پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
  • ۲۷ دی ۰۳، ۱۷:۲۱ - اقای ‌ میم
    :)))
آنچه گذشت

۱۶۹ مطلب با موضوع «[کار][رئیس][همکار]» ثبت شده است

۲۰۱۰- از هر وری دری (قسمت ۵۹)

يكشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۱۷ ق.ظ

۳۱. بیست مگابایت از بستۀ نتم مونده. این پستو دارم با اون ۲۰ مگ می‌ذارم. بعد دیگه تا شب که برم خونه نت ندارم.

۳۲. دلم می‌خواد تعطیلات آخر هفته رو برم تبریز و خانواده و فک و فامیل رو غافلگیر و خوشحال! کنم. خیلی وقته نرفتم. ساعت کاریم تو فرهنگستان دست خودمه و می‌تونم نرم، ولی از مدرسه مطمئن نیستم. بچه‌ها چهارشنبه امتحان دارن و منم مراقبت ندارم اون روز، ولی احتمالش هست که مدرسه کلاس‌ها رو از چهارشنبه شروع کنه و بگه هم امتحان می‌گیریم هم معلما بیان درسشونو بدن. این بخش از معلمی رو دوست ندارم. اینکه زمانت در اختیار خودت نیست.

۳۳. دوشنبه‌ها مدرسه کارگاه ضمن خدمت گذاشته برامون. دارن با هوش مصنوعی آشنامون می‌کنن! انصافاً مطالب جدید و مفیدی ارائه میشه و دستشون درد نکنه. فرصت کنم خلاصه‌شو اینجا برای شما هم می‌ذارم استفاده کنید. همچنان معتقدم قرار نیست هوش مصنوعی جایگزین انسان بشه، ولی انسان‌هایی که از هوش مصنوعی استفاده می‌کنند جایگزین کسانی که استفاده نمی‌کنند خواهند شد.

۳۴. چهارشنبهٔ هفتهٔ پیش مراقب بودم. قبل از امتحان مدیر اومد گفت جمعه یه مراسمی هست و یه سری رضایت‌نامه پخش کردن بین بچه‌ها برای شرکت تو اون مراسم. یه چیزی تو مایه‌های راهپیمایی و تجمع بود. دقیق متوجه نشدم به چه منظوری و به مناسبت چیه. یه سری کاغذ هم دادن به بچه‌ها که برای شهید سلیمانی دلنوشته بنویسن و جمعه با خودشون بیارن. برخلاف مدرسهٔ پارسال نه اجبار و زوری در کار بود نه تهدیدی برای کسر نمره. منم سریع از فرصت استفاده کردم و گفتم اگر دلنوشته‌هاتونو تو گروه نگارش به اشتراک بذارید یه نمره به نمرۀ فارسیتون اضافه میشه. بهترین‌ها رو هم انتخاب می‌کنم برای چاپ تو نشریه. از اونجایی که حدس می‌زدم یه سریا روشون نشه دلنوشته‌شون رو با هم‌کلاسیاشون به اشتراک بذارن، گفتم خصوصی برای خودم هم می‌تونید بفرستید. جالبه اونایی که ۲۰ شده بودن و نیازی به نمره نداشتن هم فرستادن. اونایی بهشون نمیومد تو این فازها باشن هم (حداقل برای گرفتن اون یه نمره) فرستادن. و از این جالب‌تر اینکه اکثراً خصوصی فرستادن که هم‌کلاسیاشون نبینن. یه نفرشونم تأکید کرد جایی بازنشر نکنم متنشو! علم روان‌شناسی به این میگه گروه‌زدگی (ساخت واژه‌ش مثل غرب‌زدگیه).

۳۵. چند روزی بود که مدرسۀ شمارۀ ۲ پیغام و پسغام می‌فرستاد که برم لیست نمرات پارسال رو امضا کنم. واقعاً نیازی به این کار نبود، کما اینکه لیست نمرات مدرسۀ شماره ۳ رو هم امضا نکرده بودم. ولی ول‌کن نبودن. تو وقت غیراداری که نمی‌تونستم برم. وقتای اداری هم یا مدرسهٔ فعلی مراقبت داشتم، یا دانشگاه یا فرهنگستان بودم. و اگه می‌خواستم برم اونجا، ساعت کاریم کم می‌شد. یه روز که دانشگاه با استادم قرار داشتم، تصمیم گرفتم اول برم مدرسه اون کاغذا رو امضا کنم و از اونجا برم دانشگاه. انقدر این کار برام سخت و سنگین بود که خدا می‌دونه. باورم نمی‌شد که من بودم که یک سال تموم این مسیرو از قبل از ۶ صبح راه می‌افتادم و می‌رفتم و برمی‌گشتم. سه‌شنبه ساعت ۱۰ با استادم قرار داشتم. هفت هفت‌ونیم صبح به‌زور و با اکراه راه افتادم سمت مدرسه. تو مسیر همه‌ش به این فکر می‌کردم که چجوری یک سال این مسیرو تحمل کردم. بالاخره نزدیکیای نُه رسیدم و دیدم دانش‌آموزان پارسالم دم درن. امتحانشون تموم شده بود و منتظر سرویسشون بودن. وقتی دیدنم با ذوق گفتن وای خانم فلانی. با اینکه دلم برای یه سریاشون بسیار تنگ شده بود یه سلام معمولی دادم و سریع بدون اینکه وایستم و ببینم کیا ابراز ذوق کردن رد شدم رفتم تو مدرسه و برگه‌ها رو امضا کردم و بازم با اینکه دلم برای یه سری از همکارام هم تنگ شده بود منتظرشون نموندم که مراقبتشون تموم بشه و بیان احوال‌پرسی کنیم. سریع برگشتم. حتی دقت نکردم ببینم اونی که با ذوق پرسید خانوم اومدید که بمونید کیه. گفتم نه عزیزم اومدم نمراتو امضا کنم و سریع رد شدم و رفتم. مسافت خونه تا مدرسه دور بود و مدرسه تا دانشگاه دورتر. واقعاً خدا رو شکر بابت انتقالیم. خدا خیر بده به اونایی که مساعدت کردن! یه کم بعد تو مسیر دانشگاه پیام دادم به نرگس، یکی از دانش‌آموزان درس‌خون و محبوبم که جلوی مدرسه دیدمش. نوشتم سلام نرگس جان. صبحت به‌خیر باشه عزیزم. امروز اومده بودم مدرسه نمره‌ها رو امضا کنم. باید سریع برمی‌گشتم و فرصت نشد بمونم و بیشتر ببینمتون. ولی خوشحال شدم که روی ماهتونو دوباره دیدم. به بقیهٔ بچه‌ها هم سلام برسون. همیشه به یادتونم و دوستتون دارم. موفق باشید.

۳۵.۵. حتی اگه فرصت داشتم هم بازم از نظر روحی، آمادگی مواجهه باهاشون رو نداشتم. نمی‌دونم چجوری توصیف کنم حس اون لحظه‌مو. هم دلتنگشون بودم هم نمی‌خواستم ببینمشون.

۳۶. چند وقت پیش یه بنده خدایی تو گروه دبیران ادبیات تهران پرسید اینجا کی زبان‌شناسی خونده. اعلام حضور کردم ببینم چی کار داره. داشت یه کتابی ترجمه می‌کرد و راجع به یه سری واژه سؤال داشت. راهنماییش کردم که معادل فارسی فلان کلمات چیه و هزارواژهٔ زبان‌شناسی رو هم فرستادم براش. چند روز بعد زنگ زده بود اجازه بگیره که تو مقدمۀ کتاب ازم تشکر کنه. گفتم کاری نکردم و وظیفه بود، ولی باعث افتخاره و ممنون. مشخصات دقیقمو خواست که مثلاً دانش‌آموخته یا پژوهشگر چی بنویسه. هی خانم دکتر خطابم می‌کرد ولی تأکید کردم که دکتر نشدم هنوز. عنوانمو پیامک کردم براش. در جوابم نوشت مهرتون پاینده. بعد من نمی‌دونستم چه جوابی بدم. یاد اون طنزای اینستاگرام افتادم در رابطه با اینایی که با الفاظ قلمبه سلمبه تعارف و تشکر می‌کنن و طرف مقابلشون نمی‌دونه چه جوابی بده. مثلاً یارو می‌گه سبز باشید و مانا، سرفراز باشید و پایدار. شبتون پرستاره و سایه‌تون مستدام. صبح عالی متعالی.

۳۷. از تأثیرات موضوع رساله‌م (که نام‌ها باشه) روی افکارم، می‌تونم به این اشاره کنم که هر چند روز یه بار یه اسم جدید کشف یا اختراع می‌کنم و تصمیم می‌گیرم روی بچه‌های آینده‌م بذارم. مثلاً در حال حاضر نظرم روی اسم‌های مذهبی + یار هست. علی‌یار و مهدی‌یار مثلاً. یکی از دانش‌آموزانم هم اسمش مهدیا هست که می‌تونه خواهر مهدی‌یار باشه. علی‌نام و هر اسمی که تو ترکیبش نام باشه هم قشنگه به‌نظرم. مشکلم تو جدا و چسبیده نوشتن این ترکیباته که احتمالاً خیلیا بلد نباشن با نیم‌فاصله بنویسن اینا رو. مشکل بعدیم هم اینه که رگ ایرانی و پارسی‌دوستیم هنوز فعاله و به عربی بودنشون گیر می‌ده. نسیم و توفان هم همچنان قشنگن به‌نظرم.

۳۸. چند روز پیش تو خیابون یه دختریو دیدم که داشت با یکی صحبت می‌کرد و موقع صحبت به‌طرز محسوس و اغراق‌آمیزی از دستاش استفاده می‌کرد. با اینکه ازش دور بودم و صداشو نمی‌شنیدم، ولی می‌تونستم محتوا و موضوع بحث رو حدس بزنم. بعد داشتم فکر می‌کردم آیا منم موقع حرف زدن از دستام استفاده می‌کنم یا نه. نمی‌دونستم. چند روز بعد داشتم عکسایی که موقع سخنرانیم ازم گرفتن رو نگاه می‌کردم دیدم استفاده می‌کنم، خیلی هم استفاده می‌کنم. اینجا دارم راجع به نام‌های تجاری صحبت می‌کنم.



۳۹. هفتۀ پیش (همون شبی که عروسمون مهمونمون بود) برای اولین بار چغندر قرمز (لبو) پختم. آبش بسیار خوش‌رنگ بود. دلم نیومد دورش بریزم. نگه‌داشتم ببینم به درد تزئین چی می‌خوره. چند روز بعدش موقع درست کردن کیک، به‌نظرم رسید که می‌تونم ازش استفاده کنم و نتیجه رضایت‌بخش بود. روی طعمشم تأثیر چندانی نداشت. فقط رنگشو عوض کرد.



۴۰. دیروز اگر هوا آلوده نبود و تعطیل نبود، به جای این تصویر، تصویری از میز شورای واژه‌گزینی و چای لبریز و لب‌دوز و لب‌سوزِ قندپهلوی جلسه رو باهاتون به اشتراک می‌ذاشتم و این بار نوبتِ پروفایل و استاتوس و استوری و ریپورت و فید و بایو و لایو و هایلایت و ریکوئست و تم و نوتیف و میوت و فن و پیج و کامنت و کپشن و تگ و فالو و ریپلای و ریموو و سابسکرایب بود که تو شورای عمومی بررسی بشن و براشون معادل فارسی تصویب کنند. اما هوا آلوده‌ست و همه‌جا تعطیله و شنبهٔ این هفته رو موندم خونه و برگه‌های امتحان دانش‌آموزانم رو تصحیح کردم. تو این عکس به این فکر می‌کنم که چرا آبِ چغندری که تو مواد کیکم ریختم که صورتیش کنه، این دفعه صورتیش نکرد؟ چرا می‌گویند اسب حیوان نجیبی است؟ و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ و آیا ایستار به‌معنای دیدگاه و شیوهٔ نگرش معادل قابل‌قبولی برای استاتوس و استوری هست؟ آیا شورا به این پیشنهاد رأی خواهد داد؟

معادلِ جوین و اد و لفت و پست و پین و فوروارد هفتهٔ گذشته تصویب شد.

به‌جای تیک هم هفتک بزنیم.



۴۱. هر هفته پنج‌شنبه‌ها رئیس خونه‌شون کلاس مثنوی برگزار می‌کنه. این هفته به آخرین داستان آخرین دفتر مثنوی رسیدن. داستان قلعه ذات الصور یا دز (دژ) هوش‌ربا. حکایت پادشاهی که سه پسر دارد و وقتی پسران عزم سیاحت می‌کنند آنان را پند می‌دهد که هر جا خواستند بروند، اما به آن قلعه نزدیک نشوند. اما پسرها برخلاف قولی که به پدرشان داده‌اند به قلعه می‌روند. مولوی با آنکه فرصت اتمام داستان را داشته اما آن را ادامه نداده و ناتمام گذاشته. کلاً مثنوی رو اصغر فرهادی طور تموم کرده.



۴۲. در فرهنگستان، از قبل از طلوع، تا پاسی از شب؛ به‌منظور پاسداشت زبان فارسی

۱۶ نظر ۲۳ دی ۰۳ ، ۰۹:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۷- تعطیلات

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

یکشنبه و دوشنبهٔ هفتهٔ پیش مدارس تهران به‌علت آلودگی هوا مجازی شد. یکشنبه و دوشنبه مدرسه نمی‌رم و فرقی به حالم نکرد، ولی خوشحال شدم که جلسهٔ یکشنبه‌م با استاد مشاورم کنسل (لغو) شد. اگر جلسهٔ دوشنبه‌م با استاد راهنمام هم کنسل می‌شد خوشحال‌تر می‌شدم، ولی نشد.

سه‌شنبه با اینکه هوا بسیار آلوده بود تعطیل نشد. زنگ آخر صدام گرفته بود و به‌سختی نفس می‌کشیدم. ظهر تا عصر هم فرهنگستان بودم. لپ‌تاپم هم فرهنگستان بود. قرار بود چهارشنبه برش گردونم خونه. ظهر گفتن فردا که چهارشنبه باشه مدارس و اداره‌ها تعطیله. کیف لپ‌تاپو روز قبلش که دوشنبه باشه برده بودم خونه که چهارشنبه ببرم فرهنگستان و لپ‌تاپو بذارم توش بیارم. فکر تعطیلی چهارشنبه رو نکرده بودم. کیف نداشتم. پیچیدمش لای شال و گذاشتمش تو کیسه! و برگردوندم خونه که کارامو تو خونه انجام بدم. شب، سرفه‌ها و تنگی نفسم بیشتر شد.

چهارشنبه، هم مدارس هم اداره‌ها (فرهنگستان) کلاً تعطیل شد. مجازی هم نشد. کلاً تعطیل. خونه موندم که استراحت کنم و ورقه‌های امتحان میان‌ترم شاگردامو تصحیح کنم. ظهر مامان و بابا اومدن. سرماخوردگیم شدیدتر شد. رفتم بیمارستان.

پنج‌شنبه هم تعطیل شد. کلاس‌های پودمان پنج‌شنبه هم تعطیل شد و با خیال راحت به بله‌برون رسیدم. پنج‌شنبه بله‌برون برادرم بود.

جمعه به تصحیح اوراق ادامه دادم و خودمو برای سخنرانی شنبه آماده کردم.

شنبه تو فرهنگستان سخنرانی داشتم. به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. مدرسه هم داشتم. نه می‌تونستم زمان سخنرانی فرهنگستان رو جابه‌جا کنم، نه می‌تونستم برنامه‌مو با معلمای دیگه جابه‌جا کنم و نرم مدرسه. تصمیم گرفتم از هر چهارتا کلاسم امتحان انشا بگیرم. این‌جوری فقط به یه نفر نیاز داشتم که مراقب بچه‌ها باشه. مراقب هم پیدا نکردم. 

شنبه تعطیل نشد. سخنرانی فرهنگستان ساعت ۱۰ بود. ۷ صبح رفتم مدرسه تا یه راهی پیدا کنم. ظرفیت سالن آزمون هفتاد هشتاد نفره. خوشبختانه اون روز کلاس‌های دیگه زنگ اول و دوم امتحان شیمی و زنگ سوم و چهارم امتحان زبان داشتن. بچه‌ها رو فرستادم سالن و از معلم‌های شیمی و زبان خواستم مراقب بچه‌های منم باشن. برگشتم فرهنگستان. متن سخنرانیمو آماده کردم و یه ساعتی تمرین کردم. صدام همچنان گرفته بود. با ماسک سخنرانی کردم. وسط عرایضم برق رفت. منتظر موندیم برق اضطراری رو وصل کنن. سخنرانی به خیر گذشت. برگشتم مدرسه و برگه‌های انشا رو تحویل گرفتم و نمرات و ورقه‌های میان‌ترم ادبیات رو تحویل دادم. دوباره برگشتم فرهنگستان. هوا سرد بود و آلوده. شنبه تا عصر جلسه داشتم. اصلاً قشنگیِ شنبه به همین جلسه‌هاشه.

یکشنبه و دوشنبه مجدداً مدارس تعطیل شد. اداره‌ها هم. این بار به‌علت سرما. تعطیلی مدرسه همچنان فرقی به حالم نکرد، ولی تعطیلی فرهنگستان و خونه موندنم از این منظر که هنوز سرفه می‌کنم و بی‌حالم و نیاز به استراحت دارم خوبه. از این منظر که مامان و بابا تهرانن و می‌تونم بیشتر پیششون باشم هم خوبه. ولی از اونجایی که قراردادم با فرهنگستان ساعت مشخصی در ماهه، این تعطیلی‌ها به ضررمه، چون‌که فرصت پر کردن اون ساعت مشخص رو از دست می‌دم. حالا یا باید روزهای دیگه بیشتر بمونم، یا از حقوقم کسر میشه.

دوشنبه که فردا باشه هم سخنرانی داشتم. در دانشگاه و همچنان به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. که خوشبختانه دانشگاه‌ها تعطیل شد و سخنرانیم به روز دیگری موکول شد. چرا خوشبختانه؟ چون مطلب و اسلاید آماده نکرده‌ام هنوز. چون سرماخوردگیم خوب نشده هنوز.

چهارشنبه قراره تو فرهنگستان طی مراسمی از یه سریا تقدیر کنن و منم جزو اون یه سریام. چهارشنبه کلاس هم دارم و باید برم مدرسه. مثل شنبه تصمیم دارم از کلاس‌های چهارشنبه هم امتحان انشا بگیرم و مراقبتشونو بسپرم به یکی از همکارا. شاید چهارشنبه هم تعطیل بشه. شاید مجازی بشه. کاش بشه.

۱۴ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۰:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۶- از هر وری دری (قسمت ۵۶)

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ

۱. سه‌شنبه با اینکه هوا بسیار آلوده بود ولی مدارس و اداره‌ها تعطیل نشد. سه‌شنبه نزدیک ظهر صدام گرفته بود. کلاس زنگ آخرو به‌سختی مدیریت کردم. وقتی رسیدم فرهنگستان صدام رسماً داشت قطع می‌شد. شب اعلام سرماخوردگی کردم. 

۲. چهارشنبه ظهر مامان و بابا اومدن تهران و شب با بابا رفتم بیمارستان. اونجا هم آزاد حساب کردن (چون با تأمین اجتماعی قرارداد نداشتن) و هزینهٔ ویزیت و سرم و چندتا قرص سرماخوردگی شد یه تومن.

۳. امروز بله‌برون امید بود. به میمنت و مبارکی برادرم نصف دینشو کامل کرد و من امشب به مقام خواهر شوهری نائل اومدم.

۴. یکی از دانش‌آموزان مدرسهٔ پارسال بهم پیام داده که دلمون براتون تنگ شده و برگردید و این معلم جدید سخت‌گیره و اذیتمون می‌کنه و فلان. بعد از انتقالی من مدرسه‌شون یه مدت بی‌معلم بود، تا اینکه با انتقال یه بنده خدایی از یه استان دیگه موافقت کردن و اومد جای من. مثل اینکه تو امتحان زیاد سؤال میده و یه تعداد از بچه‌ها شاکی شدن. به اون دانش‌آموز گفتم منم دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده. و در ادامه افزودم: وقتی تعداد سؤال‌ها زیاده، به نفع شماست؛ چون اگه بلد نباشید نمرهٔ زیادی ازتون کم نمیشه. برای معلمتونم سخته این همه سؤال و ورقه رو تصحیح کنه. اتفاقاً باید ازشون تشکر هم بکنید. ایشون هر کاری هم بکنن، مطمئن باشید خیر و صلاح شما رو می‌خوان و نتیجه به نفع شماست.

۵. به اون دانش‌آموزی که شماره‌مو خواسته بود هم گفتم شما هر موقع به من پیام بدی جواب می‌دم. آی‌دی‌م همینه. تغییرش نمی‌دم. شماره‌م هم ایشالا هر موقع دانشجو شدی می‌دم بهت. گفت بی‌صبرانه برای دانشجو شدنم لحظه‌شماری می‌کنم.

۶. پارسال متوسطهٔ اول درس می‌دادم. پای بیشتر برگه‌های امتحان یادداشت و نامه برای معلم بود. یه سریاشون تشکر می‌کردن، یه سریاشون دلیل و بهانه میاوردن برای درس نخوندن و یه سریاشونم در مورد سؤالات نظر می‌دادن که این چه سؤالیه و سخته. امسال متوسطهٔ دوم دارم و اینا از اون کارا نمی‌کنن. از مجموع ۲۰۰تا ورقه‌ای که این هفته تصحیح کردم فقط یه مورد از انسانیا بود که برام یادداشت گذاشته بود. نوشته بود ممنون که تو کلاس انقدر صبورید. یه کلاس ناآرام و بسیار ضعیف دارن که اغلبشون انگیزه‌ای برای درس خوندن ندارن. انسانی‌ان. روالشون اینجوریه که تجربیا می‌خوان دکتر شن و ریاضیا می‌خوان مهندس شن. انسانیا هم چون ریاضی و زیستشون خوب نبوده اومدن انسانی و هدفی ندارن و هر چه پیش آید خوش آید. منم در جوابش نوشتم صبر شما (دانش‌آموزان خوب کلاسشون) بیشتره چون من هفته‌ای یکی دو بار می‌بینمتون ولی شما هر روز تو اون کلاسی. و باید تحمل کنی.

۷. می‌فرماید:

«به خطّ و خالِ گدایان مده خزینهٔ دل

به دستِ شاه‌وشی ده، که محترم دارد!»

تمام حرف همین است دوستان. دل به کسی باید سپرد، که قدر و قیمتِ آن بداند.

۱۶ نظر ۲۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۵- از هر وری دری (قسمت ۵۵)

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۰۰ ب.ظ

۱. حقیقت اینه که معلما بیشتر از بچه‌ها (خیلی خیلی بیشتر از بچه‌ها) به‌خاطر تعطیلی مدارس خوشحال می‌شن.

۲. تقویم سال تحصیلی امسال تعطیلی نداره (تعطیلات مناسبتیش پنج‌شنبه و جمعه‌ست) و من چند ماهه منتظرم هوا آلوده بشه! و مدارس مجازی بشه! بلکه بتونم یه نفسی بکشم!

۳فردا و پس‌فردا رو به‌خاطر آلودگی هوا تعطیل (مجازی) کردن و من یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها کلاس ندارم و بخوره تو سرشون این تعطیلی. به عبارت دیگر: بختت دختر، بختت.

۴. به‌مناسبت روز دانشجو این جمله رو جایی دیدم و می‌نویسم که یادم بمونه: دانشجو مؤذن جامعه است؛ خواب بماند، نماز امت قضا می‌شود.

۵. و نوشته بود بروید سراغ کارهای نشدنی، تا بشود. تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهای سنگین، تا بردارید.

۶. همچنین نوشته بود: یا به اندازۀ آرزویت تلاش کن یا به اندازۀ تلاشت آرزو کن.

۷. دانش‌آموزان قبل از ورود من به کلاس، روی تخته شعر می‌نویسن و ابتدای جلسه می‌خونیم شعرها رو. این کارو خودم یادشون دادم. ابتدای سال بهشون گفتم دبیرستانی که بودم، قبل از ورود معلم ادبیاتمون، با هم‌کلاسیام شعر می‌نوشتم روی تخته. عکس شعرهای زمان دانش‌آموزی خودمم گذاشتم تو کانال درسیشون که ببینن و یاد بگیرن. این عکس‌ها رو دههٔ ۸۰ با گوشی سونی اریکسونی که بردنش به مدرسه جرم بود گرفته بودم. 

هر جلسه شعر می‌نویسن. از شعرها و شاعرهای قدیمی و معاصر و حتی از خودشون. البته که شعرهای خودشون وزن و قافیهٔ درستی نداره. ولی، قشنگه. با بعضی از شعرها آه از نهاد آدم بلند میشه. مثلاً نوشته بود:

گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟ 

گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم (سجاد سامانی)

یه بارم یکیشون از یه شاعر ناشناس اینو آورده بود (با تأکید بر اهمیت ویرگول)

تا دیدمش عاشق شدم رفت

تا دید عاشق شدم، رفت

بعد با شیطنت می‌گن خانوم اینجا منظور عشق الهی هست.

۸. یکی هست که مسئول کارهای پرورشی و جشنواره و مسابقه‌ست. یه بار اومد بچه‌ها رو ببره کتابخونه برای مشاعره. منم باید باهاشون می‌رفتم. از قضا اون روز مانتو شلوار سرمه‌ای پوشیده بودم و همرنگ دانش‌آموزان بودم. توی عکس‌ها و فیلم‌هایی که از مشاعره گرفته شده، به اون مسئول بیشتر میاد معلم بوده باشه تا من.

۹. غزل‌های مختوم به نونِ حافظ جزو منابع المپیاد ادبی بود و توفیق اجباری بود که در خاطرم بمونن. چند وقت پیش یه موضوعی پیش اومد که سکوت کردم و فقط غصه خوردم. اون شب وقتی با تیکه‌های شکستۀ قلبم برمی‌گشتم خونه این غزلو زمزمه می‌کردم با خودم:

در این خرقه بسی آلودگی هست

خوشا وقت قبای می‌فروشان

در این صوفی‌وشان دردی ندیدم

که صافی باد عیش دُردنوشان

تو نازک‌طبعی و طاقت نیاری

گرانی‌های مشتی دلق‌پوشان

۱۰. یه تعداد از دانش‌آموزانم رو تشویق کردم تو المپیاد ادبی شرکت کنن. هر موقع سؤال ادبی خارج از کتابشون می‌پرسن ذوق می‌کنم و بعضی وقتا هم جوابشونو به جلسهٔ بعد موکول می‌کنم که برم مطالبو مرور کنم! اینکه الان منم مجبورم پا به پای اینا برای المپیاد بخونم جالب نیست :|

۱۱. بعد از سارای مدرسهٔ پارسال، مطهرهٔ مدرسهٔ امسال دومین دانش‌آموزم بود که موقع گرفتن کارنامه به‌خاطر نمرهٔ نوزده گریه می‌کرد.

۱۲. دانش‌آموزانم گاهی می‌پرسن شما چرا مهاجرت نکردید یا نمی‌کنید؟ بعضی شبا که برادرم خونه نیست بدجوری احساس تنهایی می‌کنم. کاش می‌تونستم بهشون بگم که من تو این مهاجرت درون‌مرزی و داخلی موندم هنوز! کنار نیومدم با تنهایی. برم اون سر دنیا که کدوم قلهٔ فتح‌نشده رو فتح کنم؟ اصلاً برم که چی بشه؟

۱۳. از امروز که کلاس‌های مجازیشون شروع شده، تو برنامهٔ شاد براشون گروه تشکیل دادن و مدیر منم اضافه کرده به گروهشون. هر چند که من امروز و فردا باهاشون کلاس ندارم. امروز چندتاشون پیام دادن و شماره‌مو خواستن. نمی‌دونم در پاسخ بهشون چی بگم؟ پیامشونو هنوز باز نکردم. خودم با اینکه شمارهٔ موبایل همهٔ معلمامو دارم ولی تا حالا یه بارم بهشون پیام ندادم که به خیال خودم مزاحمشون نشم. ولی اینا فرق دارن با نسل ما. آی‌دی کافیه دیگه. شماره برای چی آخه؟

۱۴. پارسال از کلاس نهم مدرسهٔ قبلی یه یادداشت کوچیک (به‌قول بیهقی رُقعه!) پیدا کرده بودم با این محتوا که دانش‌آموزی از هم‌کلاسیش خواسته بود گوشیشو بده تا با اونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاهه حرف بزنه. نویسنده و مخاطب ناشناس بود. امسال از دانش‌آموزان دهم مدرسهٔ جدید (به‌ویژه اونایی که داستان می‌نویسن و قلمشون خوبه) خواستم با این چند خط، قصه‌پردازی کنن. یادداشتو نشونشون دادم و گفتم هر چی ایده به ذهنتون می‌رسه بیارید روی کاغذ. انتظار یه داستان عاشقانه داشتم که تهش پند و اندرز بدم و به راه راست هدایتشون کنم. هفتهٔ بعد که این هفته باشه داستان‌هاشونو آوردن بخونن. اولین قصه به این صورت بود که طرف یکیو کشته بود و برای مخفی کردن جسد مقتول دنبال همونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاه بود می‌گشت که بهش پیام بده و کمک بخواد. ماجرای عاشقانه‌ای در کار نبود. تو قصهٔ دوم هم خودشونو نخبه فرض کرده بودن و یه نفر پیام‌های تهدیدآمیز برای شخصیت اصلی که اسمش سارا بود می‌فرستاد و دنبالشون بود که ترورشون کنه. تو تیم نخبگانشون یه امیر هم بود که اصرار داشتن برادر ساراست و با توجه به اینکه امیر و دویست‌وشش باهم‌آیی دارن و تو هر قصه‌ای یه امیر با دویست‌وشش وجود داره گفتم امیر ماشینم داره؟ با خنده گفتن آره خانوم، یه دویست‌وشش سفید داره، ولی نخبه‌ست و برادر ساراست.

خلاصه که نتونستم نصیحتشون کنم 😅

۱۵. یکی از دانش‌آموزان یازدهم ریاضی انتقالی گرفت یه شهر دیگه. روز آخری که باهاش کلاس داشتم یه کتاب هدیه دادم یادگاری از طرف معلم ادبیاتش داشته باشه. دستور خط فرهنگستان.

این دستور خط فرهنگستان هم ماجرای جالبی داره. دو سال پیش که ویرایش جدیدش منتشر شد، دانشجوهای دانشگاهمونو برده بودم فرهنگستان برای بازدید. بهشون از اینا دادن. من مال خودمو بردم دادم به هم‌اتاقیم. بعداً یکی دیگه برای خودم گرفتم. اونم بعداً دادم به هم‌کلاسی اسبق. بعداً یکی دیگه گرفتم و اونم دادم به برادرم. دوباره گرفتم و هی گرفتم و هی هدیه دادم. این دفعه هم دادمش به شاگردم و فعلاً خودم بدون دستور خط موندم تا دوباره بگیرم ببینم اونو به کی قراره بدم.

۱۶. یه دانش‌آموز جدید یازدهم ریاضی هم انتقالی گرفته اومده تهران که وقتی ازش پرسیدم از کجا اومدی (اسم مدرسهٔ قبلیشو می‌خواستم بدونم) گفت از تبریز اومدم. گفتم اتفاقاً منم از تبریز اومدم.

۱۷. پدر یکی از دانش‌آموزانم چند وقت پیش تصادف کرده بود و تو کما بود. هفتهٔ پیش فوت کرد و غصه‌دارم براش.

۱۸. همیشه حواسم هست که اصطلاحات کتاب‌های مدرسه رو سر کلاس استفاده کنم، نه دانشگاه رو. ولی یه وقتایی از دستم درمیره و مثلاً ممکنه به‌جای تضمّن، واژهٔ شمول معنایی رو به‌کار ببرم. یا به‌جای بن ماضی و مضارع بگم ستاک گذشته و حال. بعد موقع تصحیح برگه‌ها می‌بینم یکی دو نفر اینا رو نوشتن!

۱۹. یکی از دانش‌آموزان پرسید تو نگارش می‌تونیم گفتاری بنویسیم؟ گفتم نه، انشاهاتون باید به زبان رسمی و معیار باشه. گفت مثلاً می‌تونید بخوابید درسته یا می‌توانید بخوابید؟ گفتم می‌توانید بخوابید. همه سرشونو گذاشتن روی میزشون خوابیدن.

بعداً تو اینستا دیدم یه اتفاق رایج بین بچه‌هاست. پنج‌شنبه هم تو پودمان از همکارا شنیدم بچه‌های اونا هم این کارو کردن.

۲۰. دیروز در شورای واژه‌گزینی صحبت از زنانه شدن نیروی کار بود که یک اصطلاح تخصصی است و گروه تخصصی جامعه‌شناسی معادل‌هایی پیشنهاد داده بود و در جلسه باید یکی از پیشنهادها تصویب می‌شد. این مثال رو زدن که آموزش و پرورش، بیشتر نیروهای کارش خانم هستند و محیطش زنانه شده. در همین راستا یک بار هم از یکی شنیده بودم که می‌گفت اینجا فرهنگستان زنان و ادب فارسیه. محیط اینجا هم داره زنانه میشه و فقط هیئت‌علمیاش آقا هستن. حتی دانشجوهای ارشدی که می‌گیره هم اکثراً خانومن.

۲۱. امروز با استاد مشاورم که تاکنون از نزدیک ندیدمش و روز دفاع از پروپوزالم هم نیومده بود قرار داشتم. به‌خاطر آلودگی هوا لغو شد جلسه‌مون. ایشون قبل از اینکه استاد مشاورم بشه، از دنبال‌کنندگان و دنبال‌شوندگان اینستاگرامم بود. هم‌سن پدرمه و دانشجوهاشو به اسم کوچیک صدا می‌کنه. جزو استادان محبوبمه. ولی خوشحالم جلسه‌مون کنسل (لغو!) شد.

۲۲. هر هفته دوشنبه‌ها با استاد راهنمام جلسه دارم. هفتهٔ پیش هیچ کاری نکرده بودم که تو جلسه ارائه بدم. یکشنبه شب کیک درست کردم که صبح با خودم ببرم برای استاد. نصف شب بیدار شدم و احساس کردم حالم بده. هر چی روز قبل خورده بودمو بالا آوردم. یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم بالا آوردم و تا صبح به بالا آوردن محتویات معده‌م ادامه دادم. با این حال روم نمی‌شد به استادم پیام بدم بگم نمی‌تونم بیام جلسه و می‌خواستم برم. صبح دیدم خودش پیام داده که کاری پیش اومده و جلسه‌مون بمونه یه وقت دیگه. جلسه کنسل شد، ولی باید می‌رفتم فرهنگستان، سر کار. یکی دو ساعت دیرتر رفتم که حالم بهتر بشه. بهتر نشد. صبحانه هم نخوردم و رفتم. تا رسیدم، تو فرهنگستان هم بالا آوردم. البته چون معده‌م خالی بود جز مایع زردرنگ چیزی برای استفراغ! نداشتم. حین استفراغ هم داشتم به این فکر می‌کردم که چرا این واژه با فارغ و فراغت هم‌خانواده‌ست. یه قرص ضدتهوع از همکار اتاق بغلی گرفتم و تا عصر کمابیش کار کردم. شب به اصرار برادرم رفتیم دکتر و سرم زدم و خوب شدم. دکتر گفت مسموم شدی. در رابطه با «اصرار» باید عرض کنم که من آدم دیر-دکتر-برو و حتی دکتر-نرویی هستم و تبریز که بودیم، مامان و بابا به‌زور می‌بردنم دکتر. اینجا هم منو سپردن دست برادرم که هر موقع مریض شدم دست و پامو ببنده به‌زور هم که شده ببره دکتر. ویزیتشم آزاد حساب کردن. چون اون بیمارستانی که رفته بودیم با تأمین اجتماعی قرارداد نداشت.

۲۳. معلمای تازه‌استخدامی که پنج‌شنبه‌ها باهاشون پودمان می‌گذرونم رو بیشتر از معلمای باسابقه‌ای که باهاشون همکارم دوست دارم. نمی‌دونم تأثیر سابقه‌ست که انقدر خودشونو می‌گیرن یا تأثیر منطقه و سطح رفاه. این تازه استخدامیا خیلی مظلومن. در مناطق محروم و حاشیه درس می‌دن، خودشون عمدتاً در حاشیۀ تهران زندگی می‌کنن، متواضع و خاکی‌ان، هنوز حقوق نگرفتن (البته این ماه، حقوق سه ماهشونو یه جا می‌گیرن)، ماشین و لپ‌تاپ و گوشی آنچنانی ندارن و در کل در رفاه نیستن. ولی همکارام... تکبر، تفاخر، غرور... به‌جز دو سه نفرشون، بقیه حس مثبتی بهم نمی‌دن. آدمایی که خودشونو برتر از بقیه ببینن و بدونن رو دوست ندارم. دوستشون ندارم. بعضیاشون انگار از دماغ فیل افتادن.

۲۴. یه وقتایی به سرم می‌زنه بخش نظرات رو به‌خاطر زِرهای مفتِ این احمق که نمی‌دونم هدفش از این کامنت‌ها چیه و چیو می‌خواد ثابت کنه محدود کنم؛ که فقط اونایی که وبلاگ بیان دارن بتونن نظر بدن، که بتونم مسدودش کنم. ولی هر بار گنجایش کاسهٔ صبرمو بیشتر می‌کنم و کظم غیظ می‌کنم!

۱۶ نظر ۱۸ آذر ۰۳ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۴- یک سر و هزار سودا

يكشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ

۱. امروز با چهارده ساعت حضور در فرهنگستان و تا پاسی از شب کار کردن روی مصوبات «رکورد» شکستم (به جای رکورد معادل مناسبی به ذهنم نمی‌رسه وگرنه حواسم هست که فارسی نیست). یه مهمون ویژه هم داشتیم (هم‌کلاسی و هم‌اتاقی دورهٔ دکتریم) که برای ضبط داده برای رساله‌ش اومده بود. در راستای پژوهش ایشون، دنبال افرادی (مشخصاً آقایونی) می‌گشتیم که زبان مادریشون غیرفارسی نباشه و لهجه نداشته باشن. ماحصل جست‌وجو و پرس‌وجوهامون از پژوهشگران و استادان و کارمندان این بود که فهمیدیم تعداد تهرانی‌الاصل‌های فرهنگستان کمتر از تعداد انگشتانمونه. فی‌الواقع از اقصی نقاط ایران جمع شدیم که فارسی رو پاس بداریم.

و من الان باید زنگ می‌زدم به بچه‌م می‌گفتم معلومه کجایی؟ نه اینکه الان خودم معلوم نباشه کجام.

۲. هفتهٔ دیگه از دانش‌آموزانم قراره امتحان بگیرم و سؤال طراحی نکردم. همون روزم باید تصحیح کنم نمره‌ها رو اعلام کنم. سرگروه منطقه هم ازم طرح تدریس روزانه و ماهانه و سالانه خواسته. ابتدای سال یه چیزایی تحویل مدرسه دادم، ولی منطقه هم می‌خواد. یه سری تکالیف هم استادهای پودمانِ پنج‌شنبه بهمون دادن. مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم پیام داده که بیا لیست نمره‌های پارسال رو امضا کن.

۳. هفتهٔ پیش به استاد راهنمام پیام دادم گفتم هر هفته دوشنبه‌ها همدیگه رو ببینیم. استقبال کرد از پیشنهادم. دیدم ایشون رعایت حالمو می‌کنه و سراغ مقاله و رساله‌مو نمی‌گیره، خودم خودمو مجبور کردم هر هفته برم پیشش، حتی اگه کاری نکرده باشم. تا مجبور بشم کاری بکنم.

۴. شام هم باید درست کنم.

۷ نظر ۰۴ آذر ۰۳ ، ۲۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۳- از هر وری دری (قسمت ۵۴)

جمعه, ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۴۵ ب.ظ

۱. دو سه هفته پیش مامان رفته بود مشهد. برگشتنی (قیده؛ یعنی وقتی داشت برمی‌گشت تبریز) رفتیم راه‌آهن و آوردیمش خونه (تهران). یه هفته بعدشم بابا اومد تهران و خونه‌مون گرم شد. هم به‌لحاظ ادبی و استعاری گرم شد، هم بخاری و شومینه رو راه‌اندازی کردن و واقعاً گرم شد. امروز صبح برگشتن تبربز و غمگینم.

۲. یکی از دندونام که قبلاً پر (ترمیم) شده بود دو ماه پیش شکست و منتظر فرصت مناسب بودم یا برم تبریز پیش دکتر خانوادگیمون یا یه دکتر خوب تو همین تهران پیدا کنم. از اونجایی که شنبه تا چهارشنبه سر کارم، پنج‌شنبه رو برای این کار انتخاب کردم. ده سال پیش، چند بار درمانگاه دانشگاه اسبقم رفته بودم و از کار دکتر اونجا راضی بودم ولی اسمش یادم نبود و بعید هم بود پنج‌شنبه‌ها باشه. نسبت به دکترهای درمانگاه دانشگاه فعلیم هم شناخت نداشتم. دو هفته پیش، پنج‌شنبه وسط کلاس‌های پودمان بدون تحقیق قبلی پا شدم رفتم یه جایی که حالا مهم نیست کجا. خوشبختانه از شانسم اون ساعتی که من رفتم شیفت یه دکتر مسن و باتجربه بود و با خیال راحت دندونامو سپردم بهش (با عرض پوزش از دکترهای جوان و بی‌تجربه، بابت بی‌اعتمادیم).

۳. بیمهٔ دانا شش تومن از هزینهٔ دندون رو می‌ده ولی من چون پارسال موقع استخدام فرم بیمهٔ تکمیلی رو پر نکردم آزاد حساب کردن. وقتی می‌خواستم نوبت بگیرم منشی پرسید استخدامی؟ گویا هزینهٔ معانیهٔ استخدامیا با غیراستخدامیا فرق داشت. گفتم آره. من این آره رو برای این گفتم که در حال حاضر استخدامم و اونم با این نیت پرسید که برای تکمیل مدارک استخدامم اومدم. هزینه رو اشتباه حساب کرد و دردسر شد. یه ساعت علافم کردن و یه عذرخواهی هم نکردن. آخرشم دقیقاً اون مبلغی که باید برمی‌گردوندن رو برنگردوندن.

۴. دکتر گفت اول عکس بگیر و گرفتم و معاینه کرد و گفت علاوه بر اینی که شکسته و عصب‌کشی می‌خواد، چندتاشم روکش لازم داره و اون تهی رو هم باید جراحی کنی. برای دو هفته بعدش وقت گرفتم برای عصب‌کشی همینی که شکسته. دو هفته بعدش می‌شد دیروز. از دیروز تا این لحظه که در خدمتتونم و این پست رو می‌نویسم هفت‌تا مسکن خوردم.

۵. هر هفته چهارتا کلاس پودمان داریم. دو هفته پیش کلاس دوم و سوم و چهارم پودمان رو به‌خاطر دندونم از دست دادم. این هفته بخشی از کلاس دوم رو موندم و ارائه‌مو دادم و رفتم. موضوع ارائه‌م ویرایش و آموزش نیم‌فاصله به معلمان جدید بود. بعد از عصب‌کشی دندونم دوباره برگشتم دانشگاه که کلاس چهارم رو از دست ندم. همه تعجب می‌کردن که حالا که موقعیت پیچوندن داشتی چرا برگشتی؟ بی‌حسی دندونم هم رفته بود و به‌شدت درد داشتم. همون‌جا سر کلاس از یکی ژلوفن گرفتم بدون آب خوردم. اسمم رو هم تو لیست حضور و غیاب ننوشتم. در واقع مهم نبود برام. چون که به این نیت برنگشته بودم و هدفم استفاده از مطالبی بود که به‌نظرم مفید بودن.

۶. همسر یکی از استادهای فرهنگستان هم پارسال تو آزمون استخدامی شرکت کرده بود و از استادمون شنیده بودم که ایشونم برای کلاس‌های پودمان میان. نه اسمشو می‌دونستم نه به چهره می‌شناختم. روم هم نمی‌شد از استاد بپرسم اسمشو. سر کلاس هم نمی‌شد یکی‌یکی از خانوما بپرسم ببخشید شما همسر فلانی هستید یا نه؟

دیروز صبح سر اولین کلاس (کلاس استادی که روان‌شناسه و ترم قبل باهاش درس معلم تحول‌آفرین رو داشتیم و این ترم آموزش تفکر به نوجوانان)، صحبت از عصب‌روان‌شناسی و دکتر عشایری شد. دستمو بلند کردم و گفتم دکتر عشایری چند وقت پیش تو فرهنگستان سخنرانی داشتن و دوشنبه هم تو ایرانداک سخنرانی مجازی و حضوری دارن با موضوع عصب‌روان‌شناسی زبان. استاد ازم خواست آدرس و ساعت سخنرانی رو تو یه کاغذ بنویسم. وقتی کاغذو بردم براش از خطم تعریف کرد. بعد از کلاس یه دختر حدوداً سی‌وچندساله اومد و پرسید شما فرهنگستان می‌ری؟ دکتر فلانی رو می‌شناسی؟ گفتم بله و اتفاقاً هر هفته باهاشون جلسه دارم. گفت همسرشم. حقیقتاً جا خوردم. نه به‌لحاظ ظاهر شبیه استاد بود نه سن. شماره‌شو داد و شماره‌مو دادم و دوست شدیم. قبلاً که سر کلاس دنبال همسر استاد می‌گشتم، به خانم‌های میان‌سال‌تر و چادری مظنون بودم.

۷. این دندون‌پزشکی که رفته بودم پیشش آدم خوش‌صحبتی بود. کتابی که یکی از مریضا بهش معرفی کرده بود و براش (برای دکتر) برده بود رو بهم معرفی کرد. یه کتاب شعر طنز به اسم با پول معلمی بسازی هنر است بود. در مورد فرهنگستان و درسی که می‌دم هم حرف زدیم. یه چای به‌شدت کمرنگ هم روی میز بود که به آب طلا تشبیهش کرد. بعد که صحبت رشته و مدرک شد گفت بهت نمیاد دکترا باشی. گفت دامادم هم برق خونده. یه جایی تو حرفاش گفت مدرسهٔ دخترم و من نتیجه گرفتم دخترش یا معلمه یا دانش‌آموز. از هر دری حرف می‌زدیم و منتظر بودیم داروی بی‌حسی اثر کنه و کارشو شروع کنه. درست موقعی که دریل و مته‌شو (نمی‌دونم خودشون چی می‌گن بهش) گرفت دستش و شروع کرد به سوراخ کردن ریشهٔ دندونم، گفت پسر من یه سال از شما بزرگتره و ادبیات خونده (احتمالاً سنم رو از روی پرونده‌م خونده بود). جملهٔ بعدیش این بود که ازدواج با اونایی که ادبیات خوندن سخته چون ذهن و روحیهٔ ظریف و پیچیده‌ای دارن. بعد راجع به مسائل متفرقه و بی‌ربط دیگه حرف زد و دهن منم باز. دیگه نمی‌تونستم جواب بدم و تا یه ساعت متکلم وحده بود و من می‌شنیدم فقط.

۸. دو هفته پیش، همون روزی که مامانم از مشهد اومده بود می‌خواستن دانش‌آموزان رو ببرن اردو. متأسفانه روزِ کاریم بود و منم باید می‌رفتم. ترجیح می‌دادم بمونم خونه یا برم فرهنگستان ولی مدیر و معاون تأکید کرده بودن معلم‌ها هم بیان. به‌جز من و دو سه نفر دیگه بقیهٔ معلم‌ها نیومده بودن. تجربه شد برای اردوهای بعدی که منم نرم. 

یه تجربه هم از ۱۴ فروردین دارم که معاون تأکید کرد رأس ساعت ۷ مدرسه باشید و راهِ به اون دوری رو رفتم دیدم نه معلما اومدن نه بچه‌ها نه معاون. یه کم بعد چند نفر اومدن و الکی علاف شدیم اون روز. اینم تجربه شد برای ۱۴ فروردین‌های بعدی که منم نرم، یا لااقل بدونم الکی می‌رم.

۹. از برکات اردو (که تو یه مجموعهٔ تفریحی ورزشی بود) این بود که نحوهٔ گرفتن چوب بیلیاردو یاد گرفتم!

۱۰. صبحِ روز اردو مدیر اومد بهم گفت بگم که بچه‌ها حجابشونو تو اتوبوس برندارن. وقتی رفت، بچه‌ها با خنده و شوخی گفتن چقدرم که خانم فلانی (من) اهل تذکر دادنه :)) پنج‌تا اتوبوس بودیم و پنج‌شش‌تا معلم. مثل اینکه یکی از معلما اجازهٔ پخش آهنگ و بزن بکوب بهشون نمی‌داد و بچه‌ها یواشکی تو گوش هم می‌گفتن با اتوبوسی که فلانی (اون معلم) هست نریم.

۱۱. تو اردو، ظهر موقع اذان دیدم یکی از معلما تو فضای باز نماز می‌خونه؛ منم رفتم وضو گرفتم و تو همون پارک جلوی بچه‌ها نمازمو خوندم. یاد استاد درس کنترل خطی دورهٔ کارشناسیم افتادم که بهش نمیومد نماز بخونه ولی تو اردوی کویر، تو نمازخونه دیدمش. دیدنِ نماز خوندنِ استاد محبوب هزار بار تأثیرگذارتر از تبلیغات ستاد اقامهٔ نماز بود برام. اولین بار بود نماز خوندنمو می‌دیدن چون ظهرها تو مدرسه برخلاف بقیهٔ معلم‌ها من نمی‌رم نمازخونه.

۱۲. دانش‌آموزم دستشو بلند کرد و اجازه گرفت و گفت خانوم شما ادبیاتو مثل معلمای ریاضی درس می‌دین. گفت فکر کنم باید معلم ریاضی می‌شدین.

۱۷ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۶:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۲- از هر وری دری (قسمت ۵۳)

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۲۹ ق.ظ

۱. گرمایش خونهٔ تبریز با رادیاته و خونهٔ تهران شومینه داره. چند روزه اینجا هوا سرد شده و ما (من و داداشم) بلد نیستیم شومینه رو روشن کنیم. گوگل کردم ببینم چجوری کار می‌کنه. یاد گرفتم ولی حس امنیت ندارم نسبت بهش. باید از همسایه‌ها بپرسم ببینم اونا چی کار می‌کنن. یه بخاری هم البته داریم که اونم بلد نیستیم نصب کنیم.

۲. دانش‌آموزی که دو سال دیگه دانشجو می‌شه گفت شما اجازه می‌دید معنی کلمات و ابیات رو تو کتابمون بنویسیم؟ وقتی گفتم کتاب خودتونه و هر جا دوست دارید بنویسید گفتن آخه معلمای دیگه‌مون اجازه نمی‌دن تو کتاب بنویسیم. با تعجب گفتم این کتاب شماست و درسو شما قراره بخونید. هر جوری و هر جا راحتید بنویسید. هر چی خواستید بنویسید. اصلاً ننویسید. اختیار هیچی رو هم نداشته باشید، اختیار کتابتونو دیگه دارید حداقل. من فقط قراره راهنماتون باشم؛ همین. گفتن اولین معلم ادبیاتی هستین که اجازه می‌دید معنیا رو تو کتابمون بنویسیم.

۳. این مدرسۀ جدید هزارتا خوبی هم داشته باشه، یه عیب بزرگ داره و اونم اینه که معلم‌ها از طریق سامانۀ سیدا به نمرات دسترسی ندارن و نمره رو دستی می‌دن که یه مسئول دیگه وارد کارنامهٔ بچه‌ها کنه. اینکه وقت ما برای وارد کردن نمره تلف نمیشه خوبه؛ چون این سامانه به‌شدت وقت‌گیر و سنگینه و موقع امتحانات که همه ازش استفاده می‌کنن بالا نمیاد و یه وقتایی بعد از وارد کردن نمرات، همه‌ش می‌پره اما اینکه نمره‌ای که معلم میده با نمره‌ای که دانش‌آموز می‌گیره مغایرت داشته باشه جالب نیست. نگران این اتفاقم.

۴. مدیر مدرسه رو دوست دارم؛ هر چند یه کم ازش می‌ترسم.

۵. از انجمن اولیای مدرسه متنفرم. معمولاً یه مشت والدین متوقع و بی‌سواد توشن که چون پول می‌دن قدرت هم دستشونه. اسم دانش‌آموزانی که والدینشون تو انجمن هستن رو یاد گرفتم که سر کلاس حواسم بهشون باشه و ناخواسته چیزی نگم که به تریج قباشون بربخوره و دردسر درست کنن. چاره‌ای نیست؛ باید کج‌دار و مریز باهاشون برخورد کرد. ولی موقع نمره دادن از خجالتشون درمیام و ارفاقمو شامل حالشون نمی‌کنم بابت گزارش‌های اشتباهی که تحویل والدینشون می‌دن. البته اگر اونی که نمره‌ها رو وارد کارنامه‌شون می‌کنه نمره‌شونو تغییر نده.

۶. دانش‌آموزان بسیار متوقعی دارم. طرف سال یازدهمه و فرق نهاد و مفعول رو نمی‌دونه. وقتی می‌گی اینا رو سال ششم هفتم باید یاد می‌گرفتی میگن کرونا بود و مجازی بود و یاد نگرفتیم. یه سریاشون در نهایت پررویی می‌گن بزرگترامون جای ما امتحان دادن. یه سریاشون میگن ویس‌ها و فیلم‌ها و فایل‌های معلما رو باز نمی‌کردیم. انتظار دارن من براشون درس‌های پایه‌های هفتم تا دهم رو مرور کنم. مرور می‌کنم؛ ولی دیگه فرصتی برای درس جدید نمی‌مونه. چون باید امتحان هم بگیرم بفهمم چقدر یاد گرفتن. بعد می‌رن به مدیر میگن فلانی درس نمی‌ده و هنوز درس دو هستیم و عقبیم. کم‌شعورن.

۷. دوتا کلاس تجربی دارم دوتا ریاضی. انسانیا یه کلاس دارن و جز دو سه نفر که ردیف اولن و خوبن بقیه ضعیفن و چون ریاضی و زیستشون خوب نبوده انسانی رو انتخاب کردن. دوتا ریاضیا و دوتا تجربیا، یکیشون عالی و یکیشون تقریباً افتضاحه. اون دوتا کلاسی که عالی هستن قبل از ورود من روی تخته شعر می‌نویسن و چند دقیقۀ اول رو مشاعره می‌کنیم. قلمشون فوق‌العاده‌ست و پیگیرن که انجمن ادبی تشکیل بدن و نشریه داشته باشن؛ ولی تو اون دوتا کلاس دیگه، یه مطلب رو هزار بار باید تکرار کنم تا آخرشم بگن نفهمیدیم. همه‌شم باهم حرف می‌زنن و دل به درس نمی‌دن. بهانه‌شونم اینه که ما انسانی نیستیم و چرا باید ادبیات بخونیم. البته بینشون دانش‌آموز خوب هم هست که دارن تلف میشن بین بقیه. من خودمم البته دارم تلف می‌شم!

۸. دانش‌آموزان به همه چی کار دارن. از پوشش و آرایش معلما تا عقایدشون. رفتن به مدیر گفتن چرا به ما می‌گید حجاب داشته باشیم وقتی فلان معلم خودش حجاب نداره.

۹. مدرسه به دانش‌آموزان اجازه داده که گوشی بیارن، ولی خاموش باشه. نه‌تنها گوشیاشون خاموش نیست، بلکه وقتی آدرس کانالمو (کانال درسیه!) بهشون دادم همون لحظه عضو شدن! دوست ندارم صدامو ضبط کنن، ولی حدسم اینه اونایی که سر کلاس هیچی نمی‌نویسن صدامو ضبط می‌کنن یواشکی.

۱۰. تو این پودمان‌های مهارت‌آموزی دو نفر دکترا داریم. بقیه ارشد و لیسانسن. هدف هردومون هیئت‌علمی شدنه و هر جلسه از استادها راجع به اینکه چجوری جذب بشیم می‌پرسیم. یه بار یکی از لیسانس‌دارها با کنایه گفت نمی‌دونم چرا بعضیا تا وارد آموز‌ش‌وپرورش میشن به هیئت‌علمی شدن فکر می‌کنن. گفت اینا فقط به فکر رشد خودشونن نه فکر رشد بچه‌ها. بعد یه سری شعار داد در رابطه با اینکه معلم‌های ابتدایی خیلی باارزشن و روی بچه‌ها اثر می‌ذارن و کسی که دکترا داره باید بره ابتدایی درس بده و فلان و بهمان. ما چیزی نگفتیم و جوابشو ندادیم ولی متأسفانه استاد هم باهاش همراهی کرد و گفت آره دیگه بعضیا فقط فکر رشد خودشونن. دوست داشتم بگم اولاً اینجا ایرانه نه اروپایی که به معلم بها می‌ده. ثانیاً آدم اگه خودش رشد نکنه نمی‌تونه بقیه رو هم رشد بده. اونی که تو دانشگاه درس می‌ده، هدفش اینه برای همون بچه‌ها که سنگ رشدشونو به سینه می‌زنی معلم تربیت کنه. وقتی سواد تربیت کردن یه معلم رو داریم (که اون معلم بره صدها دانش‌آموز رو تربیت کنه) چرا تو پلهٔ اول بمونیم و بالا نریم.

۱۱. اتاق قبلیم تو فرهنگستان پرینتر نداشت. تقریباً هیچ اتاقی پرینتر نداره و همه از پرینتر مشترک تو راهرو استفاده می‌کنن. ولی این اتاق جدید با توجه به اینکه مسئولیت‌هاشون متفاوته پرینتر داره.

مسئولیت جدیدمو دوست‌تر دارم.

۱۲. تو اتاق قبلی فقط میز و صندلی و کامپیوتر و تلفن داشتم. کتاب و کتابخونه نداشتم. کتابام خونه‌ست. البته کتابای استادهایی که قبلاً تو اون اتاق بودن در اختیار من بود که چند وقت پیش یه تعدادیشو از کیسۀ خلیفه بخشیدم به بقیه. شنبه موقع جابه‌جا شدن و اسباب‌کشی یه نگاهی به کتاب‌های اتاق قبلی انداختم که یه وقت اگه چیز به‌دردبخوری بود بردارم. چندتا کتاب زبان‌شناسی و چندتا فرهنگ لغت و مجموعه مقاله برداشتم. دستور زبان کردی گویش کرمانشاهی هم نمی‌دونم کی به چه دردم خواهد خورد، ولی اونم برداشتم با خودم آوردم اتاق جدید.

۱۳. اتاق جدید قبلاً مال یکی از پژوهشگرها بود که الان بازنشسته شده و کتابخونه‌ش رسیده به من. اجازه گرفتم از کتاباش استفاده کنم و در کمال سخاوت کل کتاباشو بخشید به من و گفت کتاب برای مطالعه و استفاده نوشته میشه و هر کدومو لازم داشتم بردارم استفاده کنم.

۱۴. تنها مشکلم با اتاق جدیدم اینه که یکی از همکارام بعضی روزا مثل من تا دیروقت می‌مونه و تنها نیستم و نمی‌تونم نمازمو تو اتاق بخونم و مجبورم برم نمازخونه.

۱۵. یکی از همکارای فرهنگستان که اتاقش نزدیک اتاق قبلی ما بود و تقریباً هر روز می‌دیدمش دیروز فوت کرد. حال عجیبی دارم. اینکه یکیو هر روز ببینی و دیگه نبینی سخته. برجسته‌ترین و پررنگ‌ترین خاطره‌ای که ازش دارم سخنرانی‌های طولانیش بود. اگه ده دقیقه وقت می‌دادن، یک ساعت صحبت می‌کرد. مطالب جالب و مفیدی می‌گفت، ولی محدودیت زمان رو رعایت نمی‌کرد. یه بار برای یه همایشی سخنرانی منو انداختن بعد از ایشون. رفتم به رئیس گفتم ایشونو که می‌شناسید؛ به جای یه ربع، دو ساعت صحبت می‌کنن. گفتم میشه من قبل از ایشون باشم و ایشون آخر از همه باشن؟ گفتن اتفاقاً عمداً سخنرانی تو رو گذاشتیم بعد از ایشون که به‌خاطر شما هم که شده کوتاه‌تر صحبت کنن. اون روز بقیه (اونایی که قبل از ما سخنرانی داشتن) انقدر حرفاشونو طول دادن که سخنرانی سه نفرو از برنامه حذف کردن. سخنرانی من و ایشون و یه نفر دیگه (اون یه نفر دیگه، دورهٔ ارشد سال‌پایینی ما بود که بعداً مثل من استخدام شد و امسال هم اومد اتاق ما و الان میزشو گذاشته جای سابق میز من). بعداً رئیس ازمون دلجویی کرد بابت حذف شدن سخنرانیامون. گفت قدیما تو مهمونی و عزا و عروسی وقتی غذا یا امکانات کم میومد، خودیا رو حذف می‌کردن. گفت شما رو خودی حساب کردیم و گذاشتیم بعداً ارائه بدید.

الان نشستم غصهٔ این بعداً رو می‌خورم که این بنده خدا ندید و رفت. امان از این بعداًها.

۱۶. آخرین خاطره‌ای که از همکار مرحوم تو ذهنمه مربوط به چند روز پیشه که یه گربه اومده بود داخل فرهنگستان و گیر افتاده بود. تقریباً همه رفته بودن و من و این مرحوم و یکی دو نفر دیگه مونده بودیم. گربه وارد اتاقم شد و ترسیدم. بیرونش کردم و درو بستم. این بنده خدا هم اومد گربه رو بگیره و هدایتش کنه به بیرون. گربه هم همینو می‌خواست و دنبال راه خروج بود، ولی می‌ترسید. منم دیرم شده بود و می‌خواستم برم. درو باز کردم که فرار کنم. گربه اومد سمتم و جیغ زدم. گفت شما چون خانومی و مهربونی، از شما نمی‌ترسه، شما بگیرش. گفتم درسته خانومم و مهربونم، ولی می‌ترسم ازش. رفتم و با گربه تنهاش گذاشتم. نمی‌دونم چجوری گرفت و بیرونش کرد.

روحش شاد. روح همهٔ رفتگان شاد.

۱۰ نظر ۰۷ آبان ۰۳ ، ۱۰:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۱- از هر وری دری (قسمت ۵۲)

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ

۱. نتونستم برم یزد و جلسهٔ اتحادیهٔ زبان‌شناسی رو از دست دادم.

۲. ده دوازده روز دیگه باید برم دانشگاه و گزارشی از پیشرفت رساله‌مو در قالب سخنرانی به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش ارائه بدم. چه ارائه‌ای وقتی یه ساله تقریباً هیچ کاری نکردم.

۳. پارسال چون خونه‌مون نزدیک دانشگاه بود، و از اونجایی که از نظر دانشگاه دانشجوی غیرتهرانی محسوب می‌شم و می‌تونم خوابگاه و شام بگیرم، شبا که از سر کار (فرهنگستان) برمی‌گشتم، می‌رفتم دانشگاه دیدن دوستام. شام هم می‌گرفتم از سلف. ولی ناهارو نمی‌تونستم بگیرم؛ چون ظهرها یا مدرسه بودم یا فرهنگستان. چند روز پیش از سر کنجکاوی یه سر به سامانۀ غذا زدم ببینم غذاها و قیمتاشون چه تغییری کرده. دیدم نوشته شما اجازۀ استفاده از این سامانه رو ندارید. گفتم لابد چون ترم نُه هستم اینو میگه. از هم‌کلاسیام پرسیدم؛ گفتن نه ما مشکلی نداریم و می‌گیریم. سامانۀ گلستان رو چک کردم. گفتم شاید ثبت‌نام درست انجام نشده و دانشجو نیستم. دیدم نوشته وضعیت مشغول به تحصیل. زنگ زدم ادارۀ امور تغذیۀ دانشگاه و پرسیدم چرا این‌جوریه؟ توضیح دادم که برای گرفتن غذا اینو نمی‌پرسم؛ فقط می‌خوام ببینم مشکل از کجاست. گفتن چون نیومدی بگی دیگه خوابگاه نمیام غیرفعال شده. گفتم آخه ناهار ربطی به خوابگاه نداره که. اون شامه که فقط برای خوابگاهیاست. فقط اونو باید غیرفعال می‌کردید. قانع شد و ناهارمو فعال کرد. حالا درسته همچنان قرار نیست ناهار بگیرم، ولی احساس می‌کنم یه مشکل از مشکلات دنیا حل شد.

۴. یه بار یکی از خوانندگان بسیار قدیمی وبلاگم که استاد راهنما یا مشاورش استاد دانشگاه دورهٔ کارشناسیمه و به این واسطه اجازهٔ دنبال کردن صفحهٔ اینستای دانشگاهیم رو هم داره گفت فلان چیز (این چیز می‌تونه بیمارستان، مدرسه، پارک، کتابخونه و... باشه)، تهِ کوچهٔ ماست. اون‌جایی که ازش اسم برد یه جای معروفه که فقط یه دونه ازش وجود داره. الان خونهٔ ما کوچهٔ کناری اون جاییه که گفته بود. هر بار از جلوش رد می‌شم و می‌رسم سر کوچه یادش می‌افتم و به این فکر می‌کنم که تو این چند سال هزار بار از اینجایی که من رد می‌شم رد شده. می‌دونم هم که هنوز خونه‌ش اونجاست. بچهٔ خوبیه، آدم امنیه، ولی متأسفانه پسره و دلیلی نمی‌بینم بهش بگم فقط یه کوچه باهم فاصله داریم. وبلاگم هم خیلی وقته نمی‌خونه.

۵. پنج‌شنبه روز اول پودمان دوم بود. واحدها و استادها رو خودشون می‌دن و ما فقط باید حضور داشته باشیم و ارائه بدیم. اسامی استادها رو که تو برنامهٔ درسیمون دیدم به همکارا گفتم یکیشون همون استادیه که شهر ری هم تدریس داشت. همونی که دیر میاد و زود تعطیل می‌کنه و هیچی، به‌معنای واقعی کلمه، «هیچی» درس نمی‌ده و عمرت تو کلاسش هدر می‌ره. بچه‌ها (همکارا) گفتن چهره‌ش یادته؟ گفتم نه، ولی اگه ببینمش یادم می‌افته. وارد کلاس که شد بچه‌ها (همکارا) منو نگاه کردن. تأیید کردم که خودشه. اومد و احوالپرسی و حضور و غیاب کرد و منتظر بود ما سر صحبت رو باز کنیم. دقیقاً مثل شهر ری، یه جمله رو به پنج شش صورت مختلف تکرار می‌کرد که زمان بگذره. یه موضوع بی‌ربط به درس رو مطرح کرد. گفت معلما باید نسبت به لباسشون دقت کنن. لباس مهمه. مهمه که چی بپوشید. لباسی که می‌پوشید اهمیت داره و یه ربع راجع به اهمیت لباس گفت. من به‌ندرت به خودم اجازه می‌دم به کسی بگم بی‌سواد، ولی اگه قرار باشه از معلمای اول ابتداییم تا استادان دکترا، همه رو به ترتیب سواد مرتب کنم ایشون رو می‌ذارم آخر آخر. انقدر ذهنش خالی بود که واقعاً حرفی برای گفتن نداشت. راجع به همین لباسم سطح حرفاش در این حد بود که از دستفروش لباس نخرید چون دانش‌آموز می‌فهمه و زشته. یا از مغازه‌ها و دستفروشای اطراف مدرسه نخرید چون می‌فهمن. بعد می‌خواست راجع به لباس‌های مارک بگه، گفت مارک‌دار هم نخرید. یکی از همکارا گفت البته با این حقوقی که می‌دن نمی‌تونیم که بخریم. یه کم هم از والا بودن مقام معلم گفت و یه ساعت قبل از ساعتی که باید کلاسمون تعطیل می‌شد کلاسو تعطیل کرد. بعد از کلاس بچه‌ها (همکارا) گفتن چه خوب شناخته بودیش با همون یه ساعتی که شهر ری سر کلاسش نشسته بودی. به‌نظرم یه استاد همین که وارد کلاس میشه، از همون یکی دو جملهٔ احوالپرسی میشه فهمید چقدر سواد داره.

۶. روز اولی که برای دورۀ مهارت‌آموزی رفتم شهر ری، شماره‌مو بهشون دادم برای تشکیل گروه تو فضای مجازی. ولی دیگه بعدش اونجا نرفتم و به گروهشونم اضافه نشدم. بعداً یکیشون بهم پیام داد که اونم می‌خواد مثل من بیاد دوره‌شو تهران بگذرونه و دنبال یکی می‌گرده که تهران باشه و بخواد بره شهر ری تا جابه‌جا بشن.

چند وقته که بچه‌ها ازم می‌خوان انجمن ادبی تشکیل بدیم. منم بلد نیستم تشکیل انجمن ادبی دانش‌آموزی چجوریه. تو گروه دبیران ادبیات منطقه مطرح کردم راهنماییم کنن. بعد دیدم این بنده خدایی که می‌خواست جابه‌جا بشه بیاد تهران بهم پیام داد که منم تو این منطقه‌م. و اسم مدرسه‌مو پرسید. حالا کجاش برام عجیبه؟ اینکه ایشون سال اول تدریسشون بود و همون ابتدا فرستاده بودنش اون منطقه‌ای که می‌گفتن مال باتجربه‌هاست و به بی‌تجربه‌ها نمی‌دن. بی‌تجربه‌ها رو معمولاً می‌فرستادن مناطق جنوب تهران یا حاشیۀ شرق و شمال و غربش. اگر فرضیه اینه که شاید چون خونه‌ش اونجا بوده اونجا فرستادن باید بگم خونۀ ما و علاوه بر خونه، فرهنگستان و دانشگاهم هم اونجا بود ولی پارسال هر چی اصرار کردم گفتن نمیشه. امسالم به‌سختی شد.

۷. تو کلاس‌های پودمان داشتیم در مورد مدرسه‌هامون صحبت می‌کردیم. یکی از آقایونِ معلم که جزو اقلیت‌های مذهبی بود، تو مدرسه‌ای تدریس می‌کرد که جزو اقلیت‌های دینیه. خاطرات جالبی داشت. منم دلم از اون مدرسه‌ها خواست.

۸. تو یکی از کلاس‌های پودمان فهمیدم سعدی و سهروردی باهم هم‌کلاسی بودن. در ادامه فهمیدم سهروردی رو در سی‌وهشت‌سالگی انداختن زندان و کشتن؛ چون فکر می‌کردن حرفایی که می‌زنه ضد دینه. با اینکه هیچ علاقه‌ای به فلسفه و موضوعاتی که بابتش کشته شده ندارم ولی عاشقش شدم.

۹. اسم یکی از درسای پودمان دوم فناوریه. استاد گفت هر جلسه چند نفر بیان کارهای فنی‌ای که بلدن یاد بقیه بدن. از هر کدوممون هم پرسید چی بلدیم. پاسخ‌ها از هیچی و فقط تایپ کردن شروع می‌شد تا مهارت‌های هفت‌گانۀ ICDL و فوتوشاپ و غیره. یه سریا واقعاً هیچی بلد نیستن. در این حد که می‌پرسن سؤالات امتحان رو با چه نرم‌افزاری تایپ بکنیم؟ قرار شد من ویرایش یادشون بدم. چون وقتی نمونه سؤال‌های معلم‌ها رو نگاه می‌کنم عذاب می‌کشم که نیم‌فاصله و علائم نگارشی بلد نیستن. فکر کن تو گروه یه چیزی می‌پرسن، ولی آخرش یه علامت سؤال نمی‌ذارن که بفهمیم جمله خبریه یا پرسشی. استاد گفت ساختِ کانال و سایت و وبلاگ رو هم می‌تونید یاد بدید. گفت اگه خودتونم تو فضای مجازی فعالیت دارید صفحه‌تونو بدید دنبال کنیم.

۱۰. استاد معلم تحول‌آفرین که پودمان اول رو باهاش داشتیم، تو این پودمان آموزش تفکر به نوجوانان رو درس می‌ده و گفته هر کدوم هر جلسه یه چیزی راجع به تفکر ارائه بدید. پیشنهاد من کتاب زبان و تفکر محمدرضا باطنی بود. از منابع کنکور ارشد زبان‌شناسیه.

۱۱. یکی از مشکلات شایع این دبیران جدید اینه که یه لینکی براشون ارسال میشه و ظاهراً از طرف مدیر و مدرسه و اداره‌ست، و چون تشخیص نمی‌دن لینک مخربه، کلیک می‌کنن و هک میشن و به فنا می‌رن. خدا رو شکر خودم فعلاً تو دامشون نیفتادم ولی خیلیا میان سراغم که هک شدیم و حالا چی کار کنیم. کلیک نکنید. روی هر لینکی کلیک نکنید و هر چیزی رو نصب نکنید.

۱۲. یه ماه از سال تحصیلی گذشته و نصف بچه‌ها هنوز کتاب ندارن. من خودمم کتاب ندارم و از روی پی‌دی‌اف درس می‌دم. چند شب پیش مدیر مدرسه زنگ زده بود که تو کلاس گوشیتو درنیار؛ بچه‌ها فکر می‌کنن بلد نیستی و از روی گوشی درس می‌دی. بحث نکردم باهاش. گفتم کتاب ندارم و پی‌دی‌اف‌ها تو گوشیمه؛ از این به بعد پرینت می‌گیرم یا می‌نویسم که از روی گوشی نخونم و فکر نکنن بلد نیستم. 

۱۳. مدیر گفت سابقه‌تم نگو بهشون. نذار فکر کنن تازه‌کاری و بلد نیستی. گفتم باشه. ولی من همون جلسهٔ اول همه چیزو بهشون گفتم. گفتم شماها تازه به دنیا اومده بودید که من دیپلممو گرفتم. همه چیو گفتم. حتی اسم کوچیکم هم گفتم. نمی‌دونم چرا می‌گن اینم نگو به بچه‌ها.

۱۴. با اینکه تا حالا پیش نیومده معنی یه کلمه‌ای رو ندونم یا جواب سؤالی رو بلد نباشم، ولی چه اشکالی داره گاهی وقتا از لغت‌نامۀ توی گوشی یا از اینترنت نگاه کنیم و جواب بدیم؟ چرا فکر می‌کنن معلم باید همه چیو بلد باشه؟ خوبه غلط جواب بدیم و به روی خودمون هم نیاریم؟

۱۵. اینا متوسطهٔ اولشون مصادف با کرونا و به‌صورت مجازی بوده. خودشون اعتراف می‌کنن که بقیه به‌جاشون امتحان دادن. به‌جز دو سه نفر، بقیه هیچی بلد نیستن. دو سال دیگه دانشجو میشن هنوز نمی‌دونن ضمیر چیه، نهاد چیه، وند چیه.

۱۶. یکی از بچه‌ها اومد انشاشو بخونه. خودش قبل از خوندن به چیزی که نوشته بود خندید و بقیه خندیدن و دیگه خنده‌شون قطع نمی‌شد. هی می‌خواست شروع کنه هی خنده‌ش می‌گرفت. یهو گفتم بچه‌ها چراغ سبزو روشن کردم، دیگه کسی نخنده. خنده‌شون قطع شد واقعاً.

جوکر نمی‌بینم ولی تو خونه یه جوکربین داریم که هر موقع می‌بینه منم صداشو می‌شنوم و از اونجا یاد گرفته بودم. یه برنامه‌ست که یه عده میان بقیه رو بخندونن و هر کی نخنده برنده‌ست. وقتی چراغ سبزو می‌زنن این بازیِ نخندیدن شروع میشه.

۱۷. این آقای امید جلوداریان احتمالاً معروفِ حضور اونایی که بیست‌وسی می‌بینن هست. چند وقت پیش یه مصاحبه در رابطه با ترند و گرایه با معاون رئیس انجام داده بود. تو فضای مجازی بازخوردهای خوبی نگرفتیم و شنبه هم اومد با رئیس مصاحبه کرد. فکر کنم هنوز پخش نشده، چون چیزی پیدا نکردم از اینترنت.

۱۸. زنگ تفریح برای معلما شیرینی کشمشی آوردن. حوصله نداشتم کشمشاشو دربیارم؛ همون‌جوری خوردم. البته سعی کردم کشمش‌ها نره زیر دندونم. 

۱۹. از بچه‌هایی که قلمشون خوبه پرسیدم جایی دارن که اونجا بنویسن و منتشر کنن؟ می‌خواستم کم‌کم بکشونمشون سمت وبلاگ‌نویسی. گفتن چنل داریم!

۲۰. زنگ تفریح یه سری از معما از بی‌ادبی یه سریا گله می‌کردن. یکی از معلما تعریف می‌کرد که یکی از بچه‌ها حواسش به درس نبود و با دوستش حرف می‌زد. وقتی بهش تذکر دادن گفته شما درستو بده، چی کار به ما داری. منم چهارشنبه یکی از بچه‌های ردیف آخرو بعد از چند بار تذکر از کلاس انداختم بیرون. یه سریا نه خودشون از کلاس بهره می‌برن نه می‌ذارن بقیه استفاده کنن.

۲۱. قبل از اینکه خبر تصویب گرایه منتشر بشه، تو مدرسه شروع کردم به آماده‌سازی ذهنی. تو متن درسا به هر مصدری می‌رسیدیم هم‌خانواده‌هاشو می‌گفتم. برای گراییدن، گرایش و گرایه رو گفتم. بعد گفتم گرایه ترجمۀ فارسی ترِند هست. چند نفر گفتن ترِند نه، ترَند. اینایی که نه‌تنها معادل رو نمی‌پذیرن بلکه انگلیسیشم غلط تلفظ می‌کنن بیشتر از بقیه رو اعصابمن.

