۱۹۸۴- ماجراهای مدرسه (قسمت هشتم)
۳۳. پارسال برای گزینش آموزشوپرورش و فرهنگستان شمارهٔ چند نفرو خواسته بودن که برای تحقیق راجع به من زنگ بزنن. یادمه نوشته بودن ترجیحاً همجنس خودتون باشن. من ولی چندتا از دوستای بابامم نوشته بودم با یه تعداد از همکلاسیا و دوستان دختر. دقیقاً یادم نیست کیا. اون موقع تازه از سفر اربعین برگشته بودیم و اسم دختر دوست بابام که باهاشون همسفر بودیم هم نوشته بودم. نگار و نرگس رو هم همیشه مینویسم. مریم و سهیلا چون ایران نبودن ننوشته بودم. الهامو فکر کنم ننوشته بودم. یه مدتی میشه که باهم کمتر در ارتباطیم. چند ماه پیش به نرگس زنگ زده بودن و یه سری سؤال راجع به اخلاق و رفتار و عقاید سیاسی و مذهبیم پرسیده بودن. نرگسو از سال اول لیسانس میشناسم و با توجه به اینکه جزو معدود کسانیه که هنوز وبلاگمو میخونه شناختش از من خوبه. از دختر دوست بابام که دوست خانوادگی محسوب میشه و تو اینستای خانوادگی همدیگه رو دنبال میکنیم هم همین سؤالا رو پرسیده بودن. زنگ زده بود بهم میگفت انقدر ازت تعریف کردم که آخرش گفتم انقدر خوبه که اگه برادر داشتم میگرفتمش برای برادرم. حیف که نه برادر دارم نه برادرشوهر. پسر مجرد هم نداریم تو اقوام و دوروبریا. گفتم آره، واقعاً حیف 🤭
۳۴. وقتی برگههای امتحانو از معاون تحویل گرفتم که ببرم تصحیح کنم، یه دفتر گذاشت جلوم که توش بنویسم برگههای فلان کلاسو در فلان تاریخ تحویل گرفتم و امضا کنم. بقیۀ معلما هم همین کارو کرده بودن قبل از من. نوشتم و امضا کردم و تاریخشو نوشتم ۱۳۹۴. معاون نگام کرد و من نگاش کردم و ضمن اینکه هردومون خندهمون گرفته بود گفت ۴۰۲ یا ۱ یا ۴۰۰ هم نه، ۹۴ آخه؟! فکر و خیالت کجاست؟
۳۵. وقتی با والدین بچههای درسخون و حتی با خودشون صحبت میکردم و تشویقشون میکردم و میگفتم این دختر باهوشه و چرا نفرستادینش مدارس نمونه و تیزهوشان، بعضیاشون میگفتن میخواد بره هنرستان که یه کاری یاد بگیره و پول دربیاره. بعضیاشونم میگفتن فضای این مدارس بچه رو دچار اضطراب میکنه و خوب نیست. هر چی از تجربهٔ درس خوندن خودم تو این مدارس و امکانات و فضاش میگفتم، بازم ذهنیت خوبی نداشتن.
۳۶. من مخالف نظام طبقاتی نیستم. شاید بهتر باشه که تو یه مدرسه، دانشآموزان بر اساس معدل و انضباط کلاسبندی بشن تا تواناییهای بچههای باهوش، تو کلاسهای بیانضباط هدر نره. بعضیا نمیخوان درس بخونن، از بقیه هم فرصت درس خوندنو میگیرن. مثلاً تو یکی از کلاسهای فوقالعاده بیانضباط دوتا دانشآموز بهشدت درسخون و مؤدب داشتم که در حد لیسانس سواد داشتن، ولی از اونجایی که جو کلاسشون ناآرام بود، همهٔ انرژی من صرف آروم کردن بقیه و تکرار مطالب ابتدایی برای بقیه میشد. با این حال، کتابهای مدارس استعداد درخشان رو تو گروه براشون فرستاده بودم که اگه دوست داشتن بخونن و اگه سؤالی داشتن بپرسن (این مدارس در کنار کتابهای عادی، یه کتاب مخصوص دیگه هم دارن برای یه سری از درساشون که محتوای تکمیلی و پیشرفته داره. فارسیشونو یکی از استادهای فرهنگستان نوشته و این کتابها رو ایشون در اختیارم قرار داد. البته قبل از اینکه ایشون این کتابا رو بهم بده، من از خودم برای دانشآموزان زرنگ، مطالب پیشرفته میگفتم، بدون اینکه اون کتابا رو دیده باشم. و جالب اینجاست که مطالبی که میگفتم همون مطالبی بود که تو اون کتابا نوشتن). یه دانشآموز داشتم که میخوند و میومد اشکالاشو ازم میپرسید. ولی جو کلاسشون فرصت رشد نمیداد بهش.
