۱۹۵۰- ادامهٔ پست ۱۹۴۲ (از ۳مهر، اولین روز کاری تا ۲۴ مهر)
دوشنبه، سوم مهر ۱۴۰۲ اولین روز کاریم در فرهنگستان بود. صبح تا ظهر اونجا بودم و یه جلسهٔ مقدماتی داشتم با یکی از پژوهشگران قدیمی و باتجربه و کاربلد. مدارکی که لازم بود تحویل بدم رو از کارگزینی پرسیدم و فرداش که سهشنبه باشه به یه مرکز تشخیص هویت رفتم برای گرفتن گواهی عدم سوءپیشینه. پسفرداشم که چهارشنبه باشه صبح سر راه به یه آزمایشگاهی همون حوالی رفتم برای گرفتن گواهی عدم اعتیاد. عصر هم برگشتنی جوابشو گرفتم و شنبه صبح بردم تحویل دادم. جواب گواهی عدم سوءپیشینه رو هم گفتن خودمون دو هفته دیگه پست میکنیم به آدرس فرهنگستان. هزینهٔ اینا در مجموع حدود سیصد تومن شد. ولی هزینهٔ آزمایش دوستم که یه جای دیگه رفته بود دو سه برابر این مبلغ شد. هر دومون با هزینهٔ آزاد آزمایش دادیم؛ بدون دفترچه بیمه. نمیدونم چرا هزینهها تفاوت داشت. احتمالاً من جای دولتی رفته بودم، اون خصوصی. شایدم برای اونجا چیزای بیشتری رو چک کرده بودن. از من هزینهٔ پنجتا چیزو! گرفتن و سهتاشو تو برگهٔ آزمایش آوردن. یکی دیگه از بچهها که چند ماه قبل از ما استخدام شده بود هم هزینهٔ آزمایشش نصف هزینهٔ آزمایش من شده بود. که اون چون چند ماه پیش بود طبیعی بود کمتر باشه. حالا برای آموزشوپروش هم باید مجدداً این گواهیا رو بگیرم. اینا گفتن باید برید جایی که ما میگیم. جایی که اینا میگن بالای یه تومنه و گویا کاملتره چیزایی که چک میکنن!
شنبهٔ هفتهٔ بعدش (هشتم مهر) وقتی رفتم گواهی عدم اعتیادو تحویل کارگزینی بدم، مسئول مربوطه از اقدام سریعم تعجب کرد. انتظار داشت امروزفردا کنم و هی لفتش بدم مثل بقیه. تهران عکس سهدرچهار نداشتم. عکسام خونه بود. گفتم عکس دارم ولی هفتهٔ دیگه میرسه دستم. در مورد ساعت کار و شرح وظایف و رنگ و نوع پوششم هم پرسیدم. پیگیری کردم که کامپیوتر و تلفن بیارن برامون. جلد ۱۷ و ۱۸ مصوبات و یه چندتا از هزارواژهها رو هم نداشتم و گرفتم. اون روز با گروه هستهای جلسه داشتیم. یه پستی راجع به یکی از واژههاشون تو اینستا و توییترم گذاشتم که بعداً ازم خواستن اصلاحش کنم و گفتن حواست باشه که دیگه دانشجو نیستی و اینایی که در موردشون مینویسی مقام و سمتهای بزرگی دارن. اگه بهشون بربخوره هم تو رو به دردسر میندازن هم فرهنگستانو. گفتم چشم و دیگه تو وبلاگم هم چیزی ننوشتم.
من و دوستم تو اتاق سابق استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸ سکنی گزیدیم. کتابخونهشون هنوز تو اتاق بود. نمیدونستم با کتابا و اسناد و مدارک این سه بزرگوار چی کار کنم. استاد شمارهٔ ۵ کتاباشو میخواست و برادر استاد شمارهٔ ۸ کتاباشو نمیخواست و شمارهٔ ۱۱ بعضیاشو میخواست. یه تعداد کتاب هم بود که از اسمی که روشون بود متوجه شدم به امانت دست استادها بوده و اینا یادشون رفته پس بدن. یکشنبه اونا رو تحویل صاحبشانشون دادم و تو جلسهٔ واژههای گروه کشاورزی شرکت کردم و یه پست هم راجع به یکی از واژههای کشاورزی منتشر کردم. پیچند رو هم از تو جلسات همین گروه پیدا کردم. تصمیم داشتم یکشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی از دانشجوهای ارشدمون هم شرکت کنم ولی یادم رفت.
دوشنبه از کشوی میزم یه مشت آیسی پیدا کردم و بعد از پرسوجو و پیدا نکردن صاحبشون تحویل آبدارچیمون دادم. احتمال دادم مال آقای تأسیساتی باشه. با گروه بانکداری هم جلسه داشتم و یه پست هم راجع به یکی از واژههای اینا منتشر کردم. خانواده قرار بود بیان تهران برای اسبابکشی. تا اینجای قصه ما کرج خونه گرفته بودیم و حالا میخواستیم بیایم تهران. عکسامم آورده بودن. دوشنبه عکسامم تحویل کارگزینی دادم.
سهشنبه ولادت پیامبر بود و تعطیل بود. اسبابکشی کردیم تهران. چهارشنبه شماره حسابم هم بهشون دادم و بعد شروع کردم به مرتب کردن کتابخونهٔ استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸. از کت و کول افتادم. شنبه هم کار مرتب کردن کتابخونه رو ادامه دادم. مگه تموم میشد؟ شنبه دوباره با اون پژوهشگر قدیمی و باتجربه و کاربلد جلسه داشتم. و بازم با گروه هستهای جلسه داشتیم و عصر هم جلسهٔ مجوز برای یه سری نام تجاری بود. یه پست جدیدم تو اینستا و توییتر راجع به یکی دیگه از واژههای گروه هستهای گذاشتم.
