پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۹۵- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۵)

سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ

هفت صبح باهم رفتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳، که مطمئن بشم درخواست و اعلام نیازشون جدّیه. تو ماشین منتظرم نشسته بود. از اونجا رفتیم منطقهٔ ۷ که فرم انصراف و خروج از اون منطقه رو بگیرم. یه ساعتی پشت در نشسته بودم که جلسهٔ رئیسشون تموم بشه و درخواست منو امضا کنه. جلسه نبود و با تلفن حرف می‌زد. توی درخواستم نوشته بودم ۳ اعلام نیاز کرده؛ موافقت بفرمایید برگردم ۳. تلفنش که تموم شد، پای درخواستم نوشت به‌علت نیاز مبرم منطقهٔ ۷ معذوریم. به منشیش گفتم حضوری می‌خوام با رئیس صحبت کنم. یک ساعتی هم معطل این شدم که شرفیاب بشم خدمت رئیس منطقه. گفتم منطقهٔ ۴ نیازمندتر بود، ولی انتقالیمو پذیرفت که برم ۳، اون وقت شما که به اندازهٔ کافی نیرو دارید معذورید؟ تازه من که از اول نیروی شما نبودم، خودم با پای خودم اومدم اینجا. اعتنایی نکرد. گفت برو یه نیروی جایگزین بیار به جای خودت معرفی کن تا امضا کنم. دومِ مهر از کجا نیروی جدید پیدا می‌کردم من؟ مگه به این آسونیه؟ اون نیروی جدید هم به هر حال الان تو یه منطقه‌ایه و اون منطقه هم باید به اون اجازهٔ خروج بده دیگه. الان همه به اجبار بالاخره یه جایی ساماندهی شدن. کیو بیارم تو این وضعیت؟ تازه وقتی مدیرتون میگه نیروی جایگزین دارم، نگران چی هستین شما؟ برگشتم نشستم تو ماشین و گفتم اجازهٔ خروج نمی‌دن؛ بریم ادارهٔ کل. دیروزش ادارهٔ کل بودم و گفته بودن که تا منطقهٔ ۷ اجازه نده نمی‌تونی بری ۳. اینو می‌دونستم. ولی گفتم دوباره بریم ادارهٔ کل. تو راهروها و دم در اتاق‌ها جای سوزن انداختن نبود. به هر زحمتی بود رفتم تو و مشکلم رو مطرح کردم. مسئول اول گفت نمیشه. دومی گفت نمیشه. سومی و چهارمی هم گفتن نمیشه. رفتم آبدارخونه و به آبدارچی گفتم پدرم از صبح تو ماشین گرفتار منه. یه لیوان چایی می‌دید ببرم براش؟ خودم لیوان برده بودم ولی گفت بذار تو این لیوانای کاغذی که مال مهمونای اداره‌ست بریزم. گفت قند هم می‌خوای؟ گفتم نه، دارم تو کیفم. نشستم تو ماشین و چایی رو دادم دستش. گفت نسرین یه وقتایی نمیشه. این‌جور موقع‌ها باید قبول کنیم که نمیشه. گفتم بعضی وقتا میشه، ولی سخت میشه. این‌جور وقتا باید سخت تلاش کنیم. الان من نمی‌دونم نمیشه؟ یا سخت میشه؟ نمی‌دونم باید تسلیم شم؟ یا سخت‌تر تلاش کنم؟ دوباره رفتم بالا. رفتم پیش مسئول پنجم. پشت اتاقش صف بود. ایستادم تا نوبتم برسه. در اتاق باز بود. وقتی نوبت من شد یه خانم از آخر صف سریع خودشو پرت کرد تو اتاق. ماها که صف وایساده بودیم هاج و واج مونده بودیم که چقدر بی‌ادب. خانومه وقتی کارشو انجام داد و خواست خارج بشه گفت اجازه می‌دید برم بیرون؟ گفتم مگه وقتی میومدید تو اجازه گرفتید؟ ساعت‌ها معطل شده بودم و این چند دقیقه هم روش. ولی یه حکمتی تو این چند دقیقه معطلی بود. اگر به وقتش می‌رفتم تو اتاق، این مسئول هم مثل قبلیا قرار بود بگه نمیشه و اول اجازهٔ منطقهٔ ۷ رو بگیر بعد. کما اینکه به چند نفر که مشکلشون شبیه من بود هم همینو گفته بود. بعد از اون خانوم نوبت من و یه آقای دیگه بود که به موازات هم ایستاده بودیم و نوبتمون بود که بریم تو. گفتم فقط یه سؤال دارم. اجازه می‌دید اول من برم داخل؟ اجازه داد. تا نشستم و اون مسئول اسمم رو پرسید، گوشیش زنگ خورد. من فقط می‌خواستم بپرسم میشه مثل بار اول که منطقهٔ چهارو راضی کردن هفت رو هم راضی کنن یا نه. تلفنشو جواب داد و شروع کرد به احوالپرسی و خوش و بش. من و اونایی که تو صف بودن هم همدیگه رو نگاه می‌کردیم و حرص می‌خوردیم. اونی که پشت خط بود می‌گفت یه تعداد از نیروهامون دیروز بازنشسته شدن و انتقالی گرفتن برای هیئت‌علمی شدن و بدون نیرو موندیم. از جواب‌های این مسئول متوجه شدم از منطقه ۳ زنگ زدن. تو اون شرایط داشتن از چالش‌ها و مشکلاتشون می‌گفتن و دنبال راه‌حل می‌گشتن. من و اونایی که تو صف بودن هم هی همدیگه رو نگاه می‌کردیم که چرا قطع نمی‌کنه تلفنو کار ما رو راه بندازه. یهو وسط حرفاش اسم منو آورد. دیدم صحبت از نیروی ادبیاته که منطقهٔ ۳ خواسته ولی ۷ بهش اجازهٔ بازگشت نمی‌ده. از تعجب دهنم باز مونده بود و شاخ درآورده بودم. مسئوله برگشت سمتم اسممو مجدداً پرسید و گفت اینی که میگه تویی؟ گفتم بله ولی من برای این تلفن با کسی هماهنگ نکرده بودم. تلفنو که قطع کرد گفت همین الان برو منطقهٔ ۷ به فلانی بگو فلانی گفت با درخواست خروجت موافقت کنن. بعد برو ۳. خودشم تعجب کرد از همزمانی حضور من و اون تلفن. گفت خدا خیلی دوستت داره ها. مات و مبهوت بودم. اومدم پایین که زنگ بزنم به منطقهٔ ۷ و بگم فلانی گفته اگه ممکنه تو سامانه تأیید رو بزنن که دیگه دوباره نرم تا اونجا. تلفنشون اِشغال بود. نگو همزمان که من زنگ می‌زنم اونا هم دارن به من زنگ می‌زنن. جواب تماسشونو دادم. گفتن نیروی جایگزین اومده و می‌تونی بیای امضای خروجتو بگیری. نیروی جدید اومده بود و دیگه نیازی نبود بگم فلانی دستور داده فرمو امضا کنید. برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۷. واقعاً یه نیروی جدید ادبیات تو اتاق بود و از تو نقشهٔ روی دیوار و گوشیش داشت دنبال مدرسه‌هایی که قرار بود من برم و منصرف شده بودم می‌گشت. محترمانه امضای انصراف و خروج رو از رئیس گرفتم و رفتم آبدارخونه. این دفعه هم برای بابا که دم در منتظرم بود چایی گرفتم هم برای خودم. از رادیوی آبدارخونه صدای اذان ظهر پخش می‌شد. مجدداً برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳. تا اون لحظه اسم مدرسه‌ای که خالی شده بود رو نگفته بودن بهم. چند بار پرسیده بودم ولی نمی‌گفتن. فقط می‌دونستم ۲۴ ساعتمو کامل قراره به اون مدرسه بدن. وقتی مدارکمو کامل کردم و تحویلشون دادم گفتن قراره بفرستیمت فلان مدرسه. اسم اون مدرسه رو که شنیدم یه شاخ دیگه کنار شاخ قبلی که پیش اون مسئول موقع اون تماس تلفنی درآورده بودم درآوردم.