۲۲. مدل من این‌جوریه که اگه با کسی کار داشته باشم قبلش اطلاع می‌دم و وقت می‌گیرم و وقتی هم می‌رم پیشش می‌گم چقدر کار دارم و چه کاری دارم. ولی اینجا یکی هست که بدون اطلاع میاد پیشم و ساعت‌ها صحبت می‌کنه. چون بزرگتره روم نمیشه چیزی بگم. فکر کنید لپ‌تاپم روشن جلومه و کلی کار دارم و یکی اومده صحبت‌های متفرقه می‌کنه و باید گوش بدی. یه بار ظهر اومد و تا شب موند و هم نماز ظهرم قضا شد هم ناهار نخوردم هم کلی کار دیگه داشتم که عقب افتاد. حتی پیش اومده تلفنی زنگ بزنه. صحبت‌هاشون بی‌ربط به کار نیستا، ولی میشه توی یک دقیقه هم بیان کرد و به نتیجه رسید. اینکه سه چهار ساعت وقت خودت و بقیه رو هدر بدی خوب نیست و هنوز راه‌حلی براش پیدا نکردم. همین معضل رو هم‌اتاقی‌های سابقم باهم دارن. یکی از هم‌اتاقیا این‌جوری بود که یا با تلفن حرف می‌زد یا با بقیه. تنها موقعی صداشو نمی‌شنیدیم که خواب بود.

۲۳. من این‌جوری‌ام که هر کی میاد اتاقم، به احترامش بلند میشم. حتی نیروهای خدماتی برای خالی کردن سطل آشغال هم میان باز یه تکونی به خودم می‌دم. دقت کردم دیدم دوتا از پژوهشگرها که استادن و جای پدرم هستن هم همین‌جوری‌ان و هر موقع می‌رم اتاقشون بلند میشن و آدمو خجالت می‌دن از احترامی که می‌ذارن. این کارشون نه‌تنها کوچیکشون نمی‌کنه و کسر شأن نیست بلکه از نظر من مقاموشونو خیلی هم بالا می‌بره. ولی یه سری پژوهشگر هم هستن که تقریباً هم‌سطحیم و از این کارها بلد نیستن. هر چند که همونا هم وقتی میان من بلند میشم به احترامشون، ولی عملکردشون باعث میشه به اندازۀ اون دوتا پژوهشگر دیگه محترم و محبوب نباشن.

۲۴. شنبه بعد از مدرسه رفتم فرهنگستان دیدم یه میز جدید به اتاق سه‌نفره‌مون اضافه شده و چهار نفر شدیم. پرس‌وجو کردم و فهمیدم میز جدید مال مهندسه. قبلاً اتاق ایشون روبه‌روی اتاق ما بود. گویا دو نفر دیگه باهم به مشکل خورده بودن و یکیشون با دستیارش جابه‌جا شده بود به اتاق روبه‌روی ما و اعضای اتاق روبه‌رو هم یکیشون اومده بود اتاق ما و یکیشونم رفته بود جای اونایی که اومده بودن اتاق روبه‌روی ما. هم‌اتاقیای من یه کم بابت این قضیه دلخور بودن. چون اتاق ما انقدر هم بزرگ نبود که چهار نفر توش کار کنن. میز مهندس بزرگتر بود و دم در بود. قرار شد میزامونو جابه‌جا کنیم، ولی حس کردم کسی که قراره میزم نزدیک میزش قرار بگیره نمی‌خواد من نزدیک میزش باشم. نه فقط میزم که کلاً خودم هم انگار رو اعصاب ایشون بودم. با مهندس یه جوری چیدمان کردیم که سه‌تا میز یه طرف باشن یه میز یه طرف. امروز رئیس صدام کرد که یه چیزی بگه. یه کم قیافه‌م تو هم بود. متوجه شد و پرسید چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟ گفتم نه، فقط یه کم خسته‌م. واقعیت این بود که آره ناراحت بودم؛ به‌شدت هم ناراحت بودم. از چی؟ از برخورد همکارام. از بغض و کینه و حسادت پنهانشون. البته من اغلب اوقات ناراحتم، ولی امروز انرژی لازم برای پنهان کردنشو نداشتم. گفت صدات کردم که بگم بری اتاق فلانی و اونجا کار کنی. اتاق فلانی تو همین طبقه‌ست، ولی از جایی که الان هستم فاصله داره و تو یه ضلع دیگه‌ایه. گفتم باشه، هر چی شما بگین. چون با فلانی پروژهٔ مشترک داشتم این تصمیم رو گرفته بود که نزدیک هم باشیم. 

راستش خوشحالم که اتاقمو عوض می‌کنم، ولی متأسفانه با همون پژوهشگری که خیلی صحبت می‌کنه هم‌اتاق شدم و از این بابت خوشحال نیستم.

در همین راستا، یه لپ‌تاپ هم بهم دادن. تو این یه سال، از لپ‌تاپ خودم استفاده می‌کردم. چون کامپیوتری که در اختیارمون گذاشته بودن مال عهد دقیانوس بود و من باهاش راحت نبودم.

۲۵. ما یه دندان‌پزشک خانوادگی داریم که برادرِ زن‌دایی باباست و چهل ساله همۀ فامیل می‌رن پیش اون. بیمه نداره و ارزون هم حساب نمی‌کنه، ولی کارش عالیه. یه ماه پیش دندون شمارۀ هفتم شکست و هفتۀ پیشم دندون شمارۀ چهارم که قبلاً (ده دوازده سال پیش) پرش کرده بودم موقع نخ دندون کشیدن، قسمت پرشده‌ش کنده شد! از اونجایی که تمام روزهای هفته سر کارم و یک ساعت هم مرخصی ندارم و پنج‌شنبه‌ها هم پودمان داریم، نمی‌دونم کی و کجا برم اینا رو درست کنم. یه دونه تعطیلی هم تو تقویم نیست پاشم برم تبریز، این بنده خدا خارج از نوبت پرشون کنه. از اونجایی که عصب‌کشی شدن درد ندارن، تو دید هم نیستن البته.

۲۶. فکر کنم قبلاً هم گفته بودم که وقتی محل زندگیم عوض میشه تا یه مدت یا خواب نمی‌بینم یا اگر ببینم هم چیزی یادم نمیاد. اولین بار، سال ۸۹ بود که به این موضوع دقت کردم و کشف کردم. وقتی خوابگاهی شدم، تا یه مدت یا خواب نمی‌دیدم یا یادم نمی‌موند. سال ۹۶ بعد از تموم شدن دورۀ ارشدم برگشتم خونه و دو سال پشت کنکور دکتری و درگیر دفاع ارشد و بعدشم کرونا و دکترا به‌صورت مجازی. تو این مدتی که خونه بودم خواب‌هام منظم بود. به‌طور میانگین هر ماه بیست شب خواب می‌دیدم و می‌نوشتم. از پارسال که برگشتم تهران قطع شده خواب‌هام. فقط یکی دو مورد در حد کابوس بوده. مثلاً اون هفته که درگیر دفاع پروپوزال و همزمان درگیر گزینش بودم موضوع کابوسم این بود که ازدواج کرده بودم و بچه‌دار شده بودم و نگران این بودم که استادم بفهمه و بگه چرا به‌جای اینکه تمرکزتو بذاری روی رساله بچه‌دار شدی. بعد از ماجرای عکس گرفتن از بیت رهبری هم یه بار خواب دیدم به جرم جاسوسی گرفتنم و اعدام و عفو و چنین چیزهایی. یه کابوس جدید هم پریشب دیدم، به این صورت که با یه تعداد بچه تو غزه زیر بمب و موشک و جلوی تانک بودم و اینا هی پرپر می‌شدن و مجبور می‌شدم جنازه‌هاشونو رها کنم و فرار کنم. آخرش با یه نوزاد به‌سلامتی رسیدم ایران ولی به خانواده‌م گفتم کار و زندگیم اونجاست و دوباره برگشتم وسط جنگ. تو این یک سالی که مدرسه بودم و فرهنگستان کار می‌کردم، با اینکه کلی ماجرا داشتم ولی هیچ خواب مرتبطی ندیدم و فرضیه‌م قوی‌تر شد که وقتی محل سکونت و جای خوابم و به تبعش سبک زندگیم تغییر می‌کنه، تا یه مدت خواب نمی‌بینم، تا وقتی که ذهنم به ثبات برسه. هنوز به این ثباته نرسیدم گویا. یه فرضیه‌م هم اینه که ساعت خوابم کم و منظم شده و اون ساعتی که باید خواب ببینم، بیدارم. نمی‌دونم. ولی راضی‌ام از این وضعیت. حس می‌کنم این‌جوری ذهنم آروم‌تره.

۲۷. من همیشه چند قدم از انقلابی‌ها و ارزشی‌ها و کلاً اینایی که فاز مذهبی دارن عقب بودم. مثلاً یکی شهید می‌شد و اینا تسلیت می‌گفتن و عکس اون فرد رو استوری می‌کردن یا می‌ذاشتن پروفایلشون؛ اون وقت من حتی نمی‌دونستم اینی که شهید شده کیه. ولی بعد که وارد جریان می‌شدم می‌دیدم احساسمون نسبت به اون اتفاق مشترکه. هر چند که من خیلی بلد نیستم حسمو بروز بشم.

۷ نظر ۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۰- آن کارِ دیگر (قسمت دوم)

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۲ ب.ظ

۱. پارسال اینجا سه نفرو استخدام کردن که ویژگی مشترک هرسه‌مون این بود که به‌نوعی مهندس بودیم. مدرک یکیشون ارشده (ارشدشو همین‌جا خونده، ولی اون یکی مثل من دانشجوی دکتریه). الان اون دوتا رو مهندس صدا می‌کنن ولی به من می‌گن دکتر. منم حسودیم میشه مثل بچه‌ها. البته استاد شمارۀ ۸ و برادرش به منم می‌گن مهندس، ولی از منظر کودک درونم کافی نیست و از بقیه هم انتظار دارم مهندس صدام کنن.

۲. این اتاقی که به ما دادن قبلاً اتاق استاد شمارهٔ ۵ و ۱۱ بوده. اونا هر کدوم رفتن یه اتاق دیگه و کتابخونه‌شون مونده برای ما. پارسال، روزهای اول چند بار رفتم سراغشون که بیان کتاب‌های شخصی و تقدیمی و مهمشونو بردارن. خودم هم چند بار اسناد و مدارکشونو جدا کردم بردم. کتابایی که مال کتابخونه بوده یا از بقیه امانت گرفته بودن رو هم تحویل دادم، اما بازم کلی کتاب موند. گفتن خودتون استفاده کنید. ولی به کار من نمیومدن. من کتابای خودمو برده بودم خونه و بحثم این نبود که اینجا برای کتابای من جا نیست. چون اگه جا بود هم نمی‌ذاشتم اینجا. موضوع این بود که کتاب‌هاشون تو اتاق ما خاک می‌خورد و استفاده نمی‌شد. 

دیروز چندتا واژه‌نامه و فرهنگ لغت تخصصی رو از کتابخانهٔ مذکور برداشتم بردم دادم به پژوهشگران اون حوزه‌ها. دوتا از پژوهشگرا وقتی دیدن آتیش زدم به مال استادانم و کتاباشونو حراج کردم اومدن کتابایی که لازم داشتنو انتخاب کردن و بردن. البته قبلاً از رفتن و بردن، از کتاب‌ها عکس گرفتم که بدونم کی چیو برد.

۳. نمی‌دونم اینو تعریف کردم یا نه؛ پارسال حین تمیز کردن کتابخونۀ استاد شمارهٔ ۱۱، ورقه‌های امتحانی دورۀ ارشدمونم پیدا کردم. دو ترم باهاشون کلاس داشتیم و یه ترم بیست شدم و یه ترم هم نوزده‌ونیم که بازم بالاترین نمرۀ کلاسشون بودم. این نیم نمره کم شدنم هم از شدت پیچیده فکر کردنم بوده که یه مسئلۀ بسیار سادۀ صرفی رو به پیچیده‌ترین شکل ممکن با ترکیب صرف و نحو جواب داده بودم. چون تخصصیه نمی‌تونم توضیح بدم. یکی از سؤال‌ها هم این بود که ساختِ واژۀ دردانه رو بنویسیم. من اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه نشده بودم. هم می‌تونستیم بنویسیم درد+انه هم در+دانه. هر دو درست بود ولی ایشون فقط به اونایی که در+دانه نوشته بودن نمره داده بود. لابه‌لای اسناد و مدارک این ورقه هم بود. بعد از این همه سال، بردم نشونش دادم که چرا به جوابی که من دادم نمره نداده. همچنان قبول نکرد که دردانه، به‌صورت درد+انه هم درسته. یه سری کاغذ که روز مصاحبهٔ ارشد هر کدوم از استادها توش نظرشونو در موردمون نوشته بودن هم بود. اونا رم تحویل دادم. سؤالای امتحان و کلاً چیزای به‌دردبخور و مهم رو جدا کردم و بردم تحویل دادم. غیرمهم‌های یک‌روسفید رو هم یه ساله دارم به‌عنوان چک‌نویس (شایدم چرک‌نویس) استفاده می‌کنم.

۴. چند ماه پیش پدر یکی از همکارام فوت کرده بود. رابطه‌شم با پدرش خوب بود. دو سه روز مرخصی گرفت و ما هم نپرسیدیم کجایی و چرا نیستی. این بشر به‌قدری توداره که تا چهلم مرحوم ما نمی‌دونستیم قضیه رو. تازه همون چهلم هم خودش بهمون گفت. در واقع حلوا آورده بود و اونجا بود که فهمیدیم پدرش فوت کرده. 

۵. هزینهٔ کپی تو فرهنگستان از ده سال پیش و شاید هم از قبل‌تر تا همین پارسال دویست تومن بود و دویست تومن مونده بود. پارسال برای مدرسه کپی شناسنامه و مدارک تحصیلیمو لازم داشتم. یه روز رفتم اینا رو کپی کنم. از هر صفحه ده سری خواستم. مسئولش گفت قیمت‌ها تغییر کرده ها. فکر کردم حالا دویست تومن مگه چقدر می‌خواد تغییر کنه. گفتم مهم نیست لازم دارم. دو سری لازم داشتم ولی ده سری خواستم که هی برای کپی نرم. مبلغ هنگفتی می‌شد. آقاهه چند بار به قیمت جدیدی که روی دیوار چسبونده بود اشاره کرد و من توجه نکردم. موقع حساب و کتاب فهمیدم هر صفحه حدوداً پنج‌هزار تومن شده. اینکه می‌گم حدوداً دلیلش اینه که چهارهزار و نهصد و نمی‌دونم چقدر بود که در مجموع یه رقم غیررند بسیار عجیبی باید پرداخت می‌کردم. سه رقم آخرش ۸۵۰ تومن می‌شد. نقدی پرداخت کردم و انتظار نداشتم ۱۵۰ تومن رو دیگه برگردونه. گفت سکۀ پنجاه‌تومنی ندارم و دوتا سکهٔ صدتومنی! برگردوند. منم چون از سکه‌هاش خوشم اومد و سال‌ها بود سکه ندیده بودم گرفتم که یه وقت ممکنه برای شیر یا خط لازمم بشه. اتفاقاً چند وقت پیشم یکیشو دادم به یکی از همکارا. برای شیر یا خط لازم داشت.

۶. اینجا یه عده هستن که حتی اگه بقیه کاری به کارشون نداشته باشن، بازم به کار بقیه کار دارن و چوب لای چرخشون می‌ذارن و پشت سرشون حرف می‌زنن. سطح این حرفاشونم در این حده که فلانی که خانومه و مجرده چرا همه‌ش با اون آقاهه که متأهله می‌ره و میاد. در مورد من چون مطلب قابل ارائه‌ای گیرشون نیومده بود، رفته بودن به رئیس بخشمون گفته بودن فلانی اولاً سلام نمی‌ده، ثانیاً خیلی پیگیره. وقتی رئیس نقدها رو بهم منتقل کرد نمی‌دونستم بخندم یا چی. گفتم والا پارسال وقتی می‌رسیدم همه رفته بودن. کسی نبود که سلام بدم. وقتایی هم که از صبح هستم، از باغبان‌های بیرون فرهنگستان شروع می‌کنم به سلام و احوالپرسی تا نگهبانی و آبدارچی و نیروهای خدماتی و هر کی که ببینم. یه وقتایی ممکنه چند بار به یه نفر سلام بدم و خودم خنده‌م بگیره که چند دقیقه پیش سلام دادم. این از این. در مورد پیگیری هم والا همه عادت کردن یه کاری وقتی بهشون سپرده میشه، یه سال بعد تحویل بدن. براشون عجیب و ناخوشاینده یکی پیگیر باشه که کارو در اسرع وقت تحویل بده یا تحویل بگیره.

۷. در باب بی‌تفاوت نبودنم به اطرافیانم همین بس که ببینم راهرو تاریکه و یکی جلوی در اتاقش دنبال کلید می‌گرده برقو روشن می‌کنم.

۸. از وقتی فهمیدم آسانسور دوربین داره متانت به خرج می‌دم و دیگه سلفی نمی‌گیرم توش.

۹. از وقتی فهمیدم رئیس دو بار تو آسانسور گیر کرده، کمتر ازش استفاده می‌کنم.

۱۰. پریروز تو جلسه صحبت راجع به انواع وام‌گیری زبانی بود. مثلاً وام‌گیری خط و واج و واژه و دستور و غیره. گفتن مثلاً فارسی باستان ل نداشت و نمی‌دونم از کدوم زبان گرفته. این مطلب رو من چند روز پیش از یکی از پژوهشگرها که فرانسوی هم درس میده شنیده بودم. در ادامه هم رئیس گفت ژاپنی هم ل نداره و اسم و فامیل منو به‌سختی تلفظ می‌کنن. فرداش به اون پژوهشگر گفتم این مطلبو دیروز شنیدم و یاد شما افتادم. بعد یه کم باهم در مورد زبان‌های باستانی و خط اوستایی و پهلوی و میخی حرف زدیم و وقتی فهمید من خط پهلوی بلدم گفت بیا اتاقم روی تخته یه چیزی بنویسم ببینم می‌تونی بخونی یا نه. حالا من این خطو کی یاد گرفتم؟ وقتی شونزده هفده سالم بود. بعداً که اومدم تهران، همون سال اول کارشناسی تو کلاس‌های آقای جنیدی هم شرکت کردم و بعدتر ایشون اومدن شریف و سه واحد اختیاری این خطو آموزش دادن. آخرین مواجهه‌م با این خط برمی‌گرده به همون سال‌های دورۀ کارشناسی. ولی اون کلمه رو خوندم و ایشون کف کرد. گفت دانشجوهای زبان‌های باستانی هم به این روانی و سرعت نمی‌تونن بخونن. در ادامه هم اعتراف کرد اوایل فکر می‌کرد من یه نیروی متوسط یا حتی ضعیفم! و اینو به مراتب بالا گفته بود! ولی الان نظرش اینه که... گفتم نظرتون اینه که خوبم؟ گفت نه؛ خوب نه؛ عالی هستی و اینجا داری تلف می‌شی. گفتم ینی برم؟ کلاً از ایران برم؟ گفت نه؛ سعی کن دچار رکود نشی و همچنان به رشد ادامه بدی. و ازم خواست تو کلاسای فرانسویش شرکت کنم. گفتم علاقه‌ای به یادگیری زبان جدید ندارم. معمولاً در حد ناخنک زدنه. انگلیسی رو چون لازمه بلدم و ترکی هم توفیق اجباریه. این خطوط باستانی رو هم چون یه معلمی داشتم که اینا رو بلد بود و چون اون معلمو دوست داشتم یاد گرفتم. الان برای فرانسوی انگیزه‌ای ندارم. گفت فقط به‌خاطر خودت نمی‌گم. مدل یاد گرفتنت یه‌جوریه که آدم ازت چیز یاد می‌گیره و من خودم می‌خوام شاگردم باشی. مدرسه و رساله رو بهانه کردم و قبول نکردم.

۱۱. متوجه شدم که تمام جزوات دورۀ ارشدمو پرینت گرفتن و دارن بررسی می‌کنن. گفتم حالا که بررسی می‌کنید، یه جزوۀ منتشرنشده هم دارم که به‌دلایلی تا حالا جایی منتشر نکردم. استاد شمارۀ چهار دورۀ ارشدم یادتونه؟ قطعاً یادتون نیست. ایشون استاد درس زبان‌های باستانی بود و اجازه نمی‌داد صداشو کسی ضبط کنه یا از تخته عکس بگیره. من همیشه جزوه‌هامو با صدای ضبط‌شدۀ استادها کامل می‌کردم بعد منتشر می‌کردم ولی چون از صحت مطالبی که سر کلاس ایشون نوشته بودم اطمینان نداشتم هیچ وقت منتشرش نکردم. وقتی فهمیدم جزوه‌هام دست این پژوهشگره و داره بررسیشون می‌کنه، و وقتی فهمیدم تخصص ایشون زبان‌های باستانیه، گفتم این جزوۀ تأییدنشده‌مو بهشون بدم که چک کنن و اگر مطالبش درست بود منتشر کنم. جزوه رو پرینت کردم براشون. حین پرینت متوجه شدم جلسۀ شانزده آذر نودوچهار رو ارجاع دادم به جزوۀ هم‌کلاسی‌ها و خودم هیچی ننوشتم. یه کم عجیب بود از منی که بدون غیبت و تأخیر سر کلاس‌ها حاضر می‌شدم. گفتم اجازه بدید این مورد رو چک کنم. اومدم آرشیو وبلاگمو چک کردم و دیدم اون روز، اون ساعت اولین برف تهران داشته میومده و تو راه که میومدم یه پیرمرده بهم گفته اولین برف نشونۀ خوبیه و بخورش. و من نشسته بودم تو پارک به حرفای اون پیرمرد فکر می‌کردم.

۱۲. جزوه‌هامو شمردم و دیدم جزوهٔ واژه‌گزینی که با رئیس داشتیم بین جزوه‌های پرینت‌شده نیست. پیگیری کردم فهمیدم اون جزوه دست خود رئیسه. 

یادمه یه بار رئیس سر کلاس گفت حتی امام خمینی و حضرت آقا یا آقای خالی یا آقای خامنه‌ای (یادم نیست چجوری گفت) هم همیشه سعیشون بر این بوده که از واژه‌های فارسی استفاده کنن. بعد من با اینکه همیشه هر چی استادها می‌گفتنو عیناً می‌نوشتم، ولی اینجا به جای آقا خودم با مسئولیت خودم تو جزوه نوشتم امام خامنه‌ای. این اصطلاحو تازه یاد گرفته بودم اون موقع 😐

۱۳. یه بارم رفتم یه موضوعی رو با رئیس مطرح کردم و گفتم اومدم اجازه بگیرم که اگر موافقید روی این موضوع فکر کنم. گفت فکر کردن که اجازه نمی‌خواد. گفتم نه دیگه ممکنه من وقت بذارم فکر کنم شما مخالفت کنید. همین ابتدا اجازه‌شو می‌گیرم که زمانم برای فکر کردن هدر نره.

۱۴. چون امروز از صبح فرهنگستان بودم می‌تونستم با خودم ناهار ببرم. دیشب برای ناهار امروزم پیتزا درست کردم. گذاشتم تو ظرف و آماده کردم که صبح ببرم. نصفه‌شب بیدار شدم پیتزائه رو خوردم خوابیدم. نتیجه اینکه امروز ناهار نداشتم.


آن کارِ دیگر (قسمت اول)

۹ نظر ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۹:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. نوشته بود شما چطوری تنها زندگی می‌کنید و به همه‌چی می‌رسید؟ من فقط دارم برای غذا خرید می‌کنم، غذا درست می‌کنم و ظرف می‌شورم.

آخر هفتهٔ منم دقیقاً این‌شکلی می‌گذره. تازه همهٔ خریدامم اینترنتی انجام می‌دم.

۲. بعضی وقتا عذاب وجدان می‌گیرم که پدرم و مادرمو تنها گذاشتم. دلم هم که همیشه براشون تنگه. ولی مستقل شدن خوبه. همیشه که قرار نیست بچه‌ها پیش والدینشون باشن و اونا حمایتشون کنن.

۳. همیشه از نحوۀ چاقو دست گرفتن برادرم انتقاد می‌کردم که بلد نیستی چیزیو درست پوست بکنی یا خرد کنی و یه‌جوری می‌گیری که عن‌قریبه که دستت ببره. حالا خودم موقع خرد کردن فلفل دلمه‌ای یه‌جوری دستمو بریدم که صد رحمت به شیوۀ اشتباه برادرم. مشکل اینجاست که انگشت شست دست چپمه و نوشتنم رو مختل کرده. و ایضاً ظرف شستنم رو.

۴. یه کم مرغ پختم به نیت درست کردن زرشک‌پلو. بعد چون تازه برنج خورده بودیم، چندتا سیب‌زمینی آب‌پز کردم که تبدیلش کنم به الویه. مرغ و خیارشور و سیب‌زمینی و سس و سایر مخلفاتو باهم ترکیب کردم گذاشتم تو یخچال. چند ساعت بعد درش آوردم و چند دقیقه نگاش کردم. سسش کامل جذب شده بود. تصمیم جدیدم این بود که تبدیلش کنم به کتلت مرغ! سرخشون کردم و عکس گرفتم و فرستادم گروه چهارنفره‌مون، برای مامان و بابا. نوشتم الویه‌ای که تبدیل به کتلت شد. یه کم بعد برادرم زنگ زد که نزدیکم و به‌شدت گشنمه و لطفاً برنج درست کن. نونایی که برای ساندویچ کتلت مرغ درآورده بودمو برگردونم یخچال و دو پیمانه برنج شستم گذاشتم رو گاز. کتلت‌ها هم قرار شد خورشتِ روی برنج باشن. آب برنجم کم‌کم به‌صورت قطره‌چکانی می‌ریختم برای اینکه برنجم شفته نشه و پلن بعدی آش نباشه. به‌جای پلن بگیم برنامه. در همین راستا، مامان وقتی می‌پرسه ناهار یا شام چی دارین می‌گم تا نیارم سر سفره و نکشم تو بشقاب نمی‌دونم.

۵. تا حالا اسم جین اپل به گوشم نخورده بود. با احتیاط چند قاشق! خوردم و خوشم نیومد. مخصوصاً از طعم تندش. بعد که گوگل کردم دیدم ترکیب آب آناناس و توت‌فرنگی و زنجبیله.

۶. هر دو هفته یه بار چهارشنبه‌ها زنگ اول کلاس ندارم. بعد به‌جای اینکه بیشتر بخوابم، زنگ اولو می‌رم فرهنگستان، بعد از اونجا می‌رم مدرسه، ظهر از مدرسه دوباره برمی‌گردم فرهنگستان. به روح پرفتوح هر کی که راهمو نزدیک کرد هم درود می‌فرستم.

۷. یکی از کارمندای ادارهٔ منطقهٔ قبلی زنگ زده بود در رابطه با ویرایش کتابی که دارن چاپ می‌کنن صحبت کنیم. بدون مزد و منت کتابشونو ویرایش کرده بودم و یه سری سؤال در رابطه با صفحه‌آرایی و هزینهٔ چاپ داشت. می‌گفت اگه موقع انتقالیت مرخصی نبودم مخالفت می‌کردم نری! به روح پرفتوح مسبب و باعث و بانی مرخصی ایشون هم درود می‌فرستم.

۸. برای صبحانه کشک و بادمجان با اسپرسو نخوردی و بعدش سر کار نرفتی که عاشقی یادت بره. (صبحِ اون شبی که انقدر خسته بودم که نتونستم شام درست کنم و بادمجون و پیازهای خرده‌شده رو به حال خودشون رها کردم و تا نصفه‌شب خوابیدم و نصفه‌شب بیدار شدم شام درست کردم و تا صبح بیدار بودم و صبح شام خوردم رفتم سر کار. اسپرسو هم برای این بود که مجدداً بتونم تا شب سر پا باشم.)

۹. از وفور سگ‌ها تو خیابون و کوچه و جای‌جای شهر به ستوه اومدم دیگه. هر روز کمِ کمش بیست‌تا سگ در ابعاد مختلف می‌بینم. از وحشی بودن و نجاستش که بگذریم، من از گربه‌شم می‌ترسم چه رسد به سگ. گربه چیه، تو بگو مرغ و جوجه؛ من بازم می‌ترسم. اون وقت یه عده بدون قلاده یه جونورِ وحشی رو همراه خودشون می‌کشن این‌ور اون‌ور. وقتی هم نزدیکشون می‌شی و میگی نگهش دار من رد شم میگن از آدما بترس نه از این زبون‌بسته. من هم از آدما می‌ترسم هم از این زبون‌بسته.

۱۰. پارسال هر چند وقت یه بار زنگای تفریح یه عده فروشنده با هماهنگی مدیر میومدن دفتر دبیران و مربا و عسل و لباس و لوازم آرایشی و اینا می‌فروختن. تو این مدرسه هم چند روزه دوتا خانوم میان برای تبلیغ لوازم آرایشی و بهداشتی و اصرار دارن که به‌صورت رایگان پاکسازی پوست و اینا انجام بدن. تازه میگن اگه به تیم ما ملحق بشید ماهی پنجاه شصت تومن گیرتون میاد. کارشون اینه که میرن مدارس مختلف و مشتری پیدا می‌کنن برای خدمات و محصولاتشون. بعد مشتریا رم آموزش می‌دن که برن مشتری پیدا کنن. یکی از دبیرها پرسید در واقع دارید بازاریابی شبکه‌ای می‌کنید دیگه؟ گفتن نه، ما محصولات باکیفیتمونو معرفی می‌کنیم که اگر تمایل داشتید بخرید. خب این اسمش اگه بازاریابی نیست پس چیه؟

خلاصه یکی دو نفرو فریب دادن و جنساشونو انداختن بهشون.

۱۱. اون دانش‌آموزی که به هر علتی که خدا و خودش و خانواده‌ش بهتر می‌دونن کما بود و مرگ مغزی شده بود، پدر و مادرش رضایت دادن که دستگاه‌ها ازش جدا بشه و سه‌شنبه مراسم تشییع و تدفینش بود. برای اهدای اعضاش هم رضایت ندادن. دوستاش بی‌قرار بودن برن سر خاکش ولی مدرسه اجازه نداد.

۱۲. موضوع انشای این هفته‌شون آزاد بود، ولی یه سری اصول و قواعد رو باید رعایت می‌کردن. یکیشون یه نامۀ فرضی نوشته بود خطاب به کسی که دوستش داره. و محتوای نامه به این صورت بود که قراره بعد از نوشتن نامه خودکشی کنه. گفتم جمله‌بندیات درست و متنت ادبی و شاعرانه بود، ولی محتواشو دوست نداشتم و موضوعی که انتخاب کردیو نپسندیدم. مشاورها خودشون خبر دارن از حال و روز بچه‌ها، ولی شاید بهتر باشه ویژه‌تر به این آدم پرداخته بشه.

۱۳. یکیشونم یه نامهٔ عاشقانه نوشته بود خطاب به کسی که اون اینو رها کرده. خوند و خواست باهم اصلاحش کنیم که قشنگ‌تر بشه. بعد از اصلاحات بهش گفتم رفته که رفته. نازشو می‌کشی چرا؟ فراموشش کن. گفت نمی‌تونم.

۱۴. خداوندا من نه مشاور و روان‌شناسم نه این کارو دوست دارم. خودت به دادشون برس، از من کاری برنمیاد.

۱۵. وقتی سن اینا بودم یه انشا نوشته بودم که موضوعش تردید یه آدم برای خودکشی بود. برای خودم هم عجیبه که چرا همچین موضوعی رو انتخاب کرده بودم، اونم برای شرکت تو یه مسابقۀ نویسندگی. سناریو این بود که طرف می‌ره پشت بام یه ساختمون دوازده‌طبقه و به سقوط فکر می‌کنه. از اونجایی که اعداد رو بی‌دلیل همین‌جوری به‌کار نمی‌برم، احتمالاً این دوازده یه معنی‌ای داشته ولی یادم نیست نماد چی بود و چیو باید تداعی می‌کرد. حتی یادم نیست آخرش چی شد.

۱۶. زنگ نگارش، وقتی یکی از بچه‌های ردیف جلو انشاشو می‌خوند و من و بقیه با دقت گوش می‌دادیم یه موشک از عقب کلاس رفت هوا و افتاد پای تخته. برداشتم و پرسیدم کار کدومتون بود؟ کسی جواب نداد. کاغذشو باز کردم و دیدم چک‌نویس یه انشای بدون اسمه با عنوان زندان من. موضوع انشای اون روز آزاد بود. گفتم یا کار هر کی بود پاشه عذرخواهی کنه یا از نمرهٔ کل کلاس یه نمره کم می‌کنم. نه مجرم خودشو معرفی کرد، نه بقیه لوش دادن. یه کم بعد یکی از دوقلوها اجازه گرفت بره بیرون آبی به دست و صورتش بزنه. چون فرصت نبود همه انشاشونو بخونن از اونایی که هنوز نخونده بودن خواستم عنوان یا موضوعشونو بگن و هفتهٔ بعد بخونن. خواهر اینی که بیرون رفت در مورد کتاب نوشته بود. ازش خواستم عنوان انشای خواهرشو که بیرون رفت هم بگه. گفت زندان من. گفتم میشه دفترشو نشون بدی؟ کاغذاش مثل کاغذ موشک بود. چیزی نگفتم. بقیه فهمیدن که فهمیدم. ولی به روشون نیاوردن. منم چیزی نگفتم. بعد از زنگ دختره اومد گفت می‌خوام باهاتون صحبت کنم و توضیح بدم. گفتم کارش در شأن یه دانش‌آموز دبیرستانی نبود. ضمن اینکه حتی وقتی گفتم از کل کلاس نمره کم می‌کنم هم باز خودشو معرفی نکرد که اینم کار درستی نبود. چون دیرم شده بود و باید می‌رفتم فرهنگستان بحثو ادامه ندادم و رفتم، ولی فردای اون روز که باهاشون ادبیات داشتم بهشون گفتم با اینکه کار دیروز دوستشون بچگانه و نادرست بوده ولی بقیه رو بابت اینکه هم‌کلاسیشونو لو ندادن تحسین می‌کنم. گفتم خوبه که هوای همدیگه رو دارید.

۱۶.۵. یاد دانش‌آموز پارسالم افتادم که یه بار یواشکی اومد بهم گفت می‌خواین آمار بچه‌ها رو بهتون بدم؟ منم گفتم نه. گفت برای بقیهٔ معلما انجام می‌دم. نپذیرفتم. گویا یه سری از همکارا دارن مخبر تربیت می‌کنن برای آینده.

۱۷. مدیر اون مدرسه‌ای که جلسهٔ اول به معلما فلش هدیه داد و دو روز معلمشون بودم و قسمت نبود که باهاشون همکاری کنم، زنگ زده بود که دنبال معلم المپیاده. اول به خودم پیشنهاد داد، بعد گفت اگه فرصت نداری یکی رو پیشنهاد بده. چند نفر تو ذهنم هست، ولی پسرن و انگار ترجیحشون اینه معلم، خانم باشه. گفت اگه خانم پیدا نشه، اشکالی نداره آقا باشه. گفتم یکی رو هم می‌شناسم که بیست سال پیش معلم المپیاد بوده و بعداً استاد شده، ولی به‌دلایلی با دانشگاه قطع همکاری کرده. پرسیدم ایرادی نداره از ایشونم بپرسم ببینم فرصت دارن یا نه؟ گفت از نظر ما مشکلی نیست. ولی اداره هم باید تأیید کنه.

۱۸. فکر نمی‌کردم بچه‌های این دوره و زمونه آهنگ‌های زمان ما رو بلد باشن، ولی وقتی کل مدرسه «گفتی می‌خوام رو ابرا همدم ستاره‌ها شمِ» گروه آرین رو هم‌خوانی می‌کردن فهمیدم اشتباه می‌کنم.

۱۹. یکی از یازدهمیا گفت مامانش هم‌سن منه.

۲۰. از همهٔ دانش‌آموزانم که دویست‌وخرده‌ای نفرن امتحان تعیین سطح گرفتم و سؤالاشون در حد تشخیص نهاد و مفعول و مسند بود که از سال هفتم باید بلد باشن. اکثراً بلد نبودن (هفتمشون مصادف با کرونا بوده و مجازی). حتی بعضیاشون نمی‌دونستن ضمیر چیه. کار سختی پیشِ رو دارم.

۲۱. سه‌شنبه ظهر یه لواشک از کیفم پیدا کردم که مطمئن بودم صبح نبود. چجوری وارد کیفم شده رو نمی‌دونستم.

عصر ماجرای لواشکو برای برادرم تعریف می‌کردم. دید نسبت به لواشک احساس امنیت نمی‌کنم و می‌خوام بندازمش دور، اعتراف کرد کار اونه. یکی دیگه هم داد و الان دوتا لواشک دارم.

۲۲. دو نفر از دانش‌آموزان پارسالم بهم پیام دادن و ابراز محبت کردن. خوشحال شدم و به‌نظرم کار قشنگیه. ولی خودم روم نمیشه به معلما و استادهای سابقم پیام بدم، حتی روز معلم.

۲۳. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم که شریف برق خونده، الان دانشجوی دکتری فلسفه‌ست و دکتر حداد استادشونه. یه بار می‌خواستن روز و ساعت کلاسشونو تغییر بدن و راه ارتباطی با استادشون نداشتن؛ من از فرهنگستان براشون راه ارتباطی ایجاد کردم.

۲۴. یکی از دانشجوهای جدید فرهنگستان، دانشجوی برق شریف بوده. رفتم خودمو معرفی کردم و باهاش دوست شدم. البته به‌نظر می‌رسه من نیاز به معرفی کردن ندارم چون هر موقع می‌رم می‌گم فلانی‌ام، می‌گن ذکر خیرتونو از استادها شنیده‌ایم و جزوه‌های شما رو تدریس می‌کنن تو کلاس.

۲۵. من سه سال پشت کنکور دکتری بودم. کتبی رو خوب می‌دادم ولی مصاحبه‌ها رو قبول نمی‌شدم. بار آخر دانشگاه کرمانشاه و سیستان و بلوچستان رو هم انتخاب کردم. این دانشگاهی که الان هستم چون دخترونه بود دوست نداشتم و نمی‌خواستم اونجا برم. ولی سری آخر اونم انتخاب کردم. خلاصه رفتم مصاحبه (زمان کرونا بود و مصاحبه مجازی بود) و همین دانشگاه قبول شدم و دیگه سیستان و بلوچستان نرفتم. روز مصاحبهٔ دانشگاه سیستان و بلوچستان استادشون تماس گرفتن ببینن چجوری می‌رم و کجا می‌مونم و خلاصه پیگیر بودن. با کلی شرمندگی گفتم منصرف شدم. چون روز مصاحبهٔ این دانشگاهی الان دانشجوشم حس کردم همین‌جا قبول می‌شم و شدم. دیروز دوباره این استاد بهم پیام دادن و احوالپرسی کردن (تو لینکدین) و من دوباره شرمنده شدم که نرفتم اونجا.

۲۶. از طرف اتحادیهٔ زبان‌شناسی که من عضو شورای مرکزیشم دعوت شده‌ام به یه جلسه‌ای تو دانشگاه یزد. یه جلسهٔ سه‌روزه، دقیقاً همون روزایی که کلاس دارم. بعیده بتونم برم مگر اینکه بچه‌ها رو اردویی جایی ببرن و کلاسام تعطیل بشه. با توجه به اینکه تا حالا یزد نرفتم دوست داشتم برم ولی احتمالش کمه مدرسه همکاری کنه. گفتن اسکان با دانشگاه یزده و هزینهٔ رفت و آمد رو هم بعداً می‌تونید از دانشگاه خودتون بگیرید. دانشگاه خودمون هم گفته فقط هزینهٔ اتوبوس و قطارو می‌دیم. چون که هواپیما رفت و برگشت پنج‌میلیون میشه. حالا اخلاق حرفه‌ای خودم این‌جوریه که اگه نمی‌گفتن هم هواپیما نمی‌گرفتم. دو سال پیشم که فرستادنم دانشگاه فردوسی، برای رفت چون فقط هواپیما بود با هواپیما رفتم و برگشتنی با قطار برگشتم. اون موقع انقدر گرون نبود و با هر چی می‌رفتی هزینه‌شو می‌دادن. نکتهٔ مهم‌تر هم اینه که کلاً بلیت برای یزد نیست برای اون روزی که اینا گفتن.

۲۷. یکی از دوستام که پارسال اسمشو به‌عنوان معرف گزینش ننوشتم (چون فکر می‌کردم دیگه انقدر صمیمی نیستیم که اگه بهش زنگ زدن و از من پرسیدن، پاسخ درستی بده) تماس گرفته بود که یه جایی داره استخدام میشه و آیا می‌تونه اسم منو به‌عنوان معرف بده یا نه. اینکه اون هنوز منو دوست صمیمی خودش می‌دونه ولی من فکر کرده بودم دیگه صمیمیتمون از بین رفته جای بسی تأمله.

۲۸. تصویری که تو ذهنم از ارتباطم با موجودات اطرافم دارم به این صورته که انگار روبه‌روی هم روی یه تردمیل با طول بی‌نهایت ایستادیم و تردمیل‌هامون خلاف جهت هم آهسته حرکت می‌کنن و هر لحظه ما رو از هم دورتر می‌کنن، مگر اینکه خودمون روبه‌جلو حرکت کنیم و اجازه ندیم که فاصله بگیریم. مثلاً وقتی هم‌کلاسیای قدیمی رو تو اینستا دنبال می‌کنیم خودش یه حرکت روبه‌جلوئه. وقتی کامنتی پیامی واکنشی می‌ذاریم باز یه حرکته. وقتی گروه‌هایی که تو پیام‌رسان‌های مختلف داریم رو ترک نمی‌کنیم یه حرکته. حالا ممکنه یه عده هم باشن که حرکتی نکنن (مثلاً دنبالت نکنن) که این‌جوری زحمت خودت مضاعف میشه برای تداوم این رابطه. یه وقتایی هم ممکنه خودمون هم‌جهت با مسیر تردمیل حرکت کنیم که دور بشیم و زودتر فاصله بگیریم. فقط هم آدما منظورم نیستن. مثلاً بعد از گرفتن مدرک لیسانس و تغییر رشته، همیشه سعی کردم ارتباطم با رشتهٔ کارشناسیمو حفظ کنم. ارتباط با هر چیزی منظورمه. ارتباطم با نوشتن، خوندن، شنیدن، ورزش کردن، آشپزی، ارتباط با دوست، هم‌کلاسی، همکار، فامیل، خانواده، خدا حتی. مثلاً به‌نظرم کار کردن ارتباطمو با نماز و قرآن کم کرده و باید یه فکری به حال معنویاتم بکنم حتماً. می‌خونم، ولی با کیفیت پایین.

۲۸.۵. چند وقت پیش یه کلیپ از دیدار مسئولان و رئیس‌جمهور و وزرای جدید با رهبر دیدم که توی توصیه‌هایی که بهشون کرده بودن به نماز اول وقت و نماز جماعت هم اشاره شده بود. حالا درسته من مسئول نیستم، ولی اینکه از پارسال نه می‌تونم اول وقت بخونم نه به جماعت، ذهنمو درگیر کرده. اینکه بعضی شبا انقدر خسته‌م که تا می‌رسم بیهوش می‌شم و نمازم قضا میشه هم دیگه بدتر.

۲۹. یه دوست هم پیدا کردم به اسم سایه. چجوری دوست شدیم؟ پارسال هر دو همزمان از یه راننده مسیر نمایشگاه و سالن اجلاس رو پرسیدیم و فهمیدیم مقصدمون مشترکه. هم‌مسیر و هم‌صحبت شدیم و وقتی رسیدیم همایش کنار هم نشستیم و برگشتنی هم باهم بودیم. در پایان مراسم مردم پیرامون رئسای سابق و فعلی مجلس جمع شده بودن که باهاشون سلفی بگیرن و نامه بدن و التماس دعا داشتن. بعد از سخنرانی آقای قالیباف تو همایش ترویج، مردم جمع شدن دورش و باهاش عکس گرفتن. سایه رفت با دکتر قالیباف سلفی بگیره. بعد اومد با گوشی من با دکتر حداد هم سلفی گرفت. من خودم تو عکس نیستم (روم نمی‌شد وایستم! و به‌نظرم حرکت سبُکیه!) ولی عکسا با گوشی من گرفته شده.

۳۰. چند ماه پیش یکی که نمی‌شناختمش اضافه‌م کرده بود به کانالی تحت عنوان بانوان نخبۀ حامی یکی از نامزدهای انتخابات. روی اسم اضافه‌کننده زدم دیدم قبلاً بینمون پیام ردوبدل شده. دیدم همونیه که دعوتم کرده بود همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی و برام دعوت‌نامه فرستاده بود. دلیل اینکه اون موقع یکی از این نماینده‌ها اونجا حضور داشتن رو نمی‌دونم، ولی اینکه دعوت‌شدگان به اون همایش رو به کانال حامیان اضافه کنن کار جالبی نیست. ترک کردم کانالو.

۳۱. فکر کنم تنها کسی که تو فرهنگستان تاریخ و ساعت تلفن اتاقشو تنظیم کرده و تماس‌های بی‌پاسخشو چک می‌کنه و پیگیری می‌کنه خودمم. چهارشنبه صبح مدرسه بودم و از اتاق معاون گروه بهم زنگ زده بودن و طبعاً نتونسته بودم جواب بدم. بعد از ظهرم که اومدم معاون و منشیش نبودن. هفتۀ بعدش رفتم پیگیری که با من چی کار داشتین. اول یادشون نمیومد. بعد یادشون اومد که از دبیرخانه باهام کار داشتن و به اینا زنگ زده بودن که به من زنگ بزنن. موضوع مهمی هم بود.

۳۲. یکی از همکارای اونجا به‌شوخی گفت از وقتی اومدی داری ایرادات کارهای قبلی بقیه رو کشف و اصلاح می‌کنی (البته ایشون عبارتِ گند کارای بقیه رو درمیاری رو به‌کار برد). به تبعش یه عده ناراحت و دلخور میشن و یه عده هم تشکر می‌کنن. بستگی به برداشتشون داره. بعضیا فکر می‌کنن هدفم ایراد گرفتن به خودشونه در حالی که تلاش من اینه کار درست پیش بره.

۳۳. یکی از پژوهشگرای اونجا که از زمان دانشجوییم می‌شناختمش و در ارتباط بودیم داره بازنشسته میشه و مسیر اونو قراره من ادامه بدم. قبل از رفتن باهام صحبت کرد و گفت به هیشکی به اندازهٔ تو اعتماد ندارم که از پس این کار بربیاد.

۳۴. منشی رئیس اومده بود سراغ مدارکی که یکی دیگه گم کرده رو از من بگیره. تا وارد اتاق شد گفت چه بوی سیگاری میاد. بعد گفت آهان اینجا قبلاً اتاق دکتر فلانی بوده. دکتر فلانی همونیه بود بوی سیگار بهمنش را دوست داشتم.

۳۵. تو محیط کارم (در واقع تو محیط کارهام) متوجه شدم یه عده عادت دارن که کارهای دیگران رو به اسم خودشون تموم کنن. لذا، کارها باید امضا داشته باشن. کارهای منو بدون نام و نشون از تو جوب هم پیدا کنید، کاره خودش داد می‌زنه که مال منه. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم اون دقت و نظم و جزئیاتی که تو کارهای من هست تو موارد مشابه دیگه نیست. حتی سؤالات امتحان و نحوهٔ تایپ سؤالاتم هم متفاوته. خلاصه که امضا داشته باشید.

۳۶. یه کاری رو بهم سپرده بودن انجام بدم که برای انجامش نیاز به یه فایل داشتم. قبل از اینکه اون کارو انجام بدم، یه نگاهی به فایله انداختم و یه چندتا اشکال و ایراد از توش پیدا کردم. با احترام و احتیاط به مسئولش تذکر دادم که اصلاح بشه و بعد من اون کاره رو روی فایله انجام بدم. بعد که بیشتر بررسی کردم دیدم دریایی از اشکاله. یه چند روز کارهای خودمو گذاشتم کنار و مشغول اصلاح اون فایله شدیم. نتیجه اینکه مسئولش که به‌زودی بازنشست میشه و سال‌هاست این وظیفه رو بر عهده داره ازم خواست بعد از اون من سرپرستی این فایلو بر عهده بگیرم. می‌گفت تو این چند سال بارها خواستم این کارو به کسی بسپرم و کسیو پیدا نکردم که به دقت و مهارت شما باشه و بتونم بهش اعتماد کنم. گفت دوست داری خودت؟ گفتم از خدامه.

۳۷. گفت به‌نظرم هنوز سنی نداری. متولد چندی؟ گفتم ۷۱. با تعجب گفت فکر می‌کردم بیست اینا باشی. گفتم من ۹ سال پیش که لیسانسمو گرفتم اومدم اینجا. ۹ ساله اینجام. ینی ۹ سال از بیست‌وسه‌سالگیم می‌گذره. گفت آره یادش به‌خیر. حالا خوبه خودش اون روزی که اومدم اینجا ارشد بخونم از مصاحبه‌کنندگان بود.

۳۸. دیدم دارن در و دیوار فرهنگستانو رنگ می‌زنن. گفتم میشه اتاق ما رم رنگ بزنید. گفتن به مسئول بخشتون باید بگید اونا دستور بدن به ما. مسئول بخش هم گفت از طریق اتوماسیون باید اقدام کنی و درخواست بدی. رفتم دیدم تو این اتوماسیون نام کاربری و رمز تعریف نکردن برای مایی که تازه استخدام شدیم. رفتم دبیرخانه و نام کاربری گرفتم و امضامو دادم بهشون که پای نامه‌ها ثبت کنن و اومدم نشستم درخواستمو ثبت کردم. اون یه جملۀ «میشه اتاق ما رم رنگ بزنید» تبدیل شد به اینکه جناب آقای فلانی، مدیر محترم فلان، خواهشمند است با توجه به اینکه در طی سال‌های اخیر دیوارهای اتاق فلان در بخش بهمان تغییر رنگ داشته و نیازمند رنگ‌آمیزی مجدد است، در صورت امکان اقدامات لازم جهت رنگ‌آمیزی آن صورت پذیرد. در حال حاضر و از سال گذشته خانم‌ها فلانی و بهمانی در این واحد مشغول به فعالیت‌اند و پیش از این، متعلق به آقای دکتر فلانی و بهمانی بوده است. پیشاپیش از بذل توجه شما سپاس‌گزارم.

۱۸ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۸- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۷) و کشمش

شنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۲۶ ب.ظ

۱. ورقه‌های امتحان بچه‌ها رو از هفتهٔ پیش کپی کرده بودم آورده بودم خونه. امروز تو خونه جا گذاشتم و خوش به حالشون شد. نه فقط ورقه‌ها که لیست اسامی حضور و غیاب و دفتر نمره رو هم جا گذاشتم. کلاً امروز دست‌خالی رفتم مدرسه. 

۲. تکالیف نگارششونو (که یه انشا در مورد اسمشون بود) تحویل دادن و اونا رم تو مدرسه روی میز دفتر دبیران جا گذاشتم. فرم طرح درسم معاون آورد برام که تو خونه پر کنم ببرم براش. اونا رم همون‌جا جا گذاشتم. امیدوارم تا سه‌شنبه گم‌وگور نشن و همون‌جایی که بودن بمونن.

۳. میگن اون دانش‌آموزی که بیمارستانه و کماست، قرص نخورده و حین تمرین (ورزش) ضربه دیده. البته از نظر خانوادگی هم در شرایط مساعد و آرومی نبوده و مشکلاتی داشته. فعلاً به ما گفتن براش غیبت بزنید تا ببینیم چی میشه.

۴. چند روز پیش یکی از دانش‌آموزان بعد از کلاس تو سالن گفت خانوم حلالم کنید در مورد شما یه حرف اشتباهی زدم یا یه همچین چیزی. عجله داشتم و دقیق متوجه نشدم. حتی دقت نکردم ببینم کیه و کدوم کلاسه. حتی نپرسیدم چی گفتی و به کی گفتی. گفتم اشکالی نداره دیگه بهش فکر نکن. ولی خودم چند روزه دارم فکر می‌کنم چی می‌تونست بگه که نیاز به حلالیت داشت.

۵. داشتم درس می‌دادم که اومدن بچه‌ها رو بردن فیلم قلب رقه! رو ببینن. منم رفتم باهاشون. فیلمه پِلِی نشد و غریب رو گذاشتن براشون. دیده بودم و وسطش پا شدم رفتم دفتر دبیران که بعدش به کلاس بعدیم برسم. و بدین سان این کلاس یه جلسه از بقیهٔ کلاس‌ها عقب افتاد!

۶. زنگای تفریح با معلمای زیست راجع به معادل‌های فارسی مصوب کتاب زیست بحث می‌کنم و تلاش می‌کنم توجیه بشن ولی نمی‌شن. بعد میرن با همین اطلاعات کم و اشتباهشون بچه‌ها رو شست‌وشوی مغزی می‌دن و نسبت به فرهنگستان بدبین می‌کنن.

۷. جلسهٔ فرهنگستان ساعت ۲ شروع میشه و مدرسه ۲ تعطیل میشه. تا برسم جلسه، بخشی از صحبت‌ها رو از دست می‌دم.

۸. اگه از خانواده‌م اسم ده‌تا خوردنی و نوشیدنی که من ازشون متنفرم و لب بهشون نمی‌زنم رو بپرسین، تو جواب‌هاشون قطعاً به آناناس و آب آناناس و آب هلو و کشمش و کیک کشمشی و کشمش‌پلو و پیازداغ اشاره می‌کنن. چیزهای دیگری هم هستند که دوست ندارم (مثل کدو و بادمجون) ولی اینایی که گفتم خیلی برجسته‌ن.

۹. شنبه‌ها دوتا جلسهٔ مهم تو فرهنگستان دارم. تو یکیش حدوداً پونزده تا بیست نفر شرکت می‌کنن و دومی یه کم خصوصی‌تره و سه‌تا پنج نفر شرکت می‌کنن. یه بار تو این جلسهٔ خصوصی‌تر رئیس گفت از یخچال خودشون برامون رانی بیارن. یه دونه رانی هلو داشتن یه دونه آناناس. چهار نفر بودیم و هر دو رو نصف کردن. از شانس من هلو رو به من تعارف کردن و نه تونستم برندارم نه تونستم نخورم. نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و خوردم. اولین رانی هلوی عمرم بود و همچنان خوشم نیومد. امروزم دوتا رانی آناناس داشتن و سه نفر بودیم. این دومین رانی آناناس عمرم بود و از اینم خوشم نیومد. بینیمو گرفتم و اینم با حبس نفسم خوردم. پیش از این یک بار در کودکیم به اشتباه آب آناناس خورده بودم (با آب پرتقال اشتباه گرفته بودم) که بعدش بالا آورده بودم و دیگر هرگز لب بهش نزدم تا امروز که مجبور شدم بخورم. چند وقت پیشم تو جلسه کیک کشمشی تعارف کردن. اینجا دیگه رودروایسی رو گذاشتم کنار و کشمشاشو جدا کردم بعد خوردم. عکس هم گرفتم یواشکی.



۱۰. از کاروبارم پرسیدن (همیشه می‌پرسن) و با شنیدن خبر انتقالیم خوشحال شدن. چند وقت یه بارم راجع به حقوقم می‌پرسن (که مطلع بشن از کف جامعه!) و از اینکه حقوق لیسانس و ارشد و دکتری تفاوت چندانی نداره تعجب می‌کنن. اولین بارم که گفتم حقوقمون هفت تومنه تعجب کردن. البته الان بیشتر شده (فعلاً ۱۲ تومن) ولی بازم کمه.

۱۱. پیامی که امروز بعد از جلسه ساعت ۱۷:۳۸ برای ملیکا فرستادم و اینجا نمی‌تونم بنویسم 🤣

۸ نظر ۱۴ مهر ۰۳ ، ۲۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۷- سربه‌مُهر

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۵۲ ب.ظ

۱. چند وقتیه که صبا خوابگاهی شده. ازم خواسته بود در مورد اینکه چجوری تو خوابگاه برای نماز صبح بیدار می‌شدیم بنویسم. حتم دارم چند وقت دیگه هم می‌پرسه چجوری برای خوردن سحری بیدار می‌شدید و کجا با موبایل صحبت می‌کردید و کی غذا می‌خوردید و چجوری آهنگ پخش می‌کردید و بزن و برقص و تولد و عروسی! هم داشتید یا نه.

من هم‌اتاقی‌های متعدد و متنوعی داشتم. از نمازشب‌خون بگیر تا کسی که تو عمرش یک رکعت نماز هم نخونده بود و بلد هم نبود. ولی یادم نمیاد سر این موضوع باهم به مشکل خورده باشیم. سر تمیزی اتاق و سر و صدا چرا، ولی سر اعتقاداتمون نه. تا جایی که یادمه اونایی که نماز نمی‌خوندن مشکلی با زنگ گوشی و زنگ هشدار بقیه برای نماز صبح نداشتن. چون به هر حال این چیزها تو خوابگاه طبیعیه. کسانی هم که با بقیه مشکل داشتن اتاقشونو عوض می‌کردن و با کسانی هم‌اتاقی می‌شدن که شبیه خودشون باشن.


۲. تا کلاس پنجم ابتدایی، مدرسه‌مون شیفتی بود. دو هفته نوبت صبح بودیم دو هفته نوبت ظهر. هفته‌هایی که شیفت صبح بودیم یا زمستون که شب‌ها طولانی‌تر بود قبل از طلوع می‌تونستم بیدار شم و نمازمو به‌موقع بخونم، ولی تابستون و هفته‌هایی که شیفت ظهر بودیم معمولاً نماز صبحم قضا می‌شد.


۳. تا ده سال پیش، مشخصاً برای نماز صبح بیدار نمی‌شدم و هر موقع بیدار می‌شدم می‌خوندم. زمانی که دانشجو بودم، روزهایی که از هفت صبح کلاس داشتم یا وقت‌هایی که شب‌ها طولانی‌تر بود، قبل از طلوع بیدار می‌شدم و حتی برای نماز جماعتِ صبح! می‌رفتم نمازخونۀ خوابگاه. چند بارم پیش اومده بود که فقط من بودم و حاج آقا! ولی روزهای دیگه که کلاسم دیرتر بود زود بیدار نمی‌شدم، چون اگه بیدار می‌شدم دیگه بعدش نمی‌تونستم بخوابم و با کمبود خواب مواجه می‌شدم و تا شب سردرد می‌گرفتم. اگر براتون سؤاله که پس روزهایی که هفت صبح کلاس داشتی چجوری بیدار می‌شدی باید بگم به‌سختی! و گاهی با سردرد. و چرا زود نمی‌خوابیدم که کمبود خواب نداشته باشم؟ چون اولاً تو خوابگاه نمیشه زود خوابید، ثانیاً چون دانشجوی دانشگاهی بودم که اونجا باید تا نصفه‌شب درس می‌خوندی و بعضی شب‌ها هم حتی نمی‌خوابیدی. به هر حال نمی‌تونستم یه بار برای نماز صبح بیدار شم یه بار برای دانشگاه. ولی این‌طور هم نبود که به نماز اهمیت ندم؛ اتفاقاً موقع سفر با اتوبوس و قطار حتی اگر هیچ کس برای نماز صبح پیاده نمی‌شد، حتی اگر هوا سرد بود و تاریک بود، باز هم من حتماً و حتماً پیاده می‌شدم برای نماز.


۴. سال آخر کارشناسی ناگهان تصمیم گرفتم برنامۀ خواب و بیداریمو جوری تنظیم کنم که نماز صبحم دیگر هرگز قضا نشه! این تصمیم از یک کامنت شروع شد. به این صورت که دوتا وبلاگ‌نویس بودند که یادم نیست پای پست کدومشون سر این موضوع یا موضوع سحرخیز بودن کامنت گذاشتم و ادعا کردم که می‌تونم تا ابد! قبل از طلوع بیدار شم. یکیشون کنار کشید و گفت نمی‌تونه (می‌تونست و شکسته‌نفسی کرد)، ولی با اون یکی شرط بستم که می‌تونم. یادم هم نیست جایزهٔ برنده و مجازات بازنده چی بود. اوایل، هفته‌ای یک روز به خودم آوانس دادم! تا عادت کنم. علامتمون هم این بود که صبح که بیدار شدیم و نماز صبحمونو خوندیم یه پست تو وبلاگمون بذاریم و نشون بدیم بیداریم! از اون موقع عادتِ نماز صبح خوندن با من موند و جز یکی دو بار در سال قضا نشد.


۵. اردیبهشت تا تیر پارسال، خوابگاه بودم و همهٔ نمازهای مغربمو تو نمازخونهٔ خوابگاه به جماعت خوندم. نماز ظهرها رو هم تو مسجد دانشگاه، و به جماعت. روزهایی هم که دانشگاه تعطیل بود می‌رفتم امامزادهٔ نزدیک دانشگاه و باز هم به جماعت می‌خوندم. ولی اینکه از پاییز پارسال نه می‌تونم به وقتش بخونم و نه به جماعت، خوشایندم نیست. کار باید باعث رشد آدم بشه و تو این زمینه به‌وضوح باعث پس‌رفتم شده. این خوب نیست.


۶. پارسال موقع اذان ظهر که می‌شد، بعضی از دانش‌آموزان یه کاغذ امضاشده از طرف معاونت میاوردن که اجازه بدید ما بریم برای نماز. معمولاً اجازه می‌دادم ولی تدریسم رو هم به‌خاطر نماز اون‌ها متوقف نمی‌کردم. چند بار هم پیش اومده بود که اجازه ندم برن؛ چون بعضی‌ها نماز رو بهانه می‌کردن که از کلاس دربرن. گاهی اگر نکتهٔ مهمی می‌خواستم بگم می‌گفتم بشینن و گوش بدن و نرن. تا نزدیکای عید، من تا لحظه‌ای که زنگو بزنن تدریس می‌کردم و به آه و نالهٔ بچه‌ها که می‌گفتن بذارید استراحت کنیم اهمیت نمی‌دادم. تا اینکه یه روز فهمیدم بقیهٔ معلم‌ها یک ربع آخر کلاس، درسو تعطیل می‌کنن (باید تعطیل کنن) و بچه‌ها تا موقعی که زنگو بزنن استراحت می‌کنن یا میرن برای نماز. من اینو نمی‌دونستم و تا ثانیهٔ آخر درس می‌دادم. تکالیفشونم می‌بردم خونه بررسی می‌کردم، در حالی که بقیهٔ معلم‌ها تو همون یک ربع وقت استراحت بررسی می‌کردند. در ادامه این رو هم فهمیدم که بعضی از معلم‌ها با بچه‌ها می‌رن نمازخونه و نماز جماعت می‌خونن. من نه با بچه‌ها نه بدون بچه‌ها، هیچ وقت تو مدرسه نماز نخوندم. بعد از مدرسه، چون تا غروب فرهنگستان بودم، دیگه باید تو فرهنگستان می‌خوندم نماز ظهرمو. البته اونجا هم نمی‌رفتم نمازخونه. اگر هم می‌رفتم، عصر می‌رفتم که خالی باشه. معمولاً صبر می‌کردم ساعت کاری تموم بشه و همه برن؛ بعد در اتاقمو از داخل قفل می‌کردم، چراغا رو خاموش می‌کردم که مثلاً تو اتاق نیستم و یه سجاده تو اتاقم پهن می‌کردم و نمازمو می‌خوندم. سجاده رو هم پارسال گفتم از تبریز آوردن. قبل از اینکه سجاده بیارن یکی دو بار محبور شدم روی کیسه‌های افق کوروش! نماز بخونم. بعضی وقت‌ها هم که تا غروب فرصت بود، برگشتنی (وقتی برمی‌گشتم خونه) سر راه یه مسجدی پیدا می‌کردم می‌رفتم اونجا می‌خوندم. آخر وقت. و نه به جماعت.



۷ نظر ۱۲ مهر ۰۳ ، ۱۶:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۶- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۶)

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۲ ب.ظ

۱. تو کلیدواژه‌هایی که می‌نویسم که بعداً توضیح بنویسم و پست کنم نوشتم «پیدا کردن جزوه» ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد چه جزوه‌ای... آهان، یادم اومد. چند روز پیش، تو هوای بارونی یه جزوهٔ انگلیسی از روی صندلی ایستگاه اتوبوس کتابخونۀ ملی پیدا کردم. می‌شد حدس زد مال یکی بوده که اومده کتابخونه و موقع برگشتن وقتی منتظر اتوبوس بوده روی صندلی ایستگاه جا گذاشته و رفته. صفحۀ اولش نوشته بود if found, please call me on this phone number اسم و شماره‌شم نوشته بود. از اونجایی که هوا بارونی بود اگه می‌موند احتمالاً خیس می‌شد. پیام دادم که جزوه‌تو از فلان جا پیدا کردم. بمونه یا بردارم و یه‌جوری برسونم دستت؟ زنگ زد که دورم و الان امکان برگشت ندارم. قرار شد بعداً بیاد بگیره و بعداً همسرش اومد گرفت جزوه رو.

۲. پست قبلی این‌جوری تموم شد که عکس‌ها و کپی مدارکمو از مدرسۀ فرهنگ گرفتم و قرار شد فلش مدرسه هم یادگاری پیشم بمونه. اون روز یه سری مُهر و امضا هم از ادارۀ منطقۀ ۴ گرفتم که در واقع امضاهای خروج از اون منطقه بود. تا اون لحظه من فقط به‌صورت سیستمی از اون منطقه خارج شده بودم و باید به‌صورت فیزیکی هم می‌رفتم از تک‌تک اتاق‌های اداره‌ش مُهر و امضا می‌گرفتم و برای همیشه خداحافظی می‌کردم. از امور مالی و بیمه و تعاون و رفاه و آموزش و فناوری و حراست و غیره امضای تأیید خروج گرفتم. بعد اینا رو باید می‌بردم ادارۀ منطقۀ جدید و یکی‌یکی تحویل اتاق‌های اون اداره می‌دادم. بعد از ساعت‌ها بالا پایین کردن طبقات ادارهٔ منطقهٔ قبلی، یه مشت کاغذ تحویلم دادن که ببرم ادارهٔ منطقهٔ جدید. عکس‌ها و کپی شناسنامه و کپی کارت ملی و مدارک دیگه‌م هم گذاشتم روی اینا و رفتم سمت ادارهٔ جدید. تصمیم داشتم سر راه عکس پرسنلی و کپی مدارکم هم تحویل مدرسۀ جدید بدم. چون کیفم پارچه‌ای بود، کاغذا رو نذاشتم تو کیفم که مچاله نشه. همین‌جوری لوله کردم و گرفتم دستم، از اون سر شهر اومدم این سر شهر. یه کم با اتوبوس، یه کم با مترو، یه کم پیاده و آخرشم داشتم اسنپ می‌گرفتم که برسم مدرسه و سریع تحویل بدم و برگردم فرهنگستان. چون خیابونا یه مقدار جدید بود چند بارم اشتباه رفتم و برگشتم و یاد گرفتم کدوم مسیرها خوبن. خلاصه سرتونو درد نیارم؛ نزدیک مدرسه متوجه شدم کپی شناسنامه و کپی کارت ملیم دستم نیست. همه رو باهم لوله کرده بودم! ولی اونا نبودن و نمی‌دونستم کجا افتادن. اینکه چه مدارک دیگری هم افتاده بودنو نمی‌دونستم؛ چون موقع تحویل گرفتن نشمردم ببینم چندتا کاغذ دادن دستم. از اونجایی که مسیر بسیار طولانی‌ای رو طی کرده بودم و جاهای مختلف رفته بودم نمی‌تونستم برگردم دنبالشون بگردم. فرصت هم نداشتم. توان اینکه برگردم اداره و از تک‌تکشون مجدداً امضا بگیرم هم نداشتم. ممکن هم بود مجدداً امضا ندن. و درسته که دوست نداشتم کپی تک‌تک صفحات شناسنامه‌م دست یه غریبه افتاده باشه، ولی خدا رو شکر کپی بودن نه اصل شناسنامه و کارت ملی. چیزی که نگرانم کرده بود احتمال گم شدن اون امضاها بود که یه تعدادیش دستم بود و مطمئن نبودم همه‌ش دستمه یا بخشیش رو با اون کپی مدارک گم کردم. رفتم ادارهٔ جدید و یکی‌یکی شروع کردم به تحویل مدارک. هر چی داشتمو می‌ذاشتم روی میز که فرم مربوط به خودشون رو بردارم. و خداخدا می‌کردم نگن پس فلان فرم کو؟ حراست کپی مدرک تحصیلیمم خواست و چون همرام نبود، ادامهٔ فرایند تحویل مدارک رو موکول کردم به یکشنبه.

۳. با اینکه قبلاً برای حراست منطقۀ قبلی فرم مشخصات و اطلاعات شخصی رو پر کرده بودم، ولی حراست منطقۀ جدید هم خواست براش فرم پر کنم. تو این فرم اسم و شمارۀ چهار نفر از دوستانم رو هم خواسته بودن که برای تحقیق زنگ بزنن بهشون. به‌علاوۀ یه سری سؤال شخصی. مثلاً پرسیده بودن آیا با خودم اسلحه حمل می‌کنم یا نه؟ اگه بله، مدل اسلحه‌م چیه. آیا خودم یا خانواده‌م سابقۀ مجازات کیفری و پناهندگی و عضویت در گروهک‌ها و غیره رو داریم یا نه؟ آخرین سفر خارج از کشورم به کجا بوده و چرا. صفحهٔ آخرشم مشخصات همسر و یه سری سؤال راجع به اون بود که خالی گذاشتم. موقع تحویل فرم، مسئول حراست با تعجب پرسیدی مجردی؟!

۴. مثل اینکه دخترایی که شغلشون معلمیه خواهان بیشتری دارن و سریع ازدواج می‌کنن و مجرد نمی‌مونن. در همین راستا، علاوه بر مسئول حراست، برای همکارام و حتی برای دانش‌آموزانم هم عجیبه که من معلمم و هنوز مجردم. استدلال اونایی که ترجیحشون اینه همسرشون معلم باشه هم اینه که محیطش امنه و همکار مرد ندارن. وقتی هم کسی با این استدلال پا پیش پیش می‌ذاره نمی‌پذیرم و میگم من جاهای دیگه هم کار می‌کنم و همکار مرد هم دارم. چند روز پیش زنگ تفریح اول داشتیم صبحانه می‌خوردیم. یکی از معلما یا معاونای این مدرسۀ جدید (روز اول بود و اولین بار بود می‌دیدمش و نمی‌دونم سمتش چی بود) وارد دفتر دبیران شد و تا منو دید پرسید همکار جدیدی؟ ازدواج نکردی؟ گفتم بله (همکار جدیدم) و نه (ازدواج نکردم). با تعجب گفت چرا؟ گفتم خب اولویتم درس و بعدشم کار بوده. گفت الان چی؟ با خنده و به شوخی گفتم امسال دیگه قصد ازدواج دارم. گفت باشه و رفت. همکارایی که اونجا بودن گفتن این خانوم کارش پیدا کردن مورد مناسبه و الان رفت برات شوهر پیدا کنه! من: وا!

۵. تو این مدرسۀ جدیدی که می‌رم، مدیر علاوه بر اینکه مدیره معلم هم هست. تدریس هم می‌کنه.

۶. یکی از دانش‌آموزانم هفتۀ گذشته غایب بود. امروز از دبیرهای دیگه شنیدم که به‌دلایل خانوادگی و شخصی خودکشی کرده و بیمارستانه. متأسفانه دکترها گفتن امیدی به زنده موندنش نیست و همه خودشونو برای از دست دادنش آماده کردن. با اینکه ندیده بودمش ولی حال عجیبی دارم. نمی‌دونم جلسۀ بعد به روم بیارم و اجازه بدم دوستاش در موردش صحبت کنن و به تبعش گریه کنن و خالی بشن یا اسمشو از دفتر نمره پاک کنم و در موردش صحبت نکنم و صحبت کردن راجع به این موضوع رو بسپارم به مشاور مدرسه.

۷. چند شب پیش خسته و کوفته داشتم برمی‌گشتم خونه؛ نزدیک خونه‌مون یه موتوریِ تقریباً متشخص از پشت سر صدام کرد که ببخشید می‌تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ وایستادم. عذرخواهی کرد و گفت هیچ کدوم از محارمم! همرام نیستن و ببخشید که خودم این سؤالو می‌پرسم؛ جسارتاً شما مجردی؟ و اگه بله، آیا قصد ازدواج دارید یا نه. با تعجب و در حالی که دنبال دوربین مخفی می‌گشتم و جلوی خنده‌مو گرفته بودم گفتم قصدشو که دارم ولی نه به این شیوه! گفت متولد ۷۳ام و دکترای برق و معیارم هم چادری بودنه. وی در ادامه افزود شماره‌مو می‌دم که اگه تمایل داشتید بیشتر باهم آشنا بشیم صحبت کنیم. به‌قدری خسته بودم که مغزم کار نمی‌کرد. نمی‌دونستم چی بگم که بی‌خیال شه. گفتم سنتون از من کمتره و نمیشه. نگرفتم شماره‌شو. گفت ولی مشکلی ندارم. گفتم ولی من مشکل دارم با سنتون! بعد وایستادم که تشریفشو ببره و کامل دور بشه تا مسیرمو ادامه بدم. هر مدل پیشنهادی دیده بودم ولی این مدلیشو ندیده بودم دیگه.

۸. یه پیام تو گروه دوتا مدرسۀ قبلیم گذاشتم و با ادب و احترام ازشون خداحافظی کردم و گروهشونو ترک کردم. ولی هنوز تو گروه ادبیات منطقۀ قبلی هستم. امروز دیدم اطلاعیه گذاشتن که فلان مدرسه (مدرسۀ شمارۀ ۲ که پارسال اونجا بودم) معلم ادبیات نیاز داره.

۹. یه درخواست دبیر ادبیات هم بود برای یه مدرسه‌ای که در توضیحاتش نوشته بودن کلاس‌هاش در هواپیما برگزار میشه! فکر کنم مدرسه‌شون تو این شهرک‌هایی باشه که مال نیروی هواییه و هواپیما داره.

۱۰. موقعی که رفته بودم اداره امضاهای خروج از منطقۀ قبلی رو بگیرم، معاون اجرایی مدرسۀ شمارۀ ۳ رو دیدم. گفت منم دارم انتقالی می‌گیرم و دنبال مدرسه می‌گشت. بهم سپرده بود که از مدیر مدرسهٔ جدید بپرسم ببینم معاون می‌خواد یا نه. امروز که می‌خواستم عکس و کپی مدارکمو تحویل مدرسه بدم شنیدم که میگن معاون اجرایی نداریم. یاد معاون مدرسهٔ قبلی افتادم و بهشون گفتم یکیو می‌شناسم که معاون اجراییه و دنبال مدرسه می‌گرده. اونا هم شماره‌شو خواستن که باهاش تماس بگیرن. 

۱۱. سال سوم کارشناسی بودم که یه شب از تبریز زنگ زدن که حال مادربزرگت خوب نیست و بیا ببینش. یه تعداد از اقواممون کرج و تهران بودن. زنگ زدن که میایم دنبالت که باهم بریم. مدام می‌پرسیدم که مامان‌بزرگ چی شده و می‌گفتن یه کم حالش خوب نیست. وقتی با ماشین اومدن دم در خوابگاه که ببرنم تبریز، دیدم همه‌شون مشکی پوشیدن. تا برسیم تبریز فقط گریه کردم که اگه حالش خوبه چرا مشکی پوشیدین همه‌تون. شنبه صبح جسته گریخته یه چیزایی راجع به احتمال شهادت رهبر لبنان شنیدم، ولی اخبار موثق نبود و تو مدرسه هم می‌گفتن ایشالا که زنده‌ست. بعد از مدرسه فرهنگستان جلسه داشتم. تا وارد جلسه شدم و پیراهن مشکی رئیسو دیدم لحظۀ دیدنِ پیراهن مشکی اقواممون برای فوت مادربزرگم تداعی شد. با خودم گفتم اگه زنده‌ست پس چرا دکتر مشکی پوشیده؟

۱۲. یکشنبه همهٔ مدارکو تحویل ادارهٔ منطقهٔ جدید دادم و نه‌تنها چیزی کم نیومد (از امضاها چیزی گم نشده بود) بلکه اضافه هم اومد. گفتن اینایی که اضافه موند مال خودته و خودت نگه‌دار. فکر کنم گم نشدن امضاها پاداشِ رسوندنِ  اون جزوهٔ انگلیسی دست صاحبش بود.

