۱۸۷۹- روز هجدهم رمضان (سفرنامۀ مشهد، از هر وری دری ۳۲)
۱۹. در فروشگاه حرم تقویمها را نگاه میکردم و در حال زیرورو کردنشان بودم که چشمم خورد به اینی که جلد مهندسی داشت و اون تهمهها بود و دیده نمیشد. اتفاقاً پنج اسفند بود و روز مهندس. گذاشتم جلوی چشم که اگر کسی مهندسی دور و اطرافش بود برایش سوغاتی بخرد. چون فضای کمی برای نوشتن توش بود و کوچک بود برای خودم نخریدم؛ ولیکن در حال حاضر پشیمانم و دلم میخواهدش :|
۲۰. شما هم مارشمالو میبینید یاد لافکادیو میافتید؟
۲۱. یادمه تو کتاب دینی دوران ابتدایی یه قصه از کودکی پیامبر نوشته بود که حلیمه یه دعایی چیزی میندازه گردنشون یا میده بهشون که همراهشون باشه و ازشون حفاظت کنه. پیامبر هم میگه خدا بهترین حافظ و نگهبان منه و برام کافیه. و نمیپذیره. خب الان من این قصه رو بپذیرم یا این کاغذا رو؟ چون اسم ائمه روشه اعتقاد داشته بشم؟ با داروی امام کاظم هم همین مشکلو دارما. و هر چیزی که به نام دین و به کام خودشون باشه. هیچ وقت نتونستم به این چیزا اعتقاد پیدا کنم.
۲۲. موقع نماز جماعت، یه دختر همسن خودم که بعداً وقتی شمارهشو داد و اسمشو گفت فهمیدم هماسم هم هستیم بین جمعیت حرز میفروخت. آورد حرزاشو نشونم داد و گفت یه آدم مطمئن روی پوست آهو نوشته و قیمتش مناسبه. نتونستم باصراحت بگم نسبت به این چیزا کافرم، گفتم شمارهتو بده اگه کسیو سراغ داشتم که دنبال حرز مطمئن با قیمت مناسب بود معرفی میکنم. شمارهٔ کاریشو داد. هر روز تو صف نماز جماعت میدیدمش که کلی حرز دستشه و داره با مشتریا صحبت میکنه.
اگه حرزی چیزی خواستید بگید شمارهشو بدم. من از ایناییام که به یه چیزی اعتقاد نداشته باشمم نهتنها توهین نمیکنم بلکه راه پیشرفتشم نمیبندم و به ترویجشم شاید کمک کنم. برداشت من از مفهوم آزادی هم همینه. اینکه نه اون دختره حرزشو به زور بندازه گردن من، نه من جلوی فروششو بگیرم و بساطشو به هم بزنم. تازه اگه بتونم کمکش هم بکنم. چقدر دنیا قشنگتر میشد اگه همه همینشکلی فکر میکردن.
ولی کاش حداقل به اون دعای گشایش بخت اعتقاد داشتم :))
۲۳. اینجا نشسته بودم. دوتا آقا (یکی جوان و یکی پیر) یه پیرزنی رو نشوندن کنارم تا برن جایی و برگردن. تا اینا برگردن با خانومه همکلام شدم. داشتم رنگارنگ میخوردم. یکی هم از کیفم درآوردم و دادم بهش و اینجوری سر صحبت باز شد و پرسید از کجا اومدی و چند روزه اینجایی؟ منم همینا رو پرسیدم ولی هیچی از زبان یا لهجهش متوجه نمیشدم و نمیفهمیدم کدوم شهرو میگه. چند بار پرسیدم و چند بار تکرار کرد بنده خدا، ولی نمیفهمیدم چی میگه. آخرش الکی خودمو زدم به حالت فهمیدن. هر چی میگفت لبخند میزدم و میگفتم بله، درسته، التماس دعا. تنها جملهای که متوجه شدم این بود که وقتی گفتم از تبریز اومدم گفت تبریز نشنُفتم. اسم تبریزو تا حالا نشنُفته بود و نمیدونست تبریز کجاست. گفتم یه جای سرد و دوره. فکر کن پنج شش دقیقه با یکی حرف بزنی و فقط همین یه فعلِ «نشنُفتم» رو از حرفاش فهمیده باشی. جز این هر چی گفت برام نامفهوم و گنگ بود. انقدر گنگ که انگار داری با یه چینی حرف میزنی. حتی نفهمیدم از کدوم شهر اومدن. حتی وقتی میگفت از شهرمون فلان ساعت راهه تا مشهد، اون فلان ساعت رو هم نفهمیدم. ولی انگار صبح راه افتاده بودن و حالا که ظهر بود مشهد بودن.
