پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۱۰- کُلکچال

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ب.ظ

جمعه در اقدامی بی‌سابقه با جمعی از هم‌کلاسی‌های اسبق و دوستاشون و دوستای دوستاشون رفتم کلکچال. تو مسیرمون ضمن کوهپیمایی، زباله‌هایی که می‌دیدیم رو هم جمع می‌کردیم. هر کی هم بهمون خداقوت و باریکلا می‌گفت گروه محیط‌زیستیمون (که خودم تازه به جمعشون اضافه شدم) رو بهش معرفی می‌کردیم و لینک گروهو می‌دادیم که بهمون ملحق بشه و تو برنامه‌های بعدی شرکت کنه.

رفتنِ من مشروط به رفتن الهام بود. چون از دخترا فقط الهامو می‌شناختم و باهاش راحت بودم. شبِ قبلِ رفتن، پیام داد که احساس سرماخوردگی می‌کنم و نمی‌تونم بیام که سرماخوردگیم منتقل نشه به بقیه. دوتا از هم‌کلاسیای اسبق پسر هم بودن تو اون جمع. ولی خب به اندازۀ الهام باهاشون صمیمی نبودم. حتی دوران تحصیل هم باهاشون سلام علیک نداشتم و فقط دو بار به یکیشون جزوه داده بودم! مردد شدم که برم یا نه. دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم برم و دوستای جدید پیدا کنم. خروجی متروی تجریش قرار گذاشته بودیم. همون‌جا با تینا و دُرسا و دوستشون نگار آشنا و سپس دوست شدم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم هم اونجا بود. از اون جمع، فقط همین هم‌کلاسی رو می‌شناختم. یه پسری هم بود به اسم امیر که از جدیدالورودهای شریف بود. از حرف زدنش تشخیص دادم ترکه و به‌واسطۀ هم‌زبانی و هم‌دانشگاهی بودنمون با اونم تونستم ارتباط برقرار کنم. از مترو تا پارک جمشیدیه ده دیقه راه بود. قرار شد ما چهارتا دختر اسنپ یا تاکسی بگیریم بریم. سر خیابون یهو همه‌شون گفتن اِ ایّوب! ایوب ماشین داشت و اومده بود سمت مترو که چند نفرم با خودش ببره. ما با ایوب رفتیم. اون یکی هم‌کلاسیمم جلوی پارک بهمون ملحق شد و از دیدن من تعجب کرد. چون فکر می‌کرد بدون الهام نمیام. دوتا فاطمه که یکیشون می‌گفت آمیتیس صدام کنین هم قبل ما جلوی پارک منتظر بودن. شکیبا و محدثه و محمد هم بعداً اومدن. سرپرست گروه که اسمش علی بود هم آخر از همه اومد. دوسه‌تا پسر دیگه هم بودن که اسمشون یادم نموند. محمدحسین، امیرحسین، مهدی یا یه همچین اسمایی داشتن. 



اولین موضوعی که توجهم رو به خودش جلب کرد دست دادنِ بچه‌ها باهم بود. هر کی می‌رسید ضمن سلام و احوال‌پرسی با همه دست می‌داد. موقع خداحافظی هم بازم همه باهم دست دادن و من حواسم جمع بود که فقط با دخترا دست بدم. یه جایی ایوب بعد از اینکه با همه دست داد و خداحافظی کرد بهم گفت حواسم بود که شما دست نمی‌دین برای همین دستمو سمت شما نگرفتم. یه وقت حمل بر بی‌ادبی نباشه. گفتم نه بابا دست ندادن کجاش بی‌ادبیه.

حالا چرا این موضوع برام جالب بود؟ چون چند روز قبلش با یه بنده خدایی که پیشنهاد آشنایی و ازدواج داده بود سر همین قضیه اختلاف داشتیم و تو کت منی که محرم نامحرم سرم میشه نمی‌رفت که همسرم با دخترا دست بده و اسم کارشو بذاره احترام گذاشتن به بقیه. البته ابعاد اختلافاتمون بزرگتر از این حرف‌ها بود و این یه مورد کوچیکش بود.



