پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۸۴- ماجراهای مدرسه (قسمت هشتم)

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۲۷ ب.ظ

۳۳پارسال برای گزینش آموزش‌وپرورش و فرهنگستان شمارهٔ چند نفرو خواسته بودن که برای تحقیق راجع به من زنگ بزنن. یادمه نوشته بودن ترجیحاً هم‌جنس خودتون باشن. من ولی چندتا از دوستای بابامم نوشته بودم با یه تعداد از هم‌کلاسیا و دوستان دختر. دقیقاً یادم نیست کیا. اون موقع تازه از سفر اربعین برگشته بودیم و اسم دختر دوست بابام که باهاشون همسفر بودیم هم نوشته بودم. نگار و نرگس رو هم همیشه می‌نویسم. مریم و سهیلا چون ایران نبودن ننوشته بودم. الهامو فکر کنم ننوشته بودم. یه مدتی میشه که باهم کمتر در ارتباطیم. چند ماه پیش به نرگس زنگ زده بودن و یه سری سؤال راجع به اخلاق و رفتار و عقاید سیاسی و مذهبیم پرسیده بودن. نرگسو از سال اول لیسانس می‌شناسم و با توجه به اینکه جزو معدود کسانیه که هنوز وبلاگمو می‌خونه شناختش از من خوبه. از دختر دوست بابام که دوست خانوادگی محسوب میشه و تو اینستای خانوادگی همدیگه رو دنبال می‌کنیم هم همین سؤالا رو پرسیده بودن. زنگ زده بود بهم می‌گفت انقدر ازت تعریف کردم که آخرش گفتم انقدر خوبه که اگه برادر داشتم می‌گرفتمش برای برادرم. حیف که نه برادر دارم نه برادرشوهر. پسر مجرد هم نداریم تو اقوام و دوروبریا. گفتم آره، واقعاً حیف 🤭

۳۴. وقتی برگه‌های امتحانو از معاون تحویل گرفتم که ببرم تصحیح کنم، یه دفتر گذاشت جلوم که توش بنویسم برگه‌های فلان کلاسو در فلان تاریخ تحویل گرفتم و امضا کنم. بقیۀ معلما هم همین کارو کرده بودن قبل از من. نوشتم و امضا کردم و تاریخشو نوشتم ۱۳۹۴. معاون نگام کرد و من نگاش کردم و ضمن اینکه هردومون خنده‌مون گرفته بود گفت ۴۰۲ یا ۱ یا ۴۰۰ هم نه، ۹۴ آخه؟! فکر و خیالت کجاست؟

۳۵وقتی با والدین بچه‌های درس‌خون و حتی با خودشون صحبت می‌کردم و تشویقشون می‌کردم و می‌گفتم این دختر باهوشه و چرا نفرستادینش مدارس نمونه و تیزهوشان، بعضیاشون می‌گفتن می‌خواد بره هنرستان که یه کاری یاد بگیره و پول دربیاره. بعضیاشونم می‌گفتن فضای این مدارس بچه رو دچار اضطراب می‌کنه و خوب نیست. هر چی از تجربهٔ درس خوندن خودم تو این مدارس و امکانات و فضاش می‌گفتم، بازم ذهنیت خوبی نداشتن.

۳۶من مخالف نظام طبقاتی نیستم. شاید بهتر باشه که تو یه مدرسه، دانش‌آموزان بر اساس معدل و انضباط کلاس‌بندی بشن تا توانایی‌های بچه‌های باهوش، تو کلاس‌های بی‌انضباط هدر نره. بعضیا نمی‌خوان درس بخونن، از بقیه هم فرصت درس خوندنو می‌گیرن. مثلاً تو یکی از کلاس‌های فوق‌العاده بی‌انضباط دوتا دانش‌آموز به‌شدت درس‌خون و مؤدب داشتم که در حد لیسانس سواد داشتن، ولی از اونجایی که جو کلاسشون ناآرام بود، همهٔ انرژی من صرف آروم کردن بقیه و تکرار مطالب ابتدایی برای بقیه می‌شد. با این حال، کتاب‌های مدارس استعداد درخشان رو تو گروه براشون فرستاده بودم که اگه دوست داشتن بخونن و اگه سؤالی داشتن بپرسن (این مدارس در کنار کتاب‌های عادی، یه کتاب مخصوص دیگه هم دارن برای یه سری از درساشون که محتوای تکمیلی و پیشرفته داره. فارسیشونو یکی از استادهای فرهنگستان نوشته و این کتاب‌ها رو ایشون در اختیارم قرار داد. البته قبل از اینکه ایشون این کتابا رو بهم بده، من از خودم برای دانش‌آموزان زرنگ، مطالب پیشرفته می‌گفتم، بدون اینکه اون کتابا رو دیده باشم. و جالب اینجاست که مطالبی که می‌گفتم همون مطالبی بود که تو اون کتابا نوشتن). یه دانش‌آموز داشتم که می‌خوند و میومد اشکالاشو ازم می‌پرسید. ولی جو کلاسشون فرصت رشد نمی‌داد بهش.

