۱۹۲۱- انتظار یار
بهش پیام دادم که تا عصر فرهنگستانم و جلسه دارم؛ میتونیم بعدش باهم باشم. گفت کارم تموم بشه خبر میدم. جلسهم که تموم شد، کار اون هنوز تموم نشده بود. راه افتادم سمت خوابگاه. به پسری که تو ایستگاه اتوبوس حقانی - شیخ بهایی نشسته بود گفتم اتوبوس شیخ بهایی نمیاد و اینی که اینجاست هم نمیبره. تجربۀ این دو سه ماهم رو باهاش به اشتراک گذاشتم که بیخودی وقتش تلف نشه. رفتم سمت متروی حقّانی. چند قدم بیشتر نرفته بودم که منصرف شدم و تصمیم گرفتم تا میدون ونک پیاده برم. قدم بزنم و فکر کنم. نزدیک گاندی، متوجه حضور همون پسری که تو ایستگاه دیده بودمش شدم. گفتم لابد مقصد اونم میدون ونکه. به راهم ادامه دادم. نزدیک میدون زنگ زد که کارم تموم شده و دارم میام. تو ایستگاه مترو قرار گذاشتیم و من مسیری که اومده بودم رو دوباره برگشتم. برگشتم سمت حقّانی و فرهنگستان. اون پسر هم جهت حرکتشو عوض کرد و دنبالم راه افتاد. احساس ناامنی کردم. تا درِ متروی حقانی اومد. از اینکه بهش گفته بودم اتوبوس نمیاد احساس ندامت کردم. حقش بود تا شب منتظر اتوبوس مینشست و وقتش تلف میشد. رفتم داخل ایستگاه مترو و بهش پیام دادم که دمِ گیت وایستادم. حالم بد بود. احساس ناامنی و پشیمانی میکردم بابت کاری که فکر میکردم خوب و درسته. سرم درد میکرد. یه دونه قرص مسکّن داشتم. خوردم بلکه اثر کنه. دوتا مأمور جلوی گیت وایستاده بودن و به خانمهایی که روسری نداشتن اجازۀ عبور نمیدادن. بعضیها برمیگشتن، بعضیها حجاب میکردن و رد میشدن و بعضیها هم با دعوا و درگیری و دشنام و ناسزا به راهشون ادامه میدادن و رد میشدن. حالم بدتر شد. حواسم از پسری که تعقیبم میکرد پرت شد و نفهمیدم کجا رفت. برادرم رسید و راهیِ انقلاب شدیم (تا اینجا اگه حدس دیگهای در رابطه با کسی که باهاش قرار داشتم زده بودید برید توبه و استغفار کنید و بیایید حلالیت بطلبید :دی). ایستگاه میدان انقلاب پیاده شدیم. دم گیت یه دختر چادری که چندتا خانم دیگه پشتش بودن اومد سمتم. ناخودآگاه دستم رفت سمت شالم که بکشم جلو. جلو بود. جلوتر کشیدم. در کسری از ثانیه به رنگ مانتوم شک کردم که قرمز بود. به کفشم، کیفم، شلوارم. که نکنه اومدن تذکر بدن که کوتاهه، تنگه، جیغه. سرم درد میکرد هنوز. دختره آروم اومد نزدیک و گفت بابت حجابتون ازتون ممنونیم. با بُهت و حیرت و تعجب گفتم خواهش میکنم. گفت میشه تو اون دفتر یه جمله برای امام زمان بنویسی؟ اشاره کرد به میزی که روبهروی گیتها بود. متوجه منظورش نشدم. گفتم جمله برای کی؟ مجدداً بابت چادر پوشیدنم تشکر کرد و گفت اگه ممکنه یه جمله برای امام زمان بنویس. خودکارو از روی میز برداشتم و اولین جملهای که به ذهنم رسید قسمتی از سرود انتظار یار بود که چند سال پیش مسئول نمازخانۀ دانشگاه تهران برام فرستاده بود که بذارم روی کلیپشون. از بین چیزهایی که برام میفرستاد تا تو کلیپاشون استفاده کنم فقط از همین یکی خوشم اومده بود و نگهداشته بودم. برادرم یه گوشه وایستاده بود و با تحیّر تماشا میکرد. وقتی برگشتم پیشش پرسید چی میگفتن؟ گفتم تشکر کردن که حجاب دارم و خواستن یه جمله بنویسم برای امام زمان. یه دونه از این گیرههای روسری و یه کتابم راجع به کربلا بهم دادن و کار فرهنگی کردن. خندید و پرسید خب حالا چی نوشتی؟
نوشتم «تو که نیستی حال ما خوب نیست»
انقلاب، کافۀ سورۀ مهر، به صرف بهارنارنج و بیدمشک
برای چند سال بعد: دوتا شربت، تو منطقۀ یازده تهران، صدوده تومن.
حالا برادر که نه، ولی فکر کردم طرف یه دوست مونث هست. قدیمیها فریب نمیخورن برین توبه کنین از این فکر باطل. 😒😏