پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

با انتقالیم به منطقهٔ ۳ موافقت شد، ولی انقدر دیر که هیچ مدرسه‌ای دبیر ادبیات نیاز نداشت. مجدداً درخواست دادم به یه منطقهٔ یه کم دورتر. الان دوتا مدرسه همزمان منو می‌خوان. هنوز بهم اطلاع ندادن کجا قراره برم و چی قراره تدریس کنم. دیشب که مدرسهٔ شمارهٔ ۳ برنامه‌مو برام فرستاد و گفت یکشنبه مدرسه باش فهمیدم اداره بدون اطلاع مدرسه‌های قبلیم این جابه‌جایی رو انجام داده. وقتی بهشون گفتم امسال در خدمتتون نیستم جا خوردن. اون منطقه به‌شدت با کمبود دبیر ادبیات مواجهه و مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم تدریس بخشی از کلاس‌های ادبیات رو سپرده به دبیر عربی.


شنبه قبل از جلسه در جواب احوالپرسی رئیس گفتم هر روز پیگیر انتقالی‌ام و هنوز مشخص نیست. اون روز از منطقهٔ ۴ تماس گرفتن که چرا مدارکتو کنار درخواست انتقالت بارگذاری نکردی؟ مدارکی مثل گواهی و تقدیرنامه و کارنامه و صفحهٔ دوم شناسنامه و هر فعالیت مرتبط و غیرمرتبطی که از نظر اون‌ها امتیاز محسوب میشه. گفتن مدارکتو بارگذاری کن تا تأیید کنیم. از لحنشون معلوم بود با اکراه دارن این کارو می‌کنن. بیشتر مدارسشون دبیر ادبیات نداشت و اگر زور ادارهٔ کل و نامه‌م نبود عمراً اجازهٔ خروج از منطقه می‌دادن. گفتم چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته سامانه رو برام باز کردن و همون‌جا تو اداره همه چیو به درخواستم پیوست کردم و وضعیت درخواستم در انتظار تأیید شماست. این سامانه جوریه که اگر مدارک رو پیوست نکنی بهت کد نهایی رو نمیده. من کد نهایی رو داشتم. گفتن باشه تأیید می‌کنیم. چند دقیقه بعد چک کردم دیدم به‌جای تأیید، برگشت زدن که امکان ویرایش فعال بشه و من مدارکمو بارگذاری کنم. شاید عمداً وقت‌کشی می‌کردن که مدارس منطقهٔ ۳ پر بشه و اعلام عدم نیاز کنه. مجدداً کد نهایی گرفتم و زنگ زدم اداره. جواب ندادن. ساعت‌ها پشت خط موندم تا بالاخره یکی گوشیو برداشت. گفتم قسمت مشاهدهٔ مدارک رو بزنید می‌بینید مدارکمو. لطفاً تأیید کنید. گفتن باشه. شب درخواستم تأیید شد. هم مبدأ تأیید کرده بود هم مقصدی که منطقهٔ ۳ باشه. دیگه می‌تونستم خودمو به منطقهٔ ۳ معرفی کنم و ازشون بخوام به مدارسشون معرفیم کنن.


یکشنبه ظهر بعد از تموم شدن کلاس‌های پودمان رفتم اداره. خودمو معرفی کردم و فرم گرفتم. پر کردم و از بخش‌های مختلف اداره امضا و تأیید گرفتم. مسئولی که قرار بود ابلاغمو بده گفت بشین بررسی کنم. مدام ساعتمو نگاه می‌کردم. بهش گفته بودم که باید برم فرهنگستان و عجله دارم. نمی‌دونستن فرهنگستان چیه و کجاست. بعد از دو ساعت معطلی گفت اگر عجله داری برو، هر موقع مدرسهٔ خالی پیدا کردیم زنگ می‌زنیم. پرسیدم چند درصد احتمال داره؟ گفت یه معلم ادبیات هست که درخواست انتقالی داده به یه استان دیگه. یکی دیگه هم هست که قراره معاون بشه. اونا برن، تو جای اونا می‌ری. قرار شد خبرم کنن. خداحافظی کردم و رفتم فرهنگستان.


