۱۸۹۰- بیستونهم رمضان. افطاری سهشنبه - بخش سوم
۱. من اگه جای اونا بودم، دانشجوی مشکوک رو تحت نظر میگرفتم، بعد که میخواست وارد بشه و وسیلههاشو بده اطلاعاتشو خیلی عادی میگرفتم و با احتیاط و تحت نظارت نامحسوس میذاشتم بره تو. استعلام هم میگرفتم. اینجوری اگه طرف جاسوس باشه، با کیفیت بیشتری تشخیص داده میشه.
۲. وقتی بهشون گفتم با فضای اینجا آشنا نبودم گفتن چرا یه دانشجوی دکتری نباید با این مسائل آشنا باشه؟ اونجا یاد مصاحبههایی افتادم که تمرکزشون روی همین مسائله و انتظار دارن متخصص فلان رشته این چیزا رو هم بدونه و اینا رو اطلاعات عمومی تلقی میکنن. خب چرا اطلاعاتی که بهش علاقه ندارم رو بدونم آخه.
۳. یکی از دبیرهایی که دعوت بود ناخن کاشت داشت. لاک کمرنگی هم داشت.
۴. هم تو صحبت دانشجوها و هم سخنرانی رهبر به قیمت دلار و خودرو و مسکن اشاره شد. و به فضای مجازی و سلبریتیها و بلاگرها و سربازی. و اینکه حجاب امری فردی است یا اجتماعی. یکی از سؤالات جالب دانشجوها هم این بود که چرا هنوز فیلتریم؟ اگه فیلتریم چرا هنوز یه تعداد از مسئولین تو این فضاهای فیلتر پست میذارن؟ در ادامه جا داشت بپرسن فیلترشکنشون چیه برای ما هم بفرستن :|
۵. من آدم جوندوستیام و بهنظرم هیچی بیشتر از جون آدما ارزش نداره. هیچ وقت نه آرزوی شهادت داشتم نه جرئت اینکه جونمو بگیرم کف دستم و برای فلان هدف کشته بشم. چون معتقدم برای اون آرمان و هدفی که دارم باید سالها کار کنم و اینکه یه لحظه جونمو فدای چیزی که میخوام بکنم فایده و کارایی کافی رو نداره. بهینه نیست. مگر در موارد استثنا که حالا ما به اون موارد استثنا نمیپردازیم. اتفاقاً رهبر هم تو سخنرانیشون به این نکته اشاره کردن و به جوانان توصیه کردن که فعلاً تا جوانید شهید نشید. مملکت لازمتون داره. ایشان در پاسخ به تبریک تولد تصریح کردن که حادثۀ مهمی نیست.
۶. هر کی میومد حرف بزنه عبا و چفیه و انگشتر میخواست. بعد من یادمه یه بار خواب دیدم محمدرضا پهلوی اومده فرهنگستان انگشتر عقیق هدیه میده بهم. منم نگرفتم و گفتم از این چیزا دوست ندارم یه چیز دیگه بده. هنوزم دوست ندارم.
۷. دو نفر از پسرا خواستن خطبۀ عقدشونو ایشون بخونه.
۸. یکی از دخترا براشون انگشتر هدیه آورده بود. گفتن همه از ما انگشتر میخوان، این خانم انگشتر آورده.
۹. یه نفرم براشون دستمال اشک هدیه آورده بود. انگار تو جاهای زیارتی یه سریا تو یه سری مراسم اشکاشونو با این دستمال پاک کردن. اونو هدیه آورده بودن. عجیب بود برام. اما قابلدرک بود. چون یادم افتاد میماجیل وقتی عکس جغدو روی چرم درمیاورد دستش بریده بود. بعدش اون دستمال کاغذی خونی رو هم با جغدا فرستاده بود برام. لذا همهمون کارهایی میکنیم که ممکنه برای بقیه عجیب و مسخره باشه.
