۱۹۸۳- ماجراهای مدرسه (قسمت هفتم)
۱۸. بچهها امتحان ریاضی داشتن و من مراقب بودم. یکی از سؤالا این بود که میخوایم یه جعبۀ کفشو کادو کنیم و چقدر کاغذ کادو لازم داریم. بچهها بلد نبودن و راهنمایی میخواستن. به همهشون گفتم باید مساحت جانبی مکعب رو حساب کنید. مساحت هر کدوم از سطحها رو به دست بیارید و جمع کنید. گفتن آخه نگفته کدوم یک از این اضلاع طول و عرض و ارتفاعه. اول بهعنوان مهندس و دوم بهعنوان زبانشناس گفتم هیچ فرقی نمیکنه. شما قراره سهتا عدد رو دوتادوتا ضرب کنید و بعد جمع کنید. مهم نیست کدوم طوله کدوم عرضه کدوم ارتفاع. این اسمها رو ما روی این مفاهیم گذاشتیم. میتونستیم یه چیز دیگه بگیم. میتونستیم به جای طول بگیم عرض بهجای عرض بگیم طول. شما چه جعبه رو ایستاده نگهدارید چه افقی، مساحت جانبیش عوض نمیشه. بعضیا شروع کردن به حل کردن مسئله و بعضیا هم همچنان متوجه صورت مسئله نشدن. یه کم بعد معلم ریاضیشون اومد و مجدداً ازش راهنمایی خواستن. همون راهحلی که من گفتم رو گفت، با این تفاوت که حتماً فلان عدد رو طول در نظر بگیرید، فلان عدد رو عرض و فلان عدد هم ارتفاع. آروم بهش گفتم فرقی نمیکنه کدوم یک از این سهتا عدد طول یا عرض یا ارتفاع باشه. تغییری در جواب مسئله ایجاد نمیشه. همونطور که اگه جعبه رو بچرخونیم مساحتش تغییر نمیکنه. گفت نه، تغییر میکنه و مهمه که عدد کوچیکتر عرض باشه و بزرگتر طول و اون یکی ارتفاع. نخواستم نظم جلسه رو با بحث کردن به هم بزنم و ادامه ندادم. بعداً تو دفتر دبیران گفتم ببین فرقی نمیکرد کدوم طول و کدوم عرض باشه ها. میخوای هر دو حالتشو حساب کنیم ببینی؟ گفت نه، فرق میکنه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم باشه.
۱۹. روزی که بچهها امتحان املا داشتن دیدم چند نفرو فرستادن یه اتاق دیگه که جدا براشون املا گفته بشه. و من تا اون لحظه نمیدونستم اینا مشکل شنوایی دارن. نباید همون اول سال، مسئولان مدرسه یا خود بچهها یا والدینشون بهم اطلاع میدادن؟ حالا باید میفهمیدم؟ همون اوایل بارها هم پرسیده بودم که اگه بین بچهها کسی هست که مشکلات خاص جسمی یا روانی داره بهم بگین.
۲۰. یکی دیگه از سؤالای نمیدونم کدوم امتحانشون ویژگیهای یک بسیجی بود. یکی از بچهها صدام کرد و گفت میشه راهنماییم کنین؟ گفتم والا کتابتونو نخوندم و نمیدونم دقیقاً چی باید بنویسی، ولی هر چی ویژگی خوب بهنظرت میرسه بنویس. راستگو، امانتدار، خوشاخلاق، بنویس نمازشونو اول وقت میخونن، رهبر رو دوست دارن، امریکا رو دوست ندارن. هر چی به ذهنت میرسه بنویس :|
۲۱. یه بارم به یه سخنرانیای دعوت بودیم (مدیرای هر دو مدرسه گفته بودن باید شرکت کنید و گواهی حضور میدن). موضوع هیچ ربطی به کار و تخصصمون نداشت و حضورمون صرفاً برای پر کردن سالن بود. به دین و فلسفه و تفاوت نیچر و کالچر و شباهت هنجار و فرهنگ مربوط بود. وسطش من پا شدم رفتم چندتا کار بانکی انجام بدم و وقتی برگشتم دیدم دعوا شده. گویا لحن سخنران یهطوری بود که به یه عده برخورده بود و اعتراض کرده بودن. موقع ورود، دم در، مشخصات شرکتکنندگان رو میگرفتن که احتمالاً با توجه به اونا گواهی بدن (که البته ندادن). اسم و کد ملی و کد پرسنلی و شماره تلفن و اینکه عضو بسیج هستید یا نه رو پرسیده بودن. بررسی کردم دیدم تقریباً همۀ معلما عضون. به تیپ و رفتار یه سریاشون نمیومد عضو بسیج باشن ولی برای امتیازش عضو بودن. ماهیتش بد نیستا، ولی نمیدونم چرا خوشم نمیاد و حس دافعه دارم.
