۱۹۹۱- پودمان (قسمت اول)
اینا به ماها که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و معلم شدیم میگن ماده ۲۸ای. طبق مادهٔ ۲۸ اساسنامهٔ دانشگاه فرهنگیان، اگر این دانشگاه نتونه برای آموزشوپرورش نیروی کافی تأمین کنه، وزارت آموزشوپرورش میتونه از دانشآموختگان دانشگاههای دیگه استفاده کنه. ولی چون تو دانشگاههای دیگه روش تدریس و مدیریت کلاس یاد نمیدن، برای این ماده ۲۸ایا یه دورهٔ فشردهٔ مهارتآموزی که بهش میگن پودمان برگزار میکنن. پول دورهها رم از خودشون میگیرن. بعد یه آزمون جامع هم ازشون میگیرن که حتماً باید قبول بشن تا اجازهٔ ادامهٔ کار بهشون داده بشه. به اون آزمون میگن امتحان اصلح.
پارسال تا قبل از اینکه نتایج بیاد فکر میکردم اول قراره این دورهٔ مهارتآموزی رو بگذرونیم بعد تدریس کنیم، ولی وقتی نتایج اعلام شد، فرستادنمون مدرسه و گفتن نیرو کمه، همزمان با تدریس و حتی بعد از تدریس میتونید تو این دورهها شرکت کنید و مهارت بیاموزید. هزینهش ۵ و ۴۰۰ بود. ۹۰۰ هم هزینهٔ دورههای کامپیوتر و قرآن و... بود. من چون وقت اضافی نداشتم پارسال تو هیچ کدوم از دورهها شرکت نکردم. نه برای حضوریش وقت داشتم نه غیرحضوری. امسال اردیبهشتماه اطلاعیه دادن که برای جاماندگان و کسانی که در امتحانات پودمان پارسال مردود شدن دوباره کلاس گذاشتیم. تابستون یه کم وقتم آزاد بود. هزینهشو پرداخت کردم و منتظر انتخاب واحدشون بودم. خودشون این کارو قرار بود انجام بدن و گفته بودن انتخاب واحد اینترنتیه و حضوری نیایید. دو سه هفته منتظر موندم و خبری نشد. پا شدم رفتم یکی از پردیسهای دانشگاه فرهنگیان برای پیگیری. دانشگاه فرهنگیان تهران دهبیستتا پردیس داره. مسئول آموزش اون پردیسی که من رفتم یه دختر فوقالعاده مهربون و صبور بود. گفت اینجا برای مهارتآموزی معلمای ابتدایی و استثناییه. شما برو پردیس فلان. گفتم آخه اسم این پردیسو تو فرم ثبتنامم نوشتید. گفت اینو الکی نوشتن که بیایید بگیم کجا برید. رفتم اون پردیسی که گفت، دیدم در حال تعمیرات و بازسازی ساختمانشن. از وسط شن و ماسهها و کارگرا رد شدم رسیدم به یه آقای نسبتاً تنومند که مسئول آموزش اونجا بود. گفتم من فلانیام، برای مهارتآموزی اومدم، کدوم کلاس باید برم؟ گفت دورهها قبلاً اینجا برگزار میشد، ولی الان تو پردیس شهر ری برگزار میشه. گفتم هم مسیرش دوره هم چند هفته گذشته و چون میخوام از اول تو کلاسا حضور داشته باشم میشه بمونم سری بعد شرکت کنم؟ این امید رو هم داشتم که سری بعدش یه پردیس نزدیکتر برگزار بشه. گفت آره. ازش راجع به اینکه چجوری بعداً میتونم خودمم تدریس کنم هم یه چیزایی پرسیدم. اواخر مرداد نتایج استخدامیای امسال اعلام شد و گفتن ورودیای جدید و جاماندگان دورههای قبل، شهریور بیان برای پودمان. چون هنوز برای من انتخاب واحد نکرده بودن دوباره پا شدم رفتم اون پردیسی که بار اول رفته بودم، پیش اون دختر مهربون و صبور. گفت همچنان اینجا برای معلمای ابتدایی و استثناییه، برو پردیس مرکزی بپرس ببین مهارتآموزی معلمای ادبیات کجاست. تلفنی هم نمیشه و باید حضوری بری بپرسی. این پردیس مرکزیشون شرقیترین نقطهٔ تهران بود. هم خیلی خیلی دور بود هم کارمنداش تعطیلات بودن. نرفتم. با خودم گفتم لابد دوباره قراره بفرستنم پردیس شهر ری دیگه. از طریق همکارانی که پارسال شهر ری دوره گذرونده بودن، از برنامهٔ کلاسهای شهر ری اطلاع داشتم. هر روز هفته از هفت صبح تا هفت عصر بهمدت دو هفته تا مهر و بعدشم چون مدرسه داریم، پنجشنبهها و جمعهها صبح تا عصر، تا آخر سال. بعدشم آزمون اصلح.