فکر می‌کردم سواد بالا و بیان فاخر و مؤدبانهٔ استاد شمارهٔ دوی مهارت‌آموزی، می‌چربه به اون نگاه از بالا به پایین و غرور و تفاخرش. سعی کرده بودم این بخش از رفتارشو نادیده بگیرم و به جنبه‌های مثبتش فکر کنم، ولی دوشنبه بعد از اینکه چند بار با کنایه و مستقیم و غیرمسقیم به جزوه ننوشتن من اشاره کرد کاسهٔ صبرم لبریز شد. عذرخواهی کردم و گفتم استاد جسارتاً این طرز نگاهتون، این برخورد از بالا به پایینتون آزاردهنده‌ست و اذیتم می‌کنه. بخش دانش زبانی کتاب ادبیات برای بقیه که ادبیات خوندن سخته، ولی همون چیزیه که من در سال‌های تحصیل زبان‌شناسی مفصّل خوندم. این چند جلسه که تمرکز کرده بود روی بخش دانش زبانی، من کمتر از بقیه یادداشت‌برداری می‌کردم. ولی می‌کردم. مثلاً می‌نوشتم نقش کلمات در جمله، که بدونم اون جلسه استاد راجع به چی حرف زده. مثال‌های متعددی که می‌زد رو دیگه نمی‌نوشتم که مثلاً این نهاده این مفعوله زمان این فعل چیه. بقیه ولی با دقت می‌نوشتن. پای تخته هم که می‌رفتن بلد نبودن جواب بدن. واقعاً بعضی‌هاشون بلد نبودن و من نگران این بودم که هفتهٔ دیگه چجوری قراره تدریس کنن. دوشنبه وقتی استاد داشت مطالب جلسات قبل رو تکرار می‌کرد و بقیه تندتند می‌نوشتن و سؤال‌های بدیهی و ساده می‌پرسیدند، من ساکت نشسته بودم و کاری نمی‌کردم. استاد چند بار با تأکید گفت چون قرار نیست امتحان بگیرم، به جزوه‌هاتون نمره خواهم داد. بعد گفت جزوهٔ گروهی بنویسید و هر کدوم بخشی از مباحث رو بنویسید و باهم به اشتراک بذارید. بعد گفت نه، چون بعضیا جزوه نمی‌نویسن گروهی ننویسید، که در حق شما که می‌نویسید ظلم نشه. به اونایی که نمی‌نویسن جزوه ندید. هر کی خودش بنویسه و با بقیه هم به اشتراک نذارید. مشخصاً منظورش من بودم. دستمو بلند کردم و مؤدبانه گفتم این طرز برخورد اذیتم می‌کنه. گفتم من هر سه مقطع تحصیلی و حتی قبل‌تر، زمانی که دانش‌آموز بودم جزوه‌نویس کلاسمون بودم. به اونایی که جزوه نمی‌نوشتن هم جزوه می‌دادم. حتی همین الانشم همهٔ جزوه‌هام تایپ‌شده در اختیار دانشجویان جدیده. یادداشت‌های این چند روز رو هم نشونش دادم و گفتم من هم می‌نویسم، ولی کمتر. کلیدواژه می‌نویسم که اگر لازم باشه بعداً توضیح بدم. الان ترجیح می‌دم گوش بدم. انقدر هم دقیق گوش می‌دم و حافظه‌م خوب هست و بلدم که بعداً بتونم بیشتر بنویسم و توضیح بدم. دوباره با کنایه گفت پس ماشالا به حافظه‌تون که فکر می‌کنید همه چی یادتون می‌مونه. به مدرکم اشارهٔ مستقیم نکردم و امیدوار بودم از جملهٔ «هر سه مقطع تحصیلی جزوه‌نویس کلاسمون بودم» متوجه شده باشه. دوشنبه نرفتم اداره و اون‌ها هم زنگ نزدن. رفتم فرهنگستان. با خوشحالی به عالم و آدم گفتم منتقل شدم منطقهٔ ۳، ولی هنوز مشخص نیست کدوم مدرسه. همه تبریک می‌گفتن!


استاد شمارهٔ ۱ دورهٔ مهارت‌آموزی تعدادی عکس برامون فرستاده بود و خواسته بود برای یکی از عکس‌ها تصویرنویسی کنیم. هم تکلیف بود، هم به جای امتحان. من تصویر سیبی که غمگین بود رو انتخاب کردم و یه سناریوی تخیلی نوشتم براش:

در را برایم باز کرد. کیسه‌های سیب را گرفتم سمتش و گفتم «بگو سیییییب!». زل زد به چشم‌هایم و پرسید: «گریه کردی؟» گفتم «اول، سلام!». اشاره کردم به کیسه‌ها. گرفت و سؤالش را تکرار کرد. کفش‌هایم را درآوردم و گفتم «هوا آلوده‌ست. حساسیت دارم».

