۱۹۱۰- کُلکچال
جمعه در اقدامی بیسابقه با جمعی از همکلاسیهای اسبق و دوستاشون و دوستای دوستاشون رفتم کلکچال. تو مسیرمون ضمن کوهپیمایی، زبالههایی که میدیدیم رو هم جمع میکردیم. هر کی هم بهمون خداقوت و باریکلا میگفت گروه محیطزیستیمون (که خودم تازه به جمعشون اضافه شدم) رو بهش معرفی میکردیم و لینک گروهو میدادیم که بهمون ملحق بشه و تو برنامههای بعدی شرکت کنه.
رفتنِ من مشروط به رفتن الهام بود. چون از دخترا فقط الهامو میشناختم و باهاش راحت بودم. شبِ قبلِ رفتن، پیام داد که احساس سرماخوردگی میکنم و نمیتونم بیام که سرماخوردگیم منتقل نشه به بقیه. دوتا از همکلاسیای اسبق پسر هم بودن تو اون جمع. ولی خب به اندازۀ الهام باهاشون صمیمی نبودم. حتی دوران تحصیل هم باهاشون سلام علیک نداشتم و فقط دو بار به یکیشون جزوه داده بودم! مردد شدم که برم یا نه. دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم برم و دوستای جدید پیدا کنم. خروجی متروی تجریش قرار گذاشته بودیم. همونجا با تینا و دُرسا و دوستشون نگار آشنا و سپس دوست شدم. یکی از همکلاسیای اسبقم هم اونجا بود. از اون جمع، فقط همین همکلاسی رو میشناختم. یه پسری هم بود به اسم امیر که از جدیدالورودهای شریف بود. از حرف زدنش تشخیص دادم ترکه و بهواسطۀ همزبانی و همدانشگاهی بودنمون با اونم تونستم ارتباط برقرار کنم. از مترو تا پارک جمشیدیه ده دیقه راه بود. قرار شد ما چهارتا دختر اسنپ یا تاکسی بگیریم بریم. سر خیابون یهو همهشون گفتن اِ ایّوب! ایوب ماشین داشت و اومده بود سمت مترو که چند نفرم با خودش ببره. ما با ایوب رفتیم. اون یکی همکلاسیمم جلوی پارک بهمون ملحق شد و از دیدن من تعجب کرد. چون فکر میکرد بدون الهام نمیام. دوتا فاطمه که یکیشون میگفت آمیتیس صدام کنین هم قبل ما جلوی پارک منتظر بودن. شکیبا و محدثه و محمد هم بعداً اومدن. سرپرست گروه که اسمش علی بود هم آخر از همه اومد. دوسهتا پسر دیگه هم بودن که اسمشون یادم نموند. محمدحسین، امیرحسین، مهدی یا یه همچین اسمایی داشتن.
اولین موضوعی که توجهم رو به خودش جلب کرد دست دادنِ بچهها باهم بود. هر کی میرسید ضمن سلام و احوالپرسی با همه دست میداد. موقع خداحافظی هم بازم همه باهم دست دادن و من حواسم جمع بود که فقط با دخترا دست بدم. یه جایی ایوب بعد از اینکه با همه دست داد و خداحافظی کرد بهم گفت حواسم بود که شما دست نمیدین برای همین دستمو سمت شما نگرفتم. یه وقت حمل بر بیادبی نباشه. گفتم نه بابا دست ندادن کجاش بیادبیه.
حالا چرا این موضوع برام جالب بود؟ چون چند روز قبلش با یه بنده خدایی که پیشنهاد آشنایی و ازدواج داده بود سر همین قضیه اختلاف داشتیم و تو کت منی که محرم نامحرم سرم میشه نمیرفت که همسرم با دخترا دست بده و اسم کارشو بذاره احترام گذاشتن به بقیه. البته ابعاد اختلافاتمون بزرگتر از این حرفها بود و این یه مورد کوچیکش بود.
سگ هم زیاد بود تو مسیرمون. حاضر بودم از دره خودمو بندازم پایین ولی سگا بهم نزدیک نشن.
حین پایین اومدن یکی دو بارم پام لغزید و عنقریب بود که واژگون بشم! ناخودآگاه بچهها دستشونو میگرفتن سمتم که بگیرمشون که نیافتم. منم تشکر میکردم و اسلامم رو حفظ میکردم همچنان. و نمیگرفتم دستشونو :))
موقع ناهار بهشون قول دادم تو برنامۀ بعدی، براشون کیک درست کنم. یکی از همکلاسیای اسبقم گفت منم بلدم و قرار شد هردومون درست کنیم ببینم دستپخت کی بهتره.