سگ هم زیاد بود تو مسیرمون. حاضر بودم از دره خودمو بندازم پایین ولی سگا بهم نزدیک نشن.



حین پایین اومدن یکی دو بارم پام لغزید و عن‌قریب بود که واژگون بشم! ناخودآگاه بچه‌ها دستشونو می‌گرفتن سمتم که بگیرمشون که نیافتم. منم تشکر می‌کردم و اسلامم رو حفظ می‌کردم همچنان. و نمی‌گرفتم دستشونو :))

موقع ناهار بهشون قول دادم تو برنامۀ بعدی، براشون کیک درست کنم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم گفت منم بلدم و قرار شد هردومون درست کنیم ببینم دستپخت کی بهتره.



برگشتنی مقبرهٔ شهدای گمنام هم رفتیم. تو مسیرمون بود در واقع. چادرمو احتیاطاً! تو کیفم گذاشته بودم که اگه بعد از کوه یهو کاری پیش اومد یا خواستم برم جای دیگه‌ای، بپوشمش. اینجا دیدم فضا به چادر می‌خوره، از کیفم درآوردم باهاش عکس بگیرم. کرک و پر همه جز اون دوتا هم‌کلاسیم که می‌دونستن چادری‌ام ریخت :))



یه مسجدی هم بالای کوه بود که ظهر برای نماز رفتم اونجا. کسی تو قسمت خانوما نبود که ازش بپرسم نمازمو باید شکسته بخونم یا نه. به‌نظر خودم خیلی راه اومده بودیم و از شهر خارج شده بودیم. تو قسمت آقایون یه پسره بود که داشت نماز می‌خوند. صبر کردم نمازش تموم بشه تا ازش بپرسم ببینم کامله یا شکسته. گفت کامله. تو مسجد به اون بزرگی فقط ما دوتا بودیم :|

بعداً وقتی عکسا رو تو گروه باهم به اشتراک گذاشتیم، توضیح دادم که اینجا مسجدِ اونجا بوده و عکسِ جای دیگه نیست و اشتباهی نفرستادم. الهام در جوابم نوشته بود که دمت گرم که حتی تو کوه هم رفتی نمازتو خوندی (به‌عنوان پرداختنت به اعتقادت منظورمه، نه خودِ نماز خوندن یا نخوندن). براش نوشتم که دیگه بدعادتم نکن که از فردا برای چهار رکعت ادای وظیفه انتظار احسنت و باریکلا و دمت گرم داشته باشم از کائنات. به‌نظرم یه کاریه که بر عهده‌م گذاشته شده و تحت هر شرایطی باید انجامش بدم. همیشه هم می‌گم تو شرایط عادی اکثریت بلدن از پس این کارا بربیان. مهم اون شرایط خاصه به‌نظرم. اینه که منو متمایز می‌کنه. اتفاقاً برای همین وقتی بچه‌ها پرسیدن نمادت تو طبیعت چیه گفتم سنگ. مثل سنگم و تو موقعیت‌های مختلف راحت تغییر نمی‌کنه طرز رفتار و کردار و پندارم.

اونجا بچه‌ها راجع به اینکه نمادتون تو طبیعت چیه صحبت می‌کردن. یکی می‌گفت دریا، یکی پرنده، یکی کوه، یکی درخت. من در موردش فکر نکرده بودم و گفتم برگشتنی می‌گم. تو مسیر برگشت به این نتیجه رسیدم که منم سنگم. از این نظر که به‌راحتی از اصول و چارچوب‌هام دست نمی‌کشم و سفت و سختم. ماهی هم می‌تونم باشم. از این نظر که لیز می‌خورم و به‌سختی اجازه می‌دم کسی بگیرتم و نگهم‌داره.



اگه از ارتفاع نمی‌ترسیدم منم یه همچین عکسی می‌گرفتم. ولی به‌شدت می‌ترسم از بلندی.