۳۷بعضی از مدارس در آزمون‌ها سختگیری نمی‌کنن و مراقبت استانداردی ندارن و نمره‌ها و رتبه‌های عالیشون دور از واقعیته. من مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو به‌لحاظ قانون‌مندی واقعاً تحسین می‌کنم. ولی متأسفانه رتبه‌ش خوب نیست. یه بار که مدیر از معلما گله کرد بهش گفتم اگر یه وقتی می‌بینید رتبه‌تون خوب نشده، به این هم فکر کنید که رقابت‌ها معمولاً عادلانه برگزار نمیشه و بعضی از اونایی که در رتبه‌های بالاترن عادلانه به اون مقام نرسیدن.

۳۸یکی از مدرسه‌ها تعداد کلاساش بیشتر بود و من نمی‌تونستم معلم همهٔ دانش‌آموزانش باشم. یکی از کلاسای ادبیات رو داده بودن به یه معلم مسن‌تر که تخصصشم ادبیات نبود. انصافاً خوب درس می‌داد، ولی همیشه عقب بود و مطالب غیرضروری که برای پایه‌های بالاتر بود رو می‌گفت. نزدیک امتحانا پدر ایشون فوت کرد و مدیر ازم خواست یه جلسه جای ایشون برم و کتاب رو با دانش‌آموزانش دوره کنم. دختر یکی از معلما هم تو کلاس ایشون بود. دختر چندتا معلم دیگه هم تو کلاس من بود، ولی بهشون گفته بودم نگن دخترشون کدومه، که فرق نذارم. البته از شباهت چهره‌ها حدس زده بودم، ولی تا بعد از امتحانات و ثبت نمره، نپرسیدم دخترتون کدوم بود. خلاصه چون سؤالا رو خودم برای این پایه طراحی کرده بودم، می‌دونستم موقع دوره کردن، تو اون فرصت کم چی بگم و چی نگم. اون معلم مسن‌تر هم مخالفتی با سؤالای من نمی‌کرد هیچ وقت. نزدیک امتحانا اون معلمی که دخترش تو کلاس ایشون بود غیرمستقیم ازم خواست برای دخترش کلاس خصوصی بذارم. گفتم سؤالا آسونه و نیازی به کلاس نیست و قبول نکردم. با معلم یه پایه بالاتر که تدریس اون پایه رو نداشت کلاس خصوصی گرفته بود.

۳۹تا دو سه هفته بعد از روز معلم، من همچنان از بچه‌ها هدیه می‌گرفتم. بعد عذاب وجدان می‌گرفتم که فلانی درسش خوب نیست و نمره‌ش کم شده و بهم هدیه داده و من قرار نیست نمره‌شو زیاد کنم. موضوع بعدی هم این بود که تا اون موقع که اواخر اردیبهشت بود هنوز اسم یه سریا رو یاد نگرفته بودم و یه وقتایی یادم می‌رفت فلان چیزو کدومشون بهم داده. در کل من اینا رو مثل چینیا که شبیه همن، شبیه هم می‌دیدم و در طول هفته انقدر ذهنم درگیر چیزای دیگه بود که تفاوت‌های رفتاریشون زیاد یادم نمی‌موند. تقریباً هر جلسه ذهنم ریست می‌شد. یه بارم تو شلوغی سالن، چندتا مامان اومده بودن برای پیگیری درس بچه‌هاشون. به اونایی که صفر گرفته بودن یا تقلب کرده بودنو خودم گفته بودم بیان. اون لحظه یهو همزمان سه چهارتا هدیه گرفتم و تا چند روز ذهنم درگیر این بود که اینا رو کیا دادن. خوشبختانه معلمای دیگه حواسشون جمع بود و بعداً که این موضوع رو بهشون گفتم گفتن اونی که فلان چیزو داد مامان فلانی بود و به ما هم از همونا داده.

۴۰یه دانش‌آموز هم داشتم که یه بار پرچم فلسطین رو بالای برگهٔ تکلیفش کشیده بود. در طول سال فرصت نکردم تشویقش کنم و به روم نیاوردم. ولی چند روز پیش بهش پیام دادم و تحسینش کردم بابت حمایتش از فلسطین. همیشه نمره‌ش بیست بود. سؤالات امتیازی و تشویقی رو هم جواب می‌داد که اگه کم آورد جبران بشه.