برگشتنی مقبرهٔ شهدای گمنام هم رفتیم. تو مسیرمون بود در واقع. چادرمو احتیاطاً! تو کیفم گذاشته بودم که اگه بعد از کوه یهو کاری پیش اومد یا خواستم برم جای دیگهای، بپوشمش. اینجا دیدم فضا به چادر میخوره، از کیفم درآوردم باهاش عکس بگیرم. کرک و پر همه جز اون دوتا همکلاسیم که میدونستن چادریام ریخت :))
یه مسجدی هم بالای کوه بود که ظهر برای نماز رفتم اونجا. کسی تو قسمت خانوما نبود که ازش بپرسم نمازمو باید شکسته بخونم یا نه. بهنظر خودم خیلی راه اومده بودیم و از شهر خارج شده بودیم. تو قسمت آقایون یه پسره بود که داشت نماز میخوند. صبر کردم نمازش تموم بشه تا ازش بپرسم ببینم کامله یا شکسته. گفت کامله. تو مسجد به اون بزرگی فقط ما دوتا بودیم :|
بعداً وقتی عکسا رو تو گروه باهم به اشتراک گذاشتیم، توضیح دادم که اینجا مسجدِ اونجا بوده و عکسِ جای دیگه نیست و اشتباهی نفرستادم. الهام در جوابم نوشته بود که دمت گرم که حتی تو کوه هم رفتی نمازتو خوندی (بهعنوان پرداختنت به اعتقادت منظورمه، نه خودِ نماز خوندن یا نخوندن). براش نوشتم که دیگه بدعادتم نکن که از فردا برای چهار رکعت ادای وظیفه انتظار احسنت و باریکلا و دمت گرم داشته باشم از کائنات. بهنظرم یه کاریه که بر عهدهم گذاشته شده و تحت هر شرایطی باید انجامش بدم. همیشه هم میگم تو شرایط عادی اکثریت بلدن از پس این کارا بربیان. مهم اون شرایط خاصه بهنظرم. اینه که منو متمایز میکنه. اتفاقاً برای همین وقتی بچهها پرسیدن نمادت تو طبیعت چیه گفتم سنگ. مثل سنگم و تو موقعیتهای مختلف راحت تغییر نمیکنه طرز رفتار و کردار و پندارم.
اونجا بچهها راجع به اینکه نمادتون تو طبیعت چیه صحبت میکردن. یکی میگفت دریا، یکی پرنده، یکی کوه، یکی درخت. من در موردش فکر نکرده بودم و گفتم برگشتنی میگم. تو مسیر برگشت به این نتیجه رسیدم که منم سنگم. از این نظر که بهراحتی از اصول و چارچوبهام دست نمیکشم و سفت و سختم. ماهی هم میتونم باشم. از این نظر که لیز میخورم و بهسختی اجازه میدم کسی بگیرتم و نگهمداره.
اگه از ارتفاع نمیترسیدم منم یه همچین عکسی میگرفتم. ولی بهشدت میترسم از بلندی.
اون شب، شب تولد قمریم بود. برگشتنی از ماه عکس گرفتم. وقتی من به دنیا اومدم ماه این شکلی بود.
اون یکی همکلاسی اسبقم هم ماشین داشت و پرسید چجوری میری خوابگاه؟ اول خواستم با همون ایوب و دخترا تا ایستگاه مترو برم و از اونجا برگردم خوابگاه. بعد نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم با همکلاسیم برم تا ایستگاه مترو. محدثه و محمد هم با ما اومدن. بعد، وسط راه این همکلاسی گفت خوابم میاد و نمیتونم رانندگی کنم. جاشو با محمد عوض کرد و به جای اینکه اون ما رو برسونه ما رسوندیمش درِ خونهش و خودمون با مترو برگشتیم. نزدیکای دهِ شب در حالی که از خستگی داشتم بیهوش میشدم رسیدم خوابگاه. شنبه بهقدری خسته و له بودم که موقع نماز، وقتی خواستم بشینم ناخودآگاه گفتم آخ :)) از اونجایی که کلام بیجا نمازو باطل میکنه، باید سجدۀ سهو انجام بدی بعد نماز. حالا درسته من سجدههه رو انجام دادم ولی شک دارم که آخ و اسمهای صوت (نامآواها)، از نظر احکام دینی واژه محسوب بشن.
صبح، رفتنی یه اتفاق بامزه هم افتاد. تصمیم داشتم با اتوبوس برم تا ایستگاه مترو. ولی اتوبوسای اون ایستگاهی که میخواستم سوار شم دیربهدیر حرکت میکنن. از راننده پرسیدم چند دقیقۀ دیگه حرکت میکنین؟ میخواستم زمانمو تنظیم کنم ببینم اگه دیر میشه یهجور دیگه برم. گفت وایستاده بودم تو بیای بریم. و واقعاً همین که من سوار شدم حرکت کرد :))
داشتم فکر میکردم اگه همکلاسیهای اسبقم منو ببینن هم ممکنه همینقدر کرک و پرشون بریزه:).
چون نسرین دورهٔ کارشناسی به شدت مذهبی و مقید بود به حجاب و بسیار متعصب بود به اسلام و اصول دینی و اینا. اما الان نیست.
تجربهٔ جالبی بود. من از عکس دستهجمعی شناختمت قبل از دیدن عکس تکی.