۱۹۸۷- ماجراهای مدرسه (قسمت یازدهم + اسکرینشاتها)
با این مقدمه که معادل فارسی اسکرینشات نماگرفت میشه، فکر میکردم بخش مدرسه تموم شد که یهو یاد اسکرینشاتهایی که براتون گرفته بودم افتادم. حجم و اندازهشونو کم کردم که صفحه راحت لود بشه. یه سری عکس هم از جوابهای شاگردام تو ورقههای امتحانشون گرفتم که دیگه اونا طلبتون تا یه فرصتی گیرم بیاد و اونا رم نشونتون بدم.
۱۲۲. همه چی از اینجا شروع شد. حیاط مسجد دانشگاه شریف، محل آزمون استخدامی آموزشوپرورش، مرداد پارسال:
۱۲۳. استادم از وقتی فهمیده معلم شدم از این محتواها تو اینستا برام میفرسته:
۱۲۴. انقدر از مبدأ مدرسه تا فرهنگستان تپسی و اسنپ گرفتم که تا برنامه رو باز میکنم میپرسه میخوای بری فرهگستان؟
۱۲۵. چندتا مقالۀ مفصل و جامع نوشته شده در رابطه با اینکه فارسی یا پارسی؟ اسنپ هر دو رو ثبت کرده.
۱۲۶. این خونۀ جدیدمون نیم ساعت شرقتر از خونۀ قبلیه ولی فاصلهم با فرهنگستان تغییری نکرده. هر چند برای من مسیر مدرسه تا فرهنگستان مهمه نه خونه تا مدرسه. از ترس اینکه بگن به مدرسه نزدیکتر شدی و درخواست انتقالیمو رد کنن آدرسمو ویرایش نمیکردم و همون آدرس قبلی تو پروفایل استخدامیم بود. نگران اینم بودم که انتقالم بدن به مدرسهای که سر کوچۀ خونۀ قبلیمون بود. لذا دلو زدم به دریا و اطلاعاتامو ویرایش کردم. دیگه هر چی شد شد. نهایتش اینه که میگن بمون و منم میگم غربیترین مدرسۀ اون منطقه رو بدن. هر موقع به مدیر و معاون میگفتم هزینۀ رفتوآمدم با اسنپ بیشتر از حقوقمه میگفتن چرا ماشین نمیخری؟ بهنظرشون قیمت ماشین چند بود که هر بار این پیشنهادو میدادن؟ یاد اون حاکم افتادم که بهش گفته بودن مردم نون ندارن بخورن گفته بود خب کیک و بیسکویت بخورن.
۱۲۷. تازه خیلی وفتا همون اسنپم پیدا نمیشد. تو این موقعیت راننده پشیمون شده و لغو کرده درخواستمو. از پنجاهوهشتتا رانندۀ دیگه تو اون حوالی هم کسی حاضر نیست منو گردن بگیره :))
۱۲۸. قبل از عید، یه روز که هوا برفی بود ماشین گیر نمیومد. بالاخره یه اسنپ پیدا شد که رانندهش تو یه بخشی از صداوسیما کار میکرد و سر راه منم داشت میبرد. بهش گفتم که تلوبیون بخشهای فرهنگستان صبح بهخیر ایرانو جدا نمیکنه و من فقط این بخشهاشو لازم دارم. شمارۀ یه خانومی رو داد که از اون کمک بگیرم. هنوز فرصت نکردم پیام بدم یا زنگ بزنم به خانومه.
یه رانندۀ اسنپم بود که از مسیر مدرسه تا فرهنگستان به صد زبان زنده و غیرزندۀ ایرانی و جهانی و در انواع سبکهای سنتی و صنعتی آهنگ پخش کرد. سرسام گرفتم ینی. از چندتاشم فیلم گرفتم؛ فقط چون نمیدونم چی میگه نمیتونم پخش کنم. یه بارم یه مناسبت مذهبی بود و تا برسیم نوحه و مداحی پخش شد. هر روز یه ماجرای جدید و گاهی حتی عجیب با این رانندههای اسنپ داشتم که کاش مینوشتم همه رو که یادم نره. مثلاً یکیشون وسط راه بنزین کم آورد رفتیم پمپ بزنین، بعد از اونجا رفتیم مدرسه. یا یکیشون آشنای یکی از کارمندای فرهنگستان بود. یکیشونم بود که تجربۀ مورد سرقت واقع شدن مسافراشو تو ترافیک داشت. هی میگفت گوشیتو اونجوری گرفتی موتوریا میان درو باز میکنن میزنن گوشیتو. میگفت بعضی از مسافرا تا سوار میشن میگن درا رو قفل کنم.
