۱۹۹۶- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۶)
۱. تو کلیدواژههایی که مینویسم که بعداً توضیح بنویسم و پست کنم نوشتم «پیدا کردن جزوه» ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چه جزوهای... آهان، یادم اومد. چند روز پیش، تو هوای بارونی یه جزوهٔ انگلیسی از روی صندلی ایستگاه اتوبوس کتابخونۀ ملی پیدا کردم. میشد حدس زد مال یکی بوده که اومده کتابخونه و موقع برگشتن وقتی منتظر اتوبوس بوده روی صندلی ایستگاه جا گذاشته و رفته. صفحۀ اولش نوشته بود if found, please call me on this phone number اسم و شمارهشم نوشته بود. از اونجایی که هوا بارونی بود اگه میموند احتمالاً خیس میشد. پیام دادم که جزوهتو از فلان جا پیدا کردم. بمونه یا بردارم و یهجوری برسونم دستت؟ زنگ زد که دورم و الان امکان برگشت ندارم. قرار شد بعداً بیاد بگیره و بعداً همسرش اومد گرفت جزوه رو.
۲. پست قبلی اینجوری تموم شد که عکسها و کپی مدارکمو از مدرسۀ فرهنگ گرفتم و قرار شد فلش مدرسه هم یادگاری پیشم بمونه. اون روز یه سری مُهر و امضا هم از ادارۀ منطقۀ ۴ گرفتم که در واقع امضاهای خروج از اون منطقه بود. تا اون لحظه من فقط بهصورت سیستمی از اون منطقه خارج شده بودم و باید بهصورت فیزیکی هم میرفتم از تکتک اتاقهای ادارهش مُهر و امضا میگرفتم و برای همیشه خداحافظی میکردم. از امور مالی و بیمه و تعاون و رفاه و آموزش و فناوری و حراست و غیره امضای تأیید خروج گرفتم. بعد اینا رو باید میبردم ادارۀ منطقۀ جدید و یکییکی تحویل اتاقهای اون اداره میدادم. بعد از ساعتها بالا پایین کردن طبقات ادارهٔ منطقهٔ قبلی، یه مشت کاغذ تحویلم دادن که ببرم ادارهٔ منطقهٔ جدید. عکسها و کپی شناسنامه و کپی کارت ملی و مدارک دیگهم هم گذاشتم روی اینا و رفتم سمت ادارهٔ جدید. تصمیم داشتم سر راه عکس پرسنلی و کپی مدارکم هم تحویل مدرسۀ جدید بدم. چون کیفم پارچهای بود، کاغذا رو نذاشتم تو کیفم که مچاله نشه. همینجوری لوله کردم و گرفتم دستم، از اون سر شهر اومدم این سر شهر. یه کم با اتوبوس، یه کم با مترو، یه کم پیاده و آخرشم داشتم اسنپ میگرفتم که برسم مدرسه و سریع تحویل بدم و برگردم فرهنگستان. چون خیابونا یه مقدار جدید بود چند بارم اشتباه رفتم و برگشتم و یاد گرفتم کدوم مسیرها خوبن. خلاصه سرتونو درد نیارم؛ نزدیک مدرسه متوجه شدم کپی شناسنامه و کپی کارت ملیم دستم نیست. همه رو باهم لوله کرده بودم! ولی اونا نبودن و نمیدونستم کجا افتادن. اینکه چه مدارک دیگری هم افتاده بودنو نمیدونستم؛ چون موقع تحویل گرفتن نشمردم ببینم چندتا کاغذ دادن دستم. از اونجایی که مسیر بسیار طولانیای رو طی کرده بودم و جاهای مختلف رفته بودم نمیتونستم برگردم دنبالشون بگردم. فرصت هم نداشتم. توان اینکه برگردم اداره و از تکتکشون مجدداً امضا بگیرم هم نداشتم. ممکن هم بود مجدداً امضا ندن. و درسته که دوست نداشتم کپی تکتک صفحات شناسنامهم دست یه غریبه افتاده باشه، ولی خدا رو شکر کپی بودن نه اصل شناسنامه و کارت ملی. چیزی که نگرانم کرده بود احتمال گم شدن اون امضاها بود که یه تعدادیش دستم بود و مطمئن نبودم همهش دستمه یا بخشیش رو با اون کپی مدارک گم کردم. رفتم ادارهٔ جدید و یکییکی شروع کردم به تحویل مدارک. هر چی داشتمو میذاشتم روی میز که فرم مربوط به خودشون رو بردارم. و خداخدا میکردم نگن پس فلان فرم کو؟ حراست کپی مدرک تحصیلیمم خواست و چون همرام نبود، ادامهٔ فرایند تحویل مدارک رو موکول کردم به یکشنبه.