دیروز به جای اینکه برم فرهنگستان پنجونیم صبح راه افتادم سمت شهر ری. با مترو تا شهر ری رفتم و بقیهٔ مسیرم که شش هفت ایستگاه بعد از شهر ری بود با اتوبوس رفتم ببینم بدون اسنپ چقدر طول میکشه. اسنپم زدم دیدم سیصد تومنه. ظهر ولی مسیر برگشتش دویست تومن بود. دو ساعت تو راه بودم که برسم اونجا. مسئول آموزش شهر ری هم یه آقای کارراهبنداز و نسبتاً خوشاخلاق بود. گفت اسمت اینجا نیست. گفتم میدونم نیست. اومدم که اسممو اینجا بنویسید. گفت حالا برو بشین سر کلاس، ظهر بیا انتخاب واحد کنم برات. پنج ساعت نشستم سر کلاس بررسی کتابهای درسی؛ دریغ از دو خط مطلب جدیدی که یاد گرفته باشم. استادش نه حال تدریس داشت نه برنامه و طرحی برای تدریس. مسلط نبود به محتوا. میگفت امتحانتونم از همین کتاب درسیه. مشابه همون امتحانی که از دانشآموزان میگیرین. جملات رو چند بار به شکلهای مختلف تکرار میکرد که بیشتر طول بکشه و زمان بگذره. واقعاً داشتم عذاب میکشیدم سر کلاسش. بهویژه اونجا که میخواست از سختی املا بگه و گفت ایرانیان خط نداشتن. اینو که گفت، مؤدبانه و آروم گفتم ببخشید استاد چه زمانی خط نداشتن؟ بعد یکی از آخر کلاس گفت استاد پس خط میخی و پهلوی چی؟ استاد در ادامه توضیح داد که منظورم این بود که ایرانیان مخترع خط نبودن. استاد اعتقادی به تکلیف دادن برای دانشآموزان و تمرین در خانه نداشت. میگفت تغافل کنید و اجازه بدید موقع امتحان از هم کمک بگیرن. حتی در شیوهٔ نگارش املاشون هم به درستی و غلطی اعتقاد نداشت. بیشتر وقت کلاس با مشارکت ماها با بحثهای تقریباً بیربط گذشت. مثلاً چون یه نفر ادبیات نمایشی خونده بود استاد صحبتهاشو میکشید سمت ادبیات نمایشی. بیستتا خانوم بودیم و دوتا آقا. همه ادبیات خونده بودن و دو نفر زبانشناسی بودیم. من و یه خانم متولد ۶۱. یکی از آقایون روحانی بود و اون یکی هم دکترای ادبیات داشت و ترک بود. فقط ما دوتا دکتری بودیم. تو سوابقم همکلاسی روحانی نداشتم که به لطف پودمان نصیبم شد. همهمون شمارههامونو روی یه برگه نوشتیم که یه گروه درست کنیم تو فضای مجازی، برای تبادل اطلاعات. این دوتا آقا شمارههاشونو ندادن. تو فاصلهٔ استراحت بین کلاسها صحبت منطقهٔ محل خدمتمون شد. متوجه شدم اکثرشون دبیرهای ادبیات شهرستانهای اطراف تهرانن. پرسیدم جاهای دیگه هم برای دبیرهای ادبیات دوره برگزار میشه؟ برای تهران منظورم بود. یکیشون گفت آره پودمانهای فلان پردیس برای ادبیات تهرانه و از امروز شروع شده. این همون پردیسی بود که اردیبهشت داشتن تعمیر و بازسازیش میکردن. یه بار بیشتر نرفته بودم و آدرسشو فراموش کرده بودم. تو نقشه زدم ببینم کجاست و در کمال ناباوری دیدم چقدر نزدیک خونهمونه. انقدر نزدیک که پیاده هم میشد رفت اونجا. رفتم از مسئول آموزش (همون آقای نسبتاً خوشاخلاق و کارراهبنداز) خواستم لطف کنه با اون پردیس نزدیک خونهمون تماس بگیره و مطمئن بشه که تعمیراتشون تموم شده و کلاس دارن و اینم بپرسه ببینه ظرفیت دارن و منو قبول میکنن یا نه. اگه اونجا میرفتم نه ۴ ساعت وقتم تو راه هدر میرفت نه اون همه هزینهٔ اسنپ میدادم. چند بار زنگ زد، یا مشغول بود یا جواب نمیدادن. بالاخره اون آقایی که اردیبهشت از لای شن و ماسه پیداش کرده بودم جوابشو داد و گفت آره از فردا میتونه بیاد اینجا. کلاسای اونجا چون تا ظهر بود، گفت از فردا بیاد. برگشتم کلاس و از استاد و بچهها (معلمها) خداحافظی کردم و بهشون گفتم انتقالی گرفتم به یه پردیس دیگه. از اونجا برگشتم فرهنگستان. دو ساعت طول کشید تا برسم. رو یه کاغذ نوشتم که اگر امری بود و نبودم با این شماره تماس بگیرید. چسبوندمش روی میز کارم.
