۱۹۸۶- ماجراهای مدرسه (قسمت دهم + کپشنهای پستهای اینستاگرام)
این پست قسمت آخر فصل اول مدرسهست.
خودعکس (سلفی!) در مدرسۀ شمارۀ دو
خودعکس در مدرسۀ شمارۀ یک و سه در کنار همکارانِ از خودم ده سال کوچیکتر که باهاشون تشکیل پرچم دادیم.
۸۶. درخواست انتقالیم خطاب به رئیس بود و ایشون ارجاع داده بود به مدیرکل و اونم ارجاع داده بود به مسئولان مربوطه. درخواستم بعد از دستبهدست شدن رسیده بود دست یه خانومی که سه هفته پیش وقتی رفتم پیشش گفت تا فردا ارجاع میدم به منطقه. برو از اونجا پیگیری کن. میدونستم منطقه اجازهٔ خروج نمیده. ولی امیدوار بودم. دو سه روز بعد زنگ زدم منطقه، کسی جواب تلفنمو نداد. حضوری پا شدم رفتم شمارهٔ کارگزینی و دبیرخانه رو از نگهبان گرفتم. چند روز بعد زنگ زدم و گفتن ما نامهای دریافت نکردیم. زنگ زدم به اون خانومه که چرا نفرستادی نامهمو؟ گفت شهریور خودت تو سامانه درخواست بده. گفتم من اگه میتونستم وارد سامانه بشم که نامه نمیاوردم. سامانه برای سابقهداراست نه ماها که تازه استخدام شدیم. گفت شهریور باز میشه. امیدی به سامانهشون نداشتم. امروز شش صبح پا شدم رفتم ادارهٔ کل. از این اتاق به اون اتاق، از این طبقه به اون طبقه برای پیگیری درخواستم. خانومه گفت اواسط شهریور بیا نتیجهٔ کمیته رو بگیم. پرسیدم چرا کمیته؟ کمیتهٔ چی؟ درخواستم چه مشکلی داشت که نفرستادین منطقه؟ گفت روالش همینه. رفتم دفتر مدیرکل. گفتم شهریور از کجا بفهمم نتیجهٔ این کمیته رو؟ کجا زنگ بزنم پیگیری کنم؟ گفتن حضوری بیا.
۸۷. بعد از ادارهٔ کل رفتم یکی از پردیسهای دانشگاه فرهنگیان که انتخاب واحد مهارتآموزیمو پیگیری کنم. گفتم با فلانی کار دارم. گفتن نیومده. گفتم از کجا میدونستم نمیاد. میگین حضوری بیا، تلفن جواب نمیدیدن، هر موقع هم میایم نیستین. گفتن اصلاً چرا اومدی اینجا؟ ما اینجا مهارتآموزی برای آموزگاری داریم نه دبیری. برو پردیس فلان جا. گفتم ببینید، من اردیبهشت اومدم اینجا چون تو فرمم اسم اینجا رو نوشته بودن. اومدم، گفتین اینو الکی نوشتن که بیاید بگیم کجا برید. فرستادینم فلان جا، اون سر شهر. فلان جا هم گفت برو تهِ تهران، پردیس شهر ری. شهر ری میگه اسمت اینجا نیست که خدا رو شکر که نیست. اونا دوباره فرستادنم اینجا. الان شما واحدامو انتخاب کنید بگید کلاسام کجا برگزار میشه من برم. خانومه قانع شد. سیستمو چک کرد گفت نمیدونم، حضوری برو پردیس مرکزی بپرس. بعد گفت شاید تعداد دبیرهای ادبیات کم بوده کلاً براتون کلاس برگزار نشده که امسالیا هم بیان زیاد بشید. گفتم خب اینو نباید اطلاع بدید؟ از کجا میدونستم من؟ خانومه گفت گفتم شاید! نه حتماً. ولی شما برو پردیس مرکزی از اونجا پیگیری کن. شمارهٔ این پردیس مرکزی رو خواستم، گفت تلفن ندارن. حضوری. حالا این پردیس مرکزی کجاست؟ شرقیترین نقطهٔ تهران، که یه کم دیگه برم اونور تر میرسم سمنان.
۸۸. سؤالات شهریورو برای افتادهها طراحی کردم و چند روزه منتظرم بگن بفرستم براشون. امروز از یکی از معلما پرسیدم تاریخ امتحانا کیه؟ گفت اواسط مرداد بود و تموم شد. نمیدونم چرا به من نگفتن. همکارم میگه شاید رفتن یه مدرسهٔ دیگه امتحان دادن. شایدم چون نوبت اولشونو خوب داده بودم نمرهٔ سالانهشون بالای ۱۰ شده و قبول شدن. نمیدونم والا. قوانینشو نمیدونم و دلم هم نمیخواد بدونم.