۴۱. مثل اینکه معلمای دیگه پیام‌های بچه‌ها رو دیر جواب می‌دادن یا جواب نمی‌دادن. بارها بچه‌ها بهم گفته بودن شما چقدر خوبین که زود جواب پیاما رو می‌دین.

۴۲یه بار یکیشون گفت شما خیلی خوبین. کاش فلان درسمونم شما درس می‌دادید.

۴۳معمولاً می‌پرسیدن سال دیگه هم شما معلممون هستین؟ وقتی می‌گفتم مسیرم دوره و می‌خوام برم یه مدرسهٔ نزدیک‌تر، بعضیاشون می‌گفتن ما به‌خاطر شما می‌خوایم تو این مدرسه بمونیم، لطفاً بمونید.

۴۴یکی از دانش‌آموزان درس‌نخونم به نمره‌ش اعتراض کرده بود. اعتراضش وارد نبود و نمره‌شو تغییر ندادم. چند روز بعد (همون موقع که رفته بودم مشهد که از اونجا برم تبریز) مدیر زنگ زد که چرا تغییر ندادی نمره‌شو؟ چرا مستمرشو کمتر از پایانی دادی؟ گفتم چون در طول سال درس نمی‌خوند و تکلیف تحویل نمی‌داد. اینکه خرداد نمره‌ش خوب شده دلیل نمیشه که گذاشته‌شو نادیده بگیرم، ولی بازم ارفاق کردم و مستمرشو بیشتر از چیزی که حقش بود دادم. گفت این دانش‌آموز دههٔ فجر سر صف سرود خونده. گفتم سرود خونده، درس که نخونده. ولی باشه، به‌خاطر اینکه حرفتون زمین نیفته دو نمره افزایش می‌دم مستمرشو.

۴۵. بعد از گزینش، موقعی که رفته بودیم مدارکمونو بدیم و استخدام بشیم یه برگه که روش نوشته بود سوگندنامه بهمون دادن امضا کنیم. خوندم، عکسشو گرفتم، امضا کردم. یه روز فرصت کنم با صدها عکس دیگه می‌ذارم وبلاگم.

۴۶بعد از کلاس با دو سه نفر از بچه‌ها داشتیم از پله‌ها میومدیم پایین که من برم دفتر دبیران و اونا برن حیاط. یکیشون گفت نمرهٔ ادبیات برام مهمه و می‌خوام انسانی بخونم. گفتم در آینده می‌خوای وکیل بشی؟ گفت نه، می‌خوام پاسدار بشم. به جان خودم فکر کردم منظورش پاسداری از زبان فارسیه. گفتم پس می‌خوای زبان‌شناسی بخونی؟ گفت نه، می‌خوام پاسدار بشم. می‌خوام سپاهی بشم. گفتم والا نمی‌دونم خانوما هم بتونن سپاهی بشن یا نه. ضمن آرزوی موفقیت، راهمو کج کردم سمت اتاق دبیران.

۴۷یه بارم یکی از همکارا، یکی از همکارای شوهرشو بهم معرفی کرد که منو بهش معرفی کنه. گفت موضوع اینه که چون فلان قسمتِ دانشگاهه، سپاهی محسوب میشه ولی پاسدار نیست. مشکلی که نداری؟ تو رودروایستی و اینکه نمی‌تونستم دقیقاً به این دلیل بگم نه گفتم باشه باهاش صحبت می‌کنم. زنگ زد و خدا رو شکر که از من کوچیکتر بود و نشد. اینم نتیجهٔ بیبی‌فیس بودنم و اینکه همکارام فکر می‌کنن چون سال اول تدریسمه پس سنم هم کمه و پسرای بیست‌وچندساله معرفی می‌کنن بهم.

۴۸یه بار یکی ازم راجع به دستمزد تصحیح برگه‌های امتحان نهایی پرسید. نمی‌دونستم. گفتم نه وقتشو دارم نه علاقه‌شو. امتحانای دانش‌آموزای خودمم به‌زور تصحیح می‌کنم. کار زمان‌بریه. مخصوصاً برای من که دنبال قاتل بروسلی هم می‌گردم موقع تصحیح. البته در کنار زمان‌بر بودنش، مفرّح هم هست. با یه سری از جوابا نمیشه نخندید. وقتایی که مچشونو می‌گیرم و از روی شواهد و قراین می‌فهمم کی از روی کی نوشته رو دوست دارم.