۲۲. یه بارم به یه مسئولی پیشنهاد دادم که یه تشکّلی با محوریت پاسداشت زبان فارسی یا مادری تشکیل بشه و هر کی عضوش باشه و توش فعالیت کنه موقع استخدام و گزینش براش امتیاز قائل بشن. به هر حال هر شغلی به یه نحوی به خط و زبان مربوطه دیگه. مثل امتیازی که به اعضای بسیج و متأهلها و بچهدارها میدن اینم لحاظ کنن.
۲۳. وقتایی که مراقب امتحان بودم، تا یه حدی راهنمایی میکردم بچهها رو، ولی مطلقاً اجازۀ تقلب نمیدادم. بارها متوجه شده بودم که تو جیبشون یا مشتشون کاغذ دارن و آروم بدون اینکه بقیه متوجه بشن ازشون خواسته بودم تقلباشونو تحویلم بدن. بعداً هم به روشون نمیآوردم و ضمیمۀ ورقهشون نمیکردم که برخورد بشه، ولی معلمای دیگه تقلباشونو که میگرفتن به معلمشون یا دفتر اطلاع میدادن. من خودم موقع تصحیح برگهها متوجه میشدم که کی از روی کی نوشته و کنار جواباشون یادداشت میکردم که از روی فلانی تقلب کردی، یا به فلانی تقلب دادی. و به هردوشون صفر میدادم. هر چند که صفراشونو وارد سامانه نمیکردم و فقط میخواستم حساب ببرن و تکرار نکنن.
۲۴. یه سری از معلما موقع مراقبت به بچهها آزادی عمل میدادن که تقلب کنن. یه سریا هم بهشدت سخت میگرفتن. یه بار وقتی داشتم میرفتم سمت یه کلاسی شنیدم که بچهها میگن وای خانم فلانی مراقبمونه. چون من جزو سختگیرها هستم. گفتم میخواین جامو با خانم بهمانی عوض کنم؟ گفتن وای نه، خانم بهمانی مثل عزرائیله. از اونجایی بنده از هر فرصتی برای آموزش و مرور نکات استفاده میکنم پرسیدم این جملهای که الان گفتین چه آرایهای داشت؟ بعد تا برگهها رو بیارن پخش کنیم مشبه و مشبهبه و ادات تشبیه و وجه تشبه رو باهم مرور کردیم. این ویژگیمو دوست داشتن.
۲۵. روز امتحان ادبیات، من مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مراقبت داشتم. چند روز بعد تونستم برم برگههای دانشآموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو بگیرم. برگهها رو هی از مدرسه به فرهنگستان و از فرهنگستان به خونه و مجدداً از خونه به مدرسه جابهجا میکردم و فرصت نمیکردم تصحیح کنم. یه روز که شروع کردم به تصحیح، دیدم برگهٔ یکیشون نیست. از همکارای دیگه پرسیدم گفتم شاید قاطی کارهای اونا شده. ولی نبود. نگران بودم که تو این جابهجاییها گم شده باشه. تو گروه مدرسه مطرح کردم. معاون پیام داد که فلانی تقلب کرده و برگهشو گرفتیم. اول یه نفس راحت کشیدم، بعد با توجه به اینکه دانشآموز بدی نبود وساطت کردم که ببخشنش. مدیر مدرسه قبول نکرد و گفت باید بمونه شهریور. ولی انتظار داشتم موقع تحویل برگهها بهم بگن یکی کمه که چند روز دنبالش نگردم و استرس نگیرم که وای کجا گم کردم!