۱۲۹. یه همچین تکالیفی طرح میکردم برای دانشآموزانم (عکسو وقتی داشتم از فرهنگستان برمیگشتم خونه گرفتم):
۱۳۰. ماه رمضون گفته بودم هر کی بر اساس شمارهش تو دفتر نمره دعاهای روزانۀ اون ماه رو ترجمه کنه به فارسی. یه خط بیشتر هم نبود. منظورم این بود که نفر اول دعای روز اول رو ترجمه کنه و نفر دوم روز دوم رو تا نفر آخر؛ که تکراری از روی هم ننویسن. انگلیسی و ترکی هم اختیاری بود. در همین راستا:
۱۳۱. واکنش مدیر و معاون به تکالیف:
تو گروه دبیران:
خصوصی:
۱۳۲. وقتی تکالیفشونو با همکاری و کمک والدینشون تحویل میدادن:
۱۳۳. وقتی تکلیفاشونو بدون اسم تحویل میدادن:
۱۳۴. وقتی درس نمیخوندن:
۱۳۵. شب امتحان پیویم میترکید از پیام:
۱۳۶. مامان دانشآموز، شب امتحان:
۱۳۷. یه مامان دیگه، شب امتحان:
۱۳۸. یه مامان پیگیر دیگه، بعد از امتحان (نوزده گرفته بود دخترش):
۱۳۹. پیامهای شب امتحانی دانشآموزان (به ساعت پاسخگوییهام هم توجه کنید):
اینم اون دانشآموزِ باهوش و شاعر:
۱۴۰. بعد از امتحان:
۱۴۱. ممنونم خانم جونم؟!
۱۴۲. ترکی رو هم پاس میداشتم سر کلاس فارسی:
۱۴۳. بهمناسبت روز زبان مادری گفته بودم به زبان مادریشون بخونن یکی از حکایتهای کتابو:
۱۴۴. بعضیا از لهجه و گویششون خجالت میکشیدن و فکر میکردن بقیه ممکنه مسخرهشون بکنن. صداوسیما در ایجاد این حس منفی بیتقصیر نیست.
۱۴۵. بعضیا میگفتن زبان مادریشونو بلد نیستن. گفته بودم اگه تلاش کنید که یاد بگیرید و به زبان مادریتون حکایتو بخونید نمرۀ اضافهتر میدم. اونایی هم که تهرانیالاصل بودن قرار بود به همون زبان فارسی بخونن.
۱۴۶. دانشآموزی که وبلاگ داشت:
۱۴۷. غلط ننویسیم:
۱۴۸. بچۀ فامیل:
۱۴۹. خانم قبلی! (خانوم به زبان اینا میشه معلم. قبل از من یه خانم دیگه داشتن)
۱۵۰. یه گروه هم داشتیم که فقط معلمای ادبیات مدرسه توش بودن؛ برای تبادل سؤال و پاسخنامه.
۱۵۱. پیامکی که برای مامانم فرستادم. شبایی که بیدار میموندم برگه تصحیح کنم و صبحش برم مدرسه و تا عصرش فرهنگستان باشم:
۱۵۲. کارنامۀ رتبهبندی اینجوریه عزیزان. تو بخش شایستگی عمومی رو سقفم ولی تجربه صفر و فاقد رتبه:
۱۵۳. مدرسۀ شمارۀ سه، تو مناسبتهای مختلف جشن میگرفت. یه بار از معلما خواست عکساشونو بفرستن. منم یه عکس پرسنلی فرستادم. عکسا رو زده بودن رو کیک و برامون تولد دستهجمعی گرفته بودن.
۱۵۴. من با مدیر و معلما و بچهها فقط تو پیامرسان شاد! در ارتباطم. شمارۀ شادم هم با شمارۀ اصلیم فرق داره. ولی خب شمارۀ اصلیم تو مدارکم هست و مدیر و معاون اون شمارهم هم دارن. یه روز یه ناشناس با یه عکس و آیدی مذهبی (مثلاً یا مهدی، یا زهرا، صلوات، یه همچین چیزی) به شمارۀ اصلیم پیام داد که سلام عزیزم یه عکس از خودت برام بفرست. بعد من اینجوری بودم که جان؟! چی شد؟! عکس؟! عزیزم؟ اصلاً کی هستی تو؟ نوشتم شما؟ گفت من فلانیام. معاون مدرسۀ شمارۀ سه بود، ولی راستش باور نکردم. گفتم برای کیک؟ پیام صوتی فرستاد که کیک چیه؟ یه عکس بفرست دیگه. با توجه به صداش باور کردم ولی این دفعه دیگه بهجای پرسنلی با شال و روسری فرستادم که کیکمون خوشگل بشه ولی خبری از کیک نبود و هنوز نفهمیدم برای چی عکس خواست. آیا از همه خواسته؟ تو پروفایلم عکس بود که. تو مراسمهای مختلفم تو عکساشون بودم که. پس چرا و برای چی عکسمو گرفت؟
۱۵۵. برای ارزیابی باید هر چی تو این یه سال لوح تقدیر و گواهی جمع کردیم عکسشو بفرستیم برای مدرسه. هشتتا لوح تقدیر داشتم. تو چندتا وبینار مجازی و سخنرانی حضوری هم شرکت کرده بودم ولی گواهی اینا رو نگرفته بودم. ضمن خدمت هم نرفتم. وقتی میشه ضمن خدمت رو خرید، چه ارزشی داره واقعاً؟ منتظرم از اداره بگن چرا ضمن خدمتا رو شرکت نکردی تا این موضوع رو به روشون بیارم. میدوننا، ولی شنیدنش خالی از لطف نیست.
