیمی.

۱۳. برای یه کار اداری به یه اداره‌ای رفته بودم. تو فاصله‌ای که منتظر بودم نوبتم برسه دو نفر با شیرینی و سوغاتی اومدن تو. منم تو اتاق بودم. مکالمه‌شونم به این صورت بود که برای پیگیری فلان کار اومدم، اینم سوغاتی شهرمونه و ناقابله. اونا هم می‌گفتن چرا زحمت کشیدین و این چیه آخه. بعد از روی میزشون برمی‌داشتن می‌ذاشتن یه ور دیگه. منم یه حالتی بین خشم و ناراحتی و ناتوانی داشتم با دیدن این صحنه‌ها. کاش زورم می‌رسید و از سیستم اداری حذفشون می‌کردم.

۱۴. صحبتمان راجع به معایب تحصیل غیرحضوری بود. یکی از معلم‌ها یاد مصیبت‌های دوران کرونا افتاد و گفت زمانی که خودم دانشجو بودم، یک بار که با فلان استاد کلاس داشتیم وارد لینک کلاس شدیم و دیدیم دکتر راغب که استاد درس دیگری بود صحبت می‌کند. از اینکه لینک‌ها جابه‌جا می‌شد، گاهی صدا بود و تصویر نبود و گاهی تصویر بود و صدا نبود و گاهی نه صدا داشتیم نه سیما گفت. با تردید پرسیدم اسم این استادتون محمد نبود؟ با تعجب و احتمالاً با این سؤال که این پرسش چه ربطی به موضوع دارد گفت چرا. گفتم مدال المپیاد هم داشت؟ تأیید کرد. نزدیک‌تر رفتم و با ذوق و هیجان گفتم وقتی دانش‌آموز بودم آقای راغب دانشجوی ادبیات بود و المپیاد ادبی تدریس می‌کرد. من گلستان و بوستان، شاهنامه، مثنوی معنوی، بیهقی و ادبیات کلاسیک رو با ایشون خوندم و از ایشون یاد گرفتم. گفتم آخرین باری که دیدمشون سال اول کارشناسی بودم و اومده بودن مرکز زبان‌شناسی شریف که مقالهٔ زمان در بیهقی رو ارائه بدن. کمی مکث کردم و پرسیدم راستی کجا درس خوندی؟ ایشون الان چی تدریس می‌کنن؟ هیئت‌علمی کجان؟ به‌قدری ذوق‌زده بودم که انگار گمشده‌ای رو بعد از سال‌ها پیدا کرده بودم و همین‌طور سؤال بود که کنار هم ردیف کرده بودم بپرسم. با صدایی که آروم‌تر از قبل بود گفت تا چهارصدویک فلان درس‌ها رو تدریس می‌کردن و تو دانشگاه و دانشکده فلان سمت رو داشتن و مسئول و رئیس فلان بخش بودن. لبخندم محو شد. الان کجان؟ دنبال واژه می‌گشت که جمله‌شو ادامه بده. آهسته‌تر از قبل گفت بعد از ماجرایی‌ها که اون سال... و دوباره سکوت کرد تا خودم این حذف به قرینه‌هاشو بفهمم. ذوقم مرُد.

۱۴/۵. یادی از گذشته‌ها و پستی که اردیبهشت ۹۰ نوشته بودم:

 http://deathofstars.blogfa.com/post/46

۰۳/۰۶/۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۱۰)

من ذوق از کیفیت دوره مهارت آموزی ت😍

عنوان درس معلم تحول‌آفرین که اصلا😍 چی میگن تو این درس؟

راستی رویداد الفتا شرکت نکردی؟ مال معلم ‌های خلاقه

 

