پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۸۶۷- روز ششم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش رفت و برگشت)

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ

اینا استوریای اینستای روز اول سفرم بود. همون روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود.


مامان و بابا اونجا که علامت قلب گذاشتم نشستن


این دختری که با فلش قرمز نشونش دادم، تو هواپیما کنارم نشسته بود. هردومون تنها بودیم. هیچ دیالوگی بینمون ردوبدل نشد. مطلقاً هیچی، حتی تو مترو. قبل از پرواز، خانواده‌ش زنگ زدن و پرسیدن کجا نشستی. گفت پیش یه دختر چادری. حجاب خودش معمولی بود. اینو که گفت می‌خواستم بگم زنِ حسابی، من این همه ویژگی ظاهری و باطنی دارم، چرا چادری بودنم برات خاص بوده برای معرفی کردنم به خانواده‌ت آخه؟ بگو پیش یه دختر، پیش یه دختر که لبخند رو لبشه، وزنش فلانه، قدش بهمانه، دختری که داره از در و دیوار و زمین و آسمون عکس و فیلم می‌گیره و همه‌ش می‌نویسه و استوری می‌ذاره. ینی واقعاً این پوشش آدما انقدر مهمه که باهاش معرفی می‌شن؟

مسیر سفرم به این صورت بود که از تبریز با هواپیمایی که صد بار تأخیر و تعجیل خورد رسیدم مشهد، دو هفته بعد با قطار از مشهد رفتم تهران و یه هفته بعد با قطار از تهران برگشتم تبریز. چون پیش اومده بود که تو فرودگاه، موقع رد شدن از گیت به وسایلم گیر بدن، به مامان و بابا گفته بودم صبر کنن من رد شم بعد برگردن خونه. که اگه یه چیزی همرام بود که مجاز نبود بدم برگردونن با خودشون. که مثل اون دفعه نشه که قیچی نازنینم رو تو فرودگاه عراق جا گذاشتم که بتونم سوار هواپیما شم برگردم ایران. یه پاکت شیر و یه بطری آب همرام بود و می‌دونستم معمولاً به مایعات گیر می‌دن. یه بارم آب‌جوش فلاسکمو خالی کرده بودم تو سطل آشغال. بیشتر نگران خوراکیام بودم. چمدون برنداشته بودم و فقط یه کوله و کیف کوچیک همرام بود. چیزایی مثل قیچی و کارد میوه و قابلمه رو تو یه کیف دیگه گذاشته بودم و داده بودم یکی از فامیلامون که چند روز بعد از من قرار بود برن مشهد بیارن برام. کارد میوه و قابلمه برای چم بود؟ از مشهد قرار بود برم تهران و یه هفته خوابگاه بمونم. اونجا لازمشون داشتم.


دو هفته بعد، تو راه‌آهن مشهد منتظر قطار تهران نشسته بودم که یهو دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف رو پیج کردن که برن گیت فلان و از اونجا سوار قطار بشن. گویا اون هفته‌ای که من مشهد بودم، شریفیا اردوی مشهد بودن و حالا داشتیم باهم برمی‌گشتیم تهران. نه یه بار نه دو بار، هر چند دقیقه یه بار پیج می‌کردن که دانشجویان محترم دانشگاه صنعتی شریف به گیت فلان مراجعه کنن. مردمم هر بار سرشونو بلند می‌کردن دور و برشونو نگاه می‌کردن ببینن این دانشجویان صنعتی شریف کجا هستن و چرا نمیان برن سوار قطار شن. می‌خواستم برم به خانومه بگم ضمن پیج کردن، روز مهندس رو هم بهشون تبریک بگو. ماها دلمون به همین تبریکا خوشه :))

اگه یکی قبل از اسم شریف، «صنعتی» رو هم بیاره من می‌فهمم غریبه‌ست. فک و فامیل و دوست و آشناها صنعتی شریف می‌گن ولی ما خودمون شریف خالی. این خانومی که پیجشون می‌کرد هم می‌گفت صنعتی شریف. یا اون روز که برای اتحادیۀ زبان‌شناسی رزومه‌مو خواستن، یه لینک فرستادم که اطلاعات مختصری راجع به من توش بود. یه کم بعد از فرستادن اون لینک، طرف با تعجب اومده بود که صنعتی شریف خوندی؟ اگه شریف خالی می‌گفت احتمال می‌دادم هم‌دانشگاهی باشیم ولی صنعتیو که گفت فهمیدم از ما نیست.