۳۷. بعضی از مدارس در آزمونها سختگیری نمیکنن و مراقبت استانداردی ندارن و نمرهها و رتبههای عالیشون دور از واقعیته. من مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو بهلحاظ قانونمندی واقعاً تحسین میکنم. ولی متأسفانه رتبهش خوب نیست. یه بار که مدیر از معلما گله کرد بهش گفتم اگر یه وقتی میبینید رتبهتون خوب نشده، به این هم فکر کنید که رقابتها معمولاً عادلانه برگزار نمیشه و بعضی از اونایی که در رتبههای بالاترن عادلانه به اون مقام نرسیدن.
۳۸. یکی از مدرسهها تعداد کلاساش بیشتر بود و من نمیتونستم معلم همهٔ دانشآموزانش باشم. یکی از کلاسای ادبیات رو داده بودن به یه معلم مسنتر که تخصصشم ادبیات نبود. انصافاً خوب درس میداد، ولی همیشه عقب بود و مطالب غیرضروری که برای پایههای بالاتر بود رو میگفت. نزدیک امتحانا پدر ایشون فوت کرد و مدیر ازم خواست یه جلسه جای ایشون برم و کتاب رو با دانشآموزانش دوره کنم. دختر یکی از معلما هم تو کلاس ایشون بود. دختر چندتا معلم دیگه هم تو کلاس من بود، ولی بهشون گفته بودم نگن دخترشون کدومه، که فرق نذارم. البته از شباهت چهرهها حدس زده بودم، ولی تا بعد از امتحانات و ثبت نمره، نپرسیدم دخترتون کدوم بود. خلاصه چون سؤالا رو خودم برای این پایه طراحی کرده بودم، میدونستم موقع دوره کردن، تو اون فرصت کم چی بگم و چی نگم. اون معلم مسنتر هم مخالفتی با سؤالای من نمیکرد هیچ وقت. نزدیک امتحانا اون معلمی که دخترش تو کلاس ایشون بود غیرمستقیم ازم خواست برای دخترش کلاس خصوصی بذارم. گفتم سؤالا آسونه و نیازی به کلاس نیست و قبول نکردم. با معلم یه پایه بالاتر که تدریس اون پایه رو نداشت کلاس خصوصی گرفته بود.
۳۹. تا دو سه هفته بعد از روز معلم، من همچنان از بچهها هدیه میگرفتم. بعد عذاب وجدان میگرفتم که فلانی درسش خوب نیست و نمرهش کم شده و بهم هدیه داده و من قرار نیست نمرهشو زیاد کنم. موضوع بعدی هم این بود که تا اون موقع که اواخر اردیبهشت بود هنوز اسم یه سریا رو یاد نگرفته بودم و یه وقتایی یادم میرفت فلان چیزو کدومشون بهم داده. در کل من اینا رو مثل چینیا که شبیه همن، شبیه هم میدیدم و در طول هفته انقدر ذهنم درگیر چیزای دیگه بود که تفاوتهای رفتاریشون زیاد یادم نمیموند. تقریباً هر جلسه ذهنم ریست میشد. یه بارم تو شلوغی سالن، چندتا مامان اومده بودن برای پیگیری درس بچههاشون. به اونایی که صفر گرفته بودن یا تقلب کرده بودنو خودم گفته بودم بیان. اون لحظه یهو همزمان سه چهارتا هدیه گرفتم و تا چند روز ذهنم درگیر این بود که اینا رو کیا دادن. خوشبختانه معلمای دیگه حواسشون جمع بود و بعداً که این موضوع رو بهشون گفتم گفتن اونی که فلان چیزو داد مامان فلانی بود و به ما هم از همونا داده.