این همون مدرسه‌ای بود که پارسال صبح‌ها با یکی از نیروهاش هم‌مسیر می‌شدم و می‌گفت این مدرسه مال ازمابهترونه و به این راحتیا کسی رو راه نمی‌دن توش. آدرس مدرسه رو گرفتم و رفتم که با مدیر و فضای مدرسه آشنا بشم. همه چی عالی و در بهترین حالت ممکنش بود. مسیر، درسی که قرار بود تدریس کنم، دانش‌آموزان، مدیر، معاون، همکارا. در وصف خاکی بودن مدیر همین بس که بعد از اینکه شکلات تعارف کرد و برداشتم، خودش رفت آبدارخونه برام چایی ریخت آورد. دنبال جعبهٔ شیرینی می‌گشت و هر چی می‌گفتم همین شکلات کافیه می‌گفت نه، شیرینی هم باید بدم. اسم مدرسه رو نخواهم گفت، ولی زین پس این مدرسه رو مدرسهٔ شمارهٔ ۴ نام‌گذاری می‌کنیم.

چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته، روز اولی که رفتم دبیرستان فرهنگ تا برنامه‌مو بگیرم، مدیر مدرسه گفت جلسه داریم و بمون با دبیرها آشنا شو. جلسه تا ظهر طول کشید و بعدشم باید می‌رفتم فرزانگان و با مدیر اونجا هم صحبت می‌کردم. اون روز به دفاع دکتری نگار نرسیدم و نگار در غیاب من دکتر شد. مدیر فرهنگ بعد از جلسه یه فلش ۳۲ گیگ به هر کدوم از معلم‌ها هدیه داد. امروز که انصرافم از این مدرسه قطعی شد و ابلاغ مدرسهٔ شمارهٔ ۴ رو گرفتم، رفتم تا با مدیر اونجا خداحافظی کنم و عکس‌های سه در چهار و مدارکم رو هم پس بگیرم. وقتی گفتم به رسم ادب برای خداحافظی اومدم به معاونش گفت می‌بینی؟ معلمای دیگه آدمو می‌بینن سلام هم نمی‌دن ایشون این همه راهو برای خداحافظی اومده. گفتم هدیه‌تونم آوردم؛ شاید مدرسه محدودیت داشته باشه و بخواین به دبیر جایگزین من بدین. گفت یادگاری نگهش دار. پس نگرفت.


این کاغذ مچاله‌شده، برگهٔ ورود به اداره‌ست. هر بار باید از اینا می‌گرفتیم.

۰۳/۰۷/۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۲۳)

۰۳ مهر ۰۳ ، ۱۹:۰۲ سوسن جعفری

یک نسرین نام تبریزی وبلاگنویس داشتیم که دکترای روانشناسی گرفت و فکر کنم اونم تهرانه، نسرین بهتاش.

 

پاسخ:
پیداش کنم سلامتو برسونم بهش؟
۰۳ مهر ۰۳ ، ۱۹:۱۰ صـــالــحـــه ⠀

مبارک باشه :) خدا رو شکر :)

پاسخ:
آره واقعاً خدا رو شکر. صدهزار مرتبه شکر 🥹

چقدر کیف کردم حقیقتا. ایشالا همیشه بهترینا در مسیرت باشه

پاسخ:
همچنین برای شما عزیزم

سلام، خداروشکر.

چقدر حس خوبی گرفتم با این پستت، امیدوارم سال تحصیلی خوبی پیش‌روت باشه.

موقع خوندن این پست، تلنگری بهم خورد، ماه پیش یک موقعیت کاری بسیار خوب به من پیشنهاد شد که رییس سازمانمون موافقت نکرد که از این جا منفک بشوم با اینکه کلی با ایشون حرف زدم تا راضی بشوند آخرش گفتند بسپر به خدا و منم دیگه سپردم به خدا با خوندن پستت با خودم گفتم شاید باید بیشتر تلاش می‌کردم.

