۲۰۰۹- از هر وری دری (قسمت ۵۸)
۱۶. یه عده رسم دارن که موقع خواستگاری تا وقتی که نظرشون بهصورت قطعی مثبت نشده، شیرینی نمیبرن، یا شیرینیای که براشون آوردن رو باز نمیکنن. مثلاً ما خودمون برای آشنایی اولیه گل و شیرینی نمیبردیم، ولی اگه طرف رو واقعاً میخواستیم گل و شیرینی میبردیم. خونهمون هم اگه کسی میومد، چای و میوه میدادیم و شیرینی برای وقتی بود که جوابمون مثبته. البته همه این رسمو ندارن و مورد داشتیم که ما شیرینی بردیم ولی خانوادهٔ دختر با اینکه جوابشون قطعی نبود جعبه رو باز کردن.
قبل از گرفتن جواب قطعی از عروسمون و قبل از مراسم عقدشون، ما هر موقع رفتیم خونهشون یه جعبه شیرینی بزرگ گرفتیم و هر بار فکر میکردیم بازش میکنن، ولی این کارو نمیکردن. منم که عاشق شیرینیِ تر، حرص میخوردم. فکر میکردیم اونا چون تهرانن این رسمو ندارن که جعبه رو باز نکنن. سری آخر بهشدت هوس شیرینی کرده بودم و دیگه مطمئن بودیم جوابشون مثبته. ولی بازم بازش نکردن. تا شب بلهبرون اینا به ما شیرینی ندادن. یه روز برگشتنی اعصاب من خرد و خاکشیر بود و انقدر غر زدم که بابا جلوی شیرینی فرانسه نگهداشت برم شیرینی بخرم غر نزنم.
دیشب بدون اطلاع قبلی برادرم زنگ زد که داریم میایم. گفتم کی میرسید؟ گفت سه دقیقه دیگه. تو اون سه دقیقه رخت و لباسا رو جمع کردم و خونه رو مرتب کردم و چایی دم کردم و کیکی که صبح پخته بودم رو هم آماده کردم با چایی بخوریم. وقتی رسیدن یه جعبهٔ بزرگ شیرینی تر دستشون بود. چشمام از خوشحالی برق زد. عروسمون گفت همهش مال شماست. از برادرم پرسیده بود چی دوست دارم؟ اونم گفته بود شیرینی. گفتم آره، من عاشق شیرینیام. جعبه رو گرفتم و گفتم به تلافی اون شیرینیایی که بهمون ندادید بهتون شیرینی نمیدم. داداشم گفت هنوز بهش نگفتم، خودت بگو. عروسمون گفت چیو؟ منم ماجرای شیرینیا رو تعریف کردم براش. گفت اتفاقاً داماد بزرگمون (شوهرخواهرش) چون ترک نبودن، برای اونا جعبهها رو باز میکردیم، ولی شما چون شیرینی رو جواب مثبت تلقی میکنید، برای شما جعبه رو باز نمیکردیم.
یه بارم اینا اومدن خونهٔ ما. ما اون موقع خودمونم برای مهمون شیرینی گرفته بودیم. شیرینیای که اینا آورده بودن رو هم باز کردیم براشون. عروسمون تعریف میکرد که موقع خرید شیرینی، بچهٔ خواهرم شیرینی خواست. بعد نگران بودیم که شمام مثل ما جعبه رو باز نکنید و شیرینی ندید به این بچه. تو فضای خنده و شوخی گفتم به هر حال گذشتهها گذشته ولی من فراموش نمیکنم و الان فقط یه دونه کوچیکشو میتونید باهم نصف کنید. بقیهش مال خودمه.
۱۶.۵. یه رسم دیگه هم هست که دختر در دوران عقد، خونهٔ خانوادهٔ شوهر نمیمونه. پرسیدم قراره بمونی؟ عروسمون گفت اگه خانواده اجازه بده. خودش و برادرم میخواستن بمونه ولی نمیدونستن چجوری خانوادهٔ عروسمونو راضی کنن. داداشم گفت کار خودته. فقط تو بلدی با فن بیانت! از مامانش اجازه رو بگیری. گویا قبلاً غیرمستقیم فهمیده بودن که مامانشون اجازه نمیده. زنگ زدم و بعد از نیم ساعت آسمون ریسمون بافتن اجازه گرفتم. و داداشم بار دیگر بهم ایمان آورد.
