۱۹۸۲- ماجراهای مدرسه (قسمت ششم)
۱. یه سال تو مدرسه جون کندم که به هر نحوی که شده به بچهها تفهیم کنم تقلب زشته، استفاده از زحمت بقیه برای گرفتن نمره و امتیاز زشته، سرقت علمی و ادبی زشته، گناهه، جرمه؛ اون وقت همکارای خودم وایمیستن تو روم و کسیو جای خودشون برای آزمون ضمن خدمت فرستادنشونو توجیه میکنن. تازه از هم دفاع هم میکنن و تهش متهم میشی به قضاوت و بیتجربگی.
از دیشب که یکیشون تو گروه پیام گذاشت و پرسید کسیو میشناسید پول بگیره و آزمون ضمن خدمت بده دارم باهاشون بحث میکنم تا الان. با احترام و الفاظی مثل جسارتاً، عذر میخوام، بنده کوچیکتر از اینم که این حرفا رو بزنم در جوابش نوشتم از حضور همکاران و بزرگان جمع عذر میخوام؛ جسارت منو ببخشید، ولی هم کسی که جای بقیه آزمون میده کارش خطاست، هم کسی که بقیه بهجاش آزمون میدن، هم کسی که چنین کسی رو به بقیه معرفی میکنه. جواب داد که هر کسی مسئول کار خودش هست و نیازی به نهی از منکر نیست. دوباره با ادب و احترام نوشتم ما همهمون توی یه کشتی هستیم. متأسفانه اگه یه قسمتش سوراخ بشه همهمون غرق میشیم. نوشت اینجا کلاس درس نیست. گروه همکارانه و بهتره احترام همدیگه رو داشته باشیم. من بیاحترامی نکرده بودم ولی جوابشو ندادم دیگه. ضمن اینکه اصلاً نمیدونستم کدوم همکارمونه. چون اکانتش به اسم دخترش بود و دخترشم نمیشناختم. صبح یکیشون در حمایت از اون همکار خطاب به من نوشته بود که «خانم فلانی، اندکی تأمل بکنید. قضاوت نکنید. شما الان مجردی، متوجه نیستی. ایشالا ازدواج میکنی و بچهدار میشی میفهمی این ضمن خدمتها ارزشی ندارن». تو دلم گفتم ایشالا :)) ولی من همین الانشم میفهمم این ضمن خدمتها چقدر بیارزش و بیفایدهن؛ که اگه اثر و فایده داشتن نیروها درست تربیت میشدن و الان دنبال این نبودن یکی دیگه رو جای خودشون بفرستن آزمون بده. این معلما فردا با چه رویی میخوان به دانشآموز بگن تقلب نکن؟ از مسلمونی هم فقط آیه و حدیث گذاشتن تو گروه و سخنرانی و روضه فرستادنشو یاد گرفتن. به امربهمعروف و نهی از منکرش که میرسن هر کی مسئول کار خودشه و قضاوت نکنیم!
چالش ذهنی: حالا اگه به جای تقلب، موضوعِ حجاب مورد بحثمون بود، بازم اینجوری نهی از منکر میکردم؟ نه. چرا؟ نمیدونم. شاید چون فکر میکنم اون یه موضوع شخصیه. شاید اولویت اینو بالاتر میدونم. نمیدونم.
۲. با اینکه دلِ خوشی از مدرسهٔ شمارهٔ ۲ ندارم، ولی در مقایسه با مدرسهٔ شمارهٔ ۳ یه ویژگی عالی داشت که از این بابت تحسینش میکنم. بهشدت قانونمدار بود و به دانشآموز اجازهٔ تقلب نمیداد. و اگر تقلب کسی گرفته میشد بهشدت برخورد میشد. روز امتحان، معلم حق راهنمایی کردن نداشت و اجازه نداشت بخشی از مطالب رو حذف کنه یا بگه کجاها مهمن و کجاها مهم نیستن. ولی مدرسهٔ شمارهٔ ۳ اینطور نبود و آسون میگرفتن. حتی موقع امتحان هم مراقبت سفت و سخت نبود و بچهها راحتتر تقلب میکردن.