۱۰. یکی از پراسترسترین لحظات برای من اونجا بود که بقیه شعار میدادن. من چون شعار نمیدم و از این حرکت خوشم نمیاد کاری نمیکردم. حس میکردم الانه که بیان یقهمو بگیرن که «چرا ساکتی؟ عکس هم که گرفتی تو کوچه. باید با ما بیای»
۱۱. از اینایی که وسط حرف آدم یهو شعار میدن بدم میاد. عین قاشق نشسته میپرن وسط حرف آدم که مرگ بر امریکا؟ که چی؟
۱۲. یه دختره جلوم بود که دستش بالا بود. تا یه مدت فکر میکردم سؤالی نکتهای چیزی داره و میخواد حرف بزنه. یه بار که برگشت دیدم رو دستش شعار نوشته و بالا گرفته که دیده بشه.
۱۳. ورود خودکار شخصی ممنوع بود ولی دم در کاغذ و خودکار گذاشته بودن. هر چند تعداد خودکارها کم بود. به همه نرسیده بود و بعضیا که دیر رسیده بودن باید از بغلدستیشون میگرفتن که برای وبلاگشون مطلب بنویسن.
۱۴. بعضی وقتا دوربینا زوم میکردن روی افرادی که یادداشت مینوشتن. حواسم بود که روی یادداشتهای من زوم نشه. هر چند تو اون حال، واقعاً سخت بود نوشتن. بهویژه اینکه نگران بودم موقع خروج کاغذمو بگیرن ببینن چی نوشتم. برای همین رمزی مینوشتم. روی خانومای بچهبهبغل و اونایی که دستشون شعار نوشته بودن هم تمرکز داشتن دوربینا.
۱۵. طبقۀ پایین حسینیه سرویس بهداشتیه. هم میشه با پله رفت هم آسانسور داره. ولی چون کفشا رو قبلاً تحویل گرفتن باید دمپاییای اونجا رو بپوشی بری.
۱۶. اگر کسی بخواد بعد از سخنرانی تو نماز جماعت شرکت کنه باید از قبل وضو داشته باشه. چون بعد از تموم شدن سخنرانی سریع صف میبندن برای نماز و فرصت وضو نیست.
۱۷. قبلهش مایل به راسته یه کم.
۱۸. موقع نماز روی عکس امام خمینی پارچه کشیدن.
۱۹. در طول مدت سخنرانی روی صندلیای کنار دیوار نشسته بودم. برای نماز رفتم جلو و ردیف چهارم ایستادم. تو اون فاصلهای که یه عده نماز میخوندن، یه عده رفتن طبقۀ بالا افطاری بخورن. سفرهها رو اونجا پهن کرده بودن.
۲۰. موقع ورود دقت نکردم ببینم مُهرها کجان. بعد از نماز دیدم یه جاهایی مهر هست ولی نمیدونم اینا از اول بودن یا بعداً گذاشتن. نماز که شروع شد یه عده مُهر داشتن یه عده نداشتن. من داشتم فکر میکردم که بدون مهر بخونم یا نه و میشه یا نمیشه که دیدم رفتن رکوع. تا بلند شدن از رکوع فرصت داشتم که فکر کنم مُهر بذارم یا نه. چون اگه بلند شن دیگه نمیشه رکعت اولت رو بهشون وصل کنی. یادم افتاد تو مکه موقع حج هم مُهر نمیذارن. ینی مسئولای اونجا نمیذارن که بذارن. پس میشه که نذاشت. کاغذایی که دستم بود رو گذاشتم روی زمین و نمازو شروع کردم. روی کاغذا سجده کردم.
۲۱. بعد از نماز، بغلدستیم گفت چه خوب که به تردیدت غلبه کردی و نمازتو سریع شروع کردی! نگران بودم از رکوع بلند شیم و نرسی بهمون. گفتم مُهر نداشتم آخه. گفت روی کاغذم میشه. گفتم مطمئن نبودم ولی اون لحظه فرصت فکر کردن یا پرسیدن نبود.