از حرم تا راه‌آهن تپسی گرفته بودم. هم دیروقت بود هم مترو و اتوبوس نداشت اون مسیر، هم وسیله‌م زیاد بود. کرایۀ تپسی رو آنلاین پرداخت کردم. چند روز بعد، اتفاقی دیدم مبلغی که پرداخت کرده بودم تو کیف پول تپسیمه و نحوۀ پرداخت رو هم نقدی زده. در حالی که راننده هیچی نقدی نگرفته بود. سریع زنگ زدم پشتیبانی تپسی و قضیه رو گفتم. گفتن وقتی سیستممون دچار اختلال میشه، گزینۀ پرداخت آنلاین خودبه‌خود تبدیل میشه به نقدی. گفتم آخه این بنده خدا نقدی نگرفت که. کرایه تو کیف پول منه. گفتن شما تا شب به اون مبلغ دست نزنید تا ما منتقل کنیم به حساب راننده. گفتم باشه و تأکید کردم از راننده عذرخواهی کنن که دیر متوجه این موضوع شدم. فکر کن اگه حواسم نبود یا پیگیری نمی‌کردم مدیون می‌موندم.

بلیتمو کوپۀ بانوان گرفته بودم. وقتی سوار شدم یه آقای حدوداً سی‌وچندساله که حلقه داشت و به‌نظر می‌رسید متأهله هم اومد نشست کوپۀ ما، کنار در. عذرخواهی کرد و گفت بلیتم اشتباه شده و قراره جابه‌جا بشم. من چیزی نگفتم ولی بقیۀ هم‌کوپه‌ایا چپ‌چپ نگاش می‌کردن. حضورش معذبمون کرده بود و نمی‌تونستیم مانتو و روسریمونو راحت دربیاریم و دراز بکشیم. شبم بود و خوابمون میومد. رئیس قطار اومد بلیتامونو چک کنه و وقتی آقاهه رو دید با تندی بهش گفت مگه نگفتم نمی‌تونی سوار بشی؟ نه‌تنها سوار شدی، بلکه اومدی نشستی پیش این خانوما؟ آقاهه مظلومانه رفت بیرون و گفت نمیشه جابه‌جا بشم با یه خانم از یه کوپۀ دیگه؟ رئیس قطار با تندی بیشتری گفت نه، باید تا تهران بیرون کوپه سرپا وایستی. دلم برای آقاهه سوخت. خیلی آروم به یکی از خانوما گفتم می‌تونه بره تو رستوران قطار بشینه؟ گفت این قطار رستوران نداره. گفتم همه‌شون دارنا. کسی جوابمو نداد. یکی از ویژگی‌هامم اینه که وقتی یه مشکلی برای یکی پیش میاد انگار اون مشکل برای خودم پیش اومده. با شعارِ چو عضوی به درد آورَد روزگار، دگر عضوها را که یکیشونم خودم باشم نمانَد قرار. با نگرانی به شرایطی که پیش اومده بود فکر می‌کردم و دنبال یه راهی می‌گشتم، ولی وقتی رئیس قطار نمی‌خواست کمک کنه من چی‌کاره بودم. بلیتامونو چک کردن و رفتن. آقاهه هم بیرون وایستاده بود. انقدر ناراحت بودم که حس کردم خانوما فکر می‌کنن آقاهه یه نسبتی با من داره و بلیتا رو باهم گرفتیم که باهم باشیم. بی‌خیال قضیه شدم که سوءتفاهم نشه. ولی حاضر بودم تا صبح تا تهران همون‌جوری معذب بشینم ولی یارو بیرون سرپا واینسته. حتی حاضر بودم علی‌رغم خستگیم برم کوپۀ خالی پیدا کنم. والا اونم جای برادرم! این حجم از دل‌رحمی و فداکاری شاید خوب نباشه ولی من همینم. البته خانومای دیگه هم از اون کوپه سهم داشتن و حق داشتن بابت بلیت کوپۀ بانوان، به حضور یه آقا اعتراض کنن. کاری که تو واگن بانوان مترو هم می‌کنن. در کوپه رو قفل کردیم و خوابیدیم. نصفه‌شب یه خانوم با یه بچۀ دوساله اومد و ضمن عذرخواهی از ما بابت بیدار کردنمون، گفت آژانسی که ازش بلیت گرفته بودم به اشتباه بلیتمو از قسمت آقایون گرفته بود و دنبال یکی بودم که جابه‌جا بشم باهاش. گفتن یه آقاهه اینجا بوده و با پسرم اومدیم جای اون. پسرش خواب بود. گفت از اون آژانس دوتا بلیت گرفته بوده، یکی برای خودش یکی برای بچه. ولی فقط یه تخت خالی پیدا کرده بود که عوض کنه باهاش. من تخت پایین خوابیده بودم. ازم خواست برم بالا که خودش پایین بخوابه و بچه رو بندازه رو زمین. رفتم بالا. اونم یکی از پتوها رو انداخت کف قطار و بچه روی خوابوند اونجا. هم بابت آقاهه که دیگه سرپا نبود خیالم راحت شد هم برای خانوم و پسرش خوشحال بودم که تونسته بودن جابه‌جا بشن. اینم بگم که افراد داخل کوپه اگه خودشون مشکلی نداشته باشن، رئیس قطار به نسبت فامیلی و محرمیتشون گیر نمی‌ده. خانومه و پسرش زودتر از ما پیاده شدن. یکی از شهرهای اطراف تهران. انتظار داشتم به مأمور قطار بگه که پتو رو روی زمین انداخته بودم و باید شسته بشه. ولی چیزی نگفته بود و از این بابت بهش امتیاز منفی دادم که براش مهم نبود مسافرای بعدی پتوی روی زمین انداخته شده رو قراره روشون بکشن. خودمم تصمیم گرفتم زان پس از پتوهای قطار استفاده نکنم. آقاهه یکی از وسایلشو جا گذاشته بود تو کوپۀ ما. فکر کنم یه جعبۀ شیرینی یا سوغاتی بود. با توجه به برخورد تند رئیس قطار حق داشت حواسش به وسایلش نباشه و جا بذاره. صبح که اومد برداره خانوما چپ‌چپ نگاش می‌کردن که عمداً گذاشته که برگرده به کوپه! خب آخه چرا باید عمداً بذاره که برگرده؟ که ما رو دوباره ببینه؟ لابد بلیتشم عمداً تو قسمت بانوان گرفته بود. بابت این سوء ظن به خانوما امتیاز منفی دادم. برخورد رئیس قطارو با خانوم و پسرش ندیدم ولی اگه با اونا با ملاطفت و مهربانی برخورد کرده باشه که احتمالاً این کارو کرده، به‌دلیل برخورد خشونت‌آمیزش با آقاهه و فرق قائل شدن بین دو مسافر که بلیتشونو اشتباه گرفتن هم به رئیس قطار امتیاز منفی می‌دم.