سینی چای را گرفت سمتم که می‌خوری؟ چشم‌هایم را باز کردم و سرم را از روی میز برداشتم. دستم را دراز کردم سمت سینی. نگاهش نکردم. گفت «ولی این دفعه گریه کردی! ببین چشات قرمزه!» لیوانی که پرتر بود را برداشتم و گفتم «دیشب کم خوابیدم؛ خسته‌ام. چایی بخورم خوب می‌شم». به بهانهٔ آوردن قند بلند شدم رفتم سمت آشپزخانه. اما برنگشتم.

کمی بعد آمد و یک سیب از یخچال برداشت. تکیه داد به دیوار و در چشم‌هایم خیره شد و همین‌جور که داشت سیب را گاز می‌زد گفت: «ولی اینا دیگه اشکه. مشخصه که گریه کردی». ماهیتابه را گذاشتم روی گاز و گفتم «نشُسته بودمشون». گاز دیگری به آن سیب نشُسته زد و پرسید «چی شده؟» پیازها را داخل ماهیتابه ریختم و گفتم «داشتم اینا رو خرد می‌کردم».


سه‌شنبه آخرین روز پودمان بود. صبح زود رفتم اداره. هنوز کارمندا نیومده بودن. هفت و ربع مسئولی که باهاش کار داشتم اومد. گفت هنوز مدرسهٔ بدون معلم پیدا نکرده. گفت ظهر هم سر بزنم بهشون. برگشتم دانشگاه، برای پودمان. استاد شمارهٔ ۲ ابتدای کلاس بابت بحث دیروز عذرخواهی کرد. چندین بار خانم دکتر خطابم کرد و گفت برم پای تخته و معلوم و مجهول رو درس بدم. بخش‌هایی رو ناخواسته بالاتر از سطح دانش‌آموز می‌گفتم و استاد تذکر می‌داد که مخاطبم دانشجو نیست. به‌نظرم برخوردش نرم‌تر شده بود. تا آخر جلسه ده دوازده باری خانم دکتر خطابم کرد و بعد از اینکه بقیه هم رفتند و چندتا مثال و تمرین جواب دادند (بعضی‌ها هم البته مسلط نبودند و نمی‌توانستند جواب بدهند) مجدداً خواست پای تخته برم و تمرین حل کنم. بعد از این کلاس، با استاد دیگری درس مدیریت کلاس داشتیم. به گروه‌های سه‌نفری تقسیم شده بودیم و قرار بود هر گروه فصلی از کتاب رو ارائه بده. هم‌گروه‌های من هر کدوم دوتا بچه داشتن و مسیرشون هم دور بود. پاورپوینت و ارائه رو من بر عهده گرفتم. اون‌‌ها هیچ کاری نکردن. البته تشکر کردن و کلی هم برام دعا کردن. از استاد خواستم اجازه بده اول من ارائه بدم که بعدش برم اداره. همون موقع که گوشی دستم بود و اسلایدها رو جابه‌جا می‌کردم و توضیح می‌دادم اسنپ گرفتم به مقصد ادارهٔ منطقهٔ ۳. مسئول کارگزینی با شرمندگی گفت همهٔ مدارسمون پره. همهٔ پایه‌های هفتم تا دوازدهم. با انتقالی اونی که قرار بود بره یه استان دیگه موافقت نشد که تو جاش بری. اونی هم که قرار بود معاون بشه نشد. گفت اگر یک روز زودتر میومدی نیاز داشتیم. گفت تو خیلی سرتر از اونی هستی که زودتر از تو اومده و گرفتیمش. گفت درس غیرمرتبط می‌خوای؟ قبول نکردم. توی فرمم نوشت عدم نیاز. گفت به مدیر منطقه نامه بنویس و انصرافتو اعلام کن. گفتم من انصراف ندادم، شما اعلام عدم نیاز کردید. همینو تو نامه نوشتم. باید نامه رو می‌بردم دبیرخانه و از اونجا می‌فرستادن ادارهٔ کل. بعد باید می‌رفتم ادارهٔ کل که تکلیفم مشخص بشه. مسئول ارسال نامه وقتی اعلام عدم نیاز منطقه رو دید تعجب کرد. گفت تا امروز صبح نیاز داشتن و اتفاقاً امروز صبح یکی اومده و گرفتنش. با اینکه فرم من از دو روز پیش اونجا بود، ولی دیگه برام مهم نبود. رفتم ادارهٔ کل. بعد از اونجا هم باید می‌رفتم ادارهٔ یه منطقهٔ دیگه. نتونستم اون روز برم فرهنگستان، و اتفاقاً تو فرهنگستان کلی کار داشتم و بقیه هم با من کار داشتن. به مسئول نقل و انتقالات گفتم منطقهٔ ۳ عدم نیاز زده به درخواستم. بفرستینم فلان منطقه. گفت سریع برو بالا پیش فلانی بگو درخواست جدید بده. نگاه به ساعت کردم دیدم دوئه. گفتم اگه درخواستم ثبت بشه، از اینجا باید برم ادارهٔ اون منطقه؟ گفت آره ولی عجله کن. رفتم دیدم بالا غلغله‌ست. جای سوزن انداختن نبود. منشی گفت اسمتو بنویس نوبتت که بشه صدات می‌کنم. گفتم کارم خیلی فوریه. باید به یه منطقهٔ دیگه درخواست انتقالی بدم. گفت همهٔ اینایی که اینجا نشستن کارشون فوریه. اسممو نوشتم. بیشتر از صد نفر تو نوبت بودن. تا شبم می‌نشستم نوبت به من نمی‌رسید. تا یه ساعت دیگه هم اون اداره تعطیل می‌شد. برگشتم پیش مسئول نقل و انتقالات. گفتم بالا خیلی شلوغ بود. زیر لب گفتم خسته‌م کردین. گفت الان خودم ثبت می‌کنم. پرسید مطمئنی نمی‌خوای برگردی منطقهٔ ۴؟ گفتم نه برنمی‌گردم و یهو گریه‌م گرفت. کد پرسنلیمو پرسید. نتونستم جوابشو بدم. نگاه به پرونده‌م کرد و کد پرسنلیمو از اونجا برداشت. پرسید الان می‌خوای بری فلان منطقه؟ با سرم تأیید کردم و همین‌جور بی‌وقفه داشتم اشک می‌ریختم. دستمال کاغذی رو گرفت سمتم. برداشتم. گفت می‌تونی بری منطقهٔ فلان. بی‌خداحافظی و بی‌هیچی‌حرفی از اتاق اومدم بیرون و همهٔ مسیرو گریه کردم.