۳ نظر ۱۰ مهر ۰۳ ، ۲۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۵- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۵)

سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ

هفت صبح باهم رفتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳، که مطمئن بشم درخواست و اعلام نیازشون جدّیه. تو ماشین منتظرم نشسته بود. از اونجا رفتیم منطقهٔ ۷ که فرم انصراف و خروج از اون منطقه رو بگیرم. یه ساعتی پشت در نشسته بودم که جلسهٔ رئیسشون تموم بشه و درخواست منو امضا کنه. جلسه نبود و با تلفن حرف می‌زد. توی درخواستم نوشته بودم ۳ اعلام نیاز کرده؛ موافقت بفرمایید برگردم ۳. تلفنش که تموم شد، پای درخواستم نوشت به‌علت نیاز مبرم منطقهٔ ۷ معذوریم. به منشیش گفتم حضوری می‌خوام با رئیس صحبت کنم. یک ساعتی هم معطل این شدم که شرفیاب بشم خدمت رئیس منطقه. گفتم منطقهٔ ۴ نیازمندتر بود، ولی انتقالیمو پذیرفت که برم ۳، اون وقت شما که به اندازهٔ کافی نیرو دارید معذورید؟ تازه من که از اول نیروی شما نبودم، خودم با پای خودم اومدم اینجا. اعتنایی نکرد. گفت برو یه نیروی جایگزین بیار به جای خودت معرفی کن تا امضا کنم. دومِ مهر از کجا نیروی جدید پیدا می‌کردم من؟ مگه به این آسونیه؟ اون نیروی جدید هم به هر حال الان تو یه منطقه‌ایه و اون منطقه هم باید به اون اجازهٔ خروج بده دیگه. الان همه به اجبار بالاخره یه جایی ساماندهی شدن. کیو بیارم تو این وضعیت؟ تازه وقتی مدیرتون میگه نیروی جایگزین دارم، نگران چی هستین شما؟ برگشتم نشستم تو ماشین و گفتم اجازهٔ خروج نمی‌دن؛ بریم ادارهٔ کل. دیروزش ادارهٔ کل بودم و گفته بودن که تا منطقهٔ ۷ اجازه نده نمی‌تونی بری ۳. اینو می‌دونستم. ولی گفتم دوباره بریم ادارهٔ کل. تو راهروها و دم در اتاق‌ها جای سوزن انداختن نبود. به هر زحمتی بود رفتم تو و مشکلم رو مطرح کردم. مسئول اول گفت نمیشه. دومی گفت نمیشه. سومی و چهارمی هم گفتن نمیشه. رفتم آبدارخونه و به آبدارچی گفتم پدرم از صبح تو ماشین گرفتار منه. یه لیوان چایی می‌دید ببرم براش؟ خودم لیوان برده بودم ولی گفت بذار تو این لیوانای کاغذی که مال مهمونای اداره‌ست بریزم. گفت قند هم می‌خوای؟ گفتم نه، دارم تو کیفم. نشستم تو ماشین و چایی رو دادم دستش. گفت نسرین یه وقتایی نمیشه. این‌جور موقع‌ها باید قبول کنیم که نمیشه. گفتم بعضی وقتا میشه، ولی سخت میشه. این‌جور وقتا باید سخت تلاش کنیم. الان من نمی‌دونم نمیشه؟ یا سخت میشه؟ نمی‌دونم باید تسلیم شم؟ یا سخت‌تر تلاش کنم؟ دوباره رفتم بالا. رفتم پیش مسئول پنجم. پشت اتاقش صف بود. ایستادم تا نوبتم برسه. در اتاق باز بود. وقتی نوبت من شد یه خانم از آخر صف سریع خودشو پرت کرد تو اتاق. ماها که صف وایساده بودیم هاج و واج مونده بودیم که چقدر بی‌ادب. خانومه وقتی کارشو انجام داد و خواست خارج بشه گفت اجازه می‌دید برم بیرون؟ گفتم مگه وقتی میومدید تو اجازه گرفتید؟ ساعت‌ها معطل شده بودم و این چند دقیقه هم روش. ولی یه حکمتی تو این چند دقیقه معطلی بود. اگر به وقتش می‌رفتم تو اتاق، این مسئول هم مثل قبلیا قرار بود بگه نمیشه و اول اجازهٔ منطقهٔ ۷ رو بگیر بعد. کما اینکه به چند نفر که مشکلشون شبیه من بود هم همینو گفته بود. بعد از اون خانوم نوبت من و یه آقای دیگه بود که به موازات هم ایستاده بودیم و نوبتمون بود که بریم تو. گفتم فقط یه سؤال دارم. اجازه می‌دید اول من برم داخل؟ اجازه داد. تا نشستم و اون مسئول اسمم رو پرسید، گوشیش زنگ خورد. من فقط می‌خواستم بپرسم میشه مثل بار اول که منطقهٔ چهارو راضی کردن هفت رو هم راضی کنن یا نه. تلفنشو جواب داد و شروع کرد به احوالپرسی و خوش و بش. من و اونایی که تو صف بودن هم همدیگه رو نگاه می‌کردیم و حرص می‌خوردیم. اونی که پشت خط بود می‌گفت یه تعداد از نیروهامون دیروز بازنشسته شدن و انتقالی گرفتن برای هیئت‌علمی شدن و بدون نیرو موندیم. از جواب‌های این مسئول متوجه شدم از منطقه ۳ زنگ زدن. تو اون شرایط داشتن از چالش‌ها و مشکلاتشون می‌گفتن و دنبال راه‌حل می‌گشتن. من و اونایی که تو صف بودن هم هی همدیگه رو نگاه می‌کردیم که چرا قطع نمی‌کنه تلفنو کار ما رو راه بندازه. یهو وسط حرفاش اسم منو آورد. دیدم صحبت از نیروی ادبیاته که منطقهٔ ۳ خواسته ولی ۷ بهش اجازهٔ بازگشت نمی‌ده. از تعجب دهنم باز مونده بود و شاخ درآورده بودم. مسئوله برگشت سمتم اسممو مجدداً پرسید و گفت اینی که میگه تویی؟ گفتم بله ولی من برای این تلفن با کسی هماهنگ نکرده بودم. تلفنو که قطع کرد گفت همین الان برو منطقهٔ ۷ به فلانی بگو فلانی گفت با درخواست خروجت موافقت کنن. بعد برو ۳. خودشم تعجب کرد از همزمانی حضور من و اون تلفن. گفت خدا خیلی دوستت داره ها. مات و مبهوت بودم. اومدم پایین که زنگ بزنم به منطقهٔ ۷ و بگم فلانی گفته اگه ممکنه تو سامانه تأیید رو بزنن که دیگه دوباره نرم تا اونجا. تلفنشون اِشغال بود. نگو همزمان که من زنگ می‌زنم اونا هم دارن به من زنگ می‌زنن. جواب تماسشونو دادم. گفتن نیروی جایگزین اومده و می‌تونی بیای امضای خروجتو بگیری. نیروی جدید اومده بود و دیگه نیازی نبود بگم فلانی دستور داده فرمو امضا کنید. برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۷. واقعاً یه نیروی جدید ادبیات تو اتاق بود و از تو نقشهٔ روی دیوار و گوشیش داشت دنبال مدرسه‌هایی که قرار بود من برم و منصرف شده بودم می‌گشت. محترمانه امضای انصراف و خروج رو از رئیس گرفتم و رفتم آبدارخونه. این دفعه هم برای بابا که دم در منتظرم بود چایی گرفتم هم برای خودم. از رادیوی آبدارخونه صدای اذان ظهر پخش می‌شد. مجدداً برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳. تا اون لحظه اسم مدرسه‌ای که خالی شده بود رو نگفته بودن بهم. چند بار پرسیده بودم ولی نمی‌گفتن. فقط می‌دونستم ۲۴ ساعتمو کامل قراره به اون مدرسه بدن. وقتی مدارکمو کامل کردم و تحویلشون دادم گفتن قراره بفرستیمت فلان مدرسه. اسم اون مدرسه رو که شنیدم یه شاخ دیگه کنار شاخ قبلی که پیش اون مسئول موقع اون تماس تلفنی درآورده بودم درآوردم.

این همون مدرسه‌ای بود که پارسال صبح‌ها با یکی از نیروهاش هم‌مسیر می‌شدم و می‌گفت این مدرسه مال ازمابهترونه و به این راحتیا کسی رو راه نمی‌دن توش. آدرس مدرسه رو گرفتم و رفتم که با مدیر و فضای مدرسه آشنا بشم. همه چی عالی و در بهترین حالت ممکنش بود. مسیر، درسی که قرار بود تدریس کنم، دانش‌آموزان، مدیر، معاون، همکارا. در وصف خاکی بودن مدیر همین بس که بعد از اینکه شکلات تعارف کرد و برداشتم، خودش رفت آبدارخونه برام چایی ریخت آورد. دنبال جعبهٔ شیرینی می‌گشت و هر چی می‌گفتم همین شکلات کافیه می‌گفت نه، شیرینی هم باید بدم. اسم مدرسه رو نخواهم گفت، ولی زین پس این مدرسه رو مدرسهٔ شمارهٔ ۴ نام‌گذاری می‌کنیم.

چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته، روز اولی که رفتم دبیرستان فرهنگ تا برنامه‌مو بگیرم، مدیر مدرسه گفت جلسه داریم و بمون با دبیرها آشنا شو. جلسه تا ظهر طول کشید و بعدشم باید می‌رفتم فرزانگان و با مدیر اونجا هم صحبت می‌کردم. اون روز به دفاع دکتری نگار نرسیدم و نگار در غیاب من دکتر شد. مدیر فرهنگ بعد از جلسه یه فلش ۳۲ گیگ به هر کدوم از معلم‌ها هدیه داد. امروز که انصرافم از این مدرسه قطعی شد و ابلاغ مدرسهٔ شمارهٔ ۴ رو گرفتم، رفتم تا با مدیر اونجا خداحافظی کنم و عکس‌های سه در چهار و مدارکم رو هم پس بگیرم. وقتی گفتم به رسم ادب برای خداحافظی اومدم به معاونش گفت می‌بینی؟ معلمای دیگه آدمو می‌بینن سلام هم نمی‌دن ایشون این همه راهو برای خداحافظی اومده. گفتم هدیه‌تونم آوردم؛ شاید مدرسه محدودیت داشته باشه و بخواین به دبیر جایگزین من بدین. گفت یادگاری نگهش دار. پس نگرفت.


این کاغذ مچاله‌شده، برگهٔ ورود به اداره‌ست. هر بار باید از اینا می‌گرفتیم.

۲۳ نظر ۰۳ مهر ۰۳ ، ۱۶:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برای پودمان اول باید ۱۱تا درس بگذرونیم. بعدشم پودمان دوم و بعد از اونم آزمون جامع یا اصلح. این ۱۱تا درس اینا هستن: آشنایی با بیانیهٔ گام دوم انقلاب، تاب‌آوری اجتماعی، فن بیان و سخنوری، مخاطرات محیطی، مفاهیم قرآنی، برنامه‌ریزی فرهنگی، هنرهای تجسمی، مدیریت کلاس و یادگیری، معلم تحول‌آفرین و کتاب‌های درسی ۱ و ۲ (کتاب‌های ادبیات و نگارش). این پردیسی که می‌رم (و حتی اون پردیس شهر ری) فقط چهارتا از این کلاس‌ها رو تشکیل دادن و گفتن چون برای بقیهٔ درس‌ها استاد و زمان و کلاس نداریم نمره‌شو همین‌جوری می‌ذاریم براتون. وقتی تو کلاس این خبرو اعلام کردن همه خوشحال شدن و تشکر کردن! حالا تنها کسی که نسبت به این تصمیم معترضه منم. امروز تو گروه معلم‌های آینده پیام گذاشتم که شما رو نمی‌دونم، ولی من تو این دوره شرکت نکردم که صرفاً نمره بگیرم. اومدم که یاد بگیرم نه نمره. اگر قراره بدون تشکیل کلاس نمره بدن، پس یا شهریه‌ها رو (۵میلیون و ۴۰۰ گرفتن برای این سه چهار جلسه) پس بدن یا نمره‌ها رو برگردونن بریم یه جای دیگه که استاد داره دوره ببینیم. بقیه رو نمی‌دونم ولی من در اولین فرصت نسبت به این موضوع اعتراض خواهم کرد و موضوع رو به گوش مسئولان رده‌بالا که یکیش رئیس خودمون باشه خواهم رساند. 

استاد شمارهٔ ۲ (همونی که جلسات پایانی باهاش یه کم بحثم شد) بدون گرفتن امتحان نوزده داده بهم. در واقع گفته بود امتحان نمی‌گیرم و به جزوه‌هاتون نمره می‌دم. الان به جزوهٔ من نوزده داده!

بعد از اینکه منطقهٔ ۳ روی فرمم عدم نیاز زد و درخواستمو برگشت داد به اداره، ازم خواست به رئیس اداره‌شون نامه بنویسم و انصرافمو از اون منطقه اعلام کنم که بعدش یا برگردم ۴ یا برم یه جای دیگه. من اون روز نامه رو نوشتم، ولی ننوشتم انصراف می‌دم. نوشتم شما اعلام عدم نیاز کردید و با اشارهٔ غیرمسقیم به رزومه‌م در لفافه گفتم خودتون نیرو به این خوبی رو از دست دادید و نپذیرفتید. هفتهٔ آخر شهریور فقط مناطق پایین‌شهرن که هنوز کمبود نیرو دارن. با این حال دلو زدم به دریا و رفتم سراغ منطقهٔ ۷ که پایین‌شهر نبود و بعید بود نیرو بخواد. خوش‌شانس بودم که دوتا از بهترین مدرسه‌های این منطقه معلم‌های ادبیاتشون بازنشسته شده بودن و نیرو لازم داشتن. دبیرستان فرهنگ و فرزانگان. اولش فکر می‌کردم برای منی که انسانی نخوندم، تدریس برای انسانی‌ها سخت و سنگین باشه و مردد بودم بپذیرم، ولی وقتی کتاباشونو دیدم یادم اومد که خودم وقتی راهنمایی بودم کتاب‌های انسانی‌ها رو می‌خوندم و مسلطم به محتواشون. اداره گفت دو روز این مدرسه تدریس کن و دو روز اون مدرسه. با هر دو مدیر مدرسه صحبت کردم و هر دو مدیر بیشتر از دو روز لازمم داشتن. تا همین امروز هم به توافق نرسیده بودن و کوتاه نمیومدن. امروز نرفتم مدرسه و اومدم فرهنگستان تا اداره تکلیفمو با این دوتا مدرسه مشخص کنه. خودم هم تو رودروایستی نمی‌تونستم یکیشونو انتخاب کنم. از اونجایی که مدرسه‌های قبلیم از این انتقالی بی‌اطلاع بودند، اون‌ها هم امروز منتظرم بودن. صبح زنگ زدم و عذرخواهی و دلجویی کردم که از اونجا انتقالی گرفتم و کلاس‌هاشون الان بدون معلم مونده.

تا ظهر چند بار با ادارهٔ منطقهٔ ۷ تماس گرفتم تا خودشون بگن چند ساعت کجا برم. ولی جواب تلفنمو ندادن و منم نمی‌خواستم حضوری برم. تمایلم به فرهنگ بیشتر بود تا فرزانگان، ولی تصمیم رو گذاشتم بر عهدهٔ خودشون. ظهر از منطقهٔ ۳ (همون منطقه‌ای که اعلام عدم نیاز کرده بود و اشکمو درآورده بود) تماس گرفتن گفتن یکی از معلمای ادبیاتشون استاد دانشگاه شده و الان یهو جاش خالیه و نیرو ندارن. با اینکه من همهٔ مدارکمو ازشون پس گرفته بودم نمی‌دونم از کجا شماره‌مو پیدا کرده بودن و با چه رویی زنگ زده بودن. جا داشت اون غزل وحشی بافقی رو براشون بخونم که ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم، امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم. دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند، از گوشهٔ بامی که پریدیم پریدیم. رم دادن صید خود از آغاز غلط بود، حالا که رَماندی و رمیدیم، رمیدیم. ولیکن هنوز دلم با ۳ بود و گفتم باشه مجدداً درخواست می‌دم میام، فقط قبلش اجازه بدید به اون دوتا مدیر منطقهٔ ۷ که منو می‌خوان اطلاع بدم که دنبال نیروی جایگزین باشن. اول به مدیرها پیام دادم و قضیه رو گفتم بعدش از فرهنگستان مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم ادارهٔ کل که درخواست انتقالی بدم به ۳. ولی مسئول مربوط مرخصی بود و گفتن فردا بیا. موضوع رو به همکار مسئول مربوطه گفتم که راهنماییم کنه. گفت منطقهٔ ۷ باید با انصراف و خروجت موافقت کنه بعد بیای اینجا مجدداً درخواست بدی برای جای دیگه. الان نه روم میشه برم انصراف بدم نه جرئت انصراف دارم. می‌ترسم فردا بعد از انصراف از ۷، برم ۳ و مثل هفتهٔ پیش بگن دیر اومدی یکی دیگه رو جایگزین کردیم. اون وقت با چه رویی دوباره برگردم ۷؟ برگردم هم دیگه جای خالی نیست برام. چون همین الان دوتا نیروی مازاد دارن و من برم جایگزین من میشن.

۱۲ نظر ۰۱ مهر ۰۳ ، ۱۶:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با انتقالیم به منطقهٔ ۳ موافقت شد، ولی انقدر دیر که هیچ مدرسه‌ای دبیر ادبیات نیاز نداشت. مجدداً درخواست دادم به یه منطقهٔ یه کم دورتر. الان دوتا مدرسه همزمان منو می‌خوان. هنوز بهم اطلاع ندادن کجا قراره برم و چی قراره تدریس کنم. دیشب که مدرسهٔ شمارهٔ ۳ برنامه‌مو برام فرستاد و گفت یکشنبه مدرسه باش فهمیدم اداره بدون اطلاع مدرسه‌های قبلیم این جابه‌جایی رو انجام داده. وقتی بهشون گفتم امسال در خدمتتون نیستم جا خوردن. اون منطقه به‌شدت با کمبود دبیر ادبیات مواجهه و مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم تدریس بخشی از کلاس‌های ادبیات رو سپرده به دبیر عربی.


شنبه قبل از جلسه در جواب احوالپرسی رئیس گفتم هر روز پیگیر انتقالی‌ام و هنوز مشخص نیست. اون روز از منطقهٔ ۴ تماس گرفتن که چرا مدارکتو کنار درخواست انتقالت بارگذاری نکردی؟ مدارکی مثل گواهی و تقدیرنامه و کارنامه و صفحهٔ دوم شناسنامه و هر فعالیت مرتبط و غیرمرتبطی که از نظر اون‌ها امتیاز محسوب میشه. گفتن مدارکتو بارگذاری کن تا تأیید کنیم. از لحنشون معلوم بود با اکراه دارن این کارو می‌کنن. بیشتر مدارسشون دبیر ادبیات نداشت و اگر زور ادارهٔ کل و نامه‌م نبود عمراً اجازهٔ خروج از منطقه می‌دادن. گفتم چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته سامانه رو برام باز کردن و همون‌جا تو اداره همه چیو به درخواستم پیوست کردم و وضعیت درخواستم در انتظار تأیید شماست. این سامانه جوریه که اگر مدارک رو پیوست نکنی بهت کد نهایی رو نمیده. من کد نهایی رو داشتم. گفتن باشه تأیید می‌کنیم. چند دقیقه بعد چک کردم دیدم به‌جای تأیید، برگشت زدن که امکان ویرایش فعال بشه و من مدارکمو بارگذاری کنم. شاید عمداً وقت‌کشی می‌کردن که مدارس منطقهٔ ۳ پر بشه و اعلام عدم نیاز کنه. مجدداً کد نهایی گرفتم و زنگ زدم اداره. جواب ندادن. ساعت‌ها پشت خط موندم تا بالاخره یکی گوشیو برداشت. گفتم قسمت مشاهدهٔ مدارک رو بزنید می‌بینید مدارکمو. لطفاً تأیید کنید. گفتن باشه. شب درخواستم تأیید شد. هم مبدأ تأیید کرده بود هم مقصدی که منطقهٔ ۳ باشه. دیگه می‌تونستم خودمو به منطقهٔ ۳ معرفی کنم و ازشون بخوام به مدارسشون معرفیم کنن.


یکشنبه ظهر بعد از تموم شدن کلاس‌های پودمان رفتم اداره. خودمو معرفی کردم و فرم گرفتم. پر کردم و از بخش‌های مختلف اداره امضا و تأیید گرفتم. مسئولی که قرار بود ابلاغمو بده گفت بشین بررسی کنم. مدام ساعتمو نگاه می‌کردم. بهش گفته بودم که باید برم فرهنگستان و عجله دارم. نمی‌دونستن فرهنگستان چیه و کجاست. بعد از دو ساعت معطلی گفت اگر عجله داری برو، هر موقع مدرسهٔ خالی پیدا کردیم زنگ می‌زنیم. پرسیدم چند درصد احتمال داره؟ گفت یه معلم ادبیات هست که درخواست انتقالی داده به یه استان دیگه. یکی دیگه هم هست که قراره معاون بشه. اونا برن، تو جای اونا می‌ری. قرار شد خبرم کنن. خداحافظی کردم و رفتم فرهنگستان.


فکر می‌کردم سواد بالا و بیان فاخر و مؤدبانهٔ استاد شمارهٔ دوی مهارت‌آموزی، می‌چربه به اون نگاه از بالا به پایین و غرور و تفاخرش. سعی کرده بودم این بخش از رفتارشو نادیده بگیرم و به جنبه‌های مثبتش فکر کنم، ولی دوشنبه بعد از اینکه چند بار با کنایه و مستقیم و غیرمسقیم به جزوه ننوشتن من اشاره کرد کاسهٔ صبرم لبریز شد. عذرخواهی کردم و گفتم استاد جسارتاً این طرز نگاهتون، این برخورد از بالا به پایینتون آزاردهنده‌ست و اذیتم می‌کنه. بخش دانش زبانی کتاب ادبیات برای بقیه که ادبیات خوندن سخته، ولی همون چیزیه که من در سال‌های تحصیل زبان‌شناسی مفصّل خوندم. این چند جلسه که تمرکز کرده بود روی بخش دانش زبانی، من کمتر از بقیه یادداشت‌برداری می‌کردم. ولی می‌کردم. مثلاً می‌نوشتم نقش کلمات در جمله، که بدونم اون جلسه استاد راجع به چی حرف زده. مثال‌های متعددی که می‌زد رو دیگه نمی‌نوشتم که مثلاً این نهاده این مفعوله زمان این فعل چیه. بقیه ولی با دقت می‌نوشتن. پای تخته هم که می‌رفتن بلد نبودن جواب بدن. واقعاً بعضی‌هاشون بلد نبودن و من نگران این بودم که هفتهٔ دیگه چجوری قراره تدریس کنن. دوشنبه وقتی استاد داشت مطالب جلسات قبل رو تکرار می‌کرد و بقیه تندتند می‌نوشتن و سؤال‌های بدیهی و ساده می‌پرسیدند، من ساکت نشسته بودم و کاری نمی‌کردم. استاد چند بار با تأکید گفت چون قرار نیست امتحان بگیرم، به جزوه‌هاتون نمره خواهم داد. بعد گفت جزوهٔ گروهی بنویسید و هر کدوم بخشی از مباحث رو بنویسید و باهم به اشتراک بذارید. بعد گفت نه، چون بعضیا جزوه نمی‌نویسن گروهی ننویسید، که در حق شما که می‌نویسید ظلم نشه. به اونایی که نمی‌نویسن جزوه ندید. هر کی خودش بنویسه و با بقیه هم به اشتراک نذارید. مشخصاً منظورش من بودم. دستمو بلند کردم و مؤدبانه گفتم این طرز برخورد اذیتم می‌کنه. گفتم من هر سه مقطع تحصیلی و حتی قبل‌تر، زمانی که دانش‌آموز بودم جزوه‌نویس کلاسمون بودم. به اونایی که جزوه نمی‌نوشتن هم جزوه می‌دادم. حتی همین الانشم همهٔ جزوه‌هام تایپ‌شده در اختیار دانشجویان جدیده. یادداشت‌های این چند روز رو هم نشونش دادم و گفتم من هم می‌نویسم، ولی کمتر. کلیدواژه می‌نویسم که اگر لازم باشه بعداً توضیح بدم. الان ترجیح می‌دم گوش بدم. انقدر هم دقیق گوش می‌دم و حافظه‌م خوب هست و بلدم که بعداً بتونم بیشتر بنویسم و توضیح بدم. دوباره با کنایه گفت پس ماشالا به حافظه‌تون که فکر می‌کنید همه چی یادتون می‌مونه. به مدرکم اشارهٔ مستقیم نکردم و امیدوار بودم از جملهٔ «هر سه مقطع تحصیلی جزوه‌نویس کلاسمون بودم» متوجه شده باشه. دوشنبه نرفتم اداره و اون‌ها هم زنگ نزدن. رفتم فرهنگستان. با خوشحالی به عالم و آدم گفتم منتقل شدم منطقهٔ ۳، ولی هنوز مشخص نیست کدوم مدرسه. همه تبریک می‌گفتن!


استاد شمارهٔ ۱ دورهٔ مهارت‌آموزی تعدادی عکس برامون فرستاده بود و خواسته بود برای یکی از عکس‌ها تصویرنویسی کنیم. هم تکلیف بود، هم به جای امتحان. من تصویر سیبی که غمگین بود رو انتخاب کردم و یه سناریوی تخیلی نوشتم براش:

در را برایم باز کرد. کیسه‌های سیب را گرفتم سمتش و گفتم «بگو سیییییب!». زل زد به چشم‌هایم و پرسید: «گریه کردی؟» گفتم «اول، سلام!». اشاره کردم به کیسه‌ها. گرفت و سؤالش را تکرار کرد. کفش‌هایم را درآوردم و گفتم «هوا آلوده‌ست. حساسیت دارم».

سینی چای را گرفت سمتم که می‌خوری؟ چشم‌هایم را باز کردم و سرم را از روی میز برداشتم. دستم را دراز کردم سمت سینی. نگاهش نکردم. گفت «ولی این دفعه گریه کردی! ببین چشات قرمزه!» لیوانی که پرتر بود را برداشتم و گفتم «دیشب کم خوابیدم؛ خسته‌ام. چایی بخورم خوب می‌شم». به بهانهٔ آوردن قند بلند شدم رفتم سمت آشپزخانه. اما برنگشتم.

کمی بعد آمد و یک سیب از یخچال برداشت. تکیه داد به دیوار و در چشم‌هایم خیره شد و همین‌جور که داشت سیب را گاز می‌زد گفت: «ولی اینا دیگه اشکه. مشخصه که گریه کردی». ماهیتابه را گذاشتم روی گاز و گفتم «نشُسته بودمشون». گاز دیگری به آن سیب نشُسته زد و پرسید «چی شده؟» پیازها را داخل ماهیتابه ریختم و گفتم «داشتم اینا رو خرد می‌کردم».


سه‌شنبه آخرین روز پودمان بود. صبح زود رفتم اداره. هنوز کارمندا نیومده بودن. هفت و ربع مسئولی که باهاش کار داشتم اومد. گفت هنوز مدرسهٔ بدون معلم پیدا نکرده. گفت ظهر هم سر بزنم بهشون. برگشتم دانشگاه، برای پودمان. استاد شمارهٔ ۲ ابتدای کلاس بابت بحث دیروز عذرخواهی کرد. چندین بار خانم دکتر خطابم کرد و گفت برم پای تخته و معلوم و مجهول رو درس بدم. بخش‌هایی رو ناخواسته بالاتر از سطح دانش‌آموز می‌گفتم و استاد تذکر می‌داد که مخاطبم دانشجو نیست. به‌نظرم برخوردش نرم‌تر شده بود. تا آخر جلسه ده دوازده باری خانم دکتر خطابم کرد و بعد از اینکه بقیه هم رفتند و چندتا مثال و تمرین جواب دادند (بعضی‌ها هم البته مسلط نبودند و نمی‌توانستند جواب بدهند) مجدداً خواست پای تخته برم و تمرین حل کنم. بعد از این کلاس، با استاد دیگری درس مدیریت کلاس داشتیم. به گروه‌های سه‌نفری تقسیم شده بودیم و قرار بود هر گروه فصلی از کتاب رو ارائه بده. هم‌گروه‌های من هر کدوم دوتا بچه داشتن و مسیرشون هم دور بود. پاورپوینت و ارائه رو من بر عهده گرفتم. اون‌‌ها هیچ کاری نکردن. البته تشکر کردن و کلی هم برام دعا کردن. از استاد خواستم اجازه بده اول من ارائه بدم که بعدش برم اداره. همون موقع که گوشی دستم بود و اسلایدها رو جابه‌جا می‌کردم و توضیح می‌دادم اسنپ گرفتم به مقصد ادارهٔ منطقهٔ ۳. مسئول کارگزینی با شرمندگی گفت همهٔ مدارسمون پره. همهٔ پایه‌های هفتم تا دوازدهم. با انتقالی اونی که قرار بود بره یه استان دیگه موافقت نشد که تو جاش بری. اونی هم که قرار بود معاون بشه نشد. گفت اگر یک روز زودتر میومدی نیاز داشتیم. گفت تو خیلی سرتر از اونی هستی که زودتر از تو اومده و گرفتیمش. گفت درس غیرمرتبط می‌خوای؟ قبول نکردم. توی فرمم نوشت عدم نیاز. گفت به مدیر منطقه نامه بنویس و انصرافتو اعلام کن. گفتم من انصراف ندادم، شما اعلام عدم نیاز کردید. همینو تو نامه نوشتم. باید نامه رو می‌بردم دبیرخانه و از اونجا می‌فرستادن ادارهٔ کل. بعد باید می‌رفتم ادارهٔ کل که تکلیفم مشخص بشه. مسئول ارسال نامه وقتی اعلام عدم نیاز منطقه رو دید تعجب کرد. گفت تا امروز صبح نیاز داشتن و اتفاقاً امروز صبح یکی اومده و گرفتنش. با اینکه فرم من از دو روز پیش اونجا بود، ولی دیگه برام مهم نبود. رفتم ادارهٔ کل. بعد از اونجا هم باید می‌رفتم ادارهٔ یه منطقهٔ دیگه. نتونستم اون روز برم فرهنگستان، و اتفاقاً تو فرهنگستان کلی کار داشتم و بقیه هم با من کار داشتن. به مسئول نقل و انتقالات گفتم منطقهٔ ۳ عدم نیاز زده به درخواستم. بفرستینم فلان منطقه. گفت سریع برو بالا پیش فلانی بگو درخواست جدید بده. نگاه به ساعت کردم دیدم دوئه. گفتم اگه درخواستم ثبت بشه، از اینجا باید برم ادارهٔ اون منطقه؟ گفت آره ولی عجله کن. رفتم دیدم بالا غلغله‌ست. جای سوزن انداختن نبود. منشی گفت اسمتو بنویس نوبتت که بشه صدات می‌کنم. گفتم کارم خیلی فوریه. باید به یه منطقهٔ دیگه درخواست انتقالی بدم. گفت همهٔ اینایی که اینجا نشستن کارشون فوریه. اسممو نوشتم. بیشتر از صد نفر تو نوبت بودن. تا شبم می‌نشستم نوبت به من نمی‌رسید. تا یه ساعت دیگه هم اون اداره تعطیل می‌شد. برگشتم پیش مسئول نقل و انتقالات. گفتم بالا خیلی شلوغ بود. زیر لب گفتم خسته‌م کردین. گفت الان خودم ثبت می‌کنم. پرسید مطمئنی نمی‌خوای برگردی منطقهٔ ۴؟ گفتم نه برنمی‌گردم و یهو گریه‌م گرفت. کد پرسنلیمو پرسید. نتونستم جوابشو بدم. نگاه به پرونده‌م کرد و کد پرسنلیمو از اونجا برداشت. پرسید الان می‌خوای بری فلان منطقه؟ با سرم تأیید کردم و همین‌جور بی‌وقفه داشتم اشک می‌ریختم. دستمال کاغذی رو گرفت سمتم. برداشتم. گفت می‌تونی بری منطقهٔ فلان. بی‌خداحافظی و بی‌هیچی‌حرفی از اتاق اومدم بیرون و همهٔ مسیرو گریه کردم.

۱۳ نظر ۳۰ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۲- پودمان (قسمت دوم) + ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۲)

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۷ ب.ظ

۱. امروز ۸ صبح هر دو مدرسه جلسه داشتن. از این‌ور پودمان و مهارت‌آموزی دارم، از اون‌ور کلی کار تو فرهنگستان رو سرم ریخته. اینستا رو باز می‌کنم می‌بینم استادم پای پستم کامنت! گذاشته که رساله‌تو بفرست، بعد این جلسات مدرسه هم میشه قوز بالا قوز. حتی اگه بتونم همۀ این کارها رو مدیریت کنم هم دیگه نمی‌تونم در آن واحد دو جا باشم. تو گروه مدرسۀ شمارۀ دو نوشتم که اون‌یکی مدرسه هم جلسه داره. مدیر پیام داد که شما از این به بعد نیروی اون مدرسه‌ای. این یعنی نمی‌خواد بیای. ولی مدرسۀ شمارۀ سه تو گروه اعلام کرده بود که همۀ معلم‌های قدیمی و جدید باید حضور به هم برسونن. از گواهیا و تقدیرنامه‌هامونم باید کپی می‌گرفتیم می‌بردیم که ضمیمۀ پرونده‌مون کنن برای ارزشیابی. فقط مدرسۀ شمارۀ سه که دورتر بود قرار بود ارزشیابی منو انجام بده و به‌شدت هم از من راضی بودن و می‌خواستن نگهم‌دارن. اتفاقاً با مدیر و معاون و بچه‌ها رابطۀ خوبی داشتم، ولی خیلی دور بود و بهشون گفته بودم که سختمه و درخواست انتقالی خواهم داد. ولی از اونجایی که چشمشون آب نمی‌خورد درخواستم پذیرفته بشه نه‌تنها منو تو برنامه‌هاشون گنجونده بودن بلکه منو به‌عنوان رابط پژوهشی مدرسه به اداره معرفی کرده بودن. امروز صبح رفتم اداره که اول نامۀ انتقالیمو پیگیری کنم و بعد از اونجا برم مدرسه. انقدر کارم اونجا طول کشید که به جلسۀ مدرسه نرسیدم و نرفتم.

۲. جماعتی از ۷ صبح و حتی قبل‌تر تو بخش نقل و انتقالات نشسته بودن. ساعت اداری فرهنگستان از هفت شروع میشه ولی مثل اینکه اونجا دیرتر شروع می‌شد یا داشتن صبحانه می‌خوردن که نزدیکای هشت بود و هنوز خبری از کارمنداشون نبود. بعد کم‌کم بشقاب نون و پنیر به دست اومدن سمت اتاقاشون. با عصبانیت به یکی از اینایی که مثل من منتظر نشسته بود گفتم اینا تو خونه نمی‌تونن صبحانه بخورن؟ چند ساعت دیگه هم که وقت ناهار و نمازشونه. تلفنم که جواب نمی‌دن. بیچاره اونایی که انتقالیشون برون‌استانیه و هی از شهرهای دیگه پا میشن میان برای پیگیری. 

۳. رفتم طبقۀ بالا دیدم غلغله‌ست. طرف دست بچه‌های قد و نیم‌قدشو گرفته بود آورده بود نشون بده که چه شرایط سختی داره. یکی با شوهرش اومده بود، یه پسر با مامانش، یه دختر با باباش. با چیزایی که می‌دیدم، اگر با انصاف می‌خواستم قضاوت کنم شرایط من از همه‌شون بهتر بود. یه نفر اومده بود از منطقۀ پونزده نمی‌دونم به کجا انتقالی بگیره. مسئول انتقالی یه جدول نشونش داد گفت همین امروز پرینت گرفتم (راست می‌گفت وقتی پرینت می‌گرفت من اونجا بودم). آمار نیروهای مناطق بود. اون منطقه صدوشش‌تا کلاس بدون معلم داشت. هر کلاس هم چهل‌تا دانش‌آموز. گفت اولویت با این دانش‌آموزاست نه شما که معلمشی. وقتی جدولو نشون می‌داد به آمار منطقه‌ای که خودم توش بودم دقت کردم دیدم اوضاعش انقدر هم وخیم نیست. کمبود داره ولی نه انقدر که جنوب تهران کمبود دارن.

۴. همه اسمشونو روی برگه نوشته بودن که به‌نوبت برن و کارشونو انجام بدن. یه خانومی کنارم نشسته بود که چندین سال سابقه داشت. پرسیدم چرا وقتی انقدر کمبود دارن بیشتر استخدام نمی‌کنن؟ گفت چون نمی‌تونن حقوقشونو بدن. گفتم می‌تونن، ولی بودجه رو صرف چیزای دیگه می‌کنن. اشاره کرد که یه چیزی نگم که کارمو راه نندازن. 

۵. تو این بخش می‌خوام با معنای واقعی واژۀ پیگیری آشناتون کنم. من هر بار که می‌رم اداره برای پیگیری انتقالیم، به یه جواب بسنده نمی‌کنم. درِ تک‌تک اتاقا رو می‌زنم و سؤالمو مطرح می‌کنم و جواب‌هاشونو مقایسه می‌کنم که اگه تناقض داشت همون‌جا حل کنم بعد برگردم. مثلاً ممکنه یکیشون بگه مشخص نیست، یکیشون بگه هفتۀ دیگه مشخص میشه. اگه نفر بعدی گفت دو هفتۀ دیگه، باید برگردی از اونی که گفته یه هفته دوباره بپرسی و بگی فلانی گفته دو هفته، چرا شما میگی یه هفته. مثلاً امروز به یه خانومی که اومده بود نامه‌شو پیگیری کنه گفتن کمیتۀ خاص تشکیل نشده هنوز. اون بنده خدا هم برگشت خونه که هفتۀ دیگه دوباره بیاد پیگیری کنه ببینه بالاخره تشکیل شد یا نه. منشی به منی که منتظر نوبتم بودم گفت شنیدی که، هنوز تشکیل نشده. گفتم نه من خودم باید سؤالمو مطرح کنم. تو این فاصله چند نفرم اومده بودن که بهشون گفتن برید یکیو پیدا کنید که برعکس شما بخواد از فلان جا بره بهمان جا، که باهم جابه‌جا بشین. نوبت من که رسید گفتم چون سامانه بهم اجازۀ ثبت درخواست نمی‌داد، نامه آورده بودم. میشه بگید نامه‌م تو چه مرحله‌ایه؟ گفت بشین. به همه می‌گفت برید فلان کارو بکنید، به من گفت بشین. یه کم نشستم و بعد بلند شدم گفتم من اینجا نشستم که چه اتفاقی بیفته؟ گفت بشین سامانه رو برات باز کنم درخواستتو ثبت کن. همۀ اونایی که میومدن سابقه داشتن و سامانه براشون باز بود و خودشون ثبت کرده بودن، ولی من چون سابقه نداشتم سامانه برام غیرفعال بود. یه ساعت طول کشید تا فرمو پر کنم و چیزایی که لازمه رو تو سامانه آپلود کنم. بعد گفت حالا برو یکیو پیدا کن که بخواد از سه بره چهار، با اون جابه‌جا شو. الکی گفتم باشه و رفتم سراغ مسئول بعدی که رئیس این مسئول بود. گفتم این شمارۀ نامه‌م هست و اومدم بدونم تو چه مرحله‌ایه. تو سامانه هم درخواست دادم. کسی رو هم سراغ ندارم بخواد با من جابه‌جا بشه. نگاه کرد گفت نامه‌ت نرسیده دستم؛ برو از فلانی پیگیری کن. رفتم گفتم نامه‌م تو چه مرحله‌ایه؟ گفت امروز می‌فرستم بالا. و منی که دوباره باید برگشتم بالا.

۶. روز اولی که پردیس شهر ری بودم، تو فاصلۀ استراحت بین کلاس‌ها می‌خواستم چادرمو دربیارم. گرم بود و کولر هم نداشتن. اون حاج آقا و پسره هم تو کلاس نبودن. بعد دیدم همه چادری‌ان و این سؤال پیش اومد که آیا اینجا چادر اجباریه؟ پرسیدم، کسی نمی‌دونست ولی چون مانتوم رنگی و نسبتاً کوتاه بود بی‌خیالش شدم و نشستم. ولی تو این مدت هر کدوم از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیانو دیدم همه چادری بودن. تک‌وتوک یکی دو نفر مانتویی دیدم که البته مانتوهاشون عبایی و مشکی بود.

۷. استاد شمارۀ ۱ و ۲ مهارت‌آموزی دکتری ادبیات دارن و گونۀ گفتاریشون به‌شدت مؤدبانه و فرامعیاره. واقعاً لذت می‌برم وقتی صحبت می‌کنن. هر دو بالای بیست سال سابقه دارن و اصلاً بهشون نمیاد. استاد شمارۀ ۳ بالای سی سال سابقه‌ست و به اونم اصلاً نمیاد. تازه بچه‌هاشونم دانشجو هستن، در حالی که بهشون نمیاد که حتی ازدواج کرده باشن. 

۸. استاد شمارۀ ۱ از اوناست که جلسه رو با بیتی که مضمونش به نام خداست شروع می‌کنه و وسط کلاس هم به‌عنوان زنگ تفریح یه داستان کوتاه می‌خونه. دوشنبه یه داستان می‌خواست بخونه که عنوانش می‌دانی بدتر از جنگ‌زده شدن چیست بود. داستان عاشقانه بود. پرسید به‌نظر شما بدتر از جنگ‌زده شدن چیه؟ هر کی یه جوابی داد. یکی گفت جوزده شدن. من گفتم جنگ‌زده ماندن. از جوابم یه‌جوری به وجد اومد که گفت تو دیگه نیازی نیست بقیۀ جلساتو بیای، نمرۀ درسی که با من داری بیسته و می‌تونی نیای. بعد پرسید داستانو قبلاً خونده بودی؟ گفتم نه، ولی به‌نظرم بدتر و سخت‌تر از شدن، موندن تو اون حس و حالته. مجدداً تحسینم کرد. با این استاد کتاب‌های نگارش مدرسه رو بررسی می‌کنیم و با استاد شماهٔ ۲ کتاب ادبیات رو. ایشون گاهی یه موضوعی میده که همون‌جا تو کلاس در موردش بنویسیم. اون روز سر صبی من حس نوشتن نداشتم و یه خط بیشتر نتونستم راجع به لبخند دروغین! بنویسم. گفتم تازه امروز دانش‌آموزانمو درک کردم که وقتی می‌گفتم بنویسید و می‌گفتن الان چیزی به ذهنمون نمی‌رسه ینی چی.

۹. استاد شمارۀ ۲ گویا شاگرد اول و رتبۀ یک مقاطع مختلف تحصیلش بوده و موقع صحبت کردن اشاره‌های مستقیم و غیرمستقیمی به افتخاراتش می‌کنه. من چون خودم این ویژگی رو ندارم این کارشو نمی‌پسندم. البته این‌طور نیست که سطح بقیه رو پایین بیاره، ولی به خودش زیادی افتخار می‌کنه. حتی داشت از طرف اون سه نفری که اون یکی کلاس مدرکشون دکتری بود هم افتخار می‌کرد و به ما می‌گفت شما هم ادامۀ تحصیل بدید. گویا جلسۀ اول تحصیلات همه رو پرسیده بود و من چون جلسۀ اول نبودم (شهر ری بودم) نمی‌دونست منم دکتری‌ام. منم تا نپرسن نمی‌گم. تازه بگم هم یه‌جوری معمولی می‌گم که خب حالا مگه چیه. یادمه یه هم‌کلاسی داشتم که هر جا با من میومد به بقیه می‌گفت ایشون شریف درس خوندن. حالا من اگه مجبور باشم بگم لیسانسم چیه می‌گم مهندسی. نه به برقش اشاره می‌کنم نه به شریفش. بعد اگه بپرسن کجا می‌گم تهران. در همین راستا یاد یه چیز دیگه هم افتادم. یه گروهی عضوم که همۀ زبان‌شناس‌های ایران عضون. یه بار یکی یه چیزی راجع به آیندۀ کاری این رشته پرسید. یه نفر در جوابش نوشت دکتر فلانی هستم و این رشته فلانه و بهمانه. به‌نظرم خیلی مسخره‌ست آدم خودشو دکتر فلانی معرفی کنه. حالا اگه لازمه به مدرکت هم اشاره کنی بگو تا این مقطع تحصیل کردم. اینکه دکتر فلانی‌ام، جملۀ بی‌کلاس و چیپیه واقعاً. مُشک آن است که خود ببوید.

۱۰. اسم درس استاد شمارهٔ ۴ معلم تحول‌آفرینه. با اینکه نه حضور و غیاب می‌کنه نه امتحان می‌گیره ولی به‌قدری بحث‌ها مفید و جذابه که به‌خاطر کلاسش از نکوداشت مرادی کرمانی و کیک تولدش گذشتم و نرفتم. مدل درس دادنشم مثل قصه‌های کلیله و دمنه تودرتو هست. یه چیزی میگه و می‌پره یه شاخهٔ دیگه و از اونجا یه پرانتز باز می‌کنه و یه شاخهٔ دیگه و می‌بینی صدتا مطلب گفته که دوباره برگرده به اون حرف اولش. خودمم البته این‌جوری‌ام و از این نظر سازگارم باهاش.

۱۱. اون پسره که مثل من شهر ری بود و می‌خواست بیاد تهران هم بالاخره اومد. شنبه که مثل من شهر ری بود، یکشنبه نیومد و دوشنبه هم آخرین کلاسو اومد.

۱۲. هی میگن کلاساتونو با خوندن شعر و غزل جذاب کنید. یادم باشه ۲۷ شهریور به‌مناسبت بزرگداشت شهریار و روز شعر و ادب فارسی یه پست بذارم اینستا و بگم که تو این یک سالی که معلم ادبیات بودم جرئت نکردم تو کلاسام برای شاگردام غزل‌های سعدی رو بخونم که یه وقت اولیای همیشه در صحنه و مدیر و معاون و مشاور و سایر عوامل نیان بگن بچه‌های پاک و معصوم ما رو از راه به در کردی. شعرهای کتاب‌های خودشونم همه عارفانه و حماسی و مذهبی و تعلیمی.

۱۳. برای یه کار اداری به یه اداره‌ای رفته بودم. تو فاصله‌ای که منتظر بودم نوبتم برسه دو نفر با شیرینی و سوغاتی اومدن تو. منم تو اتاق بودم. مکالمه‌شونم به این صورت بود که برای پیگیری فلان کار اومدم، اینم سوغاتی شهرمونه و ناقابله. اونا هم می‌گفتن چرا زحمت کشیدین و این چیه آخه. بعد از روی میزشون برمی‌داشتن می‌ذاشتن یه ور دیگه. منم یه حالتی بین خشم و ناراحتی و ناتوانی داشتم با دیدن این صحنه‌ها. کاش زورم می‌رسید و از سیستم اداری حذفشون می‌کردم.

۱۴. صحبتمان راجع به معایب تحصیل غیرحضوری بود. یکی از معلم‌ها یاد مصیبت‌های دوران کرونا افتاد و گفت زمانی که خودم دانشجو بودم، یک بار که با فلان استاد کلاس داشتیم وارد لینک کلاس شدیم و دیدیم دکتر راغب که استاد درس دیگری بود صحبت می‌کند. از اینکه لینک‌ها جابه‌جا می‌شد، گاهی صدا بود و تصویر نبود و گاهی تصویر بود و صدا نبود و گاهی نه صدا داشتیم نه سیما گفت. با تردید پرسیدم اسم این استادتون محمد نبود؟ با تعجب و احتمالاً با این سؤال که این پرسش چه ربطی به موضوع دارد گفت چرا. گفتم مدال المپیاد هم داشت؟ تأیید کرد. نزدیک‌تر رفتم و با ذوق و هیجان گفتم وقتی دانش‌آموز بودم آقای راغب دانشجوی ادبیات بود و المپیاد ادبی تدریس می‌کرد. من گلستان و بوستان، شاهنامه، مثنوی معنوی، بیهقی و ادبیات کلاسیک رو با ایشون خوندم و از ایشون یاد گرفتم. گفتم آخرین باری که دیدمشون سال اول کارشناسی بودم و اومده بودن مرکز زبان‌شناسی شریف که مقالهٔ زمان در بیهقی رو ارائه بدن. کمی مکث کردم و پرسیدم راستی کجا درس خوندی؟ ایشون الان چی تدریس می‌کنن؟ هیئت‌علمی کجان؟ به‌قدری ذوق‌زده بودم که انگار گمشده‌ای رو بعد از سال‌ها پیدا کرده بودم و همین‌طور سؤال بود که کنار هم ردیف کرده بودم بپرسم. با صدایی که آروم‌تر از قبل بود گفت تا چهارصدویک فلان درس‌ها رو تدریس می‌کردن و تو دانشگاه و دانشکده فلان سمت رو داشتن و مسئول و رئیس فلان بخش بودن. لبخندم محو شد. الان کجان؟ دنبال واژه می‌گشت که جمله‌شو ادامه بده. آهسته‌تر از قبل گفت بعد از ماجرایی‌ها که اون سال... و دوباره سکوت کرد تا خودم این حذف به قرینه‌هاشو بفهمم. ذوقم مرُد.

۱۴/۵. یادی از گذشته‌ها و پستی که اردیبهشت ۹۰ نوشته بودم:

 http://deathofstars.blogfa.com/post/46

۱۰ نظر ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۱- پودمان (قسمت اول)

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۴۸ ب.ظ

اینا به ماها که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و معلم شدیم می‌گن ماده ۲۸ای. طبق مادهٔ ۲۸ اساسنامهٔ دانشگاه فرهنگیان، اگر این دانشگاه نتونه برای آموزش‌وپرورش نیروی کافی تأمین کنه، وزارت آموزش‌وپرورش می‌تونه از دانش‌آموختگان دانشگاه‌های دیگه استفاده کنه. ولی چون تو دانشگاه‌های دیگه روش تدریس و مدیریت کلاس یاد نمی‌دن، برای این ماده ۲۸ایا یه دورهٔ فشردهٔ مهارت‌آموزی که بهش میگن پودمان برگزار می‌کنن. پول دوره‌ها رم از خودشون می‌گیرن. بعد یه آزمون جامع هم ازشون می‌گیرن که حتماً باید قبول بشن تا اجازهٔ ادامهٔ کار بهشون داده بشه. به اون آزمون می‌گن امتحان اصلح. 

پارسال تا قبل از اینکه نتایج بیاد فکر می‌کردم اول قراره این دورهٔ مهارت‌آموزی رو بگذرونیم بعد تدریس کنیم، ولی وقتی نتایج اعلام شد، فرستادنمون مدرسه و گفتن نیرو کمه، همزمان با تدریس و حتی بعد از تدریس می‌تونید تو این دوره‌ها شرکت کنید و مهارت بیاموزید. هزینه‌ش ۵ و ۴۰۰ بود. ۹۰۰ هم هزینهٔ دوره‌های کامپیوتر و قرآن و... بود. من چون وقت اضافی نداشتم پارسال تو هیچ کدوم از دوره‌ها شرکت نکردم. نه برای حضوریش وقت داشتم نه غیرحضوری. امسال اردیبهشت‌ماه اطلاعیه دادن که برای جاماندگان و کسانی که در امتحانات پودمان پارسال مردود شدن دوباره کلاس گذاشتیم. تابستون یه کم وقتم آزاد بود. هزینه‌شو پرداخت کردم و منتظر انتخاب واحدشون بودم. خودشون این کارو قرار بود انجام بدن و گفته بودن انتخاب واحد اینترنتیه و حضوری نیایید. دو سه هفته منتظر موندم و خبری نشد. پا شدم رفتم یکی از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیان برای پیگیری. دانشگاه فرهنگیان تهران ده‌بیست‌تا پردیس داره. مسئول آموزش اون پردیسی که من رفتم یه دختر فوق‌العاده مهربون و صبور بود. گفت اینجا برای مهارت‌آموزی معلمای ابتدایی و استثناییه. شما برو پردیس فلان. گفتم آخه اسم این پردیسو تو فرم ثبت‌نامم نوشتید. گفت اینو الکی نوشتن که بیایید بگیم کجا برید. رفتم اون پردیسی که گفت، دیدم در حال تعمیرات و بازسازی ساختمانشن. از وسط شن و ماسه‌ها و کارگرا رد شدم رسیدم به یه آقای نسبتاً تنومند که مسئول آموزش اونجا بود. گفتم من فلانی‌ام، برای مهارت‌آموزی اومدم، کدوم کلاس باید برم؟ گفت دوره‌ها قبلاً اینجا برگزار می‌شد، ولی الان تو پردیس شهر ری برگزار می‌شه. گفتم هم مسیرش دوره هم چند هفته گذشته و چون می‌خوام از اول تو کلاسا حضور داشته باشم میشه بمونم سری بعد شرکت کنم؟ این امید رو هم داشتم که سری بعدش یه پردیس نزدیک‌تر برگزار بشه. گفت آره. ازش راجع به اینکه چجوری بعداً می‌تونم خودمم تدریس کنم هم یه چیزایی پرسیدم. اواخر مرداد نتایج استخدامیای امسال اعلام شد و گفتن ورودیای جدید و جاماندگان دوره‌های قبل، شهریور بیان برای پودمان. چون هنوز برای من انتخاب واحد نکرده بودن دوباره پا شدم رفتم اون پردیسی که بار اول رفته بودم، پیش اون دختر مهربون و صبور. گفت همچنان اینجا برای معلمای ابتدایی و استثناییه، برو پردیس مرکزی بپرس ببین مهارت‌آموزی معلمای ادبیات کجاست. تلفنی هم نمیشه و باید حضوری بری بپرسی. این پردیس مرکزیشون شرقی‌ترین نقطهٔ تهران بود. هم خیلی خیلی دور بود هم کارمنداش تعطیلات بودن. نرفتم. با خودم گفتم لابد دوباره قراره بفرستنم پردیس شهر ری دیگه. از طریق همکارانی که پارسال شهر ری دوره گذرونده بودن، از برنامهٔ کلاس‌های شهر ری اطلاع داشتم. هر روز هفته از هفت صبح تا هفت عصر به‌مدت دو هفته تا مهر و بعدشم چون مدرسه داریم، پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها صبح تا عصر، تا آخر سال. بعدشم آزمون اصلح.

دیروز به جای اینکه برم فرهنگستان پنج‌ونیم صبح راه افتادم سمت شهر ری. با مترو تا شهر ری رفتم و بقیهٔ مسیرم که شش هفت ایستگاه بعد از شهر ری بود با اتوبوس رفتم ببینم بدون اسنپ چقدر طول می‌کشه. اسنپم زدم دیدم سیصد تومنه. ظهر ولی مسیر برگشتش دویست تومن بود. دو ساعت تو راه بودم که برسم اونجا. مسئول آموزش شهر ری هم یه آقای کارراه‌بنداز و نسبتاً خوش‌اخلاق بود. گفت اسمت اینجا نیست. گفتم می‌دونم نیست. اومدم که اسممو اینجا بنویسید. گفت حالا برو بشین سر کلاس، ظهر بیا انتخاب واحد کنم برات. پنج ساعت نشستم سر کلاس بررسی کتاب‌های درسی؛ دریغ از دو خط مطلب جدیدی که یاد گرفته باشم. استادش نه حال تدریس داشت نه برنامه و طرحی برای تدریس. مسلط نبود به محتوا. می‌گفت امتحانتونم از همین کتاب درسیه. مشابه همون امتحانی که از دانش‌آموزان می‌گیرین. جملات رو چند بار به شکل‌های مختلف تکرار می‌کرد که بیشتر طول بکشه و زمان بگذره. واقعاً داشتم عذاب می‌کشیدم سر کلاسش. به‌ویژه اونجا که می‌خواست از سختی املا بگه و گفت ایرانیان خط نداشتن. اینو که گفت، مؤدبانه و آروم گفتم ببخشید استاد چه زمانی خط نداشتن؟ بعد یکی از آخر کلاس گفت استاد پس خط میخی و پهلوی چی؟ استاد در ادامه توضیح داد که منظورم این بود که ایرانیان مخترع خط نبودن. استاد اعتقادی به تکلیف دادن برای دانش‌آموزان و تمرین در خانه نداشت. می‌گفت تغافل کنید و اجازه بدید موقع امتحان از هم کمک بگیرن. حتی در شیوهٔ نگارش املاشون هم به درستی و غلطی اعتقاد نداشت. بیشتر وقت کلاس با مشارکت ماها با بحث‌های تقریباً بی‌ربط گذشت. مثلاً چون یه نفر ادبیات نمایشی خونده بود استاد صحبت‌هاشو می‌کشید سمت ادبیات نمایشی. بیست‌تا خانوم بودیم و دوتا آقا. همه ادبیات خونده بودن و دو نفر زبان‌شناسی بودیم. من و یه خانم متولد ۶۱. یکی از آقایون روحانی بود و اون یکی هم دکترای ادبیات داشت و ترک بود. فقط ما دوتا دکتری بودیم. تو سوابقم هم‌کلاسی روحانی نداشتم که به لطف پودمان نصیبم شد. همه‌مون شماره‌هامونو روی یه برگه نوشتیم که یه گروه درست کنیم تو فضای مجازی، برای تبادل اطلاعات. این دوتا آقا شماره‌هاشونو ندادن. تو فاصلهٔ استراحت بین کلاس‌ها صحبت منطقهٔ محل خدمتمون شد. متوجه شدم اکثرشون دبیرهای ادبیات شهرستان‌های اطراف تهرانن. پرسیدم جاهای دیگه هم برای دبیرهای ادبیات دوره برگزار میشه؟ برای تهران منظورم بود. یکیشون گفت آره پودمان‌های فلان پردیس برای ادبیات تهرانه و از امروز شروع شده. این همون پردیسی بود که اردیبهشت داشتن تعمیر و بازسازیش می‌کردن. یه بار بیشتر نرفته بودم و آدرسشو فراموش کرده بودم. تو نقشه زدم ببینم کجاست و در کمال ناباوری دیدم چقدر نزدیک خونه‌مونه. انقدر نزدیک که پیاده هم می‌شد رفت اونجا. رفتم از مسئول آموزش (همون آقای نسبتاً خوش‌اخلاق و کارراه‌بنداز) خواستم لطف کنه با اون پردیس نزدیک خونه‌مون تماس بگیره و مطمئن بشه که تعمیراتشون تموم شده و کلاس دارن و اینم بپرسه ببینه ظرفیت دارن و منو قبول می‌کنن یا نه. اگه اونجا می‌رفتم نه ۴ ساعت وقتم تو راه هدر می‌رفت نه اون همه هزینهٔ اسنپ می‌دادم. چند بار زنگ زد، یا مشغول بود یا جواب نمی‌دادن. بالاخره اون آقایی که اردیبهشت از لای شن و ماسه پیداش کرده بودم جوابشو داد و گفت آره از فردا می‌تونه بیاد اینجا. کلاسای اونجا چون تا ظهر بود، گفت از فردا بیاد. برگشتم کلاس و از استاد و بچه‌ها (معلم‌ها) خداحافظی کردم و بهشون گفتم انتقالی گرفتم به یه پردیس دیگه. از اونجا برگشتم فرهنگستان. دو ساعت طول کشید تا برسم. رو یه کاغذ نوشتم که اگر امری بود و نبودم با این شماره تماس بگیرید. چسبوندمش روی میز کارم.

امروز که یکشنبه باشه صبح پا شدم رفتم اون پردیس نزدیک خونه‌مون که اردیبهشت تعمیر و بازسازیش می‌کردن. با اینکه دیر راه افتادم و آهسته قدم برداشتم ولی زود رسیدم و منتظر نشستم کارمندا بیان. بعد که مسئول آموزش اومد رفتم اتاقش و گفتم من دیروز شهر ری بودم و آقای فلانی باهاتون تماس گرفتن که بیام اینجا. اسممو پرسید. گفتم فلانی‌ام. گفت تو همون مهارت‌آموز نخبه نبودی؟ با تعجب گفتم نه! من نخبه نیستم. گفت چرا دیگه یادمه اردیبهشت اومده بودی می‌گفتی می‌خوام تو دانشگاه تدریس کنم. گفتم آهان. منو یادتونه؟ نخبه نه، من فقط دانشجوی دکتری‌ام، نخبه نیستم. یه کاغذ داد گفت مشخصاتتو بنویس که برات انتخاب واحد کنم. درشت و خوانا نوشتم و رفتم سر کلاس. به درشت و خوانا نوشتنم خندید. و همچنان معتقد بود نخبه‌م.

وارد کلاس شدم. حدوداً بیست‌تا خانم تو کلاس بودن و دوتا آقا که بعداً شدن چهارتا و دقایق پایانی هم پنج‌تا. یکی از آقایونم مثل من روز اول حضورش بود. اون از کرمانشاه انتقالی گرفته بود. تو فامیلیشم رستم داشت. مگر خاستگاه و زادگاه رستم سمت زابل نبود؟ پس چرا هر چی کُرد و کرمانشاهی می‌بینم تو فامیلیشون رستم دارن؟ تا استاد بیاد شروع کردم به انتقال تجربه‌های این یک سال اخیر برای خانوما. آقایونم می‌شنیدن. اکثراً بی‌تجربه بودن و حرفام براشون تازگی و جذابیت داشت. راجع به حضور و غیاب ازشون پرسیدم و از جزوه‌هاشون عکس گرفتم ببینم دیروز چی یاد گرفتن. یکی از خانوما شماره‌مو گرفت که بیشتر در ارتباط باشیم. به نماینده هم شماره‌مو دادم اضافه‌م کنه به گروه. یکی از نکاتی که تازه بهش دقت کردم اینه که چه تو گروه مدرسه چه گروه پودمان تنها کسی که عکس پروفایلش خودشه منم. بقیه یا عکس ندارن یا عکس مذهبی و رهبری و رئیس‌جمهور سابق و... گذاشتن برای پروفایلشون.

کلاساشون فقط سه روز در هفته بود، اونم از صبح تا ظهر. این یعنی بعد از کلاس می‌تونستم برم فرهنگستان و ساعت کارمو پر کنم. جلسهٔ اول که دیروز باشه من شهر ری بودم و اینجا نبودم. پس یه دونه غیبت خورده بودم. گفتم فردا تو فرهنگستان نکوداشت هوشنگ مرادی کرمانیه و به‌نظرتون می‌تونم غیبت کنم و نیام؟ از معلمای ادبیات انتظار نداشتم ندونن فرهنگستان چیه و مرادی کرمانی کیه. یکیشون گفت شهید شده؟ گفتم نه، زنده‌ست. یه داستان‌نویسه که تولدشه. 

پردیس شهر ری این‌جوری بود که صبح تا ظهر با یه استاد یه دونه کلاس داشتی. ولی اینجا سه‌تا کلاس با سه استاد مختلف داشتیم. برخلاف انتظارم استادها بسیار باسواد و کلاس‌هاشون بسیار بسیار پرمحتوا بود. اساتید هر سه کلاسِ امروز به‌قدری متخصص و بامعلومات بودن که همون‌جا قید نکوداشت فردا رو زدم و دیگه نمی‌خوام فردا رو بپیچونم برم فرهنگستان. تازه افسوس می‌خورم که جلسات شنبه رو نبودم و مباحث دیروز رو از دست دادم.

در حاشیهٔ امروز:

استاد درس «مدیریت کلاس» از یکی از ما خواست بره پای تخته فهرست کتابو بنویسه. یه نفر رفت و هنوز یه کلمه ننوشته بود که گفت ببخشید خطم بده. استاد گفت خب برو بشین یه خوش‌خط بیاد. همه یهو به من اشاره کردن که استاد ایشون خوش‌خطن. حالا از اونا اصرار و از من انکار که نه نیستم. گویا صبح یادداشت‌هامو روی میز دیده بودن و به این نتیجه رسیده بودن که من خوش‌خطم. اولش گردن نمی‌گرفتم ولی دیگه دیدم استاد هم داره اصرار می‌کنه رفتم پای تخته.

حواشی دیروز:

صبح سوار اتوبوس که شدم دیدم هیشکی نیست. از راننده پرسیدم ببخشید خانوما جلو می‌شینن یا عقب؟ یه‌جوری نگام کرد که انگار از مریخ اومدم. خب همیشه برام سؤاله و هر اتوبوس هم قاعدهٔ خودشو داره انگار.

دیروز وقتی با مسئول آموزش شهر ری صحبت می‌کردم که زنگ بزنه با پردیس تهران صحبت کنه یه پسر که اونم مثل من از تهران میومد و دبیر ادبیات بود اومد تو اتاق و آقاهه به اونم گفت می‌تونه بره پردیس تهران. امروز ندیدمش.

۸ نظر ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۰- از هر وری دری ۵۰

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۳۵ ق.ظ

۱خانومی که تو تاکسی کنارم نشسته بود گوشیشو گرفت سمت من و گفت اینجا چی نوشته؟ خوندم براش. گفت سواد ندارم. جوابشو می‌نویسی؟ پیامی که براش اومده بود تسلیت دوتا از مناسبت‌های مذهبی ماه صفر بود. بهش گفتم الان دیگه ربیع‌الاوله و صفر تموم شد. می‌خواید در جوابش اومدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک بگیم؟ گفت باشه. خواستم بنویسم حلول ماه ربیع‌الاول، یاد هلال افتادم و شک کردم که هلول درسته یا حلول. نوشتم فرارسیدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک می‌گم.

۲بچه که بودم دوست داشتم همیشه مستأجر باشیم و هر سال خونه‌مونو عوض کنیم بریم یه خونهٔ جدید. تا نه‌سالگیم یه مدت خونه داشتیم، یه مدت هم مستأجر بودیم. تا دورهٔ راهنمایی هم باز یه مدت خونه داشتیم، یه مدت مستأجر. از اون به بعد دیگه خونه‌مونو عوض نکردیم. ولی من همچنان معتقد بودم خوش به حال مستأجرها که هر چند وقت یه بار خونه‌های جدید رو تجربه می‌کنن. شاید از روحیهٔ تنوع‌طلبیم نشئت می‌گرفت و اینکه از تکرار گریزانم. تو تحصیل و کارم هم ظهور و بروز داشت و داره این روحیه. دوست دارم تو فرصت کمی که دارم تجربه‌های مختلف و متفاوت داشته باشم. ولی از پارسال تا حالا نظرم راجع به مستأجری عوض شده. صرف‌نظر از بحث‌های مالیش که بخشی از حقوقتو از دست می‌دی، جمع کردن وسیله‌ها و اسباب‌کشی و چیدنشون به‌قدری خسته‌م کرده که من دیگه غلط بکنم تنوع‌طلب باشم. یک‌جانشینی چشه مگه؟

۳بهتون گفته بودم ما تلویزیون نداریم؟ تنها موضوعی بود که من و برادرم سرش توافق داشتیم. البته من دوست داشتم باشه ولی خاموش باشه همیشه.

۴کارگرا بابت جابه‌جا کردن یه وانت اثاثیه از همکف خونهٔ قبلی تا طبقهٔ دومِ خونهٔ جدید چهار تومن گرفتن. جالبه اولش گفته بودن یه تومن، ولی بعد از اینکه آوردن گفتن اون مبلغ برای همکف به همکف بود. چهار تومن گرفتن رفتن.

۵پارسال یکی از هم‌کلاسیای اسبقم تو استوری پرسیده بود آخرین بار کِی احساس تنهایی کردی؟ هر کی یه جوابی داده بود و اونم جواب‌هامونو مجدداً استوری کرده بود. من نوشته بودم: دیشب که نتونستم درِ شیشۀ رب رو باز کنم.

۶صبح «حس تنهاییِ» ابی رو گذاشته بودم رو حالت تکرار و همزمان مشغول درست کردن سوپ برای ناهار بودم. وقتایی که برادرم خونه نیست که غر بزنه که سوپ غذا نیست سوپ درست می‌کنم. من عاشق سوپم، مخصوصاً سوپ بدون رب. گفتم حالا شاید اونم دلش خواست بخوره و تصمیم گرفتم رب هم بریزم. ظرف قبلی رب تموم شده بود و یکی از شیشه‌های جدید که توش رب خونگی بود رو برداشتم. هر چی زور زدم باز نشد. دوباره احساس تنهایی کردم! سرد و گرمش کردم و باز نشد. یه شیشه از این کارخونه‌ای‌ها داشتیم که هنوز باز نشده بود (اصطلاحاً آکبند! بود). اونم هر کاری کردم باز نشد. ابی داشت داد می‌زد که چقدر حس بدیه حس تنهایی... زنگ زدم ببینم کی میاد. گفت عصر.

هیچی دیگه. چندتا گوجه‌فرنگی رنده کردم توش.

۷عکس خریدامو گذاشتم تو گروه خانوادگیمون نوشتم اون یه کیلو کدو رو هم به یاد مامان که عاشق کدوئه گرفتم بخوریم غر بزنیم. من و برادرم کدو دوست نداریم. برادرم در پاسخ نوشته بود اجتماع مازوخیسم و سادیسم. (یعنی مرض دارم؛ هم خودمو آزار می‌دم هم این طفل معصومو).

۸سخت‌ترین بخش تنها زندگی کردن اینه که شب می‌رسی خونه، بوی غذای همسایه‌ها پیچیده توی راه‌پله و تو کلید می‌ندازی، در رو باز می‌کنی و تازه چراغ رو روشن می‌کنی.

البته همسایه‌هامون همه مجرد و تنهان مثل خودمون.

۹تو خیابون، از روبه‌رو یه پیرزن با یه خانومی داشتن میومدن. وقتی از کنارم رد می‌شدن شنیدم که پیرزنه داره به زبان ترکی به خانم بغل‌دستیش می‌گه ببین چه دختر گلیه و چه حجابی داره. فکر کرد ترکی بیلمیرم.

شمارهٔ خونه‌مونم می‌گرفتی خب حاج خانوم.

۱۰صبح تو یه مسیر ده‌دقیقه‌ای سه‌تا کارمند دیدم چادرشون تاشده تو دستشون بود تا وقتی رسیدن محل کار بپوشن.

۱۱تو خیابون هر موقع از کسی بخوام سؤال بپرسم با ببخشید شروع می‌کنم جمله‌مو. از بقیه هم همینو شنیدم که اول میگن ببخشید، بعد سؤالشونو مطرح می‌کنن. یه آقایی آدرس جایی رو می‌خواست بپرسه. جمله‌شو با سلام شروع کرد. برام تازگی داشت که یهو یه غریبه بگه سلام، چجوری می‌تونم برم فلان‌جا.

۱۲تو مترو با یه خانم بلوچ هم‌کلام شدم که لباس محلی پوشیده بود و لباسش آینه‌های کوچیک داشت که روی پارچه دوخته شده بود.

۱۳تو خیابون متوجه شدم دختری که از روبه‌رو میاد بند ساعتش باز یا پاره شده. چون دستشو افقی نگه‌داشته بود (کیفشو افقی نگه‌داشته بود) ساعتش نمی‌افتاد ولی اگه یه ذره دستشو خم می‌کرد ساعتش می‌افتاد و احتمالاً متوجه نمی‌شد. به هم رسیدیم و رد شدیم. نتونستم تذکرنداده به مسیرم ادامه بدم. سریع برگشتم و بدوبدو دنبالش دویدم و گفتم بند ساعتت بازه. طبعاً خوشحال شد و تشکر کرد.

۱۴قبلاً مشکلی با آقایونی که تو مترو میومدن واگن خانوما نداشتم. می‌گفتم اون‌ور شلوغه و جا نیست و این‌ور خلوته؛ اشکالی نداره بیان. ولی درک نمی‌کنم چرا وقتی اون‌ور جا هست بازم میان و نه‌تنها میان بلکه می‌شینن و خانوما سرِپا وایمیستن. یه بار یکیشونو تحت نظر داشتم. الکی از خانوما سؤال می‌پرسید و به حرف می‌گرفت. مثلاً می‌پرسید امروز چه روزیه؟ چندم ماهه؟ یکیشونم در جواب اعتراض خانوما و مأمور قطار گفت چون خانومم اینجاست اومدم. ساعت شلوغی هم بود. این یارو حاضر نیست زنش تو واگن آقایون با بقیه برخورد کنه ولی حاضره خانومای دیگه تو واگن خانوما با خودش برخورد کنن؟ خب دو دیقه از زنت جدا شو نمی‌میری که. استدلال یکیشونم این بود که اگه جدا شیم گم می‌شیم.

۱۵تو واگن خانوما یه آقایی کنارم وایستاده بود. وقتی پیاده شدم اونم پیاده شد و بعد از چند قدم پیچید یه ور دیگه و راه خودشو رفت. موقعی که پیاده شدیم و چند ثانیه مسیرمون یکی بود یه خانومی اومد سمتم پرسید این آقا با شماست؟ تو مترو کنار شما بود. دوروبرمو نگاه کردم و تازه اون موقع بود که متوجه آقاهه شدم. گفتم نه. اینجا آقاهه مسیرش عوض شد و من چند دقیقه‌ای با این خانومه هم‌کلام شدم راجع به معضل ورود آقایان به واگن خانوما. بعدشم موضوع صحبتمون عوض شد و راجع به کار حرف زدیم. شماره‌شو داد و گفت اگه کارِ خونه و نظافت و اینا داشتین یا کسیو سراغ داشتی بهم بگو. چند جای رسمی پیشنهاد دادم بهش ولی متوجه شدم خانومه کارت ملی نداره و افغانستانیه و چند ساله مهاجرت کرده اومده اینجا. 

کاش کشورشون آباد بود و مجبور نمی‌شدن آوارهٔ جاهای دیگه باشن.

۱۶یه سریا میان تو مترو ساز (گیتار و سه‌تار و...) می‌زنن و می‌خونن و مردم هم یه پولی شاید بهشون بدن. 

خوندنش که تموم شد همه براش دست زدن. گفت مرسی، از صبح کسی دست نزده بود. دوباره تشویقش کردن. این دفعه منم براش دست زدم. خوب خوند انصافاً.

۱۷پارسال که گوشیمو عوض کردم فولدر آهنگامو انتقال ندادم به گوشی جدید. چند ساله که دیگه تو کیفم هم هندزفری نمی‌ذارم. یه سری از آهنگا حال خوب رو بد و حال بد رو بدتر می‌کنن. مدتیه که سعی می‌کنم کمتر آهنگ گوش بدم، اون وقت یه سریا تو مترو گیتار می‌گیرن دستشون میان بغل گوش آدم شادمهر یا محسن چاوشی می‌خونن.

شده قبل از اینکه به مقصد برسید پیاده شید صرفاً برای اینکه نشنوید اون چیزی که می‌خوننو؟ که بیشتر از این مچاله نکنه قلبتونو؟

۱۸. اون سه نفری که بهشون نمرهٔ قبولی نداده بودم نرفتن امتحان بدن. می‌خوان ترک تحصیل کنن. اونی که تقلب کرده بود و مدرسه برگه‌شو بهم نداده بود هم شهریور رفته یه مدرسهٔ دیگه امتحان داده. نمره‌ش پنج از ده شده بود. زنگ زدن گفتن نمره‌شو وارد سیستم کن که بیاد کارنامه‌شو بگیره. با توجه به سابقه‌ش ۱۴ دادم.

۱۹به هر کی می‌گم دارم روی رساله‌م کار می‌کنم سریع می‌پرسه خودت می‌نویسی؟ خب پس کی بنویسه؟ یه بارم مدیر ازم پرسید تعطیلات قراره چی کار کنی و وقتی گفتم روی مقاله و پایان‌نامه‌م کار می‌کنم، با تعجب گفت مگه خودت کار می‌کنی؟

۲۰یکی از همکارا مسابقه‌هایی که اگه شرکت کنی گواهی میدن رو تو گروه می‌ذاره که بقیه هم شرکت کنن گواهی بگیرن. جوابا را رم می‌فرسته. خب الان چه ارزشی داره این مسابقه‌ای که جواباشم میگی؟ این همون معلمیه که جواب سؤالای امتحانو به بچه‌های کلاسش گفته بود و باعث شده بود والدین دانش‌آموزان من و بقیهٔ معلما اعتراض کنن. شرکت نکردم و عطای گواهی رو به لقاش بخشیدم. برای ارزیابی سالانه‌م هم به مدرسه گفتم گواهی شرکت در هیچی رو ندارم.

۲۱از وقتی نوبت گرفتن برای دکتر اینترنتی شده، هر موقع آشناهامون نیاز به نوبت‌گیری داشته باشن به من می‌گن. روندشم این‌جوریه که رأس ساعت هفت صبح یا دوازده شب باید اطلاعاتو وارد کنی و پرداختو انجام بدی و نوبته رو بگیری. انقدر هم تقاضا زیاده که دیر بجنبی ظرفیت پر میشه. سری آخر، دوازده و دو دقیقه نوبت گرفتم و هفدهم شدم. حالا علاوه بر سرعت عمل، یه ویژگی دیگه هم دارم و اونم اینه که ازشون نمی‌پرسم دردتون چیه و چتونه، مگر اینکه خودشون سر صحبت رو باز کنن. یه وقتایی هم ممکنه این فضول و کنجکاو نبودن منو بذارن به حساب بی‌تفاوت بودنم. ولی برام مهم نیست. متقابلاً انتظار دارم بقیه هم سرشون تو زندگی من نباشه؛ ولی هست.

یه بار تلفنی با یکی از این اقوام نزدیکم که براشون نوبت گرفته بودم صحبت می‌کردم. یادآوری کردم که فلان روز نوبت دارن. بعداً هم نظرشونو راجع به فرایند پذیرش و هزینه‌ش پرسیدم ببینم به‌موقع و راحت کارشون انجام شده یا نه. برگشت گفت تو نمی‌خوای بپرسی چرا هر چند وقت یه بار برای فلان دکتر نوبت می‌خوایم؟ گفتم خب دکتر فلان، برای فلان کاره دیگه. چیشو بپرسم؟ گفت خب بپرس ببین چرا هی می‌ریم پیشش. گفتم اگه خودتون صلاح بدونید می‌گید دیگه. حالا اگه دوست دارید بگید. سیر تا پیاز ماجرا رو گفتن و منم گوش می‌کردم. تهشم گفتم دلیل نپرسیدنم بی‌تفاوتی نبود. اگر بی‌تفاوت بودم که تا دوازده بیدار نمی‌موندم برای نوبت گرفتن، یا یه روز قبلش یادآوری نمی‌کردم. اگه نمی‌پرسم، دلیلش اینه که فضول نیستم.

۲۲در راستای رساله‌م، دنبال اسم اولین شرکت‌های ایرانی بودم و الان دارم کتاب حاج امین‌الضرب و تاریخ تجارت و سرمایه‌گذاری صنعتی در ایران نوشتهٔ خسرو معتضد رو می‌خونم. از کتابخونهٔ دانشگاه امانت گرفتم. کتاب به‌قدری جذابه که تصمیم گرفتم بخرمش. خیلی کم پیش میاد از این تصمیم‌ها بگیرم، چون نه براشون جا دارم و نه خودم جای ثابتی دارم. موقع اسباب‌کشی اذیت می‌شم. ولی این کتاب انقدر خوب بود که دوست داشتم بگیرم برای بچه‌هام نگه‌دارم. قبلاً کتاب کودک براشون می‌گرفتم؛ چند وقتیه که کتاب بزرگسال می‌گیرم براشون! چندتا سایتو چک کردم و با دیدن قیمت کتابا فکم چسبید به زمین. چرا انقدر گرون شده؟ چه خبره واقعاً؟!

