۱۹۹۵- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۵)
هفت صبح باهم رفتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳، که مطمئن بشم درخواست و اعلام نیازشون جدّیه. تو ماشین منتظرم نشسته بود. از اونجا رفتیم منطقهٔ ۷ که فرم انصراف و خروج از اون منطقه رو بگیرم. یه ساعتی پشت در نشسته بودم که جلسهٔ رئیسشون تموم بشه و درخواست منو امضا کنه. جلسه نبود و با تلفن حرف میزد. توی درخواستم نوشته بودم ۳ اعلام نیاز کرده؛ موافقت بفرمایید برگردم ۳. تلفنش که تموم شد، پای درخواستم نوشت بهعلت نیاز مبرم منطقهٔ ۷ معذوریم. به منشیش گفتم حضوری میخوام با رئیس صحبت کنم. یک ساعتی هم معطل این شدم که شرفیاب بشم خدمت رئیس منطقه. گفتم منطقهٔ ۴ نیازمندتر بود، ولی انتقالیمو پذیرفت که برم ۳، اون وقت شما که به اندازهٔ کافی نیرو دارید معذورید؟ تازه من که از اول نیروی شما نبودم، خودم با پای خودم اومدم اینجا. اعتنایی نکرد. گفت برو یه نیروی جایگزین بیار به جای خودت معرفی کن تا امضا کنم. دومِ مهر از کجا نیروی جدید پیدا میکردم من؟ مگه به این آسونیه؟ اون نیروی جدید هم به هر حال الان تو یه منطقهایه و اون منطقه هم باید به اون اجازهٔ خروج بده دیگه. الان همه به اجبار بالاخره یه جایی ساماندهی شدن. کیو بیارم تو این وضعیت؟ تازه وقتی مدیرتون میگه نیروی جایگزین دارم، نگران چی هستین شما؟ برگشتم نشستم تو ماشین و گفتم اجازهٔ خروج نمیدن؛ بریم ادارهٔ کل. دیروزش ادارهٔ کل بودم و گفته بودن که تا منطقهٔ ۷ اجازه نده نمیتونی بری ۳. اینو میدونستم. ولی گفتم دوباره بریم ادارهٔ کل. تو راهروها و دم در اتاقها جای سوزن انداختن نبود. به هر زحمتی بود رفتم تو و مشکلم رو مطرح کردم. مسئول اول گفت نمیشه. دومی گفت نمیشه. سومی و چهارمی هم گفتن نمیشه. رفتم آبدارخونه و به آبدارچی گفتم پدرم از صبح تو ماشین گرفتار منه. یه لیوان چایی میدید ببرم براش؟ خودم لیوان برده بودم ولی گفت بذار تو این لیوانای کاغذی که مال مهمونای ادارهست بریزم. گفت قند هم میخوای؟ گفتم نه، دارم تو کیفم. نشستم تو ماشین و چایی رو دادم دستش. گفت نسرین یه وقتایی نمیشه. اینجور موقعها باید قبول کنیم که نمیشه. گفتم بعضی وقتا میشه، ولی سخت میشه. اینجور وقتا باید سخت تلاش کنیم. الان من نمیدونم نمیشه؟ یا سخت میشه؟ نمیدونم باید تسلیم شم؟ یا سختتر تلاش کنم؟ دوباره رفتم بالا. رفتم پیش مسئول پنجم. پشت اتاقش صف بود. ایستادم تا نوبتم برسه. در اتاق باز بود. وقتی نوبت من شد یه خانم از آخر صف سریع خودشو پرت کرد تو اتاق. ماها که صف وایساده بودیم هاج و واج مونده بودیم که چقدر بیادب. خانومه وقتی کارشو انجام داد و خواست خارج بشه گفت اجازه میدید برم بیرون؟ گفتم مگه وقتی میومدید تو اجازه گرفتید؟ ساعتها معطل شده بودم و این چند دقیقه هم روش. ولی یه حکمتی تو این چند دقیقه معطلی بود. اگر به وقتش میرفتم تو اتاق، این مسئول هم مثل قبلیا قرار بود بگه نمیشه و اول اجازهٔ منطقهٔ ۷ رو بگیر بعد. کما اینکه به چند نفر که مشکلشون شبیه من بود هم همینو گفته بود. بعد از اون خانوم نوبت من و یه آقای دیگه بود که به موازات هم ایستاده بودیم و نوبتمون بود که بریم تو. گفتم فقط یه سؤال دارم. اجازه میدید اول من برم داخل؟ اجازه داد. تا نشستم و اون مسئول اسمم رو پرسید، گوشیش زنگ خورد. من فقط میخواستم بپرسم میشه مثل بار اول که منطقهٔ چهارو راضی کردن هفت رو هم راضی کنن یا نه. تلفنشو جواب داد و شروع کرد به احوالپرسی و خوش و بش. من و اونایی که تو صف بودن هم همدیگه رو نگاه میکردیم و حرص میخوردیم. اونی که پشت خط بود میگفت یه تعداد از نیروهامون دیروز بازنشسته شدن و انتقالی گرفتن برای هیئتعلمی شدن و بدون نیرو موندیم. از جوابهای این مسئول متوجه شدم از منطقه ۳ زنگ زدن. تو اون شرایط داشتن از چالشها و مشکلاتشون میگفتن و دنبال راهحل میگشتن. من و اونایی که تو صف بودن هم هی همدیگه رو نگاه میکردیم که چرا قطع نمیکنه تلفنو کار ما رو راه بندازه. یهو وسط حرفاش اسم منو آورد. دیدم صحبت از نیروی ادبیاته که منطقهٔ ۳ خواسته ولی ۷ بهش اجازهٔ بازگشت نمیده. از تعجب دهنم باز مونده بود و شاخ درآورده بودم. مسئوله برگشت سمتم اسممو مجدداً پرسید و گفت اینی که میگه تویی؟ گفتم بله ولی من برای این تلفن با کسی هماهنگ نکرده بودم. تلفنو که قطع کرد گفت همین الان برو منطقهٔ ۷ به فلانی بگو فلانی گفت با درخواست خروجت موافقت کنن. بعد برو ۳. خودشم تعجب کرد از همزمانی حضور من و اون تلفن. گفت خدا خیلی دوستت داره ها. مات و مبهوت بودم. اومدم پایین که زنگ بزنم به منطقهٔ ۷ و بگم فلانی گفته اگه ممکنه تو سامانه تأیید رو بزنن که دیگه دوباره نرم تا اونجا. تلفنشون اِشغال بود. نگو همزمان که من زنگ میزنم اونا هم دارن به من زنگ میزنن. جواب تماسشونو دادم. گفتن نیروی جایگزین اومده و میتونی بیای امضای خروجتو بگیری. نیروی جدید اومده بود و دیگه نیازی نبود بگم فلانی دستور داده فرمو امضا کنید. برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۷. واقعاً یه نیروی جدید ادبیات تو اتاق بود و از تو نقشهٔ روی دیوار و گوشیش داشت دنبال مدرسههایی که قرار بود من برم و منصرف شده بودم میگشت. محترمانه امضای انصراف و خروج رو از رئیس گرفتم و رفتم آبدارخونه. این دفعه هم برای بابا که دم در منتظرم بود چایی گرفتم هم برای خودم. از رادیوی آبدارخونه صدای اذان ظهر پخش میشد. مجدداً برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳. تا اون لحظه اسم مدرسهای که خالی شده بود رو نگفته بودن بهم. چند بار پرسیده بودم ولی نمیگفتن. فقط میدونستم ۲۴ ساعتمو کامل قراره به اون مدرسه بدن. وقتی مدارکمو کامل کردم و تحویلشون دادم گفتن قراره بفرستیمت فلان مدرسه. اسم اون مدرسه رو که شنیدم یه شاخ دیگه کنار شاخ قبلی که پیش اون مسئول موقع اون تماس تلفنی درآورده بودم درآوردم.
این همون مدرسهای بود که پارسال صبحها با یکی از نیروهاش هممسیر میشدم و میگفت این مدرسه مال ازمابهترونه و به این راحتیا کسی رو راه نمیدن توش. آدرس مدرسه رو گرفتم و رفتم که با مدیر و فضای مدرسه آشنا بشم. همه چی عالی و در بهترین حالت ممکنش بود. مسیر، درسی که قرار بود تدریس کنم، دانشآموزان، مدیر، معاون، همکارا. در وصف خاکی بودن مدیر همین بس که بعد از اینکه شکلات تعارف کرد و برداشتم، خودش رفت آبدارخونه برام چایی ریخت آورد. دنبال جعبهٔ شیرینی میگشت و هر چی میگفتم همین شکلات کافیه میگفت نه، شیرینی هم باید بدم. اسم مدرسه رو نخواهم گفت، ولی زین پس این مدرسه رو مدرسهٔ شمارهٔ ۴ نامگذاری میکنیم.
چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته، روز اولی که رفتم دبیرستان فرهنگ تا برنامهمو بگیرم، مدیر مدرسه گفت جلسه داریم و بمون با دبیرها آشنا شو. جلسه تا ظهر طول کشید و بعدشم باید میرفتم فرزانگان و با مدیر اونجا هم صحبت میکردم. اون روز به دفاع دکتری نگار نرسیدم و نگار در غیاب من دکتر شد. مدیر فرهنگ بعد از جلسه یه فلش ۳۲ گیگ به هر کدوم از معلمها هدیه داد. امروز که انصرافم از این مدرسه قطعی شد و ابلاغ مدرسهٔ شمارهٔ ۴ رو گرفتم، رفتم تا با مدیر اونجا خداحافظی کنم و عکسهای سه در چهار و مدارکم رو هم پس بگیرم. وقتی گفتم به رسم ادب برای خداحافظی اومدم به معاونش گفت میبینی؟ معلمای دیگه آدمو میبینن سلام هم نمیدن ایشون این همه راهو برای خداحافظی اومده. گفتم هدیهتونم آوردم؛ شاید مدرسه محدودیت داشته باشه و بخواین به دبیر جایگزین من بدین. گفت یادگاری نگهش دار. پس نگرفت.
این کاغذ مچالهشده، برگهٔ ورود به ادارهست. هر بار باید از اینا میگرفتیم.
یک نسرین نام تبریزی وبلاگنویس داشتیم که دکترای روانشناسی گرفت و فکر کنم اونم تهرانه، نسرین بهتاش.