۸۹. یکی از دانشآموزایی که درسمو افتاد، قصد ترک تحصیل داشت. مثل اینکه تابستونم نرفته امتحان بده. سر جلسهٔ امتحان هر چی راهنمایی میکردم نمینوشت که قبول نشه. مدرسه رو دوست نداشت. و البته مشکل خانوادگی هم داشت.
۹۰. وقتایی که مراقب امتحان بودم، موقع تحویل برگهها اگه میدیدم کسی جواب یه سؤالیو خالی گذاشته نمیگرفتم که بشین بیشتر فکر کن هر چی به ذهنت رسید بنویس.
۹۱. تا اردیبهشت هیچ کدوم از اولیا رو نخواسته بودم بیان صحبت کنیم. راستش فرصتشم نداشتم. بعد از امتحان میانترم نوبت دوم، وقتی دیدم یه سریا همچنان صفر میگیرن نامه دادم که والدینشون بیان. گفتم اگرم نمیتونن بیان پشت نامه، بنویسن که در جریان این نمرهها هستن. یکی از دانشآموزان با خط خودش جوابمو نوشته بود. به روم نیاوردم که این خط خودته. فقط پرسیدم اینو مامانت نوشته؟ با استرس گفت آره. دیگه چیزی نگفتم.
۹۲. یه دانشآموز هم بود که کل مدرسه از دستش عاصی شده بودن. تو کلاس من نبود ولی چند بار سعادت مراقبت ازش رو داشتم. همیشه بدون خودکار میومد سر جلسه و از یکی قرض میگرفت. معلما میگفتن بهشدت بیادبه. یه بار موقعی که من مراقب بودم یه نفر یه چیزی به یکی گفت که مؤدبانه نبود. این دانشآموز گفت جلوی خانم (منظورش من بودم) زشته. ایشون اولین بارشونه ما رو میبینن، خوب نیست جلوشون این حرفا رو بزنیم.
۹۳. از کی اینا انقدر به کُره و کرهایا و فیلما و آهنگای کرهای علاقهمند شدن که اسمشون، عکس پروفایلشون، نوشتافزار و لباساشون رنگ و بوی کره رو میده؟ بهمناسبت روز زبان مادری خواسته بودم یه حکایت از کتابشونو به زبان مادری بخونن. یکیشون اومد گفت میشه به کرهای بخونیم؟
۹۴. بچهها اگه یه وقت تو پیامهاشون غلط املایی داشتن تذکر میدادم. یه سریاشونم برای اینکه غلطاشونو نفهمم پیام صوتی میفرستادن. همیشه پیامهای متنی رو زودتر از صوتیا جواب میدادم. چون هر جایی نمیشه پیام صوتی گوش کرد و جواب داد. بعضی وقتا هم پیامها از طرف والدینشون بود (چون اکثراً از گوشی والدینشون استفاده میکردن). اینجور مواقع روم نمیشد غلط بگیرم. مورد داشتیم معلم ادبیات خودشم غلط املایی داشت تو متن سؤالات یا پیامها.
۹۵. مدرسهها هر چند ماه یه بار با قرعهکشی به یکی دو نفر از معلما وام سیچهلمیلیونی میدن. همه مشتاقِ گرفتن وام بودن و من تنها کسی بودم که علاقهای به وام نداشتم. یه بارم یکی خواست ضامنش بشم قبول نکردم. نمیخواستم بهخاطر مسائل مالی گذرم به اداره بیفته و ارتباطم بیشتر بشه.
۹۶. بعد از اون بحثی که با معلما سر تقلب تو آزمون ضمن خدمت شد و دیدم که چطور برای بالا بردن رتبهٔ مدرسه به دانشآموزان اجازهٔ تقلب میدن، اعتمادم نسبت بهشون در زمینههای دیگه هم کم و حتی صفر شده.