۲۳. وقتی برای کار کردن زیادی خسته‌ای، برای استعفا دادن زیادی فقیری، برای بازنشسته شدن زیادی جوونی.

۲۴. غمگینم. ولی وقتی میگم غمگینم، لزوماً علتش مسائل عاشقانه نیست، باور کنید زندگی پر از مسائل پیچیدهٔ دیگه هم هست.

۲۵. یه جا خدا در نهایت همدردی می‌گه: وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِمَا یَقُولُونَ. یعنی «و ما می‌دانیم سینه‌ات تنگ می‌شود از آنچه می‌گویند...» یعنی اون لحظه هم که دلت از همۀ آدما می‌گیره خدا حسش می‌کنه و هواتو داره.

۲۶. هر کی هر چی برامون می‌خواد اول به خودش بده.

۲۷. نوشته بود وقتی سر یه دوراهی قرار می‌گیری، هر راهی رو که انتخاب کنی بالاخره پشیمون می‌شی، چون همیشه قراره سختی‌های اون راه رو با قشنگی‌های راهی که تجربه نکردی مقایسه کنی‌.

۲۸. مشکل انسان این است که دوام می‌آورد، و دوباره به سوی رنج‌هایی بازمی‌گردد که از آن‌ها گریخته بود.

۲۹. خدا سایهٔ ناپروکسنو از سرِ سرم کم نکنه. مسکّن‌های دیگه اثری که این داره رو ندارن. نمی‌دونم چی توش می‌ریزن که انقدر شفاست. و همچنان غمگینم.

۲۶ نظر ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۹- که تو خشنود باشی و ما رستگار

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۳۹ ب.ظ

پارسال این موقع ما تو مسیر برگشت از سفر اربعین بودیم. همسفرهامون نزدیک همدان راهشونو کج کردن سمت تبریز و ما اومدیم تهران. یا اگه دقیق‌تر بگم رفتیم کرج. اون روزا ذهنم درگیر نتایج استخدامی و دفاع پروپوزال بود. نتایج اولیهٔ آزمون رو هفتهٔ اول شهریور، وقتی ما کربلا بودیم اعلام کرده بودن. یه مهلت چندروزه هم داده بودن که مدارکمونو تو سایتشون بارگذاری کنیم. از همون‌جا فرستادم مدارکو. سیم‌کارتمو گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز. تازه رسیده بودیم که پیامک زدن فردا صبح (۱۲ شهریور) بیا فلان‌جا برای مصاحبه یا همون گزینش. تو اون مرحله فقط سؤالای مذهبی و اعتقادی و سیاسی و اجتماعی پرسیدن، ولی بعداً گزینش علمی و عملی هم داشتیم. فردای گزینش که ۱۳ شهریور باشه هم روز دفاع از پروپوزالم بود. مامان و بابا اون روز برگشتن تبریز. ظهر روزی که از پروپوزالم دفاع کردم، با استاد ناظر دفاعم (هر دفاعی یه استاد راهنما، یک یا چند استاد مشاور، یک داور داخلی، یک داور خارجی و یک استاد ناظر داره) و دوتا از هم‌کلاسیام ناهار رفتیم «برادران». یه رستوران نزدیک دانشگاه. هر کی مهمون خودش بود. بی‌مناسبت. عصرش به‌قدری حالم بد بود که از شدت ضعف و خستگی سفر و استرس گزینش و دفاع رفتم زیر سِرُم. مامان و بابا هم برگشته بودن تبریز و فقط برادرم پیشم بود. اون موقع یه خونه تو کرج اجاره کرده بودیم و برادرم اونجا کار می‌کرد. منم شاغل نبودم و قرارمون بر این بود که من خوابگاه بمونم و آخر هفته‌ها یه سر برم کرج. تو آزمون استخدامی هم تهران رو انتخاب کرده بودم. از ۲۹ فروردین که از طرف وزارت علوم برای افطاری بیت دعوت شده بودم خوابگاه بودم تا ۱۹ تیر. تابستون خوابگاهو تحویل دادم و رفتم کرج ولی تصمیم داشتم از مهرماه دوباره خوابگاه بگیرم که یهو کار برادرم منتقل شد تهران. بابا هم اومد تهران یه خونه نزدیک دانشگاه من اجاره کرد برامون. ۳۱ شهریور قرارداد خونهٔ تهرانو امضا کردن، ولی ما هنوز کرج بودیم و اسباب‌کشی نکرده بودیم تهران. ۱ مهر رفتم بانک که هزینهٔ مصاحبهٔ عملی آموزش‌وپرورش رو واریز کنم. باید فیش می‌گرفتیم و اینترنتی نمی‌شد انجام داد. برگشتنی از فرهنگستان زنگ زدن که می‌خوایم استخدامت کنیم، پاشو بیا اینجا، مدارکتم بیار. من تو مدارکی که به فرهنگستان تحویل دادم آدرس خونه‌ای رو نوشتم که هنوز ندیده بودمش و فقط یه روز از امضای قراردادش می‌گذشت. از مهرماه شروع به کار کردم و همزمان با کار، گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد هم گرفتم بردم براشون. هفتهٔ اول کارم تو فرهنگستان به این صورت بود که آفتاب نزده از کرج راه می‌افتادم و حدودای ۹ می‌رسیدم اونجا. ظهر یا بعدازظهرم از اونجا راه می‌افتادم سمت کرج و عصر و یه وقتایی شب جنازه‌م می‌رسید خونه. ۱۰ مهر اسباب‌کشی کردیم تهران. صبح می‌رفتم سر کار، ظهر برمی‌گشتم خونه یا می‌رفتم دانشگاه. یه وقتایی هم تا شب پیش هم‌اتاقیای سابقم می‌موندم و شب برمی‌گشتم خونه. تا اینکه ۲۸ مهر نتایج نهایی آموزش‌وپرورش اعلام شد. جمعه صبح از آموزش‌وپرورش زنگ زدن که همین الان پاشو بیا اداره ابلاغتو بگیر از فردا برو سر کلاس. فکر نمی‌کردم به این زودی بفرستنم مدرسه. من هنوز دوره ندیده بودم. اون روز سر اینکه اون منطقه رو نمی‌خوام و ادبیات می‌خوام بحثم شد و ابلاغمو نگرفتم. فرداش مثل همیشه رفتم فرهنگستان. شنبه‌ها روز جلسه‌ست. موضوع مدرسه رو بعد از جلسه باهاشون مطرح کردم. مخالفتی نکردن. گفتن ساعت کاریتو مثل استادها شناور می‌کنیم که بتونی تا عصر بمونی (هیئت‌علمیای اونجا می‌تونن دیر بیان و تا عصر بمونن)، ولی یه قرارداد جدید امضا می‌کنیم با حقوق کمتر. قبول کردم. چند روز بعد (۳ آبان) از اداره زنگ زدن که باشه به جای اون منطقه بیا برو فلان منطقه تدریس کن. فلان منطقه دلخواهم نبود و به‌لحاظ مسافت بازم دور بود (دورتر بود)، ولی از اینکه زورم رسیده بود که اون منطقه‌ای که اولش گفته بودن نرم حس خوبی داشتم. اونجا قرار بود سه‌تا درس بی‌ربط تدریس کنم. دو هفته در بهت و حیرت و نارضایتی و غلط کردم سپری شد. به انصراف و استعفا فکر می‌کردم. یهو یه مدرسه پیدا شد که معلم ادبیات نداشت و فرستادنم اونجا. یه جای خیلی دور. خیلی خیلی دور. وقتی وقایع این یک سالو مرور می‌کنم می‌بینم هر لحظه‌ش برام غیرمنتظره و پیش‌بینی‌نشده بود. حتی سر دفاع از پرپوزالم اونی که قرار بود داوری کنه یهو تبدیل شد به مشاور؛ بعد به داور جدید بعد از داوری گفتن تو هم مشاور دوم این رساله باش. مسیر و مقصد هر لحظه تغییر می‌کرد. در شرایطی که نمی‌تونستم برای چند روز بعد و حتی چند ساعت بعدم برنامه‌ریزی کنم مثلاً یهو سروکلهٔ خواستگاری که تو فکر مهاجرته پیدا می‌شد. یا یکی که تو فلان شهره و اول باید سر اینکه کدوممون محل کارشو عوض کنه به توافق برسیم میومد سراغم. هر چند وقت یه بارم یکیو معرفی می‌کردن برای برادرم. ما هم با گل و شیرینی پا می‌شدیم می‌رفتیم خواستگاری. درسته که همچنان نمی‌تونم چیزی رو پیش‌بینی کنم ولی احتمال اینکه برادرم زودتر از من ازدواج کنه زیاده و این یعنی باید خودمو برای تنها زندگی کردن آماده کنم؛ چیزی که قبلاً در مخیله‌م هم نمی‌گنجوندم این سبک زندگی رو، ولی حالا باید بگُنجونم.

کاش زودتر تکلیف انتقالیم مشخص بشه و حداقل بدونم امسال تو کدوم مدرسه چی قراره تدریس کنم. از هفتهٔ دیگه دوره‌های مهارت‌آموزیمون شروع میشه و هنوز نگفتن کجا و تا کی قراره برگزار بشه این کلاس‌ها. اگه صبح تا عصر باشه مجبورم از فرهنگستان مرخصی بگیرم. رساله‌م هم هست. امسال سال پنجم دکتریمه و احتمالاً دانشگاه یه جریمه‌ای تعهدی چیزی بگیره بابت سنوات و دیرکرد. البته هنوز سال‌بالایی‌هامونم دفاع نکردن، ولی من چی کار به اونا دارم. 

خدایا چنان کن سرانجام کار...

۱۷ نظر ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با این مقدمه که معادل فارسی اسکرین‌شات نماگرفت میشه، فکر می‌کردم بخش مدرسه تموم شد که یهو یاد اسکرین‌شات‌هایی که براتون گرفته بودم افتادم. حجم و اندازه‌شونو کم کردم که صفحه راحت لود بشه. یه سری عکس هم از جواب‌های شاگردام تو ورقه‌های امتحانشون گرفتم که دیگه اونا طلبتون تا یه فرصتی گیرم بیاد و اونا رم نشونتون بدم. 

۱۲۲. همه چی از اینجا شروع شد. حیاط مسجد دانشگاه شریف، محل آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش، مرداد پارسال:



۱۲۳. استادم از وقتی فهمیده معلم شدم از این محتواها تو اینستا برام می‌فرسته:



۱۲۴. انقدر از مبدأ مدرسه تا فرهنگستان تپسی و اسنپ گرفتم که تا برنامه رو باز می‌کنم می‌پرسه می‌خوای بری فرهگستان؟



۱۲۵. چندتا مقالۀ مفصل و جامع نوشته شده در رابطه با اینکه فارسی یا پارسی؟ اسنپ هر دو رو ثبت کرده.



۱۲۶. این خونۀ جدیدمون نیم ساعت شرق‌تر از خونۀ قبلیه ولی فاصله‌م با فرهنگستان تغییری نکرده. هر چند برای من مسیر مدرسه تا فرهنگستان مهمه نه خونه تا مدرسه. از ترس اینکه بگن به مدرسه نزدیک‌تر شدی و درخواست انتقالیمو رد کنن آدرسمو ویرایش نمی‌کردم و همون آدرس قبلی تو پروفایل استخدامیم بود. نگران اینم بودم که انتقالم بدن به مدرسه‌ای که سر کوچۀ خونۀ قبلیمون بود. لذا دلو زدم به دریا و اطلاعاتامو ویرایش کردم. دیگه هر چی شد شد. نهایتش اینه که می‌گن بمون و منم می‌گم غربی‌ترین مدرسۀ اون منطقه رو بدن. هر موقع به مدیر و معاون می‌گفتم هزینۀ رفت‌وآمدم با اسنپ بیشتر از حقوقمه می‌گفتن چرا ماشین نمی‌خری؟ به‌نظرشون قیمت ماشین چند بود که هر بار این پیشنهادو می‌دادن؟ یاد اون حاکم افتادم که بهش گفته بودن مردم نون ندارن بخورن گفته بود خب کیک و بیسکویت بخورن.



۱۲۷. تازه خیلی وفتا همون اسنپم پیدا نمی‌شد. تو این موقعیت راننده پشیمون شده و لغو کرده درخواستمو. از پنجاه‌وهشت‌تا رانندۀ دیگه تو اون حوالی هم کسی حاضر نیست منو گردن بگیره :))


۱۲۸. قبل از عید، یه روز که هوا برفی بود ماشین گیر نمیومد. بالاخره یه اسنپ پیدا شد که راننده‌ش تو یه بخشی از صداوسیما کار می‌کرد و سر راه منم داشت می‌برد. بهش گفتم که تلوبیون بخش‌های فرهنگستان صبح به‌خیر ایرانو جدا نمی‌کنه و من فقط این بخش‌هاشو لازم دارم. شمارۀ یه خانومی رو داد که از اون کمک بگیرم. هنوز فرصت نکردم پیام بدم یا زنگ بزنم به خانومه.

یه رانندۀ اسنپم بود که از مسیر مدرسه تا فرهنگستان به صد زبان زنده و غیرزندۀ ایرانی و جهانی و در انواع سبک‌های سنتی و صنعتی آهنگ پخش کرد. سرسام گرفتم ینی. از چندتاشم فیلم گرفتم؛ فقط چون نمی‌دونم چی میگه نمی‌تونم پخش کنم. یه بارم یه مناسبت مذهبی بود و تا برسیم نوحه و مداحی پخش شد. هر روز یه ماجرای جدید و گاهی حتی عجیب با این راننده‌های اسنپ داشتم که کاش می‌نوشتم همه رو که یادم نره. مثلاً یکیشون وسط راه بنزین کم آورد رفتیم پمپ بزنین، بعد از اونجا رفتیم مدرسه. یا یکیشون آشنای یکی از کارمندای فرهنگستان بود. یکیشونم بود که تجربۀ مورد سرقت واقع شدن مسافراشو تو ترافیک داشت. هی می‌گفت گوشیتو اون‌جوری گرفتی موتوریا میان درو باز می‌کنن می‌زنن گوشیتو. می‌گفت بعضی از مسافرا تا سوار میشن می‌گن درا رو قفل کنم.

۱۲۹. یه همچین تکالیفی طرح می‌کردم برای دانش‌آموزانم (عکسو وقتی داشتم از فرهنگستان برمی‌گشتم خونه گرفتم):



۱۳۰. ماه رمضون گفته بودم هر کی بر اساس شماره‌ش تو دفتر نمره دعاهای روزانۀ اون ماه رو ترجمه کنه به فارسی. یه خط بیشتر هم نبود. منظورم این بود که نفر اول دعای روز اول رو ترجمه کنه و نفر دوم روز دوم رو تا نفر آخر؛ که تکراری از روی هم ننویسن. انگلیسی و ترکی هم اختیاری بود. در همین راستا:



۱۳۱. واکنش مدیر و معاون به تکالیف:


تو گروه دبیران:

خصوصی:


۱۳۲. وقتی تکالیفشونو با همکاری و کمک والدینشون تحویل می‌دادن:



۱۳۳. وقتی تکلیفاشونو بدون اسم تحویل می‌دادن:



۱۳۴. وقتی درس نمی‌خوندن:



۱۳۵. شب امتحان پی‌وی‌م می‌ترکید از پیام:



۱۳۶. مامان دانش‌آموز، شب امتحان:



۱۳۷. یه مامان دیگه، شب امتحان:



۱۳۸. یه مامان پیگیر دیگه، بعد از امتحان (نوزده گرفته بود دخترش):



۱۳۹. پیام‌های شب امتحانی دانش‌آموزان (به ساعت پاسخگویی‌هام هم توجه کنید):



اینم اون دانش‌آموزِ باهوش و شاعر:



۱۴۰. بعد از امتحان: 



۱۴۱. ممنونم خانم جونم؟!


۱۴۲. ترکی رو هم پاس می‌داشتم سر کلاس فارسی:



۱۴۳. به‌مناسبت روز زبان مادری گفته بودم به زبان مادریشون بخونن یکی از حکایت‌های کتابو:



۱۴۴. بعضیا از لهجه و گویششون خجالت می‌کشیدن و فکر می‌کردن بقیه ممکنه مسخره‌شون بکنن. صداوسیما در ایجاد این حس منفی بی‌تقصیر نیست.



۱۴۵. بعضیا می‌گفتن زبان مادریشونو بلد نیستن. گفته بودم اگه تلاش کنید که یاد بگیرید و به زبان مادریتون حکایتو بخونید نمرۀ اضافه‌تر می‌دم. اونایی هم که تهرانی‌الاصل بودن قرار بود به همون زبان فارسی بخونن.



۱۴۶. دانش‌آموزی که وبلاگ داشت:



۱۴۷. غلط ننویسیم:



۱۴۸. بچۀ فامیل:



۱۴۹. خانم قبلی! (خانوم به زبان اینا میشه معلم. قبل از من یه خانم دیگه داشتن)



۱۵۰. یه گروه هم داشتیم که فقط معلمای ادبیات مدرسه توش بودن؛ برای تبادل سؤال و پاسخنامه.



۱۵۱. پیامکی که برای مامانم فرستادم. شبایی که بیدار می‌موندم برگه تصحیح کنم و صبحش برم مدرسه و تا عصرش فرهنگستان باشم: 



۱۵۲. کارنامۀ رتبه‌بندی این‌جوریه عزیزان. تو بخش شایستگی عمومی رو سقفم ولی تجربه صفر و فاقد رتبه:


۱۵۳. مدرسۀ شمارۀ سه، تو مناسبت‌های مختلف جشن می‌گرفت. یه بار از معلما خواست عکساشونو بفرستن. منم یه عکس پرسنلی فرستادم. عکسا رو زده بودن رو کیک و برامون تولد دسته‌جمعی گرفته بودن.

۱۵۴. من با مدیر و معلما و بچه‌ها فقط تو پیامرسان شاد! در ارتباطم. شمارۀ شادم هم با شمارۀ اصلیم فرق داره. ولی خب شمارۀ اصلیم تو مدارکم هست و مدیر و معاون اون شماره‌م هم دارن. یه روز یه ناشناس با یه عکس و آی‌دی مذهبی (مثلاً یا مهدی، یا زهرا، صلوات، یه همچین چیزی) به شمارۀ اصلیم پیام داد که سلام عزیزم یه عکس از خودت برام بفرست. بعد من این‌جوری بودم که جان؟! چی شد؟! عکس؟! عزیزم؟ اصلاً کی هستی تو؟ نوشتم شما؟ گفت من فلانی‌ام. معاون مدرسۀ شمارۀ سه بود، ولی راستش باور نکردم. گفتم برای کیک؟ پیام صوتی فرستاد که کیک چیه؟ یه عکس بفرست دیگه. با توجه به صداش باور کردم ولی این دفعه دیگه به‌جای پرسنلی با شال و روسری فرستادم که کیکمون خوشگل بشه ولی خبری از کیک نبود و هنوز نفهمیدم برای چی عکس خواست. آیا از همه خواسته؟ تو پروفایلم عکس بود که. تو مراسم‌های مختلفم تو عکساشون بودم که. پس چرا و برای چی عکسمو گرفت؟

۱۵۵. برای ارزیابی باید هر چی تو این یه سال لوح تقدیر و گواهی جمع کردیم عکسشو بفرستیم برای مدرسه. هشت‌تا لوح تقدیر داشتم. تو چندتا وبینار مجازی و سخنرانی حضوری هم شرکت کرده بودم ولی گواهی اینا رو نگرفته بودم. ضمن خدمت هم نرفتم. وقتی میشه ضمن خدمت رو خرید، چه ارزشی داره واقعاً؟ منتظرم از اداره بگن چرا ضمن خدمتا رو شرکت نکردی تا این موضوع رو به روشون بیارم. می‌دوننا، ولی شنیدنش خالی از لطف نیست. 

۱۵۶. پارسال از آبان‌ماه استخدامیای جدیدو فرستادن سر کلاس. البته من هفتۀ اولشو نرفتم، چون قبول نمی‌کردم برم پایین شهر. حالا بماند که منطقۀ یازده پایینِ پایین هم نبود و اونی که پایین بود نوزدهه. اون موقع خودم بدون توصیه و نامه، درخواست انتقالی دادم که بعد از یه هفته قبول کردن و فرستادنم شرق (مدرسۀ شمارۀ یک و دو)، که نه‌تنها به‌لحاظ مسافت بدتر از منطقۀ یازده بود، بلکه چون کمبود شدید داشت دیگه اجازۀ خروج از اونجا رو نداشتی. اینو بهم نگفته بودن که بعداً اجازۀ خروج نخواهند داد و به‌نظرم کارشون خیلی زشت بود و کلاه‌برداری بود حتی. حلالشون نمی‌کنم.

مدرسۀ شمارۀ دو بهم درس ادبیاتو داد و مدرسۀ شمارۀ یک زبان انگلیسی و هنر و آمادگی دفاعی. به‌صورت غیررسمی هم گفتن زنگای هنر و آمادگی دفاعی، ریاضی کار کنم. وقتی من رفتم سر کلاسشون (مدرسۀ شمارۀ یک)، بچه‌ها پرسیدن تا آخر سال شما معلمون می‌مونید؟ گفتم چطور؟ گفتن از اول سال برای بعضی از درسا معلم نداشتیم، برای بعضی از درسا هر هفته یه معلم جدید داشتیم. من تا حالا کتابای اینا رو ندیده بودم و نمی‌دونستم چی توشه و چی باید بگم. مثلاً برای زبان اومدم کلمات مشتق و وندها رو بگم، دیدم نمی‌فهمن. چون چیزایی که می‌گفتم رو تو فارسی هم بلد نبودن. یه روز مدیر اون مدرسه گفت بذار به جای تو یه معلم زبان دیگه از بیرون بیارم، تو حقوقتو بده به اون. قبول نکردم و گفتم اگر فکر می‌کنید توانایی و مهارتشو ندارم به اون اداره‌‌ای که بدون گذروندن حتی دو ساعت دورۀ مهارت‌آموزی فرستادنم مدرسه بگید کارمو بلد نیستم. ضمن اینکه من با آزمون اومدم اینجا نه با توصیه و رابطه. از سواد و توانایی خودم مطمئنم. علاوه بر گزینش اعتقادی، گزینش علمی و عملی هم داشتیم و قبول شدم که الان اینجام. ولی تخصص من هنر و آمادگی دفاعی و حتی آموزش زبان نیست. آموزش زبان یه چیزه، مترجمی یه چیزه، زبان‌شناسی یه چیز دیگه. درسته که دانشجوی دکتری‌ام، مدرک زبان دارم، پژوهشگر اصطلاحات تخصصی مهندسی فلانم ولی اینا دلیل نمیشه که بلد باشم زبان هم یاد بدم؛ اونم تو یه کلاس چهل‌نفره که همه در یک سطح نیستن. البته با احترام و نرمی گفتم همۀ اینا. دیگه نگفتم که کلاسای هنر و آمادگی دفاعیتونم برام عذابه، چون نه ذوق هنری دارم نه اطلاعات نظامی. 

۱۵۷. این مدیره (مدیر مدرسۀ شمارۀ یک)، می‌گفت به بچه‌ها نگو چی خوندی و مدرکت چیه. الکی بگو زبان خوندم، یا ادبیات خوندم. می‌خواست اولیا و بچه‌ها ندونن معلم بی‌ربط می‌رفته سر کلاس. گفتم خانوم نیازی به گفتن من نیست. من مثل بقیۀ نیروهاتون گمنام نیستم. بچه‌ها همون جلسۀ اول اسممو گوگل کردن رزومه‌مو درآوردن (تو دلم گفتم مثل اینکه هم منو دست کم گرفتی هم بچه‌ها رو). هفتۀ بعدش که هفتۀ سوم باشه اینا امتحان میان‌ترم داشتن (نزدیک آذرماه بود). سؤالا رو طراحی کرده بودم فرستاده بودم برای معاون ولی ندیده بود و تبعاً پرینت هم نکرده بود. وقتی رسیدم مدرسه متوجه شدم که قراره معلم جدید بیاد جای من. با اینکه به‌شدت خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم. تازه اینا انتظار داشتن ناراحت هم شده باشم و بهم برخورده باشه. سریع گفتم پس اگه عکس و کپی مدارکم به دردتون نمی‌خوره لطفاً پسشون بدید؛ برای مدرسۀ جدید لازمم میشه. بعد اجازه گرفتم که برم سر کلاس و هم با بچه‌ها خداحافظی کنم هم این سؤالایی که برای امتحان طراحی کرده بودمو باهاشون کار کنم. اینکه گفتم خداحافظی کنم براشون (هم برای بچه‌ها هم مدرسه) عجیب بود. چون معلمای دیگه یهو میومدن و یهو می‌رفتن و به این چیزا اهمیت نمی‌دادن.

۱۵۸. چند وقت پیش اداره یه مراسمی گرفته بود برای تجلیل از معلمان برتر. موقع جایزه گرفتن مدیر مدرسۀ شمارۀ یک رو دیدم. اسممو که خوندن و روی سن که رفتم جایزه‌مو بگیرم با خودم گفتم احتمالاً انقدر سمن داره که منِ یاسمن توش گمم و یادش نمیاد، ولی اگه یادش باشه الان پشیمونه که چه نیروی خوبی رو خودم دستی‌دستی پر دادم رفت.

۱۵۹. جایزه‌هایی که تا حالا اداره طی دو مراسم به معلمان نمونه داده بدین شرح است: یه تابلوی هنری و یه تقویم رومیزی چوبی :| مدرسه هم معمولاً چیزای دکوری که من دوست ندارم میده. می‌دونم دندون اسب پیش‌کشی رو نمی‌شمرن ولی از بچه‌ها یاد بگیرن که روز معلم برای خانومشون شکلات و قهوه و چای و نسکافه میارن. تابلو و مجسمه رو می‌خوام چی کار آخه. البته مدرسه یه بارم از این ماگ‌های برقی داد که اونو دوست دارم. یه بارم نمکدون و فلفل‌دون! و ظرف عسل. هر چند تا حالا ازشون استفاده نکردم و همین‌جوری تو جعبه مونده. این تابلو و مجسمه دوست نداشتنم از ذوق هنری نداشتنم نشئت می‌گیره. به هر حال هدیه باید کاربردی باشه. 

عجیب‌ترین هدیه‌ای که از بچه‌ها گرفتم هم یه شیشه عرق نعناع بود. فکر کنم بابای این دانش‌آموز عطاری‌ای چیزی داشته و گفته برای روز معلم براشون عرقیجات ببرم. کتاب و سینی چوبی و ظرف سالاد و روسری و تی‌شرت و جوراب هم بود. عکس همه رو گرفتم که اگه استفاده‌شون کردم لااقل عکسشون بمونه.

۱۶۰. جلسۀ یکی از گروه‌های تخصصی فرهنگستان (مهندسی مکانیک) که من یه مدت پژوهشگرش بودم تو دانشکدۀ فنی تهران تشکیل می‌شد. اونجا نسبت به مدرسه از فرهنگستان هم دورتره. یه بار تو جلسه گفتم از مدرسه میام؛ استادها چند لحظه قفل کرد مغزشون که ینی چی؟ آخه قیافه‌م نه به دانش‌آموزا می‌خوره نه معلما. یکی از استادهای مشهور مکانیک هم تو جلسه بود. می‌گفت زمان دانشجوییم منم یه مدت تو مدرسه ادبیات درس دادم. بعد تو همون جلسه یکی دیگه از استادها یه مطلب تخصصی گفت که جمله‌ش با اینکه ادبی نبود ولی آرایۀ لف و نشر داشت و من این بازخوردو دادم که جمله‌تون لف و نشر داشت. اون استاده که قدیما ادبیات هم درس داده بود کف کرد و با حیرت گفت من سال‌هاست این کلمه رو از کسی نشنیده بودم. گفتم کدوم کلمه؟ گفت لف و نشر. گفتم خودمم سال‌هاست ازش استفاده نکرده بودم. 

برای اونایی که نمی‌دونن آرایۀ لف و نشر چیه مثال معروفش اینه: به روز نبرد آن یل ارجمند، به شمشیر و خنجر به گرز و کمند، برید و درید و شکست و ببست، یلان را سر و سینه و پا و دست. به جای اینکه جمله‌ها رو جداجدا بگیم، مثلاً اول متمم‌ها رو باهم می‌گیم، بعد فعل‌ها رو، بعد مفعول‌ها رو.

۱۴ نظر ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این پست قسمت آخر فصل اول مدرسه‌ست.

خودعکس (سلفی!) در مدرسۀ شمارۀ دو


خودعکس در مدرسۀ شمارۀ یک و سه در کنار همکارانِ از خودم ده سال کوچیکتر که باهاشون تشکیل پرچم دادیم.


۸۶. درخواست انتقالیم خطاب به رئیس بود و ایشون ارجاع داده بود به مدیرکل و اونم ارجاع داده بود به مسئولان مربوطه. درخواستم بعد از دست‌به‌دست شدن رسیده بود دست یه خانومی که سه هفته پیش وقتی رفتم پیشش گفت تا فردا ارجاع می‌دم به منطقه. برو از اونجا پیگیری کن. می‌دونستم منطقه اجازهٔ خروج نمی‌ده. ولی امیدوار بودم. دو سه روز بعد زنگ زدم منطقه، کسی جواب تلفنمو نداد. حضوری پا شدم رفتم شمارهٔ کارگزینی و دبیرخانه رو از نگهبان گرفتم. چند روز بعد زنگ زدم و گفتن ما نامه‌ای دریافت نکردیم. زنگ زدم به اون خانومه که چرا نفرستادی نامه‌مو؟ گفت شهریور خودت تو سامانه درخواست بده. گفتم من اگه می‌تونستم وارد سامانه بشم که نامه نمیاوردم. سامانه برای سابقه‌داراست نه ماها که تازه استخدام شدیم. گفت شهریور باز میشه. امیدی به سامانه‌شون نداشتم. امروز شش صبح پا شدم رفتم ادارهٔ کل. از این اتاق به اون اتاق، از این طبقه به اون طبقه برای پیگیری درخواستم. خانومه گفت اواسط شهریور بیا نتیجهٔ کمیته رو بگیم. پرسیدم چرا کمیته؟ کمیتهٔ چی؟ درخواستم چه مشکلی داشت که نفرستادین منطقه؟ گفت روالش همینه. رفتم دفتر مدیرکل. گفتم شهریور از کجا بفهمم نتیجهٔ این کمیته رو؟ کجا زنگ بزنم پیگیری کنم؟ گفتن حضوری بیا.

۸۷. بعد از ادارهٔ کل رفتم یکی از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیان که انتخاب واحد مهارت‌آموزیمو پیگیری کنم. گفتم با فلانی کار دارم. گفتن نیومده. گفتم از کجا می‌دونستم نمیاد. می‌گین حضوری بیا، تلفن جواب نمی‌دیدن، هر موقع هم میایم نیستین. گفتن اصلاً چرا اومدی اینجا؟ ما اینجا مهارت‌آموزی برای آموزگاری داریم نه دبیری. برو پردیس فلان جا. گفتم ببینید، من اردیبهشت اومدم اینجا چون تو فرمم اسم اینجا رو نوشته بودن. اومدم، گفتین اینو الکی نوشتن که بیاید بگیم کجا برید. فرستادینم فلان جا، اون سر شهر. فلان جا هم گفت برو تهِ تهران، پردیس شهر ری. شهر ری میگه اسمت اینجا نیست که خدا رو شکر که نیست. اونا دوباره فرستادنم اینجا. الان شما واحدامو انتخاب کنید بگید کلاسام کجا برگزار میشه من برم. خانومه قانع شد. سیستمو چک کرد گفت نمی‌دونم، حضوری برو پردیس مرکزی بپرس. بعد گفت شاید تعداد دبیرهای ادبیات کم بوده کلاً براتون کلاس برگزار نشده که امسالیا هم بیان زیاد بشید. گفتم خب اینو نباید اطلاع بدید؟ از کجا می‌دونستم من؟ خانومه گفت گفتم شاید! نه حتماً. ولی شما برو پردیس مرکزی از اونجا پیگیری کن. شمارهٔ این پردیس مرکزی رو خواستم، گفت تلفن ندارن. حضوری. حالا این پردیس مرکزی کجاست؟ شرقی‌ترین نقطهٔ تهران، که یه کم دیگه برم اون‌ور تر می‌رسم سمنان.

۸۸. سؤالات شهریورو برای افتاده‌ها طراحی کردم و چند روزه منتظرم بگن بفرستم براشون. امروز از یکی از معلما پرسیدم تاریخ امتحانا کیه؟ گفت اواسط مرداد بود و تموم شد. نمی‌دونم چرا به من نگفتن. همکارم میگه شاید رفتن یه مدرسهٔ دیگه امتحان دادن. شایدم چون نوبت اولشونو خوب داده بودم نمرهٔ سالانه‌شون بالای ۱۰ شده و قبول شدن. نمی‌دونم والا. قوانینشو نمی‌دونم و دلم هم نمی‌خواد بدونم.

۸۹. یکی از دانش‌آموزایی که درسمو افتاد، قصد ترک تحصیل داشت. مثل اینکه تابستونم نرفته امتحان بده. سر جلسهٔ امتحان هر چی راهنمایی می‌کردم نمی‌نوشت که قبول نشه. مدرسه رو دوست نداشت. و البته مشکل خانوادگی هم داشت.

۹۰. وقتایی که مراقب امتحان بودم، موقع تحویل برگه‌ها اگه می‌دیدم کسی جواب یه سؤالیو خالی گذاشته نمی‌گرفتم که بشین بیشتر فکر کن هر چی به ذهنت رسید بنویس.

۹۱. تا اردیبهشت هیچ کدوم از اولیا رو نخواسته بودم بیان صحبت کنیم. راستش فرصتشم نداشتم. بعد از امتحان میان‌ترم نوبت دوم، وقتی دیدم یه سریا همچنان صفر می‌گیرن نامه دادم که والدینشون بیان. گفتم اگرم نمی‌تونن بیان پشت نامه، بنویسن که در جریان این نمره‌ها هستن. یکی از دانش‌آموزان با خط خودش جوابمو نوشته بود. به روم نیاوردم که این خط خودته. فقط پرسیدم اینو مامانت نوشته؟ با استرس گفت آره. دیگه چیزی نگفتم.

۹۲. یه دانش‌آموز هم بود که کل مدرسه از دستش عاصی شده بودن. تو کلاس من نبود ولی چند بار سعادت مراقبت ازش رو داشتم. همیشه بدون خودکار میومد سر جلسه و از یکی قرض می‌گرفت. معلما می‌گفتن به‌شدت بی‌ادبه. یه بار موقعی که من مراقب بودم یه نفر یه چیزی به یکی گفت که مؤدبانه نبود. این دانش‌آموز گفت جلوی خانم (منظورش من بودم) زشته. ایشون اولین بارشونه ما رو می‌بینن، خوب نیست جلوشون این حرفا رو بزنیم.

۹۳. از کی اینا انقدر به کُره و کره‌ایا و فیلما و آهنگای کره‌ای علاقه‌مند شدن که اسمشون، عکس پروفایلشون، نوشت‌افزار و لباساشون رنگ و بوی کره رو میده؟ به‌مناسبت روز زبان مادری خواسته بودم یه حکایت از کتابشونو به زبان مادری بخونن. یکیشون اومد گفت میشه به کره‌ای بخونیم؟

۹۴. بچه‌ها اگه یه وقت تو پیام‌هاشون غلط املایی داشتن تذکر می‌دادم. یه سریاشونم برای اینکه غلطاشونو نفهمم پیام صوتی می‌فرستادن. همیشه پیام‌های متنی رو زودتر از صوتیا جواب می‌دادم. چون هر جایی نمیشه پیام صوتی گوش کرد و جواب داد. بعضی وقتا هم پیام‌ها از طرف والدینشون بود (چون اکثراً از گوشی والدینشون استفاده می‌کردن). این‌جور مواقع روم نمیشد غلط بگیرم. مورد داشتیم معلم ادبیات خودشم غلط املایی داشت تو متن سؤالات یا پیام‌ها.

۹۵. مدرسه‌ها هر چند ماه یه بار با قرعه‌کشی به یکی دو نفر از معلما وام سی‌چهل‌میلیونی می‌دن. همه مشتاقِ گرفتن وام بودن و من تنها کسی بودم که علاقه‌ای به وام نداشتم. یه بارم یکی خواست ضامنش بشم قبول نکردم. نمی‌خواستم به‌خاطر مسائل مالی گذرم به اداره بیفته و ارتباطم بیشتر بشه.

۹۶. بعد از اون بحثی که با معلما سر تقلب تو آزمون ضمن خدمت شد و دیدم که چطور برای بالا بردن رتبهٔ مدرسه به دانش‌آموزان اجازهٔ تقلب می‌دن، اعتمادم نسبت بهشون در زمینه‌های دیگه هم کم و حتی صفر شده.

۹۷. یه ویژگی خوب دیگه از مدرسهٔ شمارهٔ ۲ (بعد از سختگیری و قانون‌مندی)، نون‌های صبحانه‌ش بود. اوایل تو مدرسهٔ شمارهٔ ۳ خودمون پول جمع می‌کردیم و یه نفر صبحانه می‌خرید. به‌مرور متقاضی صبحانه کم شد و هر کی برای خودش صبحانه برد. ولی تو مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هر روز سنگک تازه می‌گرفتن و دیگه پنیر و خامه و کره و مربا و عسل با خودتون بود. اونجا هم یه سریا پول جمع می‌کردن اینا رو می‌گرفتن. بعضی روزا کنار سنگک، تخم‌مرغ آب‌پز هم می‌دادن. من همیشه گردو و پنیر خامه‌ای می‌بردم و یه لقمه هم درست می‌کردم برای ظهرم تو فرهنگستان. ناهار نمی‌تونستم ببرم چون از صبح مدرسه بودم و تا برسم فرهنگستان فاسد می‌شد. تا عصر هله‌هوله می‌خوردم تا برسم خونه و یه چیزی درست کنم. یه وقتایی هم کیک درست می‌کردم برای ناهارم. نسبت به لیوان‌ها هم اوایل حساسیت نشون می‌دادم ولی تلاش کردم خودمو تافتهٔ جدابافته نشون ندم و لیوان شخصی نبرم و تو همینا بخورم.

مناسبت حلواها یادم نیست. عکسو به‌خاطر سینی جغدی گرفتم.



۹۸. مدرسه‌ها تو مناسبت‌های مختلف جشن می‌گرفتن و بعضی از همکارا آش و الویه و یه همچین چیزایی می‌آوردن. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ جلساتشو تو مناسبت‌های خاص برگزار می‌کرد و دو بار بعد از جلسه ناهار داد (کوبیده و جوجه). جلسه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ روزهایی بود که من اونجا نبودم. معمولاً تو مراسماشون نبودم. ولی چند بار معاون و یه بارم یکی از دبیرهای جدیدالاستخدام ناهار مختصری درست کرده بود و منم بودم. روز معلم هم برای ناهار دعوتمون کردن تالار. رسمه که روز معلم، معلما پول جمع کنن و برای مدیر هدیه بگیرن. اونایی که کل هفته رو بودن مثلاً چهارصد می‌دادن، اونایی که مثل من دو روز بودن نصف می‌دادن. البته امثال من باید برای دوتا مدیر هدیه می‌خریدیم. مدیرها هم برای معلما کارت هدیه می‌دادن. رسم هدیه دادن اونا هم این‌جوریه که به معلمای تمام‌وقتشون مثلاً چهارصد بدن، به اونایی که دو روز میان کمتر. علاوه بر روز معلم، دم عید، عیدی هم دادن. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ روز مادر و ولادت‌ها و مناسبت‌های دیگه هم هدیه‌های کوچیکی مثل ماگ می‌داد. لوح تقدیر هم زیاد می‌داد.

۹۹. یکی دیگر از تفاوت‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ و ۳ این بود که معلم‌ها و مسئولان مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مذهبی و انقلابی و ولایت‌مدار بودن و اینو نشون می‌دادن. اینو می‌شد از عکس پروفایل و پیام‌هایی که تو گروه می‌ذارن هم متوجه شد. ولی اون یکی مدرسه این‌طور نبود. همکاران این یکی مدرسه از لحظه‌ای که خبر سقوط سخت بالگرد رئیس‌جمهور منتشر شد تا چهلمشون پیام‌های مرتبط با این موضوع می‌ذاشتن تو گروه. اول ابراز نگرانی و دعا و بعد اظهار تأسف و گریه و قرآن خوندن تا گزارش لحظه‌به‌لحظه از مراسم. چندتا شعر هم به اشتراک گذاشتن که خوشم اومد و از توش نکتهٔ ادبی درآوردم گذاشتم تو گروه بچه‌ها. نکته این بود:

تاکنون در سال‌های مختلف در کتاب فارسی با انواع آرایه‌ها آشنا شده‌اید و خواهید شد. مانند واج‌آرایی (نغمهٔ حروف)، جناس، تخلص، مراعات‌النظیر (تناسب)، تضاد، تناقض، تلمیح، تضمین، اغراق (مبالغه)، تشبیه، مجاز، استعاره، کنایه، تشخیص (جان‌بخشی)، حس‌آمیزی، تکرار و حُسن تعلیل.

بعضی از این‌ها را امسال یاد گرفتید و بقیه را سال‌های بعد خواهید آموخت. یکی از آرایه‌هایی که سال‌های بعد خواهید آموخت حُسن تعلیل است. حُسن یعنی زیبایی و تعلیل هم‌خانوادهٔ علت است. این آرایه وقتی به‌کار می‌رود که برای یک اتفاق، یک علت ادبی و زیبا بیان می‌کنیم. مثلاً علت باریدن باران، تبخیر آب، سرد شدن هوا و تبدیل بخار به مایع است اما شاعران در شعرهایشان دلایل زیبا و ادبی بیان می‌کنند. و به این آرایه حُسن تعلیل می‌گویند. به‌عنوان مثال یکی از شعرهایی که به‌مناسبت شهادت رئیس جمهور سروده شده است این است:

دیدم این مشهد چرا هی‌ بی‌قراری می‌کند

جای باران، سیل در این شهر جاری می‌کند 

‌دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش

 عزم خود را جزم دارد گریه زاری می‌کند

در این شعر، شاعر دلیل سیل و بارش اخیر در شهر مشهد را بی‌قراری این شهر برای از دست دادن خادمش بیان کرده است. هم آرایهٔ تشخیص دارد (چون گریه و بی‌قراری کار انسان است نه شهر) هم آرایهٔ حُسن تعلیل (چون علت زیبا و ادبی برای یک اتفاق بیان کرده است).

۱۰۰. تو مسیرِ هرروزهٔ خونه تا مدرسه و مدرسه تا فرهنگستان و فرهنگستان تا دانشگاه و دانشگاه تا خونه، یه سریا بودن که سر ساعت مشخصی، هر روز می‌دیدمشون. مسیر بعضیاشونم خلاف جهت من بود و هر روز فقط چند ثانیه از کنار هم رد می‌شدیم. اسم هم براشون گذاشته بودم. یکیشون مدیر یه مدرسهٔ محروم در شرق تهران بود. وقتایی که می‌خواستم برم مدرسهٔ شمارهٔ ۳، تا یه جایی با بی‌آرتی می‌رفتم که بعدش اسنپ بگیرم. اونو تو بی‌آرتی می‌دیدم. همیشه فاز منفی می‌زد و سیاه‌نمایی می‌کرد شرایط جامعه رو. هیچ امیدی تو حرفاش نبود. چادرش همیشه تو کیفش بود و موقع پیاده شدن می‌پوشید. حتی زمستون که هوا گرم نبود.

روزای زوج با بی‌آرتی رو به جنوب می‌رفتم و بعد سمت شرق، روزای فرد رو به شمال و بعد سمت شرق. یه خانم کارمند بود که اینو هر روز تو ایستگاه می‌دیدم و همیشه سمت شمال می‌رفت. دیگه یاد گرفته بود که اون روز کدوم مدرسه تدریس دارم و کدوم سمتی قراره برم. روز آخر مدرسه با این دوتا خانم خداحافظی کردم و گفتم ممکنه دیگه نبینمتون. یه خانم معلم دیگه بود که اونو روزایی که مدرسه نداشتم و مستقیم می‌خواستم برم فرهنگستان می‌دیدم. اونم همیشه چادرش تو کیفش بود و موقع پیاده شدن می‌پوشید. هر بارم به یه بهانه‌ای سعی می‌کرد کارت نزنه. تموم شدن شارژ و خراب بودن کارت و اینکه زدم نشنیدی و چند بارم ادای اینکه داره با تلفن حرف می‌زنه رو درآورد که مثلاً حواسش نیست. چند بارم مدیر مدرسه اومد ایستگاه و با اون رفت. یه دختر خواب‌آلود و قدبلند و لاغر هم بود که سر یه ساعت مشخصی تو مترو می‌دیدمش. اسمشو گذاشته بودم سُمیه. به‌نظرم سرمایی بود. یه دختر دیگه هم بود که اینم سر یه ساعت مشخص تو یه ایستگاه دیگه می‌دیدمش. همیشه شال سرش می‌کرد. چون شبیه میترا، نوهٔ خالهٔ بابا بود میترا گذاشته بودم اسمشو. عجله نداشت و وقتایی که واگن پر بود سوار نمی‌شد.

تو مسیر مدرسه، یه آقای میانسال رو هم تو یکی از ایستگاه‌ها می‌دیدم. جایی که من پیاده می‌شدم پیاده می‌شد. اسمشو گذاشته بودم آقا قادر. یه دختر چادری لاغر، حدوداً بیست‌ساله هم نزدیک مدرسه، سر خیابون وایمیستاد. به‌نظر می‌رسید منتظر اتوبوس یا سرویسه. قیافه‌ش شبیه مرضیه‌ها بود. چندتا آقا هم بودن که اینا رو هر روز عصر، برگشتنی روی پل طبیعت می‌دیدم. مسیر همه‌شون خلاف جهت من، سمت فرهنگستان و مترو بود و مسیر من سمت میدان ونک. یکیشون تیپ باشگاه بدنسازی داشت. شبیه مردان آهنین بود. همیشه هم یه کیف کوچیک دستش بود. اونو یه بارم صبح که مدرسه نداشتم و مستقیم از خونه می‌رفتم فرهنگستان، روی همین پل دیدم. اون موقع اون داشت می‌رفت سمت میدون ونک و من می‌رفتم فرهنگستان. روی همین پل که مسیرش پنج دقیقه‌ای طول می‌کشه دو نفر دیگه رو هم هر روز عصر می‌دیدم. یه پسر قدبلند و لاغر که سیبیل داشت و چند بار دستش سیگار دیدم. شبیه نادرها بود. اسمشو گذاشته بودم نادر. مثلاً اگه یه روز نمی‌دیدمش با خودم می‌گفتم امروز نادرو ندیدم. یه پسر هم بود که تیپ اسپورت داشت و یه کم می‌لنگید. اسم اونم گذاشته بودم پدرام. یه آقای مسن هم بود که شبیه یکی از استادهای دورهٔ کارشناسیم بود. چون اسم کوچیک اون استاد سعید بود اسم اینم گذاشته بودم سعید. مهندس سعید. و یه پسر با قد متوسط که ریش داشت و قیافه‌ش شبیه هم‌کلاسی اسبق بود. اسم اینم گذاشته بودم محمد. چون حس می‌کردم اونم متوجه حضور هرروزهٔ من روی این پل شده، یه وقتایی دیرتر راه می‌افتادم که اون بیاد رد بشه و نبینمش. ولی از شانسم اونم دیرتر راه می‌افتاد و بازم به هر حال می‌دیدمش. از وقتی خونه‌مون عوض شده و مدرسه‌ها تعطیله و دیگه این جماعتو نمی‌بینم از صمیم قلبم خوشحالم. از اینکه مدرسه رو با کارکنان و دانش‌آموزانش نمی‌بینم هم خوشحال‌تر. این وسط دلم فقط برای یکی دوتا دانش‌آموز درس‌خونم تنگ میشه که زمان بگذره فراموششون می‌کنم و دیگه تنگ نمیشه.


شماره‌های آبی‌رنگ قبلاً همراه با عکس در اینستاگرام منتشر شده‌اند.

۱۰۱. یه ساعته اینجا تو دفتر پلیس به‌علاوهٔ ده منتظر نشستم گواهی عدم سوءپیشینه بگیرم برای فرهنگستان. هم شلوغه و هم سیستمشون قطع و وصل میشه. بعدشم باید برم گواهی عدم اعتیاد بگیرم.‌ از گواهی عدم اعتیادم دوتا پرینت گرفتم که به آموزش‌وپرورش هم همینو بدم. البته اگه اونا هم آزمایشگاه این بیمارستانو قبول کنن و نگن حتماً برو فلان جا. (که قبول نکردن و گفتن حتماً برو فلان جا)

ولی من فکر می‌کردم در رابطه با تست اعتیاد سخت می‌گیرن. انتظار داشتم مسئول آزمایشگاه (برای تست اعتیاد فرهنگستان) حداقل اجازه نده با کیف برم تو سرویس بهداشتی. خب شاید معتادم و یه نمونۀ سالم تو کیفم گذاشتم آوردم بریزم تو ظرفشون :| به خودشونم گفتم اتفاقاً. بعدشم هردومون خندیدیم و در پایان خاطرنشان کردم که خداوکیلی کار چندشناک و کثیفی دارین. خدا اجرتون بده.

۱۰۲. صبح تا ظهر تو مدرسه، فارسی و انگلیسی درس می‌دم و ظهر تا عصر می‌رم فرهنگستان، زبان فارسی رو پاس می‌دارم. (این مربوط به دو هفتهٔ اوله که مدرسهٔ شمارهٔ یک زبان تدریس می‌کردم)

[عکس از جلسهٔ فرهنگستان]

۱۰۳. دیروز تو متن انشای یکی از بچه‌ها (راجع به روزی که دوست داشت تکرار بشه) واژهٔ سورپرایزو دیدم و امروز اتفاقاً تو فرهنگستان داشتیم برای همین واژه معادل‌یابی می‌کردیم. میشه به‌جاش گفت شگفتانه یا غافلگیری. البته هنوز تصویب نشده و تو مرحلهٔ پیشنهاده. شما هم پیشنهاد بدید اگر چیزی به ذهنتون می‌رسه. برای پادکست و نوستالژی و پارکور و دیت و کیس و کراش هم همین‌طور. (این پست برای پارساله. الان معادل مصوب پادکست پادپخشه)

[عکس: انشای اون دانش‌آموز]

۱۰۴. بچه‌ها با املای گذار و گزار مشکل دارن و تفاوتشونو متوجه نمی‌شن. دیروز کتابامو گذاشتم روی میز و بهشون گفتم من الان اینا رو روی میز قرار دادم، گذاشتم، نهادم. ولی سپاس رو نمیشه گذاشت جایی. سپاس انجام‌دادنیه. پس با ذ ننویسید گزارِ سپاسگزاری رو. بعد اومدم دانشگاه دیدم کارکنان شرکت پویا تلاش عمران جنوب از صبر و شکیباییمون سپاسگذاری کردن.

[عکس از دانشگاه]

۱۰۵. صبح تا ظهر مدرسه بودم. از اونجا رفتم اداره برای یه کار اداری. بعد تا عصر فرهنگستان و هم‌اکنون صدای خستهٔ مرا از سالن اجلاس سران می‌شنوید. به دعوت وزارت علوم در دومین همایش ملی و دهمین همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی حضور به هم رسوندم.

عکس: قیافهٔ یه معلم خسته رو که تو سالن اجلاس سران در جمع سران نشسته تصور کنید. دکتر حداد هم دعوت بود. اتفاقی منو دید گفت شما اینجا چی کار می‌کنی. یه دختره هم گوشیمو گرفت رفت با دکتر سلفی گرفت. من روم نشد تو عکس وایستم. سلفی چیه وقتی هر روز می‌بینمشون.

۱۰۶. املا و انشاشون با یه معلم دیگه‌ست ولی منم گاهی بهشون موضوع می‌دم در موردش بنویسن. گفته بودم در مورد معنی اسمشون، و اینکه کی این اسمو گذاشته و چرا و چجوری انتخاب کرده برن تحقیق کنن و بگن آیا اسمشونو دوست دارن یا نه. بیتا نوشته بود من از اسمم خجالت می‌کشم و دوستش ندارم. وقتی دلیلشو پرسیدم گفت چون اسم دستمال کاغذیه و مسخره‌م می‌کنن. گفتم پونه و نسیم هم اسم خمیردندونه. محسن برنجه. رعنا و بیژن و بهروز و روژین سس هستن. احمد و مریم و شهرزاد چاین. سمیرا ماکارونیه. گلاب نادر، آبلیموی ناصر، نان سحر. مجید و کامبیز هم رب و ترشی و سمیه هم که کشکه. گفتم اتفاقاً باید خوشحال باشین که اسمتون این قابلیت رو داشته که به یه برند تبدیل بشه.

۱۰۷. اسم یکی از بچه‌ها مدینه بود. حدس زدم یه اسم دیگه هم داشته باشه. گفتم اونایی که اسم دوم و غیرشناسنامه‌ای دارن بگن داخل پرانتز جلوی اسمشون بنویسم و با اون اسم صداشون کنم. خوشحال شدن و گفتن شما چقدر خوبین! مادربزرگ خدابیامرزش این اسمو انتخاب کرده بود براش.

۱۰۸. هوای تهران آلوده‌ست و مدارس تعطیله و کلاس‌ها مجازی. این اسکرین‌شات‌ها رو از کلاسای امروزم گرفتم.

تصویر اول: #غلط_ننویسیم و #فارسی_را_پاس_بداریم

تصویر دوم: #غلط_ننویسیم

تصویر سوم: یه جایی می‌خوندم که بچه اومده خونه گفته امسال خانوممون آقاست. به زبان اینا، خانوم یعنی معلم. خانم قبلی میشه معلم قبلی. من خانوم جدیدشونم

و نکتهٔ پایانی اینکه معادل اسکرین‌شات نماگرفت است. مصوب بیست سال پیشه و جدید نیست. ولی از اونجایی که جملهٔ «نماگرفت گرفتم» یه‌جوریه، می‌تونیم به‌جای اسکرین‌شات گرفتم بگیم نماگرفت برداشتم. این برداشتن مثل برداشتن توی تصویربرداری و فیلم‌برداریه.

۱۰۹. دیروز دانش‌آموزانمو اول به خدا و بعد به همکارم سپردم و به‌عنوان نمایندهٔ دانشگاهمون از طرف وزارت علوم تو بازدید از سازمان انرژی اتمی شرکت کردم. سی نفر بودیم. چون گوشیامونو دم در تحویل گرفتن عکس ندارم و چون نمی‌‌دونم کدوم بخش از دیده‌ها و شنیده‌هام محرمانه‌ست شرح ماوقع نمی‌کنم و به همین نکته بسنده می‌کنم که انگار یادم رفته بود که ما هم بلدیم و ما هم می‌تونیم. بازدید دیروز یادم انداخت چه رویاهایی داشتم و الان چقدر بهشون نزدیکیم. اینم فهمیدم که اونجا هیچ کس به رآکتور نمی‌گه واکنشگاه. یه شاخه گلم به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه دادن. بعدشم می‌خواستم به خودم مرخصی بدم و دیگه نرم فرهنگستان که یادم افتاد شارژرمو اونجا جا گذاشتم و آخر هفته لازمش دارم.


عکس اون یکی گلم هم به پست قبل اضافه کردم

۱۱۰. نصف کلاس نیومده بودن امروز. منم درس ندادم و از اونایی که اومده بودن امتحان گرفتم. مشورت کردن هم آزاد بود. حتی از خودمم می‌تونستن راهنمایی بخوان. هدف این بود که یاد بگیرن. بیست‌تا جمله داده بودم و نقش کلماتو خواسته بودم.

[عکس از نیمکت و دفتر و کتاب]

۱۱۱. چندتا اصطلاح علمی از کتاب علومشون انتخاب کردم و نوشتم گذاشتم تو پاکت. معادل‌های فارسیشونم نوشتم گذاشتم تو پاکت. از نماینده خواستم پاکت‌ها رو به‌صورت تصادفی بین بچه‌ها تقسیم کنه و هر کدوم یه واژه بردارن. مسابقه به این صورت بود که اصطلاحات انگلیسی باید معادل‌های فارسیشونو پیدا می‌کردن و می‌نشستن کنار معادلشون. با اطلاع قبلی و رضایت و اجازهٔ خودشون، ازشون فیلم و عکس گرفتم نشون شما بدم و بفرستم برای جشنوارهٔ نوآوری در فرآیند تدریس. قبل از اینکه ضبطو شروع کنم داشتن باهم تمرین می‌کردن. یکیشون به اون یکی گفت ببین مثلاً کراوات میره می‌شینه کنار درازآویز زینتی.

[عکس از بچه‌ها]

۱۱۲. امروز چون بین دوتا تعطیلیه (اصطلاحاً بین‌التعطیلینه) نه تو فرهنگستان جلسه داریم نه تو مدرسه تونستم درس بدم. از هر کلاس شش هفت نفر اومده بودن. منم دست این شش هفت نفرو گرفتم بردم کتابخونه و با فرهنگ‌نویسی و لغت‌نامه‌ها آشناشون کردم. من هم‌سن اینا بودم یه دور عمیدو خونده بودم. هر روز چند صفحه‌شو می‌خوندم و از اینکه با واژه‌های جدید آشنا شدم خوشحال می‌شدم.

[عکس از کتابخونه و دست بچه‌ها در حال ورق زدن کتابا]

۱۱۳. بچه‌ها دیروز امتحان علوم داشتن و من مثل عقاب بالای سرشون وایستاده بودم مراقبت می‌کردم. چندتاشون این سؤالِ دارینه و آسه رو بلد نبودن و راهنمایی می‌خواستن. معلمشون اومد و یه کم پشت سر فرهنگستان و معادل‌هاش غر زد و بچه‌ها هم همراهیش کردن که معادل فارسی کراوات و چیپس و پیتزا و پاستا هم فلانه. امیدی به هدایت معلماشون ندارم، ولی تصمیم گرفتم بخشی از زنگ‌های ادبیاتو اختصاص بدم به واژه‌شناسی این اصطلاحات. مثلاً اگه بدونن دارینه با دار به‌معنی درخت هم‌خانواده‌ست و دارینه یعنی شبیه درخت و آس و آسیا و محور سنگ آسیا به هم مربوطن و آس اینجا معنی محور میده بیشتر و بهتر ارتباط برقرار می‌کنن با واژه و مفهوم سلول عصبی. ولیکن اینا هنوز تو مرحلهٔ کش‌لقمه گیر کردن و اول باید توجیهشون کنم کش‌لقمه معادل پیتزا نیست و اصلاً پیتزا معادل فارسی نداره و قرار هم نیست داشته باشه. به‌قول حافظ: زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس.

[عکس از سؤالات امتحان]

۱۱۴. چهارده سال از آخرین باری که بابا رسوندم مدرسه می‌گذره. (پست مربوط به روزیه که بابا رسوندم مدرسه و هر چی می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. از شش صبح راه افتادیم و هی می‌گفت چجوری هر روز این راهو می‌ری. گفتم با مصیبت. مصیبت بعدی وقتی بود که داشت اون مسیرو برمی‌گشت و ترافیک بود و ۹ رسید خونه)

[سلفی با بابا، جلوی مدرسه]

۱۱۵. ما تو کلاس فارسی، ترکی رو هم پاس می‌داریم. البته بچه‌ها نمی‌دونن خانومشون ترکه.

عکس: متن گفت‌وگوی من دانش‌آموز، که خواسته بودم شعر بنویسن و گفته بود من یه شعر اردبیلی! نوشتم اشکالی نداره؟ منم گفته بودم نه، چه اشکالی؟ خیلی هم عالیه.

۱۱۶. مدیر مدرسه از معلم‌ها خواسته بود که از بچه‌ها بخوان که بعد از آخرین امتحان، کتاباشونو بیارن بدن مدرسه برای بازیافت. به‌عنوان کسی که از ابتدای ابتدایی تاکنون همهٔ کتاب‌ها و دفترها و حتی برگه‌های امتحانشو نگه‌داشته نتونستم این درخواستو از بچه‌ها بکنم. 

امروز تو گروه دبیران فیلمِ تحویل کتاب‌ها رو گذاشته بودن. بچه‌ها یکی‌یکی اومدن کتاباشونو با احترام انداختن تو سطل آشغال و رفتن. بغضم گرفت و دلم برای کتاب‌هام تنگ شد. منم این دوتا عکسو گذاشتم تو گروه دبیران که رُطب‌خورده کِی منع رُطب کند؟ اتفاقاً همیشه تو کلاس بهشون می‌گفتم مواظب کتاب‌ها و نوشته‌هاشون باشن و آثارشونو نگه‌دارن.‌ لابد می‌پرسید به چه دردمون می‌خوره؟ به همون دردی که کتیبهٔ بیستون می‌خوره.

[عکس از عتیقه‌هام]

۱۱۷. از دیروز که امتحانا تموم شده شاگردام یکی‌یکی دارن گروه‌های درسیشونو ترک می‌کنن. اون‌وقت من و آناهیتا هنوز گروه پالس دورهٔ کارشناسیمونو ترک نکردیم و احتمالاً منتظریم خود پاول دورف بیاد بیرونمون کنه. فی‌الواقع فقط تو نگه‌داشتن کتاب و دفتر نیست که شبیه هم نیستیم؛ از هر بُعد و زاویه که بهشون نگاه می‌کنم ما مثل هم نیستیم. لابد دوباره براتون سؤاله که این یکی دیگه به چه دردمون می‌خوره؟ هنوزم فکر می‌کنم به همون دردی که کتیبهٔ بیستون می‌خوره. حداقل به درد مقایسه و بررسی تغییرات که می‌خوره؟

این عکسی که گرفتم، آخرین مکالمهٔ گروه بود. ۹ سال پیش، همین موقع.

۱۱۸. یکی دیگر از موضوعات موردعلاقه‌م هم نوشته‌های تحصیل‌کنندگان، اعم از دانش‌آموز و دانشجو، روی در و دیوار و میز و صندلی‌های محل تحصیلشونه. اینکه چرا می‌نویسند و چه می‌نویسند؟

عکس اول رو چند روز پیش تو مدرسه گرفتم. تو یه دبیرستان دخترانه. دم عید یکی یه اسکاچ می‌دن دست بچه‌ها که پاکشون کنن. لذا بهترین زمان برای جمع‌آوری این داده‌ها اسفندماهه. اینی که من ثبت کردم رو دوباره بعد از عید نوشتن. اینکه چه اصراریه حتماً بنویسن هم جالبه برام.

عکس دوم رو سال‌ها پیش تو یکی از کلاس‌های دانشکدهٔ برق گرفتم و سومی هم خیلی سال پیش تو دبیرستان فرزانگان تبریز، زمانی که خودم دانش‌آموز بودم. آخری رو هم پنج سال پیش تو یه مهدکودک.

۱۱۹. منطقه‌ای که اونجا تدریس می‌کنم از خونه و دانشگاه و فرهنگستان دوره و از پارسال پیگیر گرفتن انتقالی‌ام. مسئله اینه که همهٔ مناطق با کمبود نیرو مواجهن و به‌راحتی اجازهٔ خروج نمی‌دن. همکارای باسابقه و باتجربه بهم گفته بودن اگه می‌خوای با رفتنت موافقت کنن، عملکرد ضعیفی داشته باش و خوب کار نکن.

الان این منم با هشت ماه سابقه که برای دومین بار دارن ازم تجلیل می‌کنن بابت عملکردم تو محور پژوهش. مگر نه اینکه اون منطقه‌ای که می‌خوام برم هم باید یه رغبتی به جذبم داشته باشه؟ پس باید یه کم هم خوب باشم دیگه. فقط اینکه از دستم در رفت بیشتر از یه کم شد.

[عکس از مراسم تجلیل و تقدیر]

۱۲۰. چند وقت پیش که رفته بودم تبریز با دختر یکی از آشناها راجع به تهران و تدریس و کار و بار صحبت می‌کردم. پرسید فارسی درس می‌دی؟ گفتم آره، ادبیات. گفت نه، منظورم اینه به زبان فارسی؟ گفتم آره دیگه. خندید گفت سخته آخه. من نیم ساعت فارسی حرف بزنم فارسیم تموم میشه.

۱۲۱. اینو تو یکی از کلاسا که مراقب امتحانشون بودم از روی زمین پیدا کردم.


۹ نظر ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۵- ماجراهای مدرسه (قسمت نهم)

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۲۵ ب.ظ

۶۰یکی از مراحل استخدام هم این بود که یه سری تأییدیهٔ پزشکی در رابطه با بینایی و شنوایی و گویایی و دندان و قلب و اعصاب و اعتیاد و اینا بگیریم. باید حتماً می‌رفتیم کلینیک فرهنگیان. کل آزمایشا و ویزیتا حدوداً دومیلیون شد. همه‌شونم تو یه روز نبود. مثلاً اون روز که دکترِ صافی کف پا! بود، گفتاردرمان نبود. وسط سال هم بود و مدرسه هم می‌رفتیم. برای همین وقتمون آزاد نبود و فقط پنج‌شنبه‌ها می‌شد رفت. یا باید کلاسامونو با یکی جابه‌جا می‌کردیم. هر ساعتی هم نبودن. یه بار ده‌ونیم رسیدم برای بخش گفتاردرمان، گفتن دکتر ۱۰ رفت، هفتهٔ دیگه بیا.

۶۱این کلینیک فرهنگیان نزدیک متروی حسن‌آباد بود. اسم حسن‌آباد رو اولین بار از جولیک شنیده بودم که می‌رفت از اونجا کاموا می‌گرفت. هر بار برای کارهای پزشکی می‌رفتم اونجا یادش می‌افتادم. کانالشو دنبال نمی‌کنم چند ساله. امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشه.

۶۲. آخرین متخصصی که باید مهر تأیید توی پروندهٔ پزشکیم می‌زد گفتاردرمان بود. بعد از اینکه نوبت گرفتم و کلی منتظر موندم، بالاخره اومد و بعد از کلی آدم نوبتم رسید. پرونده‌به‌دست وارد اتاقش شدم و بدون اینکه خودمو معرفی کنم فقط گفتم سلام. جواب سلاممو که داد پرسید ترکی؟ همزمان پرونده‌مو گرفت و به محل تولدم نگاه کرد و همزمان با جواب مثبت من گفت دیدی درست حدس زدم. حالا نمی‌دونم حرفه‌ای بود و از روی سلامم تشخیص داد یا همین‌جوری الکی گفت. استادهای درس آواشناسیم هم حتی تا وقتی خودم بهشون نگفته بودم ترکم نمی‌دونستن ترکم. سعی می‌کرد به حرفم بیاره تا مهارت گفتاریمو تأیید کنه. اول نگاه به مدرکم کرد و تحسینم کرد. بعد راجع به درس و دانشگاه پرسید. بعد نگاه به وضعیت تأهل کرد و با اخم گفت پس چرا مجردی؟ شونه‌هامو بالا انداختم و گفتم پیداش نکردم هنوز. با خنده گفت لابد خوب نگشتی. وی در پایان خاطرنشان کرد که موفقیت، تنهایی به درد نمی‌خوره.

۶۳پارسال نتایجو آخر مهر اعلام کردن که از آبان بریم سر کلاس. دوره‌های مهارت‌آموزی رو هم حین تدریس برگزار کردن که من نرفتم. امسال زودتر اعلام کردن و دوره‌ها از شهریور شروع میشه. من و هر کی که دوره نگذرونده با استخدامیای امسال باید تو این دوره‌ها که بهشون میگن پودمان شرکت کنیم. پودمانِ اول، شهریور شروع میشه و زمان پودمان دوم متعاقباً اعلام میشه. بعدشم یه آزمون می‌گیرن به اسم آزمون اصلح. اینا برای ماهاییه که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و مدرک تحصیلی‌مون دبیری و آموزگاری نیست و با آزمون استخدامی جذب شدیم. بهمون میگن ماده ۲۸ای. به اونایی که از گزینش رد بشن هم میگن کد ۱۹. تو تکمیل ظرفیت، بعضی از این کد ۱۹ایا، اگه دلیل رد شدنشون چیز مهمی نباشه و فقط امتیاز کم آورده باشن جذب میشن. پارسال حدودای آذرماه بود که دیدن بازم نیرو کمه و یه سریا با تکمیل ظرفیت اومدن. به اونایی که پایهٔ اول تا ششم رو درس بدن میگن آموزگار، به اونایی که هفتم تا دوازدهم تدریس کنن میگن دبیر. به همه‌شونم میگن معلم. حقوق‌ها هم بر اساس اینکه چه پایه‌ای یا چه درسی می‌دی نیست و یکسانه. در واقع بر اساس رتبه‌بندیه. اونایی که تازه استخدام شدن بدون رتبه هستن. بعدش میشن رتبهٔ یک و بعدش دو تا پنج. انتظار داشتم برعکس باشه و رتبهٔ یک، بالاترین رتبه باشه، ولی این‌جوری نیست.

۶۴هر سال تعداد آقایونی که برای آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش شرکت می‌کنن کمتر از ظرفیته. یعنی اگه همه‌شون قبول بشن هم بازم کمبود دارن. طبیعیه با این حقوق. نتیجه اینکه فضای آموزش‌وپرورش به‌شدت زنانه شده. هر موقع مراسمی، سخنرانی‌ای، مسابقه‌ای، جشنواره‌ای چیزی برگزار میشه، اکثر شرکت‌کنندگان خانومن. دقیق‌تر بگم از پونصد نفر شرکت‌کننده، پنج نفر هم آقا نیستن. همه خانومن.

۶۵. هفته‌ای ۲۴ ساعت باید تدریس کنم. پارسال دوشنبه‌مو خالی گذاشته بودم که دو روز برم مدرسه و یه روز ذهنم استراحت کنه و دوباره دو روز دیگه برم. دوشنبه‌ها یا می‌رفتم دانشگاه، یا صبح تا عصر فرهنگستان بودم.

برای امسال تقویمو گذاشتم جلوم ببینم کدوم روزای هفته تعطیلیش بیشتره، اون روزا مدرسه برم و تعطیل باشم و روزی که تعطیلی نداره برم فرهنگستان. این کارم میزان و شدت علاقه‌مو به تدریس و مدرسه نشون می‌ده.

۶۶یه گروه داریم تو تلگرام برای دبیرهای جدید کل کشور. من تا حالا هیچ پیامی نذاشتم ولی پیام‌ها رو همیشه می‌خونم. برعکس گروه مدرسه که در برابر این موضوع که یه نفر دیگه پول بگیره و جای شما آزمون ضمن خدمت بده سکوت می‌کنن و حتی دفاع و توجیه می‌کنن، تو این گروه به کسی اجازهٔ همچین صحبتی داده نمیشه و همه میگن این کار حلال نیست و اگه نمی‌تونی چرا اومدی و خودت باید آزمون بدی. یه بارم یکیشون می‌خواست یه مقاله تو حوزهٔ آموزش‌وپرورش بنویسه، اطلاع داد که هر کی می‌خواد اسمش تو مقاله بیاد، بیاد خصوصی صحبت کنیم. یه پولی می‌گرفت و اسم بقیه رو هم می‌نوشت. از گروه اخراجش کردن.

۶۷اون مدرسه‌ای که کلاساش بیشتر بود، برای ادبیاتش چهار پنج‌تا معلم داشت. سؤال‌های امتحان یکسان بود، ولی روش تدریسمون خیلی فرق داشت. اردیبهشت‌ماه بعد از اینکه سؤال‌های امتحان رو طراحی کردیم و تحویل مدرسه دادیم، گویا یکی از معلما، جلسهٔ آخر سؤال‌ها رو با بچه‌های کلاسش کار کرده بود. مثلاً گفته بود اینو بخونین اینو نخونین، این مهمه اون مهم نیست. من هفتهٔ آخر مدرسه نبودم ولی بعداً شنیدم که اولیای کلاسای من اومده بودن اعتراض که چرا معلم بچه‌های ما نگفته از کجا سؤال میاد یا نمیاد. درستش این بود که دوباره سؤال طراحی بشه ولی فرصت نبود و سؤالا پرینت شده بود. مجبورمون کردن بقیهٔ معلما هم بگن از کجاها میاد و از کجاها نمیاد. من البته مقاومت کردم و فقط بخشی از قسمت اعلام و واژه‌ها رو حذف کردم ولی اون معلم حتی گفته بود معنی و آرایه‌های این شعرو بخونید یا نخونید. در جواب اولیایی که انتظار داشتن منم بگم گفتم وقتی می‌دونید اون معلم سؤالا رو گفته، قطعاً اینم می‌دونید که چیا رو گفته. پس خودتون برید از دانش‌آموزان اون کلاس بگیرید.

۶۸یکی از دانش‌آموزای خوبم که مامانشم معلمه و تو گروه دبیرانه، بعد از اون بحثی که با معلما راجع به ضمن خدمت و اینکه پول بدی یکی دیگه جای تو امتحان بده داشتیم، یهو پیام داد که خیلی دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده و کاش سال دیگه هم شما معلممون باشید. فکر کنم مامانش تو خونه راجع به این پیام‌ها صحبت کرده و اینم گفته چه معلم شجاع و درستکاری، یه پیام بدم بهش.

۶۹یه بار با یکی از مسئولای اداره که خانوم مهندس صداش می‌کردن حرف می‌زدم. وسط حرفاش خودشو مثال زد و گفت فکر می‌کنی چندتا شریفی تو آموزش‌وپرورشه. فکر کنم می‌خواست توانایی‌هاشو به رخم بکشه و بگه مثل بقیه نیستم. گفتم خب منم تو همین دانشگاه درس خوندم. گفت خب دو نفر. گفتم اتفاقاً چندتا از هم‌دانشگاهیامم امسال آزمون دادن استخدام شدن. دیگه نمی‌دونم قانع شد که خاص نیستیم یا لازم بود مثال‌های بیشتری بیارم.

۷۰ولی چرا یه سری از شریفیا فکر می‌کنن به بقیه لطف می‌کنن وقتی ایران می‌مونن؟ خب تو هم برو.

۷۱«مِن حیث المجموع»، عبارت رایجی در زبان فارسی نیست. حداقل در فارسی گفتاری نیست. ولی مدیر دوست داشت هی ازش استفاده کنه که جملاتش فاخر و رسمی باشه و نشون بده خیلی مدیره.

۷۲. یه بار که تو فرهنگستان کار داشتم، یکی دیگه از معلمای ادبیات جای من رفت سر کلاس و بعداً قرار شد من برم سر کلاس اون. گویا کلاسش شلوغ‌ترین کلاس بود و من نمی‌دونستم. ولی بدون تنش و درگیری کلاسشو اداره کردم و آخرش بچه‌ها گفتن شما تنها معلمی بودین که نگفتین شما چقدر شلوغین و دعوامون نکردین. یه دانش‌آموز هم تو این کلاس بود که گویا اون روز آخرین روز حضورش در مدرسه بود و قرار بود بره یه شهر دیگه. همه براش یادگاری می‌نوشتن و بخشی از موهاشونو قیچی می‌کردن می‌دادن بهش. در مورد دلیل رفتنش پرسیدم. گفت اینجا با نامادریم آبم تو یه جوب نمیره. می‌رم شهرستان پیش مامانم. تهران با پدر و نامادریش زندگی می‌کرد. اکثراً بچه‌های طلاق بودن.

۷۳این خاطره یه کم بی‌ادبی داره. یه بار یکی از همکارا پرسید با کدوم کلاسا امروز کلاس داری؟ فرضاً من گفتم با کلاس دو وُ چهار (این اعدادو نگفتما. فرض کنید اینا رو گفتم). زبونشو گاز گرفت که وای! ما این همه به بچه‌ها می‌گیم نگن دو وُ چهار، بگن دو وَ چهار، شما میگی دو وُ چهار؟ متوجه منظورش نشدم و گفتم می‌دونم در زبان فارسی «وَ» نداریم و عربیه. اینم می‌دونم که توی متون ادبی «اُ» اومده و شروع کردم به توضیح دادن انواع واژه‌بست‌ها و حرف عطف و... بعد ایشون دوباره گفت که نه، منظورم این بود که اینجا اینو نگی و «وَ» بگی. متوجه حرفش نمی‌شدم و اونم درست توضیح نمی‌داد. بعد از مدرسه که رفتم فرهنگستان، اتفاقی با یکی از استادای مرد داشتم دربارهٔ معلما حرف می‌زدم که این حرف اون معلم رو هم مطرح کردم. بعد این استاد یه کم سرخ و سفید شد و گفت منظور ایشون ربطی به وَ یا اُ نداره. تلفظ اون دوتا عدد کنار هم با اُ شبیه تلفظ یه واژهٔ تابو و بی‌ادبانه میشه. برای همین گفتن این‌جوری نگین. تازه اونجا بود که دوزاریم افتاد و دلم می‌خواست زمین دهن واکنه برم توش.

۷۴. بچه‌ها تمایل زیادی به حضور تو جشنواره‌های خوارزمی ندارن و مدرسه‌ها اصرار دارن که بچه‌‌ها شرکت کنن و مقام بیارن. معلما هم باید راهنماییشون کنن. تو بخش ادبیات، یکی از معلما که اون سال داشت بازنشسته می‌شد رو راهنما کرده بودن. به منم گفتن تو هم راهنمای بخش برنامه‌نویسی باش. از اونجایی که نمی‌دونستن مهندسی خوندم، نتیجه گرفتم که پس نمی‌دونن برنامه‌نویسی چیه که سپردنش به معلم ادبیات. حدسم درست بود و نمی‌دونستن چیه. با اون دانش‌آموزی که تو این بخش از جشنواره شرکت کرده بود صحبت کردم. گفت html بلدم. ولی تهش دیدم یه وبلاگ تو بلاگفا درست کرده و یه پست سه‌چهارخطی گذاشته که محتوای پست، معرفی مدرسه‌ست. یوزر پس وبلاگ رو ازش گرفتم و ده بیست‌تا پست با عکس از مدرسه براش گذاشتم که بخش‌های مختلف مدرسه رو معرفی می‌کرد. نحوهٔ آپلود عکسم بهش یاد دادم. دیگه پیگیری نکردم ببینم مقام آورد یا نه و چی شد ولی به مسئولای مدرسه گفتم این اسمش برنامه‌نویسی نیست و وب‌نویسیه.