هفتۀ بعدش که میشه سه هفته بعد از روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود، وقتی از تهران برمی‌گشتم تبریز، تو قطار با یه خانم معلم بازنشسته آشنا شدم. اولین چیزی که تو قطار ازم می‌پرسن اینه که دانشجویی؟ کدوم دانشگاه؟ چی می‌خونی؟ اونم همینا رو پرسید. گفتم زبان‌شناسی. از اونجایی که این رشته معروف نیست، معمولاً اونایی که گوششون سنگینه روان‌شناسی می‌شنون. یا درست می‌شنون اما چون نمی‌دونن چیه سؤال بعدیشون اینه که کدوم زبان؟ برای همین تردید داشتم که بگم چی می‌خونم یا نگم. دوستم می‌گه این‌جور مواقع بهشون بگو مگه از اونایی که گیاه‌شناسی می‌خونن می‌پرسید کدوم گیاه که ما حالا بگیم کدوم زبان؟ خودمو آماده کرده بودم که زبان‌شناسی رو بیشتر توضیح بدم براش، ولی در کمال ناباوری دیدم می‌گه کتاب مقدمات زبان‌شناسی دکتر مهری باقری رو خوندم و ایشونو می‌شناسم. تا برسیم تبریز حرف زدیم باهم.

۰۲/۰۱/۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دکتر م. ب.