۹۷. یه ویژگی خوب دیگه از مدرسهٔ شمارهٔ ۲ (بعد از سختگیری و قانونمندی)، نونهای صبحانهش بود. اوایل تو مدرسهٔ شمارهٔ ۳ خودمون پول جمع میکردیم و یه نفر صبحانه میخرید. بهمرور متقاضی صبحانه کم شد و هر کی برای خودش صبحانه برد. ولی تو مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هر روز سنگک تازه میگرفتن و دیگه پنیر و خامه و کره و مربا و عسل با خودتون بود. اونجا هم یه سریا پول جمع میکردن اینا رو میگرفتن. بعضی روزا کنار سنگک، تخممرغ آبپز هم میدادن. من همیشه گردو و پنیر خامهای میبردم و یه لقمه هم درست میکردم برای ظهرم تو فرهنگستان. ناهار نمیتونستم ببرم چون از صبح مدرسه بودم و تا برسم فرهنگستان فاسد میشد. تا عصر هلههوله میخوردم تا برسم خونه و یه چیزی درست کنم. یه وقتایی هم کیک درست میکردم برای ناهارم. نسبت به لیوانها هم اوایل حساسیت نشون میدادم ولی تلاش کردم خودمو تافتهٔ جدابافته نشون ندم و لیوان شخصی نبرم و تو همینا بخورم.
مناسبت حلواها یادم نیست. عکسو بهخاطر سینی جغدی گرفتم.
۹۸. مدرسهها تو مناسبتهای مختلف جشن میگرفتن و بعضی از همکارا آش و الویه و یه همچین چیزایی میآوردن. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ جلساتشو تو مناسبتهای خاص برگزار میکرد و دو بار بعد از جلسه ناهار داد (کوبیده و جوجه). جلسههای مدرسهٔ شمارهٔ ۲ روزهایی بود که من اونجا نبودم. معمولاً تو مراسماشون نبودم. ولی چند بار معاون و یه بارم یکی از دبیرهای جدیدالاستخدام ناهار مختصری درست کرده بود و منم بودم. روز معلم هم برای ناهار دعوتمون کردن تالار. رسمه که روز معلم، معلما پول جمع کنن و برای مدیر هدیه بگیرن. اونایی که کل هفته رو بودن مثلاً چهارصد میدادن، اونایی که مثل من دو روز بودن نصف میدادن. البته امثال من باید برای دوتا مدیر هدیه میخریدیم. مدیرها هم برای معلما کارت هدیه میدادن. رسم هدیه دادن اونا هم اینجوریه که به معلمای تماموقتشون مثلاً چهارصد بدن، به اونایی که دو روز میان کمتر. علاوه بر روز معلم، دم عید، عیدی هم دادن. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ روز مادر و ولادتها و مناسبتهای دیگه هم هدیههای کوچیکی مثل ماگ میداد. لوح تقدیر هم زیاد میداد.
۹۹. یکی دیگر از تفاوتهای مدرسهٔ شمارهٔ ۲ و ۳ این بود که معلمها و مسئولان مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مذهبی و انقلابی و ولایتمدار بودن و اینو نشون میدادن. اینو میشد از عکس پروفایل و پیامهایی که تو گروه میذارن هم متوجه شد. ولی اون یکی مدرسه اینطور نبود. همکاران این یکی مدرسه از لحظهای که خبر سقوط سخت بالگرد رئیسجمهور منتشر شد تا چهلمشون پیامهای مرتبط با این موضوع میذاشتن تو گروه. اول ابراز نگرانی و دعا و بعد اظهار تأسف و گریه و قرآن خوندن تا گزارش لحظهبهلحظه از مراسم. چندتا شعر هم به اشتراک گذاشتن که خوشم اومد و از توش نکتهٔ ادبی درآوردم گذاشتم تو گروه بچهها. نکته این بود:
تاکنون در سالهای مختلف در کتاب فارسی با انواع آرایهها آشنا شدهاید و خواهید شد. مانند واجآرایی (نغمهٔ حروف)، جناس، تخلص، مراعاتالنظیر (تناسب)، تضاد، تناقض، تلمیح، تضمین، اغراق (مبالغه)، تشبیه، مجاز، استعاره، کنایه، تشخیص (جانبخشی)، حسآمیزی، تکرار و حُسن تعلیل.
بعضی از اینها را امسال یاد گرفتید و بقیه را سالهای بعد خواهید آموخت. یکی از آرایههایی که سالهای بعد خواهید آموخت حُسن تعلیل است. حُسن یعنی زیبایی و تعلیل همخانوادهٔ علت است. این آرایه وقتی بهکار میرود که برای یک اتفاق، یک علت ادبی و زیبا بیان میکنیم. مثلاً علت باریدن باران، تبخیر آب، سرد شدن هوا و تبدیل بخار به مایع است اما شاعران در شعرهایشان دلایل زیبا و ادبی بیان میکنند. و به این آرایه حُسن تعلیل میگویند. بهعنوان مثال یکی از شعرهایی که بهمناسبت شهادت رئیس جمهور سروده شده است این است:
دیدم این مشهد چرا هی بیقراری میکند
جای باران، سیل در این شهر جاری میکند
دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش
عزم خود را جزم دارد گریه زاری میکند
در این شعر، شاعر دلیل سیل و بارش اخیر در شهر مشهد را بیقراری این شهر برای از دست دادن خادمش بیان کرده است. هم آرایهٔ تشخیص دارد (چون گریه و بیقراری کار انسان است نه شهر) هم آرایهٔ حُسن تعلیل (چون علت زیبا و ادبی برای یک اتفاق بیان کرده است).