۱۵۶. پارسال از آبانماه استخدامیای جدیدو فرستادن سر کلاس. البته من هفتۀ اولشو نرفتم، چون قبول نمیکردم برم پایین شهر. حالا بماند که منطقۀ یازده پایینِ پایین هم نبود و اونی که پایین بود نوزدهه. اون موقع خودم بدون توصیه و نامه، درخواست انتقالی دادم که بعد از یه هفته قبول کردن و فرستادنم شرق (مدرسۀ شمارۀ یک و دو)، که نهتنها بهلحاظ مسافت بدتر از منطقۀ یازده بود، بلکه چون کمبود شدید داشت دیگه اجازۀ خروج از اونجا رو نداشتی. اینو بهم نگفته بودن که بعداً اجازۀ خروج نخواهند داد و بهنظرم کارشون خیلی زشت بود و کلاهبرداری بود حتی. حلالشون نمیکنم.
مدرسۀ شمارۀ دو بهم درس ادبیاتو داد و مدرسۀ شمارۀ یک زبان انگلیسی و هنر و آمادگی دفاعی. بهصورت غیررسمی هم گفتن زنگای هنر و آمادگی دفاعی، ریاضی کار کنم. وقتی من رفتم سر کلاسشون (مدرسۀ شمارۀ یک)، بچهها پرسیدن تا آخر سال شما معلمون میمونید؟ گفتم چطور؟ گفتن از اول سال برای بعضی از درسا معلم نداشتیم، برای بعضی از درسا هر هفته یه معلم جدید داشتیم. من تا حالا کتابای اینا رو ندیده بودم و نمیدونستم چی توشه و چی باید بگم. مثلاً برای زبان اومدم کلمات مشتق و وندها رو بگم، دیدم نمیفهمن. چون چیزایی که میگفتم رو تو فارسی هم بلد نبودن. یه روز مدیر اون مدرسه گفت بذار به جای تو یه معلم زبان دیگه از بیرون بیارم، تو حقوقتو بده به اون. قبول نکردم و گفتم اگر فکر میکنید توانایی و مهارتشو ندارم به اون ادارهای که بدون گذروندن حتی دو ساعت دورۀ مهارتآموزی فرستادنم مدرسه بگید کارمو بلد نیستم. ضمن اینکه من با آزمون اومدم اینجا نه با توصیه و رابطه. از سواد و توانایی خودم مطمئنم. علاوه بر گزینش اعتقادی، گزینش علمی و عملی هم داشتیم و قبول شدم که الان اینجام. ولی تخصص من هنر و آمادگی دفاعی و حتی آموزش زبان نیست. آموزش زبان یه چیزه، مترجمی یه چیزه، زبانشناسی یه چیز دیگه. درسته که دانشجوی دکتریام، مدرک زبان دارم، پژوهشگر اصطلاحات تخصصی مهندسی فلانم ولی اینا دلیل نمیشه که بلد باشم زبان هم یاد بدم؛ اونم تو یه کلاس چهلنفره که همه در یک سطح نیستن. البته با احترام و نرمی گفتم همۀ اینا. دیگه نگفتم که کلاسای هنر و آمادگی دفاعیتونم برام عذابه، چون نه ذوق هنری دارم نه اطلاعات نظامی.