۷۵اوایل با الگوگیری از لافکادیو که نمرهٔ تشویقی گذاشته بود برای وبلاگ‌نویسیِ دانش‌آموزانش، منم به سرم زده بود از بچه‌ها بخوام وبلاگ درست کنن و انشاهاشونو اونجا بنویسن. به‌مرور متوجه شدم نه اونا قلم خوبی دارن نه من وقتشو دارم. مدیر هم گفت ممکنه یه چیزایی بنویسن که دردسر بشه برات. بی‌خیال شدم.

۷۶یکی دوتا دانش‌آموز داشتم که کسی حاضر نبود باهاشون هم‌گروه بشه. اینا هم حاضر نبودن با کسی هم‌گروه بشن. مثلاً یکیشون به‌شدت لوس و مغرور بود و دلیلش این بود. یکیشون بسیار ضعیف بود و کاری بلد نبود انجام بده. یکیشون بیش‌فعال بود و درسشم خوب نبود. یکیشون شپش! داشت و همه ازش فرار می‌کردن. حتی منم سعی می‌کردم فاصله‌مو حفظ کنم باهاش. قرار شد گروه اینا تک‌نفره باشه و خودشون تنها باشن. یه بار یکی از دانش‌آموزام که درسش نسبتاً خوب بود بهم پیام داد که حاضرم با اینا همگروه بشم. تو کلاس به بچه‌ها نگفته بودم که اگه با اینا همگروه بشید نمرهٔ امتیازی می‌دم. ولی بابت این کارش تحسینش کردم و یه نمره به نمرهٔ پایانیش اضافه کردم. البته فقط به خودش گفتم و الان به شما می‌گم.

۷۷. اسم مترجم یه کتابیو خواسته بودم و نصف کلاس نوشته بودن علیرضا. فامیلیشم ننوشته بودن. ضمن اینکه طرف اسمش علیرضا نبود و غلط نوشته بودن. با بررسی دقیق ورقه‌ها متوجه شدم اینا از روی یکی تقلب کردن. یکی که علاوه بر علیرضا، یه فامیلی هم نوشته بود. هر موقع بچه‌ها می‌پرسیدن از کجا می‌فهمین تقلب کردیم می‌گفتم معمولاً از غلط‌های مشترکتون سرنخ می‌گیرم.

۷۸. یه سریا بیرون از مدرسه مقنعه‌شونو درمی‌آوردن و حجاب نداشتن. تو کلاسم که اکثراً درمیاوردن مقنعه‌شونو. وقتایی که سرایدار مدرسه یا تأسیساتی میومدن داخل ساختمان به بچه‌هایی که اجازه می‌گرفتن برن بیرون می‌گفتم حواستون باشه آقا تو سالنه. یه سریا یه‌جوری گنگ و مبهوت نگام می‌کردن که انگار آیهٔ حجاب برای اینا نازل نشده. مجبور می‌شدم یه جملهٔ دیگه هم اضافه کنم که اگه خواستید حجاب کنید. 

۷۹. اجازه نداشتیم به دانش‌آموزانی که می‌خوان برن بیرون اجازهٔ بیرون رفتن بدیم. ولی من بعضی وقتا اجازه می‌دادم. البته به دو نفر همزمان اجازه نمی‌دادم و به هر کی هم کارش واجب بود! با چند دقیقه تأخیر اجازه می‌دادم که اگه با یکی از بچه‌های اون یکی کلاس هماهنگ کرده از هماهنگی دربیاد. انقدر دروغ می‌گفتن که راست و دروغشونو نمی‌شد تشخیص داد. مدرسه اجازهٔ آب خوردن و خوراکی خوردن هم نمی‌داد.

۸۰. یه وقتایی بچه‌ها ازم سؤال احکام می‌پرسیدن و منم می‌گفتم بستگی داره از کدوم مرجع تقلید کنید. همین جوری نمی‌تونم بگم ولی یه جواب تقریبی می‌دادم. مثلاً یکی از بچه‌ها سنی بود و یه بار راجع به نحوهٔ نماز خوندن با بچه‌ها بحث کرده بود و حالا من باید تأییدشون می‌کردم که کی درست می‌گه.

۸۱تا اواسط اردیبهشت، سؤالات امتحان خرداد رو با هماهنگی دبیرهای دیگه بعد از دو هفته بحث و تبادل نظر نوشتم فرستادم مدرسه. چون ۲۵ و ۲۶ اردیبهشت تو فرهنگستان همایش بود، قرار بود نرم مدرسه و به‌جاش یه سری نمونه‌سؤال بدم بچه‌ها مرور کنن. کسی که مسئول تکثیر بود، اشتباهی سؤالای امتحانو به‌جای نمونه‌سؤال داده بود دست بچه‌ها. وسط همایش بودم که زنگ زد که بیچاره شدیم. ماجرا رو تعریف کرد و گفتم نگران نباش، تا چند ساعت دیگه سؤال جدید می‌فرستم برات. استرس داشت که مدرسه توبیخش کنه. گفت حتماً کاغذ سفید می‌خرم و جای کاغذایی که اشتباهی تکثیر کردم می‌ذارم. فقط شما به کسی نگو. بعداً هم گفت پیاما رو پاک می‌کنم. منم سؤالا رو انقدر شبیه سری قبل طراحی کردم که معلما متوجه نشدن. فقط اون معلم مسن که پدرش فوت کرده بود و تخصصشم یه چیز دیگه بود متوجه شد که مخالفتی با تغییر نداشت. دلیلشم نپرسید و منم نگفتم.

۸۲. نمی‌دونستم فردای تعطیلات نوروز، مدرسه تق و لقّه. مسیرم دور بود و هیچ ماشینی حاضر نبود منو اون سر شهر ببره. چون هر کی می‌رفت، برگشتنش دیگه با خدا بود. با چه استرسی بالاخره یه اسنپ پیدا کردم و خودمو رسوندم مدرسه. دیدم از هر کلاس سه چهار نفر بیشتر نیومدن. معلما هم هنوز نیومده بودن. کلی نشستم منتظر موندم تا یکی دو نفر اومدن. معاون هم نیومد اون روز. اگه روز قبلش نپرسیده بودم که کلاسا تشکیل میشن یا نه و اگه معاون نگفته بود که بله، انقدر حرص نمی‌خوردم. کلاسا رو ادغام کردن و ما هم تا ظهر بی‌کار نشستیم. تو فرهنگستانم مراسم تبریک سال جدید بود. این‌ور بی‌کار نشسته بودم اون‌ور تو مراسم جام خالی بود. هر سال، روز اول کاری رئیس یه شاخه گل می‌ده به کارمندا. گل منو روی میزم گذاشته بودن. یه گل صورتی خوشگل بود. حدودای یازده یازده‌ونیم مدیر گفت می‌تونید بچه‌های زنگ آخرتونو بسپرید به یکی از همکارها و برید. یکی از دبیرا که خونه‌ش نزدیک بود موند و من رفتم فرهنگستان و خودمو به دقایق پایانی سخنرانی و تبریک نوروز رسوندم.



۸۳. برای یکی از نیروهای خدماتی فرهنگستان داشت بازنشسته می‌شد. قرار بود یه جشن کوچیک بگیریم و ازش تقدیر و تشکر کنیم. دوست داشتم یه روزی باشه که مدرسه نباشم و منم باشم. یه روز تو گروه گفتن که چهارشنبه ساعت ۱۰ بیایید اتاق ناهارخوری فرهنگستان. مدرسه بودم اون روز. نوشتم: من یک ونیم می‌رسم. یکیشون در جوابم نوشت که شما که خوش به حالتون هست. شما وقتی تشریف میاورید که ما داریم منزل می‌رویم. گنجورو باز کردم و تو قسمت جست‌وجو نوشتم تأخیر. بعد این بیتو انتخاب کردم و در جواب اون بزرگوار گذاشتم تو گروه که

نز گران‌جانی به تأخیر آمدم

کوکب صبحم اگر دیر آمدم 🙂

۸۴من هیچ وقت نفهمیدم چرا تپسی‌م گزینهٔ عجله ندارم نداره. حالا درسته همیشه عجله دارم، ولی بارها از بقیه شنیدم که ازش استفاده کردن.

۸۵. یه بارم ماشین اسنپ تو مسیر مدرسه تا فرهنگستان وسط اتوبان خراب شد. همیشه پرداخت اعتباری رو می‌زنم. گفت نقدی بزن ولی هیچی نمی‌خوام. حالا وسط اتوبان مگه دیگه ماشین پیدا می‌شد؟ شانس آوردم نزدیک ایستگاه اتوبوس بودیم. این اتوبوس یه ساعت طول می‌کشه ببردت نزدیکترین مترو. از اون ایستگاه مترو تا فرهنگستانم یه ساعته. هیچی دیگه. دیرتر رسیدم فرهنگستان ولی همه‌ش فکر اون رانندهٔ بیچاره بودم که ماشینش اون‌جوری شد و پولم نگرفت.

۱۲ نظر ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۴- ماجراهای مدرسه (قسمت هشتم)

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۲۷ ب.ظ

۳۳پارسال برای گزینش آموزش‌وپرورش و فرهنگستان شمارهٔ چند نفرو خواسته بودن که برای تحقیق راجع به من زنگ بزنن. یادمه نوشته بودن ترجیحاً هم‌جنس خودتون باشن. من ولی چندتا از دوستای بابامم نوشته بودم با یه تعداد از هم‌کلاسیا و دوستان دختر. دقیقاً یادم نیست کیا. اون موقع تازه از سفر اربعین برگشته بودیم و اسم دختر دوست بابام که باهاشون همسفر بودیم هم نوشته بودم. نگار و نرگس رو هم همیشه می‌نویسم. مریم و سهیلا چون ایران نبودن ننوشته بودم. الهامو فکر کنم ننوشته بودم. یه مدتی میشه که باهم کمتر در ارتباطیم. چند ماه پیش به نرگس زنگ زده بودن و یه سری سؤال راجع به اخلاق و رفتار و عقاید سیاسی و مذهبیم پرسیده بودن. نرگسو از سال اول لیسانس می‌شناسم و با توجه به اینکه جزو معدود کسانیه که هنوز وبلاگمو می‌خونه شناختش از من خوبه. از دختر دوست بابام که دوست خانوادگی محسوب میشه و تو اینستای خانوادگی همدیگه رو دنبال می‌کنیم هم همین سؤالا رو پرسیده بودن. زنگ زده بود بهم می‌گفت انقدر ازت تعریف کردم که آخرش گفتم انقدر خوبه که اگه برادر داشتم می‌گرفتمش برای برادرم. حیف که نه برادر دارم نه برادرشوهر. پسر مجرد هم نداریم تو اقوام و دوروبریا. گفتم آره، واقعاً حیف 🤭

۳۴. وقتی برگه‌های امتحانو از معاون تحویل گرفتم که ببرم تصحیح کنم، یه دفتر گذاشت جلوم که توش بنویسم برگه‌های فلان کلاسو در فلان تاریخ تحویل گرفتم و امضا کنم. بقیۀ معلما هم همین کارو کرده بودن قبل از من. نوشتم و امضا کردم و تاریخشو نوشتم ۱۳۹۴. معاون نگام کرد و من نگاش کردم و ضمن اینکه هردومون خنده‌مون گرفته بود گفت ۴۰۲ یا ۱ یا ۴۰۰ هم نه، ۹۴ آخه؟! فکر و خیالت کجاست؟

۳۵وقتی با والدین بچه‌های درس‌خون و حتی با خودشون صحبت می‌کردم و تشویقشون می‌کردم و می‌گفتم این دختر باهوشه و چرا نفرستادینش مدارس نمونه و تیزهوشان، بعضیاشون می‌گفتن می‌خواد بره هنرستان که یه کاری یاد بگیره و پول دربیاره. بعضیاشونم می‌گفتن فضای این مدارس بچه رو دچار اضطراب می‌کنه و خوب نیست. هر چی از تجربهٔ درس خوندن خودم تو این مدارس و امکانات و فضاش می‌گفتم، بازم ذهنیت خوبی نداشتن.

۳۶من مخالف نظام طبقاتی نیستم. شاید بهتر باشه که تو یه مدرسه، دانش‌آموزان بر اساس معدل و انضباط کلاس‌بندی بشن تا توانایی‌های بچه‌های باهوش، تو کلاس‌های بی‌انضباط هدر نره. بعضیا نمی‌خوان درس بخونن، از بقیه هم فرصت درس خوندنو می‌گیرن. مثلاً تو یکی از کلاس‌های فوق‌العاده بی‌انضباط دوتا دانش‌آموز به‌شدت درس‌خون و مؤدب داشتم که در حد لیسانس سواد داشتن، ولی از اونجایی که جو کلاسشون ناآرام بود، همهٔ انرژی من صرف آروم کردن بقیه و تکرار مطالب ابتدایی برای بقیه می‌شد. با این حال، کتاب‌های مدارس استعداد درخشان رو تو گروه براشون فرستاده بودم که اگه دوست داشتن بخونن و اگه سؤالی داشتن بپرسن (این مدارس در کنار کتاب‌های عادی، یه کتاب مخصوص دیگه هم دارن برای یه سری از درساشون که محتوای تکمیلی و پیشرفته داره. فارسیشونو یکی از استادهای فرهنگستان نوشته و این کتاب‌ها رو ایشون در اختیارم قرار داد. البته قبل از اینکه ایشون این کتابا رو بهم بده، من از خودم برای دانش‌آموزان زرنگ، مطالب پیشرفته می‌گفتم، بدون اینکه اون کتابا رو دیده باشم. و جالب اینجاست که مطالبی که می‌گفتم همون مطالبی بود که تو اون کتابا نوشتن). یه دانش‌آموز داشتم که می‌خوند و میومد اشکالاشو ازم می‌پرسید. ولی جو کلاسشون فرصت رشد نمی‌داد بهش.

۳۷بعضی از مدارس در آزمون‌ها سختگیری نمی‌کنن و مراقبت استانداردی ندارن و نمره‌ها و رتبه‌های عالیشون دور از واقعیته. من مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو به‌لحاظ قانون‌مندی واقعاً تحسین می‌کنم. ولی متأسفانه رتبه‌ش خوب نیست. یه بار که مدیر از معلما گله کرد بهش گفتم اگر یه وقتی می‌بینید رتبه‌تون خوب نشده، به این هم فکر کنید که رقابت‌ها معمولاً عادلانه برگزار نمیشه و بعضی از اونایی که در رتبه‌های بالاترن عادلانه به اون مقام نرسیدن.

۳۸یکی از مدرسه‌ها تعداد کلاساش بیشتر بود و من نمی‌تونستم معلم همهٔ دانش‌آموزانش باشم. یکی از کلاسای ادبیات رو داده بودن به یه معلم مسن‌تر که تخصصشم ادبیات نبود. انصافاً خوب درس می‌داد، ولی همیشه عقب بود و مطالب غیرضروری که برای پایه‌های بالاتر بود رو می‌گفت. نزدیک امتحانا پدر ایشون فوت کرد و مدیر ازم خواست یه جلسه جای ایشون برم و کتاب رو با دانش‌آموزانش دوره کنم. دختر یکی از معلما هم تو کلاس ایشون بود. دختر چندتا معلم دیگه هم تو کلاس من بود، ولی بهشون گفته بودم نگن دخترشون کدومه، که فرق نذارم. البته از شباهت چهره‌ها حدس زده بودم، ولی تا بعد از امتحانات و ثبت نمره، نپرسیدم دخترتون کدوم بود. خلاصه چون سؤالا رو خودم برای این پایه طراحی کرده بودم، می‌دونستم موقع دوره کردن، تو اون فرصت کم چی بگم و چی نگم. اون معلم مسن‌تر هم مخالفتی با سؤالای من نمی‌کرد هیچ وقت. نزدیک امتحانا اون معلمی که دخترش تو کلاس ایشون بود غیرمستقیم ازم خواست برای دخترش کلاس خصوصی بذارم. گفتم سؤالا آسونه و نیازی به کلاس نیست و قبول نکردم. با معلم یه پایه بالاتر که تدریس اون پایه رو نداشت کلاس خصوصی گرفته بود.

۳۹تا دو سه هفته بعد از روز معلم، من همچنان از بچه‌ها هدیه می‌گرفتم. بعد عذاب وجدان می‌گرفتم که فلانی درسش خوب نیست و نمره‌ش کم شده و بهم هدیه داده و من قرار نیست نمره‌شو زیاد کنم. موضوع بعدی هم این بود که تا اون موقع که اواخر اردیبهشت بود هنوز اسم یه سریا رو یاد نگرفته بودم و یه وقتایی یادم می‌رفت فلان چیزو کدومشون بهم داده. در کل من اینا رو مثل چینیا که شبیه همن، شبیه هم می‌دیدم و در طول هفته انقدر ذهنم درگیر چیزای دیگه بود که تفاوت‌های رفتاریشون زیاد یادم نمی‌موند. تقریباً هر جلسه ذهنم ریست می‌شد. یه بارم تو شلوغی سالن، چندتا مامان اومده بودن برای پیگیری درس بچه‌هاشون. به اونایی که صفر گرفته بودن یا تقلب کرده بودنو خودم گفته بودم بیان. اون لحظه یهو همزمان سه چهارتا هدیه گرفتم و تا چند روز ذهنم درگیر این بود که اینا رو کیا دادن. خوشبختانه معلمای دیگه حواسشون جمع بود و بعداً که این موضوع رو بهشون گفتم گفتن اونی که فلان چیزو داد مامان فلانی بود و به ما هم از همونا داده.

۴۰یه دانش‌آموز هم داشتم که یه بار پرچم فلسطین رو بالای برگهٔ تکلیفش کشیده بود. در طول سال فرصت نکردم تشویقش کنم و به روم نیاوردم. ولی چند روز پیش بهش پیام دادم و تحسینش کردم بابت حمایتش از فلسطین. همیشه نمره‌ش بیست بود. سؤالات امتیازی و تشویقی رو هم جواب می‌داد که اگه کم آورد جبران بشه.

۴۱. مثل اینکه معلمای دیگه پیام‌های بچه‌ها رو دیر جواب می‌دادن یا جواب نمی‌دادن. بارها بچه‌ها بهم گفته بودن شما چقدر خوبین که زود جواب پیاما رو می‌دین.

۴۲یه بار یکیشون گفت شما خیلی خوبین. کاش فلان درسمونم شما درس می‌دادید.

۴۳معمولاً می‌پرسیدن سال دیگه هم شما معلممون هستین؟ وقتی می‌گفتم مسیرم دوره و می‌خوام برم یه مدرسهٔ نزدیک‌تر، بعضیاشون می‌گفتن ما به‌خاطر شما می‌خوایم تو این مدرسه بمونیم، لطفاً بمونید.

۴۴یکی از دانش‌آموزان درس‌نخونم به نمره‌ش اعتراض کرده بود. اعتراضش وارد نبود و نمره‌شو تغییر ندادم. چند روز بعد (همون موقع که رفته بودم مشهد که از اونجا برم تبریز) مدیر زنگ زد که چرا تغییر ندادی نمره‌شو؟ چرا مستمرشو کمتر از پایانی دادی؟ گفتم چون در طول سال درس نمی‌خوند و تکلیف تحویل نمی‌داد. اینکه خرداد نمره‌ش خوب شده دلیل نمیشه که گذاشته‌شو نادیده بگیرم، ولی بازم ارفاق کردم و مستمرشو بیشتر از چیزی که حقش بود دادم. گفت این دانش‌آموز دههٔ فجر سر صف سرود خونده. گفتم سرود خونده، درس که نخونده. ولی باشه، به‌خاطر اینکه حرفتون زمین نیفته دو نمره افزایش می‌دم مستمرشو.

۴۵. بعد از گزینش، موقعی که رفته بودیم مدارکمونو بدیم و استخدام بشیم یه برگه که روش نوشته بود سوگندنامه بهمون دادن امضا کنیم. خوندم، عکسشو گرفتم، امضا کردم. یه روز فرصت کنم با صدها عکس دیگه می‌ذارم وبلاگم.

۴۶بعد از کلاس با دو سه نفر از بچه‌ها داشتیم از پله‌ها میومدیم پایین که من برم دفتر دبیران و اونا برن حیاط. یکیشون گفت نمرهٔ ادبیات برام مهمه و می‌خوام انسانی بخونم. گفتم در آینده می‌خوای وکیل بشی؟ گفت نه، می‌خوام پاسدار بشم. به جان خودم فکر کردم منظورش پاسداری از زبان فارسیه. گفتم پس می‌خوای زبان‌شناسی بخونی؟ گفت نه، می‌خوام پاسدار بشم. می‌خوام سپاهی بشم. گفتم والا نمی‌دونم خانوما هم بتونن سپاهی بشن یا نه. ضمن آرزوی موفقیت، راهمو کج کردم سمت اتاق دبیران.

۴۷یه بارم یکی از همکارا، یکی از همکارای شوهرشو بهم معرفی کرد که منو بهش معرفی کنه. گفت موضوع اینه که چون فلان قسمتِ دانشگاهه، سپاهی محسوب میشه ولی پاسدار نیست. مشکلی که نداری؟ تو رودروایستی و اینکه نمی‌تونستم دقیقاً به این دلیل بگم نه گفتم باشه باهاش صحبت می‌کنم. زنگ زد و خدا رو شکر که از من کوچیکتر بود و نشد. اینم نتیجهٔ بیبی‌فیس بودنم و اینکه همکارام فکر می‌کنن چون سال اول تدریسمه پس سنم هم کمه و پسرای بیست‌وچندساله معرفی می‌کنن بهم.

۴۸یه بار یکی ازم راجع به دستمزد تصحیح برگه‌های امتحان نهایی پرسید. نمی‌دونستم. گفتم نه وقتشو دارم نه علاقه‌شو. امتحانای دانش‌آموزای خودمم به‌زور تصحیح می‌کنم. کار زمان‌بریه. مخصوصاً برای من که دنبال قاتل بروسلی هم می‌گردم موقع تصحیح. البته در کنار زمان‌بر بودنش، مفرّح هم هست. با یه سری از جوابا نمیشه نخندید. وقتایی که مچشونو می‌گیرم و از روی شواهد و قراین می‌فهمم کی از روی کی نوشته رو دوست دارم.

۴۹. هم‌خانوادهٔ محبوب رو خواسته بودم. یکیشون نوشته بود حبوبات.

۵۰بچه‌ها زیاد دروغ می‌گن. یکی از نگرانیام این بود و هست که تو خونه از زبان من یه حرف خلاف‌واقع بزنن و بگن خانم! گفته. مثلاً یه بار معلمشون گفته بود فوت کردن تو غذا مکروهه. سر کلاس من می‌گفتن خانم فلانی گفته فوت کردن تو غذا حرامه. یا یه بار یکیشون کتابشو نیاورده بود. خودش اصرار کرد که زنگ بزنه مامانش بیاره. بعداً معاون از من گله می‌کرد که چرا مامانا رو به‌خاطر کتاب می‌کشونی مدرسه.

۵۱مدرسه‌ها معمولاً املا و انشا رو می‌دن به معلمای بازنشسته و حق‌التدریس و غیرمتخصص. چون به‌نظرشون این درسا مهم نیستن. به منم ادبیات داده بودن و املا و انشا با من نبود. ولی برای اینکه برنامهٔ چهارشنبه‌م کامل بشه، مجبور شدم با دوتا از کلاسا علاوه بر ادبیات، نگارش یا همون انشا هم بردارم. یکی از قوانین نگارش اینه که گفتاری ننویسن. هر جلسه من این نکته رو می‌گفتم و بازم بعضیا گفتاری می‌نوشتن. خرداد ماه یکی از شاگردهای نسبتاً خوب کلاس انشاشو گفتاری نوشته بود. بهش ۱۹ دادم. منتظر بودم اعتراض کنه و دلیلشو بگم که نکرد. خودم بهش پیام دادم و گفتم به این دلیل ۱۹ گرفتی.

۵۲اکثراً املاشون ضعیف بود. معنی خیلی از کلمات رو هم نمی‌دونستن. برای اینکه هم املاشون تقویت بشه هم معنی کلمات رو مرور کنن، بهشون گفتم هر کی واژه‌های واژه‌نامهٔ پشت کتاب رو بنویسه یه نمره به امتحانش اضافه می‌کنم. شش هفت صفحه بیشتر نبود. وقتی می‌دیدم با خط بزرگسال نوشته شده تو گروه پیام می‌ذاشتم که نمره‌های امتیازیتونو دادم به مامان و باباتون. بعد از این پیام، یه بار یکی از بچه‌ها پیام داد که اون تکلیف رو خوشنویسی کردم، برای همین خوش‌خطه. گفتم پس از این به بعد ورقهٔ امتحانتم با همین خط بنویس. اینم گفته بودم که برای حفظ محیط‌زیست اگه روی کاغذ باطله بنویسید نیم نمرهٔ دیگه هم اضافه می‌کنم. 

۵۳دوتا هانیه تو کلاس بود. یه بار هیچ کدومشون اسمشونو روی برگه ننوشته بودن. از اونجایی که معلم دقیقی هستم، می‌دونستم که هانیه۱، نقطهٔ حرف نون رو نمی‌ذاره و موقع نوشتنِ ن یه حلقه تو نیم‌دایرهٔ نون درست می‌کنه. به این چیزا دقت می‌کردم ولی به قیافه‌هاشون نه.

۵۴یه بارم تو دفتر دبیران یکی از معلما یه چیزی راجع به یکی گفت و یکی دو نفر دیگه تأییدش کردن. من چون نمی‌دونستم کیو میگه چیزی نگفتم. بعداً اومدم تحقیق کردم و این پیامو گذاشتم تو گروه دبیران:

راستی عزیزان اگر خاطرتون باشه شنبه تو دفتر دبیران یه صحبت دوستانه‌ای داشتیم در رابطه با یکی از کارشناسان مذهبی یکی از برنامه‌های تلویزیونی. من چون برنامه رو نمی‌بینم دقیق نشناختم ایشونو، و نمی‌تونستم مواردی که مطرح شد رو رد یا تأیید کنم؛ با تردید به موضوع نگاه کردم. دیروز فهمیدم ایشون از استادان دانشگاه سابقم بودن و [...] هم بودن. با شناختی که ازشون دارم فرد بسیار باسواد و شریف و کاردرستی هستن. چون توی جمع در موردشون صحبت شد و من هم شنیدم، وظیفهٔ خودم دونستم که توی جمع ازشون دفاع کنم که مدیونشون نباشم. تا شنبه هم نمی‌تونستم صبر کنم حضوری بگم. آدم از یه ساعت بعدشم خبر نداره. 

اگه نگفته می‌مردم اون دنیا یقه‌مو می‌گرفتن. می‌بینی ابلاغ ورود به بهشتو دادن دستم، بعد یهو دم در ورودیش میان جلومو می‌گیرن که وایستا شاکی خصوصی داری. تو چرا فلان چیزو شنیدی، سکوت کردی. حالا بیا و حلالیت بگیر.

۵۵در راستای ترویج معادل‌های فارسی اصطلاحات انگلیسی ریاضی و فیزیک و شیمی و... از دانش‌آموزان پرسیدم معلماتون فارسیشو می‌گن یا انگلیسی؟ گفتن انگلیسی. چون کلمات فارسی علمی نیستن.

۵۶تو مراسم تجلیل از معلمان چند دقیقه سخنرانی کرد و از اون چند دقیقه اینا تو ذهنم موند: استارت بزنیم، چندتا سمپل، رزومه سیو بشه، فورس ماژوره، ددلاین، سرچ کنید.

۵۷تجربه‌نگاری‌های معلما رو ویرایش می‌کردم که کتاب بشه. هر چی نمودن به‌معنای انجام دادن و کردن بود رو تبدیل کردم به انجام دادن و کردن. خیلی هم زیاد بود. بعد رسیدم به تجربهٔ خودم که عنوانش «بباید پژوهش نمودن بسی» بود. چون بخشی از یه شعر از خواجوی کرمانی بود نمی‌تونستم شعرو عوض کنم. یه عنوان دیگه گذاشتم.

۵۸این مطالب و خاطراتی که دربارهٔ مدرسه تو وبلاگم منتشر کردمو قبلاً در طول سال جایی ننوشته بودم (تصمیم هم نداشتم بنویسم) و الان با فشار به ذهن و حافظه‌م نوشتم. شاید زیاد به‌نظر برسن ولی چند برابر این چیزایی که از حافظه‌م بازیابی کردم، از ذهنم پاک شده و یادم نیست. بعد چون دیربه‌دیر به وبلاگم سر می‌زنم یکی از نگرانیامم اینه که یه موضوعی رو دو بار براتون تعریف کنم تکراری باشه. اگه تکراری بود بهم بگید. یه چیزایی هم تو اینستا منتشر کردم که سر فرصت همه رو باهم انتقال می‌دم اینجا.

۵۹نوشته بود هر کس برای سخن تو نشاط نشان ندهد، زحمت شنیدن سخنت را از او بردار. حدیث منسوب به امام علی بود. منظورم اینکه کامنت بذارید و نشاط نشون بدید وگرنه رفع زحمت می‌کنم 🙄🤭

۲۵ نظر ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۳- ماجراهای مدرسه (قسمت هفتم)

سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۸ ق.ظ

۱۸. بچه‌ها امتحان ریاضی داشتن و من مراقب بودم. یکی از سؤالا این بود که می‌خوایم یه جعبۀ کفشو کادو کنیم و چقدر کاغذ کادو لازم داریم. بچه‌ها بلد نبودن و راهنمایی می‌خواستن. به همه‌شون گفتم باید مساحت جانبی مکعب رو حساب کنید. مساحت هر کدوم از سطح‌ها رو به دست بیارید و جمع کنید. گفتن آخه نگفته کدوم یک از این اضلاع طول و عرض و ارتفاعه. اول به‌عنوان مهندس و دوم به‌عنوان زبان‌شناس گفتم هیچ فرقی نمی‌کنه. شما قراره سه‌تا عدد رو دوتادوتا ضرب کنید و بعد جمع کنید. مهم نیست کدوم طوله کدوم عرضه کدوم ارتفاع. این اسم‌ها رو ما روی این مفاهیم گذاشتیم. می‌تونستیم یه چیز دیگه بگیم. می‌تونستیم به جای طول بگیم عرض به‌جای عرض بگیم طول. شما چه جعبه رو ایستاده نگه‌دارید چه افقی، مساحت جانبیش عوض نمیشه. بعضیا شروع کردن به حل کردن مسئله و بعضیا هم همچنان متوجه صورت مسئله نشدن. یه کم بعد معلم ریاضیشون اومد و مجدداً ازش راهنمایی خواستن. همون راه‌حلی که من گفتم رو گفت، با این تفاوت که حتماً فلان عدد رو طول در نظر بگیرید، فلان عدد رو عرض و فلان عدد هم ارتفاع. آروم بهش گفتم فرقی نمی‌کنه کدوم یک از این سه‌تا عدد طول یا عرض یا ارتفاع باشه. تغییری در جواب مسئله ایجاد نمیشه. همون‌طور که اگه جعبه رو بچرخونیم مساحتش تغییر نمی‌کنه. گفت نه، تغییر می‌کنه و مهمه که عدد کوچیکتر عرض باشه و بزرگتر طول و اون یکی ارتفاع. نخواستم نظم جلسه رو با بحث کردن به هم بزنم و ادامه ندادم. بعداً تو دفتر دبیران گفتم ببین فرقی نمی‌کرد کدوم طول و کدوم عرض باشه ها. می‌خوای هر دو حالتشو حساب کنیم ببینی؟ گفت نه، فرق می‌کنه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم باشه. 

۱۹. روزی که بچه‌ها امتحان املا داشتن دیدم چند نفرو فرستادن یه اتاق دیگه که جدا براشون املا گفته بشه. و من تا اون لحظه نمی‌دونستم اینا مشکل شنوایی دارن. نباید همون اول سال، مسئولان مدرسه یا خود بچه‌ها یا والدینشون بهم اطلاع می‌دادن؟ حالا باید می‌فهمیدم؟ همون اوایل بارها هم پرسیده بودم که اگه بین بچه‌ها کسی هست که مشکلات خاص جسمی یا روانی داره بهم بگین.

۲۰. یکی دیگه از سؤالای نمی‌دونم کدوم امتحانشون ویژگی‌های یک بسیجی بود. یکی از بچه‌ها صدام کرد و گفت میشه راهنماییم کنین؟ گفتم والا کتابتونو نخوندم و نمی‌دونم دقیقاً چی باید بنویسی، ولی هر چی ویژگی خوب به‌نظرت می‌رسه بنویس. راستگو، امانت‌دار، خوش‌اخلاق، بنویس نمازشونو اول وقت می‌خونن، رهبر رو دوست دارن، امریکا رو دوست ندارن. هر چی به ذهنت می‌رسه بنویس :|

۲۱. یه بارم به یه سخنرانی‌ای دعوت بودیم (مدیرای هر دو مدرسه گفته بودن باید شرکت کنید و گواهی حضور می‌دن). موضوع هیچ ربطی به کار و تخصصمون نداشت و حضورمون صرفاً برای پر کردن سالن بود. به دین و فلسفه و تفاوت نیچر و کالچر و شباهت هنجار و فرهنگ مربوط بود. وسطش من پا شدم رفتم چندتا کار بانکی انجام بدم و وقتی برگشتم دیدم دعوا شده. گویا لحن سخنران یه‌طوری بود که به یه عده برخورده بود و اعتراض کرده بودن. موقع ورود، دم در، مشخصات شرکت‌کنندگان رو می‌گرفتن که احتمالاً با توجه به اونا گواهی بدن (که البته ندادن). اسم و کد ملی و کد پرسنلی و شماره تلفن و اینکه عضو بسیج هستید یا نه رو پرسیده بودن. بررسی کردم دیدم تقریباً همۀ معلما عضون. به تیپ و رفتار یه سریاشون نمیومد عضو بسیج باشن ولی برای امتیازش عضو بودن. ماهیتش بد نیستا، ولی نمی‌دونم چرا خوشم نمیاد و حس دافعه دارم.

۲۲. یه بارم به یه مسئولی پیشنهاد دادم که یه تشکّلی با محوریت پاسداشت زبان فارسی یا مادری تشکیل بشه و هر کی عضوش باشه و توش فعالیت کنه موقع استخدام و گزینش براش امتیاز قائل بشن. به هر حال هر شغلی به یه نحوی به خط و زبان مربوطه دیگه. مثل امتیازی که به اعضای بسیج و متأهل‌ها و بچه‌دارها می‌دن اینم لحاظ کنن.

۲۳. وقتایی که مراقب امتحان بودم، تا یه حدی راهنمایی می‌کردم بچه‌ها رو، ولی مطلقاً اجازۀ تقلب نمی‌دادم. بارها متوجه شده بودم که تو جیبشون یا مشتشون کاغذ دارن و آروم بدون اینکه بقیه متوجه بشن ازشون خواسته بودم تقلباشونو تحویلم بدن. بعداً هم به روشون نمی‌آوردم و ضمیمۀ ورقه‌شون نمی‌کردم که برخورد بشه، ولی معلمای دیگه تقلباشونو که می‌گرفتن به معلمشون یا دفتر اطلاع می‌دادن. من خودم موقع تصحیح برگه‌ها متوجه می‌شدم که کی از روی کی نوشته و کنار جواباشون یادداشت می‌کردم که از روی فلانی تقلب کردی، یا به فلانی تقلب دادی. و به هردوشون صفر می‌دادم. هر چند که صفراشونو وارد سامانه نمی‌کردم و فقط می‌خواستم حساب ببرن و تکرار نکنن.

۲۴. یه سری از معلما موقع مراقبت به بچه‌ها آزادی عمل می‌دادن که تقلب کنن. یه سریا هم به‌شدت سخت می‌گرفتن. یه بار وقتی داشتم می‌رفتم سمت یه کلاسی شنیدم که بچه‌ها میگن وای خانم فلانی مراقبمونه. چون من جزو سختگیرها هستم. گفتم می‌خواین جامو با خانم بهمانی عوض کنم؟ گفتن وای نه، خانم بهمانی مثل عزرائیله. از اونجایی بنده از هر فرصتی برای آموزش و مرور نکات استفاده می‌کنم پرسیدم این جمله‌ای که الان گفتین چه آرایه‌ای داشت؟ بعد تا برگه‌ها رو بیارن پخش کنیم مشبه و مشبه‌به و ادات تشبیه و وجه تشبه رو باهم مرور کردیم. این ویژگی‌مو دوست داشتن.

۲۵. روز امتحان ادبیات، من مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مراقبت داشتم. چند روز بعد تونستم برم برگه‌های دانش‌آموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو بگیرم. برگه‌ها رو هی از مدرسه به فرهنگستان و از فرهنگستان به خونه و مجدداً از خونه به مدرسه جابه‌جا می‌کردم و فرصت نمی‌‌کردم تصحیح کنم. یه روز که شروع کردم به تصحیح، دیدم برگهٔ یکیشون نیست. از همکارای دیگه پرسیدم گفتم شاید قاطی کارهای اونا شده. ولی نبود. نگران بودم که تو این جابه‌جایی‌ها گم شده باشه. تو گروه مدرسه مطرح کردم. معاون پیام داد که فلانی تقلب کرده و برگه‌شو گرفتیم. اول یه نفس راحت کشیدم، بعد با توجه به اینکه دانش‌آموز بدی نبود وساطت کردم که ببخشنش. مدیر مدرسه قبول نکرد و گفت باید بمونه شهریور. ولی انتظار داشتم موقع تحویل برگه‌ها بهم بگن یکی کمه که چند روز دنبالش نگردم و استرس نگیرم که وای کجا گم کردم!

۲۶. چند روزه منتظرم معاون مدرسه برای اونایی که موندن شهریور سؤال امتحان بخواد ازم، ولی خبری نیست. پس اینایی که خرداد قبول نمیشن کی و کجا امتحان می‌دن؟

۲۷. یه دانش‌آموز پررو داشتم که درس نمی‌خوند و می‌گفت شما معلما به‌خاطر خودتون هم که شده کسیو نمی‌ندازین. چون اگه نمرهٔ قبولی ندین خودتون به دردسر می‌افتین و دوباره باید سؤال طراحی کنید و بیایید برگه‌ها رو بگیرید و تصحیح کنید. درسته که مسیرم دور بود و از خدام بود نرم مدرسه، ولی به ورقهٔ سفید و تلاشی که نکرده بود چه نمره‌ای می‌دادم؟ با ۹ انداختمش که معدلش زیاد خراب نشه. ولی در کل احساس می‌کنم میانگین نمره‌های کلاس‌های من پایین‌تر از بقیهٔ معلما بود. حالا یا من خیلی سختگیر بودم تو نمره دادن، یا شاگردای من خودشون ضعیف‌تر از اون یکی کلاسا بودن. نمی‌دونم.

۲۸. توییت زده بود که با معلم‌ها ازدواج کنید! کسی که بتونه ۳۰ نفر رو تحمل کنه، حتماً می‌تونه شما رو هم تحمل کنه. به خدا که راست می‌گه. تازه ۳۰ نفر هم نه، ۳۰ نفر به‌علاوۀ مامان و بابای این ۳۰ نفر به‌علاوۀ مدیر و معاون و بقیۀ همکارا.

۲۹. در سالی که گذشت در مجموع ۳۲۵تا دانش‌آموز در این دو مدرسه داشتم که قیافه‌هاشون شاید یادم مونده باشه ولی اسم خیلیاشونو تا روز امتحان هم یاد نگرفتم و یادم نیست. یه دلیلش این بود که برام مهم نبود و نمی‌خواستم بخشی از حافظه‌مو به اسامی اختصاص بدم؛ دلیل دوم هم این بود که انقدر مطلب برای گفتن بود که فرصت نمی‌شد حضور و غیاب کنم و اسامی تکرار نمی‌شد که یادم بمونه. 

۳۰. پارسال جملۀ من دقیقاً اینجا چی کار می‌کنم رو بارها از خودم پرسیدم. سر کلاس، تو دفتر دبیران وقتی شنوندهٔ یه گفت‌وگوی مسخره بودم، تو راه، تو اداره، تو فرهنگستان، در دیدار رهبری، ریاست‌جمهوری، رئیس مجلس، وزیر علوم، پشت در اتاق فلان مدیر و مسئول و آخرین بار هم روی سن موقع گرفتن لوح تقدیر از دست رئیس ادارهٔ آموزش‌وپرورش.

۳۱. پرسید شما که قاضی بودید چرا این شغلو رها کردید و معلم شدید؟ جواب داد: وقتی به مراجعینم و مجرمینی که پیش من می‌آمدند دقیق می‌شدم می‌دیدم که اون‌ها کسانی هستند که یا آموزش ندیده‌اند و یا آموزشی که دیده‌اند درست نبوده. به خودم گفتم به جای پرداختن به شاخ و برگ باید به اصلاح ریشه بپردازیم.

۳۲. نوشته بود حالا همه‌مون از ساعی تعریف کردیم و گفتیم چقدر خوب بود و یه عده هم گفتن کاش از اول هم میومد سراغ مدیریت ورزشی. ولی به‌نظرم اگه مدیریت غیرورزشی نمی‌کرد نمی‌تونست روش تعامل با سیستم‌های دولتی رو تو ایران یاد بگیره! در واقع در ایران (و احتمالاً در خیلی کشورهای در حال توسعه) فقط تخصص در رشتهٔ خودت مهم نیست. مهم اینه که بتونی با بدنهٔ سیستم ارتباط برقرار کنی.‌ بلد باشی چجوری امتیاز و فرصت بگیری و چجوری باهاشون حرف بزنی تا بفهمن تو رو و چجوری اقناعشون کنی برای برنامه‌هایی که داری. تمام تجربیات این‌چنینی هادی ساعی قطعاً براش کارساز بوده.

۷ نظر ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۲- ماجراهای مدرسه (قسمت ششم)

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۶ ب.ظ

۱. یه سال تو مدرسه جون کندم که به هر نحوی که شده به بچه‌ها تفهیم کنم تقلب زشته، استفاده از زحمت بقیه برای گرفتن نمره و امتیاز زشته، سرقت علمی و ادبی زشته، گناهه، جرمه؛ اون وقت همکارای خودم وایمیستن تو روم و کسیو جای خودشون برای آزمون ضمن خدمت فرستادنشونو توجیه می‌کنن. تازه از هم دفاع هم می‌کنن و تهش متهم میشی به قضاوت و بی‌تجربگی.

از دیشب که یکیشون تو گروه پیام گذاشت و پرسید کسیو می‌شناسید پول بگیره و آزمون ضمن خدمت بده دارم باهاشون بحث می‌کنم تا الان. با احترام و الفاظی مثل جسارتاً، عذر می‌خوام، بنده کوچیکتر از اینم که این حرفا رو بزنم در جوابش نوشتم از حضور همکاران و بزرگان جمع عذر می‌خوام؛ جسارت منو ببخشید، ولی هم کسی که جای بقیه آزمون می‌ده کارش خطاست، هم کسی که بقیه به‌جاش آزمون می‌دن، هم کسی که چنین کسی رو به بقیه معرفی می‌کنه. جواب داد که هر کسی مسئول کار خودش هست و نیازی به نهی از منکر  نیست. دوباره با ادب و احترام نوشتم ما همه‌مون توی یه کشتی هستیم. متأسفانه اگه یه قسمتش سوراخ بشه همه‌مون غرق می‌شیم. نوشت اینجا کلاس درس نیست. گروه همکارانه و بهتره احترام همدیگه رو داشته باشیم. من بی‌احترامی نکرده بودم ولی جوابشو ندادم دیگه. ضمن اینکه اصلاً نمی‌دونستم کدوم همکارمونه. چون اکانتش به اسم دخترش بود و دخترشم نمی‌شناختم. صبح یکیشون در حمایت از اون همکار خطاب به من نوشته بود که «خانم فلانی، اندکی تأمل بکنید. قضاوت نکنید. شما الان مجردی، متوجه نیستی. ایشالا ازدواج می‌کنی و بچه‌دار می‌شی می‌فهمی این ضمن خدمت‌ها ارزشی ندارن». تو دلم گفتم ایشالا :)) ولی من همین الانشم می‌فهمم این ضمن خدمت‌ها چقدر بی‌ارزش و بی‌فایده‌ن؛ که اگه اثر و فایده داشتن نیروها درست تربیت می‌شدن و الان دنبال این نبودن یکی دیگه رو جای خودشون بفرستن آزمون بده. این معلما فردا با چه رویی می‌خوان به دانش‌آموز بگن تقلب نکن؟ از مسلمونی هم فقط آیه و حدیث گذاشتن تو گروه و سخنرانی و روضه فرستادنشو یاد گرفتن. به امربه‌معروف و نهی از منکرش که می‌رسن هر کی مسئول کار خودشه و قضاوت نکنیم!

چالش ذهنی: حالا اگه به جای تقلب، موضوعِ حجاب مورد بحثمون بود، بازم  این‌جوری نهی از منکر می‌کردم؟ نه. چرا؟ نمی‌دونم. شاید چون فکر می‌کنم اون یه موضوع شخصیه. شاید اولویت اینو بالاتر می‌دونم. نمی‌دونم.

۲. با اینکه دلِ خوشی از مدرسهٔ شمارهٔ ۲ ندارم، ولی در مقایسه با مدرسهٔ شمارهٔ ۳ یه ویژگی عالی داشت که از این بابت تحسینش می‌کنم. به‌شدت قانون‌مدار بود و به دانش‌آموز اجازهٔ تقلب نمی‌داد. و اگر تقلب کسی گرفته می‌شد به‌شدت برخورد می‌شد. روز امتحان، معلم حق راهنمایی کردن نداشت و اجازه نداشت بخشی از مطالب رو حذف کنه یا بگه کجاها مهمن و کجاها مهم نیستن. ولی مدرسهٔ شمارهٔ ۳ این‌طور نبود و آسون می‌گرفتن. حتی موقع امتحان هم مراقبت سفت و سخت نبود و بچه‌ها راحت‌تر تقلب می‌کردن.

۳. مدیر مدرسهٔ شمارۀ ۳ هر موقع می‌خواد شماره‌مو به کسی بده زنگ می‌زنه ازم اجازه می‌گیره. مثلاً یه بار ازم اجازه گرفت که بده به مسئول کتابخونه که بیاد از فرهنگستان برای کتابخونهٔ مدرسه کتاب ببره، یه بار اجازه گرفت که بده به یکی از مسئولین اداره که برای ویرایش کتابشون با من صحبت کنه، حالا هم اجازه گرفت که شماره‌مو به دبیر جدید ادبیات مدرسه بده که زنگ بزنه و تجربه‌هامو باهاش به اشتراک بذارم. چه تجربه‌هایی اسماعیل...

۴. پارسال (سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۳) من توی دوتا مدرسه تدریس داشتم (مدرسهٔ شمارهٔ ۲ و ۳. دو هفتهٔ اول تدریسم هم مدرسهٔ شمارهٔ ۱ بودم و دیگه نبودم). هر هفته دوازده ساعت تو هر کدومشون تدریس می‌کردم ولی فقط اسم مدرسهٔ شمارهٔ ۳ تو ابلاغم اومده و مدیر اون مدرسه قراره فرم ارزشیابیمو پر کنه. تو این مدت یکی دو بار از اداره لوح تقدیر گرفتم و این افتخار به اسم مدرسهٔ شمارهٔ ۳ تموم شد. چون اسم اون مدرسه تو ابلاغم اومده. یه بار بعد از مراسم تقدیر، هر دو مدیر تو گروهشون تبریک گفتن. بعد، فرداش که مدیر شمارهٔ ۲ فهمید اسم اون یکی مدرسه تو لوح تقدیرمه، رفتارش عوض شد و دیگه تبریک نگفت. یه همچین رقابت‌هایی جاریه تو مدارس.

۵. با اینکه ارزشیابیم با مدیر شمارهٔ ۲ نیست، ولی یه بار معاون اون مدرسه یه برگه بهم داد امضا کنم که به‌نظر می‌رسید ارزشیابیه. توش با مداد! نوشته بودن عدم حضور در جلسات دبیران، دو بار تذکر جهت عدم پوشیدن مانتوی بلند، ضعف در ادارهٔ کلاس و... امضا کردم و گفتم روزهایی که جلسه دارید اون یکی مدرسه تدریس دارم و نمی‌تونم جابه‌جا کنم بیام. در رابطه با ادارهٔ کلاس هم مشکل از فلان کلاسه نه معلم. بقیهٔ کلاسا رو خوب اداره می‌کنم. خودتونم می‌دونید که اون کلاسو هیچ معلمی نتونسته و نمی‌تونه اداره کنه. 

بعدها فهمیدم معلمای دیگه هر جلسه چند نفرو چند روز اخراج می‌کردن از اون کلاس. هر چند وقت یه بارم تعهد می‌گرفتن و اولیاشونو می‌خواستن. من کمترین تنش رو داشتم باهاشون و تا اردیبهشت صدامم بلند نکرده بودم روشون. این آخرا هم کاسهٔ صبر من لبریز شد هم اونا پرروتر شده بودن. این شد که دو هفتهٔ آخرو با یکی از دبیرا جابه‌جا کردم و به بهانهٔ مراسم بزرگداشت فردوسی و سخنرانی نرفتم مدرسه. مثلاً قهر بودم با بچه‌ها.

در مورد مانتو هم سلیقه‌ای عمل می‌کردن، چون مسئولان اون یکی مدرسه همیشه از رنگ و مدل مانتوهام تعریف می‌کردن، ولی اینا تذکر می‌دادن.

۶. این دوتا مدرسه یه تفاوت بزرگ دیگه هم داشتن. یکیشون به‌شدت به اولیا بها می‌داد و اون یکی مدرسه نه‌تنها بها نمی‌داد که حتی اولیا هم به درس و مدرسه و معلم و دانش‌آموز بها نمی‌دادن. به این صورت که تو اون یکی مدرسه چند نفر از اولیا اعتراض کردن که حجم کتاب زیاده و چرا معلمشون (که من باشم) نگفته بچه‌ها کجا رو بخونن و کجا رو نخونن. در جوابشون گفتم خردادماه دانش‌آموز موظفه همۀ کتاب رو بخونه. سؤال‌ها هم آسون طراحی شده. یه روز قبل از امتحان، معاون زنگ زد که اولیا اعتراض دارن و بچه‌ها نمی‌تونن آثار همۀ شاعران رو حفظ کنن. چند نفرو مشخص کن اونا رو بخونن. گفتم من سن اینا بودم این کتابا رو می‌خوندم، اون وقت حفظ کردن اسم کتابا هم براشون سخته؟ بیشتر از چهل پنجاه‌تا که نیست. انقدر بخونن تا یادشون بمونه. قبول نکردن و مجبورم کردن ده دوازده‌تاشو مشخص کنم بگم اینا رو بخونید.

۷. تو مدرسۀ شمارۀ ۲، یکی از پایه‌ها رو فقط من تدریس می‌کردم. موقع طراحی سؤال خودم بودم و خودم. صاحب اختیار بودم. ولی مدرسۀ شمارۀ ۳ هم کلاس‌هاش بیشتر بود هم معلماش. روال هم این‌جوری بود که بیشتر کارها رو بندازن گردن اونی که مجرده. چون فکر می‌کنن وقتش آزاده. نمی‌دونن این مجرد بدبخت هشت شب جنازه‌شو می‌رسونه خونه و باید شام و ناهار درست کنه و برگه تصحیح کنه و گزارش بنویسه و اگه تونست بخوابه و چهار پنج صبح دوباره بیدار شه بره سر کار. خلاصه قرار شد من سؤالا رو طراحی کنم و بقیه نظر بدن. بقیه هم به دو دسته تقسیم میشن. یه دسته با همه چی موافقن و نظری ندارن. یه دسته هم با سؤال‌ها موافق نیستن و باید عوضشون کنی. بعد از اینکه عوض کردی هم همچنان موافق نیستن و باید عوضشون کنی. با سؤالایی که اینا پیشنهاد می‌دن هم بقیه ممکنه موافق نباشن. یه وقتایی خودت هم موافق نیستی ولی حوصلهٔ بحث نداری.

۸. راننده پرسید میشه سیگار بکشم؟ گفتم مشکلی نیست. گفت نکنه خودتونم سیگاری هستین که بوی سیگار اذیتتون نمی‌کنه (یادم نیست مفرد گفت یا جمع). یه نگاه به هیکل و وجناتم کردم ببینم کجام به سیگاریا می‌خوره. گفتم چون بویاییم ضعیفه؛ زیاد اذیت نمی‌شم. بعد دیگه صحبت رفت سمت غذاهایی که بر اثر همین بویایی ضعیف سوزوندم. از برکات مسیر طویل خونه تا مدرسه بود این گفت‌وگوهای مسخره و بی‌سروته.

۹. بخشی از نمرۀ درس ادبیات به معرفی کتاب توسط دانش‌آموزان اختصاص داشت. یکی از دانش‌آموزان، دیوان پروین اعتصامی رو آورده بود و می‌خواست پروین و دیوانشو معرفی کنه. گفتم یکی از شعرها رو به انتخاب خودش بخونه. گفت نمی‌دونه کدوم رو انتخاب کنم و خواست من پیشنهاد بدم. از فهرستش دنبال یه شعر آسون و آشنا می‌گشتم. از اونجایی که منم فقط محتسب مستی به ره دیدش رو خونده بودم و بلد بودم و به کلماتش تسلط داشتم و حتی حفظ بودم، همونو انتخاب کردم. معنی محتسب رو نمی‌دونستن. گفتم یه چیزی تو مایه‌های گشت ارشاد. به‌نظر می‌رسید انتخاب مناسبیه چون مفهوم شعرو کامل متوجه شدن.

۱۰. شب امتحان ادبیات یکی از شاگردهای فوق‌العاده باهوش و درس‌خونم که نمره‌ش همیشه بالای بیست بود (چون سؤالات امتیازی رو هم جواب می‌داد) و اشکالاتی که ازم می‌پرسید سطحش در حد دانشگاه بود پیام داد که «خانم، من خیلی وقت بود می‌خواستم یه چیزی رو براتون بفرستم. من بعضی مواقع می‌تونم شعر بگم. یکیشون جدیده و مخاطب تقریباً شمایید. نمی‌دونم خوبه یا نه». و بابت اینکه به ضرورت وزن شعر «تو» خطابم کرده بود عذرخواهی کرده بود. ازش تشکر کردم و ضمن تحسین و تشویق گفتم درسته که ضمیر جمع نشانۀ احترامه، ولی یکی از کاربردهای ضمیر مفرد هم نشون دادن صمیمیت بین گوینده و مخاطب، و نزدیک بودن هست. درست و به‌جا ازش استفاده کردی و اشکالی نداره. هفتهٔ بعدش امتحان داشتن و من مراقب بودم. آخرای جلسه چندتا کتاب زبان‌شناسی گذاشتم کنار برگهٔ امتحانش گفتم امتحانت که تموم شد اینا رم بردار مال توئه.

۱۱. مدرسۀ پسر معلم ریاضی مدرسۀ شمارۀ ۲ نزدیک فرهنگستان بود و شنبه‌ها تا یه جایی نزدیک فرهنگستان منو می‌رسوند که پسرشو برداره. خونه‌شونم تو همون مسیر بود. آخر سال برای اینکه ازش تشکر کرده باشم فرهنگ مصوبات ریاضیو بردم براش. هفتۀ قبلش کتابو کادو کردم گذاشتم تو کمدش که شنبه صبح ببیندش. گفتم شاید شنبه یه کاری برام پیش اومد و نتونستم برم مدرسه. برای همین زودتر گذاشتم تو کمدش. شنبه، وقتی رسیدم دفتر دیدم با تعجب داره کادوشو باز می‌کنه. خوشحال شد و کلی هم تشکر کرد. گفتم این همه منو تا فرهنگستان رسوندی، گفتم یه یادگاری از فرهنگستان داشته باشی که دیگه فراموشم نکنی.

این همکارم هم با بیست‌وهفت‌هشت سال سابقه دنبال انتقالیه و نمی‌دن بهش.

۱۲. مدیر مدرسۀ شمارۀ ۲ نه‌تنها سر دانش‌آموزا داد می‌زد بلکه وقتایی که اتاقش تمیز نبود سر سرایدار هم داد می‌زد و این کارش قشنگ نبود. یه بارم جلوی بقیۀ معلما، معلمی که بچه‌ها تو درسش نمرۀ پایینی گرفته بودنو توبیخ می‌کرد. همه‌مون ازش می‌ترسیدیم!

۱۳. مراقب امتحان تاریخ یا اجتماعی یا یه چیزی تو این مایه‌ها بودم که یکی از بچه‌ها دستشو بلند کرد که برم پیشش راهنماییش کنم. ثمرات انقلاب اسلامی رو نمی‌دونست. گفتم کتابتونو نخوندم و نمی‌دونم چی باید بنویسی، ولی چیزای خوب بنویس. مثلاً قبلاً ظلم و بی‌عدالتی بوده الان نیست. الان رفاه و امکانات و اینا هست قبلاً نبود. نگاه معناداری به هم کردیم و گفتم در مورد دخالت و استعمار بیگانگان هم بنویس.

تو یکی از سؤال‌ها ویژگی‌های یکیو گفته بودن و اینا باید می‌نوشتن اینی که توصیف شده کیه. یکی از بچه‌ها تشخیص داده بود که رهبره، ولی در این که کدومه شک داشت. صدام کرد و پرسید اونی که فوت کرده کدومه؟

چند نفر از بچه‌ها هم این سؤالو خالی گذاشته بودن و بلد نبودن.

یکی از سؤالات درست و غلط هم این بود که بالاترین مقام سیاسی کشور رئیس‌جمهوره. بعد از امتحان از معلمشون پرسیدم درست بود اون جمله؟ گفت تو چطور از گزینش قبول شدی وقتی نمی‌دونی بالاترین مقام رهبره؟ گفتم جدی؟ تازه خونه‌شونم رفتم، دو بار هم رفتم، از گزینشم دو بار قبول شدم، چون گزینش فرهنگستان هم رفتم. ولی فکر می‌کردم رهبر مقام معنوی داره و کارهای سیاسی و اجرایی نمی‌کنه. یه جور عجیبی نگام می‌کرد :|

۱۴. اون روز که بچه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ امتحان ادبیات داشتن مراقب اون یکی مدرسه بودم. بعداً از یکی از بچه‌های این مدرسه پرسیدم چطور بود امتحان؟ خوب بود؟ گفت خانم ریدم. خودمو زدم به نشنیدن. گفتم سخت بود؟ گفت افتضاح دادم. و مجدداً گفت ریدم. مامانشم پیشش بود. اومده بود بگه ارفاق کنم.

این دانش‌آموز جزو سه نفری بود که بهشون نمرهٔ قبولی ندادم و موندن برای شهریور. واقعاً همون کاری که گفتو کرده بود :|

۱۵. یه روز پا شدم از این سر شهر رفتم اون سر شهر برای انتخاب واحدِ دورهٔ مهارت‌آموزی. اصولاً انتخاب واحد باید اینترنتی باشه ولی نیست. گفتن محل دورهٔ آموزشت اینجا نیست که! اینو الکی نوشتیم که بیاین بگیم کجاست. برو فلان سر شهر. رفتم فلان سر شهر، دیدم خرابه‌ست. کلی کارگر و بنا تو ساختمون بودن داشتن تعمیرات می‌کردن. یه مسئول پیدا کردم که گفت مسئول این کار فلان مسئوله. گفتم فلانی کجاست؟ گفت الان زنگ می‌زنم. زنگ زد. طرف پشت خط گفت بگو نیست! گفتم ینی چی که نیست. من از اون سر شهر نیومدم که دست خالی برم. حتماً باید ببینمش. از وسط خاک و ماسه‌ها رد شدم رفتم اتاقش. گفت محل کلاساتون اینجا نیست و باید بری شهر ری! گفتم شهر ریو دیگه نمی‌تونم. خداحافظی کردم برگشتم. شهریه‌شم پرداخت کرده بودم. می‌تونستم چند جلسه برم و یکی در میون بپیچونما، ولی چون نمی‌خواستم بپیچونم و می‌خواستم کامل برم نرفتم. اونایی هم که پارسال رفتن اکثراً پیچوندن. تازه هزینه‌شم ندادن و هی کارزار امضا می‌کنن که این هزینۀ پنج و چهارصد تومنِ مهارت‌آموزی رو رایگان کنن و امتحانِ آخرش که بهش می‌گن امتحان اصلح رو حذف کنن.

۱۶. اونی که باید دستور انتقالیمو می‌فرستاد ادارهٔ منطقه، نفرستاده هنوز. احتمالاً نمی‌خواد بفرسته. دلیلشم نمی‌دونم. زنگ زدم اداره، خانومی که کارمند بخش انتقال بود گفت خودت شهریور تو سامانه درخواست بده. گفتم سامانه برای زیر دو سال سابقه فعال نیست. مرداد امتحان کردم نشد. گفت فعال می‌کنیم. گفتم اگه نکنید چی؟ گفت اون موقع مجدداً پیگیری کن. گفتم باشه، ولی اون موقع همهٔ مدرسه‌ها معلماشونو گرفتن ظرفیت پر شده.

گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالۀ من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.

۱۷. برای یه کاری (یه کاری جز انتقالی، ولی یادم نیست چه کاری) رفته بودم اداره (هر جا گفتم اداره منظورم ادارۀ آموزش‌وپرورشه که یکیش برای کل تهرانه و چندتاش مربوط به مناطق تهران. وزارت هم اگه گفتم وزارت علوم منظورمه). تو مسیرم یه ساختمونی دیدم که روی دیوارش نوشته بودن برای یک کشور نیروی انسانی همه چیز است. جمله از رهبر بود. نمی‌دونم تا کی قراره خودمونو گول بزنیم، ولی کشوری که هر سال بهترین‌هاش مهاجرت می‌کنن آیندۀ خوبی در انتظارش نیست. حال خوبی هم نداره چه رسد به آینده. لااقل با نیروی انسانی‌ای که مونده انسانی رفتار کنن که بی‌همه‌چیز نشن :|

۴ نظر ۲۱ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۱- ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود ۲

شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۰ ق.ظ

صابخونهٔ خونه‌ای که توش مستأجریم خونه رو فروخته و صابخونهٔ جدید می‌خواد بیاد تو همین خونه بشینه. چند روزه دنبال خونه‌ایم. پنج‌شنبه یکیشو تقریباً قطعی کردیم و دیگه امروز ایشالا قراردادشو می‌بندیم. احتمالاً همین هفته هم اسباب‌کشی کنیم. برای پیگیری نامهٔ انتقالیمم باید برم اداره. فکر کنم موافقت شده. هنوز مطمئن نیستم. با سامانه نتونستم اقدام کنم و نامه بردم. دیروز بالغ بر بیست‌تا کارتن وسیله جمع کردم گذاشتم گوشهٔ خونه. که نصفش کتاب بود. لباسا و بخشی از ظرف‌ها مونده هنوز. هر چقدر که من تو انتخاب هر چیزی سختگیر و زیادبررسی‌کننده‌ام، بابا همون‌قدر کم‌حوصله و همینو بپیچ ببریمه. و تو قسمت امکانات هر چقدر که من سخت‌نگیرم و به آسانسور نداشتن و پارکینگ نداشتن و کوچیک بودن خونه راضی‌ام، خانواده برعکس من امکانات براشون مهمه. اجاره‌ها هم که سر به فلک می‌کشه. تا پارسال داداشم اجاره رو می‌داد؛ ولی از این به بعد چون مبلغش چند برابر شده و از حقوقمون بیشتره! قراره نصف کنیم.

مسیر هر روز پارسالم تا خرداد یه همچین چیزی بود. اون فلش مشکیه مسیر خونه تا مدرسه بود، سبز مسیر مدرسه تا فرهنگستان، قرمز هم مسیر فرهنگستان تا خونه. دلم برای مسیر سبز و مشکی هرگز تنگ نمیشه، ولی برای قرمز چرا. می‌تونستم به جای اینکه هر روز تو گرما و سرما ساعت‌ها تو راه باشم، بیشتر بخونم، بیشتر بنویسم، یا نه اصلاً بیشتر بخوابم. یه وقتایی تو مسیرم با مدیری معلمی کسی همراه می‌شدم و وقتی صحبت از سختی راه و انتقالی گرفتن می‌شد به‌جای امید دادن می‌گفتن عمراً بتونی و عمراً بذارن. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم همین‌طور. مدیر شمارهٔ ۳ لااقل همدل بود باهام، ولی اونم با رفتنم موافق نبود. راه‌حلش این بود که یه ماشین بگیر خودت بیا. انگار خریدن ماشین یا رانندگی این مسیر طولانی اونم هر روز کار راحتیه. ولی همکارای خودم این‌جوری نبودن. امید می‌دادن. راه‌حل پیش پام می‌ذاشتن. چندتاشون چند نفرو معرفی کردن که شاید کاری از دستشون بربیاد. اونا هم البته می‌گفتن ماشین بگیر. اون فلش قرمز با ماشین بدون ترافیک یه ربع راه بود و با ترافیک یه ساعت. پیاده‌شم یه ساعت بود. وقتی فلش به اون کوچیکی یه ساعته، اون سبز و مشکی ببین چه اعصابی از من به فنا داد تو این مدت.

اون قلب قرمز موقعیت دانشگاه شریفه. موقعیتش ربطی به پست نداشت ولی دلم خواست مشخص کنم کجاست.


۱۱ نظر ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۸- از هر وری دری ۴۹

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۲۴ ق.ظ

۱. جمعهٔ دو هفته پیش رفتم مدرسه که هم نمره‌ها و دفتر نمره و برگه‌های اصلاح‌شده رو تحویل بدم هم رأی بدم. روز آخری که تو اون مدرسه مراقبت داشتم، با اینکه شبش بیدار موندم که برگه‌ها رو تصحیح کنم که تموم بشه و تحویل بدم نشد. موند و دیگه بعدش هر روز فرهنگستان بودم و راهم هم دور. نمره‌ها رو خیلی وقت بود تو سامانه ثبت کرده بودم ولی دستی هم می‌خواستن. برگه‌ها رم باید می‌بردم که موقع تحویل کارنامه بچه‌ها اگه اعتراض داشتن ببینن چقدر ارفاق کردم. یکی از بچه‌ها تقلب کرده بود. چون بچهٔ خوبی بود من بخشیده بودمش ولی مدرسه نبخشید و موند برای شهریور. نمی‌دونستم جای نمره‌ش چی بنویسم. گفتن صفر بذار که عبرتی بشه برای بقیه. به سه نفرم نُه دادم که بیشتر تلاش کنن. نمرهٔ اینا یه چیزی در حد صفر بود. بهشون نُه دادم معدلشون خیلی پایین نیاد. مدیر هم موافق بود با این نمره‌ها، ولی در کل معتقد بود زیاد ارفاق نکردی. انتظار داشت مستمرشونو همین‌جوری بیست بدم. یا مساوی و بالاتر از پایانی بدم. بعد از اینکه تحویل دادم پرسید به کی رأی دادی؟ گفتم فلانی. گفت وا! چرا اون؟ تو مگه ترک نیستی؟ گفتم چه ربطی داره؟! مگه شهردار انتخاب می‌کنم؟ البته من این بزرگوارو به‌عنوان نمایندهٔ شهرمم قبول ندارم چه برسه به‌عنوان رئیس‌جمهور. اطرافیانشم دوست ندارم. گفت لااقل به فلانی رأی می‌دادی. گفتم با اونم زاویه دارم. دو هفته پیش بود این قضیه.

۲. سه نفر به نمره‌هاشون اعتراض کرده بودن. به این صورت پاسخ دادم به مدرسه:

پاسخ اعتراض ر. س.

املاهای مستمر کلاسی رو ۱۲ و ۱۷ گرفته بود که با ارفاق کمترین نمرهٔ کلاسی رو حذف کردم و ۱۷ رو برای مستمرش گذاشتم. برای اینکه مطمئن بشه لطفاً برگهٔ املا و فارسیشو بهش نشون بدید. پایانی املا پنج‌تا یا بیشتر از پنج‌تا غلط داشت. بعضی غلط‌ها یک‌نمره‌ایه و بعضی نیم‌نمره‌ای. پایانی فارسی هم از ده ۶.۵ گرفته بود. با توجه به اینکه در طول سال هیچ تکلیفی تحویل نداده و مستمرش هم ۹.۲۵ از ۲۰ بود، این نمرهٔ ۱۴ برای پایانی کم که نیست، بلکه با ارفاق زیاد هم هست. اعتراضش وارد نیست.

پاسخ اعتراض ف. گ.

پایانی ۱۹.۵ شده، با ارفاق ۲۰ دادم. مستمر ۱۸ و ۱۹ گرفته، با ارفاق ۱۸ رو در نظر نگرفتم و ۱۹ رو لحاظ کردم. اعتراضش وارد نیست اما چون بقیۀ نمراتش عالی بوده و جزو نفرات برتر کلاسه، املاشو بیست کردم. ولی بگید که نیم نمره به پایانیش ارفاق شده و یه نمره به مستمرش (یه دلیل دیگهٔ این ارفاق ادبش بود).

پاسخ اعتراض م. س.

امتحان میان‌ترم اسفندماه از ۱۰، هفت گرفته بود و در امتحان اردیبهشت‌ماه تقلب کرده بود. هیچ تکلیفی هم در طول سال تحویل نداده بود. هیچ کار امتیازی هم نکرده بود. با این حال چون پایانی ۲۰ گرفته بود در مورد نمرۀ مستمرش ارفاق کردم و ۱۹ دادم. نمی‌تونستم بیست بدم چون بالاخره این دانش‌آموز باید یه فرقی با اونی که میان‌ترم‌ها رو کامل گرفته و تقلب نکرده و تکالیفشو به‌موقع تحویل داده داشته باشه (دیگه نگفتم بی‌ادب هم بود). ضمن اینکه چون کتبی پایانی از ۱۰، ده گرفته بود ۱۰ نمرهٔ شفاهی رو هم ارفاق کردم و کامل دادم وگرنه مجموعش ۲۰ نمی‌شد و این ۲۰ هم با ارفاقه. اعتراضش وارد نیست.

۳. همکارا می‌گفتن نیازی نیست در جواب اعتراض‌ها انقدر توضیح بدی، همین که بگی اعتراض وارد نیست کافیه. ولی من توضیح می‌دادم که بدونن فله‌ای نمره ندادم. تازه برای یه نفرشون که اعتراض نکرده بود هم تو خصوصی پیام دادم که چون انشاتو به زبان گفتاری نوشته بودی اون یه نمره رو کم کردم. اونم جزو نفرات برتر بود ولی چون یه کم بی‌ادب بود زیاد ارفاق نکردم براش. چون که ادب بسیار مهمه برام.

۴. سه‌شنبه (فردای مراسم نکوداشت) تو فرهنگستان مراسم تجلیل از بازنشستگان برگزار شد و از کسانی که پارسال و امسال بازنشسته شده بودن (چه پژوهشگر، چه نیروهای خدماتی، چه اداری) تقدیر شد. 

۵. در ادامهٔ تعریف‌ها و تمجیدها و مدح و ثنا و توصیف‌هایی که تو مراسم نکوداشت از دکتر حداد شد اینم من اضافه کنم که ایشون جزو معدود رئیس‌هایی هستند که اولاً حواسشون بسیار جمع هست، ثانیاً از قدردانی کردن بابت کارهای حتی کوچیک بقیه دریغ نمی‌کنند. به این صورت که بعد از این مراسم تجلیل از بازنشستگان منو دم در دیدند و تشکر کردند که روز قبلش که دوشنبه باشه تو مراسم نکوداشتشون زحمت کشیده بودم و حضور به هم رسونده بودم. واقعاً گفتند زحمت کشیده بودید اومده بودید. جا داشت بگم زحمت اصلی رو تو اینستا و وبلاگم کشیدم با گزارش‌های لحظه‌به‌لحظه‌ام.

[عکس از میزم که تو اینستا گذاشتم و اینجا آپلود نمیشه]

۶. توضیحات عکس: بهمن پارسال، آخرین روز کاریِ آقای الف و آخرین چایی که ایشون دم کرده بودن. سه‌شنبه هم که اومده بودن برای مراسم تجلیل، از شش صبح تو آبدارخونه بودن و اون روزم خودشون چایی دم کردن 🥹

۷. یه سر اومده بودم کتابخونه کار داشتم. گفتم حالا که تا اینجا اومدم یه محتوا هم از اینجا براتون تولید کنم. نوشتنِ فرهنگ ضرب‌المثل‌ها و عبارات و اصطلاحات کنایی یکی از پیچیده‌ترین بخش‌های فرهنگ‌نگاریه. چون این واحدهای واژگانی بزرگتر از واژه هستند و در مورد مدخل و زیرمدخل کردن اجزاش یه‌جوری باید تصمیم گرفته بشه و ارجاع داده بشه که کاربر سردرگم نشه. مثلاً ضرب‌المثلِ خلایق هر چه لایق رو یه سری فرهنگ‌ها تو قسمت خ و خلایق مدخل کرده بودند، یه سریاشون تو قسمت لایق. بعضیاشونم ارجاع داده بودند به بخش ب و جملۀ به هر کس بر اساس لیاقتش فلان. یه ارجاع هم داشتیم به شعرِ آنکه هفت اقلیم عالَم را نهاد، هر کسی را هر چه لایق بود داد. شرح و توضیحات دهخدا کامل‌تر از بقیه بود و اکثراً فرهنگ‌ها این توضیح رو براش نوشته بودند که وقتی فردی در انتخاب همسر یا چیزی حُسن انتخاب و سلیقه نداشته باشد این ضرب‌المثل را در موردش به‌کار می‌برند.

۱۸ نظر ۱۶ تیر ۰۳ ، ۰۹:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۶- مزیدِ استحضار

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ق.ظ

دیروز آنچه که تو پست قبلی نوشته بودم رو توی چندتا جملۀ رسمی و اداری خلاصه کردم و یه نامه نوشتم برای کسی که به‌نظرم رسید بتونه کمکم کنه. با جملۀ همان‌طور که مستحضرید نامه رو شروع کردم و به فعالیت‌هام اشاره کردم. اونجایی که می‌خواستم به رسالۀ دکتریم هم اشاره کنم نوشتم مزید استحضار به اطلاع می‌رسانم (این مزید استحضارو تازه یاد گرفتم). تهشم نوشتم روزانه زمان و هزینۀ قابل‌توجهی صرف این مسیر در ساعات پرازدحام می‌شود. با عنایت به قوانین مربوطه و با توجه به شرایط حاضر خواهشمند است در صورت امکان در جهت انتقال اینجانب به مدارس فلان منطقه مساعدت فرمایید. پیشاپیش از بذل توجه شما سپاس‌گزارم.

انتقالی گرفتن تو آموزش‌وپرورش دو نوعه. برون‌استانی که اصلاً حرفشو نزن؛ چون تهران انقدر کمبود معلم داره که تو بخشنامه‌شون نوشتن سیاست انقباضی داریم. به این معنی که معلم با لباس سفید وارد مجموعه میشه و با کفن خارج میشه. نوع دوم انتقال، درون‌استانیه. فرایند انتقال از طریق سامانه صورت می‌گیره ولی تجربه‌گران می‌گن ۹۹.۹۹ درصد درخواست‌های سامانه رد میشه و فقط به اونایی که حضوری مراجعه می‌کنن و توصیه‌نامه‌ای چیزی دارن ترتیب اثر داده میشه. با اینکه تو بخشنامه نوشتن فقط از طریق سامانه اقدام کنید و نامه نیارید، ولی اون روز که با اون مسئول صحبت می‌کردم گفت تنها راهش همینه. گفت من خودم اجازۀ خروج نمی‌دم و تو شورا هم به همکارام می‌گم موافقت نکنن با رفتنت. مگر اینکه لابی کنی. از اونجایی که تا حالا لابی نکرده بودم نمی‌دونستم چیه و حدس زدم یه چیزی تو مایه‌های پارتی‌بازی باشه. گوگل نوشته بود اعمال نفوذ بر قانون‌گذاران. قانونشون به اینکه نیروها کجا بازدهی بیشتری دارن کاری نداره. کل‌نگر نیستن. به این فکر نمی‌کنن که منِ نوعی می‌تونم تو یه منطقۀ دیگه بازدهی بیشتری داشته باشم. همین بازدهی رو برای منطقۀ خودشون می‌خوان. اون روز برای بار چندم داشتم براشون توضیح می‌دادم که هدف من معلمی نبود و نیست و حضورم موقتیه. من پژوهشگرم و می‌خواستم کنار دفاع از رسالۀ دکتری، این کارم تجربه کنم. حالا این تجربه، مانع اهداف اصلیم شده و عملاً از کار و زندگی و تفریح‌های نداشته ساقطم کرده. همین حرفا رو آبان پارسال هم گفته بودم بهشون. پیش‌بینی کرده بودم این وضعیتو. جوابشون این بود که شرایط و مشکلاتت ربطی به ما نداره و می‌تونی نیای. فی‌الواقع گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالۀ من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.

امروز امضای مساعدت رو گرفتم. ولی فعلاً بدون این نامه از طریق همون سامانه اقدام می‌کنم. اگه درخواستم رد بشه (که احتمالاً میشه) کاری که دوست ندارم بکنم رو می‌کنم. این وسط نذر هم می‌کنم که جزو اون یک‌صدم درصدی باشم که درخواستشون با سامانه تأیید میشه.