یکشنبه با یکی دیگه از پژوهشگرها که نمایندهٔ فرهنگستان تو جلسات گروه مهندسی مکانیک بود صحبت کردم. داشت مهاجرت میکرد و کارهاشو میسپرد به من. قرار بود جانشین ایشون باشم تو این گروه.
همچنان تو وقتهای آزادم کتابخونهٔ استادها رو مرتب میکردم. در واقع اتاق خودمو مرتب میکردم. این وسط از لابهلای کتابهاشون پایاننامهای که مدتها بود دنبالش بودمم پیدا کردم. یه پست در موردش گذاشتم و استاد مشاورم وقتی پستمو دید پسندید (لایک کرد!) و ازم خواست اسکن کنم این پایاننامه رو. گویا اونم دنبالش بود. فرداش رفتم اسکنش کردم ولی چون مسئول دستگاه تنظیماتو اشتباه وارد کرده بود هر چی اسکن کرده بودم سیاه افتاد. کظم غیظ کردم و چیزی نگفتم. گذاشتم برای بعد که دوباره اسکنش کنم. چهارشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی دیگه از بچههای ارشد شرکت کردم و پایاننامه رو دوباره اسکن کردم. یکی دیگه از بچههای ارشد هم پایاننامهشو آورد بخونم نظرمو بگم. یه نگاهی بهش انداختم و چندتا ایراد نگارشی گرفتم و تحویل دادم. گفتم از محتواش سر در نیاوردم ولی ظاهرش کم ایراد نداره. به پایاننامهٔ منم ارجاع داده بود و اتفاقاً اسم استاد منو اشتباه نوشته بود.
پنجشنبه ۲۰ مهر رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و تو چهارمین همایش زبانشناسی پیکرهای شرکت کردم. هزینهٔ ناهار و گواهیش دویست تومن بود. هزینهها رو مینویسم که بعداً که میخونم تعجب کنم. ده بیستتا پستم تو اینستا منتشر کردم.
کار مرتب کردن کتابخونه تموم نمیشد. این وسط برگههای امتحانهای دورهٔ ارشد و ارزیابیهای مصاحبهمونم دیدم. و متوجه شدم اون آقای همکلاسی که الان همکارمونم هست و فکر میکردم از من کوچکیتره و جای پسرمه، از من بزرگتره. از اون روز برخوردمو باهاش کمتر کردم و سنگینتر شدم! برگهٔ امتحان ساختواژهٔ خودمم یه بار دیگه دقیقتر بررسی کردم و متوجه شدم بالاترین نمرهٔ کلاسو گرفتم هر دو سال. ۲۰ و ۱۹.۵. بهنظرم استاد اون نیم نمره رو به اشتباه کم کرده بود. دردانه رو من درد + انه نوشته بودم و بهنظرم مشتق بود و نظر استاد این بود که در + دانه هست و مرکبه. هر دو درست میگفتیم ولی نمرهمو نداده بود. بقیهٔ دانشجوها همهشون در + دانه نوشته بودن. دیگه بیشتر از این توی اسناد و مدارک فضولی نکردم و شنبه همه رو جمع کردم بردم تحویل استادمون دادم. برگهٔ امتحانم هم نشونش دادم و از جوابم دفاع کردم. نپذیرفت. فرهنگهای لغت رو هم نشونش دادم که درد تهماندهٔ شرابه و دردانه مدخل شده. همچنان نپذیرفت! اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه شروع نشده بود. شنبه بازم با گروه هستهای جلسه داشتیم. یه پست جدید راجع به یکی دیگه از واژههای این حوزه نوشتم. یکشنبه استاد شمارهٔ ۳ رو دیدم و باهم صحبت کردیم. و بالاخره راجع به انتشار محتواهای مرتبط با فرهنگستان یه تذکر کوچیک گرفتم از معاون گروه. و دیگه پست نذاشتم. روز بزرگداشت یه شاعر هندی به اسم غالب دهلوی هم بود. یه جلسهٔ دانشجویی هم تو دانشگاه شهید بهشتی داشتم و عصر هم جلسهٔ گروه عمران و بتن بود. جلسهٔ گروه بتن خوشبختانه مجازیه و تونستم از دانشگاه شهید بهشتی تو این جلسه حضور به هم برسونم. ینی من ساعت شش عصر هم تو جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی بودم هم تو جلسهٔ بتن که ادامهشو وقتی تو خیابون بودم تو مسیر برگشت پی گرفتم!
این نکته رو هم اضافه کنم که تا اینجای قصه، هنوز یه هفته مونده تا نتایج آموزشوپروش اعلام بشه.
این جلسهٔ دانشجوییِ یکشنبه تو دانشگاه بهشتی و حرفهایی که اونجا زدم یه دردسر کوچیک برام درست کرد که تو پست بعدی توضیح میدم. الان همینقدر بگم که دوشنبه صبح وقتی تو جلسهٔ گروه بانکداری بودم از دانشگاه زنگ زدن. نتونستم جواب بدم. بعد یه پیام دریافت کردم از یکی از مسئولان دانشگاه با این مضمون که فردا پاشو بیا دانشگاه برای پارهای توضیحات. تهدیدم هم کرده بود که لطف میکنم به کمیتهٔ انضباطی نمیکشونمت.
واو چه ترسناک شد...
چه هفته های پرکار و شلوغی، خداقوت