۳. مدیر مدرسهٔ شمارۀ ۳ هر موقع میخواد شمارهمو به کسی بده زنگ میزنه ازم اجازه میگیره. مثلاً یه بار ازم اجازه گرفت که بده به مسئول کتابخونه که بیاد از فرهنگستان برای کتابخونهٔ مدرسه کتاب ببره، یه بار اجازه گرفت که بده به یکی از مسئولین اداره که برای ویرایش کتابشون با من صحبت کنه، حالا هم اجازه گرفت که شمارهمو به دبیر جدید ادبیات مدرسه بده که زنگ بزنه و تجربههامو باهاش به اشتراک بذارم. چه تجربههایی اسماعیل...
۴. پارسال (سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۳) من توی دوتا مدرسه تدریس داشتم (مدرسهٔ شمارهٔ ۲ و ۳. دو هفتهٔ اول تدریسم هم مدرسهٔ شمارهٔ ۱ بودم و دیگه نبودم). هر هفته دوازده ساعت تو هر کدومشون تدریس میکردم ولی فقط اسم مدرسهٔ شمارهٔ ۳ تو ابلاغم اومده و مدیر اون مدرسه قراره فرم ارزشیابیمو پر کنه. تو این مدت یکی دو بار از اداره لوح تقدیر گرفتم و این افتخار به اسم مدرسهٔ شمارهٔ ۳ تموم شد. چون اسم اون مدرسه تو ابلاغم اومده. یه بار بعد از مراسم تقدیر، هر دو مدیر تو گروهشون تبریک گفتن. بعد، فرداش که مدیر شمارهٔ ۲ فهمید اسم اون یکی مدرسه تو لوح تقدیرمه، رفتارش عوض شد و دیگه تبریک نگفت. یه همچین رقابتهایی جاریه تو مدارس.
۵. با اینکه ارزشیابیم با مدیر شمارهٔ ۲ نیست، ولی یه بار معاون اون مدرسه یه برگه بهم داد امضا کنم که بهنظر میرسید ارزشیابیه. توش با مداد! نوشته بودن عدم حضور در جلسات دبیران، دو بار تذکر جهت عدم پوشیدن مانتوی بلند، ضعف در ادارهٔ کلاس و... امضا کردم و گفتم روزهایی که جلسه دارید اون یکی مدرسه تدریس دارم و نمیتونم جابهجا کنم بیام. در رابطه با ادارهٔ کلاس هم مشکل از فلان کلاسه نه معلم. بقیهٔ کلاسا رو خوب اداره میکنم. خودتونم میدونید که اون کلاسو هیچ معلمی نتونسته و نمیتونه اداره کنه.
بعدها فهمیدم معلمای دیگه هر جلسه چند نفرو چند روز اخراج میکردن از اون کلاس. هر چند وقت یه بارم تعهد میگرفتن و اولیاشونو میخواستن. من کمترین تنش رو داشتم باهاشون و تا اردیبهشت صدامم بلند نکرده بودم روشون. این آخرا هم کاسهٔ صبر من لبریز شد هم اونا پرروتر شده بودن. این شد که دو هفتهٔ آخرو با یکی از دبیرا جابهجا کردم و به بهانهٔ مراسم بزرگداشت فردوسی و سخنرانی نرفتم مدرسه. مثلاً قهر بودم با بچهها.
در مورد مانتو هم سلیقهای عمل میکردن، چون مسئولان اون یکی مدرسه همیشه از رنگ و مدل مانتوهام تعریف میکردن، ولی اینا تذکر میدادن.