۲۴. تو صف زیارت، یه خانومی با یه گیرهٔ سر که به روسریش وصل کرده بود جلوی من بود و زیارتنامه میخوند. چشمم به گیرهش بود. ندیده بودم تا حالا کسی اونو به روسریش بزنه. بزرگ و براق بود. یه کم بعد، جلوتر، سمت ضریح دیدم روی زمین افتاده و زیر دست و پاست. تو شلوغی گمش کرده بود و احتمالاً بیخیالش شده بود. با پام کشیدمش سمت دیوار و هر چی نگاه کردم پی اون خانومه ندیدمش. همونجا یه گوشه از حرم گذاشتم و رفتم.
۲۵. همه اینجوری صف وایستادن و بهنوبت و منظم میرن سمت ضریح برای زیارت. چون قبلاً مردم با این روش زیارت نمیکردن و از سر و کول هم بالا میرفتن، من نزدیک نمیرفتم. ولی دیدم صف هست، وایستادم که برم نزدیکتر. از نقطهای که وارد صف شدم تا برسم یک ساعت طول کشید. ابتدای صف، بیرون تو صحن بود. تو عکس صف بودنش معلوم نیست زیاد.
۲۶. اینجا، طبقۀ پایینِ ضریح بالایی (عکس قبل) هست. اینجا همیشه خلوتتره و آرامشش بیشتره. فکر کنم قبر اصلی اینجاست.
۲۷. اینجا قبر شیخ نخودکیه. چند سال پیش دوستم معرفیش کرد و گفت مجردها میرن براش سورهٔ یاسین میخونن ازش میخوان همسر خوب سر راهشون قرار بده. این دوستم خودشم همسرشو از آقای نخودکی گرفته بود. دوست دوستمم همینطور. به منم توصیه کردن حتماً برو یاسین بخون براش. منم چند بار خوندم (ینی از وقتی گفته بودن هر سری میرفتم مشهد میخوندم) ولی هنوز کسی سر راهم قرار نگرفته. شایدم تو بیراههم که کسی سر راهم قرار نمیگیره.
یادم نیست این دفعه هم خوندم یا نه.
۲۸. اینجا هم قبر پیر پالاندوزه. ایشونم حاجت میدن گویا. سؤالی که این وسط پیش میاد اینه که مردم وقتی به حاجتشون میرسن از کجا میفهمن پیر پالاندوز کمک کرده به خواستهشون برسن یا شیخ نخودکی؟ چون کسی که یه چیزی میخواد اینجوریه که از هر کرانه تیر دعا میکند روان، شاید کزین میانه یکی کارگر شود. که خب البته برای ما نمیشود. ولی اگر بشود از کجا بفهمیم کار کی بوده؟
+ امشب شب ضربت خوردن حضرت علی و یکی از شبهای قدره. لابهلای دعاهاتون برای باز شدن گرههای کوچیک و بزرگ منم دعا کنید. برای آرامش و عاقبتبهخیری همهمون. شاید کزین میانه یکی کارگر شود.
20. آره. اتفاقا دیشب وبلاگش بودم. دلتنگ نوشتههاش شدم.
21. قبلنا اعتقاد داشتم به این چیزا. الان به حس خوبشون معتقدم. یعنی من اگر چیزی از کسی که دوستش دارم پیشم باشه آرومم میکنه و حس خوب بهم میده. یا مثلا میگم فلانی برام دعا کن چون حس بهتری از دعای اون فرد میگیرم. اینجور دعاها هم از نظرم همینه.
22. کار خوب. متاسفانه ماها اگر به چیزی معتقد باشیم و دیگری نباشه کافر میخونیمش. و اگر به چیزی معتقد نباشیم و دیگری باشه، با تمسخر باهاش برخورد میکنیم. آزادی نیاز به آگاهی و فرهنگ داره.
25. متاسفانه بارها توی همین صف هم بینظمی میشه. یعنی دیدم افرادی رو که از ته صف میان وسط دو تا صف و کمکم خودشون رو بین بقیه جا میکنن. ولی خب باز از اون حالت اول بهتره.