۳. با اینکه قبلاً برای حراست منطقۀ قبلی فرم مشخصات و اطلاعات شخصی رو پر کرده بودم، ولی حراست منطقۀ جدید هم خواست براش فرم پر کنم. تو این فرم اسم و شمارۀ چهار نفر از دوستانم رو هم خواسته بودن که برای تحقیق زنگ بزنن بهشون. بهعلاوۀ یه سری سؤال شخصی. مثلاً پرسیده بودن آیا با خودم اسلحه حمل میکنم یا نه؟ اگه بله، مدل اسلحهم چیه. آیا خودم یا خانوادهم سابقۀ مجازات کیفری و پناهندگی و عضویت در گروهکها و غیره رو داریم یا نه؟ آخرین سفر خارج از کشورم به کجا بوده و چرا. صفحهٔ آخرشم مشخصات همسر و یه سری سؤال راجع به اون بود که خالی گذاشتم. موقع تحویل فرم، مسئول حراست با تعجب پرسیدی مجردی؟!
۴. مثل اینکه دخترایی که شغلشون معلمیه خواهان بیشتری دارن و سریع ازدواج میکنن و مجرد نمیمونن. در همین راستا، علاوه بر مسئول حراست، برای همکارام و حتی برای دانشآموزانم هم عجیبه که من معلمم و هنوز مجردم. استدلال اونایی که ترجیحشون اینه همسرشون معلم باشه هم اینه که محیطش امنه و همکار مرد ندارن. وقتی هم کسی با این استدلال پا پیش پیش میذاره نمیپذیرم و میگم من جاهای دیگه هم کار میکنم و همکار مرد هم دارم. چند روز پیش زنگ تفریح اول داشتیم صبحانه میخوردیم. یکی از معلما یا معاونای این مدرسۀ جدید (روز اول بود و اولین بار بود میدیدمش و نمیدونم سمتش چی بود) وارد دفتر دبیران شد و تا منو دید پرسید همکار جدیدی؟ ازدواج نکردی؟ گفتم بله (همکار جدیدم) و نه (ازدواج نکردم). با تعجب گفت چرا؟ گفتم خب اولویتم درس و بعدشم کار بوده. گفت الان چی؟ با خنده و به شوخی گفتم امسال دیگه قصد ازدواج دارم. گفت باشه و رفت. همکارایی که اونجا بودن گفتن این خانوم کارش پیدا کردن مورد مناسبه و الان رفت برات شوهر پیدا کنه! من: وا!
۵. تو این مدرسۀ جدیدی که میرم، مدیر علاوه بر اینکه مدیره معلم هم هست. تدریس هم میکنه.
۶. یکی از دانشآموزانم هفتۀ گذشته غایب بود. امروز از دبیرهای دیگه شنیدم که بهدلایل خانوادگی و شخصی خودکشی کرده و بیمارستانه. متأسفانه دکترها گفتن امیدی به زنده موندنش نیست و همه خودشونو برای از دست دادنش آماده کردن. با اینکه ندیده بودمش ولی حال عجیبی دارم. نمیدونم جلسۀ بعد به روم بیارم و اجازه بدم دوستاش در موردش صحبت کنن و به تبعش گریه کنن و خالی بشن یا اسمشو از دفتر نمره پاک کنم و در موردش صحبت نکنم و صحبت کردن راجع به این موضوع رو بسپارم به مشاور مدرسه.