۴۰. یه دانشآموز هم داشتم که یه بار پرچم فلسطین رو بالای برگهٔ تکلیفش کشیده بود. در طول سال فرصت نکردم تشویقش کنم و به روم نیاوردم. ولی چند روز پیش بهش پیام دادم و تحسینش کردم بابت حمایتش از فلسطین. همیشه نمرهش بیست بود. سؤالات امتیازی و تشویقی رو هم جواب میداد که اگه کم آورد جبران بشه.
۴۱. مثل اینکه معلمای دیگه پیامهای بچهها رو دیر جواب میدادن یا جواب نمیدادن. بارها بچهها بهم گفته بودن شما چقدر خوبین که زود جواب پیاما رو میدین.
۴۲. یه بار یکیشون گفت شما خیلی خوبین. کاش فلان درسمونم شما درس میدادید.
۴۳. معمولاً میپرسیدن سال دیگه هم شما معلممون هستین؟ وقتی میگفتم مسیرم دوره و میخوام برم یه مدرسهٔ نزدیکتر، بعضیاشون میگفتن ما بهخاطر شما میخوایم تو این مدرسه بمونیم، لطفاً بمونید.
۴۴. یکی از دانشآموزان درسنخونم به نمرهش اعتراض کرده بود. اعتراضش وارد نبود و نمرهشو تغییر ندادم. چند روز بعد (همون موقع که رفته بودم مشهد که از اونجا برم تبریز) مدیر زنگ زد که چرا تغییر ندادی نمرهشو؟ چرا مستمرشو کمتر از پایانی دادی؟ گفتم چون در طول سال درس نمیخوند و تکلیف تحویل نمیداد. اینکه خرداد نمرهش خوب شده دلیل نمیشه که گذاشتهشو نادیده بگیرم، ولی بازم ارفاق کردم و مستمرشو بیشتر از چیزی که حقش بود دادم. گفت این دانشآموز دههٔ فجر سر صف سرود خونده. گفتم سرود خونده، درس که نخونده. ولی باشه، بهخاطر اینکه حرفتون زمین نیفته دو نمره افزایش میدم مستمرشو.
۴۵. بعد از گزینش، موقعی که رفته بودیم مدارکمونو بدیم و استخدام بشیم یه برگه که روش نوشته بود سوگندنامه بهمون دادن امضا کنیم. خوندم، عکسشو گرفتم، امضا کردم. یه روز فرصت کنم با صدها عکس دیگه میذارم وبلاگم.
۴۶. بعد از کلاس با دو سه نفر از بچهها داشتیم از پلهها میومدیم پایین که من برم دفتر دبیران و اونا برن حیاط. یکیشون گفت نمرهٔ ادبیات برام مهمه و میخوام انسانی بخونم. گفتم در آینده میخوای وکیل بشی؟ گفت نه، میخوام پاسدار بشم. به جان خودم فکر کردم منظورش پاسداری از زبان فارسیه. گفتم پس میخوای زبانشناسی بخونی؟ گفت نه، میخوام پاسدار بشم. میخوام سپاهی بشم. گفتم والا نمیدونم خانوما هم بتونن سپاهی بشن یا نه. ضمن آرزوی موفقیت، راهمو کج کردم سمت اتاق دبیران.
۴۷. یه بارم یکی از همکارا، یکی از همکارای شوهرشو بهم معرفی کرد که منو بهش معرفی کنه. گفت موضوع اینه که چون فلان قسمتِ دانشگاهه، سپاهی محسوب میشه ولی پاسدار نیست. مشکلی که نداری؟ تو رودروایستی و اینکه نمیتونستم دقیقاً به این دلیل بگم نه گفتم باشه باهاش صحبت میکنم. زنگ زد و خدا رو شکر که از من کوچیکتر بود و نشد. اینم نتیجهٔ بیبیفیس بودنم و اینکه همکارام فکر میکنن چون سال اول تدریسمه پس سنم هم کمه و پسرای بیستوچندساله معرفی میکنن بهم.