۱۰۰. تو مسیرِ هرروزهٔ خونه تا مدرسه و مدرسه تا فرهنگستان و فرهنگستان تا دانشگاه و دانشگاه تا خونه، یه سریا بودن که سر ساعت مشخصی، هر روز میدیدمشون. مسیر بعضیاشونم خلاف جهت من بود و هر روز فقط چند ثانیه از کنار هم رد میشدیم. اسم هم براشون گذاشته بودم. یکیشون مدیر یه مدرسهٔ محروم در شرق تهران بود. وقتایی که میخواستم برم مدرسهٔ شمارهٔ ۳، تا یه جایی با بیآرتی میرفتم که بعدش اسنپ بگیرم. اونو تو بیآرتی میدیدم. همیشه فاز منفی میزد و سیاهنمایی میکرد شرایط جامعه رو. هیچ امیدی تو حرفاش نبود. چادرش همیشه تو کیفش بود و موقع پیاده شدن میپوشید. حتی زمستون که هوا گرم نبود.
روزای زوج با بیآرتی رو به جنوب میرفتم و بعد سمت شرق، روزای فرد رو به شمال و بعد سمت شرق. یه خانم کارمند بود که اینو هر روز تو ایستگاه میدیدم و همیشه سمت شمال میرفت. دیگه یاد گرفته بود که اون روز کدوم مدرسه تدریس دارم و کدوم سمتی قراره برم. روز آخر مدرسه با این دوتا خانم خداحافظی کردم و گفتم ممکنه دیگه نبینمتون. یه خانم معلم دیگه بود که اونو روزایی که مدرسه نداشتم و مستقیم میخواستم برم فرهنگستان میدیدم. اونم همیشه چادرش تو کیفش بود و موقع پیاده شدن میپوشید. هر بارم به یه بهانهای سعی میکرد کارت نزنه. تموم شدن شارژ و خراب بودن کارت و اینکه زدم نشنیدی و چند بارم ادای اینکه داره با تلفن حرف میزنه رو درآورد که مثلاً حواسش نیست. چند بارم مدیر مدرسه اومد ایستگاه و با اون رفت. یه دختر خوابآلود و قدبلند و لاغر هم بود که سر یه ساعت مشخصی تو مترو میدیدمش. اسمشو گذاشته بودم سُمیه. بهنظرم سرمایی بود. یه دختر دیگه هم بود که اینم سر یه ساعت مشخص تو یه ایستگاه دیگه میدیدمش. همیشه شال سرش میکرد. چون شبیه میترا، نوهٔ خالهٔ بابا بود میترا گذاشته بودم اسمشو. عجله نداشت و وقتایی که واگن پر بود سوار نمیشد.