امروز که یکشنبه باشه صبح پا شدم رفتم اون پردیس نزدیک خونهمون که اردیبهشت تعمیر و بازسازیش میکردن. با اینکه دیر راه افتادم و آهسته قدم برداشتم ولی زود رسیدم و منتظر نشستم کارمندا بیان. بعد که مسئول آموزش اومد رفتم اتاقش و گفتم من دیروز شهر ری بودم و آقای فلانی باهاتون تماس گرفتن که بیام اینجا. اسممو پرسید. گفتم فلانیام. گفت تو همون مهارتآموز نخبه نبودی؟ با تعجب گفتم نه! من نخبه نیستم. گفت چرا دیگه یادمه اردیبهشت اومده بودی میگفتی میخوام تو دانشگاه تدریس کنم. گفتم آهان. منو یادتونه؟ نخبه نه، من فقط دانشجوی دکتریام، نخبه نیستم. یه کاغذ داد گفت مشخصاتتو بنویس که برات انتخاب واحد کنم. درشت و خوانا نوشتم و رفتم سر کلاس. به درشت و خوانا نوشتنم خندید. و همچنان معتقد بود نخبهم.
وارد کلاس شدم. حدوداً بیستتا خانم تو کلاس بودن و دوتا آقا که بعداً شدن چهارتا و دقایق پایانی هم پنجتا. یکی از آقایونم مثل من روز اول حضورش بود. اون از کرمانشاه انتقالی گرفته بود. تو فامیلیشم رستم داشت. مگر خاستگاه و زادگاه رستم سمت زابل نبود؟ پس چرا هر چی کُرد و کرمانشاهی میبینم تو فامیلیشون رستم دارن؟ تا استاد بیاد شروع کردم به انتقال تجربههای این یک سال اخیر برای خانوما. آقایونم میشنیدن. اکثراً بیتجربه بودن و حرفام براشون تازگی و جذابیت داشت. راجع به حضور و غیاب ازشون پرسیدم و از جزوههاشون عکس گرفتم ببینم دیروز چی یاد گرفتن. یکی از خانوما شمارهمو گرفت که بیشتر در ارتباط باشیم. به نماینده هم شمارهمو دادم اضافهم کنه به گروه. یکی از نکاتی که تازه بهش دقت کردم اینه که چه تو گروه مدرسه چه گروه پودمان تنها کسی که عکس پروفایلش خودشه منم. بقیه یا عکس ندارن یا عکس مذهبی و رهبری و رئیسجمهور سابق و... گذاشتن برای پروفایلشون.
کلاساشون فقط سه روز در هفته بود، اونم از صبح تا ظهر. این یعنی بعد از کلاس میتونستم برم فرهنگستان و ساعت کارمو پر کنم. جلسهٔ اول که دیروز باشه من شهر ری بودم و اینجا نبودم. پس یه دونه غیبت خورده بودم. گفتم فردا تو فرهنگستان نکوداشت هوشنگ مرادی کرمانیه و بهنظرتون میتونم غیبت کنم و نیام؟ از معلمای ادبیات انتظار نداشتم ندونن فرهنگستان چیه و مرادی کرمانی کیه. یکیشون گفت شهید شده؟ گفتم نه، زندهست. یه داستاننویسه که تولدشه.
پردیس شهر ری اینجوری بود که صبح تا ظهر با یه استاد یه دونه کلاس داشتی. ولی اینجا سهتا کلاس با سه استاد مختلف داشتیم. برخلاف انتظارم استادها بسیار باسواد و کلاسهاشون بسیار بسیار پرمحتوا بود. اساتید هر سه کلاسِ امروز بهقدری متخصص و بامعلومات بودن که همونجا قید نکوداشت فردا رو زدم و دیگه نمیخوام فردا رو بپیچونم برم فرهنگستان. تازه افسوس میخورم که جلسات شنبه رو نبودم و مباحث دیروز رو از دست دادم.
در حاشیهٔ امروز:
استاد درس «مدیریت کلاس» از یکی از ما خواست بره پای تخته فهرست کتابو بنویسه. یه نفر رفت و هنوز یه کلمه ننوشته بود که گفت ببخشید خطم بده. استاد گفت خب برو بشین یه خوشخط بیاد. همه یهو به من اشاره کردن که استاد ایشون خوشخطن. حالا از اونا اصرار و از من انکار که نه نیستم. گویا صبح یادداشتهامو روی میز دیده بودن و به این نتیجه رسیده بودن که من خوشخطم. اولش گردن نمیگرفتم ولی دیگه دیدم استاد هم داره اصرار میکنه رفتم پای تخته.
حواشی دیروز:
صبح سوار اتوبوس که شدم دیدم هیشکی نیست. از راننده پرسیدم ببخشید خانوما جلو میشینن یا عقب؟ یهجوری نگام کرد که انگار از مریخ اومدم. خب همیشه برام سؤاله و هر اتوبوس هم قاعدهٔ خودشو داره انگار.
دیروز وقتی با مسئول آموزش شهر ری صحبت میکردم که زنگ بزنه با پردیس تهران صحبت کنه یه پسر که اونم مثل من از تهران میومد و دبیر ادبیات بود اومد تو اتاق و آقاهه به اونم گفت میتونه بره پردیس تهران. امروز ندیدمش.
کلاس اون پردیس شهر ری عجب عذابی بودهها!!!
نخبه هستی دیگه. چرا گردن نمیگیری ؟ 😉