۶. این دوتا مدرسه یه تفاوت بزرگ دیگه هم داشتن. یکیشون بهشدت به اولیا بها میداد و اون یکی مدرسه نهتنها بها نمیداد که حتی اولیا هم به درس و مدرسه و معلم و دانشآموز بها نمیدادن. به این صورت که تو اون یکی مدرسه چند نفر از اولیا اعتراض کردن که حجم کتاب زیاده و چرا معلمشون (که من باشم) نگفته بچهها کجا رو بخونن و کجا رو نخونن. در جوابشون گفتم خردادماه دانشآموز موظفه همۀ کتاب رو بخونه. سؤالها هم آسون طراحی شده. یه روز قبل از امتحان، معاون زنگ زد که اولیا اعتراض دارن و بچهها نمیتونن آثار همۀ شاعران رو حفظ کنن. چند نفرو مشخص کن اونا رو بخونن. گفتم من سن اینا بودم این کتابا رو میخوندم، اون وقت حفظ کردن اسم کتابا هم براشون سخته؟ بیشتر از چهل پنجاهتا که نیست. انقدر بخونن تا یادشون بمونه. قبول نکردن و مجبورم کردن ده دوازدهتاشو مشخص کنم بگم اینا رو بخونید.
۷. تو مدرسۀ شمارۀ ۲، یکی از پایهها رو فقط من تدریس میکردم. موقع طراحی سؤال خودم بودم و خودم. صاحب اختیار بودم. ولی مدرسۀ شمارۀ ۳ هم کلاسهاش بیشتر بود هم معلماش. روال هم اینجوری بود که بیشتر کارها رو بندازن گردن اونی که مجرده. چون فکر میکنن وقتش آزاده. نمیدونن این مجرد بدبخت هشت شب جنازهشو میرسونه خونه و باید شام و ناهار درست کنه و برگه تصحیح کنه و گزارش بنویسه و اگه تونست بخوابه و چهار پنج صبح دوباره بیدار شه بره سر کار. خلاصه قرار شد من سؤالا رو طراحی کنم و بقیه نظر بدن. بقیه هم به دو دسته تقسیم میشن. یه دسته با همه چی موافقن و نظری ندارن. یه دسته هم با سؤالها موافق نیستن و باید عوضشون کنی. بعد از اینکه عوض کردی هم همچنان موافق نیستن و باید عوضشون کنی. با سؤالایی که اینا پیشنهاد میدن هم بقیه ممکنه موافق نباشن. یه وقتایی خودت هم موافق نیستی ولی حوصلهٔ بحث نداری.
۸. راننده پرسید میشه سیگار بکشم؟ گفتم مشکلی نیست. گفت نکنه خودتونم سیگاری هستین که بوی سیگار اذیتتون نمیکنه (یادم نیست مفرد گفت یا جمع). یه نگاه به هیکل و وجناتم کردم ببینم کجام به سیگاریا میخوره. گفتم چون بویاییم ضعیفه؛ زیاد اذیت نمیشم. بعد دیگه صحبت رفت سمت غذاهایی که بر اثر همین بویایی ضعیف سوزوندم. از برکات مسیر طویل خونه تا مدرسه بود این گفتوگوهای مسخره و بیسروته.
۹. بخشی از نمرۀ درس ادبیات به معرفی کتاب توسط دانشآموزان اختصاص داشت. یکی از دانشآموزان، دیوان پروین اعتصامی رو آورده بود و میخواست پروین و دیوانشو معرفی کنه. گفتم یکی از شعرها رو به انتخاب خودش بخونه. گفت نمیدونه کدوم رو انتخاب کنم و خواست من پیشنهاد بدم. از فهرستش دنبال یه شعر آسون و آشنا میگشتم. از اونجایی که منم فقط محتسب مستی به ره دیدش رو خونده بودم و بلد بودم و به کلماتش تسلط داشتم و حتی حفظ بودم، همونو انتخاب کردم. معنی محتسب رو نمیدونستن. گفتم یه چیزی تو مایههای گشت ارشاد. بهنظر میرسید انتخاب مناسبیه چون مفهوم شعرو کامل متوجه شدن.