پاسخ:
سلام
خدا مربی خوبیه. به بهتربن شکل ممکن داره با این نشونه‌ها تربیتمون می‌کنه. این چند وقت من همه‌ش داشتم درس می‌گرفتم از اتفافاتی که می‌افتاد و نمی‌افتاد. ایمانم چند برابر شده حتی 😅
دیگه یاد گرفتم که نه خوشحالی‌ها و شادیای این دنیا پایدار می‌مونه نه غصه‌ها و سختی‌هاش. همه چیز هم دست خودشه.
۰۳ مهر ۰۳ ، ۲۱:۱۸ مهتاب ‌‌

چقده خوب :) خدا رو شکر.

پاسخ:
آره 🥲
ولی طبق او قاعده که خوشی‌ها هم پایدار نیست منتظرم ببینم چه چالشی در انتظارمه
۰۳ مهر ۰۳ ، ۲۱:۲۹ سوسن جعفری

بلی بلی 🥰

پاسخ:
🙄🤔
۰۳ مهر ۰۳ ، ۲۲:۰۸ آسـوکـآ آآ

مبارک باشه عزیزم

خدارو شکر ❤️

پاسخ:
ممنونم از همراهی و دلگرمیتون 💐

آخش،خدا رو شکر :)

پاسخ:
ولی اون فلشه بیشتر از همه چسبید چون چند روز پیش فلشم سوخت و فرصت نمی‌‌کردم بخرم 😅

با این پست احساس کردم حساب کتاب خدا عجیب و دقیقه! و اینکه تلاش ما الکی  نیست. در شرایط روحی الان واقعا لازمش داشتم. ممنونم.

پاسخ:
بله، به‌شدت دقیقه. 
هدفم از نوشتنش همین بود. می‌دونستم خیلیا لازم دارن این تلنگر رو. شاید بعداً خودمم نیاز داشتم مرورش کنم.
۰۴ مهر ۰۳ ، ۰۱:۳۶ پلڪــــ شیشـہ اے

به به

الحمدلله. 

به نظرم پاداش تلاش صادقانه شماست. شما هرجاکه باشید فارغ از اینکه از شرایط راضی هستید یا نه صد خودتون رو میذارید. 

خداقوت دکترجان. ❤🫂

پاسخ:
بله، خدا رو شکر 🥲
۰۴ مهر ۰۳ ، ۰۶:۵۷ حاج خانوم

سلام

جز الحمدلله رب العالمین چیزی نمی شود گفت. مبارک باشه❤️

پاسخ:
سلام
بله خدا رو شکر ♥️
ولی من هنوز تو کف اون تلفنم. هنوز نتونستم هضمش کنم.

سلام، اول از همه خدا رو شکر و تبریک

یاد این شعر افتادم

گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود

گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود ....

گه جور می‌شود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می‌شود .....

موفق باشی نسرین عزیز، سال تحصیلی خوبی داشته باشی💐

 

 

پاسخ:
سلام. دقیقاً همین بود وضعیتم.
ممنونم.

سلام نسرین

با خوندن پستت اشک تو چشمام حلقه زد. خیلی مبارکه.

خداروشکر که با وجود تحمل اون حجم از سختی بالاخره مزد تلاش صادقانه‌تو گرفتی❤️❤️. آدم وسط سختی‌ها یادش می‌ره خدا گفته قطعا بعد از هر سختی آسانی است. مرسی که بهم یادآوری کردی🥹

پاسخ:
سلام
مرسی عزیزم ♥️ 
خدا رو شکر که مفید بود.

خداروشکر، ختم به خیری شد که دلخواهت بود🌿

اگه مثلا ماجرا اینجوری پیش می‌رفت که باید تو همون منطقه چهار ادامه می‌دادی اونم بعد از این همه پیگیری و دوندگی، نه با دلایل منطقی که با دلایل واهی و غرض و مرض، حست چی بود؟

با این مدل خیر چطور کنار میومدی؟

پاسخ:
کنار میومدم و می‌پذیرفتم. همون‌طور که با مستجاب نشدنِ دعایی که چند سال زیر قبهٔ حرم امام حسین از خدا خواستم و اون مصلحت ندید کنار اومدم.