اون شب، شب تولد قمریم بود. برگشتنی از ماه عکس گرفتم. وقتی من به دنیا اومدم ماه این شکلی بود.



اون یکی هم‌کلاسی اسبقم هم ماشین داشت و پرسید چجوری می‌ری خوابگاه؟ اول خواستم با همون ایوب و دخترا تا ایستگاه مترو برم و از اونجا برگردم خوابگاه. بعد نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم با هم‌کلاسیم برم تا ایستگاه مترو. محدثه و محمد هم با ما اومدن. بعد، وسط راه این هم‌کلاسی گفت خوابم میاد و نمی‌تونم رانندگی کنم. جاشو با محمد عوض کرد و به جای اینکه اون ما رو برسونه ما رسوندیمش درِ خونه‌ش و خودمون با مترو برگشتیم. نزدیکای دهِ شب در حالی که از خستگی داشتم بیهوش می‌شدم رسیدم خوابگاه. شنبه به‌قدری خسته و له بودم که موقع نماز، وقتی خواستم بشینم ناخودآگاه گفتم آخ :)) از اونجایی که کلام بی‌جا نمازو باطل می‌کنه، باید سجدۀ سهو انجام بدی بعد نماز. حالا درسته من سجده‌هه رو انجام دادم ولی شک دارم که آخ و اسم‌های صوت (نام‌آواها)، از نظر احکام دینی واژه محسوب بشن. 

صبح، رفتنی یه اتفاق بامزه هم افتاد. تصمیم داشتم با اتوبوس برم تا ایستگاه مترو. ولی اتوبوسای اون ایستگاهی که می‌خواستم سوار شم دیربه‌دیر حرکت می‌کنن. از راننده پرسیدم چند دقیقۀ دیگه حرکت می‌کنین؟ می‌خواستم زمانمو تنظیم کنم ببینم اگه دیر میشه یه‌جور دیگه برم. گفت وایستاده بودم تو بیای بریم. و واقعاً همین که من سوار شدم حرکت کرد :))

۰۲/۰۳/۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

الهام

هم‌کلاسی اسبق

نظرات (۲۸)

داشتم فکر می‌کردم اگه همکلاسی‌های اسبقم منو ببینن هم ممکنه همینقدر کرک و پرشون بریزه:).

چون نسرین دورهٔ کارشناسی به شدت مذهبی و مقید بود به حجاب و بسیار متعصب بود به اسلام و اصول دینی و اینا. اما الان نیست. 

تجربهٔ جالبی بود. من از عکس دسته‌جمعی شناختمت قبل از دیدن عکس تکی.

پاسخ:
من تغییر محسوسی حتی در مقایسه با دوران مدرسه هم نداشتم. به‌لحاظ فکری رشد داشتم، ولی دگرگون نشدم. هیچ وقت متعصب نبودم. همین میانه‌رو بودم.

اتفاقا ماهم چند هفته پیش با همکارها کلکچال بودیم منم چندباری توی جمع آوری زباله با بچه‌های محیط زیست همکاری کردم واقعا فاز اونایی که محیط کوه رو آلوده میکنن رو نمیدونم چیه یعنی اگه دفعه‌ی دیگه بیاد کوه، خودش نمیتونه توی جایی که هفته‌ی پیش آشغال ریخته بشینه چه برسه به بقیه

پاسخ:
بی‌شعورن دیگه. 
۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۷ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

ما زمستون رفته بودیم کوه، برف و یخ و لیز. اونجا بود که دیگه اسلام خودش دست و پاشو بسته بود نشسته بود و ما همدیگرو نجات میدادیم از سقوط و مرگ :)))))

پاسخ:
مگه مجبوری زمستون بری کوه خب؟

درود

خدا قوت

خواستم بپرسم تولد قمری رو چطور محاسبه میکنید گفتم الان میگید گوگل کنید :دی

خوب حالا که میخواید کیک درست کنید و مشخص کنید دسپخت کی بهتره یه جایزه هم ازشون بگیرین :دی

خوب شما مگه مسافر نبودید و نماز مسافر که شکشسته محسوب میشه .