۱۰. شب امتحان ادبیات یکی از شاگردهای فوقالعاده باهوش و درسخونم که نمرهش همیشه بالای بیست بود (چون سؤالات امتیازی رو هم جواب میداد) و اشکالاتی که ازم میپرسید سطحش در حد دانشگاه بود پیام داد که «خانم، من خیلی وقت بود میخواستم یه چیزی رو براتون بفرستم. من بعضی مواقع میتونم شعر بگم. یکیشون جدیده و مخاطب تقریباً شمایید. نمیدونم خوبه یا نه». و بابت اینکه به ضرورت وزن شعر «تو» خطابم کرده بود عذرخواهی کرده بود. ازش تشکر کردم و ضمن تحسین و تشویق گفتم درسته که ضمیر جمع نشانۀ احترامه، ولی یکی از کاربردهای ضمیر مفرد هم نشون دادن صمیمیت بین گوینده و مخاطب، و نزدیک بودن هست. درست و بهجا ازش استفاده کردی و اشکالی نداره. هفتهٔ بعدش امتحان داشتن و من مراقب بودم. آخرای جلسه چندتا کتاب زبانشناسی گذاشتم کنار برگهٔ امتحانش گفتم امتحانت که تموم شد اینا رم بردار مال توئه.
۱۱. مدرسۀ پسر معلم ریاضی مدرسۀ شمارۀ ۲ نزدیک فرهنگستان بود و شنبهها تا یه جایی نزدیک فرهنگستان منو میرسوند که پسرشو برداره. خونهشونم تو همون مسیر بود. آخر سال برای اینکه ازش تشکر کرده باشم فرهنگ مصوبات ریاضیو بردم براش. هفتۀ قبلش کتابو کادو کردم گذاشتم تو کمدش که شنبه صبح ببیندش. گفتم شاید شنبه یه کاری برام پیش اومد و نتونستم برم مدرسه. برای همین زودتر گذاشتم تو کمدش. شنبه، وقتی رسیدم دفتر دیدم با تعجب داره کادوشو باز میکنه. خوشحال شد و کلی هم تشکر کرد. گفتم این همه منو تا فرهنگستان رسوندی، گفتم یه یادگاری از فرهنگستان داشته باشی که دیگه فراموشم نکنی.
این همکارم هم با بیستوهفتهشت سال سابقه دنبال انتقالیه و نمیدن بهش.
۱۲. مدیر مدرسۀ شمارۀ ۲ نهتنها سر دانشآموزا داد میزد بلکه وقتایی که اتاقش تمیز نبود سر سرایدار هم داد میزد و این کارش قشنگ نبود. یه بارم جلوی بقیۀ معلما، معلمی که بچهها تو درسش نمرۀ پایینی گرفته بودنو توبیخ میکرد. همهمون ازش میترسیدیم!
۱۳. مراقب امتحان تاریخ یا اجتماعی یا یه چیزی تو این مایهها بودم که یکی از بچهها دستشو بلند کرد که برم پیشش راهنماییش کنم. ثمرات انقلاب اسلامی رو نمیدونست. گفتم کتابتونو نخوندم و نمیدونم چی باید بنویسی، ولی چیزای خوب بنویس. مثلاً قبلاً ظلم و بیعدالتی بوده الان نیست. الان رفاه و امکانات و اینا هست قبلاً نبود. نگاه معناداری به هم کردیم و گفتم در مورد دخالت و استعمار بیگانگان هم بنویس.
تو یکی از سؤالها ویژگیهای یکیو گفته بودن و اینا باید مینوشتن اینی که توصیف شده کیه. یکی از بچهها تشخیص داده بود که رهبره، ولی در این که کدومه شک داشت. صدام کرد و پرسید اونی که فوت کرده کدومه؟
چند نفر از بچهها هم این سؤالو خالی گذاشته بودن و بلد نبودن.
یکی از سؤالات درست و غلط هم این بود که بالاترین مقام سیاسی کشور رئیسجمهوره. بعد از امتحان از معلمشون پرسیدم درست بود اون جمله؟ گفت تو چطور از گزینش قبول شدی وقتی نمیدونی بالاترین مقام رهبره؟ گفتم جدی؟ تازه خونهشونم رفتم، دو بار هم رفتم، از گزینشم دو بار قبول شدم، چون گزینش فرهنگستان هم رفتم. ولی فکر میکردم رهبر مقام معنوی داره و کارهای سیاسی و اجرایی نمیکنه. یه جور عجیبی نگام میکرد :|
۱۴. اون روز که بچههای مدرسهٔ شمارهٔ ۲ امتحان ادبیات داشتن مراقب اون یکی مدرسه بودم. بعداً از یکی از بچههای این مدرسه پرسیدم چطور بود امتحان؟ خوب بود؟ گفت خانم ریدم. خودمو زدم به نشنیدن. گفتم سخت بود؟ گفت افتضاح دادم. و مجدداً گفت ریدم. مامانشم پیشش بود. اومده بود بگه ارفاق کنم.