۰۳/۰۶/۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۱۳)

نمی‌شه موقتا یه چیز دیگه تدریس کنی؟ ریاضی مثلا؟ یا کار و فناوری؟

پاسخ:
نه، اولاً ابلاغم ادبیاته. ثانیاً ریاضی نیاز نداره. ثالثاً روحیه‌م با هنر و کار و فناوری سازگار نیست. دقیق‌تر که فکر می‌کنم با ادبیات هم سازگار نیست. کلاً با معلمی هم حتی سازگار نیست. الان فقط می‌خوام سر به کوه و بیابون بذارم و هیچ کس هیچ کاری به کارم نداشته باشه.

اولین جمله رو که خوندم خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم ولی وقتی به آخر متن رسیدم خنده رو لبم خشکید :(

الان درخواست دادی برگردی منطقه قبلی؟

پاسخ:
انتقالی گرفتم به یه منطقه که دورتر از ۳ و نزدیکتر از ۴ هست
ولی اینجا دوتا مدرسه بهم نیاز داره و الان دوتا مدیر سرم دعوا دارن. راهکارشونم اینه که تمام روزهای هفته هر دوتا مدرسه رو تا عصر برم و اضافه ساعت حضورمو اضافه کار یا حق‌التدریسی حساب کنن. متوجه هم نیستن فرهنگستان هم باید برم، رساله هم باید بنویسم، مرحلهٔ دوم پودمان هم پنج‌شنبه و جمعه‌ست. تا عید هم تقویم تعطیلی نداره 🙄

حس میکنم به یه فراغت طولانی نیاز دارین.خیلی خیلی خسته این🥲

چقدر اذیت میکنن آخه😔

پاسخ:
من به اون حرف خدا که گفته از یه کاری فارغ شدی سریع به یه کار دیگه مشغول شو عمل می‌کنم یه وقت خدای نکرده بیکار نشم.