پاسخ:
سلام
صفحۀ اول شناسنامه‌تون

خیر مسافر نبودم.

به به چه جای قشنگی .خیلی کار خوبی کردی رفتی .گاهی تنهایی هم خوبه آدم بره تو جمعی.منم همینم محرم نامحرم سرم میشه و کلا اهل خنده و شوخی و دست دادن با مرد ها نیستم اما میدونی چیه نسرین دوره زمونه عوض شده .اونا عادی آن براشون خیلی مسائل قبح اش ریخته شده .ولی ماها انگار مال کره واز فضا دیگه اومده باشیم 😟یک سری چیزا رو شاید مجبور باشی ازش چشم پوشی کنی.  منم سخت گیرم و مو از ماست میکشم ازدواج واس ماها خیلی سخته .چون صرف ازدواج برامون مهم نیس اون آدمی که قراره باهاش زیر سقف بری باید مورد تاییدت واقع بشه .امیدوارم آدم خودت سرراهت قرار بگیره همین .

پاسخ:
ممنونم. همچنین :)
۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۳ آرزو {لبخند}

من همیشه فکر می‌کردم فتحه داره کلکچال. مرسی که حرکت‌گذاری کردی :)) و اینکه من یه لباس داشتم دقیقا شبیه همینی که پوشیدی. به مدت طولانی داشتمش (فکر کنم ۷ سال) و خیلی بادوام بود و بهش وابستگی پیدا کرده بودم حتی :| دارم فعل‌ها رو ماضی به کار می‌برم چون یادم نیست از آخرین کمدتکونی هم جان سالم به در برد از دست مامانم یا نه :( 

ان شاالله با مراد یه عکس دونفریه اینطوری بگیرین .اینطوری مراد مراقبتون هست.

پاسخ:
بگردید ببینید تو این چند ماه آیا من از این کلیدواژۀ «مراد» استفاده کردم یا نه. اگر نکردم شما هم استفاده نکنید :)

اگه همسرم با دخترا دست بده، دیگه دستشو پس نمی‌گیره :) همونجا با تبر قطعش می‌کنم بمونه دست دختره.

 

«براش نوشتم که دیگه بدعادتم نکن که از فردا برای چهار رکعت ادای وظیفه انتظار احسنت و باریکلا و دمت گرم داشته باشم از کائنات. به‌نظرم یه کاریه که بر عهده‌م گذاشته شده و تحت هر شرایطی باید انجامش بدم. همیشه هم می‌گم تو شرایط عادی اکثریت بلدن از پس این کارا بربیان. مهم اون شرایط خاصه به‌نظرم. اینه که منو متمایز می‌کنه. اتفاقاً برای همین وقتی بچه‌ها پرسیدن نمادت تو طبیعت چیه گفتم سنگ. مثل سنگم و تو موقعیت‌های مختلف راحت تغییر نمی‌کنه طرز رفتار و کردار و پندارم.»
خیلی از این بخش از پستت خوشم اومد. کیف کردم واقعا

پاسخ:
نظرت در مورد قطع کردن دست همسرت یه کم ناپخته‌ست. می‌دونم شوخی بود ولی ما حق نداریم همدیگه رو تغییر بدیم یا جلوی تغییر همدیگه رو بگیریم. آدما آزادن و قدرت اختیار دارن. وظیفۀ تو اینه که موقع انتخابِ همسر حواست باشه کسیو انتخاب بکنی که شرایط و ویژگی‌های فعلیش یا تغییراتش در آینده آزارت نده. الانم اگه دست نده، اگه احتمال می‌دی یه روزی با بقیه دست می‌ده، اگه مشکلی با این قضیه داری انتخابش نکن از اول. بعداً حق نداری با تبر نصفش کنی :دی
۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۲ فاطمه ‌‌‌‌