۱۷. یادتونه گفتم خونهٔ یکی از خوانندگان سابق وبلاگم نزدیک خونهٔ ماست؟ متأسفانه دیروز ظهر وقتی از دندونپزشکی برمیگشتم توسط این خواننده دیده شدم. خودم متوجه نشدم ولی عصر پیام داده بود که امروز فلان جا بودی؟ گفتم آره از دندونپزشکی برمیگشتم. دیگه بیشتر از این توضیح ندادم و بیشتر از این هم نپرسید، ولی احساس ناامنی میکنم اینجور مواقع.
۱۷.۵. شریف که بودم هم چند بار خوانندههای وبلاگم که من نمیشناختمشون ولی اونا منو میشناختن از این پیامها میدادن که امروز فلانجای دانشگاه دیدیمت.
۱۸. بالاخره کار روکش دندونم تموم شد. ده دوازده سال پیش باید این کارو میکردم ولی لزومشو حس نمیکردم تا اینکه دو ماه پیش دکتر گفت استحکام دندونت مثل استحکام چیپسه. تشبیهش انقدر اثرگذار بود که قبول کردم روکش کنم. اون موقع با صدهزار تومن میتونستم این کارو انجام بدم و نکردم، حالا هشت تومن تموم شد برام.
۱۹. مدیرهای مدرسههای پارسال جلال و جبروت خاصی داشتن و بچهها ازشون میترسیدن. ولی مدیر اینجا خیلی باهاشون مهربونه. هر روز موقع امتحان یه ظرف شکلات دستش میگیره و دونهدونه میره بالا سر بچهها و بهشون شکلات میده.
۲۰. چند روز پیش مدیر منو تو سالن دید گفت برای روز زن به همکارا هدیه دادیم، هدیهٔ شما و سه نفر دیگه رو اشتباهی به معلمهای بازنشسته دادیم. گویا اونی که مسئول کارت به کارت کردن هدیهها بود حواسش نبود که چندتا از معلمها عوض شده و برای معلم ادبیات قبلی پرداخت کرده بود. چند روز بعدش شماره کارتمو خواستن و چند روز بعدترشم ۷۵۰ تومن به حسابم واریز شد. پیام دادم به مدیر و تشکر کردم ازش.
۲۱. بهنظرم مراقبت، یکی از بیخودترین و مسخرهترین کارهای دنیاست. قانون این مدرسه هم اینه که مراقب تکون نخوره و راه نره. حتی برای پخش و جمعآوری برگه هم یه مسئول جدا دارن. جواب دادن به سؤال دانشآموز هم ممنوعه. فقط دو ساعت تمام باید وایستی تو یه نقطه و هیچ کاری نکنی. مفیدترین کاری که میشه کرد فکر کردنه که یه ساعتش از هفتاد سال عبادت هم بالاتره.
۲۲. امتحان ساعت ۸ شروع میشه ولی بچهها از ۷ مدرسهن. یه ربع به ۸ وارد مدرسه شدم. معاون گفت خانم، چرا الان؟ ماسکمو برداشتم، گفت آهان، معلمی.
۲۳. اولین روز مراقبتم، معاون از پشت بلندگو به بچهها گفت همه مقنعههاتونو دربیارید و سرها باز باشه. قیافهم متعجب شد. فکر کردم اشتباه شنیدم که بچهها حجاب نداشته باشن. ولی وقتی دیدم کسی مقنعه سرش نیست فهمیدم که درست شنیدم. ولی همچنان متعجب بودم. بچهها خندیدن که خانم اولین بارتونه برای مراقبت اومدین؟ گفتم آره. گفتن برای اینه که گوشیای چیزی تو گوشمون نباشه و تقلب نکنیم.
