۱۹۹۳- پودمان (قسمت سوم) + ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۳) یا من ارگ بمم، خشت به خشتم متلاشی
با انتقالیم به منطقهٔ ۳ موافقت شد، ولی انقدر دیر که هیچ مدرسهای دبیر ادبیات نیاز نداشت. مجدداً درخواست دادم به یه منطقهٔ یه کم دورتر. الان دوتا مدرسه همزمان منو میخوان. هنوز بهم اطلاع ندادن کجا قراره برم و چی قراره تدریس کنم. دیشب که مدرسهٔ شمارهٔ ۳ برنامهمو برام فرستاد و گفت یکشنبه مدرسه باش فهمیدم اداره بدون اطلاع مدرسههای قبلیم این جابهجایی رو انجام داده. وقتی بهشون گفتم امسال در خدمتتون نیستم جا خوردن. اون منطقه بهشدت با کمبود دبیر ادبیات مواجهه و مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم تدریس بخشی از کلاسهای ادبیات رو سپرده به دبیر عربی.
شنبه قبل از جلسه در جواب احوالپرسی رئیس گفتم هر روز پیگیر انتقالیام و هنوز مشخص نیست. اون روز از منطقهٔ ۴ تماس گرفتن که چرا مدارکتو کنار درخواست انتقالت بارگذاری نکردی؟ مدارکی مثل گواهی و تقدیرنامه و کارنامه و صفحهٔ دوم شناسنامه و هر فعالیت مرتبط و غیرمرتبطی که از نظر اونها امتیاز محسوب میشه. گفتن مدارکتو بارگذاری کن تا تأیید کنیم. از لحنشون معلوم بود با اکراه دارن این کارو میکنن. بیشتر مدارسشون دبیر ادبیات نداشت و اگر زور ادارهٔ کل و نامهم نبود عمراً اجازهٔ خروج از منطقه میدادن. گفتم چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته سامانه رو برام باز کردن و همونجا تو اداره همه چیو به درخواستم پیوست کردم و وضعیت درخواستم در انتظار تأیید شماست. این سامانه جوریه که اگر مدارک رو پیوست نکنی بهت کد نهایی رو نمیده. من کد نهایی رو داشتم. گفتن باشه تأیید میکنیم. چند دقیقه بعد چک کردم دیدم بهجای تأیید، برگشت زدن که امکان ویرایش فعال بشه و من مدارکمو بارگذاری کنم. شاید عمداً وقتکشی میکردن که مدارس منطقهٔ ۳ پر بشه و اعلام عدم نیاز کنه. مجدداً کد نهایی گرفتم و زنگ زدم اداره. جواب ندادن. ساعتها پشت خط موندم تا بالاخره یکی گوشیو برداشت. گفتم قسمت مشاهدهٔ مدارک رو بزنید میبینید مدارکمو. لطفاً تأیید کنید. گفتن باشه. شب درخواستم تأیید شد. هم مبدأ تأیید کرده بود هم مقصدی که منطقهٔ ۳ باشه. دیگه میتونستم خودمو به منطقهٔ ۳ معرفی کنم و ازشون بخوام به مدارسشون معرفیم کنن.
یکشنبه ظهر بعد از تموم شدن کلاسهای پودمان رفتم اداره. خودمو معرفی کردم و فرم گرفتم. پر کردم و از بخشهای مختلف اداره امضا و تأیید گرفتم. مسئولی که قرار بود ابلاغمو بده گفت بشین بررسی کنم. مدام ساعتمو نگاه میکردم. بهش گفته بودم که باید برم فرهنگستان و عجله دارم. نمیدونستن فرهنگستان چیه و کجاست. بعد از دو ساعت معطلی گفت اگر عجله داری برو، هر موقع مدرسهٔ خالی پیدا کردیم زنگ میزنیم. پرسیدم چند درصد احتمال داره؟ گفت یه معلم ادبیات هست که درخواست انتقالی داده به یه استان دیگه. یکی دیگه هم هست که قراره معاون بشه. اونا برن، تو جای اونا میری. قرار شد خبرم کنن. خداحافظی کردم و رفتم فرهنگستان.