تو مسیر مدرسه، یه آقای میانسال رو هم تو یکی از ایستگاهها میدیدم. جایی که من پیاده میشدم پیاده میشد. اسمشو گذاشته بودم آقا قادر. یه دختر چادری لاغر، حدوداً بیستساله هم نزدیک مدرسه، سر خیابون وایمیستاد. بهنظر میرسید منتظر اتوبوس یا سرویسه. قیافهش شبیه مرضیهها بود. چندتا آقا هم بودن که اینا رو هر روز عصر، برگشتنی روی پل طبیعت میدیدم. مسیر همهشون خلاف جهت من، سمت فرهنگستان و مترو بود و مسیر من سمت میدان ونک. یکیشون تیپ باشگاه بدنسازی داشت. شبیه مردان آهنین بود. همیشه هم یه کیف کوچیک دستش بود. اونو یه بارم صبح که مدرسه نداشتم و مستقیم از خونه میرفتم فرهنگستان، روی همین پل دیدم. اون موقع اون داشت میرفت سمت میدون ونک و من میرفتم فرهنگستان. روی همین پل که مسیرش پنج دقیقهای طول میکشه دو نفر دیگه رو هم هر روز عصر میدیدم. یه پسر قدبلند و لاغر که سیبیل داشت و چند بار دستش سیگار دیدم. شبیه نادرها بود. اسمشو گذاشته بودم نادر. مثلاً اگه یه روز نمیدیدمش با خودم میگفتم امروز نادرو ندیدم. یه پسر هم بود که تیپ اسپورت داشت و یه کم میلنگید. اسم اونم گذاشته بودم پدرام. یه آقای مسن هم بود که شبیه یکی از استادهای دورهٔ کارشناسیم بود. چون اسم کوچیک اون استاد سعید بود اسم اینم گذاشته بودم سعید. مهندس سعید. و یه پسر با قد متوسط که ریش داشت و قیافهش شبیه همکلاسی اسبق بود. اسم اینم گذاشته بودم محمد. چون حس میکردم اونم متوجه حضور هرروزهٔ من روی این پل شده، یه وقتایی دیرتر راه میافتادم که اون بیاد رد بشه و نبینمش. ولی از شانسم اونم دیرتر راه میافتاد و بازم به هر حال میدیدمش. از وقتی خونهمون عوض شده و مدرسهها تعطیله و دیگه این جماعتو نمیبینم از صمیم قلبم خوشحالم. از اینکه مدرسه رو با کارکنان و دانشآموزانش نمیبینم هم خوشحالتر. این وسط دلم فقط برای یکی دوتا دانشآموز درسخونم تنگ میشه که زمان بگذره فراموششون میکنم و دیگه تنگ نمیشه.
شمارههای آبیرنگ قبلاً همراه با عکس در اینستاگرام منتشر شدهاند.
۱۰۱. یه ساعته اینجا تو دفتر پلیس بهعلاوهٔ ده منتظر نشستم گواهی عدم سوءپیشینه بگیرم برای فرهنگستان. هم شلوغه و هم سیستمشون قطع و وصل میشه. بعدشم باید برم گواهی عدم اعتیاد بگیرم. از گواهی عدم اعتیادم دوتا پرینت گرفتم که به آموزشوپرورش هم همینو بدم. البته اگه اونا هم آزمایشگاه این بیمارستانو قبول کنن و نگن حتماً برو فلان جا. (که قبول نکردن و گفتن حتماً برو فلان جا)
ولی من فکر میکردم در رابطه با تست اعتیاد سخت میگیرن. انتظار داشتم مسئول آزمایشگاه (برای تست اعتیاد فرهنگستان) حداقل اجازه نده با کیف برم تو سرویس بهداشتی. خب شاید معتادم و یه نمونۀ سالم تو کیفم گذاشتم آوردم بریزم تو ظرفشون :| به خودشونم گفتم اتفاقاً. بعدشم هردومون خندیدیم و در پایان خاطرنشان کردم که خداوکیلی کار چندشناک و کثیفی دارین. خدا اجرتون بده.
۱۰۲. صبح تا ظهر تو مدرسه، فارسی و انگلیسی درس میدم و ظهر تا عصر میرم فرهنگستان، زبان فارسی رو پاس میدارم. (این مربوط به دو هفتهٔ اوله که مدرسهٔ شمارهٔ یک زبان تدریس میکردم)
[عکس از جلسهٔ فرهنگستان]
۱۰۳. دیروز تو متن انشای یکی از بچهها (راجع به روزی که دوست داشت تکرار بشه) واژهٔ سورپرایزو دیدم و امروز اتفاقاً تو فرهنگستان داشتیم برای همین واژه معادلیابی میکردیم. میشه بهجاش گفت شگفتانه یا غافلگیری. البته هنوز تصویب نشده و تو مرحلهٔ پیشنهاده. شما هم پیشنهاد بدید اگر چیزی به ذهنتون میرسه. برای پادکست و نوستالژی و پارکور و دیت و کیس و کراش هم همینطور. (این پست برای پارساله. الان معادل مصوب پادکست پادپخشه)
[عکس: انشای اون دانشآموز]
۱۰۴. بچهها با املای گذار و گزار مشکل دارن و تفاوتشونو متوجه نمیشن. دیروز کتابامو گذاشتم روی میز و بهشون گفتم من الان اینا رو روی میز قرار دادم، گذاشتم، نهادم. ولی سپاس رو نمیشه گذاشت جایی. سپاس انجامدادنیه. پس با ذ ننویسید گزارِ سپاسگزاری رو. بعد اومدم دانشگاه دیدم کارکنان شرکت پویا تلاش عمران جنوب از صبر و شکیباییمون سپاسگذاری کردن.