نظرات (۱۰)

من وقتی میخوام موقعیتم رو توصیف کنم معمولا سعی میکنم با ویژگی اشیا اطرافم موقعیتم رو توصیف کنم نه با کسی که کنارم نشسته و لذا من اگر جای اون دختره بودم این حرف رو نمیزدم اما در کل به عنوان یه غیر چادری اعتراف میکنم که خیلی هامون در درونمون نه تنها طرف رو چادری میبینیم بلکه حتی در مورد عقیده سیاسیش هم حدس هایی میزنیم یعنی نه با قاطعیت ولی پیش خودمون میگیم احتمال این که عقیده سیاسی اش فلان طور باشه بیشتره تا برعکس و همونطور که میدونی احتمال به آمار مربوط میشه یعنی حدسمون نشات گرفته از مشاهداتمونه که خب مثلا ۲۲ بهمن رو ببینی متوجه میشی (هر چند صدا و سیما به خاطر به هم زدن این تصور خیلی سعی داره کم حجاب ها رو بیشتر نشون بده ولی خب تصاویر دورتر کار رو خراب میکنه ) 

 

و همه این ها باور کن به دلیل جدا نبودن دین و سیاسته . تقریبا هیچ ربط مشخصی بین ظاهر یک شخص و نظر سیاسی اش توی کشورهای دیگه وجود نداره 

 

یعنی خواستم بگم تعجب نکن که چادر شما به چشمش اومده چون کاملا ممکنه که اون چادر رو فقط به چشم پوشش ندیده باشه . 

 

و اگر میخوای بگی که این قضاوت حتی به صورت ذهنی هم خوب و درست نیست باید بگم که موافقم و نمیشه تک تک افراد رو صرفا به خاطر آمار و ارقام قضاوت کرد ولی خب واقعا این دو موضوع توی اذهان مردم از هم جدا نمیشن مگر این که در واقعیت به این جدایی برسیم و سال ها بعدش این پیش داوری ها کم کم از ذهن مردم پاک بشه

 

پاسخ:
من با سن و جنسیت و شغل و گاهی رشته معرفی می‌کنم. مثلاً از من وقتی می‌پرسن تو کوپه با کیا بودی می‌گم دوتا دختر جوان و یه خانم مسن. بعد ممکنه بگم دخترا دانشجو بودن، خانومه معلم بود. در ادامه می‌گم دخترا یکیشون جهانگردی خونده بود و تور داشت یکیشون پرستار بود. اصلاً یادم نمی‌مونه طرف چی پوشیده بود.
پسرا رو هم با همین ویژگیا.
کلاً در برخورد اول با مردم، اطلاعات تحصیلی و شغلیشون توجهم رو جلب می‌کنه.

یه سری از مامانا هم با همین ملاک چادر، تو خیابون دنبال عروس می‌گردن. کاری به مدرک و رشته و خصوصیات اخلاقیت ندارنا. همین‌که تو خیابون با چادر دیدنت میان جلو شماره بگیرن :)) 

این نشون میده مغزت سالمه :))) خدا رو شکر . واقعا دیدن اخبار بیش از حد اون هم اخبار ایران خیلی روی ذهن من و خیلی ها اثر گذاشته و یه پیش داوری هایی رو به وجود آورده 

. من توی دنیای واقعی خیلی مرموزم یعنی اگر سال ها توی یه محله ای زندگی کنم هیچ اطلاعات اضافی ای نمیدم و نمیگیرم . 

 

یه کافی شاپ رو یه بار دفعه اول بود که میرفتم و یه کاغذ بود که باید چیزایی که میخواستیم رو تیک میزدیم و جای اسم هم خالی بود . من نمیدونستم چرا اسمم رو پرسیدن .  برای همین شماره میز رو نوشتم و هیچی دیگه بعدش فهمیدم کسی سفارش ها رو سر میز نمیاره و من رو با اسم آقای شماره یازده صدا زدن و حتی حس کردم انقدر عجیب بود که یه عده برگشتن نگام کردن :))

پاسخ:
ویژگی‌های مالی آدما (مدل گوشی و ماشین و لپ‌تاپ و...) هم یادم نمی‌مونه. چون توجه نمی‌کنم و مهم نیستن. بنابراین برای معرفی یه غریبه نمی‌گم اونی که ساعتش فلان مدله. ممکنه بگم اونی که ساعتشو دست راستش بسته بود، اونی که زیاد به ساعتش نگاه می‌کرد، اونی که به‌موقع اومد سر قرار. 