۴۹. هم‌خانوادهٔ محبوب رو خواسته بودم. یکیشون نوشته بود حبوبات.

۵۰بچه‌ها زیاد دروغ می‌گن. یکی از نگرانیام این بود و هست که تو خونه از زبان من یه حرف خلاف‌واقع بزنن و بگن خانم! گفته. مثلاً یه بار معلمشون گفته بود فوت کردن تو غذا مکروهه. سر کلاس من می‌گفتن خانم فلانی گفته فوت کردن تو غذا حرامه. یا یه بار یکیشون کتابشو نیاورده بود. خودش اصرار کرد که زنگ بزنه مامانش بیاره. بعداً معاون از من گله می‌کرد که چرا مامانا رو به‌خاطر کتاب می‌کشونی مدرسه.

۵۱مدرسه‌ها معمولاً املا و انشا رو می‌دن به معلمای بازنشسته و حق‌التدریس و غیرمتخصص. چون به‌نظرشون این درسا مهم نیستن. به منم ادبیات داده بودن و املا و انشا با من نبود. ولی برای اینکه برنامهٔ چهارشنبه‌م کامل بشه، مجبور شدم با دوتا از کلاسا علاوه بر ادبیات، نگارش یا همون انشا هم بردارم. یکی از قوانین نگارش اینه که گفتاری ننویسن. هر جلسه من این نکته رو می‌گفتم و بازم بعضیا گفتاری می‌نوشتن. خرداد ماه یکی از شاگردهای نسبتاً خوب کلاس انشاشو گفتاری نوشته بود. بهش ۱۹ دادم. منتظر بودم اعتراض کنه و دلیلشو بگم که نکرد. خودم بهش پیام دادم و گفتم به این دلیل ۱۹ گرفتی.

۵۲اکثراً املاشون ضعیف بود. معنی خیلی از کلمات رو هم نمی‌دونستن. برای اینکه هم املاشون تقویت بشه هم معنی کلمات رو مرور کنن، بهشون گفتم هر کی واژه‌های واژه‌نامهٔ پشت کتاب رو بنویسه یه نمره به امتحانش اضافه می‌کنم. شش هفت صفحه بیشتر نبود. وقتی می‌دیدم با خط بزرگسال نوشته شده تو گروه پیام می‌ذاشتم که نمره‌های امتیازیتونو دادم به مامان و باباتون. بعد از این پیام، یه بار یکی از بچه‌ها پیام داد که اون تکلیف رو خوشنویسی کردم، برای همین خوش‌خطه. گفتم پس از این به بعد ورقهٔ امتحانتم با همین خط بنویس. اینم گفته بودم که برای حفظ محیط‌زیست اگه روی کاغذ باطله بنویسید نیم نمرهٔ دیگه هم اضافه می‌کنم. 

۵۳دوتا هانیه تو کلاس بود. یه بار هیچ کدومشون اسمشونو روی برگه ننوشته بودن. از اونجایی که معلم دقیقی هستم، می‌دونستم که هانیه۱، نقطهٔ حرف نون رو نمی‌ذاره و موقع نوشتنِ ن یه حلقه تو نیم‌دایرهٔ نون درست می‌کنه. به این چیزا دقت می‌کردم ولی به قیافه‌هاشون نه.

۵۴یه بارم تو دفتر دبیران یکی از معلما یه چیزی راجع به یکی گفت و یکی دو نفر دیگه تأییدش کردن. من چون نمی‌دونستم کیو میگه چیزی نگفتم. بعداً اومدم تحقیق کردم و این پیامو گذاشتم تو گروه دبیران:

راستی عزیزان اگر خاطرتون باشه شنبه تو دفتر دبیران یه صحبت دوستانه‌ای داشتیم در رابطه با یکی از کارشناسان مذهبی یکی از برنامه‌های تلویزیونی. من چون برنامه رو نمی‌بینم دقیق نشناختم ایشونو، و نمی‌تونستم مواردی که مطرح شد رو رد یا تأیید کنم؛ با تردید به موضوع نگاه کردم. دیروز فهمیدم ایشون از استادان دانشگاه سابقم بودن و [...] هم بودن. با شناختی که ازشون دارم فرد بسیار باسواد و شریف و کاردرستی هستن. چون توی جمع در موردشون صحبت شد و من هم شنیدم، وظیفهٔ خودم دونستم که توی جمع ازشون دفاع کنم که مدیونشون نباشم. تا شنبه هم نمی‌تونستم صبر کنم حضوری بگم. آدم از یه ساعت بعدشم خبر نداره. 