۴۸. یه بار یکی ازم راجع به دستمزد تصحیح برگههای امتحان نهایی پرسید. نمیدونستم. گفتم نه وقتشو دارم نه علاقهشو. امتحانای دانشآموزای خودمم بهزور تصحیح میکنم. کار زمانبریه. مخصوصاً برای من که دنبال قاتل بروسلی هم میگردم موقع تصحیح. البته در کنار زمانبر بودنش، مفرّح هم هست. با یه سری از جوابا نمیشه نخندید. وقتایی که مچشونو میگیرم و از روی شواهد و قراین میفهمم کی از روی کی نوشته رو دوست دارم.
۴۹. همخانوادهٔ محبوب رو خواسته بودم. یکیشون نوشته بود حبوبات.
۵۰. بچهها زیاد دروغ میگن. یکی از نگرانیام این بود و هست که تو خونه از زبان من یه حرف خلافواقع بزنن و بگن خانم! گفته. مثلاً یه بار معلمشون گفته بود فوت کردن تو غذا مکروهه. سر کلاس من میگفتن خانم فلانی گفته فوت کردن تو غذا حرامه. یا یه بار یکیشون کتابشو نیاورده بود. خودش اصرار کرد که زنگ بزنه مامانش بیاره. بعداً معاون از من گله میکرد که چرا مامانا رو بهخاطر کتاب میکشونی مدرسه.
۵۱. مدرسهها معمولاً املا و انشا رو میدن به معلمای بازنشسته و حقالتدریس و غیرمتخصص. چون بهنظرشون این درسا مهم نیستن. به منم ادبیات داده بودن و املا و انشا با من نبود. ولی برای اینکه برنامهٔ چهارشنبهم کامل بشه، مجبور شدم با دوتا از کلاسا علاوه بر ادبیات، نگارش یا همون انشا هم بردارم. یکی از قوانین نگارش اینه که گفتاری ننویسن. هر جلسه من این نکته رو میگفتم و بازم بعضیا گفتاری مینوشتن. خرداد ماه یکی از شاگردهای نسبتاً خوب کلاس انشاشو گفتاری نوشته بود. بهش ۱۹ دادم. منتظر بودم اعتراض کنه و دلیلشو بگم که نکرد. خودم بهش پیام دادم و گفتم به این دلیل ۱۹ گرفتی.
۵۲. اکثراً املاشون ضعیف بود. معنی خیلی از کلمات رو هم نمیدونستن. برای اینکه هم املاشون تقویت بشه هم معنی کلمات رو مرور کنن، بهشون گفتم هر کی واژههای واژهنامهٔ پشت کتاب رو بنویسه یه نمره به امتحانش اضافه میکنم. شش هفت صفحه بیشتر نبود. وقتی میدیدم با خط بزرگسال نوشته شده تو گروه پیام میذاشتم که نمرههای امتیازیتونو دادم به مامان و باباتون. بعد از این پیام، یه بار یکی از بچهها پیام داد که اون تکلیف رو خوشنویسی کردم، برای همین خوشخطه. گفتم پس از این به بعد ورقهٔ امتحانتم با همین خط بنویس. اینم گفته بودم که برای حفظ محیطزیست اگه روی کاغذ باطله بنویسید نیم نمرهٔ دیگه هم اضافه میکنم.
۵۳. دوتا هانیه تو کلاس بود. یه بار هیچ کدومشون اسمشونو روی برگه ننوشته بودن. از اونجایی که معلم دقیقی هستم، میدونستم که هانیه۱، نقطهٔ حرف نون رو نمیذاره و موقع نوشتنِ ن یه حلقه تو نیمدایرهٔ نون درست میکنه. به این چیزا دقت میکردم ولی به قیافههاشون نه.