۲۴. هنگام مراقبت دیدم یکی از شاگردهای درسنخونم که همیشه خوابه ولی نمرهٔ میانترمش کامل شده بود یه کاغذ از تو آستینش درآورد گذاشت زیر ساق جورابش. تغافل کردم و به روی خودم نیاوردم. ولی برگهشو بدون ارفاق تصحیح خواهم کرد.
۲۵. یکی ازم معادل فارسی سین برنامه رو پرسیده بود. معنیش جدول زمانبندی و برنامهریزیه ولی نمیدونستم معادل مصوبش چیه. انگلیسیشم نمیدونستم چطور نوشته میشه. گوگل کردم دیدم سین مخفف ساعت یگان نظامیه و از حوزهٔ نظامی وارد زبان عمومی شده. و فارسیه و معادل نمیخواد.
۲۶. دانشگاه فرهنگیان چند میلیون شهریه گرفته از استخدامیای جدید که براشون دورهٔ مهارتآموزی برگزار کنه، ولی دریغ از یه مهارت مفید که بهمون آموخته باشن تو این مدت. این آلودگی و سرما رو هم بهانه کردن که دیماه رو مجازی کنن. حالا استادهای مهارتآموزی پیام دادن که بهجای کلاس مجازی تحقیق بیارید. انگار بچهایم که تحقیق ببریم نمره بگیریم. برای تعیین موضوع تحقیق هم با فلان شماره باید تماس بگیریم یا پیام بدیم. پیام دادم و هفتتا موضوع پیشنهاد دادم برای استاد. ولی گفتم نمیخوام در حد تحقیق باشه و تمایل دارم بهصورت مقاله چاپ و منتشر کنم. دوتاشو قبول کرد و حالا دم به دیقه پیام میده که زنگ بزن. زنگ میزنم میپرسه مقالهت چی شد. سری آخر که پیام داد جواب ندادم و بعداً پیام دادم که همونطور که قبلاً گفته بودم این هفته درگیر سخنرانیام.
۲۶.۵. یه سری از همکارا هنوز موضوع برای تحقیق پیدا نکردن. یه سریا هم دنبال کسی هستن که یه پولی بگیره و براشون تحقیق انجام بده!
۲۷. یه کانال پیدا کردم تحت عنوان «حاصل اوقات». چه اسم قشنگی. چه ایدهٔ خوبی. کاش اسم وبلاگ من بود.
۲۸. بعد از سخنرانی فرهنگستان و دانشگاه (که موضوعاتشون هم ربطی به هم نداشت و یکی راجع به مصوبات فرهنگستان بود و یکی راجع به نامهای تجاری) انگار یه بار بسیار بزرگ و سنگین رو از روی دوشم برداشتن. بار سنگین بعدی رسالهمه که اگه اینم دفاع کنم، راحت میشم.
۲۸.۵. بماند به یادگار که وسط سخنرانیم تو فرهنگستان برق رفت.
۲۹. محبوبم، با برگها که نیامدی، حداقل با برفها بیا.
۳۰. با برفها هم که نیامدی لااقل با برقها بیا.
سلام
یادم نمیاد شمارههای دوتا پست رو پشت هم زدهباشی! دلیل خاصی داره یا حافهام ضعیفشده؟!
۱۶. نمیدونستم ترکها چنین رسمی دارند.
۱۷. منم از رصدشدن خوشم نمیاد. به نظرم ادم یا نباید بگه، یا بره جلو سلام علیک کنه. از این برخوردها خوشم نمیاد. الحمدلله از اینگونه برخوردها توسط اشنا و غریبه راحت شدم. چون با پوشیه هیچکس مطمئن نمیشه که خودمو دیده.
۲۰. خب الحمدلله که هدیه شما هم رسید. تقریباً مطمئن بودم ربی به تاهل و تجرد نداره.
۲۵. خیلی سین جالب بود. عالی! دیگه با خیال راحت میگم سین برنامه
۲۶. انشاءالله نهایتاً با نزول برکات الهی در ماه رمضان بیاد و خلاص!