[عکس از دانشگاه]
۱۰۵. صبح تا ظهر مدرسه بودم. از اونجا رفتم اداره برای یه کار اداری. بعد تا عصر فرهنگستان و هماکنون صدای خستهٔ مرا از سالن اجلاس سران میشنوید. به دعوت وزارت علوم در دومین همایش ملی و دهمین همایش بینالمللی ترویج اخلاق حرفهای و مسئولیتپذیری اجتماعی حضور به هم رسوندم.
عکس: قیافهٔ یه معلم خسته رو که تو سالن اجلاس سران در جمع سران نشسته تصور کنید. دکتر حداد هم دعوت بود. اتفاقی منو دید گفت شما اینجا چی کار میکنی. یه دختره هم گوشیمو گرفت رفت با دکتر سلفی گرفت. من روم نشد تو عکس وایستم. سلفی چیه وقتی هر روز میبینمشون.
۱۰۶. املا و انشاشون با یه معلم دیگهست ولی منم گاهی بهشون موضوع میدم در موردش بنویسن. گفته بودم در مورد معنی اسمشون، و اینکه کی این اسمو گذاشته و چرا و چجوری انتخاب کرده برن تحقیق کنن و بگن آیا اسمشونو دوست دارن یا نه. بیتا نوشته بود من از اسمم خجالت میکشم و دوستش ندارم. وقتی دلیلشو پرسیدم گفت چون اسم دستمال کاغذیه و مسخرهم میکنن. گفتم پونه و نسیم هم اسم خمیردندونه. محسن برنجه. رعنا و بیژن و بهروز و روژین سس هستن. احمد و مریم و شهرزاد چاین. سمیرا ماکارونیه. گلاب نادر، آبلیموی ناصر، نان سحر. مجید و کامبیز هم رب و ترشی و سمیه هم که کشکه. گفتم اتفاقاً باید خوشحال باشین که اسمتون این قابلیت رو داشته که به یه برند تبدیل بشه.
۱۰۷. اسم یکی از بچهها مدینه بود. حدس زدم یه اسم دیگه هم داشته باشه. گفتم اونایی که اسم دوم و غیرشناسنامهای دارن بگن داخل پرانتز جلوی اسمشون بنویسم و با اون اسم صداشون کنم. خوشحال شدن و گفتن شما چقدر خوبین! مادربزرگ خدابیامرزش این اسمو انتخاب کرده بود براش.
۱۰۸. هوای تهران آلودهست و مدارس تعطیله و کلاسها مجازی. این اسکرینشاتها رو از کلاسای امروزم گرفتم.
تصویر اول: #غلط_ننویسیم و #فارسی_را_پاس_بداریم
تصویر دوم: #غلط_ننویسیم
تصویر سوم: یه جایی میخوندم که بچه اومده خونه گفته امسال خانوممون آقاست. به زبان اینا، خانوم یعنی معلم. خانم قبلی میشه معلم قبلی. من خانوم جدیدشونم
و نکتهٔ پایانی اینکه معادل اسکرینشات نماگرفت است. مصوب بیست سال پیشه و جدید نیست. ولی از اونجایی که جملهٔ «نماگرفت گرفتم» یهجوریه، میتونیم بهجای اسکرینشات گرفتم بگیم نماگرفت برداشتم. این برداشتن مثل برداشتن توی تصویربرداری و فیلمبرداریه.
۱۰۹. دیروز دانشآموزانمو اول به خدا و بعد به همکارم سپردم و بهعنوان نمایندهٔ دانشگاهمون از طرف وزارت علوم تو بازدید از سازمان انرژی اتمی شرکت کردم. سی نفر بودیم. چون گوشیامونو دم در تحویل گرفتن عکس ندارم و چون نمیدونم کدوم بخش از دیدهها و شنیدههام محرمانهست شرح ماوقع نمیکنم و به همین نکته بسنده میکنم که انگار یادم رفته بود که ما هم بلدیم و ما هم میتونیم. بازدید دیروز یادم انداخت چه رویاهایی داشتم و الان چقدر بهشون نزدیکیم. اینم فهمیدم که اونجا هیچ کس به رآکتور نمیگه واکنشگاه. یه شاخه گلم به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه دادن. بعدشم میخواستم به خودم مرخصی بدم و دیگه نرم فرهنگستان که یادم افتاد شارژرمو اونجا جا گذاشتم و آخر هفته لازمش دارم.