۱۵۷. این مدیره (مدیر مدرسۀ شمارۀ یک)، میگفت به بچهها نگو چی خوندی و مدرکت چیه. الکی بگو زبان خوندم، یا ادبیات خوندم. میخواست اولیا و بچهها ندونن معلم بیربط میرفته سر کلاس. گفتم خانوم نیازی به گفتن من نیست. من مثل بقیۀ نیروهاتون گمنام نیستم. بچهها همون جلسۀ اول اسممو گوگل کردن رزومهمو درآوردن (تو دلم گفتم مثل اینکه هم منو دست کم گرفتی هم بچهها رو). هفتۀ بعدش که هفتۀ سوم باشه اینا امتحان میانترم داشتن (نزدیک آذرماه بود). سؤالا رو طراحی کرده بودم فرستاده بودم برای معاون ولی ندیده بود و تبعاً پرینت هم نکرده بود. وقتی رسیدم مدرسه متوجه شدم که قراره معلم جدید بیاد جای من. با اینکه بهشدت خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم. تازه اینا انتظار داشتن ناراحت هم شده باشم و بهم برخورده باشه. سریع گفتم پس اگه عکس و کپی مدارکم به دردتون نمیخوره لطفاً پسشون بدید؛ برای مدرسۀ جدید لازمم میشه. بعد اجازه گرفتم که برم سر کلاس و هم با بچهها خداحافظی کنم هم این سؤالایی که برای امتحان طراحی کرده بودمو باهاشون کار کنم. اینکه گفتم خداحافظی کنم براشون (هم برای بچهها هم مدرسه) عجیب بود. چون معلمای دیگه یهو میومدن و یهو میرفتن و به این چیزا اهمیت نمیدادن.
۱۵۸. چند وقت پیش اداره یه مراسمی گرفته بود برای تجلیل از معلمان برتر. موقع جایزه گرفتن مدیر مدرسۀ شمارۀ یک رو دیدم. اسممو که خوندن و روی سن که رفتم جایزهمو بگیرم با خودم گفتم احتمالاً انقدر سمن داره که منِ یاسمن توش گمم و یادش نمیاد، ولی اگه یادش باشه الان پشیمونه که چه نیروی خوبی رو خودم دستیدستی پر دادم رفت.
۱۵۹. جایزههایی که تا حالا اداره طی دو مراسم به معلمان نمونه داده بدین شرح است: یه تابلوی هنری و یه تقویم رومیزی چوبی :| مدرسه هم معمولاً چیزای دکوری که من دوست ندارم میده. میدونم دندون اسب پیشکشی رو نمیشمرن ولی از بچهها یاد بگیرن که روز معلم برای خانومشون شکلات و قهوه و چای و نسکافه میارن. تابلو و مجسمه رو میخوام چی کار آخه. البته مدرسه یه بارم از این ماگهای برقی داد که اونو دوست دارم. یه بارم نمکدون و فلفلدون! و ظرف عسل. هر چند تا حالا ازشون استفاده نکردم و همینجوری تو جعبه مونده. این تابلو و مجسمه دوست نداشتنم از ذوق هنری نداشتنم نشئت میگیره. به هر حال هدیه باید کاربردی باشه.
عجیبترین هدیهای که از بچهها گرفتم هم یه شیشه عرق نعناع بود. فکر کنم بابای این دانشآموز عطاریای چیزی داشته و گفته برای روز معلم براشون عرقیجات ببرم. کتاب و سینی چوبی و ظرف سالاد و روسری و تیشرت و جوراب هم بود. عکس همه رو گرفتم که اگه استفادهشون کردم لااقل عکسشون بمونه.
۱۶۰. جلسۀ یکی از گروههای تخصصی فرهنگستان (مهندسی مکانیک) که من یه مدت پژوهشگرش بودم تو دانشکدۀ فنی تهران تشکیل میشد. اونجا نسبت به مدرسه از فرهنگستان هم دورتره. یه بار تو جلسه گفتم از مدرسه میام؛ استادها چند لحظه قفل کرد مغزشون که ینی چی؟ آخه قیافهم نه به دانشآموزا میخوره نه معلما. یکی از استادهای مشهور مکانیک هم تو جلسه بود. میگفت زمان دانشجوییم منم یه مدت تو مدرسه ادبیات درس دادم. بعد تو همون جلسه یکی دیگه از استادها یه مطلب تخصصی گفت که جملهش با اینکه ادبی نبود ولی آرایۀ لف و نشر داشت و من این بازخوردو دادم که جملهتون لف و نشر داشت. اون استاده که قدیما ادبیات هم درس داده بود کف کرد و با حیرت گفت من سالهاست این کلمه رو از کسی نشنیده بودم. گفتم کدوم کلمه؟ گفت لف و نشر. گفتم خودمم سالهاست ازش استفاده نکرده بودم.
برای اونایی که نمیدونن آرایۀ لف و نشر چیه مثال معروفش اینه: به روز نبرد آن یل ارجمند، به شمشیر و خنجر به گرز و کمند، برید و درید و شکست و ببست، یلان را سر و سینه و پا و دست. به جای اینکه جملهها رو جداجدا بگیم، مثلاً اول متممها رو باهم میگیم، بعد فعلها رو، بعد مفعولها رو.
وای از اسنپ داد از اسنپ😂
بعضی روزا اینقدر ماجرا دارم با راننده ها که واقعاً دلم میخواد بدون توجه به مسافت پیاده بکوبم برم ولی سوار اسنپ، تپسی و ماکسیم نشم :/