اگه نگفته می‌مردم اون دنیا یقه‌مو می‌گرفتن. می‌بینی ابلاغ ورود به بهشتو دادن دستم، بعد یهو دم در ورودیش میان جلومو می‌گیرن که وایستا شاکی خصوصی داری. تو چرا فلان چیزو شنیدی، سکوت کردی. حالا بیا و حلالیت بگیر.

۵۵در راستای ترویج معادل‌های فارسی اصطلاحات انگلیسی ریاضی و فیزیک و شیمی و... از دانش‌آموزان پرسیدم معلماتون فارسیشو می‌گن یا انگلیسی؟ گفتن انگلیسی. چون کلمات فارسی علمی نیستن.

۵۶تو مراسم تجلیل از معلمان چند دقیقه سخنرانی کرد و از اون چند دقیقه اینا تو ذهنم موند: استارت بزنیم، چندتا سمپل، رزومه سیو بشه، فورس ماژوره، ددلاین، سرچ کنید.

۵۷تجربه‌نگاری‌های معلما رو ویرایش می‌کردم که کتاب بشه. هر چی نمودن به‌معنای انجام دادن و کردن بود رو تبدیل کردم به انجام دادن و کردن. خیلی هم زیاد بود. بعد رسیدم به تجربهٔ خودم که عنوانش «بباید پژوهش نمودن بسی» بود. چون بخشی از یه شعر از خواجوی کرمانی بود نمی‌تونستم شعرو عوض کنم. یه عنوان دیگه گذاشتم.

۵۸این مطالب و خاطراتی که دربارهٔ مدرسه تو وبلاگم منتشر کردمو قبلاً در طول سال جایی ننوشته بودم (تصمیم هم نداشتم بنویسم) و الان با فشار به ذهن و حافظه‌م نوشتم. شاید زیاد به‌نظر برسن ولی چند برابر این چیزایی که از حافظه‌م بازیابی کردم، از ذهنم پاک شده و یادم نیست. بعد چون دیربه‌دیر به وبلاگم سر می‌زنم یکی از نگرانیامم اینه که یه موضوعی رو دو بار براتون تعریف کنم تکراری باشه. اگه تکراری بود بهم بگید. یه چیزایی هم تو اینستا منتشر کردم که سر فرصت همه رو باهم انتقال می‌دم اینجا.

۵۹نوشته بود هر کس برای سخن تو نشاط نشان ندهد، زحمت شنیدن سخنت را از او بردار. حدیث منسوب به امام علی بود. منظورم اینکه کامنت بذارید و نشاط نشون بدید وگرنه رفع زحمت می‌کنم 🙄🤭

۰۳/۰۵/۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۲۵)

سلام بر خانم معلم عزیز..

چقدر خاطره... سیلاب خاطره شد... همش عالی ..خیلی زحمت کشیدی..

خسته اسباب کشی نباشی دکتر عزیز

عزیزم فقط یک نکته ..شما حیفی ..دکتراتو تموم کن برو هیات علمی عزیزم ‌.

 

پاسخ:
سلام. ممنونم بابت نشاط 😅
یه قسمت از خاطرات مدرسه مونده هنوز. بعدشم به فرهنگستان و خونه خواهیم پرداخت.

تا خدا چی بخواد.
۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۲۸ سوسن جعفری

سلام همشهری. چون تهدید کردید بعد از مدت‌ها که خاموش اینجا را می‌خواندم گفتم نشاط نشان بدهم. البته نشاطم از این نوع است که برای مجید است که یک زبانشناس وبلاگش را محاوره‌ای می‌نویسد، البته شما بگذار به حساب غبطه خوردن.

پاسخ:
سلام دوست جدید. چند روز پیش که به یکی از پست‌هام ارجاع داده بودید یه سر به وبلاگتون زدم. فی‌الواقع حواسم به ارجاعات هست. 🤭
به من باشه، نامه‌های اداری رو هم گفتاری می‌نویسم. 
و اگه به غبطه خوردنه که منم به اینکه شما با اسم و رسم واقعی می‌نویسید غبطه می‌خورم. من هیچ وقت نتونستم با اسم واقعی بنویسم.
۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۳۰ سوسن جعفری

البته الان گول خوردم. آدرس بیان ثبت شده که جدیداً عضو شدم. اما وبلاگ اصلی من کهنسال‌تر از این حرفهاست. بدون آن بلاگ وسط آدرس. 

پاسخ:
از بازماندگان زلزلهٔ بلاگفا هستید؟
۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۸ سوسن جعفری

قدیمی‌تر. با پرشین بلاگ شروع کردم.