عکس اون یکی گلم هم به پست قبل اضافه کردم
۱۱۰. نصف کلاس نیومده بودن امروز. منم درس ندادم و از اونایی که اومده بودن امتحان گرفتم. مشورت کردن هم آزاد بود. حتی از خودمم میتونستن راهنمایی بخوان. هدف این بود که یاد بگیرن. بیستتا جمله داده بودم و نقش کلماتو خواسته بودم.
[عکس از نیمکت و دفتر و کتاب]
۱۱۱. چندتا اصطلاح علمی از کتاب علومشون انتخاب کردم و نوشتم گذاشتم تو پاکت. معادلهای فارسیشونم نوشتم گذاشتم تو پاکت. از نماینده خواستم پاکتها رو بهصورت تصادفی بین بچهها تقسیم کنه و هر کدوم یه واژه بردارن. مسابقه به این صورت بود که اصطلاحات انگلیسی باید معادلهای فارسیشونو پیدا میکردن و مینشستن کنار معادلشون. با اطلاع قبلی و رضایت و اجازهٔ خودشون، ازشون فیلم و عکس گرفتم نشون شما بدم و بفرستم برای جشنوارهٔ نوآوری در فرآیند تدریس. قبل از اینکه ضبطو شروع کنم داشتن باهم تمرین میکردن. یکیشون به اون یکی گفت ببین مثلاً کراوات میره میشینه کنار درازآویز زینتی.
[عکس از بچهها]
۱۱۲. امروز چون بین دوتا تعطیلیه (اصطلاحاً بینالتعطیلینه) نه تو فرهنگستان جلسه داریم نه تو مدرسه تونستم درس بدم. از هر کلاس شش هفت نفر اومده بودن. منم دست این شش هفت نفرو گرفتم بردم کتابخونه و با فرهنگنویسی و لغتنامهها آشناشون کردم. من همسن اینا بودم یه دور عمیدو خونده بودم. هر روز چند صفحهشو میخوندم و از اینکه با واژههای جدید آشنا شدم خوشحال میشدم.
[عکس از کتابخونه و دست بچهها در حال ورق زدن کتابا]
۱۱۳. بچهها دیروز امتحان علوم داشتن و من مثل عقاب بالای سرشون وایستاده بودم مراقبت میکردم. چندتاشون این سؤالِ دارینه و آسه رو بلد نبودن و راهنمایی میخواستن. معلمشون اومد و یه کم پشت سر فرهنگستان و معادلهاش غر زد و بچهها هم همراهیش کردن که معادل فارسی کراوات و چیپس و پیتزا و پاستا هم فلانه. امیدی به هدایت معلماشون ندارم، ولی تصمیم گرفتم بخشی از زنگهای ادبیاتو اختصاص بدم به واژهشناسی این اصطلاحات. مثلاً اگه بدونن دارینه با دار بهمعنی درخت همخانوادهست و دارینه یعنی شبیه درخت و آس و آسیا و محور سنگ آسیا به هم مربوطن و آس اینجا معنی محور میده بیشتر و بهتر ارتباط برقرار میکنن با واژه و مفهوم سلول عصبی. ولیکن اینا هنوز تو مرحلهٔ کشلقمه گیر کردن و اول باید توجیهشون کنم کشلقمه معادل پیتزا نیست و اصلاً پیتزا معادل فارسی نداره و قرار هم نیست داشته باشه. بهقول حافظ: زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس.
[عکس از سؤالات امتحان]
۱۱۴. چهارده سال از آخرین باری که بابا رسوندم مدرسه میگذره. (پست مربوط به روزیه که بابا رسوندم مدرسه و هر چی میرفتیم نمیرسیدیم. از شش صبح راه افتادیم و هی میگفت چجوری هر روز این راهو میری. گفتم با مصیبت. مصیبت بعدی وقتی بود که داشت اون مسیرو برمیگشت و ترافیک بود و ۹ رسید خونه)
[سلفی با بابا، جلوی مدرسه]
۱۱۵. ما تو کلاس فارسی، ترکی رو هم پاس میداریم. البته بچهها نمیدونن خانومشون ترکه.
عکس: متن گفتوگوی من دانشآموز، که خواسته بودم شعر بنویسن و گفته بود من یه شعر اردبیلی! نوشتم اشکالی نداره؟ منم گفته بودم نه، چه اشکالی؟ خیلی هم عالیه.
۱۱۶. مدیر مدرسه از معلمها خواسته بود که از بچهها بخوان که بعد از آخرین امتحان، کتاباشونو بیارن بدن مدرسه برای بازیافت. بهعنوان کسی که از ابتدای ابتدایی تاکنون همهٔ کتابها و دفترها و حتی برگههای امتحانشو نگهداشته نتونستم این درخواستو از بچهها بکنم.