۷. چند شب پیش خسته و کوفته داشتم برمیگشتم خونه؛ نزدیک خونهمون یه موتوریِ تقریباً متشخص از پشت سر صدام کرد که ببخشید میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ وایستادم. عذرخواهی کرد و گفت هیچ کدوم از محارمم! همرام نیستن و ببخشید که خودم این سؤالو میپرسم؛ جسارتاً شما مجردی؟ و اگه بله، آیا قصد ازدواج دارید یا نه. با تعجب و در حالی که دنبال دوربین مخفی میگشتم و جلوی خندهمو گرفته بودم گفتم قصدشو که دارم ولی نه به این شیوه! گفت متولد ۷۳ام و دکترای برق و معیارم هم چادری بودنه. وی در ادامه افزود شمارهمو میدم که اگه تمایل داشتید بیشتر باهم آشنا بشیم صحبت کنیم. بهقدری خسته بودم که مغزم کار نمیکرد. نمیدونستم چی بگم که بیخیال شه. گفتم سنتون از من کمتره و نمیشه. نگرفتم شمارهشو. گفت ولی مشکلی ندارم. گفتم ولی من مشکل دارم با سنتون! بعد وایستادم که تشریفشو ببره و کامل دور بشه تا مسیرمو ادامه بدم. هر مدل پیشنهادی دیده بودم ولی این مدلیشو ندیده بودم دیگه.
۸. یه پیام تو گروه دوتا مدرسۀ قبلیم گذاشتم و با ادب و احترام ازشون خداحافظی کردم و گروهشونو ترک کردم. ولی هنوز تو گروه ادبیات منطقۀ قبلی هستم. امروز دیدم اطلاعیه گذاشتن که فلان مدرسه (مدرسۀ شمارۀ ۲ که پارسال اونجا بودم) معلم ادبیات نیاز داره.
۹. یه درخواست دبیر ادبیات هم بود برای یه مدرسهای که در توضیحاتش نوشته بودن کلاسهاش در هواپیما برگزار میشه! فکر کنم مدرسهشون تو این شهرکهایی باشه که مال نیروی هواییه و هواپیما داره.
۱۰. موقعی که رفته بودم اداره امضاهای خروج از منطقۀ قبلی رو بگیرم، معاون اجرایی مدرسۀ شمارۀ ۳ رو دیدم. گفت منم دارم انتقالی میگیرم و دنبال مدرسه میگشت. بهم سپرده بود که از مدیر مدرسهٔ جدید بپرسم ببینم معاون میخواد یا نه. امروز که میخواستم عکس و کپی مدارکمو تحویل مدرسه بدم شنیدم که میگن معاون اجرایی نداریم. یاد معاون مدرسهٔ قبلی افتادم و بهشون گفتم یکیو میشناسم که معاون اجراییه و دنبال مدرسه میگرده. اونا هم شمارهشو خواستن که باهاش تماس بگیرن.
۱۱. سال سوم کارشناسی بودم که یه شب از تبریز زنگ زدن که حال مادربزرگت خوب نیست و بیا ببینش. یه تعداد از اقواممون کرج و تهران بودن. زنگ زدن که میایم دنبالت که باهم بریم. مدام میپرسیدم که مامانبزرگ چی شده و میگفتن یه کم حالش خوب نیست. وقتی با ماشین اومدن دم در خوابگاه که ببرنم تبریز، دیدم همهشون مشکی پوشیدن. تا برسیم تبریز فقط گریه کردم که اگه حالش خوبه چرا مشکی پوشیدین همهتون. شنبه صبح جسته گریخته یه چیزایی راجع به احتمال شهادت رهبر لبنان شنیدم، ولی اخبار موثق نبود و تو مدرسه هم میگفتن ایشالا که زندهست. بعد از مدرسه فرهنگستان جلسه داشتم. تا وارد جلسه شدم و پیراهن مشکی رئیسو دیدم لحظۀ دیدنِ پیراهن مشکی اقواممون برای فوت مادربزرگم تداعی شد. با خودم گفتم اگه زندهست پس چرا دکتر مشکی پوشیده؟
۱۲. یکشنبه همهٔ مدارکو تحویل ادارهٔ منطقهٔ جدید دادم و نهتنها چیزی کم نیومد (از امضاها چیزی گم نشده بود) بلکه اضافه هم اومد. گفتن اینایی که اضافه موند مال خودته و خودت نگهدار. فکر کنم گم نشدن امضاها پاداشِ رسوندنِ اون جزوهٔ انگلیسی دست صاحبش بود.
هوووووف. خداقوت دکترجان.
حتی الان منم با شنیدن اینکه دکتر مشکی پوشیده بودن باز یهو دلم هری ریخت.
😢😔🖤
خدا مادربزرگتون رو روحمت کنه. کاش یواش یواش قبلش بهتون میگفتن.