پاسخ:
من از بلاگفا شروع کردم و بیشتر از نصف عمرمو وبلاگ داشتم.
۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۵۱ سوسن جعفری

فقط یک زبانشناس و معلم مدرسه می‌تواند از کامنت عجیبی که گذاشتم سر در بیاورد. ببخشید چون من با میکروفون تایپ می‌کنم کلمات عجیب و غریب بالا می‌آیند 😭 

عوضش کلی نشاط به خرج دادم برایتان.

پاسخ:
یه خواننده هم داشتم که به‌جای خوندن، متن وبلاگمو صوتی گوش می‌داد. بعد از ایشون، شما دومین مورد عجیب وبلاگم هستید که به جای نوشتن، کامنتتونو می‌گید.

سلام .داشتم حرفاتو میخوندم فقط خدا قوت و صبر زیاااااد بهت بده 🥲کلا سروکله زدن با آدما خیلییی سخته دلم میخواست میرفتم سمت رشت و گیلان و یک روستایی یک سوپر مارکت میزدم و یک خونه قشنگ باصفا و این تمام زندگی بود خدایی .با آرامش زندگیم میکردم و صبح ها هم با نون محلی و پنیر و چایی شیرین روزم شروع می‌شد با کلی مرغ و خروس و غاز و اردک و بوقلمون .این زندگی ایده آل منه😓

پاسخ:
سلام
ایشالا در آینده به این زندگی ایدئال برسی. برای منم پشت میز، تنها با یه لپ‌تاپ بودن کار ایدئاله. که تو فرهنگستان تقریباً این‌جوری کار می‌کنم.

سلام.من همه ی پستهارو با دقت خوندم،البته نه با اون دقت بسیار زیاد شما!لااقل همین یک پست که چیز تکراری نداشت.

پاسخ:
سلام. ممنونم. خدا رو شکر. نگران بودم تکراری باشه و وقتتون هدر بره 🫣

برخلاف گذشته که محتوا برای کامنت گذاری داشتم، الان انگار نمیدونم کامنت بذارم چی بگم منتها متنارو میخونم و خیلی واسم جالبه. یجاهایی هم خاطرات دبیرستانم واسم یادآوری میشه و خداروشکر میکنم که تو نسل گا درس خوندن واقعا ارزش بود.

پاسخ:
راستش بعد از مدت‌ها بدجوری به سرم زده تعطیلش کنم. نه می‌رسم بنویسم، نه به‌نظرم خواننده داره. حس می‌کنم کلی پرونده باز کردم که بسته نمیشه و زورم فقط به بستن این می‌رسه.
۲۷ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۹ اقای ‌ میم

34. منم زیاد دچار حواسپرتی میشم.

59. فکر کنم میخواید از ویلاگ برید دنبال بهونه اید.


 

پاسخ:
بهانه که نه، ولی اگه یه پایان مناسب پیدا کنم تمومش می‌کنم. نمی‌خوام اصغرفرهادی‌طور تموم شه. 
خسته شدم. تا کی آخه
۲۷ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۸ اقای ‌ میم

برای ادای احترام به اصغر فرهادی 

یه پایان تلخ نامناسب بهتر از یه تلخی بی پایانه

پاسخ:
تلخ نامناسب خیلی ستمه دیگه 

چرا بنظر خواننده داره فقط کلا تعامل کمتر شده.

میفهمم. ادم یه وقتایی از فشار پرونده‌های باز فقط میخواد هر چی میتونه رو ببنده که از آشفتگی اوضاع کمتر کنه ولی یک بازه‌ی کوتاهه. ایشالا درست میشه اوضاع

پاسخ:
مثل یه کلاف سردرگمم
۲۷ مرداد ۰۳ ، ۱۳:۲۶ اقای ‌ میم

البته صرفا برای خودتون گفتم چون حس کردم خسته شدید و الا من در جایگاهی نیستم که برای یکی تعیین کنم بمونه یا بره

پاسخ:
بله متوجهم. ماجراهای فرهنگستانو تعریف کنم تازه خستگی معنا پیدا می‌کنه.

سلام، من همیشه پستات و می‌خونم و از دیدن ستاره روشن وبلاگت خیلی خوشحال می‌شوم تا به حالم دست‌خالی برنگشتم.

امروزم بند ۵۴ و خیلی دوست داشتم و اینکه اینقدر مقید باشی که دفاع کنی از کسی که در موردش حرفی زده شده برام آموزنده بود.ممنون

پاسخ:
سلام. حضور شما هم منو خوشحال می‌کنه. و این حمایتتون دلگرمم می‌کنه.