پاسخ:
انقدر مجذوب حرفاش بودم که یادم رفت ضبط کنم یا کامل یادداشت بردارم. فقط گوش می‌کردم. البته کلیدواژه می‌نوشتم که وقتی از این شاخه به اون شاخه می‌پره، یادمون نره که بحث سر چی بود. شعر و آیه زیاد حفظ بود. همه‌شونم اشعار خاص بودن که من حفظ نبودم. گاهی چند کلمه می‌نوشتم که بعداً گوگل کنم. مثلاً بحث سر ارزش‌گذاری بود. اون شعر سعدی رو خوند که ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید معشوق من آن است که نزدیک تو زشت است. بعد مناظره کرباس و الماس پروینو گفت. بعد یه کم راجع به پروین گفت. بحث رفت سمت کنفوسیوس و هرمس و ادریس. بعد گفت مردم چهار دسته‌اند. یه دسته‌شو گفت و یه شعر از سعدی خوند راجع به لطف عام که بر همه عالم همی تابد سهیل جایی انبان می‌کند جایی ادیم. بعد صحبت از نهج‌البلاغه شد و اون ورزشکاره که مدالشو پس گرفتن و یه چیزی از محمد حنفی می‌خواست بگه و بحث جنگ جمل شد و کتابای شریعتی رو گفت و از شریعتی و نمی‌دونم چجوری سر از کیمیای سعادت و نحوهٔ انشا نوشتن بچه‌ها درآوردیم. ساعت نزدیک یک بود و می‌خواست خداحافظی کنه که گفتم استاد محمد حنفی چی؟ نگفتین داستانشو. گفت حضرت علی وقتی دید محمد حنفی تو جنگ جمل می‌ترسه بهش گفته تزول الجبال و لاتزل و بقیه حرفش... بعد بحث فیلم مختار و محمد حنفی شد و دیگه بعدش داشتیم خداحافظی می‌کردیم که یکی از بچه‌ها (معلما) گفت استاد گفتید کنفسیوس گفته مردم چهار دسته‌ان، یه دسته‌شو فقط گفتید. این وسط چندتا خاطره از جنگ هم گفت که مثلاً نارنجنک مشکل داشته و فلانی که شونزده سالش بوده پریده روش که بقیه آسیب نبینن. یا برای فلان استادشون چای میارن و میگه هر کی فکر می‌کنه از من خسته‌تره اون بیاد بخوره و یه پسر ترک می‌ره چای استادو می‌خوره. تو ده دقیقه راجع به صدتا موضوع حرف می‌زد 🙄🤣

شرکت کردم ولی مقام نیاوردم.

وای این استادتون منم...البته من حتی الامکان پرانتزها رو می‌بندم:)

حیف، باید دید ایده های برتر کیا هستن که تو بینشون نبودی، یه جورایی خوشحال کننده است یه جورایی نگران کننده...

کاش میرفتی بازدید و میومدی یه گزارش می‌نوشتی

پاسخ:
من وقت اضافی گیرم بیاد میرم دانشگاه تو جلسات دفاع شرکت می‌کنم. 
راستش این‌جور جشنواره‌ها رو زیاد جدی نمی‌گیرم. چون به داوری‌ها اعتماد ندارم. نه چون خودم بینشون نیستما، صرف‌نظر از حضور خودم، کلاً فضاش جالب و باب میلم نیست. هر چقدرم که معیارهاشون درست باشه، باز سلیقه درش نقش داره.

یعنی رفته از ایران یا فوت شده؟

خانم این پست نماز ما چی؟ :))))

پاسخ:
اخراج شده

عزیزم اسمتو بنویس تو لیست بشین نوبتت بشه 😅

خب برای سمت‌هایی مثل استاد دانشگاه به نظرم علاوه بر سواد و تخصص باید تقوا و تعهد و پایبندی به یک سری اصولم وجود داشته باشه شاید اصل دلیلی که براش اخراج شده رو بدونیم اونوقت نگاهمون به قضیه فرق کنه. 

راستی خیلی خوشحال شدم مسیرت نزدیک شده و از کلاس‌ها راضی هستی خدا رو شکر واقعا.

پاسخ:
دلیلش همراهی با دانشجویان معترض بود

ممنون 

من دیروز رفتم بازدید...واقعا باورنکردنی بود، این حجم از خلاقیت و تلاش و ایده های نو اونم تو مدارس دولتی...پیشنهاد میکنم اگه امکانش رو دارید امروز برید بازدید...من هنوزم ذوق میکنم یادم میاد...

پاسخ:
نمی‌خوام تو ذوقت بزنم، ولی اونا همه‌ش نقش و بازیه. چه‌جوری بگم... فیلمه. من خودم دوتا اثر فرستادم برای اون جشنواره. تو فیلمی که ضبط کرده بودیم بهترین دانش‌آموزان مدرسه رو انتخاب کرده بودیم. سناریو رو از قبل براشون توضیح داده بودیم. گفته بودیم چی بگن و چی کار کنن. در حالی که در شرایط واقعی تو کلاسشون گیس و گیس‌کشی بود و معلم در حال داد و فریاد برای آروم کردن فضای کلاس. همهٔ معلما این مشکل رو داشتنا، نه من. تازه اونا دعوا رو می‌کشوندن دفتر و با پادرمیونی معاون و معلمای دیگه برمی‌گشتن کلاس. اصلاً مگه می‌تونستیم درس بدیم که تازه خلاقیت هم به خرج بدیم؟
این خلاقیت‌ها و فضای گل و بلبل رو فقط تو فیلما میشه اجرا کرد. واقعیت این نیست و برای همینم هست که من جدی نمی‌گیرم این جشنواره‌ها رو. اینا اگه می‌تونن راهکار بدن که در فضای واقعی پیاده کنیم.