سال اول کارشناسی با یه دوستم راجع به بیرون رفتن با پسرا حرف می‌زدیم و بحث کشید به همین دست دادن. دوستم که چادری بود گفت من فقط با پسرای فامیل‌مون دست می‌دم نه با همکلاسیا. و من اینطوری بودم که نامحرم مگه تعریفش یه چیز دیگه نبود :))

البته بعدها فهمیدم اونقدر هم دوستم مذهبی نبوده. الانم آمریکاس و غیرمحجبه😅

 

من متوجه نشدم اونجایی که چادر سرت کردی چرا شالت هم عوض شده؟ :))

پاسخ:
یه تعداد از فامیلای ما هم بر این عقیده‌اند و فامیل رو محرم می‌دونن و غریبه رو نامحرم.

من یه دست لباس اضافی هم برداشته بودم که اگه اینا کثیف شدن عوض کنم. در مورد شال و روسری، جز کثیف شدن دلیل دیگه‌ای هم دارم. معمولاً تو سفرها به تعداد روزها شال و روسری برمی‌دارم که وقتی عکسا رو مرور می‌کنم بدونم برای چه روزیه. اینجا مسیر رفت آبی پوشیدم و برگشتو صورتی پوشیدم که عکسا رو تشخیص بدم :دی

در شریف اتفاقات عجیبی می بینم. از پسر و دخترهایی که نماز میخونن اونم اول وقت و به جماعت ولی روزه نمیگیرن و علی رغم اعتقادات دینی که دارن، خیلی راحت به هم دست میدن!!! تناقض تا این حد واقعا عجیبه!

پاسخ:
چون که جامعه متکثر است.

به نظرم بهترین کار همون آدم هایی اند که در بند چیزی نیستند و اصلا به مذهب کاری ندارند. یعنی نه نماز می خونند نه روزه می گیرند نه با حجابند. حداقلش اینه کارشون تعادل داره و خودشونند. نه اینکه طرف نماز بخونه دست هم بده دوست دختر هم داشته باشه. 

پاسخ:
بهترین کارو خودم می‌کنم که نماز می‌خونم و روزه می‌گیرم و حجاب دارم و دست نمی‌دم و دوست‌پسر ندارم :|
۱۷ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۹ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

دوست داشتیم بریم :)

پاسخ:
فرزندم، آدم هر کاری که دوست داره رو انجام نمی‌ده که :))

بله خانم مهندس چشم

صفحه اول شناسنامه محاسبش رو نوشته؟🤔

ولی شما که تهران هستید و‌مسافر محسوب میشید .

پاسخ:
محاسبه نداره
چند ماهه اینجام

دقیقا با دقت در انتخاب موافقم و بله شوخی کردم و خوب متوجه شدی :)

ولی اگه بعدا مثلا رفت معتاد شد یا خیانت کرد و این چیزا که قبل از ازدواج مشخص نبود با تبر نصفش میکنم ^_^

پاسخ:
:)) آقااااا، خب شاید سوءتفاهم شده باشه. اول باهاش صحبت کن مطمئن شو بعد نصفش کن

نسرین راستشو بگو تو فامیل شوهری؟ :)))))

قشنگ اول حرفاشو میشنوم، سعی میکنم همدلی کنم، دلیلش رو متوجه میشم و بعد... با تبر.

پاسخ:
:)) ایشالا همیشه و تا آخر عمرتون به هم وفادار بمونین
۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۵۴ معلوم الحال

شما نمادتون جغد نبود؟ :)

پاسخ:
راستش الان که گفتین یادم افتاد. مدت‌هاست دور شدم از اون فضای ذهنی جغدی

@ صبا

احیانا شما با محسن رحمانی نسبت فامیلی دارین ایشونم با تبر میخوان کچل کنن :))))

پاسخ:
به‌نظرم شما خودت محسن رحمانی هستی با یه اسم جدید.

خوب برای شما چه فرقی می کنه؟!

پاسخ:
فرق که می‌کنه قطعاً. از اینکه بقیه احمق فرضم کنن و فکر کنن زرنگن و گولم زدن بدم میاد.