۵۴. یه بارم تو دفتر دبیران یکی از معلما یه چیزی راجع به یکی گفت و یکی دو نفر دیگه تأییدش کردن. من چون نمیدونستم کیو میگه چیزی نگفتم. بعداً اومدم تحقیق کردم و این پیامو گذاشتم تو گروه دبیران:
راستی عزیزان اگر خاطرتون باشه شنبه تو دفتر دبیران یه صحبت دوستانهای داشتیم در رابطه با یکی از کارشناسان مذهبی یکی از برنامههای تلویزیونی. من چون برنامه رو نمیبینم دقیق نشناختم ایشونو، و نمیتونستم مواردی که مطرح شد رو رد یا تأیید کنم؛ با تردید به موضوع نگاه کردم. دیروز فهمیدم ایشون از استادان دانشگاه سابقم بودن و [...] هم بودن. با شناختی که ازشون دارم فرد بسیار باسواد و شریف و کاردرستی هستن. چون توی جمع در موردشون صحبت شد و من هم شنیدم، وظیفهٔ خودم دونستم که توی جمع ازشون دفاع کنم که مدیونشون نباشم. تا شنبه هم نمیتونستم صبر کنم حضوری بگم. آدم از یه ساعت بعدشم خبر نداره.
اگه نگفته میمردم اون دنیا یقهمو میگرفتن. میبینی ابلاغ ورود به بهشتو دادن دستم، بعد یهو دم در ورودیش میان جلومو میگیرن که وایستا شاکی خصوصی داری. تو چرا فلان چیزو شنیدی، سکوت کردی. حالا بیا و حلالیت بگیر.
۵۵. در راستای ترویج معادلهای فارسی اصطلاحات انگلیسی ریاضی و فیزیک و شیمی و... از دانشآموزان پرسیدم معلماتون فارسیشو میگن یا انگلیسی؟ گفتن انگلیسی. چون کلمات فارسی علمی نیستن.
۵۶. تو مراسم تجلیل از معلمان چند دقیقه سخنرانی کرد و از اون چند دقیقه اینا تو ذهنم موند: استارت بزنیم، چندتا سمپل، رزومه سیو بشه، فورس ماژوره، ددلاین، سرچ کنید.
۵۷. تجربهنگاریهای معلما رو ویرایش میکردم که کتاب بشه. هر چی نمودن بهمعنای انجام دادن و کردن بود رو تبدیل کردم به انجام دادن و کردن. خیلی هم زیاد بود. بعد رسیدم به تجربهٔ خودم که عنوانش «بباید پژوهش نمودن بسی» بود. چون بخشی از یه شعر از خواجوی کرمانی بود نمیتونستم شعرو عوض کنم. یه عنوان دیگه گذاشتم.
۵۸. این مطالب و خاطراتی که دربارهٔ مدرسه تو وبلاگم منتشر کردمو قبلاً در طول سال جایی ننوشته بودم (تصمیم هم نداشتم بنویسم) و الان با فشار به ذهن و حافظهم نوشتم. شاید زیاد بهنظر برسن ولی چند برابر این چیزایی که از حافظهم بازیابی کردم، از ذهنم پاک شده و یادم نیست. بعد چون دیربهدیر به وبلاگم سر میزنم یکی از نگرانیامم اینه که یه موضوعی رو دو بار براتون تعریف کنم تکراری باشه. اگه تکراری بود بهم بگید. یه چیزایی هم تو اینستا منتشر کردم که سر فرصت همه رو باهم انتقال میدم اینجا.
۵۹. نوشته بود هر کس برای سخن تو نشاط نشان ندهد، زحمت شنیدن سخنت را از او بردار. حدیث منسوب به امام علی بود. منظورم اینکه کامنت بذارید و نشاط نشون بدید وگرنه رفع زحمت میکنم 🙄🤭
سلام بر خانم معلم عزیز..
چقدر خاطره... سیلاب خاطره شد... همش عالی ..خیلی زحمت کشیدی..
خسته اسباب کشی نباشی دکتر عزیز
عزیزم فقط یک نکته ..شما حیفی ..دکتراتو تموم کن برو هیات علمی عزیزم .