من مرموز نیستم ولی یه سری از اطلاعاتمو نه‌تنها اینجا، که حتی با دوستای نزدیکمم به اشتراک نمی‌ذارم. جز راست نمی‌گم، ولی هر راستی رو هم نمی‌گم :))

حالا من پارسال با هواپیما رفته بودم مشهد، بلیت برگشت هم گرفته بودم. فردای روزی که رسیدیم پیامک دادن پرواز برگشتتون لغو شده. اون دیگه تهش بود. هرچند پول بلیت رو همون روز برگروندن و به شکل اجباری تو هزینه‌ها صرفه‌جویی شد :)

 

و البته جا داره یادی کنم از پرواز رفتمون به بغداد تو سفر عتباتی که رفتم. پروازی که نزدیک سی‌ ساعت تاخیر داشت و تو این سی ساعت درحالی که چمدون‌هامون رو از قبل تحویل فرودگاه داده بودیم، تو هتل بودیم. بعد خانواده و دوستا پیام می‌دادن رسیدین یا نه🤦 و تکلیفمون کاملا نامشخص بود تو اون سی ساعت و تا لحظهٔ آخر مطمئن نبودیم این سفر بالاخره انجام می‌شه یا لغو.

پاسخ:
خاطرهٔ اولت واقعاً تهشه :))
یه بارم این اتفاق برای یکی از اقوام ما تو کاظمین افتاد. دلیلشون آلودگی هوا بود فکر کنم. جالبه مهر خروج هم زده بودن براشون، بعدش پرواز لغو شده بود

آره دیگه، ما هم مهر خروج داشتیم! تو سالن انتظار دوم فهمیدیم به خاطر مهی که تو هوا هست هواپیما نمی‌تونه بشینه و پرواز لغو شده🤦 بعد رفتن شامی که قرار بود تو هواپیما بهمون بدن رو آوردن همون‌جا تو سالن انتظار دادن خوردیم. داستانی بود برای خودش.

شاید اون خانم برای اینکه میدونسته خانواده با دونستن اینکه کنار یک دختر چادری نشسته خیالشون راحت‌تره که دزدیده نمیشه یا به راه خلاف کشیده نمی‌شه اینو گفت 😀  😶

 

یه بار به راننده گفتم آنلاین پرداخت می‌کنم و پیاده شدم و رفتم بعدا فهمیدم گزینه نقدی بوده و زنگ زدم مستقیم به خودش شماره کارت گرفتم پرداخت کردم =)

پاسخ:
آره، شاید :)) 
یه دوستی دارم که هر موقع بگه با منه خیال خانواده‌شون راحته. منم هر موقع بگم با اونم خیال خانواده راحت میشه.

من شمارهٔ راننده رو نداشتم. شماره‌ها رو نشون نمیده. فقط اونایی که وقتی نزدیک می‌شن زنگ می‌زنن شماره‌شونو داریم. اینم زنگ نزده بود.

مامان و بابای منم اینجوری بودن :)) البته ملاکشون پوشش و این چیزا نبود . فقط راضی بودن که طرف مثل من کله شق نباشه :))) یعنی تنها آرزوشون همین بود :)) اون اوایل که مسیحی شده بودم صلیب مینداختم گردنم و میرفتم بیرون . اونا هم بهم میگفتن فرزندم اگر گرفتنت ما میایم خواهش میکنیم که همونجا نگهت دارن بنابراین روی ما حساب نکن :| 

 

اولین باری که راجع به آشناییم بهشون گفتم بابام به شوخی گفت دختره راهبه است ؟ گفتم نه . گفت خدا رو شکر . بعدش گفتم ولی ....ه .( اون چند تا نقطه  یه عقیده یا دین یا هر چی ممنوعه است که گفتم وبلاگت الکی فیلتر نشه:| )

 

توی اون لحظه قیافه جفتشون شبیه سیامک انصاری شد که زل میزد به دوربین :))) 

 

یعنی همون یه آرزو یا توقعشون هم برآورده نشد :)) لذا یه جورایی درک میکنم این مادرهایی رو که خودشون میرن سراغ عروس آینده شون 

پاسخ:
ای بابا پس ینی الان شما مرتد محسوب می‌شی که :|
اون فرزند صالح که می‌گن گلی از گل‌های بهشته، دقیقاً خود شمایی :))