خواندنی: تو وبگاه فرهنگستان، بالا، گوشۀ سمت چپ، یه کتاب هست به اسم آموزش‌وپرورش آینده. به همت فرهنگستان‌های چهارگانه (زبان و پزشکی و هنر و علوم) نوشته شده. هفتصدوچهار صفحه‌ست. همین‌جوری تورق می‌کردم و اتفاقی رسیدم به سواد معلم‌های فعلی. صفحۀ سی‌وشش و سی‌وهفتش ترسناک بود.



۱۸ نظر ۲۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۵- از رنجی که می‌بریم

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۴۱ ق.ظ

مامان زنگ زده برای نماز صبح بیدارمون کنه. می‌گم من هنوز نخوابیدم که بیدار شم. از شش صبحِ دیروز سر کار بودم تا هشتِ شب. بعد که رسیدم خونه بشور و بپز و بعدشم نشستم پای اصلاح برگه‌های امتحان که امروز که آخرین روز مراقبتمه تحویل مدرسه بدم. الانم کم‌کم باید صبونه بخورم و راه بیفتم. دوباره امروزم از شش صبح تا هشت شب سر کارم. این وسط یه کاری که وظیفه‌م نیست رو هم اداره سپرده انجامش بدم. چند روز پیش تو جلسه یکیشون برگشت گفت خیلی شانس آوردی که با دو سال سابقه انقدر بهت بها دادیم که چنین جایگاهی پیدا کردی که این کارو سپردیم بهت. ببین چقدر لطف کردیم که وارد این پروژه شدی. معلم‌های سی‌سال‌سابقه آرزوشونه همچین کاری بکنن. گفتم ۲ سال نه و ۶ ماه. بعد دیگه حرفمو ادامه ندادم، ولی تو دلم گفتم بها داشتم که بها دادین. لطف شما هم نه و لطف خدا. به شش ماه گفتنم خندید و گفت ببین حتی یه سالم سابقه نداری. باز تو دلم گفتم شما هم خیلی شانس آوردین که یکی مثل من خورده به پستتون که از علایق و مهارت‌هاش نهایت سوءاستفاده رو بکنید. توانمندی و سواد اون معلمای سی‌سال‌سابقه‌تونم دیدم تو این مدت. وسط سال به‌زور فرستادنمون سر کلاس، بعد مهارت نداشتنمونو تو سرمون می‌زنن. یادشون رفته کلاساشونو اولیا اداره می‌کردن. از همون معلمای بامهارتشون وقتی می‌پرسیدم از کجا دوره‌های ضمن خدمت رو بگذرونم می‌گفتن ما پول می‌دیم برامون انجام می‌دن. ینی پول می‌دن یکی جای اینا بره دوره و جای اینا امتحان بده. گواهی هم می‌گیرن تازه. الان بار اصلی طرح روی دوش منه، اون وقت منت هم می‌ذارن که تو طرحشون مشارکت دارم. منتو من باید بذارم که نه پولی بابتش خواستم نه حتی گواهی همکاری. بعد از جلسه داشتم اسنپ می‌گرفتم برگردم فرهنگستان. مبلغو نشونشون دادم گفتم ۲۰۵ تومن. تازه اگه بیاد تو این ترافیک. میگه چرا وام نمی‌گیری یه ماشین بخری؟ ماشین بگیرم که هر روز دو ساعتم اعصابم تو خیابونا و ترافیک له بشه؟ اجازۀ انتقال به اون منطقه‌ای که می‌خوام رو نمی‌دن. منطقهٔ محل سکونتم، محل تحصیلم، محل کارم. می‌گن چرا باید نیروی خوب و متخصص و کاربلدی مثل تو رو از دست بدیم؟ مگه چندتا معلم با مدرک دکترا داریم که تو کارِ پژوهش باشه؟ متوجه نیستن که این نیروی متخصص اگه هر روز چهار پنجش ساعتش تو مسیر هدر نره و ماهی چهار پنج تومن خرج رفت‌وآمدش نکنه، خیلی خیلی بهتر از اینی که می‌بینید عمل می‌کنه. می‌گم انقدر راهم دوره که دیر به فرهنگستان می‌رسم و کلاً به دانشگاه نمی‌رسم که رساله‌مو بنویسم تحویل بدم. خونهٔ همه‌شون نزدیک مدرسه‌ست. فقط منم که دورم. می‌گن این به ما ربطی نداره. قانونه و تعهد خدمت داری. میگن چقدر پرتوقعن این استخدامیای جدید. میگن ماها از روستاها شروع کردیم و انقدر غر نزدیم. میگن خیلیا آرزوشونه! وارد این فضا بشن و نمی‌تونن. و تو شانس آوردی که تونستی! این حرفا رو تو فاصله‌ای که منتظر اسنپ بودم می‌زدیم. گفتم جریمۀ انصراف از خدمتتون بیست میلیونه و من چند برابر اونو دارم هزینۀ رفت‌وآمدم می‌کنم. مهم‌تر از هزینه وقتیه که تلف میشه.

۹ نظر ۲۳ خرداد ۰۳ ، ۰۴:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۰- یک سر و هزار سودا

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۵۱ ب.ظ

امروز آخرین روزی بود که با سه‌شنبه‌ای‌ها کلاس داشتم. بهشون گفتم هفتهٔ دیگه بزرگداشت فردوسیه و همایش دعوتم و نمیام مدرسه. بعد با یکی از معلم‌های ادبیات مدرسه یه فیلم برای جشنوارهٔ نوآوری در تدریس گرفتم. یه فیلم هم هفتهٔ پیش با معلم علوم اون یکی مدرسه گرفته بودم. با بچه‌ها خداحافظی کردم و چندتاشون بغلم کردن و ضمن طلب حلالیت و آرزوی موفقیت همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. التماس دعا هم داشتن که سؤالا رو آسون بدم. بعد از مدرسه قرار بود برم دانشگاه فرهنگیان برای ثبت‌نام دورهٔ مهارت‌آموزی. مدارکم همرام نبود (صبح یادم رفت بردارم). فقط هزینه‌شو پرداخت کردم و فعلاً بی‌خیال ثبت‌نام حضوری شدم تا خودشون زنگ بزنن بگن چرا نمیای. داشتم اسنپ می‌گرفتم که برم فرهنگستان و اونجا حجم این فیلما رو کم کنم و طرح درسشو بنویسم بفرستم برای جشنواره. لپ‌تاپم اونجا بود و مهلت این جشنواره هم داشت تموم می‌شد. متن سخنرانی هفتهٔ بعدمم باید می‌نوشتم و سؤالای امتحانامم طراحی می‌کردم که از اداره زنگ زدن گفتن امروز ساعت ۴ دانشگاه علم‌وصنعت دعوتی؛ برای حضور در مراسم تجلیل از معلمان نمونه. نفهمیدم از منم می‌خوان تقدیر کنن یا دعوتم کردن که سالن پر بشه. درخواست مرخصی برای فرهنگستان پر کردم و مسیرمو کج کردم سمت علم‌وصنعتی که به علموص معروفه.

از درِ شمارهٔ چهارش می‌خواستم وارد شم که نگهبان گفت سالنی که می‌خوای بری از اینجا فاصله داره و برو از در اصلی بیا. گفتم دانشکدهٔ برقم اون سره؟ گفت برق برای چی؟ گفتم دوستام اونجا... بعد یه چند لحظه مکث کردم و گفتم: بودن. وقتی رسیدم یه ساعت تا مراسم مونده بود. پرسون‌پرسون خودمو به دانشکدهٔ برقشون رسوندم و یه چرخی توش زدم و تو مسجدشون نماز خوندم و فاتحه‌ای هم برای شهدای گمنام کنار مسجد خوندم و حالا اومدم نشستم ردیف سوم سالن. 

اکنون که این پست را می‌نگارم مراسم شروع شده. این خانومی که کنارم نشسته مدیره. ازش پرسیدم به شما هم همین امروز اطلاع دادن و دعوت‌نامه فرستادن؟ گفت نه، ما از خیلی وقت پیش دعوت بودیم. پرسید شما معلم نمونه‌ای؟ گفتم نه من معلم معمولی‌ام. بعد پرسیدم کیا دعوتن؟ گفت مدیرها و معلمای نمونه. بعد سکوت کردیم و من محو افق شدم.

فکر کنم اون اثری که برای مسابقهٔ تجربه‌نگاری فرستاده بودم و بهتون گفته بودم اگه برنده شدم به سمع و نظرتون می‌رسونم مقامی چیزی آورده.



+ این پست هم بماند به یادگار، از دانشگاه سابقِ خوانندگان اسبق وبلاگم.

۱۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۹- نمی‌دونم حواسم کجاست

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۱۷ ق.ظ

به مناسبت اینکه دیشب بازم موقع خروج از فرهنگستان کارت نزدم و خروجمو ثبت نکردم (در واقع یادم رفت که ثبت بکنم) این پست رو می‌نویسم. حالا باید نامه بزنم به امور مالی و اداری و ده نفر تأییدش کنن تا وضعیت ترددم اصلاح بشه. این چندمین باره که حواسم نیست. چند روز پیشم یه سر رفتم سر کوچه خرید. برگشتنی، دم در کلیدو درآوردم که درو باز کنم، دیدم بله، نیمه‌باز گذاشتم رفتم. در کوچه رو نه ها، در واحدو. دیگه چه کارایی کردم این هفته؟ رفتم سر کلاسی که اون روز باهاشون کلاس نداشتم. با چهره‌های مبهوت دانش‌آموزان مواجه شدم که خانوووووم! امروز ادبیات داشتیم؟ با اعتمادبه‌نفس گفتم نه، تا معلمتون بیاد اومدم برگه‌های امتحانتونو بدم. حالا خدا رو شکر برگه‌هاشونو تصحیح کرده بودم و همه‌شون همرام بود. ظهرم چندتا شماره که ذخیره‌شون نکرده بودم زنگ زده بودن که یکیش معاون مدرسهٔ شمارهٔ ۳ بود و یکیش یکی از معلمای مدرسهٔ شمارهٔ ۲. اینا رو بعداً ذخیره کردم ولی یکی از شماره‌ها نمی‌دونم مال کیه و حتی یادم نیست چی گفتم چی شنیدم. بعداً پیام هم دادم و پرسیدم جواب نداد. امیدوارم قرار نبوده باشه کاری براش انجام بدم چون هیچی یادم نیست از حرفامون.

الانم که دارم این پستو به رشتهٔ تحریر درمیارم تو راه مدرسه‌م و ظرفای غذا و مدارکی که برای ثبت‌نام دانشگاه لازم داشتم و کابل گوشیمو فراموش کردم بردارم. کابلو برای انتقال یه سری فایل از گوشی به لپ‌تاپ لازم داشتم. امروز ظهرم باید می‌رفتم دانشگاه فرهنگیان که تو دوره‌های مهارت‌آموزیشون ثبت‌نام کنم. پنج و چهارصد بابت دوره‌های تدریسشون گرفتن. یه تومنم باید بدم برای دوره‌های کامپیوتر و قرآن! دو تومنم پارسال گرفتن برای تأییدیه‌های پزشکی. چقدر حقوق می‌دن؟ تا پارسال هفت تومن، امسال نه تومن. هم خودشونو مسخره کردن هم ما رو. چقدر هزینهٔ رفت‌وآمد و اسنپم میشه؟ ماهی سه چهار تومن. تازه اگه راننده‌ها قبول کنن که با صد تومن از این سر شهر برن اون سر شهر و چون ترافیکه دیگه نتونن برگردن این سر شهر. امسال اگه اداره درخواست انتقالیمو قبول نکنه فاکتورای اسنپو می‌ذارم جلوی مسئول مربوطه و می‌گم دیگه نمی‌تونم. قبول هم نکنن انصراف می‌دم ببینم اونا ضرر می‌کنن یا من. فرهنگستانم که تا بهشون گفتم می‌رم مدرسه حقوقمو با همون ساعت کاری، نصف کرد. تازه روی همون نصف حقوق هم ده درصد مالیات کسر میشه. چترم هم برادرم یادم انداخت و برگشتم برداشتم. مسیر فرهنگستان تا خونه شبا جوری ترافیکه که پیاده برگردم زودتر می‌رسم خونه. امروزم هوا بارونیه. البته پیاده‌ش یه ساعت راهه، ولی بهتر از دو ساعت ترافیکه. 


پارسال همین موقع، خوابگاه: دختر واحد بغلی در زده اومده میگه ببخشید کلیدتون پشت در جا مونده.

پست‌های پارسال همین موقع:

حواسم کجاست 

واقعاً حواسم کجاست 

۲ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۸- میم مثل معلم

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۱۷ ب.ظ

این هفته خوش‌اخلاق نبودم. آستانهٔ تحملم اومده پایین. نزدیک ولتاژ شکستم. همکارام می‌گن اگر از دانش‌آموزان کسی قصد کادو گرفتن برات به‌مناسبت روز معلم رو هم داشت منصرفشون کردی. دانش‌آموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۳، شنبهٔ هفتهٔ گذشته امتحان ادبیات داشتن و به‌شکل گسترده‌ای تقلب کرده بودن. برگه‌هاشونو با دقت تمام تصحیح کردم و بالای برگه‌هاشون نوشتم کی از روی کی نوشته. بعد به مدرسه گزارش تقلباشونو دادم و گفتم حقشون صفره، ولی ۱۰ می‌دم که ادب بشن. ۱۰ دادم. مدرسه حمایتم کرد. از عملکرد مراقب‌های امتحان هم گله کردم که عین مترسک نشینن سر جلسه و نگن آزادید که هر کاری بکنید. من برای طراحی اون سؤالا وقت گذاشتم و زحمت کشیدم. امروز اولیا اومده بودن برای اعتراض. دونه‌دونه تقلباشونو اثبات کردم و متنبه شدن و عذرخواهی کردن. مدرسه همچنان پشتم بود. اکثر بچه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ برگه‌شونو خالی داده بودن. درس نمی‌خونن. به مدیرشون گفتم حقشون صفر بود ولی ۹ دادم. تقریباً نصف کلاسو انداختم. به تک‌تکشون گفتم جلسهٔ بعد یا با والدین میایید یا حق حضور در کلاسمو ندارید. جلسهٔ بعدشون فرداست. کاش اولیاشون نیاد و راهشون ندم به کلاس. روزی که خودم مراقب امتحانشون بودم از مشت یکی از بچه‌ها کاغذ تقلب رو گرفتم و ضمیمهٔ ورقه‌ش کردم. به معلمشون گفتم قصد تقلب داشت. دو جلسه‌ست که با اون یکی کلاسِ همین مدرسه دعوام میشه و کلاسشونو نصفه می‌ذارم میام بیرون. فردا هم باهاشون کلاس دارم. تصمیم دارم به بهانهٔ اینکه می‌خوام برای جشنوارهٔ نوآوری در تدریس فیلم بگیرم نرم سر کلاسشون. در وصفشون همین بس که به‌جز دو سه نفر، بقیه هیچی بلد نیستن و تصمیم هم ندارن یاد بگیرن. بود و نبود معلم سر کلاس براشون فرقی نمی‌کنه. حین تدریس، یکی موی اون‌یکی رو می‌بافه، یکی برای اون‌یکی ماجراهاشو تعریف می‌کنه و زارزار گریه می‌کنه، یکی ماکارونی می‌خوره و چند نفرم خوابن. انگار نه انگار کلاس درسه. انگار نه انگار دارم حرف می‌زنم. نگم از طرز نشستنشون. بعضیا دراز می‌کشن روی نیمکت. هفتهٔ پیش نتونستم این وضعیت رو تحمل کنم و رفتم نشستم دفتر. مدیر برم گردوند. میگه چرا مثل بقیهٔ معلما داد نمی‌زنی و دعواشون نمی‌کنی؟ اومد نشست سر کلاس و تدریسمو دید. تا وقتی مدیر تو کلاس بود، مثل بچهٔ آدم نشسته بودن گوش می‌کردن. مدیر یه کم نشست و رفت. تا رفت، اینا برگشتن به همون حالت قبل. بار دوم که همین جلسهٔ قبل باشه بابت نمره‌ها و تقلبشون داشتم توبیخ و نصیحتشون می‌کردم. یهو مثل سگ و گربه افتادن به جون هم که این از روی من نوشته و من تقلب نکردم. یکیشون ناگهان رم کرد پا شد رفت یقهٔ اونی که اجازه گرفته بود و رفته بود بیرونو بگیره که چرا از روی من نوشتی. یه عده هم رفتن دنبالش. این وسط دو نفر در حال کنفرانس بودن و من داشتم یه مطلبی رو یاد بقیه می‌دادم. مدیر و ناظم با داد و هوار وارد کلاس شدن که اینا چرا بیرونن. مدیر دعواشون کرد، تهدید به اخراج کرد و به من گفت بیا دفتر. کنفرانس اون دو نفر نصفه موند. می‌گفت چرا نرمش نشون می‌دی و کاری نمی‌کنی ازت بترسن؟ گفتم رفتار من محترمانه و دوستانه‌ست. نمی‌تونم داد بزنم. انتظار داره مثل خودش باشم. گفت با این روال پیش بری سال دیگه نمی‌تونی اینجا بمونی. گفتم اون یکی مدرسه تمام‌وقت منو خواسته و با اجازه‌تون قبول کردم. هر چند دوره و درخواست انتقالی دادم به منطقهٔ محل سکونتم، ولی هر چی باشه، فضاش آروم‌تر از اینجاست. دلم براش سوخت. البته تقصیر خودشه که همه رو ثبت‌نام می‌کنه. مدرسه‌ش با چاله‌میدون فرقی نداره. حالا از سال دیگه باید دنبال معلم ادبیات باشه. این مدرسه سه‌تا معلم ادبیات داره. یکیش داره بازنشسته میشه، یکیش کارآموزه و رشته‌ش ادبیات نیست و کلاساش از کلاسای منم وحشی‌ترن. اونم نمی‌مونه. و سومی هم منم که لحظه‌شماری می‌کنم اردیبهشت تموم بشه و خلاص شم از این جهنم. بیچاره اون تازه‌استخدام‌شده‌ای که قراره سال دیگه گیر اینا بیفته. 

جمعه فقط دو ساعت خوابیدم و برگه‌های امتحان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو تصحیح کردم. به امید اینکه شنبه می‌خوابم. شنبه ظهر معاون مدرسهٔ شمارهٔ ۳ زنگ زد که به اولیا گفتیم فردا بیان کارنامه‌ها رو بگیرن و شما نمره‌ها رو ندادی هنوز. گفتم هر دو مدرسه امتحان ادبیاتو گذاشتن آخر از همه و فرصت من برای تصحیح برگه‌ها کم بود. گفت تا عصر می‌تونی برسونی نمره‌ها رو؟ گفتم تا شب فرهنگستانم. شب برسم خونه تا صبح تصحیح می‌کنم. تا ۶ صبح بیدار بودم و مشغول تصحیح ورقه. نمره‌ها رو فرستادم و بعدشم پا شدم رفتم مدرسه. بعد از مدرسه دوباره تا شب فرهنگستان. حالم از وضعیتی که داشتم به هم می‌خورد. دوشنبه با اینکه از صبح فرهنگستان بودم نتونستم کار خاصی بکنم. خسته بودم. جسماً و روحاً خسته بودم. تنها کار مفیدم مشاوره و راهنمایی یکی از دانشجوهای ارشد بود که دنبال موضوع برای پایان‌نامه‌ش می‌گشت. 

گزینش فرهنگستان هم نرفته بودم و رفتم. شبیه گزینش آموزش‌وپرورش بود. یه کم آسون‌تر. چند روز پیش زنگ زدن که بیا برای گزینش. بدون گزینش مشغول بودم این همه وقت. گفتم قبولی تو گزینش آموزش‌وپرورش براتون کفایت نمی‌کنه؟ گفتن اونا نتیجه رو به ما نمی‌گن. گفتم اینکه الان تدریس می‌کنم به این معنی نیست که اونا قبولم کردن؟ گفتن ما هم باید گزینش کنیم.

اینا هم مثل اونا از نماز و روزه و وضو و غسل و تیمم و حجاب تا راهپیمایی و انتخابات و ولایت فقیه پرسیدن. اونجا تعداد فرزندان هم امتیاز داشت. در واقع در شرایط برابر، اولویت با کسانی بود که بچه دارن. اونا اسم چندتا مرجع تقلید و شهید رو هم خواستن بگم. اینا این موردو نپرسیدن. اونا قرآنو گذاشتن جلوم بخونم و معنی کنم. خوشبختانه در مورد اندازهٔ کفن میّت نه تو گزینش اینا نه اونا صحبتی نشد. اونا صفحهٔ آخر شناسنامه رو هم چک می‌کردن که ببینن چندتا مُهر انتخابات داره. اینا پرسیدن تا حالا پای صندوق وایستادی یا نه. اونا در مورد اینکه روسری می‌پوشی یا مقنعه هم پرسیدن. حتی پرسیدن روسریتو چجوری می‌بندی. هم اینا هم اونا پرسیدن از کی چادر می‌پوشی، چرا می‌پوشی و چجوری و کجاها می‌پوشی. اونا پرسیدن آخرین بار کی نماز خوندی؟ گفتم صبح. دقیقاً چه ساعتی؟ گفتم حدودای پنج بود. هنوز آفتاب نزده بود. اینا پرسیدن آخرین بار کی نماز جمعه خوندی. اونا در مورد اخبار و اینکه چیا رو پیگیری می‌کنی و چه حسی داری نپرسیدن ولی اینا پرسیدن. گزینش اونا یک ساعت و ده دقیقه طول کشید و اینا بیست دقیقه. سؤالاشون که تموم شد، خانومه گفت اگر نکتهٔ پایانی و پیشنهاد و انتقادی داری بگو. با اینکه عجله داشتم و باید سریع خودمو می‌رسوندم مدرسه، ولی ده دقیقه هم نشستم و راجع به اینکه نسبت به روش گزینششون انتقاد دارم حرف زدم. خانومه هم نوشت حرفامو. گفتم اینکه نگران باشید که معلم یا استاد نسل بعد رو طبق اصول و عقاید خاصی تربیت بکنه یا نکنه قابل درکه، ولی الان من برای گزینش فرهنگستان اینجام. کسی رو قرار نیست تربیت کنم. من با واژه‌ها کار می‌کنم. بهتر نیست برای هر گروه، سؤالات ویژه طراحی کنید؟ یه کم راجع به این موضوع صحبت کردیم و بعد که دیدم بازخوردش خوبه، یه قدم دیگه هم فراتر رفتم و گفتم خودتون می‌دونید که خیلیا جواب درستی به سؤالاتتون نمی‌دن و از روی ترس یا اجبار تظاهر به چیزی می‌کنن که نیستن. عملاً آدمای دروغگو و ریاکار رو جذب می‌کنید. یه سریا هم که کاربلد و متخصصن، ولی تو چارچوب شما نیستن، جذب نمیشن و توانایی و تخصصشون هدر میره. نگاه به ساعت کردم و یه کم از آب جوشی که دیگه سرد شده بود خوردم و ضمن تشکر و آرزوی موفقیت، به خداوند منّان سپردمش. در مورد اینکه عکس پروفایلت تو فضای مجازی چیه و چقدر فعالیت داری و چه فعالیت‌هایی داری و اوقات فراغتت رو چطور سپری می‌کنی هم پرسیدن. و اینکه آرایش می‌کنی یا نه و دوستات چجور آدمایی هستن و چطور انتخابشون کردی. سخت‌ترین سؤالشون این بود که با مصداق بگو برای ولایت فقیه چی کار کردی. در رابطه با مسائل نامطلوب پیرامونم معتقدم به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. و دیگه اینکه نباید بیرون گود وایستاد و گفت لُنگش کن. در واقع از بیرونِ این سامانهٔ معیوب نمیشه تغییری درش ایجاد کرد. اگر من بهتر می‌زنم باید بستانم و بزنم. لذا باید وارد همون سامانهٔ معیوب بشی و تلاش کنی درستش کنی. تهش یا موفق میشی یا نمی‌ذارن بشی. ولی به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. روزی که باید می‌رفتم گزینش تو مدرسهٔ شمارهٔ ۲ تدریس داشتم. زنگ اول با آروم‌ترین و زرنگ‌ترین‌ها کلاس داشتم. مدیریت کلاسو به دو نفر از بهترین‌ها سپردم و ازشون خواستم تا من میام املا بگن. سربلندم کرده بودن جلوی مدیر و ناظم. بوس به تک‌تکشون که تا من برمی‌گردم مدرسه رو نذاشته بودن رو سرشون.

هنوز فرصت نکردم برم دانشگاه و استادمو از نزدیک ببینم و روزشو تبریک بگم. فرصت نکردم براش چیزی بگیرم. فیل دوست داره و دوست داشتم یه چیز فیلی بگیرم. هشت ماهه نزدیک رساله نرفتم. هیچ کاری براش نکردم. بیست‌وپنجم روز بزرگداشت فردوسیه و فرهنگستان خواسته سخنرانی کنم تو همایش دوروزه‌شون. نمی‌دونم چرا نتونستم بگم نه. قبول کردم. سخنرانیم بیست‌وششمه. روز تولدم. هیچی آماده نکردم. اصلاً نمی‌دونم چی قراره بگم. هر دو روز کلاس دارم و به هر دو مدرسه گفتم باید برم همایش. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مشکلی نداره ولی شمارهٔ ۲ رو نمی‌دونم. هفتهٔ آینده آخرین هفته‌ایه که با دانش‌آموزان روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه کلاس دارم و احتمالاً آخرین باریه که می‌بینمشون. خوشحالم. خیلی خوشحالم. به‌شدت خوشحالم که این کابوس داره تموم میشه. ولی دلم برای چند نفرشون تنگ میشه. برای پریاها، ساریناها، غزل‌ها، مهنّا، باران، طنّاز، فرنوش، شارمینا، نیکی، آیسان و آیناز، رها و آوا و هر کی که مؤدب‌تر و درس‌خون‌تر از بقیه بود همیشه تو خاطرم می‌مونه. تو خاطرم، و یه گوشه از قلبم.

۸ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۷- آن کارِ دیگر (قسمت اول)

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۲۹ ب.ظ

در عنوان پست، منظور نگارنده از آن کار دیگر، آن کار دیگری که مد نظر حافظ بوده نیست و کار دیگری است که هر روز بعد از تدریس در مدرسه، در فرهنگستان بدان مشغول می‌باشد. می‌باشد هم به‌نظر نگارنده غلط نمی‌باشد. وی با ویراستارانی که می‌باشد را غلط می‌انگارند مخالف است. چون‌که باشیدن از قدیم در زبان فارسی بوده و اسناد و مدارکش موجود می‌باشد. 

۱. در رابطه با مدرسه و ماجراهاش، نگارنده تاکنون عمداً هیچ عکسی باهاتون به اشتراک نذاشته، ولی این یادداشت‌هایی که در مورد فرهنگستانه و به‌زودی به سمع و نظرتون می‌رسه عکس دارن. اما از اونجایی که وی لپ‌تاپشو گذاشته فرهنگستان و الان با گوشی داره پستو می‌نویسه و چون لازمه عکسا رو ویرایش کنه و اطلاعات شخصیشو سانسور کنه و بعدشم اندازه‌شونو کم کنه بعد آپلود کنه و از اونجایی که این کارا با لپ‌تاپ راحت‌تره تا گوشی، لذا خودتون با تخیل خودتون تصویرسازی کنید برای یادداشت‌ها. اینا در واقع پست‌های اینستاست که طی این شش هفت ماه منتشر شده. نگارنده شاید بعداً سر فرصت عکسا رم اضافه کنه به وبلاگش.


۲. ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد/ عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد. (نام شاعرشو نمی‌دونستم؛ وقتی گوگل کردم ببینم کی گفته شگفت‌زده شدم)

تصویر: عکس جای خالی سماور در آبدارخونهٔ فرهنگستان، در ماه رمضان!


۳. نوشته بود «یکی از مفاهیمی که هیچ‌وقت در زندگی درک نکردم، مفهوم آبدارچیه. باز تا حدودی اون قسمت تمیزکاریش رو درک می‌کنم، ولی اصلاً نمی‌فهمم که چرا باید یکی برای بقیه چای بریزه یا بره خریدا و کارهای شخصی بقیه رو انجام بده؟». در همین رابطه، روز اولی که تو فرهنگستان مشغول به کار شدم آبدارچی اومد گفت فلان ساعت‌ها چایی میارم، اگه لیوان مخصوص دارید بدید تو اون بیارم. گفتم نه، من خودم هر موقع خواستم میام می‌ریزم برای خودم. راضی به زحمت شما نیستم. حتی وقتایی که تو فرهنگستان مهمون دارم (دوستام میان) هم خودم می‌رم براشون چایی میارم. یکی دو بارم که برای تحویل کتاب رفته بودم کتابخونه گفتن چرا خودتون آوردید؟! می‌دادید بیارن!

تصویر: همون تصویر قبلی 


۴. از آبدارچی پرسیدم اینجا غذامم می‌تونم گرم کنم؟ گفت فرهنگستان کلاً لوله‌کشی گاز نداره و اتاق ناهارخوری و ماکروفر (در واقع ماکروویو) رو نشونم داد.

تصویر: ماکروویو مذکور


۵. به‌جای اینکه ما شیرینی بدیم بهشون، اینا بهمون شیرینی دادن. میز کار هستن ایشون. تلفن و کامپیوتر و بقیهٔ چیزای روی میزم هفتهٔ دیگه میارن. سطل آشغال و زیرپایی و آویز لباس و سیم‌سیار و باتری برای ساعت هم لازمه. اینجا قبلاً اتاق یکی از استادامون بود و این کتابا مال اونه. قراره بیاد ببره اتاق جدیدش.

تصویر: عکس شیرینی با پس‌زمینهٔ کتاب‌های استاد، هفت ماه پیش.


۶. صبح رسیدم فرهنگستان دیدم اینا رو آوردن گذاشتن رو میزم.

تصویر: لوازم اداری، روزای اول کاری در فرهنگستان، هفت ماه پیش.


۷. از کشوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی همچین انتظاری نداشتم.

تصویر: یه مشت آی‌سی و سلف و سوییچ و فیوزه که کسی نمی‌دونه قبل از اینکه این میز و فایلو بیارن اینجا مال کی بوده.


۸. سه سال پیش، دنبال این پایان‌نامهٔ آقای مهرامی (بررسی نام‌کالاهای تجاری از نظر ساخت‌واژه) بودم. یه نسخه تو کتابخونهٔ دانشگاه تهران بود و یه نسخه تو کتابخونهٔ دانشگاه شریف که به هیچ کدوم دسترسی نداشتم تو اون دورهٔ همه‌گیری کرونا. مقالهٔ مستخرج ازش رو فقط تونستم بخونم که البته همین مقاله هم نسخهٔ الکترونیکی نداشت و اتفاقی تو یه مجموعه‌مقاله دیده بودمش.

حالا تو فرهنگستان موقع مرتب کردن قفسهٔ کتاب‌های استادم پیداش کردم.

یار در کوزه بود و ما گرد جهان می‌گشتیم!

نوش‌دارو بعد از دفاع پروپوزال هم میشه بهش گفت.

تصویر: پایان‌نامهٔ مذکور


۹. اومده بودن یه سری از کتاباشونو ببرن. گفتم این ماشین‌حساب و ساعت هم برای شماست. گفتن ماشین‌حسابو که لازم ندارن و نمی‌خوان؛ ساعتم خرابه و کار نمی‌کنه. ماشین‌حسابو تصاحب کردم و یه نگاهی به ساعت انداختم ببینم چشه. گفتن اگه تونستی درستش کنی بردار برای خودت. درستش کردم و وقتی مطمئن شدم مثل ساعت! کار می‌کنه بردم تحویل دادم. ضمن تشکر فرمودن از یه مهندس جز این انتظار نمی‌رفت.

در کنار واژه‌سازی، ساعت‌سازی هم می‌کنیم.

تصویر: ساعت مذکور


۱۰. همکارم داره خبرهای این چند روز اخیرو می‌خونه و با حیرت می‌گه پول اسرائیل فلان‌قدر سقوط کرده و منم همین‌جوری که سرم تو لپ‌تاپه می‌گم ایشالا خودشم سقوط می‌کنه.


۱۱. از کتابخونهٔ سابق استادمون سه‌تا سررسیدم پیدا کردیم که مال استاد نیستن و حتی استاد خودشونم نمی‌دونن اینا تو کتابخونه‌شون چی کار می‌کنن و مال کی هستن. ولی صاحبشون هر کی بوده در حال تدوین فرهنگ لغتی لغت‌نامه‌ای چیزی بوده احتمالاً. سه‌تا دفتر بی‌نام‌ونشون، حاوی واژه‌های مترادف و مرتبط.

تصویر: سررسیدهای مذکور


۱۲. صبح رفته بودم اون پایان‌نامهٔ مذکور رو اسکن کنم. برگشتنی دو نفر جعبهٔ‌شیرینی‌به‌دست دیدم که داشتن می‌رفتن سمت پژوهشکده. حدس زدم دانشجو باشن و پرسیدم به‌سلامتی دفاع دارید؟ اونی که دفاع داشت گفت بله خانم فلانی و احوالپرسی گرم و صمیمانه‌ای کرد باهام. غافلگیر شدم و پرسیدم منم شما رو می‌شناسم؟ خودشو معرفی کرد و گفت از فالوراتون هستم تو اینستا. دوباره غافلگیر شدم. با خنده بهش گفتم معمولاً اگه کسی رو نشناسم نمی‌ذارم دنبالم کنه. تو از دستم دررفتی و حواسم نبوده. احتمالاً چون دیدم دانشجوی اونجاست گذاشتم دنبالم کنه.

تصویر: جلسۀ دفاع پایان‌نامۀ یکی از دانشجویان دورۀ کارشناسی ارشد زبان‌شناسی گرایش واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی، با عنوان «تعامل میان ساخت‌واژه و نحو: نقش نحو در واژه‌سازی زبان علم»


۱۳. کلاس‌های امروزمو با همکارم جابه‌جا کردم که صبح بتونم تو جلسهٔ دفاع پایان‌نامۀ یکی از دانشجویان ارشد فرهنگستان با عنوان «عام‌شدگی و مرگ حقوقی نمانام‌ها و نشان‌های تجاری: پژوهشی اصطلاح‌شناختی در نمانام‌زدایی» شرکت کنم. چون‌که استاد داورش استاد راهنمای دکتری منه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ دفاع وی


۱۴. به این فکر می‌کردیم که به‌جای network externalities چی بگیم که هم فارسی باشه و هم حق مطلب ادا بشه. مثلاً فرض کنید کنار یه خونه‌ای پارک و فروشگاه ساختن و این کار باعث شده که قیمت اون خونه بیشتر بشه. ینی عوامل خارجی و بیرونی باعث شدن که ارزش اون خونه افزایش پیدا کنه. الان این آثار بیرونی یا خارجی رو چی بگیم؟

تصویر: جلسهٔ واژه‌گزینی گروه اقتصاد، شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲


۱۵. موضوع سخنرانی، دیدگاه سیاسی سعدی بود. سعدی معتقده که مدارای دشمن به از کارزار. و توصیه‌ش به حاکمان اینه که اگه زورتون به دشمن (اون موقع، مغول) نمی‌رسه، باهاش مدارا کنید و مردم کشورتونو به کشتن ندید. سخنرانی بعدی در مورد ادبیات مقاومت و فلسطینه. دقیقاً نقطهٔ مقابل این نگاه.

تصویر: عکسی از سخنرانی جویا جهانبخش، عضو وابستۀ فرهنگستان. او با تأکید بر این نکته که امروز هم می‌توان به سخنان سیاسی سعدی گوش فراداد، افزود: گمان می‌کنم در میان نویسندگان طراز اول ادب فارسی با وجود مردی چون فردوسی که شاهنامۀ او کتابی کاملاً سیاسی است، گویا سعدی سیاست‌اندیش‌ترین ادیب ماست و این را به‌خوبی در آثار سعدی می‌توان دید. اصلاً باب اول بوستان و گلستان باب‌هایی سیاسی است.‌ بخش بزرگی از قصاید سعدی و اندرزهای او از سیاسیّات است و حتی در تضاعیف تغزّل‌های او هم می‌توان فکر سیاسی یافت.


۱۶. شنبهٔ این هفته هم اختصاص داشت به واژه‌های گروه فلسفه. هفتهٔ قبلم گروه بینایی ماشین دعوت بودن و دوست داشتم بحثاشونو. بحث‌های اینا رو ولی نه خیلی. بعد از این جلسات واژه‌گزینی هم جلسهٔ نام‌هاست که اونو همیشه دوست دارم. حجم چایی که می‌دنم پاسخگوی خستگی صبح و سروکله زدن با بچه‌ها تو مدرسه نیست. کاش شنبه‌ها سماورو بیارن بذارن کنارم.

تصویر: چای و کاغذایی که جلومه.


۱۷. امروز تو فرهنگستان یه مهمون صورتیِ نُقلی داشتیم. هر چی گفتیم دم در بده بفرما تو نفرمود تو.

تصویر: صبیّهٔ محترمهٔ آقای همکار (اگه نمی‌دونید صبیه چیه گوگل کنید :دی)


۱۸. فرهنگستان هفتادهشتادتا کارگروه داره و هر کدومشون واژه‌های تخصصی رشتهٔ خودشونو میارن برای معادل‌یابی و معادل‌سازی. امروز با گروه مهندسی مکانیک دانشگاه تهران جلسه داشتم و اولین جلسه‌م با این گروه بود. اخیراً با گروه‌های بانکداری و باستان‌شناسی و پرنده‌شناسی و علوم و فنون هسته‌ای و کشاورزی و عمومی هم جلسه داشتم. فعلاً مقام محبوب‌ترین گروه و جلسه رو می‌دم به مهندسی مکانیک تا گروه مهندسی برق هم تشکیل بشه و احتمالاً تجدیدنظر کنم.

تصویر: جلسهٔ گروه مکانیک


۱۹. به‌جای رآکتور می‌تونید بگید واکنشگاه. گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر.

تصویر: عکسی از جلسهٔ گروه هسته‌ای و کاغذایی که جلومه. مطلبی که برای این عکس نوشته بودم مفصل بود، ولی به‌دلایل حساسیت‌هایی که نسبت به اعضای این جلسه وجود داشت، رفت زیر تیغ سانسور و همین دو جمله از مطلبم موند.


۲۰. چایشون امروز دارچینی بود. جلسهٔ شورا، بخش سوم از دفتر دهم واژه‌های اقتصاد، بعد از وقفه‌ای که گروه کنه‌شناسی ایجاد کرده بود.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۱. در واژه‌گزینی و معادل‌یابی و معادل‌سازی، علاوه بر واژه‌های فارسی، از واژه‌های سایر زبان‌ها و گویش‌های ایران هم استفاده میشه. حتی صرف‌نظر از تبار واژه‌های عربی و هندی و ترکی و یونانی و غیره، اینا رم فارسی به حساب میاریم و ازشون استفاده می‌کنیم، به‌شرطی که در فارسی امروز متداول باشن (تو صفحهٔ ۱۳ و ۱۴ اصول و ضوابط واژه‌گزینی چاپ سال ۹۸ نوشته اینا رو). مثلاً اینجا بُداغ یه واژهٔ ترکی به‌معنای شاخهٔ درخته و دیروز به‌عنوان معادل فارسی برای viburnum تصویب شد.

بوته هم به استناد فرهنگ ریشه‌شناختی دکتر حسن‌دوست از ترکی گرفته شده. احتمالاً بین این بوته و بداغ یه ارتباطی باشه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۲. «شایستگیِ اعتباری» رو به‌جای یه اصطلاح خارجی پیشنهاد دادن. وقتی گفتیم بهتره گروه نحوی (سازه‌هایی که با کسرهٔ اضافه و حروف اضافه ساخته میشن) نباشه و «اعتبارشایانی» رو به‌جای «شایستگی اعتباری» مطرح کردیم پذیرفتن. گروه‌های نحوی رو نمی‌تونیم به‌راحتی در فرایندهای ترکیبی و اشتقاقی به‌کار ببریم. مثل قمرِ مصنوعی و ماهواره، مرکز ثقل و گرانیگاه. 

تصویر: عکس جلسه و صفحهٔ ۵۴ اصول و ضوابط واژه‌گزینی


۲۳. واژه‌های شورای واژه‌گزینی این هفته چنگی به دلم نزدن. ادامهٔ جلسهٔ همون کارگروه علوم و فنون هسته‌ای هفتهٔ گذشته بود. در مورد فرق پلاسما و پلاسمایی بحث شد و تفاوت زمان و مدت و لَخت و لَختیایی و قائم و عمودی و فشرده کردن و متراکم کردن و چندتا اصطلاح دیگه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه و روشون اینا رو نوشته:

plasma pinch

inertial plasma confinement

confinement time


۲۴. تو جلسهٔ واژه‌گزینی گروه اقتصاد وقتی برای اسپلاین تو ترکیب رگرسیونِ اسپلاین معادل دندانه‌دار رو تصویب می‌کردن فهمیدم سال‌هاست که معادل رگرسیون وایازشه. این واژه از مصوبات جلد چهارمه و حدوداً بیست سال از تصویبش می‌گذره. یازیدن و یازش معنی رشد کردن می‌ده و وایازش میشه میل کردن به یک مقدار متوسط. اولین بارم بود می‌دیدم و می‌شنیدم.

تصویر: عکسی از جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۵. واژهٔ جدید دیگری که تو جلسهٔ ژئوفیزیک اتفاقی به چشمم خورد پالایه بود؛ معادل مصوب برای واژهٔ فیلتر تو حوزه‌های مختلف از جمله شیمی و فیزیک و مهندسی مخابرات. به‌عنوان کسی که دورهٔ کارشناسی، درس فیلتر و سنتز مدار گذرونده، این واژه هم برام جدید و ناآشنا بود. اون موقع اگه می‌خواستیم فارسی رو پاس بداریم به فیلترِ های‌پس می‌گفتیم فیلتر بالاگذر. پالایه نداشتیم دیگه. 

قدمت اینم برمی‌گرده به دورهٔ پهلوی اول.

تصویر: عکس جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۶. وقتی رانش و راندن رو داریم و می‌تونیم باهاشون کلی واژهٔ هم‌خانواده درست کنیم، چرا باید به‌جای «دریفت» بگیم «سوق»، که هم عربیه و هم نمیشه باهاش واژه‌های مرتبط دیگه ساخت؟

پس هم‌وطن، به‌جای «دریفت» یا «سوق» الکترون بگو رانش/ راندن الکترون.

راندن همیشه معنی دور کردن نمی‌ده. شما ماشینم می‌رونی.

تصویر: عکس جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۷. گفتن می‌دونیم این هیبرید «آنچنان پای گرفته‌ست که مشکل برود» اما «اگر ز باغ رعیت مَلَک خورد سیبی، برآورند غلامان او درخت از بیخ». منظورشون این بود که اگر ما اینو بپذیریم، بهانه دست بقیه می‌افته که در برابر واژه‌های دیگه هم مقاومت کنن و معادل فارسی رو نپذیرن.

پس هم‌وطن، به‌جای «هیبرید» بگو ترکیبی/ دوگانه/ دورگه

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۸. خسته بودن این شکلیه عزیزان. ساعت ششه و من هنوز ناهار نخوردم. در واقع هنوز برنگشتم خونه که ناهار بخورم. فعلاً یه مسجد پیدا کردم نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا رو بخونم یه کم استراحت کنم ببینم چی میشه.

تصویر: یه عکس خسته از خودم که تو اینستای فامیل منتشر کرده بودم. تو اینستای استادها و دوستان از این محتواها نمی‌ذارم.


۲۹. تو مسجد چایی پخش می‌کردن. گفتم نه مرسی و برنداشتم. خانومه رد شد و بعدش برگشت گفت چای امام حسینه ها! گفتم باشه پس برمی‌دارم و برداشتم.

میشه همین‌جا بخوابم؟ جون ندارم برگردم خونه و صبح دوباره برگردم این مسیرو.

تصویر: عکس چای، مسجد.


۳۰. دوشنبه‌ها قشنگ‌تره؛ چون نمی‌رم مدرسه و می‌رم دانشگاه و با کلاس‌های جذاب صرف استاد شمارهٔ ۱۷ و املت‌های رستوران یاس شروع میشه و با جلسه‌های واژه‌های گروه پرنده‌شناسی و بانکداری فرهنگستان ادامه پیدا می‌کنه و ختم میشه به دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران و واژه‌های گروه مکانیک و قهوه و شکلات و این منظره.

تصویر: عکس برج میلاد از دانشکدهٔ مکانیک دانشگاه تهران.


۳۱. با دوست و همکارم حرف می‌زدم. ازش پرسیدم هنوز با برادرت زندگی می‌کنی؟ گفت نه، چهار ساله ازدواج کردم. اول از تعجب شاخ درآوردم بعد گفتم چرا اطلاع‌رسانی نکردی؟ یه استوری‌ای عکس پروفایلی خبری چیزی! بعد به اطلاع‌رسانی گفتنم خندیدم :))


۳۲. ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت؟

رنگَش هم خوش است.

تصویر: یک عدد گل رز صورتی را تصور کنید که پریروز صبح که مدرسه بودم معاون رئیس آورده گذاشته روی میزم. رسم هرساله‌شونه که اولین روز کاری بعد از نوروز، گل میارن برای کارمنداشون. من چون مدرسه بودم، مال منو گذاشته بودن روی میزم. این هفته دانش‌آموزا نیومده بودن مدرسه، ولی مدیر رهامون نمی‌کرد بریم پی کار و زندگیمون. تا ظهر علّاف بودیم :|


۳۳. از وقتی فهمیدم آسانسور فرهنگستان چند بار خراب شده و رئیس توش گیر کرده کمتر ازش استفاده می‌کنم. یه بار به‌شوخی به یکی از همکارا که پرسید چرا از پله میای گفتم این آسانسور به رئیسش وفا نکرده، من که جای خود دارم.

۳۴. یه سؤال: شما وقتی با پله جمله می‌سازین، می‌گین از پله بیا یا با پله بیا؟

۱۶ نظر ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۶- ماجراهای مدرسه (قسمت پنجم)

دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ

۰. یه ناشناس در پیامی خصوصی پرسیده بود که آیا میشه صفحه (پیج) اینستاتو دنبال کرد؟ خواننده‌های قدیمی‌تر می‌دونن جوابم خیره. من دوتا صفحهٔ مجزا در اینستا دارم، یکی برای فامیل، یکی هم برای هم‌کلاسی‌ها و استادان. محتواهایی که باهاشون به اشتراک می‌ذارم رو بعد از ویرایش و حذف اطلاعات شخصی معمولاً تو وبلاگم هم منتشر می‌کنم. پس لزومی نداره اونجا هم دنبالم کنید.


۱. اگر دانش‌آموز یا دانشجو هستید و خوشحال نیستید که از فردا دوباره باید برید سر کلاس، بدانید و آگاه باشید که معلم‌ها و استادانتون به مراتب از شما ناراحت‌ترن زین حیث. کاش تابستون برسه زودتر!


۲. گروه واژه‌گزینی فرهنگستان یه صفحه تو اینستا و یه کانال تو تلگرام داره به اسم چشم‌وچراغ. فیسبوک و توییترم داره. اینکه چرا چشم‌وچراغ و یه اسم دیگه نه نمی‌دونم. اگه دست من بود یه اسم مرتبط می‌ذاشتم. علی‌ ایُ حال، دارم محتواها رو یکی‌یکی منتقل می‌کنم به یه کانال به همین اسم تو ایتا. دوست داشتید دنبال کنید. ادمین یا مدیر کانال تلگرام و اینستا من نیستم و اگه باهاشون ارتباط گرفتید، اونی که پاسختونو می‌ده من نیستم. تو ایتا هم راه ارتباطی نذاشتم که ارتباط نگیرید.

تلگرام: cheshmocheragh

اینستاگرام: _cheshmocheragh_

ایتا: cheshmocheragh2


۳. یه سری از محتواهای زبانی و واژه‌شناسی مرتبط با نوروز و ماه رمضانِ چشم‌وچراغ رو تو گروه‌های درسیم با دانش‌آموزان هم به اشتراک گذاشتم. مدیر شمارهٔ ۲ که تاکنون رفتار مطلوبی باهام نداشت، دیروز یکی از مطالبمو از گروه دانش‌آموزان فوروارد (بازاِرسال) کرد گروه دبیران و در حضور بقیه بابت به اشتراک گذاشتن محتواهای مفید ازم تشکر کرد. منم از تشکرش تشکر کردم و گفتم نظر لطفشه. 

بدیاشو گفته بودم؛ شرط انصاف نبود خوبیاشو از قلم بندازم.


۴. این چندمین باره که بابت تکالیف یا نکاتی که تو گروه دانش‌آموزان می‌ذارم مورد تشویق قرار می‌گیرم. تو مسابقهٔ تجربه‌نگاری هم همینا رو نوشتم. یکی دو هفته دیگه نتیجهٔ مسابقه اعلام میشه و میام به سمع و نظرتون می‌رسونم که برنده شدم یا نه.


۵. شنبهٔ آخر سال مدرسهٔ شمارهٔ ۲ بودم. از هر کلاس سه چهار نفر اومده بودن. برگه‌های امتحانشونو جلوی خودشون تصحیح کردم و سؤالایی که بلد نبودن یا غلط جواب داده بودنو توضیح دادم براشون. بعدشم با معلما اومدیم نشستیم دفتر و منتظر بودیم زنگو بزنن آزاد شیم. من داشتم برگه‌های اونایی که نیومده بودن رو تصحیح می‌کردم که مدیر با عصبانیت نتیجهٔ آزمون جامع بهمن‌ماه رو آورد. میانگین درصد علومشون ۲۵ بود. بقیهٔ درسا هم چهل پنجاه. نتیجه رو نشون معلما داد و شروع کرد به توبیخ معلمایی که درصد درساشون کم بود. می‌گفت چرا رتبه‌مون تو منطقه انقدر بد شده و تو کتش نمی‌رفت که بچه‌ها تنبل و درس‌نخونن و این تقصیر معلما نیست. اگه دنبال رتبهٔ بهتر بود نباید دانش‌آموزان ضعیف یا حداقل بی‌انضباط رو ثبت‌نام می‌کرد. میانگین درس ادبیات یکی از پایه‌ها پنجاه بود که بالاترین درصد بین درساشون بود. پایه‌های دیگه ادبیاتو چهل‌وسه‌چهار درصد زده بودن و علوم بیست‌وپنج. مایهٔ مسرت بود که اوضاع ادبیاتشون بهتره، هر چند که ازم تشکر نکردن و البته جای تشکر نداشت این درصد. ولی درسایی که به اینا دادمو به دیوار می‌دادم نتیجه بهتر از این می‌شد.


۶. روز آزمون جامع، من مدرسهٔ شمارهٔ ۲ بودم. ندیدم کسی تقلب کنه. ولی به مدرسهٔ شمارهٔ ۳ شک دارم. میانگین درصدای یکی از درسای مدرسهٔ شمارهٔ ۳ نزدیک صده و از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون مشکوکم. مگه میشه میانگین درصد همهٔ دانش‌آموزان بالای ۹۵ بشه؟ با عقلم جور درنمیاد.


۷. یکی از مشاهدات جالبم در روز آزمون جامع این بود که بعضی از دانش‌آموزان تو برگهٔ پاسخنامه، اونجا که نوشته بود نام و نام خانوادگی... فرزندِ... جلوی فرزندِ، هم اسم پدرشونو نوشته بودن هم مادر. بعضیا هم فقط اسم مادرشونو نوشته بودن.


۸. یکی از معلما دوتا گوشی از کلاسش گرفته بود. می‌خواست تحویل دفتر بده. گفتم به روی خودت نمی‌آوردی خب. گفت بچه‌ها اون ساعت استوری بذارن و لو برن پای خودم گیره که چرا حواسم جمع نبوده سر کلاس.


۹. مشغول گذاشتن نمره‌های تکالیفشون تو دفتر نمره بودم که اومد نشست پیشم و پرسید خانوم شما هم وقتی سن ما بودین دوست‌پسر داشتین؟ گفتم نه. الانم ندارم. جلوی خنده‌مو گرفتم و گفتم اینی که می‌گی به چه دردی می‌خوره؟ با ذوق گفت خیلی خوبه. باهاش می‌ری بیرون، پارک، خرید. گفتم پدر و مادرت اجازه می‌دن؟ گفت هر موقع مادرم اجازه نده از پدرم اجازه می‌گیرم. پدر و مادرش جدا شده بودن و با مادرش زندگی می‌کرد، ولی اجازهٔ این کارها رو از پدرش می‌گرفت. یه بار مادرش اومده بود مدرسه. وقتی از نمره‌های پایین دخترش گله کردم گفت وقتی بچه بوده سرش ضربه دیده و عملکردش کند شده. همهٔ درساش ضعیف بود و اغلب غایب بود.


۱۰. اخیراً فهمیدم یکی از دانش‌آموزانم مبتلا به اُتیسمه. اینکه من هیچی راجع به این پدیده نمی‌دونم و بلد نیستم چجوری باهاشون برخورد کنم یه طرف، اینکه مدرسه به منِ معلم اطلاع نمی‌ده کی چه مشکلی داره هم یه طرف. سؤال اینجاست که چرا بعضی از خانواده‌ها مشکلات فرزندانشون رو نمی‌پذیرن و نمی‌برنشون مدارس مناسب؟ یه دانش‌آموز دیگه هم دارم که اسم بیماریشو نمی‌دونم ولی یا مشکل شنوایی داره یا مشکل درک و پردازش. مثلاً موقع املا، چیزایی که می‌نویسه بی‌معنی و پرت‌وپلاست و با چیزی که می‌گم متفاوته. نمره‌هاشم تقریباً صفره. یکی هم هست که کلاس من نیست و آتروفی داره. هر موقع می‌بینمش غمگین میشم.


۱۱. داشتم می‌رفتم که یکی از بچه‌ها تو حیاط مدرسه، درست تو همون نقطه‌ای که روز اول مدیر بهم گفته بود راستی اگه به‌خاطر گزینش چادر پوشیدی می‌تونی نپوشی منو دید و با تعجب گفت إ خانم شما چادری هستین؟ گفتم اگه خدا قبول کنه!

نمی‌دونستم باید خوشحال باشم که چادرم تو تدریسم نمود نداشته و خبر نداشتن چادری‌ام یا ناراحت!


۱۲. نمره‌هاشون پایین بود. گفتن چجوری جبران کنیم؟ این سه‌تا کارو پیشنهاد دادم:

حفظ کردن شعرِ علی ای همای رحمت از شهریار. برای دسترسی به متن شعر و فایل صوتی به این لینک مراجعه فرمایید.

تمام اشخاص و آثار بخش اعلام را به‌ترتیب قرن به‌صورت جدول، بدون توضیح، روی کاغذ آچهار بنویسید. به‌ترتیب قرن یعنی مثلاً اول فردوسی بعد سعدی بعد حافظ.

نوشتن واژه‌نامهٔ پشت کتاب، با مداد. چون برای نوبت اول با خودکار نوشته بودید، این بار با مداد بنویسید که مطمئن شوم دوباره نوشته‌اید و همان‌ها را نشان نمی‌دهید. برای حفظ محیط‌زیست، اگر روی کاغذ باطله بنویسید نیم نمره هم اضافه می‌کنم و ۱ نمره می‌شود. واژه‌ها را کنار هم بنویسید و سعی کنید بیشتر از سه چهار صفحه کاغذ مصرف نکنید. این کار برای تقویت املا و تمرین معنی کلمات است. لطفاً هنگام نوشتن از بزرگترها کمک نگیرید و خودتان انجام دهید.


۱۳. روزای آخر اسفند از بچه‌ها پرسیدم چرا انقدر کسل و بی‌حالین؟ گفتن ما بی‌حال نیستیم خانم، شما زیادی پرانرژی‌این.


۱۴. با یادآوری این نکته که چند وقتی هست که من و برادرم تهران زندگی می‌کنیم، امسال تعطیلات عیدو نرفتیم تبریز. مامان و بابا اومدن تهران و بعدش بابا برگشت و مامان موند پیشمون که ماه رمضون برای درست کردن سحری و افطار کمکمون کنه. ما صبح می‌رفتیم سر کار و شب برمی‌گشتم. من یه ساعت بعد از اذان می‌رسیدم خونه و نمی‌تونستم افطاری درست کنم. بعدشم از خستگی بیهوش می‌شدم و نمی‌تونستم سحری درست کنم.


۱۵. چند روز پیش خونهٔ خالهٔ مامان دعوت بودیم. نوه‌ش یه چیز فنی پرسید و من به ساده‌ترین شکل ممکن جوابشو دادم و فهمید. بعد خودم از شدت سادگی جوابم خنده‌م گفت. به برادرم گفتم تأثیر تعامل با دانش‌آموزانه که انقدر سطح کلامم اومده پایین وگرنه یکی از ویژگی‌های صحبت‌های من پیچیده بودن و جمله‌های طولانی و کلمات قلنبه سلنبه بود. تأیید کرد.


۱۶. یکی از درسای کتاب فارسی اسمش درس آزاده و محتواشو دانش‌آموزان خودشون باید بنویسن. بهشون گفته بودم اینو نگه‌دارین برای فروردین. روزای آخر اسفند نشستم کتاب علومشونو خوندم و واژه‌های انگلیسی و معادل‌های فارسی رو جدا کردم. یه بخش کوچیکی از مقدمهٔ پایان‌نامهٔ ارشدمو به زبان ساده بازنویسی کردم و راجع به این واژه‌ها و قرض‌گیری واژه‌ها از زبان‌های مختلف توضیح دادم. از بچه‌ها خواستم نظرشونو دربارۀ این واژه‌ها بگن و اجزای سازنده‌شونو بنویسن. مثل این: دارینه = دار (به‌معنی درخت) + ـینه (پسوند شباهت)،

دارینه (دندریت) چیزی شبیه درخت است.

کُریچه (واکوئل) = کُره + ـیچه به معنی کرۀ کوچک است.

دیدم یه سریا رفتن راجع به واکوئل تحقیق نوشتن. مجدداً پیام گذاشتم تو گروهشون که عزیزان، قرار نیست راجع به این‌ها تحقیق کنید. تحقیق نمی‌خوام. همان‌طور که مثال زدم، برای هر کدام فقط یک سطر توضیح بنویسید. مثلاً کُریچه (واکوئل) یعنی کُره + ـیچه، به معنی کرۀ کوچک. مثل تربچه و پیازچه و بازارچه و آلوچه. برای خنک‌کن (کولر) بنویسید چیزی که خنک می‌کند. خنک‌کن مثل بازیکن است. بازیکن کسی است که بازی می‌کند. خنک‌کن هم چیزی است که خنک می‌کند.

دو نفر از مادرها که به قول خودشون نمایندهٔ اولیا بودن پیام داده بودن که وای سخته و آیا اجباریه و چرا انقدر تکلیف می‌دید و چرا تندتند درس دادید که کتاب تموم بشه و یه مشت حرف‌های بی‌سروته. اوایل بحث نمی‌کردم ولی این دفعه تک‌تکشونو شستم پهن کردم رو بند که اولاً اینا تکالیف شما نیست و برای دانش‌آموزانه. و اجباریه. ثانیاً تکلیف عید نیست و تا آخر فروردین فرصت دارن. پس لطمه‌ای به تفریح و سفرتون نمی‌زنه. ثالثاً بچه‌ها اطلاعات اشتباه به خانواده‌هاشون منتقل می‌کنن. یا اینکه نمی‌دونن ما کتاب رو تموم نکردیم هنوز. از همکاران دیگه اطلاعی ندارم اما من هر درس رو توی یک یا دو جلسه تدریس می‌کنم. این‌طور نیست که تو یه جلسه دوتا درس بدم. اگر تندتند درس می‌دادم کتابشون تموم می‌شد. در حالی که تموم نشده. پس تندتند درس ندادم. املا و انشاشون هم با من نیست و اگر برای این درس‌ها تکلیف دادن با معلمشون صحبت کنید. رابعاً تلاش من این بوده که یه تکلیف مفید براشون طراحی کنم. چند روز وقت گذاشتم که کتاب علومشونو بررسی کنم و این واژه‌ها رو انتخاب کنم. می‌تونستم یه موضوع ساده و الکی بدم و هم خودمو راحت کنم هم شما رو. ولی برام مهمه که دانش و سواد بچه‌ها بیشتر بشه و واژه‌های درس علومشونو بفهمن. نتایج آزمون تستی بهمن‌ماه رو که بررسی می‌کردم متوجه شدم وضعیت علومشون زیاد خوب نیست. دلیلش اینه که بچه‌ها یاد نمی‌گیرن با این مفاهیم ارتباط برقرار کنن و معلم‌های علوم با توجه به کمبود وقت فرصت نمی‌کنن بیشتر بهش بپردازن. تلاش من اینه که تو این مدتی که باهمیم، روی این واژه‌ها و مفاهیمش بیشتر کار کنم با بچه‌ها. نگران نمره‌شونم نباشید. نگرانی من بیشتر بابت سواد و دانششونه تا نمره.

۴ نظر ۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۴- ماجراهای مدرسه (قسمت چهارم)

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۱ ب.ظ

۱. باید هفتهٔ آخر هم بریم مدرسه؛ چون مورد داشتیم بیست‌وهشتم یه معلمی نرفته و مدیر غیبت زده براش. منم تصحیح برگه‌های امتحانو نگه‌داشتم برای همون هفته که بیکار نَشینم تو دفتر و درودیوارو تماشا کنم.


۲. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ ۲ تو گروه معلما پیام گذاشته بود که دانش‌آموزان باید تا ۲۸ام اسفند بیان و بهشون بگید هر کی نیاد غبیبتش غیرموجهه و نمره کسر میشه. دلم نمی‌خواست همچین پیامی تو گروه دانش‌آموزان بفرستم ولی به‌اجبار نوشتم: عزیزان، این روزها غیبت‌هاتون از نظر مدرسه و اداره غیرموجه تلقی میشه و موجب کسر نمرهٔ انضباطتان خواهد شد. چند دقیقه بعد مدیر تو گروه معلما از من و یکی دیگه از معلما که به دانش‌آموزان تذکر دادیم تشکر کرد، ولی خطاب به من نوشت که به دانش‌آموزان بگم خودم هم از مستمرشون نمره کم می‌کنم! :/ من چرا باید همچین کاری بکنم آخه؟! بقیهٔ معلما معتقدن این‌جور مواقع باید بگی چشم و انجام بدی. من ولی نمی‌تونم بگم چشم و انجام بدم. تو همون گروهی که بقیهٔ معلما هم بودن گفتم متأسفانه بر اساس شناختی که طی این چند ماه از دانش‌آموزان به دست آوردم، نمره برایشان اهمیت و موضوعیت ندارد. لذا تهدید کسر نمره چندان کارساز نیست. شاید بهتر باشد از روش‌های تشویقی و ترغیبی برای جذبشان استفاده کنیم. البته اولیا هم باید همکاری کنند. یکی از راه‌های ترغیب و جذبشون می‌تونه کلاس‌های تقویتی و پیشرفتهٔ رایگان یا تخفیف‌دار در روزهای پایانی سال باشه. حتی اگه نشه این کلاس‌های فوق برنامه رو در ساعت مدرسه برگزار کرد، میشه تخفیف رو برای کسانی که در کلاس‌های مدرسه غیبت ندارن لحاظ کرد. این‌جوری حتی اگه دانش‌آموز هم نخواد بیاد اولیا مجبورش می‌کنن بیاد.

فرداش تو مدرسه با معلما راجع به غیبت بچه‌ها صحبت می‌کردیم. گفتم اگه نیومدنِ دانش‌آموزان مسئله‌ست، این مسئله راه‌حل داره. ولی راهش این نیست که تهدیدشون کنیم. معلمایی که بیست سی سال سابقه داشتن نصیحتم کردن که راهکار ارائه ندم و با مدیر بحث نکنم و هر چی می‌گن بگم چشم.


۳. در رابطه با مسائل نامطلوب پیرامونم معتقدم به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. و دیگه اینکه نباید بیرون گود وایستاد و گفت لُنگش کن. در واقع از بیرونِ این سامانهٔ معیوب نمیشه تغییری درش ایجاد کرد. اگر من بهتر می‌زنم باید بستانم و بزنم. لذا باید وارد همون سامانهٔ معیوب بشی و تلاش کنی درستش کنی. تهش یا موفق میشی یا نمی‌ذارن بشی. ولی به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. 


۴. هر روز تو مدرسۀ شمارۀ ۲ سرِ موبایل آوردن دعوا و درگیریه. از کلاسا موبایل پیدا میشه، بچه‌ها همدیگه رو لو می‌دن و هر روز داستان دارن. یه دستگاهی هم دارن که گویا کارش پیدا کردن وسایل الکترونیکیه. شبیه راکت تنیسه.


۵. یه بار وقتی داشتم می‌رفتم سر کلاس دیدم مدیر و معاون و ناظم دارن بچه‌های کلاس روبه‌رویی رو با داد و بیداد توجیه و توبیخ می‌کنن. اومدم کلاس و به بچه‌ها گفتم نمی‌دونم این کلاس روبه‌رویی باز چه خطایی کردن که مدیرتون این‌جوری عصبانی شده. بچه‌ها گفتن مدیرمون همیشه عصبانیه و زدن زیر خنده. منم نیمچه لبخندی زدم. یه کم بعد مدیر و معاون و ناظم با خشم و غضب و راکت‌به‌دست وارد کلاس شدن و گفتن به ما خبر دادن که یکی گوشی آورده مدرسه. داد و بیداد و دعوا و تهدید، این بار تو کلاس من. آخرشم کسی که گوشی آورده بود اعتراف نکرد و رفتن. زنگ بعدی با کلاس روبه‌رویی نگارش داشتم. ازشون خواستم صبح هر چی دیدن و شنیدن توصیف کنن. انشاهای بامزه‌ای نوشته بودن. دارم سوقشون می‌دم سمت خاطره‌نویسی. یکیشون نوشته بود که فکر می‌کرده مدیر با راکت اومده بزندشون، بعد فهمیده راکت برای ردیابی گوشیه.


۶. سر کلاس متوجه شدم یکی از بچه‌ها گوشی آورده. بدون اینکه اشارهٔ مستقیم به گوشی کنم یا اسم دانش‌آموزو بگم گفتم بذاره تو کیفش. طرف خودش فهمید چیو باید بذاره تو کیفش. زنگ که خورد اومد گفت میشه به دفتر نگید؟ سکوت کردم. بغلم کرد و رفت.


۷. سه‌شنبه دانش‌آموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ امتحان ادبیات داشتن. من اون روز مدرسهٔ شمارهٔ ۳ بودم. فرداش که رفتم برگه‌ها رو بگیرم تصحیح کنم، یکی از معلما که مراقب امتحان روز قبل بود گفت فلانی داشته از روی گام‌به‌گام امتحانشو می‌نوشته و گام‌به‌گامشو گرفتم. کتابه رو داد دستم و گفت خودت می‌دونی چجوری برخورد کنی. گفتم صفر بدم یا به دفتر معرفیش کنم؟ یکی از معلما گفت صفر بده، یکی گفت بی‌خیال. هفتهٔ بعد که باهاشون کلاس داشتم صداش کردم که کتابشو بهش بدم. انکار کرد که گام‌به‌گام مال من نیست و نمی‌دونم کی زیر میزم گذاشته. گفتم اشکالی نداره ببر بذار همون‌جا، صاحبش میاد برمی‌داره. برگه‌شو مثل بقیه تصحیح کردم و صفر ندادم بهش.


۸. وقتایی که مراقب وایمیستم و متوجه می‌شم که یکی یواشکی از جیبش کاغذ درآورده و داره تقلب می‌کنه، آروم می‌رم پیشش و می‌گم اون کاغذو بذاره تو جیبش و دیگه درنیاره. وقتی میارن برگه‌شونو تحویل بدن می‌گن میشه به کسی نگین؟ جز شما که محرم اسرار محسوب می‌شید به کسی نمی‌گم :/


۹. دیدین وقتی به مامانا می‌گیم دوستت داریم می‌گن اگه دوستم داشتی به حرفام گوش می‌کردی؟ دانش‌آموزا هم هر موقع می‌گن خانوم دوستت داریم! می‌گم اگه دوستم داشتین درس می‌خوندین.


۱۰. من سن اینا بودم شعر می‌گفتم، اون وقت اینا فرق قافیه و ردیفو نمی‌دونن. ابتدای بیت دنبال قافیه می‌گردن و دیوان حافظ رو جزو آثار سعدی می‌دونن. اسم اسفندیارو نشنیدن و وقتی مثال از رویین‌تن‌ها می‌خوام سهرابو مثال می‌زنن. چجوری انتظار داشته باشم آشیل و زیگفرید و بالدر بدونن چیه؟


۱۱. گفت می‌تونم آب بخورم؟ گفتم ماه رمضونه. تو کلاس نه، ولی می‌تونی بری بیرون بخوری.


۱۲. یواشکی داشت یه چیزی می‌خورد. چون یواشکی می‌خورد به روش نیاوردم و چیزی نگفتم.


۱۳. سؤال تکراری که وارد هر کلاسی می‌شم می‌پرسن: خانم شما روزه‌این؟

و من که هر بار می‌گم این یه موضوع شخصیه و درست نیست از بقیه بپرسیم.


۱۴. چند روز پیش تو مدرسهٔ شمارهٔ ۳ وقتی داشتم دنبال معنی یه واژهٔ ترکی می‌گشتم و دنبال یکی که ترکی بلد باشه بودم، فهمیدم اون یکی معلم ادبیات مدرسه هم ترکه. اتفاقاً همشهری بودیم. به‌شوخی بهش گفتم ینی اینا زبان و ادبیات فارسیو دارن از دوتا ترک یاد می‌گیرن؟


۱۵. فکر کنم من تنها معلم ادبیاتی هستم که زبان‌شناسی خوندم. و این تفاوت به‌وضوح توی تدریس مشخصه. تمرکز من روی زبان فارسیه و بقیهٔ معلما که ادبیات خوندن تمرکزشون روی ادبیات فارسیه. مثلاً اونا موقع خوندن شعر بیشتر آرایه‌هاشو میگن، من ساختواژه می‌گم.


۱۶. یه بار به یکی از شاگردام که سیزده چهارده گرفته بود گفتم نمره‌ت خیلی کم شده و باید بیشتر تلاش کنی. پرسید چند شده نمره‌م؟ گفتم سیزده چهارده. با ذوق بغلم کرد گفت این کجاش کمه؟ من تا حالا بالای ده نگرفتم.


۱۷. اینایی که می‌گن بچه‌هامونو به یه اندازه دوست داریم، چجوری می‌تونن بچه‌هاشونو به یه اندازه دوست داشته باشن؟ من درس‌خوناشونو بیشتر از بقیه دوست دارم و حتی دوست دارم باهاشون دوست بشم. ولی وقتی به این فکر می‌کنم که وقتی اینا هم‌سن من میشن من پام لب گوره غمگین میشم. سی‌ویک سال به تن من زیادی گشاده. من ته تهش شونزده هفده سالمه. نشون به این نشون که اون روز یکی از اولیا دم در مدرسه منو دید و گفت چرا اومدین مدرسه؟ نمیومدین که معلماتونم یه نفسی بکشن. با خنده گفتم من معلمشونم :))


۱۸. یه دانش‌آموز دارم که هم خطش خوبه هم درسش خوبه. علی‌رغم شیطنت‌هاش دوستش دارم. این همونیه که هفتهٔ اول آشناییمون وقتی مراقب امتحانشون بودم و تذکر دادم سرش تو برگهٔ خودش باشه برگه‌شو پاره کرد از عصبانیت. بعدها دلیل کارشو پرسیدم و گفت همه ازش تقلب می‌خوان و اون روزم مجبورش کرده بودن تقلب برسونه و تمرکز نداشته. چند وقت پیش مریض شد و نتونست امتحانای میان‌ترمشو بده. گویا فقط تو امتحان درس من شرکت کرده بود. برگه‌شو که تصحیح کردم دیدم جزو نمره‌های بالای کلاسه. ولی خودش راضی نبود. می‌گفت اگه حالم خوب بود نمره‌م کامل می‌شد. گفتم بازم جزو نمره‌های خوب کلاسی. گفت ولی از خودم بیشتر از این انتظار داشتم. این اخلاقشو دوست دارم که به زیر ۲۰ رضایت نمی‌ده.


۱۹. مامان یکی از بچه‌ها که جزو کادر اداری مدرسه هم هست (همیشه تو دفتره، ولی نمی‌دونم مسئولیتش چیه) اومده می‌گه من نمایندۀ اولیای دانش‌آموزان فلان کلاس‌ها هستم و اولیا نسبت به تکالیفی که برای عید تعیین کردید اعتراض دارن. گفتم هنوز تکلیفی تعیین نکردم، ولی تکالیفی که می‌دم هم چند دقیقه بیشتر وقتشونو نمی‌گیره.

کاش این اولیا انقدر تو بخش تکالیف مداخله نکنن. بذارن بچه‌ها خودشون انجام بدن. من کلی وقت و انرژی صرف طراحی تکالیفشون می‌کنم که آموزنده و اثرگذار باشه. اون‌وقت پدر و مادر هر چی من رشته می‌کنم پنبه می‌کنن.


۲۰. یه مطلبی رو پای تخته نوشتم. بعدش بازخورد گرفتم ببینم متوجه شدن یا نه. تو امتحان ازش سؤال دادم و به‌جز دو سه نفر، همه یا غلط نوشته بودن یا ننوشته بودن. بعد می‌گفتن نگفتین این نکته رو. وقتی مطلبی که خودم ده بار گفتمو می‌گن نگفتید بقیۀ حرفاشونو چجوری باور کنم؟


۲۱. تو هر کلاس، دو سه‌تا دانش‌آموز خیلی خوب هست که به‌نظرم دارن تلف می‌شن به‌خاطر بقیه. با هر کی که با مدارس نمونه دولتی و تیزهوشان مخالفه مخالفم. اینا باید تو یه همچین مدارسی رشد کنن. اینجا نصف انرژی منِ معلم صرف ساکت کردن و نصیحت کردن و ادب کردن بقیه میشه و دیگه فرصتی نمی‌مونه برای تدریس پیشرفته. آدمای باانگیزه و بی‌انگیزه رو باید جدا کرد. کسایی که درس براشون در اولویته رو از کسانی که درس براشون در اولویت نیست باید جدا کرد. اصلاً این نظام طبقاتی خیلی هم خوبه. والا خود خدا هم بهشتشو درجه‌بندی کرده.


۲۲. برای اینکه کارآفرینی و پول درآوردنو یاد بگیرن، هر چند وقت یه بار بازارچه می‌ذارن و بچه‌ها کاراشونو ارائه می‌دن و می‌فروشن. مدیر مدرسۀ شمارۀ ۲، بهشون گفته بود میزها رایگانه و از همه خواسته بود شرکت کنن. بعد که دیده بود استقبال خوب بوده و بچه‌ها فروش خوبی داشتن بابت میزها پول خواسته بود. حالا درسته مبلغ زیادی نبود (برای هر میز پنجاه‌هزار تومن خواسته بودن و از هر میزم چند نفر استفاده کرده بودن و تقسیم که می‌کردن، سرشکن می‌شد) ولی بچه‌ها ناراحت بودن که چرا می‌زنید زیر حرفتون. حق داشتن.


۲۳. نمی‌دونم برای چه مراسمی مدیر از بچه‌ها خواسته یه سرود وطنی بخونن. بچه‌ها یه سری شعار روی کاغذا نوشته بودن پخش کرده بودن با این مضمون که نه به سرود خواندن. مدیر مدرسه دوتا از امتحانای میان‌ترم بچه‌ها رو انداخته هفتۀ آخر اسفند. گفته اگه سرودو بخونید امتحانا رو می‌ندازیم بعد از عید. بچه‌ها هم می‌گن به‌شرطی می‌خونیم که امتحانا رو بندازین بعد از عید و پول میزا رو نگیرین. حق با بچه‌هاست.


۲۴. نیمهٔ شعبان تکلیف داده بودم بهشون که برن از سایت گنجور یه شعر از حافظ پیدا کنن که اسم مهدی توش باشه. یکیشون نوشته بود بر چهرهٔ دلگشای مهدی صلوات و... هیچ جوره هم قبول نمی‌کرد که این شعر از حافظ نیست. می‌گفت تو گوگل بود!

یکیشونم داده بود هوش مصنوعی بنویسه تکلیفشو. به‌جای اینکه خودشون تو گنجور فلان کلمه رو جست‌وجو کنن از هوش مصنوعی می‌خوان جواب بده. هوش مصنوعی هم برداشته بود یه شعر جدید از حافظ سروده بود تحویل داده بود.


۲۵. روز درختکاری گفتم درخت زیتون نماد صلح و فلسطین است و امسال رهبر درخت زیتون کاشتند. کاشت درخت زیتون توسط ایشان نماد حمایت از ملت فلسطین در مسیر مقاومت است. خواستم شعرهایی که نام درختانی مانند بلوط، بید، چنار، سپیدار، سرخس، سرو، صنوبر، کاج و نخل دارند پیدا کنند. می‌دونستن که باید برن سراغ گنجور و از اونجا پیدا کنن (این خبر کاشتن درخت زیتون رو هم تو وبلاگ یکی از شماها خوندم، بعد گوگل کردم و از صحتش که مطمئن شدم به شاگردام گفتم!).


۲۶. تدریس درس‌ها و شعرهایی که محتوای دینی یا سیاسی دارن برای این دانش‌آموزان سخته واقعاً. سوادشون تو این حوزه‌ها خیلی کمه. مثلاً اونجا که توضیح می‌دی حضرت عباس همون حضرت ابوالفضله و یه عده اینو به‌عنوان نکته یادداشت می‌کنن. چون نمی‌دونستن. 