عزیز جان وقتی با این شغل خوشحال نیستی چرا رهاش نمی کنی؟ 

بعنوان کسی که یه بار دوره تخصص رو رها کرده و یک سال هم محروم شده عرض میکنم، آدم باید صبح که بیدار میشه باعلاقه بره سر کار. عمر مفیدمون مگه چقدره که به اضطراب و استیصال سپری بشه

پاسخ:
ببین در عین حال که اذیت میشم ولی خوشحال هم هستم (نمی‌دونم چجوری تناقضشو توضیح بدم ولی من از سختی کشیدن و جنگیدن لذت می‌برم 🥲). اگه جنبه‌های مثبتشو بگم و مدام اعلام رضایت کنم، این سختی‌ها کمرنگ میشه و یه عده جذبش میشن و ممکنه به اندازهٔ من تحمل نداشته باشن و اذیت بشن.
همیشه هم موقع مواجهه با مشکلات میگم از پاس کردن الکترومغناطیس که سخت‌تر نیست 🙄

من فقط اون دو هفتهٔ اول که می‌رفتم مدرسهٔ شمارهٔ ۱ و دروس غیرمرتبط می‌گفتم صبح‌ها موقع بیدار شدن در عذاب بودم (رفتار مدیر هم خوب نبود)، بقیه‌ش با اینکه دور بود ولی صبح‌ها حالم خوب بود.

چه تلخ! و چه تاسف بار:(

فقط یه سوال، ببخشید چون یه بار دیگه هم یه جا اشاره کرده بودین که از چالش‌ها استقبال می‌کنید برام سوال شد: واقعا از سر و کله زدن با آدمهای مریض و مغرضی نظیر کارمندایی که کار انتقالتون رو خراب کردن استقبال میکنید و لذت میبرید؟

پاسخ:
 بازی قارچ‌خور یادته؟ یه سری کلاغ و لاک‌پشت تو مسیر بودن که باید ردشون می‌کردی که برسی به اون غول و اژدهای آخر مسیر. این چالش‌های کوچیک اون کلاغا و لاک‌پشتای مسیرن. انقدرها هم مهم نیستن برام. در واقع رد کردنشون هدف اصلیم نیست. ولی برای رسیدن به هدف اصلی باید ردشون کنم.

منم سر کار چالشهای عجیبی دارم و درکتون میکنم

پاسخ:
بله متأسفانه همه باهاش دست به گریبانن

خدا لعنتشون کنه داغون شدی که 🥺وقتی میخوندم انگار قشنگ جای خودت بودم خیلییی دوندگی کردی اشک آدمو درآوردن لنتیا .

پاسخ:
بگو خدا هدایتشون کنه

سلام

بیا بغلم ❤️

دیروز باغ کتاب بودم و فرهنگستان رو دیدم یادت افتادم و دلم برای پستات تنگ شد. خوشحالم که امروز پستت رو خوندم ولی ناراحتم که اینقدر اذیتت کردن

پاسخ:
سلام. 
توصیه می‌کنم فرهنگستان رو از دور نبینی. برو به کتابخونه‌ش سر بزن. الکی برو فروشگاه کتاب سراغ چندتا کتابو بگیر یه چرخی بین قفسه‌ها بزن برگرد. حتی می‌تونی بگی اومدم ببینم چه کتابایی دارید.

 ((بازی قارچ‌خور یادته؟ یه سری کلاغ و لاک‌پشت تو مسیر بودن که باید ردشون می‌کردی که برسی به اون غول و اژدهای آخر مسیر. این چالش‌های کوچیک اون کلاغا و لاک‌پشتای مسیرن. انقدرها هم مهم نیستن برام. در واقع رد کردنشون هدف اصلیم نیست. ولی برای رسیدن به هدف اصلی باید ردشون کنم.))