ما که بی چادر شما رو از عکس هاتون  دیدیم ،موهاتون هم گاها پیداست ،کلا چادر نپوشید خیلی بهتره ، ارزش چادر برای همیشه پوشیدنشه ،نه اینجور پوشیدنی که شما میپوشید.

بالاخره یا چادری هستید 

یا چادری نیستید 

عشقی چادر پوشیدن چیز جالبی نیست.

پاسخ:
به هر حال اینم یه نظره

شما که با نامحرم کوه میرید و دوستان اجتماعی از نوع نامحرم زیاد دارید کاش ادعایی در مورد نامحرم نداشته باشید.

پاسخ:
این دیگه فکر کنم به خودم مربوط‌تر باشه تا شما

@ حمید

باکمال احترام بانظراتتون مخالفم چون اشتباه میکنید .

پاسخ:
اشکالی نداره. همه که مثل هم فکر نمی‌کنن. 

کسایی که میرن کوه توو قالب اکیپ دختر و پسری، معمولا گروه های راحتی هستن. من و همسرمم تا قبل بچه دار شدن مدام کوه میرفتیم اونم تقریبا حرفه ای و خیلی دوست داشتیم ملحق به گروه خوب و مسیر بلدی بشیم ولی گروه ها یا گروه های تفریح یک روزه بودن یا گروه باب پسندی نیافتیم. چقدر دلم تنگ شد برای کوه‌. یادش به خیر. حتما توو این گرما درکه هم برید بساط خوردنی و اون کیکارو هم ببرید کنار آب میچسبه. من از تمام کوه های تهران و اطراف تهران که همه رو رفتم بارها، درکه رو بیشتر از همه دوست دارم. اگر اطراف تهرانم میتونید برید به شدت پیشنهاد میکنم برید لواسون، روستای آهار. از اونجا تا روستای شکرآب حدود چندساعتی پیاده روی داره‌. ولی نگم از این مسیر و نگم از طبیعت زیبای خدا... یعنی وقتی میرسی به آبشار شکرآب میمیری از دیدن اینهمه زیبایی. بساط ناهارم میتونید ببرید کنار ابشارش. مسیرشم تقریبا راحته. بازم سوال کوهی داشتی یا پشنهاد خوب خواستی بگو بهت بگم:دی

گروهی که تووش هستی اگر بچه های فهیمی باشن و همه مدل آدم تووش باشه که احساس معذب بودن نکنی کنارشون خوبه، ولی اگر در دراز مدت اعتقاداتت دستخوش تمسخر قرار بگیره یا حس کنی کنارشون معذبی اونوقت کارت سخت میشه برای هم مسیر شدن باهاشون. در کل منظورم اینه شاید برای یکی دوبار ادم احساس معذبی نکنه ولی برای دفعات بعدی اگر توو بعدهای دیگه هم خیلی راحت باشن شاید برای خودت هم مسیر شدن باهاشون سخت بشه‌.