فکر میکردم سواد بالا و بیان فاخر و مؤدبانهٔ استاد شمارهٔ دوی مهارتآموزی، میچربه به اون نگاه از بالا به پایین و غرور و تفاخرش. سعی کرده بودم این بخش از رفتارشو نادیده بگیرم و به جنبههای مثبتش فکر کنم، ولی دوشنبه بعد از اینکه چند بار با کنایه و مستقیم و غیرمسقیم به جزوه ننوشتن من اشاره کرد کاسهٔ صبرم لبریز شد. عذرخواهی کردم و گفتم استاد جسارتاً این طرز نگاهتون، این برخورد از بالا به پایینتون آزاردهندهست و اذیتم میکنه. بخش دانش زبانی کتاب ادبیات برای بقیه که ادبیات خوندن سخته، ولی همون چیزیه که من در سالهای تحصیل زبانشناسی مفصّل خوندم. این چند جلسه که تمرکز کرده بود روی بخش دانش زبانی، من کمتر از بقیه یادداشتبرداری میکردم. ولی میکردم. مثلاً مینوشتم نقش کلمات در جمله، که بدونم اون جلسه استاد راجع به چی حرف زده. مثالهای متعددی که میزد رو دیگه نمینوشتم که مثلاً این نهاده این مفعوله زمان این فعل چیه. بقیه ولی با دقت مینوشتن. پای تخته هم که میرفتن بلد نبودن جواب بدن. واقعاً بعضیهاشون بلد نبودن و من نگران این بودم که هفتهٔ دیگه چجوری قراره تدریس کنن. دوشنبه وقتی استاد داشت مطالب جلسات قبل رو تکرار میکرد و بقیه تندتند مینوشتن و سؤالهای بدیهی و ساده میپرسیدند، من ساکت نشسته بودم و کاری نمیکردم. استاد چند بار با تأکید گفت چون قرار نیست امتحان بگیرم، به جزوههاتون نمره خواهم داد. بعد گفت جزوهٔ گروهی بنویسید و هر کدوم بخشی از مباحث رو بنویسید و باهم به اشتراک بذارید. بعد گفت نه، چون بعضیا جزوه نمینویسن گروهی ننویسید، که در حق شما که مینویسید ظلم نشه. به اونایی که نمینویسن جزوه ندید. هر کی خودش بنویسه و با بقیه هم به اشتراک نذارید. مشخصاً منظورش من بودم. دستمو بلند کردم و مؤدبانه گفتم این طرز برخورد اذیتم میکنه. گفتم من هر سه مقطع تحصیلی و حتی قبلتر، زمانی که دانشآموز بودم جزوهنویس کلاسمون بودم. به اونایی که جزوه نمینوشتن هم جزوه میدادم. حتی همین الانشم همهٔ جزوههام تایپشده در اختیار دانشجویان جدیده. یادداشتهای این چند روز رو هم نشونش دادم و گفتم من هم مینویسم، ولی کمتر. کلیدواژه مینویسم که اگر لازم باشه بعداً توضیح بدم. الان ترجیح میدم گوش بدم. انقدر هم دقیق گوش میدم و حافظهم خوب هست و بلدم که بعداً بتونم بیشتر بنویسم و توضیح بدم. دوباره با کنایه گفت پس ماشالا به حافظهتون که فکر میکنید همه چی یادتون میمونه. به مدرکم اشارهٔ مستقیم نکردم و امیدوار بودم از جملهٔ «هر سه مقطع تحصیلی جزوهنویس کلاسمون بودم» متوجه شده باشه. دوشنبه نرفتم اداره و اونها هم زنگ نزدن. رفتم فرهنگستان. با خوشحالی به عالم و آدم گفتم منتقل شدم منطقهٔ ۳، ولی هنوز مشخص نیست کدوم مدرسه. همه تبریک میگفتن!
استاد شمارهٔ ۱ دورهٔ مهارتآموزی تعدادی عکس برامون فرستاده بود و خواسته بود برای یکی از عکسها تصویرنویسی کنیم. هم تکلیف بود، هم به جای امتحان. من تصویر سیبی که غمگین بود رو انتخاب کردم و یه سناریوی تخیلی نوشتم براش:
در را برایم باز کرد. کیسههای سیب را گرفتم سمتش و گفتم «بگو سیییییب!». زل زد به چشمهایم و پرسید: «گریه کردی؟» گفتم «اول، سلام!». اشاره کردم به کیسهها. گرفت و سؤالش را تکرار کرد. کفشهایم را درآوردم و گفتم «هوا آلودهست. حساسیت دارم».
سینی چای را گرفت سمتم که میخوری؟ چشمهایم را باز کردم و سرم را از روی میز برداشتم. دستم را دراز کردم سمت سینی. نگاهش نکردم. گفت «ولی این دفعه گریه کردی! ببین چشات قرمزه!» لیوانی که پرتر بود را برداشتم و گفتم «دیشب کم خوابیدم؛ خستهام. چایی بخورم خوب میشم». به بهانهٔ آوردن قند بلند شدم رفتم سمت آشپزخانه. اما برنگشتم.
کمی بعد آمد و یک سیب از یخچال برداشت. تکیه داد به دیوار و در چشمهایم خیره شد و همینجور که داشت سیب را گاز میزد گفت: «ولی اینا دیگه اشکه. مشخصه که گریه کردی». ماهیتابه را گذاشتم روی گاز و گفتم «نشُسته بودمشون». گاز دیگری به آن سیب نشُسته زد و پرسید «چی شده؟» پیازها را داخل ماهیتابه ریختم و گفتم «داشتم اینا رو خرد میکردم».