سلام خوبی؟دیروز عصری کلی نوشتم فکر کنم ثبت نشد چون صفحه بیان و قلم اینا اومده بود پرید 😓میگم نسرین چجوری قدرت تحلیل و استدلال بالا ببریم یا ذهنمون خلاق باید باشه تو این کار اما نمیدونم چه چیزایی باید انجام بدم و چطوریاست کلا ؟ مخصوصا استدلال کردن چجوری یاد بگیرم ؟

پاسخ:
سلام
کتاب بخون

ببین اون چیزی که من دیدم یکی دو تا نبود و نمایش هم نبود! اینقدر معلمها و مدیرای عجیب غریب دیدم که خودم هم باور نمی‌کردم اینها تو ایران اتفاق افتاده باشه...چون باهاشون وارد گفتگو طولانی می‌شدم و اینقدر هم راحت نمی‌پذیرفتم ... اما یه نکته که با صحبت تو بهش دقت کردم اینه که اکثرا روستایی یا مال شهرهای کوچیک بودند یا اگه مال تهران بودند مقطع ابتدایی بود، مثلا از تهران مدرسه ۵۰۰ دانش آموزی ابتدایی دخترونه بود یا از البرز مدرسه ابتدایی پسرونه پرجمعیت اما مدیرانش واقعا اینقدر خلاق بودند که نگم...به خصوص دخترونه که یه فعالیتها و برنامه هایی رو رقم زده بود که بی نظیر بود...

یا هنرستان‌های کشاورزی یا جوار صنعت بودند که عالی بودند...

اما این که دبیرستان دخترونه یا پسرونه دولتی مال شهرهای بزرگ کم تعداد بود واقعا قابل تأمله و قطعا آسیبهایی که گفتی درش نقش داشته و باید براش فکر کنند...

اما در مجموع رویداد یه بمب انرژی بود، پر از آدمهای حرفه ای خلاق کاربلد دلسوز که نمیشه و نمی‌تونیم رو خسته کرده بودند...

 

پاسخ:
من خودم متن دویست‌ها تجربهٔ برگزیده از مدارس تهران رو ویرایش کردم برای چاپ. و اگه نظرمو بپرسن میگم هیچ کدوم رو نمیشه واقعاً اجرا کرد. درسته که اجرا شده و طرف اومده نتیجه‌شو گفته، ولی نتیجه واقعاً اونی نیست که نوشته. حتی تجریهٔ خودم هم راجع به پژوهش‌محور بودن تکالیف تا حدودی موفق بوده نه صددرصد.

مثلاً یه تجربه بود راجع به اینکه بچه‌ها رو که تا حالا تو عمرشون نماز نخوندن بردن نمازخونه و مسجد و متحول کردن و اشک در چشمانشون جاری شده. یا بچه‌هایی که نسبت به معجزه بودن قرآن تردید داشتن رو با این استدلال که فلان و بهمانه قانع کردن. من خودم با اون استدلال قانع نشدم، نوجوان چجوری می‌خواد قانع بشه؟ شک ندارم همین بچه‌های متحول زنگ تفریح بین خودشون راجع به اینکه چجوری معلمشونو سر کار گذاشتن گفتن و خندیدن.
این فعالیت‌های پرورشی روی نوجوان‌ها نه، ولی شاید روی بچه‌ها (دورهٔ ابتدایی) جواب بده. فعالیت‌های آموزشی هم اکثراً با بازیه که اونم باز فقط روی بچه‌ها اثر داره نه نوجوان. نوجوانو چه به بازی آخه.

من برای همین از شاخه به شاخه پریدن آقای قمشه‌ای کلافه می‌شدم گوش نمی‌دادمش نگو سبک کلیله دمنه‌ای استه!

 

برای محمد راغب هم ناراحت نباشید اخراجی‌ها برمی‌گردند. دوران وفاق است. 

پاسخ:
یه اسم خاصی هم داره این سبک. چون کلیله و دمنه این‌جوریه من با اون می‌شناسمش.

وقتی خودش نمی‌خواد، چه برگشتنی؟

باوشه حتما  کتابا یکسری باید بخرم تو کتابخونه ها هم پیدا نمیشه مجبورم بخرم .الان میخوای دبیری ادامه بدی؟ یا استاد دانشگاه شی ؟

پاسخ:
لزومی نداره حتماً بخری. اینترنت پر از کتاب رایگانه.

هر چی خدا بخواد.

چقدر قبلا لحن نوشتنت با الان فرق داشته :). شور و شلوغی و انرژی از نوشته‌ت می‌بارید. الان یه حالت پخته و آرومی داره.

پاسخ:
به‌نظرم پستای قدیمیم انقدر متفاوت و خجالت‌آوره که یه وقتایی روم نمیشه لینک بدم 🫣