۲۷. یه بار دانش‌آموزای مدرسهٔ شمارهٔ ۳ که مدیرش نسبت به مانتوی معلما حساسیت نشون نمی‌ده ازم خواستن هفتهٔ دیگه مانتوی قرمزمو بپوشم. می‌دونستن همهٔ رنگا رو دارم. هفتهٔ دیگه یادم رفت و سبز یا زرد پوشیدم. وقتی وارد کلاس شدم دیدم اخماشون رفت تو هم. پرسیدم طوری شده؟ یکیشون گفت قولتون یادتون رفته. گفتم چه قولی؟ همچنان یادم نبود چه قولی دادم. گفتن مانتوی قرمز. عذرخواهی کردم بابت بدقولیم. تو گوشیم یادآور گذاشتم که یادم نره و یادم نرفت.


۲۸. یکی از دانش‌آموزای یه کلاس دیگه اومده بود اجازه بگیره که یکی از دانش‌آموزان کلاسو ببره دفتر. می‌گفت خانواده‌ش اومدن ببرنش. گفتم برو برگه بیار. رفت و اشتباهی برگهٔ ورود آورد. یه برگه هست که هر کی تأخیر داره، موقع ورودش از دفتر می‌گیره میاره. اینو بهش داده بودن. گفتم این برگهٔ وروده. تو می‌خوای این دانش‌آموزو از کلاس خارج کنی. برو برگهٔ خروج بگیر. رفته بود دفتر و برگهٔ خروج خواسته بود. برگه رو که آورد گفت تو دفتر بهش گفتن گیر چه معلم زِبِلی افتادی.


۲۹. یه بار یکی از شاگردام گفت خانوم شما چقدر معروفین! اسمتون تو گوگل بود.


۳۰. گفته بودم یکی از حکایتای کتابو به زبان مادریشون بخونن. یکیشون اومده می‌گه من کره‌ای بلدم، میشه کره‌ای بخونم؟ گفتم به زبان مادریت بخون، کره‌ای هم بخون. بعد اومده میگه چون لهجهٔ کره‌ایم خوب نیست، میشه بدم نرم‌افزار بخونه؟ نزدم تو ذوقش و قبول کردم. ولی حکایت سعدی رو داده بود گوگل ترنسلیت به کره‌ای ترجمه کنه و بخونه. این گوگل ترنسلیت فارسیِ معمولی رو کج‌وکوله تحویل می‌ده، اون وقت فارسی قرن هفتو داده به کره‌ای تبدیل کنه. خدایا :/


۳۱. تو کتاب یه درسی بود که در مورد مستند و موثق بودنش شک داشتم. با تردید تدریس کردم. بعداً از یکی از استادهای فرهنگستان که تو این حوزه تخصص داره پرسیدم فلان مطلب درسته؟ گفت خودم اونو نوشتم؛ خیلی هم دقت به خرج دادم درست باشه. خیالم راحت شد.


۳۲. یکی از دانش‌آموزان مهاجرت کرد. تنهایی. یه خانواده سرپرستیشو به عهده گرفته و قراره اونجا با اونا زندگی کنه و درس بخونه. یه بار که تو دفتر نشسته بودیم یکی از معلما پرسید قصد مهاجرت نداری؟ گفتم نه.

ولی اون لحظه داشتم فکر می‌کردم از فرهنگستان تا فرنگستان هم می‌تونست اسم یکی از فصل‌های وبلاگم باشه.


۳۳. فکر می‌کردم این رسمِ یادگاری نوشتن تو دفتر خاطرات و امضا جمع کردن منسوخ شده باشه. دفتر خاطراتشو آورد که براش بنویسم. گفتم چی بنویسم؟ گفت هر چی. چند خط یادگاری می‌خواست. یادم افتاد که بیست سال پیش خودمم همین کارو می‌کردم. دفترمو می‌دادم دست معلما و ازشون می‌خواستم برام یادگاری بنویسن. ازش اجازه گرفتم و نگاه به نوشته‌های همکارام کردم. جمله‌های تکراری و آرزوی موفقیت و سلامتی. گفتم اجازه بده تا هفتۀ دیگه فکر کنم. قابوس‌نامه رو گشتم و یه نصیحت خوب و به‌دردبخور راجع به دوست‌یابی پیدا کردم براش. موضوعی که همیشه و هنوز دغدغۀ خودم هم هست. باب بیست‌وهشتم؛ اندر دوست گزیدن و رسم آن. خلاصه‌ش کردم و بخش‌هایی که کلمات ساده‌تری داشت رو انتخاب کردم براش. عنصرالمعالی این کتابو برای پسرش نوشته بود. به‌جای بدان ای پسر، نوشتم بدان ای ستایش. اسمش ستایش بود. ستایش زیاد داریم تو مدرسه؛ به برکت سریال ستایش. بدان ای ستایش که مردم تا زنده باشند ناگریز باشند از دوستان. با دوستانِ بسیار عیب‌های مردمان پوشیده شود و هنرها گسترده گردد، ولیکن چون دوستِ نو گیری پشت بر دوستِ کهن مکن. دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته‌اند: دوست نیک گنج بزرگ‌ست. و با مردمان، دوستی میانه دار و بر دوستان، با امید دل مبند که من دوست، بسیار دارم. دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود تو را از تو دوست‌تر کسی نبود. و تنها نشستن، از همنشین بد اولی‌تر.

۲۰ نظر ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۲- ماجراهای مدرسه (قسمت سوم: تکالیف)

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۴۳ ب.ظ

اکثر بچه‌ها جواب تکالیفشونو از روی گام‌به‌گام و حل‌المسائل! کپی می‌کنن و خودشون فکر نمی‌کنن (در واقع بلد نیستن که فکر کنن). لذا تصمیم گرفتم خودم براشون تکلیف و مسئله طراحی کنم. مثلاً ازشون خواستم بعد از اینکه معنی اسمشونو از سایت واژه‌یاب پیدا کردن، توضیح بدن که چه کسی این اسمو براشون انتخاب کرده و چرا. بگن که آیا این اسمو دوست دارن یا نه. و اگه نه، چه اسم دیگه‌ای رو دوست دارن. یه سریا به‌قدری به کپی کردن از روی پاسخنامه عادت کردن که رفته بودن تو گوگل نوشته بودن چرا اسم من فلانه و کی گذاشته. فکر می‌کنن جواب همه چی تو گوگل هست. چند سال تحصیل مجازی بدجوری تنبل بارشون آورده. در گام بعدی تلاش کردم با سرقت ادبی آشناشون کنم. ازشون خواستم حالا که نوشته‌هاشونو کپی می‌کنن منبعشو ذکر کنن. طول کشید تا متوجه بشن که گوگل و اینترنت منبع نیستن و باید لینک اون سایت یا اسم نویسنده رو بگن. یه سریاشون هنوزم یاد نگرفتن. انقدر به موضوعات و سؤالات کلیشه‌ای عادت کردن که وقتی سؤال جدید طراحی می‌کنی نمی‌فهمن چی می‌گی. ازشون خواسته بودم مشکلات مدرسه‌شونو بگن. همینم از اینترنت کپی کرده بودن. 

به‌مناسبت روز مهندس گفته بودم از گنجور پنج‌تا بیت پیدا کنن که در اون بیت‌ها کلمۀ مهندس اومده باشه. یکی از بچه‌ها تو قسمت جست‌وجوی گنجور نوشته بود: پنج‌تا بیت که در اون بیت‌ها کلمۀ مهندس اومده باشه. بعد پیام داده بود بهم که من هیچی پیدا نکردم. اسکرین‌شات که فرستاد دیدم کل جملۀ منو تو جست‌وجو نوشته نه فقط کلمۀ مهندسو. 

برای نیمۀ شعبان و تولد حضرت مهدی گفته بودم غزلی از حافظ که در اون نام «مهدی» اومده پیدا کنن و قافیه‌ها و ردیف این غزل رو تو دفترشون بنویسن. وُیس فرستاده بود که چجوری غزلی که نام مِهدی! (نه مَهدی) اومده رو پیدا کنم؟ چی رو جست‌وجو کنم؟ خودم نوشتم مهدی و اسکرین‌شات فرستادم براش. دوباره وُیس فرستاده بود که این بیت قافیه نداره. حالا چرا وُیس می‌فرستن؟ چون نوشتن بلد نیستن و وقتی می‌نویسن غلط می‌نویسن و من غلط می‌گیرم.

به‌مناسبت روز جهانی زبان مادری خواسته بودم یکی از حکایت‌های کتابشونو به دلخواه انتخاب کنن و به زبان مادریشون ترجمه کنن و با صدای بلند بخونن و برام بفرستن. بهشون گفته بودم اگر زبان مادریتون فارسیه حکایت رو به زبان فارسی امروزی بازنویسی کنید و بخونید. مهلت تحویل آثارشون رو هم گفته بودم تا روز بزرگداشت خواجه نصیرالدین طوسی/ توسی که همون روز مهندس باشه. ریشۀ واژۀ مهندس که از هندسه و اونم از اندازۀ فارسی میاد رو هم براشون توضیح داده بودم. یه عکس از صفحهٔ کتابشون که توسی رو با ت نوشته و یه عکس از سردر دانشگاه خواجه‌نصیر که طوسی رو با ط نوشته هم براشون فرستاده بودم که بگم این کلمه دواملاییه و هر دو درسته. چند نفرشون پیام داده بودن که زبان مادریشونو زیاد بلد نیستن. خواسته بودن اجازه بدم که به زبان فارسی بخونن حکایتو. به اینایی که بلد نبودن گفتم اگه تلاش کنید و از بزرگترها کمک بگیرید و به زبان مادریتون بخونید یک نمره تشویقی به نمرهٔ نوبت دومتون اضافه می‌کنم. یکیشون پیام داده بود که اسمشو تو فهرست تلاش‌کنندگان بنویسم. داشت تلاش می‌کرد به زبان مادریش بخونه حکایتو. و منی که قند تو دلم آب می‌شد با شنیدن لهجه‌های دست‌وپاشکسته‌شون. ترکی بعد از فارسی بیشترین فراوانی رو داشت. کردی و گیلکی و مازندرانی و لامردی و ورگورانی! هم داشتیم بین آثار. 

از نظر مسئولان هر دو مدرسه، آب خوردن و خوراکی خوردن سر کلاس ممنوعه ولی من اجازه می‌دم. یه بار یهو اومدن سر کلاس و یقۀ یکیشونو که داشت چیپس می‌خورد و قبلشم از من اجازه گرفته بود گرفتن که چرا سر کلاس خوراکی می‌خوری. حالا درسته که گفتم من اجازه دادم، ولی گفتن دیگه اجازه ندم. در ادامه یکیشون اجازه خواست آب بخوره. چون موقع درس دادن حواسش جای دیگه بود و گوش نمی‌داد و هر چی تذکر می‌دادم هم حواسش به درس نبود گفتم تا زنگ تفریح صبر کنه. بعد گفتم چند روز دیگه ماه رمضونه و خوبه که تمرین کنه از حالا. با پررویی گفت ما روزه نمی‌گیریم. بعضیاشون بی‌نهایت بی‌ادب و حاضرجوابن. این همون دانش‌آموزیه که وقتی ازشون خواسته بودم کلمات آخر کتاب رو بنویسن که املاشون تقویت بشه، مامانش نوشته بود براش. روز امتحانم مامانش با عصبانیت اومده بود می‌گفت چرا انقدر تکلیف به بچه‌ها می‌دم. می‌خواستم بگم تکالیفو به بچه‌ها می‌دم نه شما. به‌قدری املاشون داغونه که ساده‌ترین کلمات رو هم غلط می‌نویسن. ولی والدینشون متوجه نیستن که این کمک کردنشون به ضرر بچه‌شونه. اینا همونایی هستن که زمان کرونا جای بچه‌هاشون امتحانای مجازی رو می‌دادن. بماند که یه سری از والدین خودشونم نیاز به تکلیف و تمرین دارن که املاشون تقویت بشه. از خطشون تشخیص می‌دم که بچه‌ها خودشون ننوشتن. یه بار بدون اینکه اسم ببرم گفتم نمرۀ تکالیف اونایی که مامانشون براشون نوشته رو دادم به مامانشون و برای خودشون لحاظ نکردم. اسم نبرده بودم ولی سریع چند نفرشون اومدن پیام دادن که ما چون خوش‌نویسی کردیم، خطمون خوبه و مامانمون ننوشته. بهشون گفتم از دفعۀ بعدی دیگه خوش‌نویسی نکنید. با همۀ این سخت‌گیریا، جزو معلمان محبوبشون محسوب میشم.

به‌مناسبت روز درخت‌کاری هم قراره بگم شعرهایی که توش اسم درختا اومده رو پیدا کنن. مثل سرو، بلوط، کاج، بید، نارون، نخل، سرخس، صنوبر. یا اون شعری که راجع به گفت‌وگوی دوتا درخت بود و قدیما تو کتاب دبستانمون بود رو بدم و نقش کلماتشو بخوام. برای ماه رمضون و نوروز هنوز ایده‌ای به ذهنم نرسیده. باید بیشتر فکر کنم و یه حکایت مرتبط پیدا کنم. هر سال ماه رمضون که می‌رسه این بیت حافظو استوری می‌کنم که دلا دلالتِ خیرت کنم به راهِ نجات؟ «مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش». ینی نه روزه‌خواری‌تو بکن تو چش و چال بقیه نه روزه‌داری‌تو.

یکشنبه روزه گرفتم (تف به ریا :دی) که ببینم می‌تونم یا نه. سال دوم ارشد، اوایلِ ماه رمضون خوابگاه بودم و تجربۀ دور از خانواده روزه گرفتنو داشتم. ولی اون موقع شش صبح تا هشت شب سر کار نبودم و فرصت می‌شد که سحری و افطاری درست کنم. حالا نمی‌دونم چی کار کنم. یکشنبه نصف‌شب بلند شدم برای خودم سحری و افطاری و برای برادرم ناهار درست کردم. بعد سحر بیدار موندم. یه سری کار عقب‌افتاده از دوران دبیریم تو انجمن زبان‌شناسی داشتم و اونا رو انجام دادم. دیگه فرصت نشد به وبلاگم سر بزنم. باید گزارش دوره‌ها و کارگاه‌ها رو می‌نوشتم که بتونیم برای شرکت‌کنندگان گواهی بگیریم. از تابستون تا حالا کلی گزارش و گواهی مونده بود. بعدشم باید به تکالیف دانش‌آموزان رسیدگی می‌کردم. تکالیفی که طراحی می‌کنم دل مدیر و معاون مدرسهٔ شمارهٔ ۳ رو برده. هردوشون تو گروه‌های درسیم حضور دارن و می‌بینن و هر بار میان خصوصی ازم تشکر می‌کنن. بعدشم تکالیفو می‌فرستن گروه معالما که اونا هم ببینن و یاد بگیرن. جلوی اونا هم تشکر می‌کنن که خلاقانه و مناسبتی سؤال طرح می‌کنم. همین تکالیفو برای بچه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم می‌فرستم، ولی مدیر اونجا از این کارا نمی‌کنه. نه که بلد نباشه ها، بلده و از بقیه تشکر می‌کنه، ولی از من و چندتا معلم جدیدِ دیگه نه. مثلاً چند وقت پیش بچه‌ها آزمون تستی هماهنگ کشوری داشتن. من از دو ماه قبلش با اینا تست کار می‌کردم و هر جلسه راجع به این آزمون حرف می‌زدم. تو گروهشون نمونه‌سؤال می‌فرستادم و ازشون می‌خواستم نمونه‌سؤال بیارن. اصلاً من اولین کسی بودم که این خبرو به گوش مسئولان این مدرسه رسوندم که آزمون قراره برگزار بشه. شب آزمون یکی از معلما تو گروه به بچه‌ها یادآوری کرده بود که بچه‌ها برای فردا آماده باشید. مدیر اومده بود تو گروه معلما از اون معلم تشکر کرده بود که به بچه‌ها یادآوری کرده امتحانو. این امتحان مثل کنکور، جامع بود. از همهٔ درسا بود. دیگه وقتی یکی از معلما یادآوری می‌کنه، لزومی نداره بقیه هم یادآوری کنن که فردا امتحان دارید. البته نیازی هم به یادآوری نبود، بس که تو کلاس بهشون گفته بودیم. مدیر اون مدرسه بابت نمونه‌سؤالایی که تو گروه فرستاده بودم و تستایی که کار کرده بودم تشکر نکرده تا حالا. اوایل فکر می‌کردم پیامای گروه ما رو چک نمی‌کنه. ولی یه بار که اعضای کلاسمو گروه‌بندی کردم و بالاترین نمره‌های کلاسو سرگروه کردم و تو گروه اعلام کردم کیا سرگروهن، اومد خصوصی بهم گفت چرا نمره‌ها رو اعلام کردی؟ روالشون اینه که نمره‌ها اعلام نشه و گروگان بمونه تا دانش‌آموزان مجبور باشن برن کارنامه بگیرن. قبل از تحویل کارنامه هم باید تسویه‌حساب مالی بکنن بابت کلاسا و کتابا و... . پس پیاما رو می‌بینه، ولی دوست داره فقط بازخورد منفی بهم بده.

۱۶ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بخش اول (مصاحبۀ عقیدتی)

بخش دوم و سوم (مصاحبۀ علمی و عملی)

چند روز پیش یکی به اسم مریم راجع به منابع آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش سؤال کرده بود و راهنمایی خواسته بود. چون وبلاگ نداشت و پیامش خصوصی بود اینجا جواب می‌دم و امیدوارم ببینه. تو این یکی دو ماه، این چندمین متقاضی استخدامه که میاد سراغ من و راجع به آزمون و منابعش می‌پرسه. دو نفر از فامیل و سه نفر از دوستان خانوادگی و چند نفر از هم‌کلاسیام امسال می‌خوان تو آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش شرکت کنن و ازم راهنمایی خواستن.

منابع رو تو دفترچه نوشته. یه سری کتاب از یه سری نویسنده‌ست. فکر کنم منابع آزمون دبیری با آموزگاری فرق داشته باشه. منابع عمومی آزمون دبیری یه تعداد کتاب مذهبی و سیاسی و اجتماعی از شهید مطهری و شهید آوینی و امام خمینی و رهبر بود. من تو آزمون دبیری درس ادبیات شرکت کرده بودم. پس باید یه سری سؤال تخصصی راجع به مباحث ادبی هم پاسخ می‌دادم که منابعش کتابای درسی و دانشگاهی بود و بلد بودم. طبعاً اگه یکی برای دبیری ریاضی شرکت کنه سؤال ریاضی بهش می‌دن. یا سؤال تاریخ برای دبیر تاریخ و سؤال هنر برای دبیر هنر. یه سری سؤال هم راجع به قوانین آموزش‌وپرورش و تعلیم و تربیت و روان‌شناسی اومده بود که من نه بلدشون بودم نه علاقه داشتم برم سراغ منابع و بلد باشم. مثلاً سؤال داده بودن که حداکثر سن دانش‌آموزان دورۀ متوسط تو مناطق عشایری چقدره. یا اگه دانش‌آموز فلان نمره رو بگیره چی میشه. لزومی نداره همۀ منابع رو بخونی. چون هم تعدادشون زیاده، هم فرصت کمه. من نصف کتابا رو پیدا کردم و به نصف سؤالا جواب دادم. اینکه با چند درصد پاسخ درست به سؤالات قبول می‌شید هم بستگی به درصد بقیۀ رقبا و عملکرد اونا داره. شما سعی کن حداقل نصف سؤالا رو جواب بدی. نمونه‌سؤالای سال‌های قبلم می‌تونی گوگل کنی و پیدا کنی. من این کارو کردم. نیازی نیست بخری. همونایی که رایگان در دسترسه رو دانلود کن و ببین. پاسخنامه ندارن ولی حدوداً دستت میاد چجوری و از چیا سؤال می‌دن. سؤال تکراری هم می‌دن هر سال. ظرفیت دبیری از آموزگاری کمتره و احتمالاً قبولی توش سخت‌تره. ولی متقاضیان آموزگاری بیشتره و رقیب‌ها تعدادشون بیشتره. در مورد گزینش هم هر چی که عوام می‌گن و شنیدید درسته. حجاب و نماز و عقاید سیاسی براشون مهم‌تره تا تخصص و مهارت و توانایی. صفحۀ آخر شناسنامه هم مهمه. خیلیا دروغ می‌گن که قبول شن. خوبه که از تجربه‌های کسانی که رد شدن استفاده کنید.

اگر نمی‌تونید با دنیای نوجوان‌ها و مشکلاتشون ارتباط برقرار کنید، برید سراغ آموزگاری. فضاش آروم‌تره و بچه‌ها حرف‌گوش‌کن‌ترن. نوجوان‌ها نه حرف گوش می‌دن نه درس می‌خونن نه سلامت روحی روانی دارن. اکثراً بچه‌های طلاقن، پرخاشگرن، خیلی راحت دروغ می‌گن و اکثراً دوست‌پسر و دوست‌دختر دارن و مشکلات خاص خودشونو دارن. یه سریاشونم به هم‌جنساشون گرایش دارن و مدام باید حواست بهشون باشه که کنار هم نشینن و باهم اجازه نگیرن برای بیرون رفتن. این مشکلات همه جا هست و ربطی به بالاشهر و پایین‌شهر بودن مدرسه نداره. البته من تهرانو توصیف کردم. شاید شهرستان‌ها وضعیت بهتری داشته باشن.

معاون و مدیر مدرسه هم نقش مهمی در میزان رضایتتون دارن. مدیر مدرسۀ شمارۀ یک منو تا مرز انصراف دادن برد. حتی یادآوری اون دو سه هفته همکاری‌ای که باهاش داشتم هم اذیتم می‌کنه. مدیر و معاون مدرسۀ شمارۀ دو تا حالا چند بار به من تذکر کتبی و شفاهی دادن بابت رنگ و کوتاهی مانتوم. نمی‌دونم گیر الکی می‌دن یا از نظر اداره هم مانتویی که زانو رو بپوشونه کوتاه محسوب میشه. در حالی که مدرسۀ شمارۀ سه تشویقمون می‌کنن که رنگ شاد بپوشیم و اونجا نمی‌گن مانتوت کوتاهه. مدیر شمارۀ دو نه‌تنها تا حالا ازم تشکر نکرده بلکه با گزارش دروغ تو ذوقم هم زده و همیشه بازخورد منفی داده، در حالی که مدیر شمارۀ سه با بازخوردهای مثبتش دلگرم می‌کنه معلما رو. بستگی به روحیه‌تون داره که چنین فضایی رو تحمل کنید یا نه. تدریس برای منی که روحیۀ مدیریتی دارم و ترجیح می‌دم همیشه در حال رشد و تکاپو باشم فرصت رشد نمی‌ده و حس می‌کنم دارم تلف می‌شم. مدارس نمونه‌دولتی و تیزهوشان بهترن و مدارس مذهبی بهترترن. در واقع سالم‌ترن. مدارس عادی برای کسی که تو مدارس غیرعادی! درس خونده و درس و تحصیل براش تو اولویت بوده غیرقابل‌تحمله.

از حقوق و مزایای شهرهای دیگه اطلاع ندارم ولی تهران، سال اول هفت تومنه. سال دوم و سوم نهایتش میشه هشت تومن و کم‌کم بیشتر میشه. اونایی که نزدیک بازنشستگیشونه حول و حوش دوازده سیزده تومن می‌گیرن. مدرکت هم تأثیر چندانی تو این رقم نداره. الان یه تعداد معلم مسن داریم که فوق دیپلمن و تقریباً برابر با معلمایی که مدرکشون ارشده می‌گیرن. در حال حاضر با این حقوق نمیشه هم کرایۀ خونه داد هم چرخ زندگی رو چرخوند و هم خرج چند نفر دیگه رو داد؛ مگر اینکه کنارش یه کار دیگه هم داشته باشی.

بازم اگه سؤالی باشه در خدمتم!

۴ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۹- ماجراهای مدرسه (قسمت دوم)

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۳۶ ب.ظ

یک. بعضی وقتا از جوابای بچه‌ها عکس می‌گیرم و یادگاری نگه‌می‌دارم. مثلاً وقتایی که در جوابِ سؤالِ یه اثر از سعدی نام ببرید می‌نویسن دیوان حافظ. نه یه نفر، بلکه چند نفر.

دو. یه بار یکی از همکارا که متوجه شده بود برگه‌ها را با خودکار سبز تصحیح می‌کنم گفت قانونش اینه که بار اول با قرمز تصحیح بشه و بار دوم با سبز. گفتم من چنین چیزها ندانم. سبز بهم آرامش میده و با سبز تصحیح می‌کنم همچنان.

سه. تا حالا کسیو از کلاس بیرون انداختم؟ بله. چجوری؟ درس می‌دادم؛ گوش نمی‌داد و حواس بقیه رم پرت می‌کرد. تذکر دادم و به کارش ادامه داد. بهش گفتم بره دست و صورتشو بشوره و نیم ساعت دیگه بیاد. بچه‌ها گفتن نیم ساعت دیگه که زنگ می‌خوره. گفتم می‌دونم. دارم به محترمانه‌ترین شکل ممکن بیرونش می‌کنم.

چهار. بچه‌ها رو با فامیلیشون صدا می‌کنم. یکی به این دلیل که تلفظ اسمشون سخته و عجیب و غریب و بی‌معنیه و یکی هم به این دلیل که اسم کوچیک صمیمیت میاره. نمی‌خوام صمیمی شم. حالا این وسط دو نفر هستن که فامیلی یکیشون محمده، یکیشون رامین. یادی کنیم از پستِ چجوری رامین صداش کنم آخه؟

پنج. یکی از دانش‌آموزا برای گرفتن کارنامه‌ش به جای والدینش، عموی مجردشو فرستاده بود مدرسه. عموشم گیر داده بود که با خانم فلانی کار دارم. خانم فلانی که معاون مجرد و خوشگل مدرسه‌مون باشه هم قایم شده بود که من قصد ازدواج ندارم.

شش. یه دانش‌آموز هم داریم که به همۀ معلما میگه همۀ درسام بیست شده و فقط تو درس شما نوزده شدم. از هر کی نیم نمره یه نمره گرفته تا حالا. من ولی سختگیرم و جون به عزرائیل می‌دم و نمرۀ مفت به دانش‌آموز نمی‌دم.

هفت. نمره‌ها رو باید تو یه سامانه به اسم سیدا وارد کنیم. اگه ثبت نهایی کنیم هیچ کس حتی خودمونم نمی‌تونیم ویرایش کنیم. کسی این ریسکو نمی‌کنه، چون ممکنه یه نمره‌ای رو اشتباه وارد کرده باشه و نیاز به ویرایش باشه. مدرسۀ شمارۀ ۳ گیر داده بود که بیست‌وپنج صدم‌ها رو نیم کنم و بعدشم می‌گفت نوزده‌ونیم‌ها رو بیست بدم. نمره‌ها رو ثبت نهایی کردم که هی نگن اینو عوض کن اونو عوض کن. همون‌طور که عرض کردم جون به عزرائیل می‌دم ولی نمرۀ مفت به دانش‌آموز نمی‌دم.

هشت. داشتم درس می‌دادم که اومدن بچه‌ها رو برای راهپیمایی بیست‌ودوی بهمن ترغیب کنن. گفتن فلان مدرسه سه‌تا اتوبوس قراره ببره و ما یه اتوبوس هم نشدیم هنوز. گفتن نمرۀ انضباطتونو بیست می‌دیم اگه بیایید. کسی تمایل نشون نداد. گفتن اونایی که مشکل انضباطی دارن عفو میشن اگه بیان. چند نفرشون با ذوق گفتن چه خوب، میایم. ولی هنوز یه اتوبوس نشده بودن. با لحنی که دیگه به نرمی لحن چند دقیقه پیش نبود گفتن هر کی نیاد دو نمره از انضباطش کسر میشه. 

نه. بعد از اینکه تبلیغ و تهدید و تطمیعشونو کردن و رفتن یکی از بچه‌ها گفت خانوم اگه شما بیاین منم میام. گفتم من باید برم سر کار. فکر کردم راهپیمایی شنبه‌ست و منم که شنبه‌ها فرهنگستان جلسه دارم. گفت خانوم چه کاری؟ بیست‌ودوی بهمن مگه تعطیل نیست؟ گفتم من همیشه کلی کار دارم و بحثو عوض کردم.

ده. کلاس که تموم شد یکیشون که از همه مؤدب‌تر و درس‌خون‌تره و همیشه نگران نمره‌هاشه اومد گفت واقعاً از انضباطمون دو نمره کم می‌کنن؟ جرئت نکردم بگم مدیر بلف زده و الکی تهدیدتون کرده. گفتم تو دانش‌آموز مؤدبی هستی و مشکل انضباطی نداری. پس نگران نمره‌ت نباش. اگه دوست داری برو. اگه نخواستی هم نرو، اختیاریه.

یازده. پیامای گروه معلما رو باز کردم دیدم نوشتن اگه معلما هم تو مراسم راهپیمایی شرکت کنن امتیاز می‌گیرن و این همکاریشون به اطلاع اداره می‌رسه. 

دوازده. از چند وقت پیشم مدرسه‌ها اعلام آمادگی کردن که حوزۀ رأی‌گیری بشن و گفتن اگه معلما پای صندوق وایستن امتیاز داره و این همکاریشون به اطلاع اداره می‌رسه.

سیزده. وصیت کرده بودید که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. افتاده. زورمون هم نمی‌رسه پسش بگیریم.

چهارده. مدیر شمارۀ دو تا حالا چند بار منو کشیده کنار گفته اولیا اومدن از نحوۀ تدریست شکایت دارن و راضی نیستن. ته‌توی قضیه رو درآوردم و دیدم اولیای ناراضی‌ای در کار نیست و الکی گفته. چند بارم گفته تلاش کن نگهت داریم. خبر نداره که در تلاشم انتقالی بگیرم برم از اینجا.

پانزده. یکی از دانش‌آموزان بسیار خوبم که ازش انتظار معدل بیستو داشتیم بهم پیام داد که نمره‌ش شونزده شده. مؤدبانه ازم پرسیده بود که چیا رو اشتباه نوشته. تعجب کردم. یادم بود که بیست گرفته. ولی برای اینکه مطمئن شم نمره‌ها رو چک کردم. تو دفتر نمره نمره‌شو بیست گذاشته بودم ولی نمره‌ای که تو سیستم بود شونزده بود. یه درصد احتمال می‌دادم که خودم اشتباه تایپ کردم ولی بس که تو این مدت از مدیر دروغ شنیده بودم این احتمال رو هم می‌دادم که خودشون تغییر دادن که منو به دردسر بندازن یا از محبوبیتم بین بچه‌ها بکاهن! یا امتحانم کنن ببینن تو یه همچین موقعیتی چی کار می‌کنم. همۀ نمره‌های همۀ کلاس‌هامو دوباره چک کردم و فقط نمرۀ همین کلاس به هم ریخته بود. نمرۀ نصف کلاس اونی نبود که من تو دفتر نمره نوشته بودم. بعد از یه هفته بالاخره کشف کردم سیستم اسم یکیو که از مدرسه رفته حذف کرده و چون هنوز اسمش تو لیست من بود، نمره‌ها یه ردیف جابه‌جا شده. هم کشفمو برای معاون توضیح دادم هم گفتم که فکر کرده بودم شما تغییر دادید نمراتو. بنده خدا گفت ما بدون اطلاع معلم چنین جسارتی نمی‌کنیم. حالا خدا رو شکر نمره‌های این مدرسه رو ثبت نهایی نکرده بودم و تونستم ویرایش کنم.

شانزده. مدیر شمارۀ سه تا حالا چند بار منو کشیده کنار گفته سال دیگه هم همین‌جا بمون. وقتی هم بهش می‌گم راهم دوره و دیر می‌رسم فرهنگستان و کلی هزینۀ اسنپم میشه میگه کاش فرهنگستانو بیاریم اینجا.

هفده. اداره هر چند وقت یه بار یه طرح و مسابقۀ جدید می‌فرسته مدارس و مدیرا انتظار دارن تو همه‌شون شرکت کنیم و برای مدرسه مقام کسب کنیم. تا حالا به هیچ کدومشون وقعی ننهادم جز این تجربه‌نگاری که خوراک خودمه. گفتن تجربه‌هاتونو بفرستید برامون که چاپ کنیم و در اختیار معلمان جدید بذاریم. کلی سوژه برای نوشتن داشتم ولی فقط یکیشو می‌تونیم بفرستیم. می‌خوام ماجرای هفتۀ اولو بنویسم که از دانش‌آموزی که هنوز اسمشم نمی‌دونستم خواستم سرش تو برگۀ امتحان خودش باشه و تقلب نکنه و با عصبانیت برگه رو مچاله و پاره کرد رفت. کاغذا رو جمع کردم و از بچه‌ها خواستم چسب بیارن بچسبونیم. اتفاقاً یه عکس هم از صحنۀ چسبوندن کاغذا به هم گرفتم. البته اون موقع نمی‌دونستم قراره تجربه‌نگاری کنم و عکس لازمم میشه. بعدها که این موضوع رو با همکارام مطرح کردم نظر همه این بود که بی‌خود کرده؛ باید صفر می‌دادی که حالش جا بیاد. ولی این هفته که با اون دانش‌آموز حرف زدم و ماجرا رو توضیح داد فهمیدم بهترین کار همون کاری بود که کردم.

هجده. برای هر استخدامی یه سری آزمایش و تأییدیۀ پزشکی (مثل بینایی و شنوایی و گفتار و...) لازمه. مثلاً یکی از شرایط معلمی اینه که لکنت زبان نداشته باشی و برای اثباتش باید بری پیش دکتر گفتاردرمان که حرف زدنتو تأیید کنه. این دکتر روزهایی که من کلاس داشتم مطب بود و نمی‌خواستم مرخصی بگیرم. فقط هم همون دکتر، مورد تأیید آموزش‌وپرورش بود. خدا رو شکر پنج‌شنبه‌ها هم در حد چند دقیقه می‌تونستی گیرش بیاری. همۀ تأییدیه‌ها رو گرفته بودم و گفتار مونده بود. بالاخره هفتۀ پیش یه نوبت گرفتم و تا وارد مطبش شدم و گفتم سلام می‌تونم بیام تو گفت بویور. بویور به ترکی میشه بفرما. پرونده‌مو که گرفت و اسم محل تولدمو که دید گفت دیدی حدسم درست بود؟ گفتم چند ماهه دارم درس می‌دم و هنوز نه دانش‌آموزام فهمیدن ترکم نه همکارام. چجوری فهمیدین؟ بعد یادم افتاد که جلوی متخصص گفتاردرمان نشستم و اگه اون ندونه پس کی بدونه :|

۱۰ نظر ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۶- ماجراهای مدرسه (قسمت اول)

جمعه, ۱۵ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

چون نمی‌خوام منطقه و اسم مدارس رو تو وبلاگم بیارم بیایید همین ابتدا یه قرارداد بین خودمون بذاریم؛ که مدرسۀ شمارۀ یک همون مدرسه‌ای باشه که دو هفته آمادگی دفاعی و هنر و زبان تدریس کردم و از هفتۀ سوم دیگه نرفتم. این مدرسه دور بود. مدرسۀ شمارۀ دو هم همون مدرسه‌ای باشه که یه کم نزدیک‌تر از این بود و شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها اونجا ادبیات تدریس می‌کنم و مدیرشو دوست ندارم. همون مدیری که میگه صبح‌ها بیا اتاقم بهم سلام کن و موقع رفتن خداحافظی کن. دو بارم به رنگ و ابعاد مانتوم گیر داده تا حالا. بمب انرژی منفیه. مدام دبیرهای جدیدو صدا می‌کنه دفترش و می‌گه عملکردت خوب نیست. اوایل باور می‌کردیم، ولی بعداً فهمیدیم مدل مدیریتی و روش کارش همینه. اسم این مدیرو مدیر شمارۀ دو می‌ذاریم. مدرسۀ شمارۀ سه هم همون مدرسۀ خیلی خیلی دوره که بعد از اینکه با مدرسۀ شمارۀ یک قطع رابطه! کردم رفتم اونجا. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها اینجا ادبیات تدریس می‌کنم. دوشنبه‌ها هم هیچ جا تدریس نمی‌کنم. مدیر شمارۀ سه بسیار متشخص و محترمه و کادر و کارکنانش حرف ندارن. مدرسۀ شمارۀ سه فضای بسیار آرومی داره و اتفاقاً به معلما می‌گن خوبه که رنگ روشن می‌پوشید.


۱. روز اولی که برای گرفتن برنامه رفتم پیش مدیر شمارۀ دو، موقع خداحافظی بهم گفت راستی اگه چادری نیستی و برای گزینش چادر پوشیدی نیازی نیست تو مدرسه هم بپوشی. گفتم نه من از دوران دبیرستان چادر می‌پوشم؛ برای گزینش نپوشیدم.


۲. اولین روز تدریسم خودمو متقاعد کردم که کیف جغدی در شأن معلم نیست و حداقل جلسهٔ اول با تیپ رسمی و بزرگانه برم سر کلاس. رفتم. ولی مجدداً برگشتم به همون حالت جغدی. چند بارم بچه‌ها گفتن وای خانم کیفتون چه بامزه‌ست.


۳. سؤال‌هایی که روزهای اول بچه‌ها ازم می‌پرسیدن:

خانم مگه خانما هم می‌تونن برق بخونن؟

خانم اجازه؟ شما چقدر شبیه فلانی تو سریال فلان هستید. سریالشو دیدین؟

خانم شما چقدر خوبین که اسمتونو می‌گین. معلمای دیگه نم پس نمی‌دن!

خانم اجازه؟ شما چند سالتونه؟ [بعد از اینکه گفتم چند سالمه] وای خانوم، مامان من هم‌سن شماست. اصلاً بهتون نمیاد.

خانم اجازه؟ شما نماز می‌خونید؟

خانم شما بچه هم دارید؟

خانم خطتون چه قشنگه. 

خانم، به چه دردمون می‌خوره این درس؟ تو امتحان میاد؟ امتحان هم می‌گیرید؟

خانم اجازه؟ آب خوردن تو کلاس شما مجازه؟ قوانین کلاس شما چیه؟ بقیۀ معلما قانون دارن، شما قانون ندارید؟ امتحان دقیقاً تا کجاست؟ اینا تو امتحان میاد؟ فلان چیزم میاد؟ بهمان چیزم میاد؟ لاک غلط‌گیر ممنوعه تو امتحان؟ میشه با مداد هم بنویسیم؟ میشه ویرگول‌ها رو با قرمز بذاریم؟

خانم، شما قصد ازدواج ندارید؟ یه کیس براتون سراغ داریم.


۴. یه بارم عصبانی شدم، بچه‌ها گفت خانم بهتون نمیاد عصبانیت.


۵. یه بارم یکیشون گفت میشه بغلتون کنم؟ گفتم نه نمیشه. ولی یه بار یکی از هفتمیای ریزه‌میزه پرید بغلم و منم بغلش کردم.


۶. این مدیر شمارۀ سه یه بار صدام کرد دفترش و گفت یکی دوتا از اولیا دارن پررویی می‌کنن و بعضی وقتا میان گله و شکایت؛ ولی ما پشتت هستیم و تو کار خودتو بکن. ماجرا از این قرار بود که تقلب بچه‌هاشونو گرفته بودم و به اونایی که تکالیفشونو مامانشون می‌نوشت گفته بودم نمره‌هاتونو دادم به مامانتون :دی. خلاصه این مدیر که زین پس مدیر شمارۀ سه نام‌گذاری می‌کنیم مدیر عاقل و خوبیه و تا حالا ندیدم تو این مدرسه سر کسی داد بزنه. ولی تو اون دوتا مدرسۀ قبلی مدیر و ناظم و معاون و همه باهم درگیر بودن و هستن و هر روز چند نفر تو دفتر در حال تعهد دادن و تنبیه و توبیخه. هر چند وقت یه بارم یه عده رو موقتی یا دائم اخراج می‌کنن. بچه‌های اون دوتا مدرسۀ دور و یه کم دور، بی‌ادب و درس‌نخونن، ولی این مدرسۀ سوم که خیلی خیلی دوره، بچه‌هاش مؤدب‌تر و آروم‌ترن.


۷. اسم یکی از بچه‌ها رو اشتباه تایپ کرده بودن تو لیست (فائقه بود، فاطمه تایپ کرده بودن). لاک غلط‌گیرمو درآوردم درستش کردم. موقع رفتن گفت مرسی که اسممو درست کردید؛ معلم قبلی می‌گفت مهم نیست و همون فاطمه صدام می‌کرد.


۸. تو مدرسۀ شمارۀ دو همه از مدیر می‌ترسن. یه بار یکی از بچه‌ها که آدامس تو دهنش بود سر جلسۀ امتحانی که من مراقبش بودم پرسید آدامس ممنوعه؟ گفتم نمی‌دونم، ولی اگه کسی اومد تو کلاس، دهنتو تکون نده :))


۹. مدیر شمارۀ دو بعضی صبح‌ها و ظهرها وایمیسته جلوی در مدرسه و چک می‌کنه ببینه کیا چجوری میان و میرن مدرسه.


۱۰. یه بارم این مدیر شمارۀ دو صدام کرد دفترش گفت شما باید خودتو برای ما نشون بدی و رضایت ما رو جلب کنی که سال دیگه هم نگهت داریم. گفت خوب نیست بگیم این دبیرو نمی‌خوایم. خبر نداره که اگه بخواد هم این منم که سال دیگه نمی‌خوام تو این مدرسه باشم. ضمن اینکه باید متوجه باشه برای ادامۀ همکاری رضایت دو طرف لازمه نه فقط مدیر.


۱۱. معلم‌ها آخر سال توسط مدیر مدرسه باید ارزیابی بشن. خوشبختانه مدیر شمارۀ سه زودتر از شمارۀ دو اطلاعاتمو تو سامانه ثبت کرده و اون قراره ارزیابیم کنه.


۱۲. اون روزی که به‌عنوان مراقب امتحان بالای سر بچه‌ها وایستاده بودم حس عجیبی داشتم. اولین بارم بود. اولین تجربۀ مراقب بودن. مثل عقاب بالای سرشون وایستاده بودم و نمی‌ذاشتم تقلب کنن. چند نفر یواشکی با خودشون کاغذ آورده بودن. وقتی می‌خواستن ازش استفاده کنن آروم بهشون گفتم بذارن تو جیبشون و دیگه درنیارن. روی برگه‌شونم علامت نزدم. شتر دیدم ندیدم.


۱۳. اوایل یکی از دخترا رو تو دفتر نگه‌داشته بودن که چرا ابروهاتو برداشتی. چتری‌هاشو ریخته بود روی پیشونیش که مسئولین مدرسه متوجه نشن، ولی فهمیده بودن و داشتن دعواش می‌کردن.


۱۴. یه بارم یکی از معلما از روش تدریسم تعریف می‌کرد. گفت دخترم تو کلاس شماست. سریع گفتم لطفاً اسمشو نگین که ناخودآگاه رفتارم نسبت بهش با بقیۀ بچه‌ها تفاوتی نداشته باشه.


۱۵. یه بارم یکی از بچه‌ها اومد گفت اسم اونایی که درسو گوش نمی‌دنو یواشکی بنویسم بیارم براتون؟ تو کلاس بقیۀ معلما این کارو می‌کنم و کلاس ساکت میشه. گفتم نه، اگه لازم باشه اسم کسیو بنویسی باید قبلش بهشون اطلاع بدی. فعلاً نیازی نیست.

فکر کنم در آینده قراره مُخبر بشه این بچه :|


۱۶. برگه‌های امتحانو با خودکار سبز تصحیح می‌کنم نه قرمز.


۱۷. هفتۀ اولی که رفتم مدرسۀ شمارۀ سه، همون هفته‌ای بود که سه‌شنبه‌ش مامان و بابا به‌شکل غافلگیرانه‌ای اومدن تهران. یکشنبه اولین روز کاریم تو این مدرسه بود. سه‌شنبه هم باید می‌رفتم، ولی صبحش یه جلسۀ مهم تو فرهنگستان داشتم که یکی از ارکان جلسه من بودم و نمی‌تونستم نرم. از مدیر خواهش کردم سه‌شنبه هم معلم قبلی بره سر کلاس و قبول کرد. اون هفته متوجه شدم تولد مدیره. این سومین باری بود که وارد یه جایی می‌شدم و یکی متولد میشد. چون از مدیر خوشم اومده بود یه جعبه از شیرینیایی که بابا اینا از تبریز سوغاتی آورده بودنو بردم برای مدیر. یکی از جعبه‌ها رم کنار گذاشته بودم برای مدیر شمارۀ دو. ولی رفتارهایی که ازش دیدم باعث شد منصرف شم و به‌جای مدرسه، سوغاتیه رو ببرم فرهنگستان و بین همکارای اونجا پخش کنم.


۱۸. برای امتحان نوبت اول، تو گروه دبیران پیشنهاد دادم که یکی از موضوعات انشاشون نامه به پدر یا مادر باشه. روزشون هم نزدیک بود. چهارتا موضوع داده بودیم که اکثراً همینو انتخاب کرده بودن. چیزی که برام غیرقابل‌انتظار بود این بود که تعداد قابل‌توجهی از دانش‌آموزان بچه‌های طلاقن یا اگرم نباشن پدر و مادرشون جدا از هم زندگی می‌کنن. تو نامه‌هاشون اظهار دلتنگی کرده بودن. یکیشونم طلاق رو با «ت» نوشته بود! از مشاور مدرسه خواستم اگر شیوه‌نامۀ خاصی در برخورد با این دانش‌آموزان دارن بهم بدن که باهاشون درست رفتار کنم. گفت می‌دونه و آمار این بچه‌ها خیلی بیشتر از چیزیه که تو انشاها دیدی. گفت مسائل دیگه‌ای هم هست که باید خودتو آماده کنی برای مواجهه باهاشون. گفت دانش‌آموزها اکثراً دوست‌پسر دارن و باهاشون رابطه دارن و یه وقت ممکنه بهت اعتماد کنن و بگن پریودشون عقب افتاده و احتمال می‌دن که حامله‌ن. اونجا باید بتونی مدیریت کنی اون اتفاقو.

۲۴ نظر ۱۵ دی ۰۲ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۵- آنچه گذشت: یکشنبه ۷ آبان تا جمعه ۲۶ آبان

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۳۰ ب.ظ

چهارشنبه سوم آبان رفتم مدرسۀ شمارۀ یک و برنامه‌مو از مدیر گرفتم و قرار شد از یکشنبه برم سر کلاس. گویا اون روز تولد مدیر این مدرسه بود. وقتی رسیدیم یه کیک نصفه روی میز بود که قبلاً خورده بودن و از اینی که مونده بود برای منم آوردن. 

یکشنبه‌ها هنر و آمادگی دفاعی داشتن و سه‌شنبه‌ها زبان. کتابشونو دانلود کردم و ورق زدم ببینم چی توشه. یه نگاهی به کتاب راهنمای معلم هم انداختم. پیش از این با آدم‌هایی سروکار داشتم که چهل پنجاه سالی ازم بزرگتر بودن و در تعامل باهاشون، ازشون یاد می‌گرفتم و حالا با جماعتی بی‌تجربه و نادان! و بعضاً پرتوقع و بی‌ادب روبه‌رو بودم که سنشون از نصف عمر من هم کمتر بود و قرار بود ازم یاد بگیرن. تنها خوبیِ این مدرسه این بود که تو هر مقطع یه دونه کلاس داشت و معلم مجبور نبود یه مطلب رو چند بار تو هر کلاس تکرار کنه. بعداً تو مدرسۀ شمارۀ دو و سه فهمیدم تکرار کردن رو دوست ندارم. اگر یه مدرسه‌ای شش‌تا کلاس دهم داشته باشه تو مجبوری درستو حداقل شش بار تکرار کنی و این برای منِ تنوع‌طلب عذابه. 

یکشنبه هفتِ آبان، اولین روز کاریم تو مدرسۀ شمارۀ یک بود. یه جای دور که برای اینکه به‌موقع برسم باید شش صبح راه می‌افتادم. هم باید تاکسی سوار می‌شدم هم اتوبوس هم مترو. بدمسیر بود. تاکسی خطی نداشت و باید اسنپ می‌گرفتم یا سوار ماشینای شخصی می‌شدم. روز اول تدریسم روز تولد یکی از بچه‌ها بود. یکی به اسم یکتا که وقتی وارد کلاس شدم همه داشتن تولدشو تبریک می‌گفتن. خودمو معرفی کردم و گفتم معلم آمادگی دفاعیتونم ولی تخصصم زبان‌شناسیه. گفتم مدرک برق هم دارم و اولین سؤالشون این بود که مگه خانوما هم می‌تونن برق بخونن؟ معلمای دیگه اسم کوچیکشونو نمی‌گفتن و من گفتم. سنمو پرسیدن و گفتم. اینم براشون عجیب بود؛ چون سن هیچ کدوم از معلماشونو نمی‌دونستن. ازشون پرسیدم تا کجا بهشون درس دادن و گفتن معلم نداشتن تا حالا. درس اولشون راجع به امنیت بود. ازشون خواستم متن درسو بلند بخونن و بقیه گوش بدن. کلمات سخت رو براشون معنی می‌کردم و هم‌خانواده می‌گفتم! امن، امین، امنیت، ایمان، ایمن. در این حد بلد بودم خب :)) زنگ هنر هم همین کارو کردم و ازشون خواستم متن کتابو بلند بخونن و بعدش طبق آنچه که تو کتاب گفته چندتا طرح بزنن. اسم کتابشون فرهنگ و هنر بود و علاوه بر طراحی و نقاشی، صنایع دستی و موسیقی و عکاسی و بازیگری و... هم داشتن. تدریس زبان، کمی به تخصصم نزدیک بود، ولی حال نمی‌کردم باهاش. دوازده ساعتم (که میشه دو روز در هفته) با اینا پر شده بوده و تنها دلخوشیم این بود که مسئول اداره گفته بود برای دوازده ساعت دیگه‌ت ادبیات پیدا می‌کنم.

یکشنبه ظهر از اداره زنگ زدن که یه جایی پیدا کردن که دو روز معلم ادبیات می‌خواد و یه کم نزدیک‌تر از این مدرسه‌ست. در این حد نزدیک که به جای شش صبح، شش‌ونیم هم می‌تونم راه بیفتم ولی مسیر اینم سرراست نبود و باید تاکسی و اتوبوس و مترو سوار می‌شدم. یک‌شنبه بعد از ظهر رفتم اونجا رم دیدم و برنامه‌مو گرفتم و دیگه نتونستم برم فرهنگستان. یکی از مرخصیای فرهنگستانم سوخت. به مدیر مدرسۀ شمارۀ دو گفتم هر هفته دوشنبه‌ها می‌خوام برم دانشگاه و استادمو ببینم. گفتم دانشجوی دکتری‌ام. خواستم کلاسامو بندازه روزای شنبه و چهارشنبه. قبول کرد و قرار شد از چهارشنبه برم سر کلاس. خوشحال بودم که دو روز هم قراره ادبیات درس بدم. گفت اگه زودتر پیدات می‌کردم می‌گفتم هر چهار روزتو بیای اینجا ادبیات بگی، چون اون یکی معلممون هم داره بازنشسته میشه. 

هفتهٔ اول به هر سختی‌ای بود گذشت. راضی نبودم. حالم از شرایطی که پیش اومده بود و آدمایی که می‌دیدمشون و باهاشون در ارتباط بودم به هم می‌خورد و به انصراف فکر می‌کردم. ولی احساسمو جایی بروز نمی‌دادم. اوایل، تو فرهنگستان هم شرایطم خوب نبود. رفتار بعضیا عجیب و غریب شده بود. نمی‌دونم از سر حسادت بود، یا حس می‌کردن جاشونو گرفتم یا جاشونو تنگ کردم که چوب لای چرخم می‌ذاشتن و بدخلقی می‌کردن. ولی در مقایسه با مدرسه، فرهنگستان خوب بود و حالم اونجا بهتر بود. یه تعداد از دوستام بابت استخدامم خوشحالی می‌کردن و ازم شیرینی می‌خواستن و برنامه‌ریزی می‌کردن برای دورهمی و خبر نداشتن چقدر حالم بده.

هفتۀ دوم مدیر مدرسهٔ اول ازم خواست زنگای هنر و آمادگی با بچه‌ها ریاضی کار کنم. من که از خدام بود ولی نه وجدانم اجازه می‌داد نه از نظر قانونی و اخلاقی کار درستی بود. ولی برای اینکه حرفش زمین نیفته اون هفته نیم ساعتم ریاضی کار کردم باهاشون. گویا آزمون قلمچی داشتن. مسائل ساده رو نمی‌فهمیدن و مواجهه با این حجم از نفهیدن عصبانیم می‌کرد. احساس می‌کردم وقتم داره تلف میشه. مدرسه‌ها دور بودن و بعد از ظهرها دیر می‌رسیدم فرهنگستان و کسر می‌شد از حقوقم. صبح‌ها زودتر از برادرم از خونه خارج می‌شدم و شبا دیرتر از اون برمی‌گشتم. وقتی می‌رسیدم خونه، هم جسمم خسته بود هم روحم. یه روز مدیر می‌گفت اولیا ناراضی‌ان (در حالی که نبودن و از خودش می‌گفت)، یه روز می‌گفت بچه‌ها ناراضی‌ان (که اینم الکی می‌گفت)؛ یه روزم می‌گفت تو چرا صبح‌ها نمیای اتاق من بهم سلام بدی و ظهر موقع رفتن چرا خداحافظی نمی‌کنی ازم؟ (گویا روال این مدرسه این بود که معلما صبح و ظهر برن دستبوس مدیر). همین حاشیه‌ها خسته‌م می‌کرد. یه روزم اون یکی مدیره گفت یکی دیگه که تجربه و تواناییش بیشتره رو بیارم زبانو تدریس کنه و تو حقوقتو بده به اون. که قبول نکردم و گفتم من به توانایی و سوادم اطمینان دارم و با پارتی و به توصیۀ کسی نیومدم تو این جایگاه. هر موقع همونایی که ازم آزمون علمی و عملی گرفتن و گزینشم کردن به‌دلیل ناکارآمدی برکنارم کردن می‌رم کنار. با یه همچین آدمای مزخرفی داشتم روزمو می‌گذروندم. یه بار وقتی رسیدم خونه و دیدم برادرم خونه نیست و تنهام، همۀ خشم و ناراحتیمو ریختم توی صدام و با صدای بلند داد زدم. داد می‌زدم و بلندبلند گریه کردم. دادی که سر مدیر و رئیس و همکار و بچه‌ها نزده بودمو روی در و دیوار خونه خالی کردم. این وسط یه بارم شدیداً سرما خوردم.

هفتۀ سوم بچه‌های مدرسۀ اول امتحان زبان داشتن. سؤالاشونو طراحی کرده بودم و برای معاون فرستاده بودم. وقتی یکشنبه رفتم سراغ سؤالا رو بگیرم ببینم نیاز به اصلاح داره یا نه، متوجه شدم قراره یه معلم زبان دیگه جایگزینم بکنن. البته هنوز معلمه رو پیدا نکرده بودن! احساسمو به روی خودم نیاوردم ولی عمیقاً خوشحال بودم که دیگه ریخت این مدرسه رو نمی‌بینم. گفتم حالا که برای زبان نمیام، دلیلی نداره هنر و آمادگی دفاعی رو هم اینجا تدریس کنم. چون اونا رو برای پر کردن ساعتم داده بودن. چیزی نگفتن. منم رفتم سر کلاس، با بچه‌ها خداحافظی کنم. یکی از درسای آمادگی دفاعی، پیدا کردن جهت‌های جغرافیایی با کمک ستاره‌ها و چیزای دیگه بود. با اینکه هنوز به اون قسمت نرسیده بودن جلسۀ آخر اینا رو بهشون درس دادم. زنگ بعدی هم از یکی از بچه‌ها که طراحیش خوب بود خواستم اسم بچه‌هایی که هنرشون خوبه رو بنویسه و تحویل مدیر و معلم جدید بده تا حمایت بشن و تو جشنواره‌های هنری شرکت کنن. تکالیفی که تحویل گرفته بودمم دادم به نماینده که بده به معلم جدید. بعدشم ازشون خداحافظی کردم. یکی از بچه‌ها (که اسمش کوثر بود) گفت عاشق ریاضیه و در آینده می‌خواد مهندس بشه و ازم خواست شماره‌مو بهش بدم تا در ارتباط باشیم. کپی شناسنامه و عکسمم از معاون گرفتم. به درد اینا نمی‌خورد دیگه. ولی بعداً به درد خودم قرار بود بخوره. 

به اداره نگفتم که مدرسه گفته نیا. فکر کردم مدیر خودش میگه و هر موقع مدرسه پیدا کنن بهم زنگ می‌زنن. ولی گویا خبر داشتن و فرداش که دوشنبه باشه از اداره زنگ زدن گفتن بیا مدرسۀ جدید بدیم بهت. گفتم دوشنبه‌ها دانشگاهم و بعدشم می‌رم فرهنگستان. نمی‌تونم بیام. سه‌شنبه هم نرفتم اداره. چهارشنبه هم تو اون یکی مدرسه کلاس ادبیات داشتم و نتونستم برم اداره. پنج‌شنبه هم که اداره باز نبود. جمعه هم که تعطیله؟ نه دیگه. جمعه رئیس اداره با موبایلش زنگ زد که یه مدرسه پیدا کردیم که دو روز معلم ادبیات می‌خواد و مدیرش خیلی خانم خوبیه. ولی مسیرش دوره. گفتم ادبیات باشه؛ مسیرش مهم نیست. تشکر کردم و خوشحال بودم. بعد که آدرس مدرسه رو از مدیر گرفتم و تو نقشه پیدا کردم دیدم خیییییییلی دوره. ینی اگه برای مدرسۀ قبلی شش صبح راه می‌افتادم برای اینجا باید زودتر از شش راه می‌افتادم. برگشتنی هم از اونجا تا فرهنگستان با مترو و اتوبوس دوونیم ساعت راه بود. این شد که دیگه قید حمل‌ونقل عمومی رو زدم و تسلیم اسنپ شدم. با خودم فکر کردم ماهی دو سه تومن هزینۀ اسنپ بدم، بهتر از اینه که با مترو و اتوبوس برم و دیر برسم و دو سه تومن از حقوقم کم بشه.

۲ نظر ۱۴ دی ۰۲ ، ۱۹:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

شنبه (۲۹ام) صبح یه جلسه داشتم، ظهر یه جلسه و بعدازظهر هم یه جلسه. قبل از جلسهٔ بعدازظهر با چند نفر از همکارای فرهنگستان مشورت کردم و همه از صدر تا ذیل، متفق‌القول بودن که اینجا خوب نیست. همه‌شونم توضیح می‌دادن که فکر نکن که فکر می‌کنیم که جامونو تنگ کردی. اتفاقاً اینجا بودنت برای ما بهتره، ولی برای خودت مدرسه بهتره. بعدازظهر با خود دکتر هم که حرف زدم گفت نمی‌تونم بگم نری، تصمیم با خودته، ولی می‌تونی اینجا هم همکاریتو ادام بدی. گفت اینجا امکان رسمی شدن و مزایا و افزایش آنچنانی حقوق نداره و اونجا از این لحاظ بهتره. امکان هیئت‌علمی شدن هم داری اونجا. بعد پرسید کدوم منطقه‌ای و منم دیده‌ها و شنیده‌های روز قبلمو توضیح دادم. گفتم با این اوضاعی که مدارس دارن احتمال داره ریاضی و فیزیک هم تدریس کنم، ولی ترجیح خودم ادبیاته. اجازه دادن که ساعت کاریم ظهر تا عصر باشه و تا ظهر مدرسه باشم. در مورد منطقه هم گفتم فردا می‌رم ادارهٔ کل و درخواست می‌دم که منطقه‌مو عوض کنن. با لحنی که «خودم می‌تونم درستش کنم» اینو گفتم. ایشونم دیگه نگفت بذار یه نامه‌ای توصیه‌ای چیزی بهت بدم (سال ۹۴ که برای مصاحبهٔ ارشد رفته بودم، تو جلسهٔ مصاحبه ازم پرسیدن اینجا انتخاب چندمته و من گفتم سوم چهارم. گفتم چون فرهنگستان خوابگاه نداره. با اینکه دولتی و روزانه‌ست ولی خوابگاه نمی‌ده. هنوزم نمی‌ده. اون موقع خودشون گفتن اگه انتخاب‌های اولتو بسوزونی می‌تونیم به دانشگاه‌های دیگه نامه بدیم که بهت خوابگاه بدن. یادمه شریف قبول نکرد ولی شهید بهشتی قبول کرده بود و من دورهٔ ارشدمو تو خوابگاه شهید بهشتی بودم).

فرداش که یکشنبه ۳۰ مهر باشه رفتم ادارهٔ کل آموزش‌وپروش تهران. اسم دو نفرو از یکی از کارمندای ادارهٔ اون منطقهٔ پایین‌شهر گرفته بودم. گفته بود برای انتقال باید برم سراغ اینا. اولی یه آدم بسیار بداخلاق و بی‌ادب بود. دومی خوش‌صحبت و مؤدب بود و یه ساعت منو به حرف گرفت که زبان‌شناسی و فرهنگستانو با رسم شکل توضیح بدم براش. شماره‌م هم گرفت که اگه کاری داشت روی کمکم حساب کنه! بعدشم یه کاغذ داد دستم گفت درخواست انتقالیتو با شماره‌ت بنویس تماس می‌گیریم. من شماره‌شو نگرفتم و نپرسیدم اگه تماس نگرفتید چی کار کنم. تدریس برای طبقهٔ محروم جامعه برای من دلپذیرتر بود تا تدریس برای مرفهین بی‌درد؛ ولی نمی‌خواستم همین اول کار، حرف حرف اینا باشه. شاید اگه برخوردشون محترمانه بود انقدر پافشاری نمی‌کردم سر منطقه. ضمن اینکه بچه‌های پایین‌شهر مشکلات و ناهنجاری‌هایی دارن که شاید منِ کم‌تجربه فعلاً نتونم مدیریت کنم. تو اون کاغذی که مسئول خوش‌اخلاق داد با دلیل و منطق توضیح دادم که کدوم منطقه رو می‌خوام. گفت ببر پیش فلانی. دیدم فلانی همون مسئول بداخلاق و بی‌ادبه که یه کم پیش باهاش بحث کرده بودم و جواب منفی داده بود بهم. از مسئول خوش‌اخلاق خداحافظی کردم و دوباره رفتم پیش بداخلاقه. درخواستمو دادم به یه خانومی که پشت در بود و ازش خواستم اون ببره تو. خودم نمی‌خواستم مجدداً ببینمش. تو درخواستم نوشته بودم تو فلان منطقه، حاضرم هر درسی رو تدریس کنم ولی به‌شرطی که همون منطقه باشه.

دوشنبه و سه‌شنبه منتظر تماسشون بودم. خبری نشد. سه‌شنبه صبح قبل از اینکه برم فرهنگستان، سر راهم رفتم ادارهٔ آموزش‌وپرورش اون منطقه‌ای که می‌خواستم اونجا باشم. ساختمان شیک و تمیزی داشت. فهمیدم اینا حتی تو ساختمون اداره‌های مناطق هم تبعیض قائل می‌شن چه رسد به امکاناتی که به معلم و دانش‌آموزها اختصاص می‌دن. از مسئول کارگزینی پرسیدم ابلاغم اینجا نیومده؟ گفت نه. پرسیدم مدارس این منطقه کمبود معلم ندارن؟ گفت نه. ولی نه‌ش نهٔ قطعی نبود. غیرمستقیم از لحنش فهمیدم که اگه نامه‌ای چیزی می‌بردم می‌تونستن معلمای بازنشسته و حق‌التدریسیشونو با من جای‌گزین کنن. با همون آقاهه که اسم دو نفر از مسئولان ادارهٔ کل رو بهم داده بود تماس گرفتم و پرسیدم آیا ابلاغم هنوز همون‌جاست؟ گفت آره. گفتم یکشنبه درخواست انتقالی داده بودم، ولی هنوز باهام تماس نگرفتن ببینم قبول کردن یا نه. گفت حضوری برو پیگیری کن یا زنگ بزن. شمارهٔ اون مسئول خوش‌اخلاقو نداشتم که زنگ بزنم. تو فرهنگستانم جلسه داشتم و دیگه نرفتم اداره برای پیگیری درخواست. یه ماه بود که تو فرهنگستان با لپ‌تاپ خودم و اینترنت گوشیم کار می‌کردم و هنوز برام کامپیوتر و کابل نیاورده بودن. این هفته کامپیوتر آوردن، ولی همچنان تلفن نداشتم.

چهارشنبه صبح قبل از اینکه برم فرهنگستان، رفتم ادارهٔ کل برای پیگیری درخواستم. خبری نبود. مسئول خوش‌اخلاق ارجاعم داد به مسئول بداخلاق. گفت همه چی دست اونه. یادم نیست که این بداخلاقه تو اتاقش نبود یا من خودم نرفتم. بی‌خیال استخدام شدم و داشتم برمی‌گشتم که گوشیم زنگ زد. هنوز تو اداره بودم. یه خانومه پشت خط بود. پرسید شما الان کدوم منطقه مشغول به کار شدی؟ گفتم هنوز هیچ جا. گفتم برای انتقال از فلان‌جا به فلان‌جا درخواست دادم و منتظر جوابم. گفت الان تو اداره‌ای؟ گفتم آره. گفت صداتو از پشت در اتاقم می‌شنوم، بیا تو. نمی‌دونم کجا و پشت در اتاق کی وایستاده بودم ولی رفتم تو و دیدم خانومه گوشی دستشه و با من حرف می‌زنه!

گفت اون منطقه‌ای که می‌خوای نیرو نمی‌خواد، ولی فلان منطقه می‌تونم بفرستم. فلان منطقه به‌لحاظ عددی یه دونه با جایی که می‌خواستم فاصله داشت و نیمهٔ شمالی شهر بود. قبول کردم. با مسئول اونجا تماس گرفت و گفت یکیو می‌فرستم پیشت که لیسانس فلانه و دکترای فلانه و هر درسی بدی از پسش برمیاد. بهم گفت همین الان برو برنامه‌تو بگیر و از شنبه برو سر کلاس. تشکر کردم و رفتم ادارهٔ آموزش‌وپرورش اون منطقه. وقتی رسیدم، تازه فهمیدم اونجا درسته که به‌لحاظ عددی یه منطقه باهام فاصله داره، ولی از نظر مسافت، از جنوب تهران هم دورتره. خبری از مترو هم نیست و هر چی درمیارم باید خرج اسنپ کنم. ولی خوشحال بودم که حرف اونا به کرسی ننشست و تونستم بدون توصیه‌نامه و پارتی‌بازی منطقه‌مو عوض کنم. کاری که می‌گفتن محاله بشه. البته حرف منم به کرسی ننشسته بود. همزمان با من، مدیر یه مدرسه هم تو اون اداره بود و معلم زبان و هنر و علوم و آمادگی دفاعی لازم داشت. منو سپردن دست اون! که ۲۴ ساعت منو پر کنه. از محتوای کتابای هیچ کدوم از این درس‌ها اطلاع نداشتم. گفت الان دارم می‌رم مدرسه و قرار شد باهاش برم برنامه‌مو بگیرم. مسیری که می‌رفتیمو با گوشی داشتم چک می‌کردم. مدرسه رو از روی نقشه پیدا کردم و دیدم وسط بیابونه. چندتا پادگانم اطرافش بود. جا خوردم! پرسیدم دانش‌آموزا و معلما چجوری میان اینجا؟ گفت مدرسه تو شهرکه. اینا همه‌شون تو شهرک زندگی می‌کنن. با خودم فکر می‌کردم حالا چرا مدرسه و شهرکو وسط پادگان ساختن که فهمیدم اینا بچه‌های کسایی هستن که تو این پادگان‌ها خدمت می‌کنن. عجب غلطی کردم و عجب گیری افتادم گویان دنبال کلیدِ کنترل z می‌گشتم. خدا رو شکر نتونستن برنامهٔ درس علوم رو جابه‌جا کنن و فقط دو روز در هفته و در واقع ۱۲ ساعت برنامه نوشتن برام.

اون دو هفته‌ای که تو این مدرسه بودم لحظه‌به‌لحظه‌ش برام عذاب بود. کلاس‌های زبان به‌شدت نایکدست بود. یه تعداد زبانشون عالی بود و یه تعداد هنوز حروف الفبای انگلیسی رو بلد نبودن. مدیریت یه همچین کلاسی توان‌فرسا بود. با درس هنر ارتباط برقرار نمی‌کردم. هیچ وقت ارتباط برقرار نکردم و حالا عذاب وجدان هم داشتم بابت این بی‌ذوقیم. حس می‌کردم دارم استعداد بچه‌ها رو کور می‌کنم و نمی‌تونم هدایتشون کنم. لبخند می‌زدم که طراحیت قشنگه، ولی تو دلم می‌گفتم خب که چی؟ چرا بشر عمرشو برای کشیدن چیزی که میشه عکسشو گرفت تلف می‌کنه؟ اصلاً وقتی میشه تایپ کرد، چرا خوشنویسی؟ مزخرف‌ترین زنگ هم آمادگی دفاعی بود که محتوای جنگ و دفاع داشت. نه به مباحثش علاقه داشتم نه با توجه به شغل پدراشون احساس راحتی و امنیت می‌کردم. کافی بود یکی شیطنت کنه و یه تیکه‌ای بار نظام کنه و من سکوت کنم تا فرداش اولیا هجوم بیارن مدرسه. مثل اون خانومی که روز اول تو حیاط مدرسه دیدم داد و فریاد می‌کنه که چرا دانش‌آموزها تو مدرسه حجاب ندارن. داشت تهدید می‌کرد که عکس می‌گیره و می‌فرسته اداره. با یه همچین والدینی طرف بودم. و البته با دانش‌آموزانی که برای والدینشون گزارش می‌بردن!

۱۵ نظر ۰۱ دی ۰۲ ، ۱۷:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه (فردایِ پست قبل!) رفتم فرهنگستان و برای چهارمین بار دستور خط و اصول و ضوابط فرهنگستانو گرفتم. هر بار که اینا رو می‌گیرم قسمت نمیشه خودم نگهش دارم و می‌دمش به دوستام. حتی اینی که الان دارمم تصمیم دارم بدم به یکی از دوستام. اون پایان‌نامه‌ای که عکسشو تو اینستا گذاشته بودم و قول اسکنشو به استاد مشاورم که از دنبال‌کنندگانمه داده بودم رو هم برای بار دوم اسکن کردم. بار اول به‌خاطر سهل‌انگاری مسئول دستگاه، همهٔ صفحات سیاه افتاده بود و زحماتم بر باد رفته بود ولی کظم غیظ کرده بودم و چیزی نگفته بودم. چهارشنبه شب یکی از دوستان خانوادگیمون پیام داد که نتایج آزمون استخدامی اعلام شده و چه خبر؟ خودشم شرکت کرده بود ولی گویا قبول نشده بود. امتیازات غیرعلمیش همه‌جوره بیشتر از من بود. از تأهل و دوتا بچه تا چیزای دیگه. حالا یا تو بخش علمی کم آورده یا تبریز ظرفیتش کم بود و نخواستنش. البته خودش نگفت قبول نشده. این‌طور به‌نظر می‌رسید که قبول نشده. سنجشو چک کردم و دیدم قبول شدم. بهش گفتم، ولی نپرسیدم تو چی؟ اونم نگفت. دیگه جای دیگه‌ای اطلاع‌رسانی نکردم این خبرو. چون هنوز مطمئن نبودم از خودم که آیا می‌خوام معلم شم یا نه. تقریباً یه ماهم بود که فرهنگستان مشغول‌به‌کار بودم و به‌لحاظ قانونی هم یه کم دست و بالم بسته بود. پس‌فرداش که می‌شد جمعه، صبح از ادارهٔ آموزش‌وپروشِ یکی از مناطق نیمهٔ جنوبی تهران تماس گرفتن. روی پیام خودکار بود و یه اپراتور پشت خط بود. مضمون حرفش این بود که پاشو بیا اداره برای تشکیل پرونده. چرا اونجا؟ پا شدم رفتم ادارهٔ مذکور ببینم چه خبره. من ساکن نیمهٔ شمالی تهران بودم و اونجایی که گفته بودن بیا دور بود. طبق قانون باید می‌رفتم مدارس نزدیک خونه‌مون. همون دم در ورودی اداره یه ابلاغیه دادن دستم که موظفم از فردا، ینی از شنبه تو فلان منطقه تدریس کنم. گفتن برو بالا برنامهٔ درسیتو بگیر. شوکه شده بودم. من به هوای اینکه یکی دو سال قراره آموزش و دوره ببینم امسال تو این آزمون شرکت کرده بودم. رفتم بالا و بعد از بررسی آدرس دقیق مدارس اون منطقه به یکی از اونایی که پشت میز نشسته بودن و برنامه می‌دادن دست ملت گفتم من هیچ تجربه‌ای ندارم و می‌خوام دوره ببینم بعد. گفت این مدارسی که می‌بینی معلم ندارن و از فردا باید برید مدرسه. دوره‌های ضمن خدمت هم دارید. گفتم ضمن خدمت نه. منظورم دوره‌های قبل از خدمته. بعد توضیح دادم که اصلاً ساکن این منطقه نیستم و فلان‌جا دانشجوام و تو فرهنگستان شاغلم و خوابگاه و خونه‌م دوره از اینجا. وقت آزاد هم ندارم برای تدریس. این مکالمه در شرایطی برقرار بود که دوروبرمون غلغله بود. همه اومده بودن برنامه بگیرن. همون بدو ورود یکی ازم پرسید عربی بلدی درس بدی؟ زبان چی؟ فیزیک؟ همچنان تو شوک بودم. اصلاً مهم نبود دبیر چی هستی. فقط باید برنامه‌تو پر می‌کردی. با هر درسی. با یه پیرهن خردلی بحثم شد سر همین موضوع. یکی از دخترا گفت اگه از شنبه نری حقوق نمی‌دنا. گفتم مهم نیست. یکی از مسئولا که به‌زور می‌خواست برنامه‌مو پر کنه گفت دیر بجنبی مدرسه‌ها پر میشه ها. گفتم من که از خدامه هیچ مدرسه‌ای بدون معلم نمونه. برنامه‌مو که هنوز خالی بود به اون مسئول پشت میز پس دادم و گفتم هم خوابگاهم هم دانشگاهم هم فرهنگستان از اینجا دوره. میشه برم مدارس منطقهٔ فلان؟ گفت اونجا کمبود معلم نداره. استخدامیای جدیدو معمولاً می‌فرستن پایین‌شهر. با اونم بحثم شد. کسایی که اومده بودن استخدام شن می‌گفتن انقدر بحث نکن و تا مدرسه‌ها پر نشده برنامه‌تو بگیر از فردا برو سر کلاس. گفتم من درخواست انتقالی دارم، کی به این درخواست من رسیدگی می‌کنه؟ اصلاً می‌خوام با رئیس اینجا صحبت کنم. گفتن برو با اون آقاهه که پیرهن خردلی پوشیده حرف بزن. دیدم همونیه که قبلاً باهاش بحث کردم. منصرف شدم.

درسته منطقه‌ش پایین‌شهر بود، و دور بود، ولی مترو و اتوبوس داشت. برعکس بالاشهر که وسایل حمل‌ونقل عمومیش کمتره. ولی چون برخوردشون یه جوری بود که انگار پایین‌شهر ارزش کمتری داره و معلم تازه‌استخدام‌شده هم ارزش کمتری داره، لجم گرفته بود و نمی‌خواستم حرف، حرف اونا باشه. مناطق یک تا شش هم گویا نورچشمیا بودن و کمبود نداشتن. تازه می‌گفتن همهٔ ۲۴ ساعتتم نمی‌تونیم درس رشته‌ای که قبول شدی رو بدیم و باید دوازده ساعتم درسای سطح پایین و غیرمهم تدریس کنی. مثل هنر و دینی و املا و انشا و آمادگی دفاعی. اینکه اینا رم می‌سپردن دست غیرمتخصص لجمو درمیاورد. از این لج‌درآرتر این بود که با همه برخورد یکسانی نداشتن. مثلاً یه آقایی اومد که ابلاغیه سه نفر دستش بود که از دولّا راست شدن جلوش فهمیدم پارتی داره. روی هر سه برگه نوشت ۲۴ ساعت فلان مدرسه. یه مدرسهٔ خوب. در واقع عالی. یه لحظه از خودم پرسیدم من چرا اینجام واقعاً؟ ابلاغیه‌مو پس دادم و برنامه‌مو تحویل نگرفتم و برگشتم خونه. 

فرداش شنبه بود و من شنبه‌ها دکتر حدادو می‌بینم و جلسه دارم. هر بارم می‌رم پیشش درخواست و نامهٔ یه ملتمس رو می‌برم گره از کارش باز کنه. آیا به‌نظرتون این بارم نوبت خودمه یا ما اهل پارتی‌بازی نیستیم؟

۵ نظر ۲۷ آذر ۰۲ ، ۱۶:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۱- بیست‌وپنج مهر

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

اواسط مهر، گیله‌مرد پیام داد که یه جلسه مثل اون سری هست. تشریف میارید؟ گیله‌مردو که یادتونه؟ اگر هر دانشگاه به تعداد رشته‌هاش دبیر انجمن علمی داشته باشه، اون دبیرها بین خودشون یه دبیر دبیران دارن که نمایندهٔ اونا و نمایندهٔ دانشگاهشونه. پس به تعداد دانشگاه‌ها دبیر دبیران داریم. حالا این دبیر دبیران یه نماینده هم دارن که دبیر دبیر دبیرانه و همون گیله‌مرده. تعجب کردم. فکر می‌کردم بعد از اون ماجرای عکس‌ها (یادتونه که کدوم عکس‌ها؟) دیگه دعوتم نمی‌کنن همچین جاهایی. البته گیله‌مرد از اون ماجرا اطلاع نداشت. تو دلم گفتم آخ جون بازم استرس و بازم یه خاطرهٔ هیجان‌انگیز. نوشتم بله، حتماً. نگفت کِی. منم نپرسیدم. 