۲۶. چند روزه منتظرم معاون مدرسه برای اونایی که موندن شهریور سؤال امتحان بخواد ازم، ولی خبری نیست. پس اینایی که خرداد قبول نمیشن کی و کجا امتحان میدن؟
۲۷. یه دانشآموز پررو داشتم که درس نمیخوند و میگفت شما معلما بهخاطر خودتون هم که شده کسیو نمیندازین. چون اگه نمرهٔ قبولی ندین خودتون به دردسر میافتین و دوباره باید سؤال طراحی کنید و بیایید برگهها رو بگیرید و تصحیح کنید. درسته که مسیرم دور بود و از خدام بود نرم مدرسه، ولی به ورقهٔ سفید و تلاشی که نکرده بود چه نمرهای میدادم؟ با ۹ انداختمش که معدلش زیاد خراب نشه. ولی در کل احساس میکنم میانگین نمرههای کلاسهای من پایینتر از بقیهٔ معلما بود. حالا یا من خیلی سختگیر بودم تو نمره دادن، یا شاگردای من خودشون ضعیفتر از اون یکی کلاسا بودن. نمیدونم.
۲۸. توییت زده بود که با معلمها ازدواج کنید! کسی که بتونه ۳۰ نفر رو تحمل کنه، حتماً میتونه شما رو هم تحمل کنه. به خدا که راست میگه. تازه ۳۰ نفر هم نه، ۳۰ نفر بهعلاوۀ مامان و بابای این ۳۰ نفر بهعلاوۀ مدیر و معاون و بقیۀ همکارا.
۲۹. در سالی که گذشت در مجموع ۳۲۵تا دانشآموز در این دو مدرسه داشتم که قیافههاشون شاید یادم مونده باشه ولی اسم خیلیاشونو تا روز امتحان هم یاد نگرفتم و یادم نیست. یه دلیلش این بود که برام مهم نبود و نمیخواستم بخشی از حافظهمو به اسامی اختصاص بدم؛ دلیل دوم هم این بود که انقدر مطلب برای گفتن بود که فرصت نمیشد حضور و غیاب کنم و اسامی تکرار نمیشد که یادم بمونه.
۳۰. پارسال جملۀ من دقیقاً اینجا چی کار میکنم رو بارها از خودم پرسیدم. سر کلاس، تو دفتر دبیران وقتی شنوندهٔ یه گفتوگوی مسخره بودم، تو راه، تو اداره، تو فرهنگستان، در دیدار رهبری، ریاستجمهوری، رئیس مجلس، وزیر علوم، پشت در اتاق فلان مدیر و مسئول و آخرین بار هم روی سن موقع گرفتن لوح تقدیر از دست رئیس ادارهٔ آموزشوپرورش.
۳۱. پرسید شما که قاضی بودید چرا این شغلو رها کردید و معلم شدید؟ جواب داد: وقتی به مراجعینم و مجرمینی که پیش من میآمدند دقیق میشدم میدیدم که اونها کسانی هستند که یا آموزش ندیدهاند و یا آموزشی که دیدهاند درست نبوده. به خودم گفتم به جای پرداختن به شاخ و برگ باید به اصلاح ریشه بپردازیم.
۳۲. نوشته بود حالا همهمون از ساعی تعریف کردیم و گفتیم چقدر خوب بود و یه عده هم گفتن کاش از اول هم میومد سراغ مدیریت ورزشی. ولی بهنظرم اگه مدیریت غیرورزشی نمیکرد نمیتونست روش تعامل با سیستمهای دولتی رو تو ایران یاد بگیره! در واقع در ایران (و احتمالاً در خیلی کشورهای در حال توسعه) فقط تخصص در رشتهٔ خودت مهم نیست. مهم اینه که بتونی با بدنهٔ سیستم ارتباط برقرار کنی. بلد باشی چجوری امتیاز و فرصت بگیری و چجوری باهاشون حرف بزنی تا بفهمن تو رو و چجوری اقناعشون کنی برای برنامههایی که داری. تمام تجربیات اینچنینی هادی ساعی قطعاً براش کارساز بوده.
این امتیاز دادنها به شرط بسیجی بودن، کمر معنویت بسیج رو شکست. بسیج باید به همون سبک قدیم دلی و معرفتی عضو میگرفت. هم خودشون رو بدنام کردن هم دین رو .
البته سیستمهای دولتی در ایران مریض هستن، قاعدتاً باید درست بشن نه اینکه باهاشون تعامل کرد. البته تا اطلاع ثانوی چارهای نیست.
طرف تویت حقی زده بوده.😅
برای درست شدن ریشه یه برنامه بلند مدت و یکپارچه و منسجم لازمه
یادمه جناب حداد قدیم رو جدید کرد بعد خود جدید قدیم شد بعد دولتی ها به فنا رفتن و پول جای همه چی رو گرفت. این ریشه کجاست نمیدونم.
باج ندادین آفرین که نمره مفت ندادین بهش.