امروز تو گروه دبیران فیلمِ تحویل کتابها رو گذاشته بودن. بچهها یکییکی اومدن کتاباشونو با احترام انداختن تو سطل آشغال و رفتن. بغضم گرفت و دلم برای کتابهام تنگ شد. منم این دوتا عکسو گذاشتم تو گروه دبیران که رُطبخورده کِی منع رُطب کند؟ اتفاقاً همیشه تو کلاس بهشون میگفتم مواظب کتابها و نوشتههاشون باشن و آثارشونو نگهدارن. لابد میپرسید به چه دردمون میخوره؟ به همون دردی که کتیبهٔ بیستون میخوره.
[عکس از عتیقههام]
۱۱۷. از دیروز که امتحانا تموم شده شاگردام یکییکی دارن گروههای درسیشونو ترک میکنن. اونوقت من و آناهیتا هنوز گروه پالس دورهٔ کارشناسیمونو ترک نکردیم و احتمالاً منتظریم خود پاول دورف بیاد بیرونمون کنه. فیالواقع فقط تو نگهداشتن کتاب و دفتر نیست که شبیه هم نیستیم؛ از هر بُعد و زاویه که بهشون نگاه میکنم ما مثل هم نیستیم. لابد دوباره براتون سؤاله که این یکی دیگه به چه دردمون میخوره؟ هنوزم فکر میکنم به همون دردی که کتیبهٔ بیستون میخوره. حداقل به درد مقایسه و بررسی تغییرات که میخوره؟
این عکسی که گرفتم، آخرین مکالمهٔ گروه بود. ۹ سال پیش، همین موقع.
۱۱۸. یکی دیگر از موضوعات موردعلاقهم هم نوشتههای تحصیلکنندگان، اعم از دانشآموز و دانشجو، روی در و دیوار و میز و صندلیهای محل تحصیلشونه. اینکه چرا مینویسند و چه مینویسند؟
عکس اول رو چند روز پیش تو مدرسه گرفتم. تو یه دبیرستان دخترانه. دم عید یکی یه اسکاچ میدن دست بچهها که پاکشون کنن. لذا بهترین زمان برای جمعآوری این دادهها اسفندماهه. اینی که من ثبت کردم رو دوباره بعد از عید نوشتن. اینکه چه اصراریه حتماً بنویسن هم جالبه برام.
عکس دوم رو سالها پیش تو یکی از کلاسهای دانشکدهٔ برق گرفتم و سومی هم خیلی سال پیش تو دبیرستان فرزانگان تبریز، زمانی که خودم دانشآموز بودم. آخری رو هم پنج سال پیش تو یه مهدکودک.
۱۱۹. منطقهای که اونجا تدریس میکنم از خونه و دانشگاه و فرهنگستان دوره و از پارسال پیگیر گرفتن انتقالیام. مسئله اینه که همهٔ مناطق با کمبود نیرو مواجهن و بهراحتی اجازهٔ خروج نمیدن. همکارای باسابقه و باتجربه بهم گفته بودن اگه میخوای با رفتنت موافقت کنن، عملکرد ضعیفی داشته باش و خوب کار نکن.
الان این منم با هشت ماه سابقه که برای دومین بار دارن ازم تجلیل میکنن بابت عملکردم تو محور پژوهش. مگر نه اینکه اون منطقهای که میخوام برم هم باید یه رغبتی به جذبم داشته باشه؟ پس باید یه کم هم خوب باشم دیگه. فقط اینکه از دستم در رفت بیشتر از یه کم شد.
[عکس از مراسم تجلیل و تقدیر]
۱۲۰. چند وقت پیش که رفته بودم تبریز با دختر یکی از آشناها راجع به تهران و تدریس و کار و بار صحبت میکردم. پرسید فارسی درس میدی؟ گفتم آره، ادبیات. گفت نه، منظورم اینه به زبان فارسی؟ گفتم آره دیگه. خندید گفت سخته آخه. من نیم ساعت فارسی حرف بزنم فارسیم تموم میشه.
۱۲۱. اینو تو یکی از کلاسا که مراقب امتحانشون بودم از روی زمین پیدا کردم.
من پست طولانی دوست دارم،همه شو هم خوندم ولی خب الان یذره حس کورشدگی دارم!روزهای مدرسه هی اومدم و دیدم چیزی ننوشتین،نگو همه رو ثبت و ضبط میفرمودین! از اعماق قلبم امیدوارم با انتقالی شما موافقت بشه،خداییش خیلی راهه.