منم اینجا رو دوست دارم و میخونم؛ به خصوص مدرسه نوشتها رو...پس لطفاً ادامه بدین🌾

 

پاسخ:
منم شما رو دوست دارم 😌

طاقت بیار. درست میشه.

واقعا امیدوارم خدا یک گشایش و آرامش خاطری واست پیش بیاره. سردرگمی بده ولی درست میشه بالاخره

پاسخ:
مشکل انسان این است که دوام می‌آورد
و دوباره به سوی رنج‌هایی بازمی‌گردد که از آن‌ها گریخته بود.

۲۸ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۵۲ رگها فاطمه

ببین من بیش از یازده ساله وبتو میخونم😂😂🤫بچه مدرسه ای بودم،کارشناسی خوندم، ارشد خوندم، سرکار رفتم و ازدواج کردم تو تک تک برهه ها اومدم اینجا سر زدم😂 خواهشاً خواستی ببندی بری

یه جایی برای خوانندگان وفاداری :دی چون من بذار 

بوس بای 💘

 

+فکر کنم خیلی وقت بود کامنت نداده بودم

پاسخ:
فااااااطمه! تو هنوز زنده‌ای! 🤣 فکر می‌کردم تو هم رفتی 🥹 وای اصلاً انتظار به همچین کامنتی نداشتم 😍 اصلاً با اونایی که کد شبا دارن باید یه جور دیگه رفتار کنم 😌

سلاااام

فرصت کامل خوندن پست رو نداشتم و یه بار دیگه دقیق باید بخونم چون الان نخوابم دیگه غش می‌کنم اما صرفا بابت بند آخر و تزریق نشاط با این آی‌پی (اگه درست نشون بده) خواستم کامنتی بگذارم به یادگار... دعاگوام مخصوصا هرجا که ۴ داشته باشه :)

پاسخ:
سلام و سپاس بیکران! بابت این نشاط‌ها. ایشالا تو شادیاتون جبران کنم 🤭
۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۱۸ رگها فاطمه

هستم و می خوااانم. نمیدونم از کی وبلاگ ندارم ولی همیشه اومدم اینجا رو چک کردم سپس به سایر امورات زندگیم رسیدگی کردم🤣

 

پیشنهاد: بیا برای ما کد شبا دارا هم اینستا پیج بزن قول میدیم بچه های خوبی باشیم:دی

پاسخ:
منم این‌جوری‌ام که وقتی می‌خوام بنویسم، مشقامو (پستامو) می‌نویسم بعد می‌رم به امور دیگه می‌رسم 🫣😅
اتفاقاً اینستا راحت‌تره و مجبور نیستم مثل اینجا عکسا رو به‌سختی آپلود کنم. ولی تنها عاملی که مانعه، حس وفاداریم به وبلاگه.

+ تا ۱۷ شهریور مرخصی‌ام. این مدت بیشتر پست می‌ذارم. با ما همراه باشید.

سلام از خواننده‌ نیمه خاموش😅، می‌آییم، می‌خوانیم، انگیزه می‌گیریم، نفسی چاق می‌کنیم( نمی‌دونم اصطلاح رو درست نوشتم یا نه) و می‌رویم سرگرم زندگی می‌شویم، موفقیت باشید 🌹

پاسخ:
سلام. 
خب خدا رو شکر 🥰 سایه‌تون مستدام.

آره واقعا لازمه خواننده‌ها علائم حیاتی نشون بدن. اینو حتی من که خیلی کم کامنت میذارمم هم می‌دونم :))

پست قبلی بود فک کنم، یه چیزی تکراری بود و البته اونقد تکراری غلیظ نبود و از من نخواه که برم پستای قبلی رو بخونم و دربیارم که چی بود.