خیلی خوشحال شدم خدا رو شکر. و چقدر عجیب که اون مدرسه‌ای شده که هیچکس تصورشو نمیکرد قربون خدا بشم. 

پاسخ:
و من همچنان تو کف اون تلفنم 🤣
نمی‌دونم هم کی پشت خط بود، ولی حتی ده ثانیه هم زودتر یا دیرتر نبود. به‌موقع بود. درست بعد از اینکه من اسمم رو گفتم و تازه می‌خواستم مشکلم رو مطرح کنم.

آخیــــــــــــــــــــــــش

یه نفس راااااحت کشیدم آخر پست

پاسخ:
😅🙄

اولش که شروع کردم به خوندن با خودم گفتم من که می‌دونم این قسمت چی میشه چون برام اسپویل کرده بودی. حقیقتا انتظار این twist دلچسب رو نداشتم 😍 خیلی خوشحالم برات. واقعا با این همه زحمتی که کشیدی باید همین نتیجه رو می‌گرفتی.

خیلی فضولیم گل کرده که اسم مدرسه رو بدونم 😁 اگه مشکلی نداشتی بیا تو تلگرام بهم بگو

پاسخ:
فکر کنم تنها کسی که شرایط دونستنشو داره خودتی.

برای سایر دوستان: ملیکا هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی دوران کارشناسیمه و ایران نیست. از هر لحاظ امنه 😅

پذیرش بی غر و نق خیلی خوبه، در واقع عالیه👌

پاسخ:
سخت هم هست

به خاطر این اتفاق خوب و معجزه وار برای ما بیشتر پست بذار اوممم مثلا یه مدت روزی یه دونه پست بذار امکان پذیره؟ واست کلی دعا هم کردیم شیرینی پستی میخوایم.

پاسخ:
قول نمی‌دم. چون واقعاً نمی‌رسم. اگرم بخوام مثلاً زنگ تفریح یه چیزی بنویسم خیلی سرسری و عجله‌ای میشه. من دوست دارم پستام پرملات باشه و جا بیفته و پخته باشه قشنگ.
۰۵ مهر ۰۳ ، ۲۳:۲۳ اقای ‌ میم

خوشحال شدم براتون

پاسخ:
از این اتفاقات خوب، ایشالا قسمت خودتون

سلاااام خانم دکتر

خیلی خوشحال شدم براتون، تبریک میگم! خداروشکر که پیگیری‌هاتون انقدر دقیق به بهترین گزینه ختم شد :)

 الانی که در شرایط خاصی هستم و فکرم به شدت مشغول چند تا مسئله‌ست با خوندن پستت بهم یادآوری شد کافیه تا جایی که میشه تلاشت رو بکنی و باقی رو بسپری به خدا. برنامه‌ریزی خدا همیشه آدم رو متحیر می‌کنه. و اینکه خیر همیشه اونی که تصور می‌کنی نیست... 

پاسخ:
سلام
دقیقاً همینه. یاد اون آیه افتادم که ممکنه از یه چیزی بدتون بیاد ولی خیر شما در اون باشه و برعکس. مثلاً یه اتفاق بد می‌افتاد و ناراحت می‌شدم بعد می‌دیدم اتفاقاً به نفعم بوده. یا خوشحال می‌شدم ولی بعدش می‌دیدم ظاهرش فقط خوب بوده و به نفعم نبوده.

خدا از جایی که فکرشو نمیکنی خیلی قشنگ سوپرایزت میکنه 🥺برا منم پیش اومد خیلی چسبید .

پاسخ:
بله خدا رو شکر ♥️

خوشحال شدم بعد از این کش و قوس، به اون چیزی که دوست داشتی رسیدی‌

پاسخ:
مرسی مرسی. دیگه ببین وقتی بقیه که فقط شرحشو شنیدن خوشحالن خودم که اون مشقت‌ها رو تجربه کردم چقدر خوشحال‌ترینم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">