آمی که میاد جلو برای ازدواج شاید توو یسری مسائل با هم اختلاف داشته باشید ولی گاهی این اختلافا اونجوری که ما فکر میکنیم نیست و با حرف حل میشه. منم توو دیدار اول با همسرم حرف حجاب پیش اومد یعنی ازش داشتم میپرسیدم که حجاب همسر آیندت دوست داری چی باشه و اینا؟ و داشت میگفت زنای خونواده ی ما حجابشون از من کمتره ولی مثل منو میپسنده که محجبه محسوب میشم. بعد یهو توو حرفاش گفت البته من هیچ مشکلی ندارما خواستید با برادرام دست بدید من ناراحت نمیشم:|... منم هم خندم گرفته بود هم شوکه شده بودم چون محرم نامحرمی برای منم مهمه. یادمه با تعجب و خنده گفتم دست؟ نه من اهل دست دادن نیستم مگه شما دست میدید؟ بعد گفت اره با زن برادرام دیگه از بچگی باهم بودیم( همه عروسا فامیل هستن جز من) عادت کردیم. منم خیلی بدون تعصب و بدون بچه بازی خیلی محترمانه و متمدنانه:دی توضیح دادم که مقوله ی محرم نامحرمی برای من مهمه و اهلش نیستم و اینا. اما اصلا بهش نگفتم تو هم نباید دست بدی! چون جلسه اول بود و من اصلا نه میدونستم این ادمو میخوام یا نه ، نه جاش بود که رو این موضوع زوم کنم. اما توو دیدار دوممون تا همو دیدیم همسرم خودش گفت من روی‌اون موضوعی که گفتی خیلی فکر کردم دیدم شما درست میگی من چون بچه بودم عروسامون وارد خونواده شدن از بجگی طبق عادت دست دادیم و تا حالا از منظر محرم نامحرمی و نگاه شما به قضیه نگاه نکرده بودم، خیلی فکر کردم دیدم درست میگید، برای خودم میگید و کاملا درسته و اینا منم دست نمیدم دیگه!... و از بعد اون صحبت تا همین الان هرکی هم دست دراز میکنه همسرم دست نمیده. منم والا مجبورش نکردم، خودش همون حرفی که زدو پاش وایستاد. همسر من هم نماز میخوند هم روزه میگرفت هم اهل خمس بود اما انگار تا قبل از حرف زدن با من متوجه نبود بالاخره اونا نامحرمن! طبق عادت یه کاریو میکرد. میخوام بگم خیلی وقتا خیلی کارا توو یه فرهنگ خونوادگی جا میفته و طرف اصلا هوشیار نیست. اما توو همین گفت و گوها حل میشه و مسائل بزرگی نیست و میشه حلش کرد.

پاسخ:
معمولاً اینا مسیرهایی انتخاب می‌کنن که تا شب بتونن برگردن.

ممنون بابت راهنمایی و مشاوره، ولی وقتی می‌گم اختلافمون سر مسائل، خیلی زیاده و قابل‌چشم‌پوشی نیست، بهم اعتماد کن و بپذیر حرفمو :))

ما یک مدت خیلی جدی صبح جمعه کوه میرفتیم(۳تا دختر بودیم) و حتی زمستون هم که یخ و برف بود و بخاطر اینکه نیوفتیم زمین و به فنا نریم، زنجیره‌ی انسانی تشکیل میدادم. قشنگ میتونم بگم اینکه الان سالمم رو مدیون صبام :دی

+مقوله‌ی تقیدات مذهبی تو نسل ما چیز عجیبیه. 

پاسخ:
تو مسیر کلکچال گاهی غر می‌زدم که چی آخه بریم تا فلان نقطه بعد برگردیم :))

+ عجیب و پیچیده.

😂😂 اره مفهوم کوهنوردی یکم عجیبه. 

چه کامنتای سمی پای این پست گرفتی 

هر کسی نظر خاصی درباره ی حد پوشش داره ولی دلیل نمیشه بقیه رو بابت نظر خودش شماتت کنه.

پاسخ:
تازه سیاسیاشو تأیید نکردم. اونا سم خالص بودن.

@حمید

می‌دونی چی برام جالبه راجع به شما افراطیون؟ 

اینکه هیچ پسر مذهبی یا غیرمذهبی، اینقدر زل نزده بود به عکسا که موهای نویسنده رو تشخیص بده، یا لباساش رو. اما شماها هم طرف رو اسکن می‌کنین و هم ادعای مذهبتون خفه‌مون کرده:)) 

این تناقض رو اول تو خودتون حل کنید. اگر اسم مذهب میارین اول چشم و دلتون باید پاک باشه. 

((حاضر بودم از دره خودمو بندازم پایین ولی سگا بهم نزدیک نشن.))

 

:))

 

 

پاسخ:
حتی تو خوابگاه هم بارها دیدم دم در ساختمونن، از پله اضطراری رفتم داخل :))

یاللعجب از کامنتایی که میگیری

پاسخ:
برای همینه که دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره. به اشتراک گذاشتن حرفای خوب با یه مشت نالایق! حس خوبی بهم نمیده.