آفرین به شما🌺

من یکهزارم شما تغییری که میخواستم در مسیر شغلی بدم سخت نبود 

از شهر خودم در استان خودم برم یک شهر با فاصله ۲ ساعت زندگی کنم و به جای شرکتی که آلات داخلش سمت x رو دارم از ۷ تا ۳ هست  برم جایی که کارمند میشم و از ۷ تا ۳.۳۰ با حجم کار بیشتر محیط شهری سخت‌تر هم خونه داشتن( این شهر با اینکه مرکز استان نیست هزینه زندگی بالاتری داره)

چقدر با خودم فکر کردم چقدر میخواستن منصرف بشم هنوزم که اولش بعضی اوقات به رفتن یا نرفتن فکر میکنم ولی شما کلا از جهت دیگه این بحث رو می‌بینید 

این میشه تفاوت شما با بقیه 

میزان تلاش و سخت‌کوشی شما رو هم که می‌دونیم 

امیدوارم یه مدت دیگه به اون مرحله آخر که رسیدید هنوز راه ارتباطی باهاتون باشه و همگی از دیدن ثمره تلاشتون لذت ببریم

 

پاسخ:
وقتی یه هدف متعالی رو در نظر می‌گیری و تو اون مسیر حرکت می‌کنی، شاید عمرت کفاف نده که مرحلهٔ آخر این بازی و کشته شدن اون غول رو ببینی. ولی مهم اینه که تو مسیر درست حرکت کنیم و نزدیک بشیم به هدف. حالا اگه خودمونم به اون مرحله نرسیدیم بالاخره یه شیرِ پاک‌خورده‌ای پیدا میشه که بعد از ما دستهٔ بازیو برداره و راهو ادامه بده. من خودمم راه یه سریای دیگه رو ادامه دادم که رسیدم اینجا.

فعلاً تصمیمی مبنی بر ترک وبلاگ ندارم، ولی اگر به هر دلیلی این وبلاگ منفجر شد، تشریف بیارید کانال تلگرامی که آدرسش اون بالاست، آدرس جدید وبلاگ رو از اونجا بگیرید.

وای که چقدر این‌ گریه حاصل از خشم و درماندگی و خستگی و کارشکنی بقیه تو کار اداری واسم ناراحت‌کننده است مخصوصا وقتی طرفشون آدم حسابی مثل تو باشه.

خدا هدایتشون کنه و ان مع العسر یسری

پاسخ:
ببین تو یه سکانس از این ماجرا بعد از اینکه از ادارهٔ منطقهٔ ۳ اومدم بیرون نقشهٔ تهرانو گوگل کردم ببینم مدارس کدوم مناطق نسبتاً نزدیکترن. همزمان باید اسنپم می‌گرفتم به سمت ادارهٔ کل. اسنپ قسمت بلیت سفر هم داره. قسمت خنده‌دار ماجرا اونجا بود که اون لحظه به این فکر می‌کردم که اگه ویزا داشتم اون لحظه با موجودی کارتم بلیت کجاها رو می‌تونستم بگیرم و همون روز با همون یه دست لباسی که تنم بود با اولین پروازشون از اینجا برم. و واقعاً داشتم ساعت و قیمت بلیتای پروازهای خارجی رو چک می‌کردم 🙄 قسمت خنده‌دارتر هم اونجا بود که یادم نبود باید برم فرودگاه امام و به مهرآباد فکر می‌کردم و اینکه اداره نزدیک‌تره یا فرودگاه. بعد یادم افتاد پاسپورتم همرام نیست و منصرف شدم 😅 ولی اونجا که ساعت و قیمت بلیتای فرانسه و گرجستانو مقایسه می‌کردم جدی بودم 🙄
۳۱ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۴۲ صـــالــحـــه ⠀

چقدر گریه‌ات رو می‌فهمم... 

ولی تا به حال مطلبی به این تلخی در وبلاگت نخونده بودم‌. اون پستِ سیبِ غمگین هم تهش انقدر غمگین نبود.

 

بیا بغلم با هم گریه کنیم :(

پاسخ:
ببین الان داریم می‌ریم عروسی. گریه کنم آرایشم خراب میشه. بذار برگردم بعد 😅

+ برگشتم. الان می‌تونیم گریه کنیم. 😭🥲
۰۱ مهر ۰۳ ، ۰۸:۵۸ عباس زاده

سلام 

با گریه که کاری درست نمیشه 

ایشاالله درست میشه

پاسخ:
سلام
چرا، بعضی وقتا میشه، ولی من نمی‌خواستم با این روش کارمو راه بندازم. بلد هم نبودم البته. من اون لحظه بسیار خشمگین و غمگین بودم و یهو مغزم تصمیم گرفت این‌جوری این خشم و غم رو خالی کنه.

قبلا اومدیم کانالتون صندلی گرفتیم 

پاسخ:
😅