سهشنبه آخرین روز پودمان بود. صبح زود رفتم اداره. هنوز کارمندا نیومده بودن. هفت و ربع مسئولی که باهاش کار داشتم اومد. گفت هنوز مدرسهٔ بدون معلم پیدا نکرده. گفت ظهر هم سر بزنم بهشون. برگشتم دانشگاه، برای پودمان. استاد شمارهٔ ۲ ابتدای کلاس بابت بحث دیروز عذرخواهی کرد. چندین بار خانم دکتر خطابم کرد و گفت برم پای تخته و معلوم و مجهول رو درس بدم. بخشهایی رو ناخواسته بالاتر از سطح دانشآموز میگفتم و استاد تذکر میداد که مخاطبم دانشجو نیست. بهنظرم برخوردش نرمتر شده بود. تا آخر جلسه ده دوازده باری خانم دکتر خطابم کرد و بعد از اینکه بقیه هم رفتند و چندتا مثال و تمرین جواب دادند (بعضیها هم البته مسلط نبودند و نمیتوانستند جواب بدهند) مجدداً خواست پای تخته برم و تمرین حل کنم. بعد از این کلاس، با استاد دیگری درس مدیریت کلاس داشتیم. به گروههای سهنفری تقسیم شده بودیم و قرار بود هر گروه فصلی از کتاب رو ارائه بده. همگروههای من هر کدوم دوتا بچه داشتن و مسیرشون هم دور بود. پاورپوینت و ارائه رو من بر عهده گرفتم. اونها هیچ کاری نکردن. البته تشکر کردن و کلی هم برام دعا کردن. از استاد خواستم اجازه بده اول من ارائه بدم که بعدش برم اداره. همون موقع که گوشی دستم بود و اسلایدها رو جابهجا میکردم و توضیح میدادم اسنپ گرفتم به مقصد ادارهٔ منطقهٔ ۳. مسئول کارگزینی با شرمندگی گفت همهٔ مدارسمون پره. همهٔ پایههای هفتم تا دوازدهم. با انتقالی اونی که قرار بود بره یه استان دیگه موافقت نشد که تو جاش بری. اونی هم که قرار بود معاون بشه نشد. گفت اگر یک روز زودتر میومدی نیاز داشتیم. گفت تو خیلی سرتر از اونی هستی که زودتر از تو اومده و گرفتیمش. گفت درس غیرمرتبط میخوای؟ قبول نکردم. توی فرمم نوشت عدم نیاز. گفت به مدیر منطقه نامه بنویس و انصرافتو اعلام کن. گفتم من انصراف ندادم، شما اعلام عدم نیاز کردید. همینو تو نامه نوشتم. باید نامه رو میبردم دبیرخانه و از اونجا میفرستادن ادارهٔ کل. بعد باید میرفتم ادارهٔ کل که تکلیفم مشخص بشه. مسئول ارسال نامه وقتی اعلام عدم نیاز منطقه رو دید تعجب کرد. گفت تا امروز صبح نیاز داشتن و اتفاقاً امروز صبح یکی اومده و گرفتنش. با اینکه فرم من از دو روز پیش اونجا بود، ولی دیگه برام مهم نبود. رفتم ادارهٔ کل. بعد از اونجا هم باید میرفتم ادارهٔ یه منطقهٔ دیگه. نتونستم اون روز برم فرهنگستان، و اتفاقاً تو فرهنگستان کلی کار داشتم و بقیه هم با من کار داشتن. به مسئول نقل و انتقالات گفتم منطقهٔ ۳ عدم نیاز زده به درخواستم. بفرستینم فلان منطقه. گفت سریع برو بالا پیش فلانی بگو درخواست جدید بده. نگاه به ساعت کردم دیدم دوئه. گفتم اگه درخواستم ثبت بشه، از اینجا باید برم ادارهٔ اون منطقه؟ گفت آره ولی عجله کن. رفتم دیدم بالا غلغلهست. جای سوزن انداختن نبود. منشی گفت اسمتو بنویس نوبتت که بشه صدات میکنم. گفتم کارم خیلی فوریه. باید به یه منطقهٔ دیگه درخواست انتقالی بدم. گفت همهٔ اینایی که اینجا نشستن کارشون فوریه. اسممو نوشتم. بیشتر از صد نفر تو نوبت بودن. تا شبم مینشستم نوبت به من نمیرسید. تا یه ساعت دیگه هم اون اداره تعطیل میشد. برگشتم پیش مسئول نقل و انتقالات. گفتم بالا خیلی شلوغ بود. زیر لب گفتم خستهم کردین. گفت الان خودم ثبت میکنم. پرسید مطمئنی نمیخوای برگردی منطقهٔ ۴؟ گفتم نه برنمیگردم و یهو گریهم گرفت. کد پرسنلیمو پرسید. نتونستم جوابشو بدم. نگاه به پروندهم کرد و کد پرسنلیمو از اونجا برداشت. پرسید الان میخوای بری فلان منطقه؟ با سرم تأیید کردم و همینجور بیوقفه داشتم اشک میریختم. دستمال کاغذی رو گرفت سمتم. برداشتم. گفت میتونی بری منطقهٔ فلان. بیخداحافظی و بیهیچیحرفی از اتاق اومدم بیرون و همهٔ مسیرو گریه کردم.
نمیشه موقتا یه چیز دیگه تدریس کنی؟ ریاضی مثلا؟ یا کار و فناوری؟