۲۲. این بغلدستیم سر نماز از شدت شوق گریه میکرد. البته خودشو کنترل میکرد چون گریه نمازو باطل میکنه ولی خب شوق یه سریا قابل وصف نبود. اینا رو درک نمیکردم. چون هیچ وقت خودم چیزی نداشتم که براش انقدر ذوق کنم.
۲۳. با شناختی که اون روز از این دوستم که چهار بار سابقۀ حضور داشت حاصل کردم، ترجیح میدم زین پس فاصله بگیرم ازش. اولاً کسی که چهار بار رفته و نمیدونه عکس ممنوعه، پس بیدقته و حواسش جمع نیست. اگه میدونه و نمیگه نامرده. حالا اینا هیچی؛ بعداً که منو دید نه حالمو پرسید نه گفت چی شد و انگار نه انگار. ولی یکی دو نفری که تو همون صف کنارمون بودن بعداً که اتفاقی دیدمشون پرسیدن چی شد و چطور شد و خوبم یا نه و فلان. با این دبیرها (که اتفاقاً ناخن کاشت داشتن!) تصمیم دارم دوستتر بشم.
۲۴. افطاریشون زرشکپلو با مرغ و ماست و سبزی و خرما و قند و نون و پنیر و آب و چای بود. من اونجا فقط چای و خرما خوردم و بقیهشو آوردم خوابگاه. نصفشو برای سحری چهارشنبه خوردم نصفشو برای سحری پنجشنبه. از این بستههای افطاری، اضافه هم داشتن. کسانی که کسی رو داشتن که بخوان براش ببرن میتونستن بگیرن. ینی خودشون میپرسیدن که اگه بیشتر میخوای بدیم.
۲۵. شب خواب دیدم مأمورا گزارش اون روزو نوشتن فرستادن برای رهبر که حکم صادر کنه. گزارشو که میخوندم میگفتم چرا یه جوری نوشتید که انگار عمدی بوده کارم؟ الان کلمات گزارش یادم نیست ولی لحن تند و ترسناکی داشت و اعدام رو شاخم بود :))
۲۶. اینم سحری چهارشنبه که در واقع افطاری سهشنبهست.
۲۷. کارت ورود هم اینشکلی بود که اونجا گرفتن و همین عکسو دارم ازش. پسزمینهش فرشای نمازخونۀ وزارت علومه و به روش دُردانه سانسور شده.
۲۸. یادداشتامو با خودم آوردم ولی نمیدونم خودکارو باید میذاشتم سر جاش یا میشد آورد. از چند نفر پرسیدم، هر کدوم یه فتوای متفاوت داد.
۲۹. در پایان لازم میدونم یک بار دیگه تَکرار کنم که هدفم از حضور تو اون جمع مشاهده بود. دوست داشتم از نزدیک ببینم فضاش چجوریه و آدمایی که اونجا میرن چجوریان. من از راهپیمایی هم تصویر نزدیکی ندارم. در مورد اون هنوز خودمو متقاعد نکردم که برم تجربهش کنم ولی این تجربۀ جالبی بود و یادم میمونه. از اون جالبتر، برخورد کسانی بود که این اتفاق رو باهاشون به اشتراک گذاشتم. من همیشه روی میزان شناخت مخاطبای وبلاگم حساب میکردم و میگفتم اونا مثل فالورهای اینستا و دوروبریام سطحینگر نیستن و کسانی که سالها خاطراتمو خوندن دیگه دستشون اومده من چجور آدمیام و طرز تفکرم چیه. ولی یه چندتا بازخورد ناامیدم کرد. من شماها رو لایق دونستم و چیزایی که جای دیگه برای بقیه نگفتم رو گفتم، اما یه سریاتون ثابت کردید که ما لیاقتشو نداریم و نمیفهمیم چی میگی.
نسرین جان ممنونم بابت اشتراک تجربیاتت، منم مثل خیلیها منتظر پست قبل و همینطور این بودم و خیلی ناراحت شدم واسه اتفاقی که برات افتاده و استرسی که تحمل کردی.
شاید خودت ندونی اما پست قبلت خیلی برام مفید بود و انشاءالله برای تو هم باقیات و صالحات باشه.