نمیدونم چی محسوب میشم:)) اخه هیچ وقت مسلمون نبودم یعنی همیشه با وجدانم زندگی میکردم . کلا خانوادگی از اینایی هستیم که خدا رو قبول داریم و با وجدانمون میریم جلو :) البته مثلا مامان بزرگم و مادرش همیشه نماز میخوندن . مامان مامانبزرگم مذهبی بود ولی نسبت به زمان خودش خیلی روشنفکر محسوب میشد . یعنی با ملاکای اون زمان صورتی بود . مامان بزرگم صورتی تر شد و دیگه نسل های بعدی کلا اینجوری شدن که به عقیده همه احترام میذارن و مهم اینه انسان باشی و...  ولی خب من دیگه مرحله های جدیدی رو آنلاک نمودم :| 

 

فرزند صالح :))))) انقدر محبوبم که هنوز وقتی میپرسم دلتون برام تنگ شده میگن از وقتی که رفتی راحت شدیم و زندگی خیلی زیباتر شده :|

پاسخ:
خدا به راه راست هدایتتون نکنه. اگرم نشد، راه راستو به سمت شما کج کنه :|

دقیقاً همین مشکل پرداخت تپسی توی اسنپ برای من پیش اومد. من فکر کردم توی مسیر دستم خورده شده نقدی! واقعاً درست نیست بدون اطلاع روش پرداخت رو عوض کنه :/ آخرین‌باری که پول نقد همراهم بود رو یادم نیست. :/ جدای از این، راننده متوجه نشده بود و اگه من مرض بیش‌کلیکی نداشتم و متوجه نمی‌شدم از اعتبارم چیزی کم نشده، دیگه رفته بود که رفته بود :))

 

من فکر می‌کردم پتو و ملزومات خواب قطار بعد هر سرویس شسته می‌شه. اینطوری که خیلی بده. 

پاسخ:
این‌جوری حق کلی راننده که مسافر حواس‌جمع نداشتن ضایع میشه که!

فقط ملافه (ملحفه) رو می‌برن می‌شورن. بالش و پتو رو شاید سالی و ماهی یه بار :))

جا داره واقعا بگیم نه به خشونت علیه مردان:))

اون دختره که تورو چادری معرفی کرد شاید چون خانوادش حساس بودن و میدونسته باید با یه ویژگی ای معرفی کنه که اونا خیالشون راحت بشه

بعد خدایی با بچه دوساله چجوری سوار قطار میشن؟ بچه ی دوساله مگه مسمونه؟:/ البته بچه ی این خانوم خوش خواب بوده.

پاسخ:
شاید.
حالا نکتهٔ خنده‌دارش اینجا بود که وقتی پیاده شدم از مترو (دختره هم تو مترو بود) دیدم سرده. کاپشنم تو کوله‌م بود. چادر و کاپشن ترکیب جالبی نمیشه. چادرمو گذاشتم تو کیفم و کاپشن پوشیدم. اون لحظه که اینا رو عوض می‌کردم حس اون خلافکارا رو داشتم که می‌رن یه جای خلوت لباس مبدّل می‌پوشن و چهره‌شونو تغییر می‌دن :))
دیگه نمی‌دونم دختره هم حواسش به من بود یا نه. 

عکس شمارهٔ ۱۲ رو ببین: بچهٔ چندماهه هم میارن تو قطار

ببین اتفاقا با بچه تا زیر ۶ ماه راحت میتونی همه جا و با همه چی بری چون دائم خوابه و دمر نمیشه و راه نیفتاده. باز تا یکسالم اوکی هست چون قابل کنترله. ولی دیگه بچه ی بالای یکسال و علی الخصوص دوسال نه توو جمع میخوابه نه شیطونی هاش طوریه که بتونی توو قطار و هواپیما بگیریش

 حداقل پسر دوساله ی من که اینطوره. ببرمش قطار میخواد دائم نرده بوم رو بره بالا، دست کنه توو سطل اشغال قطار، هی بره بالای تختا و پنجره رو بار کنه و بپره پایین و خلاصه نه تنها نمیمونه توو اون یه وجب جا بلکه عمرا توو جمع هم بخوابه.

پاسخ:
راهش اینه که قبل از سفر بشینی منطقی باهاشون (چون یه دونه کمه ضمیر جمع به‌کار می‌بریم) صحبت کنی و شرایطو توضیح بدی براشون :)))))