این دانشآموز جزو سه نفری بود که بهشون نمرهٔ قبولی ندادم و موندن برای شهریور. واقعاً همون کاری که گفتو کرده بود :|
۱۵. یه روز پا شدم از این سر شهر رفتم اون سر شهر برای انتخاب واحدِ دورهٔ مهارتآموزی. اصولاً انتخاب واحد باید اینترنتی باشه ولی نیست. گفتن محل دورهٔ آموزشت اینجا نیست که! اینو الکی نوشتیم که بیاین بگیم کجاست. برو فلان سر شهر. رفتم فلان سر شهر، دیدم خرابهست. کلی کارگر و بنا تو ساختمون بودن داشتن تعمیرات میکردن. یه مسئول پیدا کردم که گفت مسئول این کار فلان مسئوله. گفتم فلانی کجاست؟ گفت الان زنگ میزنم. زنگ زد. طرف پشت خط گفت بگو نیست! گفتم ینی چی که نیست. من از اون سر شهر نیومدم که دست خالی برم. حتماً باید ببینمش. از وسط خاک و ماسهها رد شدم رفتم اتاقش. گفت محل کلاساتون اینجا نیست و باید بری شهر ری! گفتم شهر ریو دیگه نمیتونم. خداحافظی کردم برگشتم. شهریهشم پرداخت کرده بودم. میتونستم چند جلسه برم و یکی در میون بپیچونما، ولی چون نمیخواستم بپیچونم و میخواستم کامل برم نرفتم. اونایی هم که پارسال رفتن اکثراً پیچوندن. تازه هزینهشم ندادن و هی کارزار امضا میکنن که این هزینۀ پنج و چهارصد تومنِ مهارتآموزی رو رایگان کنن و امتحانِ آخرش که بهش میگن امتحان اصلح رو حذف کنن.
۱۶. اونی که باید دستور انتقالیمو میفرستاد ادارهٔ منطقه، نفرستاده هنوز. احتمالاً نمیخواد بفرسته. دلیلشم نمیدونم. زنگ زدم اداره، خانومی که کارمند بخش انتقال بود گفت خودت شهریور تو سامانه درخواست بده. گفتم سامانه برای زیر دو سال سابقه فعال نیست. مرداد امتحان کردم نشد. گفت فعال میکنیم. گفتم اگه نکنید چی؟ گفت اون موقع مجدداً پیگیری کن. گفتم باشه، ولی اون موقع همهٔ مدرسهها معلماشونو گرفتن ظرفیت پر شده.
گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالۀ من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.
۱۷. برای یه کاری (یه کاری جز انتقالی، ولی یادم نیست چه کاری) رفته بودم اداره (هر جا گفتم اداره منظورم ادارۀ آموزشوپرورشه که یکیش برای کل تهرانه و چندتاش مربوط به مناطق تهران. وزارت هم اگه گفتم وزارت علوم منظورمه). تو مسیرم یه ساختمونی دیدم که روی دیوارش نوشته بودن برای یک کشور نیروی انسانی همه چیز است. جمله از رهبر بود. نمیدونم تا کی قراره خودمونو گول بزنیم، ولی کشوری که هر سال بهترینهاش مهاجرت میکنن آیندۀ خوبی در انتظارش نیست. حال خوبی هم نداره چه رسد به آینده. لااقل با نیروی انسانیای که مونده انسانی رفتار کنن که بیهمهچیز نشن :|
مشکل ما بیش از رفتن رفتهها، سر جای درست نبودن موندههاست.