و یه چیزی هم تو پست قبل و هم پست قبل از پست قبل :)) می‌خواستم بگم و اون اینکه اینقد شدید مخالف تقلبی و همچین راهنمایی‌هایی سر امتحان می‌کنی؟ عملا جوابو میذاری جلوشون دیگه. من یادمه خیلی ناراحت می‌شدم از معلمایی که سر امتحان راهنمایی می‌کردن. تفاوت بین من و اونی که جواب رو نمی‌دونست از بین می‌رفت. و حتی یادمه یه بار من فقط منظور سوالو که گنگ بود از مراقب پرسیدم و ایشون جوابو بهم گفت :| و من نوشتم، ولی بعد پاک کردم. ولی معلم از روی رد نوشته خونده بود و نمره رو داده بود. عذاب وجدانش تا مدت‌ها رهام نمی‌کرد و دیگه سوال هم از مراقب نمی‌پرسیدم. و سوم راهنمایی هم یادمه یه مسابقه‌ای شرکت کرده بودم که به طور مشترک با یه نفر از یه مدرسه‌ی دیگه اول شده بودیم، ولی چون می‌خواستن فقط یه نفرو اعلام کنن، گفتن براساس معدل تصمیم می‌گیریم که بسیار نابخردانه بود. منتها جفتمون معدلای ترم اولمون بیست بود. و نمی‌دونم از کجا مطلع شدم که مدیر به معلمام گفته نمره‌های منو خوب بدن. منم رفتم به معاون بود یا ناظم نمدونم، گفتم لطفا به معلمام بگین نمره‌های واقعی خودمو بهم بدن. و فک کنم به معلم علومم هم خودم گفتم و همون درسو بهم نوزده اینا داده بود. فک کنم معدلم نوزده‌ونودوهفت شد. اون مسابقه رم قرار شد دوباره بدیم و من مثل همه‌ی دوران تحصیلم نخونده رفتم دادم و اون یکی قبول شد =))

 

من از کیهههههه می‌خوام تو وبلاگ خودم پست بذارم و نمی‌تونم. و حتی دو تا کامنت بی‌پاسخ دارم. لیکن اومده‌م بگم من حتی تا کامنتای پستارم می‌خونم. نه فقط اینجا، هر وبلاگی که سر می‌زنم. و بعد از کامنتا هم وارد وبلاگا میشم. همین‌قدر هنوز پیگیر :)

پاسخ:
می‌خواستم یه پست دیگه هم بذارم و خاطرات مدرسه رو تموم کنم ولی این حرفات باعث شد کلی خاطرهٔ دیگه یادم بیفته و همچنان راجع به مدرسه بارش فکری داشته باشم و برم اونا رم بنویسم تا یادم نرفته. خدا بگم چی کارت نکنه.

ادم انگار نمیتونه بدون رنج زندگی کنه. این تموم میشه، یچیز دیگه دست و پا میکنه

پاسخ:
دقیقاً. موجیم که آسودگی ما عدم ماست.

سلام

چون خواسته بودی نظر بذارم،گذاشتم. وگرنه وقتی نظراتم تایید نمیشه، تصمیم گرفته بودم نظر نذارم...

همچنان شاید ماهی یکبار، دوماه یکبارسر بزنم و بخوانم...

این همه تجربه دقیق، دونستنش خالی از فایده نیست.

موفق باشی توی تمام کردن رساله دکترا

پاسخ:
سلام
کدوم نظرتونو من تأیید نکردم؟! چرا انقدر محکم راجع به چیزی که ممکنه در موردش اشتباه کنید حکم صادر می‌کنید؟ چرا به این فکر نمی‌کنید که شاید نظرتون به دستم نرسیده! یا تیک خصوصی رو زدید و قابل‌نمایش نبوده؟

من همهٔ نظرات رو تأیید می‌کنم، مگر اینکه تبلیغاتی باشن. اگر لازمه اسکرین‌شات از بخش تأییدنشده‌ها بفرستم خدمتتون.

سلام نسرین جان

وقتی بعد این همه سال، هنوز می‌خونمت، یعنی قلمت رو دوست دارم. خیلی زیاد...

لحن این پیام، دوستانه بود... قصد ناراحت کردنتو نداشتم. قبول، راست‌میگی... شاید من اشتباه کردم. اصلا شاید اشتباه نکردم، نرفته، نرسیده، گیر کرده وهزار اتفاق دیگه

ببخشید قضاوت کردم.

حلالم می کنی؟!

 

بارها گفتم، همیشه برام قابل تحسین بودی و پشتکارت برام قابل ستایشه.

ملتمس دعا

پاسخ:
سلام
آره بابا مهم نیست، دیگه بهش فکر نکن.

یادم رف تو نظر قبلی بگم، حرف شما رو قبول دارم. نیازی به اثبات نیست. چون شما رو تا حالا آدم صادقی دیدم.

شرمنده

پاسخ:
لطف داری ♥️
۲۲ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۰۳ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

مورد 35و 36 رو موافقم  به شدت. ولی نمی‌دونم چرا بعضی‌ها مخالفت می‌کنن.

حبوبات🤦‍♂️😐😅

خوب هست که خاطراتتون  رو می‌نویسید اینجا.

و اینکه حول اصولتون کنش و واکنش دارین قابل تحسین هست.

پاسخ:
اونایی که مخالفن فکر می‌کنن در حق بقیه ظلم میشه اگه امکانات رو اختیار درس‌خون‌ها بذاریم، در حالی که بقیه خودشون نمی‌خوان.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">