چند روز بعد زنگ زدن گفتن دانشگاه شهید بهشتی قراره برای برگزاری فلان جشنواره تفاهم‌نامه امضا کنه با فلان‌جا و یکشنبه ۲۳ مهر شما هم دعوتید به این مراسم. فکر کردم از این برنامه‌هاست که هزار نفر دعوتن و چهارتا مسئول میان سخنرانی می‌کنن و می‌رن. به یکی از مسئولان دانشگاه اطلاع دادم که چنین جایی دعوتم و این معرفی‌نامه‌م هست. چون نمایندهٔ دانشگاه بودم فکر کردم که باید به دانشگاه هم اطلاع بدم. و ازشون پرسیدم نمایندهٔ دانشگاهمون آیا هنوز منم یا نه. گفتن تویی، ولی باید یه نمایندهٔ دیگه انتخاب کنیم چون تو نمی‌رسی. راست هم می‌گفتن و من به‌ندرت دانشگاه می‌رفتم و همه‌ش فرهنگستان بودم. نماینده بودن هم صرفاً شرکت تو مراسم و اینا نبود. باید وقت بیشتری برای کارهای اجرایی صرف می‌کردم که نمی‌کردم. در واقع وقتشو نداشتم و از خدام بود نماینده نباشم. برای نماینده بودن هم خودم داوطلب نشده بودم و از پارسال که یکیو می‌خواستن بفرستن برای مراسمِ دانشگاه فردوسی مشهد این وظیفه رو بر عهده گرفته بودم.

چند روز منتظر موندم تا نمایندهٔ جدید دانشگاه رو معرفی کنن و من معرفی‌نامه‌مو بدم بهش و بگم یکشنبه بره شهید بهشتی. خبری نشد. از یه مسئول دیگه هم همین سؤالو کردم و گفت فعلاً تو نماینده‌ای. آخر هفته بود و بعید بود شنبه بتونن نمایندهٔ جدید رو معرفی کنن. ضمن اینکه انتخاب نماینده باید با انتخابات و رأی‌گیری صورت می‌گرفت. هر چند که من خودم بدون رأی‌گیری و همین جوری برای شرکت تو اون مراسمِ دانشگاه مشهد انتخاب شده بودم. خلاصه تا یکشنبه از اینا خبری نشد و منم یکشنبه ظهر از فرهنگستان مرخصی ساعتی گرفتم و زودتر از همیشه کارت زدم اومدم بیرون و رفتم دانشگاه شهید بهشتی. عصرشم جلسهٔ مجازی با گروه عمران و بتن داشتم. همچنان فکر می‌کردم از این مراسماست که تو یه سالن بزرگه و معلوم نیست کی به کیه. صرفاً داشتم می‌رفتم که حضور به هم برسونم و به وظیفهٔ نمایندگیم عمل کرده باشم.

وارد اتاق جلسه که شدم دیدم فقط من و نماینده‌های دانشگاه‌های شهر تهران دعوتیم. یه تعداد هم نیومده بودن و حدوداً ده نفر بودیم. گویا قرار بود حرف بزنیم و بعد تفاهم‌نامه امضا بشه. دوتا دختر و چندتا پسر. با اینکه آمادگی نداشتم و غافلگیر شده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم، ولی تصمیم گرفتم اگه گفتن صحبت کن به دو موضوع اشاره کنم و به سؤالاتشون جواب بدم. یکی راجع به حقوق بسیار کم اعضای انجمن‌های علمی بود، یکی هم متفاوت بودن زمان برگزاری انتخابات انجمن‌های دانشگاه‌های مختلف. بسیار کم یعنی دانشگاه‌های دیگه به ساعتی ۱۸ تومن اعتراض داشتن و می‌گفتن کمه، اون وقت دانشگاه ما ساعتی دووپونصد به بچه‌های کارشناسی حقوق می‌داد. به ارشدا چهاروپونصد، دکترا هم هشت‌وخرده‌ای. در مورد انتخاباتم انجمن یه دانشگاه اسفندماه عضو جدید می‌گرفت، یه دانشگاه خرداد، یکی آبان. مشخص نبود. ازم پرسیدن انتخابات شما کی هست؟ گفتم انجمن‌ها خرداده ولی نماینده‌مون نمی‌دونم چجوری انتخاب می‌شه. نمی‌دونم انتصابیه، انتخابیه، چیه. خودمم زمستون پارسال یهویی نماینده شدم. بعد دیدم اینا دارن همدیگه رو نگاه می‌کنن و یه اشاره‌هایی به هم می‌کنن.

فرداش که دوشنبه باشه تو فرهنگستان جلسه داشتم. کلاً من تو فرهنگستان جلسه دارم :)) اون روز جلسهٔ گروه بانکداری بود. بعدشم برای استاد شمارهٔ ۹ تولد گرفتیم. همون مسئولی که در جواب پیامم گفته بود تو نمی‌رسی و باید یه نمایندهٔ جدید انتخاب کنم زنگ زده بود و نتونسته بودم جواب بدم. بعد پیامک زده بود و احضارم کرده بود و در پاسخ به سؤال من که چرا و چی شده، گفته بود خیلی دارم محبت می‌کنم که برات پروندۀ کمیتۀ انضباطی تشکیل نمی‌دم. در ادامه هم گفته بود فردا صبح بیا توضیح بده چرا رفتی فلان‌جا هر چی دوست داشتی پشت سر من گفتی. اصلاً تو وقتی دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستی چرا پا شدی رفتی اونجا؟ گفتم جای تشکره این؟ مرخصی گرفتم و از کار و زندگیم زدم که الان بگین چرا رفتم؟ من نمی‌رفتم کی می‌رفت؟

عزل و نصب نماینده نباید دست مسئولان دانشگاه باشه و باید دانشجو خودش نماینده‌شو انتخاب کنه و اتفاقاً اون حرف دردسرسازم هم این بود که ما تاریخی برای انتخاب دبیر دبیران نداریم و نماینده‌مون انتصابی با نظر مسئولان انتخاب میشه. از اونجایی که خودم هم نماینده بودم، اولین کسی که با این حرف به دردسر می‌افتاد خودم بودم، ولی از خودم تاریخ انتخابات که نمی‌تونستم دربیارم بگم ما هم انتخابات داریم و فلان روز برگزار می‌کنیم. 

به هر حال باید می‌رفتم دانشگاه و توضیح می‌دادم. قرار شد فرداش که سه‌شنبه باشه از فرهنگستان مرخصی بگیرم برم ببینم چه خبره و چی شده. بعد یادم افتاد گیله‌مرد هم منو به‌عنوان نمایندۀ دانشگاه می‌شناسه و دعوتش روی همین حساب بود. منم که دیگه نماینده نبودم. بهش پیام دادم که این دیدار رهبری که چند روز پیش صحبتش بود کِیه؟ گفت فردا صبح. ینی سه‌شنبه. گفت امروز تا وقت اداری تموم نشده برید دعوت‌نامۀ دیدارو از وزارت علوم بگیرید. بعدش از وزارت علوم زنگ زدن که برای گرفتن کارت هماهنگ شیم. گفتم من دیگه نماینده نیستم و سِمَتی ندارم تو دانشگاه. آیا بازم دعوتم و بیام کارتمو بگیرم؟ گفتن تا نمایندۀ جدید رسماً اعلام بشه ما شما رو می‌شناسیم و بیا کارت دعوتتو بگیر. تازه اگه نماینده نبودم هم دیدار، دیدار نخبگان بود و یه رگه‌هایی از نخبگی رو داشتم اگه خدا قبول کنه :دی. به موازات صحبت با گیله‌مرد و وزارت علوم، با اون مسئول دانشگاه هم در حال بحث بودم و توضیح می‌دادم که من پشت سر کسی حرف نزدم و فقط جواب چندتا سؤالو راجع به انتخابات و حقوقمون دادم. حرف آخرش این بود که فردا (سه‌شنبه) صبح بیا دانشگاه با رئیس معاونت جلسه داریم که اونجا توضیح بدی. اول قرار بود مرخصی بگیرم برم ولی یادم افتاد که همین چند دقیقه پیش گیله‌مرد گفت دیدار رهبری فردا صبحه. دوباره به اون مسئول دانشگاه پیام دادم که فردا صبح بیت رهبری دعوتم! و اگه ممکنه از رئیستون بخواید این جلسهٔ توبیخ منو به یه روز دیگه موکول کنن. جواب نداد. زنگ زدم و جواب نداد. حتی به همکارش که پیشش بود تلفنی گفتم بهش بگه پیاممو جواب بده. شنید و پیاممو جواب نداد. از اونجایی که شمارۀ رئیس معاونتو داشتم خودم بهش پیام دادم و ماجرا رو توضیح دادم و گفتم فردا فلان‌جا باید برم و اگه ممکنه یه وقت دیگه خدمت برسم که خدمتم برسید :)) با خوش‌رویی گفت باشه و سلام ما رو به آقا برسون. گفتم حتماً. این مسئول عصبانی فکر نمی‌کرد شماره موبایل رئیسو داشته باشم و خودم شخصاً پیام بدم بهش. تازه بعد از اینکه خودم با رئیس حرف زدم جواب داد که باشه برو. دوباره مرخصی ساعتی گرفتم که تا وقت اداری تموم نشده برم کارت دعوتمو از وزارت علوم بگیرم. بدون این کارت کسیو راه نمی‌دن. سه‌شنبه رم کلاً مرخصی گرفتم و نرفتم فرهنگستان.

این دیدارِ سه‌شنبه، صبح بود و صبحانه هم دادن بهمون. کیک و چای و شیر و شیر کاکائو. بعضی از پدرها با بچه‌هاشون (که این بچه‌ها دانشجو بودن و دعوت بودن) اومده بودن و خواهش می‌کردن اونا رم راه بدن ولی ظرفیت محدود بود و نمی‌شد. دلم براشون سوخت که انقدر مشتاقن و نمی‌تونن. حاضر بودم کارتمو به یکی از این مشتاقان بدم.

این دفعه حواسم بود از در و دیوار عکس نگیرم و بچهٔ خوبی باشم و فقط دقت کنم. در مورد مشکلات نخبگان صحبت شد و در مورد غزه و بعدشم ناهار. مثل اینکه نماز جماعت فقط برای آقایون بود. سری قبلی هم افطاری داده بودن که چون برنج بود و ما برای افطار برنج نمی‌خوریم بردم خوابگاه برای سحری خوردم. ناهارم گرفتم و نخوردم. تا وقت اداری تموم نشده سریع رفتم دانشگاه و رئیس و اون مسئول دانشگاهو دم در اتاقشون گیر آوردم و گفتم فلانی‌ام و دوتا شکایت تنظیم کردم، به کی باید تحویل بدم؟ تازه می‌خواستم تنظیم کنم ولی فعلشو ماضی گفتم که قطعیت رو نشون بدم. تو ذهنم تنظیم کرده بودم. گفتن شکایتِ چی؟ گفتم شکایت از اعضای اون جلسه‌ای که تو دانشگاه شهید بهشتی بودن و اومدن راجع به من به شما گزارش غلط دادن و شما فکر کردید من پشت سر شما حرف زدم در حالی که نزدم. شکایت دوم هم از خود شما که هر کی هر گزارشی میاره بدون صحت‌سنجی باور می‌کنید و قبل از اینکه ماجرا رو از خودم بپرسید با تشکیل پروندۀ انضباطی تهدیدم می‌کنید. گفتن آخه شما رفتی راجع به حقوق و کار دانشجویی بچه‌ها گفتی فلان. گفتم خب مگه جز اینه؟ مگه دروغ گفتم؟ مگه فلان نیست؟ گفتن خب دست ما نیست که. گفتم مگه من گفتم دست شماست؟ من گفتم کمه. مگر اینکه دانشگاه بیشتر بگیره و کمشو بده به دانشجو. گفتن راجع به انتخاب نماینده هم گفتی انتصابیه. گفتم اولاً چون می‌پرسیدن گفتم، ثانیاً مگه اینم جز اینه؟ مگه دروغ یا اشتباه گفتم؟ تازه خودمم اولین کسی‌ام که با این حرفم به دردسر می‌افته. رئیس گفت حالا رفتی دیدار؟ گفتم آره از اونجا میام. تو دلم گفتم بحثو عوض نکن :)) یکی هم اون وسط هی به اونا می‌گفت حالا این بارو ببخشیدش. منم می‌گفتم چی رو ببخشن آخه؟ مگه من حرف اشتباهی زدم؟ خلاصه دیدن من از اون دانشجوهای خجالتی و کم‌رو که بی‌تجربه و مظلومن نیستم و زیر بار نمی‌رم. یه کم اونا کوتاه اومدن و یه کم من و قضیه حل و فصل شد. دیگه هم نرفتم معاونت. نه اونا سراغ منو گرفتن نه من با اونا کاری دارم. الانم همچنان نمی‌دونم نمایندهٔ دانشگاهمون کیه چون انتخاباتی برگزار نشده. اگر نماینده عوض شده باشه بازم به سلیقهٔ خودشون بوده. ولی چند روز پیش دوباره گیله‌مرد پیام داد و گفت می‌خوایم از هر دانشگاه چهار پنج‌تا دبیرو با نماینده‌شون ببریم بازدید سازمان انرژی اتمی. اسم و اطلاعات خودم و دبیرهایی که رشته‌شون مرتبط با انرژی هسته‌ای بودو گرفت و قرار شد بعد از استعلام خبر بدن. گفتم احتمالاً من دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستم و نمی‌دونم کیه. گفت فعلاً تا نمایندهٔ جدید به ما معرفی بشه ما شما رو می‌شناسیم. گفتم باشه و دیگه به دانشگاه اطلاع ندادم که بازم داستان نشه و بازدید به این مهمی و هیجان‌انگیزی رو از دست ندم. هفتهٔ پیش بود این بازدید. اون سه چهارتا دبیر که رشته‌شون مرتبط بود هم نیومده بودن و از دانشگاه ما فقط من بودم. حالا یا صلاحیت نداشتن یا خودشون نخواسته بودن یا نتونسته بودن.

۶ نظر ۲۰ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دوشنبه، سوم مهر ۱۴۰۲ اولین روز کاریم در فرهنگستان بود. صبح تا ظهر اونجا بودم و یه جلسهٔ مقدماتی داشتم با یکی از پژوهشگران قدیمی و باتجربه و کاربلد. مدارکی که لازم بود تحویل بدم رو از کارگزینی پرسیدم و فرداش که سه‌شنبه باشه به یه مرکز تشخیص هویت رفتم برای گرفتن گواهی عدم سوءپیشینه. پس‌فرداشم که چهارشنبه باشه صبح سر راه به یه آزمایشگاهی همون حوالی رفتم برای گرفتن گواهی عدم اعتیاد. عصر هم برگشتنی جوابشو گرفتم و شنبه صبح بردم تحویل دادم. جواب گواهی عدم سوءپیشینه رو هم گفتن خودمون دو هفته دیگه پست می‌کنیم به آدرس فرهنگستان. هزینهٔ اینا در مجموع حدود سیصد تومن شد. ولی هزینهٔ آزمایش دوستم که یه جای دیگه رفته بود دو سه برابر این مبلغ شد. هر دومون با هزینهٔ آزاد آزمایش دادیم؛ بدون دفترچه بیمه. نمی‌دونم چرا هزینه‌ها تفاوت داشت. احتمالاً من جای دولتی رفته بودم، اون خصوصی. شایدم برای اونجا چیزای بیشتری رو چک کرده بودن. از من هزینهٔ پنج‌تا چیزو! گرفتن و سه‌تاشو تو برگهٔ آزمایش آوردن. یکی دیگه از بچه‌ها که چند ماه قبل از ما استخدام شده بود هم هزینهٔ آزمایشش نصف هزینهٔ آزمایش من شده بود. که اون چون چند ماه پیش بود طبیعی بود کمتر باشه. حالا برای آموزش‌وپروش هم باید مجدداً این گواهیا رو بگیرم. اینا گفتن باید برید جایی که ما می‌گیم. جایی که اینا می‌گن بالای یه تومنه و گویا کامل‌تره چیزایی که چک می‌کنن!

شنبهٔ هفتهٔ بعدش (هشتم مهر) وقتی رفتم گواهی عدم اعتیادو تحویل کارگزینی بدم، مسئول مربوطه از اقدام سریعم تعجب کرد. انتظار داشت امروزفردا کنم و هی لفتش بدم مثل بقیه. تهران عکس سه‌درچهار نداشتم. عکسام خونه بود. گفتم عکس دارم ولی هفتهٔ دیگه می‌رسه دستم. در مورد ساعت کار و شرح وظایف و رنگ و نوع پوششم هم پرسیدم. پیگیری کردم که کامپیوتر و تلفن بیارن برامون. جلد ۱۷ و ۱۸ مصوبات و یه چندتا از هزارواژه‌ها رو هم نداشتم و گرفتم. اون روز با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پستی راجع به یکی از واژه‌هاشون تو اینستا و توییترم گذاشتم که بعداً ازم خواستن اصلاحش کنم و گفتن حواست باشه که دیگه دانشجو نیستی و اینایی که در موردشون می‌نویسی مقام و سمت‌های بزرگی دارن. اگه بهشون بربخوره هم تو رو به دردسر می‌ندازن هم فرهنگستانو. گفتم چشم و دیگه تو وبلاگم هم چیزی ننوشتم.

من و دوستم تو اتاق سابق استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸ سکنی گزیدیم. کتابخونه‌شون هنوز تو اتاق بود. نمی‌دونستم با کتابا و اسناد و مدارک این سه بزرگوار چی کار کنم. استاد شمارهٔ ۵ کتاباشو می‌خواست و برادر استاد شمارهٔ ۸ کتاباشو نمی‌خواست و شمارهٔ ۱۱ بعضیاشو می‌خواست. یه تعداد کتاب هم بود که از اسمی که روشون بود متوجه شدم به امانت دست استادها بوده و اینا یادشون رفته پس بدن. یکشنبه اونا رو تحویل صاحبشانشون دادم و تو جلسهٔ واژه‌های گروه کشاورزی شرکت کردم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های کشاورزی منتشر کردم. پیچند رو هم از تو جلسات همین گروه پیدا کردم. تصمیم داشتم یکشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی از دانشجوهای ارشدمون هم شرکت کنم ولی یادم رفت.

دوشنبه از کشوی میزم یه مشت آی‌سی پیدا کردم و بعد از پرس‌وجو و پیدا نکردن صاحبشون تحویل آبدارچیمون دادم. احتمال دادم مال آقای تأسیساتی باشه. با گروه بانکداری هم جلسه داشتم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های اینا منتشر کردم. خانواده قرار بود بیان تهران برای اسباب‌کشی. تا اینجای قصه ما کرج خونه گرفته بودیم و حالا می‌خواستیم بیایم تهران. عکسامم آورده بودن. دوشنبه عکسامم تحویل کارگزینی دادم.

سه‌شنبه ولادت پیامبر بود و تعطیل بود. اسباب‌کشی کردیم تهران. چهارشنبه شماره حسابم هم بهشون دادم و بعد شروع کردم به مرتب کردن کتابخونهٔ استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸. از کت و کول افتادم. شنبه هم کار مرتب کردن کتابخونه رو ادامه دادم. مگه تموم می‌شد؟ شنبه دوباره با اون پژوهشگر قدیمی و باتجربه و کاربلد جلسه داشتم. و بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم و عصر هم جلسهٔ مجوز برای یه سری نام تجاری بود. یه پست جدیدم تو اینستا و توییتر راجع به یکی دیگه از واژه‌های گروه هسته‌ای گذاشتم.

یکشنبه با یکی دیگه از پژوهشگرها که نمایندهٔ فرهنگستان تو جلسات گروه مهندسی مکانیک بود صحبت کردم. داشت مهاجرت می‌کرد و کارهاشو می‌سپرد به من. قرار بود جانشین ایشون باشم تو این گروه.

همچنان تو وقت‌های آزادم کتابخونهٔ استادها رو مرتب می‌کردم. در واقع اتاق خودمو مرتب می‌کردم. این وسط از لابه‌لای کتاب‌هاشون پایان‌نامه‌ای که مدت‌ها بود دنبالش بودمم پیدا کردم. یه پست در موردش گذاشتم و استاد مشاورم وقتی پستمو دید پسندید (لایک کرد!) و ازم خواست اسکن کنم این پایان‌نامه رو. گویا اونم دنبالش بود. فرداش رفتم اسکنش کردم ولی چون مسئول دستگاه تنظیماتو اشتباه وارد کرده بود هر چی اسکن کرده بودم سیاه افتاد. کظم غیظ کردم و چیزی نگفتم. گذاشتم برای بعد که دوباره اسکنش کنم. چهارشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی دیگه از بچه‌های ارشد شرکت کردم و پایان‌نامه رو دوباره اسکن کردم. یکی دیگه از بچه‌های ارشد هم پایان‌نامه‌شو آورد بخونم نظرمو بگم. یه نگاهی بهش انداختم و چندتا ایراد نگارشی گرفتم و تحویل دادم. گفتم از محتواش سر در نیاوردم ولی ظاهرش کم ایراد نداره. به پایان‌نامهٔ منم ارجاع داده بود و اتفاقاً اسم استاد منو اشتباه نوشته بود.

پنج‌شنبه ۲۰ مهر رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و تو چهارمین همایش زبان‌شناسی پیکره‌ای شرکت کردم. هزینهٔ ناهار و گواهیش دویست تومن بود. هزینه‌ها رو می‌نویسم که بعداً که می‌خونم تعجب کنم. ده بیست‌تا پستم تو اینستا منتشر کردم.

کار مرتب کردن کتابخونه تموم نمی‌شد. این وسط برگه‌های امتحان‌های دورهٔ ارشد و ارزیابی‌های مصاحبه‌مونم دیدم. و متوجه شدم اون آقای هم‌کلاسی که الان همکارمونم هست و فکر می‌کردم از من کوچکیتره و جای پسرمه، از من بزرگتره. از اون روز برخوردمو باهاش کمتر کردم و سنگین‌تر شدم! برگهٔ امتحان ساختواژهٔ خودمم یه بار دیگه دقیق‌تر بررسی کردم و متوجه شدم بالاترین نمرهٔ کلاسو گرفتم هر دو سال. ۲۰ و ۱۹.۵. به‌نظرم استاد اون نیم نمره رو به اشتباه کم کرده بود. دردانه رو من درد + انه نوشته بودم و به‌نظرم مشتق بود و نظر استاد این بود که در + دانه هست و مرکبه. هر دو درست می‌گفتیم ولی نمره‌مو نداده بود. بقیهٔ دانشجوها همه‌شون در + دانه نوشته بودن. دیگه بیشتر از این توی اسناد و مدارک فضولی نکردم و شنبه همه رو جمع کردم بردم تحویل استادمون دادم. برگهٔ امتحانم هم نشونش دادم و از جوابم دفاع کردم. نپذیرفت. فرهنگ‌های لغت رو هم نشونش دادم که درد ته‌ماندهٔ شرابه و دردانه مدخل شده. همچنان نپذیرفت! اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه شروع نشده بود. شنبه بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پست جدید راجع به یکی دیگه از واژه‌های این حوزه نوشتم. یکشنبه استاد شمارهٔ ۳ رو دیدم و باهم صحبت کردیم. و بالاخره راجع به انتشار محتواهای مرتبط با فرهنگستان یه تذکر کوچیک گرفتم از معاون گروه. و دیگه پست نذاشتم. روز بزرگداشت یه شاعر هندی به اسم غالب دهلوی هم بود. یه جلسهٔ دانشجویی هم تو دانشگاه شهید بهشتی داشتم و عصر هم جلسهٔ گروه عمران و بتن بود. جلسهٔ گروه بتن خوشبختانه مجازیه و تونستم از دانشگاه شهید بهشتی تو این جلسه حضور به هم برسونم. ینی من ساعت شش عصر هم تو جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی بودم هم تو جلسهٔ بتن که ادامه‌شو وقتی تو خیابون بودم تو مسیر برگشت پی گرفتم!

این نکته رو هم اضافه کنم که تا اینجای قصه، هنوز یه هفته مونده تا نتایج آموزش‌وپروش اعلام بشه.

این جلسهٔ دانشجوییِ یکشنبه تو دانشگاه بهشتی و حرف‌هایی که اونجا زدم یه دردسر کوچیک برام درست کرد که تو پست بعدی توضیح می‌دم. الان همین‌قدر بگم که دوشنبه صبح وقتی تو جلسهٔ گروه بانکداری بودم از دانشگاه زنگ زدن. نتونستم جواب بدم. بعد یه پیام دریافت کردم از یکی از مسئولان دانشگاه با این مضمون که فردا پاشو بیا دانشگاه برای پاره‌ای توضیحات. تهدیدم هم کرده بود که لطف می‌کنم به کمیتهٔ انضباطی نمی‌کشونمت.

۶ نظر ۱۸ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۹- من برای شهر دلتنگی، باران خواستم

سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبهٔ هفتهٔ پیش، از مدرسه مرخصی گرفته بودم که تو یه جلسهٔ مهم تو فرهنگستان شرکت کنم. جلسه ظهر بود، ولی طبق عادت، پنج صبح بیدار شدم. شبش دلتنگ خونه و مامان و بابا بودم و باهاشون تماس تصویری گرفته بودم. هنوز دلتنگ بودم. صبح همین‌که چراغ اتاقو روشن کردم زنگ درو زدن. صدای بابا بود که «سلام. ماییم، باز کن». با تعجب به برادرم گفتم باباست! انگار دنیا رو بهم داده بودن. از خوشحالی نمی‌دونستم چی کار کنم. به‌معنای واقعی کلمه سورپرایز (غافلگیر) شدیم. زودتر از پنج رسیده بودن ولی برای اینکه بدخواب نشیم پشت پنجره، با دوتا نون سنگک منتظر روشن شدن چراغمون مونده بودن. خوشحال بودم که از نزدیک می‌بینمشون و خوشحال‌تر، که مرخصی گرفتم و اون روز نمی‌رم مدرسه. جلسهٔ فرهنگستان هم ساعت یازده بود و فرصت داشتم بیشتر ببینمشون و چیزهایی که آوردن رو تو یخچال جا کنم. اندازهٔ یه وانت وسلیه آورده بودن و نمی‌دونم چجوری اون همه رو جا کرده بودن تو ماشین. این هفته قشنگ‌ترین هفتهٔ این چند ماه اخیر بود. شبا از سر کار که برمی‌گشتم، با اینکه خسته بودم، ولی شوق و انگیزه داشتم برای برگشتن. خوشحال بودم. آخر هفته باهم رفتیم عیادت یکی از اقوام ساکن تهران. رفتیم پل طبیعت. از همون‌جا فرهنگستانو نشونشون دادم، مسیری که هر روز می‌رم و میام رو نشونشون دادم و شام خوردیم و برگشتیم خونه.

امروز صبح که باهاشون خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم غمگین بودم. امروز قرار بود برگردن تبریز. سر کلاس بودم که مامان زنگ زد و گفت راه افتادیم. بغض کردم.

الان فرهنگستانم و با فکر کردن به اینکه امشب که برم خونه، مامان و بابا نیستن قلبم مچاله میشه.



+ این پست، شیرینی اولین حقوقمه. امروز صبح فرهنگستان دستمزد دو ماهو یه جا پرداخت کرد و آموزش‌وپروش هنوز شماره حساب و مدارکمو نگرفته. اون موقع که برای استخدام شدنم تو فرهنگستان گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد می‌گرفتم یه نسخه هم برای آموزش‌وپرورش گرفتم ولی هنوز فرصت نکردم ببرم تحویل بدم. از میزان حقوقم هم بی‌اطلاعم.

+ عنوان از پل علیرضا قربانی

۱۴ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۶- در حال طی کشیدن پله‌های ترقی هستم

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۴۰ ق.ظ

بعد از یک ماه کارِ تمام‌وقت و قراردادی و هیچ‌وقت‌رسمی‌نشونده و بدون بیمه ولی باکلاس در فرهنگستان، نتیجهٔ آزمون استخدامی آموزش‌وپروش هم اعلام شد و پذیرفته شدم. فعلاً پیمانی و بعداً و به‌زودی رسمی، با بیمه و حقوق و مزایایی به مراتب بیشتر از فرهنگستان و ساعت کاریِ کمتر. برای انتخاب مدرسه دیروز باید به اداره مراجعه می‌کردم و از همین هفته سر کلاس می‌رفتم. بعضی از مدرسه‌ها یک ماه است که بدون معلم‌اند. با کمبود نیرو مواجه‌اند و اصلاً برایشان مهم نیست تازه‌کاری و آموزش‌ندیده. حتی مهم نیست تو معلم چه درسی هستی.

با توجه به قراردادی که با فرهنگستان داشتم، و به رسم ادب، دیروز رفتم از رئیس اینجا اجازه گرفتم و کارِ تمام‌وقتِ فرهنگستان را به پاره‌وقت و دورکاری تبدیل کردم تا به ۲۴ ساعت کلاس در هفته‌ام هم برسم. رئیس فرمود سریع‌تر دفاع کن که هیئت‌علمی شوی.

۲۳ نظر ۳۰ مهر ۰۲ ، ۱۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در ادامهٔ فرایند استخدامی آموزش‌وپرورش، سه‌شنبه (بیست‌وهشتم شهریور) رفتم مدارکمو تحویل بدم و یه سری فرم پر کنم و تشکیل پرونده بدم. البته مدارکو باید قبل از مصاحبۀ عقیدتی تحویل می‌دادیم ولی قبل از اون مصاحبه، ما کربلا بودیم و گفته بودن بازماندگان یا جاماندگان! سه‌شنبه برن تشکیل پرونده بدن. فشار خون، بینایی، شنوایی، قد و وزن و دندونا رم چک کردن و یه سری فرم پزشکی هم دادن که اونا رم باید پر می‌کردیم همون‌جا. سخت نمی‌گرفتن ولی یه دختره چون خودش نوشته بود دیابت دارم ردش کردن. یکی هم گفته بود تپش قلب دارم و فرستاده بودنش نوار قلب بگیره. اگه خودشون نمی‌گفتن بیماری دارن چک نمی‌کردن. محل تشکیل پرونده نزدیک بلوار کشاورز بود و از اونجایی که خوابگاه دورۀ ارشد من اونجا بود یه سر هم به کوچۀ سعید و خوابگاه رستاک زدم و خاطراتمو زنده کردم! جلوی تراس‌ها صفحه کشیده بودن که داخل اتاق‌ها دیده نشه. زمانی که من اونجا بودم این‌جوری نبود.



دیدم این فسقلی نمی‌ذاره مامانش کاراشو انجام بده گفتم بده من نگهش دارم تو فرماتو پر کن. اگه بچۀ خودم بود اول لپشو بعد دستاشو گاز می‌گرفتم بعد می‌خوردمش :)) اونجا هر کی بچه داشت بهش می‌گفتن خوش به حالت. هر کدوم از اینا یه امتیاز برای مامانشون محسوب می‌شدن. یه خانومه بود تقریباً هم‌سن‌وسال من که سه‌تا دختر داشت. مسئولی که پرونده‌ها رو چک می‌کرد یهو بلند گفت سه‌تا دختر؟! ماشّالا! بعد همه برگشتن سمت اونا :))

الان حتی تو دانشگاه هم به استادهایی که دانشجوشون بچه داره دوتا سهم برای راهنمایی می‌دن. البته دلیلش اینه که بچه‌دارها کم‌کارن و در واقع وقت کار کردن روی رساله و پایان‌نامه رو ندارن و دوتا دانشجو به استاد می‌دن که سر استاد خلوت نباشه.



یه پسره هم بود که داشت با مسئول تشکیل پرونده راجع به سابقه و امتیاز و اینا صحبت می‌کرد. مسئوله گفت دو روزم تو بسیج فعالیت کنی امتیازه.

فرایند تشکیل پرونده به‌شدت توان‌فرسا و مسخره بود و حتی منی که صبورم هم داشتم آمپر می‌چسبوندم. همۀ اطلاعاتی که قبلاً تو سایت بارگذاری کرده بودم رو دوباره می‌خواستن. یه بارم مجبور شدم تا خیابان نادری برم یه چیزایی رو پرینت و کپی کنم، با قیمت واقعاً گزاف. به یکیشون گفتم مدرک تحصیلیمو تو سایت آپلود کردم و الان همرام نیست. مدرکم دست دانشگاهه. گفت اونجا رو چک نمی‌کنیم کپیشو بده. یا مثلاً یکی بود که سؤالای بی‌خود می‌پرسید و اسمشم بازبینی نهایی بود. وقتی پرونده‌مو دادم دستش گفت برای چی اومدی؟ گفتم دبیری زبان و ادبیات فارسی. گفت لیسانست چی بود؟ گفتم مهندسی برق. گفت نمیشه که. گفتم ارشد و دکترام زبان‌شناسیه. گفت زبان‌شناسی چیه؟ تو دفترچه نشونم بده. دفترچه‌ش قدیمی بود و زبان‌شناسی توش نبود. گفتم از امسال اضافه شده. قبول نمی‌کرد. گفتم وزیر جدیدتون گفته. وای من نیم ساعت داشتم با این بشر بحث می‌کردم که بپذیره که دفترچه‌ش قدیمیه. آخرش دیگه خودم از سنجش دفترچۀ جدیدو دانلود کردم نشونش دادم. بعد گیر داده بود با لیسانس مهندسی چجوری زبان‌شناسی خوندی. انتظار داشت دفترچۀ آزمون ارشد هشت نُه سال پیشم دانلود کنم نشوندش بدم که زبان‌شناسی پیش‌نیاز نداره. مؤدبانه بهش گفتم این چیزایی که الان شما بهش گیر دادی، اگه مشکلی داشتن سایت سنجش قبلاً گیر می‌داد و اجارۀ آزمون نمی‌داد و دیگه به شما ربطی نداره واقعاً. وظیفه‌ش چک کردن مُهرها و امضاها و مدارک بود نه این سؤالای مسخره. هر چند نیازی به چک کردن همینا هم نبود و قبلاً ده نفر چک کرده بودن. خلاصه این مرحله هم تموم شد و مرحلهٔ بعدی، مصاحبهٔ عملی و علمی بود که گفتن زمانش هنوز مشخص نیست. باید براشون تدریس می‌کردیم ببینن چقدر معلمی بلدیم. یه دویست‌وچهارده‌هزار تومنم باید قبل از مصاحبه به حساب آموزش‌وپرورش واریز می‌کردیم که من سه‌شنبه که کارم تموم شد این کارو نکردم و گفتم بمونه برای وقتی که دعوت به مصاحبۀ علمی و عملی (که بهش ارزیابی می‌گفتن) شدم. یه کم مردّد هم بودم با توجه به نارضایتی بابا. پرداخت نکردم که بیشتر فکر کنم. چهارشنبه بابا اینا از تبریز اومدن و آخر هفته رو مشغول آشپزی و پذیرایی از مهمونای عزیزم شدم و یهو پنج‌شنبه شب پیامک اومد که مصاحبه‌ت فردا هفت صبحه. فردا می‌شد جمعه و جمعه هیچ بانکی باز نبود برای واریز اون مبلغ. باید هم حضوری از داخل بانک واریز می‌کردیم و فیش می‌گرفتیم. چون توی فرم نوشته بود بدون فیش مصاحبه امکان‌پذیر نیست تصمیم گرفتم نرم و بعداً با غایبا برم. بعد گفتم بهشون می‌گم فرصت نکردم و می‌رم، یا می‌پذیرن یا نمی‌پذیرن. پول نقد برداشتم با خودم و رفتم که اگه بدون فیش بانکی نپذیرن مصاحبه کنم، پولو داخل پرونده‌م به‌عنوان ضمانت بذارم که شنبه فیشو ببرم براشون. حالا همین بابایی که مخالف بود، هی می‌گفت بگو تقصیر خودتونه که دیر پیامک زدید و بگو جمعه تعطیله و کم نیار و با اعتمادبه‌نفس از خودت دفاع کن و فلان. حالا چیزی که من کم ندارم همین اعتمادبه‌نفسه. ولی نگران این بودم که بگن چرا سه‌شنبه ظهر که پرونده رو تشکیل دادی از همون‌جا نرفتی بانک؟ چرا چهارشنبه و حتی پنج‌شنبه نرفتی و من اون موقع جوابی نداشتم بدم بهشون. 

صبح وقتی رسیدم اونجا، بعد از سلام و صبح به‌خیر، اولین چیزی که گفتم این بود که فیش ندارما. دلیلم هم توضیح دادم و گفتم پرونده‌مو تازه تشکیل دادم و تو این دو سه روز فرصت نکردم پرداخت کنم. خانومه گفت اشکالی نداره دو نفر دیگه هم مثل تو هستن و فعلاً برو بشین. ده نفر نشسته بودن و من یازدهمی بودم. قرار بود دوازده نفر باشیم و یه سری مراحل رو گروهی انجام بدیم. مثلاً گروهی راجع به یکی از مشکلات مدرسه صحبت کنیم. به اون یه نفری که نیومده بود زنگ زدن که چرا نیومدی؟ گویا گفته بود دیشب عروسیم بوده و خبر نداشتم که باید بیام. بهش گفته بودن اگه می‌خوای بیای صبر می‌کنیم بیای. صبر کردیم و اومد. بعدش تدریس کردیم، صحبت کردیم، بحث کردیم و شش‌تا ارزیاب هم ارزیابیمون کردن. من کد شمارهٔ چهار بودم. باید با کدمون حرف می‌زدیم. صدامونم ضبط می‌شد. مثلاً می‌گفتیم کد چهار هستم و نظرم اینه. در پایان بهشون گفتم مرسی که عدد موردعلاقه‌مو بهم دادین. اونا هم لابد گفتن چه معلم خل‌وضعی :))

برگشتنی تو خیابون یه خانومه ازم یه آدرسی پرسید. بعد نگاه عمیق‌تری به هم کردیم و گفت چقدر چهره‌ت آشناست. گفتم چهرهٔ شما هم آشناست. گفت من مسئول شب خوابگاه فلانم. گفتم اِ آره! خانم فلانی هستین!

یکی از کارهایی که تو مصاحبهٔ عملی خواستن این بود که برای دانش‌آموزان خیالی تدریس کنیم. درس ششم پایهٔ یازدهم رو گفتن تدریس کن. درس لیلی و مجنون بود. یه سر رفتم کتابخونۀ همون مدرسه‌ای که توش بودیم و خواستم لیلی و مجنون نظامی رو بگیرم مرور کنم. یکی از مصاحبه‌کننده‌ها اونجا بود. گفت برای چی اومدی اینجا؟ گفتم لیلی و مجنونو می‌خوام. گفت ما انتظار داریم بر اساس کتاب راهنمای معلم تدریس کنید نه منبع اصلی. گفتم باشه مرسی و برگشتم. قبلاً کتاب راهنما رو خونده بودم و می‌دونستم چی به چیه. گفتن طرح درس هم باید بنویسید. اونو دیگه نمی‌دونستم و از بچه‌هایی که سابقۀ تدریس داشتن راهنمایی خواستم. اسم هم‌مدرسه‌ایامم روی کاغذ نوشتم که الکی حضور غیاب کنم تو این تدریس خیالی. سهیلا و نازنین طبق معمول غایب بودن و رفته بودن برای المپیاد نجوم درس بخونن :))

بعد از مصاحبه گوشیمو روی میز مصاحبه‌کنندگان جا گذاشتم. یه کم بعد رفتم برداشتم و عصر که تماس‌هامو چک می‌کردم دیدم یه تماس هم با ۱۱۲ داشتم. ساعتش همون موقع بود که گوشیم رو میزشون جا مونده بود. احتمالاً برداشتن صاحبشو پیدا کنن و نتونستن بازش کنن و اشتباهی زنگ زدن هلال احمر که جزو شماره‌های اضطراریه و بدون باز کردن گوشی هم میشه بهش زنگ زد.

یه دختر نابینا هم اومده بود برای مصاحبه. می‌گفت از سهمیهٔ سه درصد معلولان استفاده کردم. باهاش دوست شدم ولی شمارهٔ همو نگرفتیم. وقتی فهمیدم باید طبق راهنمای معلم تدریس کنیم رفتم تو نمازخونه نشستم که طرح درسمو طبق راهنمای معلم بنویسم. اونم اومده بود نماز بخونه. ازش پرسیدم راهنمای معلم رو خوندی یا نه. گفت تو تلگرامم دارم. گفتم فایلی که من خوندم رو لپ‌تاپمه و تو گوشیم ندارم. گفتم اگه الان داری بیا باهم بخونیم. گوشیش خیلی عجیب و غریب بود. فایل کتاب راهنما رو ازش گرفتم و باهم خوندیم و طرح درس نوشتیم. البته اون یه دستگاه داشت با خط بریل می‌نوشت. مامانشم کنارش بود و برای مصاحبه‌کننده‌ها به خط فارسی می‌نوشت. این کارمون تقلب محسوب نمی‌شد. خودشون گفته بودن برید راهنما رو بخونید و بعدش بیایید تدریس کنید.

اون سری تو مصاحبهٔ عقیدتی از سؤالا عکس گرفتم ولی این سری چون روی برگه نوشته بود محرمانه‌ست و از اینجا خارج نشه عکس نگرفتم.



آخرین سؤال مصاحبه این بود که یه بیت شعر بخون برو. گفتم چی بخونم آخه. گفتن قشنگ‌ترین بیت. گفتم همهٔ شعرها قشنگن خب. دیدم همچنان منتظرن، حوصلۀ فکر کردن هم نداشتم. همین‌جوری یهویی گفتم جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست؛ از سعدی.

این مصاحبه از صبح تا پنج عصر طول کشید. به علاوهٔ سه ساعت مسیر رفت و سه ساعت مسیر برگشت. همین که رسیدم خونه مامان شامو آورد و از این بابت خوشحال بودم. اگه تنها بودم قطعاً بدون شام می‌خوابیدم بس که خسته بودم.

جلوی مدرسه آب جمع شده بود. یکی از دخترا هم با من تموم شد کارش. وایستاده بود نگاه می‌کرد و لابد به این فکر می‌کرد که چجوری رد شه. سریع یه آجر پیدا کردم گذاشتم وسط آب گفتم حالا رد شو.



شنبه باید دوباره می‌رفتم اونجا که اول یه بانک پیدا کنم و دویست‌وچهارده‌هزار تومنشونو واریز کنم بعد فیش بگیرم ببرم براشون. بازم سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت. چرا سه ساعت؟ چون کرج بودم.



شنبه هفتِ صبح، در جست‌وجوی بانک.

من تو اون نقطهٔ آبی بودم و فیش رو هم باید می‌بردم همون‌جا. و همهٔ بانک‌ها پایین بودن.

با تشکر از گوگل‌مپ و بلد و نشان که بلدن و نشون می‌دن.


اون روز تو بانک این عکسو گرفتم و گذاشتم تو اینستا:

اول فصل

اول هفته

اول صبح

اول مهر

CLEAR

باجهٔ کلر

به‌معنی پایاپای کردن خالص مبالغ ریالی اسناد مبادله‌شده بین بانک‌هاست که به‌واسطهٔ آن، وجه چک‌های انتقالی واگذاری مشتریان شعب بانک‌ها، به حساب ذی‌نفع چک واریز می‌شود.

دست‌به‌دست کنید برسه دست فرهنگستان


شنبه، برگشتنی (وقتی فیش بانکو تحویل مدیر مدرسه دادم و برگشتم) از فرهنگستان زنگ زدن که دوشنبه با مدارک و شیرینی بیا.


۲۷ نظر ۰۷ مهر ۰۲ ، ۱۳:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۲- روز اول کاری

دوشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

قرار بر این بود که فرهنگستان یه تعداد از دانشجوهاشو استخدام کنه. حدوداً هفتاد هشتاد نفر بودیم که از سال نودوچهار اونجا ارشدمونو خوندیم و منتظر بودیم ببینیم کدوممونو نگه‌می‌دارن برای خودشون. بالاخره بعد از هشت سال! شنبه به دو نفرمون زنگ زدن و دعوت به همکاری کردن و گفتن دوشنبه با عکس و کپی شناسنامه و شیرینی بیایید. یه نفرم از خرداد استخدام کرده بودن. دقیقاً کی زنگ زدن؟ همون روز که هزینۀ مصاحبه‌های آموزش‌وپرورش رو واریز کردم و مدارکمو تحویل دادم و به استادم گفتم می‌خوام از این هفته بیام بشینم سر کلاس بچه‌های ارشد و دکتراهای جدیدالورود. استادم هم به‌شدت از پیشنهادم استقبال کرد و گفت آره بیا بشین سر کلاسا. ولی حالا می‌بینم کلاساش با ساعت کاریم تداخل داره و نمی‌رسم. حتی نمی‌رسم جلسۀ اول به‌عنوان دبیر انجمن زبان‌شناسی برم برای جدیدالورودها صحبت کنم. حالا اگه این استخدامی آموزش‌وپرورشو قبول شم و نرم (که نمی‌رم و نمی‌تونم برم) باید بابتش جریمه بدم. ایشالا که جریمه‌ش سنگین نباشه. و امیدوارم به این زودی نخوان قبولیا رو بفرستن سر کلاسا. اگه یه سال برای قبولیا تو دانشگاه فرهنگیان کارآموزی بذارن تو کارآموزیش شرکت می‌کنم بعد انصراف می‌دم. البته اگه قبول شم. یکی از برنامه‌هام اینه هیئت‌علمی اون دانشگاه بشم و این مدرک کارآموزی رو برای اونجا می‌خوام. یکی از برنامه‌هامم این بود که اگه قبول شدم درخواست بدم برم دبیرستان فرهنگ.

توضیح اینکه تو فرهنگستان قراره دقیقاً چی کار کنم یه کم تخصصی و پیچیده‌ست. فعلاً در حد همون ترجمه و معادل‌گذاری برای اصطلاحات انگلیسی تصوّر کنید تا یه‌مرور زمان با اصطلاح‌شناسی و واژه‌گزینی بیشتر آشناتون کنم. خوبی فرهنگستان اینه که آزمون و مصاحبه و گزینش نداره و خودشون نسبت به افراد شناخت کافی دارن و خودشون از میان خوبان برمی‌گزینن. که برگزیدن. به نماز و روزهٔ آدمم کاری ندارن. درستشم همینه به‌نظرم. تأهل و تعداد فرزندان و چیزای دیگه هم امتیاز محسوب نمیشه براشون. اینجا همین که سواد و تخصص داشته باشی کافیه. حقوقشم برخلاف چیزی که فکر می‌کردم و کارمندان سابقش به عرضم رسونده بودن بیشتر از حقوق معلمیه. حالا یا خودشون واقعاً انقدر کم می‌گرفتن یا الکی می‌گفتن که من منصرف شم و جاشونو تنگ نکنم.


کپی مدارکمو نداشتم. رفتم اتاق تکثیر (اتاق تکثیر یادتونه؟) کپی بگیرم. در کمال تعجب دیدم کپی و پرینت تو فرهنگستان ۲۵۰ تومنه. همهٔ مدارکمو سه سری کپی کردم شد دوهزار تومن. اون وقت سه روز پیش که رفته بودم نادری (یه جایی تو بلوار کشاورز) برای استخدام آموزش‌وپروش یه سری از شناسنامه‌م کپی بگیرم هر صفحه رو چهارهزار تومن حساب کرد. تازه اندارۀ شناسنامه یه آچهار کامل هم نبود و نصفش بود و برای همون نصفه چهار تومن گرفت.

۲۳ نظر ۰۳ مهر ۰۲ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۰- از هر وری دری ۴۸

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک. تو مصاحبۀ استخدامی راجع به آرایش کردن هم پرسیدن. گفتن به‌نظرت چرا خانوما آرایش می‌کنن؟ گفتم برای اینکه زیبا یا زیباتر دیده بشن. در ادامه افزودم دلیل اینم اعتمادبه‌نفس پایینشونه. گفتم البته این نظر شخصی منه و می‌تونه درست نباشه. خانومه گفت خودت آرایش نمی‌کنی؟ گفتم نیازی نمی‌بینم. از همینی که هستم راضی‌ام. بعد گفتم من حتی پیش اومده که برم عروسی و تازه وسط مراسم یادم بیافته آرایش نکردم. اینجا سریع بحثو عوض کردم که راجع به عروسی و رقص و آهنگ و این چیزا نپرسه و نپرسید خدا رو شکر. بعداً که به جوابام فکر می‌کردم خنده‌م می‌گرفت. مثلاً می‌تونستم بگم چون گناهه، چون دستور خداست، یا آرایش فقط برای شوهر! مجازه :)) ولی خب اینا به ذهنم نرسید اون موقع. 

یک‌ونیم. یه سری از دوستان که اون‌ها هم تو آزمون استخدامی شرکت کردن عکس پروفایلشون عوض شده و عکس پرسنلی با مقنعه گذاشتن. چه می‌کنه این مصاحبه با آدم :|

دو. اون روز که درگیر بشوربسابِ خونه و همانندجویی ایرانداک و سروکله زدن با استاد و پروپوزال و جمع کردن وسایلم بودم که شبش برم تبریز، زنگ زدم به بابا گفتم گوشی جدید لازم دارم. اینی که داشتم هم البته سالم بود ولی دیگه باتریش صبح تا شب برای منِ همیشه آنلاین دوام نمیاورد و این اواخر باید پاوربانک یا شارژ همرام بود. اینو از سال ۹۶ داشتم. مدلش آریا بود. گفتم اگه می‌تونه تا من می‌رسم بگیره. پرسید چه مدلی می‌خوای؟ مثل این پسرایی که به مامانشون می‌سپرن براشون یه دختر خوب پیدا کنه و دختر خوب رو توضیح نمی‌دن منم به بابا گفتم یه گوشی خوب می‌خوام. ویژگی خاصی مد نظرم نیست. گفت آخه یه معیاری ملاکی چیزی بگو. گفتم حافظه و باتری و دوربینش خوب باشه. یه چندتا گزینه گذاشت روی میز و منم گزینه‌ها رو فرستادم برای برادرم و گفتم ببین کدومش بهتر از گوشی خودته :)) اون لحظه داشتم یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر پروپوزال و لباسا و ملافه‌ها و روبالشیایی که از لباسشویی درمیاوردم پهن می‌کردم و امیدوار بودم تا عصر خشک بشن. یه چک‌لیست بلندبالا هم نوشته بودم که موقع خروج درا رو قفل کن، آب و گازو قطع کن و برق رو قطع نکن چون یخچال هم قطع میشه و فلان چیز و بهمان چیزو بردار. یکی از این فلان چیزها درِ قندون بود که مامانم برای قندون کوچیک، درِ بزرگو آورده بود و گذاشته بودم دم دست که ببرم خونه و عوضش کنم. نه فرصت انتخاب گوشی داشتم نه جزئیاتش واقعاً برام مهم بود. اون چیزی که برام مهمه کارکرد و کاراییه. سر خرید لوازم خانگی هم همینم و هیچ وقت نتونستم اینایی که با دقت و وسواس جهیزیه می‌خرنو درک کنم. ینی وقتی بشقاب می‌خرم فقط به این فکر می‌کنم که قراره توش غذا بخورم. همین. حتی نسبت به لباس و کیف و کفش هم وسواسم نسبت به انتخابشون به حداقل رسیده. خلاصه اگه می‌بینید عکسا خوش‌رنگ‌تره، دلیلش گوشی جدیده.

سه. تازه امروز اونم به لطف گوگل کشف کردم چجوری این گوشی جدیدو خاموش کنم. این چند هفته هر موقع لازم بود خاموشش کنم با فرمان صوتی دستور می‌دادم خاموش بشه. روز مصاحبه هم آخرای سؤال و جواب، بابا زنگ زد. صداشو قطع نکرده بودم. در واقع پیدا نکرده بودم از کجای تنظیمات قطع کنم. اگه دقیق‌تر بگم فرصت نکرده بودم پیدا کنم. یکی دو بار که زنگ خورد و قطع کردم به خانومی که مصاحبه می‌کرد با خنده گفتم تازه گرفتم، هنوز بلدش نیستم :|

چهار. یه هفته‌ست بانی‌مد هر روز به‌مناسبت بازگشایی مدارس یه سری سؤال از مقطع دبستان می‌پرسه و کد تخفیف هدیه می‌ده. احتمالاً تا مهر ادامه داشته باشه. من با سه‌تا شماره سه‌تا کد تخفیف صددرصدی (البته تا سقف سیصد تومن و پونصد تومن، از برندهای مشخص) گرفتم و از اونجایی که چیزی لازم نداشتم یه سری جوراب زنانه گرفتم هدیه بدم به این و اون. دوتا جوراب مردانه هم گرفتم و اونا رو دیگه نمی‌شد به این و اون هدیه داد. گذاشتم برای ابوی و اخوی. یه شال‌گردن پسرانه (پسر دبستانی :دی) هم بود که اونو گرفتم برای پسرم. این شال‌گردنه قیمتش صدوپنجاه تومن از تخفیفم کمتر بود. یهو از یه مانتو با یه برند دیگه برای خودم خوشم اومد و اونم برداشتم. چون برندش فرق داشت نباید کد تخفیف روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد و بخشی از قیمتشو کم کرد. در واقع صدوپنجاه تومن هم از قیمت مانتو کم شد. دوباره امتحان کردم و دیدم وقتی مانتو رو به‌تنهایی انتخاب می‌کنم کد تخفیف کلاً روش اعمال نمیشه ولی وقتی یه چیز دیگه از اون برندی که کد برای اون برنده برمی‌دارم، کد برای مانتو هم اعمال میشه. از اونجایی که ید طولایی در زمینۀ پیدا کردن باگ سیستم‌ها دارم، به طرق مختلف کد رو امتحان کردم و حالت‌های مختلفشو بررسی کردم. بعد از خرید شال‌گردن و مانتو به پشتیبانی‌شون پیام دادم و گفتم کدتون نباید روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد. گفتم سیستمتون باگ داره و در صورت تمایل اصلاحش کنید. تشکر کردن و با اینکه سفارشم آمادۀ ارسال بود ضمن عذرخواهی، تحویلش ندادن و مبلغی که پرداخته کرده بودم هم برگردوندن. کد رو هم مجدداً آزاد کردن که دوباره ثبت سفارش کنم. منم مجدداً برای این و اون جوراب گرفتم و بی‌خیال شال‌گردن پسرم و اون مانتو شدم. یه پیراهنم برای خودم برداشتم که برندش فرق داشت و تخفیف روش اعمال نشد و خیالم راحت شد که سیستمشون درست شده. از اینکه یه باگ از باگ‌های دنیا رو شناسایی و رفع کرده بودم خوشحال بودم. بابت از دست دادن مانتو ناراحت بودم؟ نه. اگه اطلاع نمی‌دادم خودشون متوجه نمی‌شدن ولی هیچ وقت نمی‌تونستم نسبت به اون مانتو حس خوبی داشته باشم و با حس خوب بپوشمش. این اخلاقمو دوست دارم که در آنِ واحد که در نقش مشتری‌ام، خودمو جای فروشنده و جای برنامه‌نویس سایت هم می‌ذارم و فکر بهبود و اصلاح سیستم اونا و ضرر نکردن دیگران هم هستم. چون خودمو از اونا و اونا رو از خودم می‌دونم و پیشرفت و بقای اونا رو پیشرفت و بقای خودم می‌دونم. تو کارهای دیگه‌م هم همین رویکردو دارم.

چهارونیملینک دعوت بانی‌مد

پنج. یادتونه تو مسابقۀ اتاق نمونۀ خوابگاه شرکت کرده بودیم و هر روز منتظر بودیم بیان اتاقمونو چک کنن و امتیاز بدن و نمیومدن و هی ما منتظر بودیم؟ بالاخره یه روز اومدن و اون روز من و هم‌اتاقیام دانشگاه بودیم. قرار شد بعداً بیان. باز ما هی منتظر بودیم و اینا هی نمیومدن. یه روز که من تنها بودم و داشتم حاضر می‌شدم برم دانشگاه اومدن و یخچال و کمدا و در و دیوارو بررسی کردن و چندتا عکس گرفتن رفتن. بعدش دیگه نفهمیدیم نتیجه چی شد و کدوم اتاق، اتاق نمونه شد. تا اینکه چند روز پیش اسم خودم و هم‌اتاقیامو تو سایت دانشگاه دیدم که اتاقمون به‌عنوان اتاق نمونه در مقطع دکتری انتخاب شده. تاریخ خبر، برای چند ماه پیش بود. گویا نتایج همون موقع که ما منتظر نتایج بودیم اعلام شده بود ولی به اطلاع ما نرسیده بود. منم اتفاقی فهمیدم. در واقع دنبال یه چیز دیگه بودم و این خبرو پیدا کردم. نوشته بود جایزه‌مون کارت هدیه‌ست. هنوز نرفتیم بگیریم ببینیم چقدره. هر موقع گرفتم مبلغشو به سمع و نظرتون می‌رسونم.

شش. دوشنبه رفته بودم دانشگاه. پتومم با خودم بردم بذارم خوابگاه. اول راهم نمی‌دادن که هنوز ترم جدید شروع نشده. وقتی گفتم دانشجوی دکتری‌ام و اتاق داشتم و برای ترم بعد هم اتاق گرفتم، خانومه تلفنو برداشت گفت بذار زنگ بزنم بپرسم. زنگ زد گفت یه دانشجوی دکترا اومده پتوشو بذاره تو اتاق سابقش. اجازه بدم بره تو؟ اجازه دادن :|

هفت. کتابخونۀ دانشگاه هم رفتم. که چندتا کتاب در رابطه با رساله‌م بگیرم. کتابخونه یه قسمتی داره که بچه‌ها کتابایی که لازم ندارنو می‌ذارن که کسایی که لازم دارن بردارن. اتفاقی دیدم یه نفر کلی کتاب راجع به آموزش و پرورش و تاریخچه و قوانین و روش تدریس آورده گذاشته اونجا. چندتاشو برداشتم آوردم بخونم که اگه مصاحبۀ تخصصی هم دعوت شدم ذهنم خالی نباشه. اون کتابی که شش سال پیش دادم به بازیافتی و به‌جاش چک‌نویس (یا شایدم چرک‌نویس) گرفتم هم دیدم بین کتابای اهدایی. شش سال پیش نفهمیده بودم اون کتابو. برش داشتم دوباره بخونمش. شاید این بار فهمیدم چی می‌گه. اگه بازم نفهمیدم می‌برم می‌ذارم سر جاش :|

هشت. تا وقتی از رساله دفاع نکردیم، هر ترم باید ثبت‌نام کنیم و رساله رو برداریم. موقع ثبت‌نام دیدم یه مرام‌نامه تو سایت دانشگاه گذاشتن که باید امضاش می‌کردیم. یه سری تخلفات توش بود که باید امضا می‌کردیم که مرتکبش نشیم. یکی از این تخلفات عدم رعایت موازین محرز شرعی در ارتباط با نامحرم و انجام عمل منافی عفت بود. اجازۀ استعمال مواد مخدر و قمار و استفاده از آلات لهو و لعب هم نداریم. علاوه بر خودمون، مامان و بابا و همسر نداشته‌مونم باید امضاش کنه.

نه. یادتونه گفته بودم درِ غربی دانشگاه که نزدیک‌ترین در به خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن؟ دانشجوها چند بار نامه نوشتن و دلیل بستن این درو از مسئولین پرسیدن ولی کسی پاسخگو نبود. شنیده بودیم که اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن و دانشگاه هم درو بسته که کسی از اونجا رفت‌وآمد نکنه. اینم شنیده بودیم که چون ناامنه و کوچه تاریک و باریکه اون درو بستن که از اون مسیر رفت‌وآمد نشه. حتی شنیده بودیم که چون نگهبان کم دارن اون درو تعطیل کردن. اینکه اون در تو سند زمین دانشگاه نیست و باید دیوار باشه نه در، هم یه پاسخ و دلیل دیگه بود. به هر حال بسته شدن اونجا مسیر رفت‌وبرگشت همه رو طولانی‌تر و دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها رو محدود کرده بود. و همین‌طور دسترسی اونایی که می‌خواستن برن امامزاده قاضی صابر، که تو همون کوچه بود. و دسترسی اونایی که از بیرون می‌خواستن بیان کلینیک دانشگاه. دادِ همه درومده بود. بارها بچه‌ها نامه نوشته بودن و امضا جمع کرده بودیم، ولی چون مسئولین گفته بودن امکان نداره بازش کنیم و اصرار نکنید، اصرار نکردیم دیگه. مثل خیلی چیزای دیگه پذیرفتیم که همینه که هست. چند روز پیش، یه عده که هنوز امیدوار بودن دوباره نامه نوشتن و کارزار راه انداختن. منم امضا کردم و برای دوستانم هم فرستادم. نمی‌دونم کدومشون لینکو کجا فوروارد کرده بود که اسم من هم موقع فوروارد افتاده بود. فرداش از معاونت فرهنگی دانشگاه که نمی‌دونم این در چه ربطی به اونا داره زنگ زدن و گفتن اسمتو پای لینک فلان کارزار دیدیم. بهم تذکر دادن که از این کارا نکنم. دست و بالمون برای باز کردن یه در همین‌قدر بسته‌ست.

۱۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۷- مصاحبۀ استخدامی آموزش‌وپرورش - بخش اول

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

داستان از اینجا شروع شد که دکتر رضامراد صحرایی (چه اسم باحالی داره) وزیر آموزش‌وپرورش شد. از اونجایی که ایشون استاد زبان‌شناسی هستن و از اونجایی که یکی از مطالبات برحقّ دانشجویان زبان‌شناسی بحث اشتغال و حضور رشته‌شون تو دفترچه‌های آزمون استخدامی بود، ایشون در اولین اقدام زبان‌شناسی رو وارد دفترچۀ آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش کردن. بعد، اون شب که من این اطلاعیه رو داشتم تو کانال‌ها و گروه‌ها می‌پراکندم که ملت رو آگاه کنم با خودم گفتم بد نیست خودمم امتحان کنم ببینم چجوریه. این در حالی بود که تا قبل از اون حتی یه بارم فکر معلم شدن به ذهنم خطور نکرده بود. ینی تو انشاهای می‌خواهید در آینده چه‌کاره شویدِ من از دکتر و مهندس و خلبان و وکیل و پلیس و آتشنشان شدن بود تا گلفروشی و نقاشی، ولی معلمی خیر. حالا به لطف حضور دکتر صحرایی در وزارت آموزش‌وپرورش با مدرک لیسانسم می‌تونستم تو آزمون دبیری ریاضی و فیزیک شرکت کنم و با مدرک ارشد و دکتری تو آزمون دبیری ادبیات و زبان فارسی. اولی رو بیشتر دوست داشتم ولی دومی رو انتخاب کردم که مرتبط باشه به فضای فعلیم. منابع آزمون رو تا جایی که تونستم و در دسترسم بود پیدا کردم و خوندم. سؤالا سه نوع بود. عمومی، اختصاصی، تخصصی. سؤالات عمومی شامل سؤالات ریاضی و دینی و سیاسی بود. ریاضی رو عالی زدم و بقیه رو متوسط به بالا. سؤالات اختصاصی شامل قوانین آموزش‌وپرورش و روان‌شناسی و تدریس بود که کمتر از متوسط زدم. سؤالات تخصصی هم شامل سؤالات نظم و نثر و تاریخ ادبیات و عروض و قافیه و زبان فارسی و املا و نگارش و ویرایش بود که نظم و نثرو عالی زدم و و بقیه رو متوسط به بالا. اگه می‌دونستم سؤال املا و نگارش و ویرایش هم می‌دن اول اونا رو جواب می‌دادم و وقتمو برای عروض و قافیه‌ای که تخصصم نبود تلف نمی‌کردم. علی ایُ حال، کتبی رو قبول شدم و دعوت به مصاحبه شدم.

اینجا یکی از مدارسیه که محل مصاحبه‌ست. تقریباً همه چادری بودن. در واقع همه با چادر اومده بودن!



نتایج آزمون کتبی قرار بود اواخر مرداد اعلام بشه و نشد. وقتی اعلام شد که ما کربلا بودیم و با آی‌پی اونجا نمی‌تونستم وارد سایت سنجش بشم. یه فیلترشکن ایرانی نصب کردم و آی‌پیمو تغییر دادم و نتایج رو دیدم. تنها کسی که خوشحال شد خودم بودم :)) خانواده می‌گفتن اگه قرار بود دبیر ادبیات بشی، همون اول دبیرستان انسانی می‌خوندی و لیسانس ادبیات می‌گرفتی و دبیر می‌شدی. دیگه ریاضی فیزیک خوندن و برق برای چی بود. اصلاً این دکترا خوندنت برای چیه وقتی می‌خوای معلم بشی. باید ظرف چهل‌وهشت ساعت مدارکمو برای اعلام حضور در مصاحبه تو پنجرۀ واحد خدمات الکترونیک وزارت آموزش‌وپرورش آپلود می‌کردم. با همون فیلترشکن ایرانی وارد سایتشون شدم ولی کد ورود پیامک نشد. به نگار گفتم اونم امتحان کنه از ایران. کد ورود بعد از چند ساعت پیامک شد که به دردم نمی‌خورد دیگه. عکس کارت ملی و شناسنامه‌م هم نداشتم. همراهم هم نبودن که عکس بگیرم. روز آخر وقتی داشتیم برمی‌گشتیم یه بار دیگه تلاش کردم وارد سایت بشم و تونستم. یادم افتاد یه بار از شناسنامه‌م عکس گرفته بودم و با تلگرام برای بابا فرستاده بودم. از تلگرامم برداشتم و آپلود کردم. ولی دیگه مدرک کارشناسی و ارشدمو نداشتم و عکسشم برای کسی نفرستاده بودم. با توجه به تموم شدن اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته دیگه بی‌خیال مصاحبه شدم.

شنبه از مرز رد شدیم و دیگه نرفتیم تبریز. با ماشین خودمون مستقیم اومدیم تهران. تصمیم داشتم یه کم استراحت کنم و اسلایدهای دفاع دوشنبه رو آماده کنم که پیامک اومد زمان مصاحبۀ شما یکشنبه نُهِ صبحه. حالا همون بابایی که از انتخابم و قبولیم خوشحال نبود گیر داده بود که چمدونا رو ول کن برو مدارکتو آپلود کن و زود بخواب که فردا مصاحبه داری. تا حدودای دو دوونیم شب بیدار بودم و بقیۀ مدارکمو تو اون سایت آپلود می‌کردم. بابا هم بیدار بود و چند دقیقه یه بار ساعتو اعلام می‌کرد که بخوابم که زود بیدار شم. بعداً فهمیدم به‌خاطر سفر اربعین، اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته تمدید شده. گویا باید کپی این مدارکو شنبه به‌صورت حضوری هم می‌بردم براشون تا تشکیل پرونده بدن. ولی چون اطلاع نداشتم، یکشنبه بدون تشکیل پرونده رفتم مصاحبه. در واقع پرونده‌م همونایی بود که تو سایت آپلود کرده بودم. گفتن بعداً باید به‌صورت کاغذی هم بیاری و یه مبلغی رو هم به حسابشون واریز کنی. اون روز که قراره به‌صورت کاغدی ببرم، همون‌جا بینایی و شنوایی و قد و وزن و دندونامم قراره چک کنن! دوستِ یکی از دوستام شایعه کرده بود که از دخترهای مجرد، گواهی برای اثبات اینکه ازدواج نکردن هم می‌خوان. یه عده هم باور کرده بودن. از اونجایی که هیچی از اینا بعید نیست نتونستم با قطعیت رد کنم، ولی باور هم نکردم. از یکی از دوستان وبلاگیم که دختره و مجرده و تازه استخدام آموزش‌وپرورش شده پرسیدم و تکذیب کرد.

یه مصاحبهٔ عقیدتی داشتن که یکشنبه برگزار شد و البته همچنان در حال برگزاریه. از شانس من، نوبتم افتاده بود یکشنبه. نوبت مصاحبۀ عقدیتی بعضیا اواخر شهریوره. و یه مصاحبهٔ علمی که نمی‌دونم کی قراره برگزار بشه. تو بخش عقیدتی از نماز و روزه و وضو و غسل و تیمم و حجاب تا راهپیمایی و انتخابات و ولایت فقیه پرسیدن. اسم چندتا مرجع تقلید و شهید رو هم خواستن بگم. منم کم نیاوردم و همه رو مفصّل جواب دادم. حتی قرآنو گذاشتن جلوم بخونم و معنی کنم. خوشبختانه در مورد اندازهٔ کفن میّت صحبتی نشد. چون اونو بلد نبودم. اذان و اقامه رو هم بلد نیستم و خوشبختانه اینم نپرسیدن. جمله‌هاشو بلدما، ولی تعدادشو دقیقاً نمی‌دونم چیو چهار بار می‌گن چیو دو بار چیو یه بار. یه سؤالو چند بار به چند روش مختلف می‌پرسیدن تا اگه دروغ گفته باشی دستت رو بشه. اگه الکی می‌گفتی راهپیمایی شرکت می‌کنی بعداً مسیرشو می‌پرسیدن. اگه الکی می‌گفتی نماز جمعه می‌رم مسیر مصلی و جایی که موقع نماز می‌شینی رو می‌پرسیدن. انقدر سؤال‌پیچ می‌کردن بفهمن راست می‌گی یا نه. در مورد راهپیمایی و نماز جمعه خواستم بپیچونمشون نشد. نه می‌خواستم دروغ بگم نه می‌خواستم بگم نرفتم. آخرش گفتم نرفتم ولی اگه فرصت و موقعیتش پیش بیاد می‌رم. صفحهٔ آخر شناسنامه رو هم چک می‌کردن که ببینن چندتا مُهر انتخابات داره.

قبل از همۀ این سؤال‌ها و جواب‌ها، ظاهرتو بررسی می‌کنن. از لباس و کفش و ناخن و مو تا آرایش و چشم و ابرو. مصاحبه‌کننده یه خانم بود. شبیه معلم‌های دینی بود. اون روز مقنعه پوشیده بودم. گفت همیشه می‌پوشی؟ گفتم معمولاً روسری می‌پوشم. گفت روسریتو چجوری می‌بندی، از کی چادر می‌پوشی، چرا می‌پوشی و چجوری می‌پوشی. من مقنعه‌مو خیلی جلو نمی‌کشم و یه ذره از ریشۀ موهام معلومه. حتی به اینم دقت کرد و گفت نسبت به دیده شدن ریشۀ موهات حساسی یا نه. گفتم حجابم همیشه همین‌جوریه که می‌بینید. گفت همیشه چادر می‌پوشی؟ گفتم موقع کوه‌نوردی نه، ولی در کل آره چادری‌ام. و صد البته که در مورد اتفاقات اخیر و حجاب اجباری و اختیاری سؤال کرد. بعد پرسید آخرین بار کی نماز خوندی؟ گفتم صبح. دقیقاً چه ساعتی؟ گفتم والّا حدودای پنج بود. هنوز آفتاب نزده بود. خوندم و بعدش خوابیدم. یک ساعت و ده دقیقه به سؤال و جواب راجع به همین چیزا گذشت. تعداد فرزندان هم امتیاز داشت. در واقع در شرایط برابر، اولویت با اوناست که بچه دارن. 

اگه یه روز تو این مملکت یه کاره‌ای بشم حتماً یه تجدیدنظر تو نحوهٔ استخدام می‌کنم. راجع به اینکه نماز جماعت شرکت می‌کنی و نمازتو اول وقت می‌خونی و کدوم قسمت نمازو دوست داری و چرا و چگونه هم پرسید. من گفتم قنوت. بعد پرسید تو قنوت چه ذکری می‌گی؟ تمام اذکار نمازو پرسید. به ترتیب هم نپرسید. اول تشهد و سلام، یه ربع بعد رکوع و سجده، موقع خداحافظی هم حمد و توحید. بعد از اینکه پرسید نماز آیات به چند روش خونده میشه، پرسید تو به کدوم روش می‌خونی؟ فرق مرجع تقلید و ولایت فقیه رو هم پرسید. و اینکه برای ولایت فقیه چی کار کردی تا حالا؟ گفتم نزدیک‌ترین برخوردم باهاشون این بود که ماه رمضون افطاری دعوت بودم، خاطره‌شو نوشتم و هنوز دارم فحششو می‌خورم. اینو با خنده گفتم. خانومه گفت اِ! رفتی دیدار رهبری؟! گفتم آره :| گفت کِی؟ گفتم دقیقاً یادم نیست بیست‌ونهم یا سی‌ام فروردین بود. اواخر ماه رمضون. یه کم فکر کردم و گفتم روز تولد رهبر بود. بیست‌ونهم. سریع تو پرونده‌م نوشت اینا رو :))

به‌عنوان معلم، در مورد برخوردم با مدیر هم پرسید. اینکه اگه مدیر بگه نمره‌ها رو زیاد کن که میانگین بره بالا چی کار می‌کنی؟ گفتم نمرۀ مفت به کسی نمی‌دم. نهایتش اینه که بگم یه فعالیت فوق برنامه بکنن تا در ازاش نمره‌شونو افزایش بدم ولی الکی نمودار نمی‌زنم روی نمره‌ها :)) در مورد سفرهایی که رفتم هم سؤال کردن. گفتم دیروز از کربلا برگشتم. گفت قبول باشه و اینم نوشت تو پرونده‌م. یکی از سؤالا هم در مورد دوستام بود. اینکه با چه معیار و ملاکی انتخابشون می‌کنم. گفتم اولویتم اوناییه که شبیه من باشن به‌لحاظ سلیقه و اخلاق و رفتار ولی در کل با همه می‌تونم ارتباط برقرار کنم و دوست بشم. بعد دیدم آقایون هم شامل این «همه» میشه، اضافه کردم که البته موقع دوست پیدا کردن دخترا در اولویتن و توضیح می‌دادم که دختری که شبیهم نباشه اولویتش بالاتر از پسریه که شبیهم باشه :| اینجا بود که ندای درونی گفت بس کن نسرین بیشتر از این توضیح نده دیگه این مبحثو :| :))

علاوه بر این سؤالات شفاهی، یه سری از سؤالاشونم کتبی بود. همون‌جا که روی صندلی نشسته بودیم گذاشتیم روی پامون جواب دادیم. میز و اینا نبود. 

سؤالات کتبی:

دیدم علاقه‌مند رو غلط نوشتن، تذکر دادم غلط ننویسن.


+ در موردن آرایش کردن خانوما هم پرسیدن.

۳۱ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۰- چطور دارم پله‌های ترقی رو طی می‌کشم

شنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ب.ظ

اخیراً کلیدواژۀ «دبیر» و «انجمن» رو زیاد تو نوشته‌هام به‌کار بردم. شاید بعداً واژه‌های «دبیرکل» و «اتحادیه» و «مجمع» رو هم زیاد بشنوید ازم. تو این پست می‌خوام توضیح بدم که از کجا شروع شد و چی شد که سر از این فضا درآوردم.


تا دو سال پیش نه با معاونت فرهنگی دانشگاه آشنا بودم، نه می‌دونستم انجمن‌های علمی دانشجویی کجای دانشگاهن و چی کار می‌کنن، و نه حتی اسمشون به گوشم خورده بود. علاقه هم نداشتم که سر از کارشون دربیارم. اولین و آخرین مواجهه‌م باهاشون برمی‌گشت به سال آخر کارشناسی که تو اردوی کویر و بازدید از نیروگاه برقی که سر راه کویر بود شرکت کرده بودم. تازه اون موقع هم نمی‌دونستم این گروهی که دارن ما رو می‌برن اردو و اسمشون رساناست، انجمن علمی دانشجویی دانشکدۀ برقن. همین‌قدر بیگانه بودم با این فعالیت‌های خارج از چارچوب کلاس و درس. یه جایی هم بود تحت عنوان شورای صنفی که همکف دانشکده اتاق داشتن و دو سه نفر از دوستان صمیمیم هم عضو اون شورا بودن. من حتی با اونجا هم غریبه بودم و نمی‌دونستم فرق دارن با گروه رسانا. یه بارم گفتن تو خیلی مسئولیت‌پذیر و منظّمی و بیا تو هم تو انتخابات (یادم نیست انتخابات انجمن علمی دانشجویی یا شورای صنفی) شرکت کن و عضو شو که شرکت کردم و با سی‌وچندتا رأی از دور رقابت‌ها حذف شدم. بقیه رأی بیشتری آورده بودن.

سال اول دکتری، یکی از هم‌رشته‌ایام تو گروه دانشکده پیام گذاشته بود که یکیو لازم داریم که طراحی پوستر بلد باشه. بهش گفتم تو این کار حرفه‌ای نیستم ولی می‌تونم کمکتون کنم. وارد گروهشون شدم. اسم گروه، انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی بود. فکر می‌کردم یه گروه معمولیه که کارشون برگزاری وبینار و کارگاه و ایناست. تو همون برخوردهای اول متوجه شدن که روی نیم‌فاصله حساسم و مستندسازی و گزارش‌نویسیم خوبه. علاوه بر طراحی پوستر، این کارها رو هم به من سپردن. عضو شورای مرکزی نبودم و غیررسمی داشتم کمکشون می‌کردم. در واقع تعهدی نبود بینمون. یکی دو بارم که دبیر انجمن سرش شلوغ بود و نمی‌تونست وبینارها رو مدیریت کنه، این کارها رو سپرد به من و من مجری و پشتیبان برنامه‌ها شدم. تو دورۀ بعدی انجمن (هر دوره یک ساله)، ازم خواست تو انتخابات شرکت کنم و عضو اصلی شورای مرکزی انجمن زبان‌شناسی بشم. هر انجمن، هفت نفر عضو اصلی و دو عضو علی‌البدل (زاپاس!) داره. تو دورۀ قبلی، من حتی جزو رأی‌دهندگان هم نبودم (در واقع تو باغ نبودم)، اون وقت حالا می‌خواستم کاندید بشم که دانشجوها انتخابم کنن که جزو اون هفت نفر بشم. شرکت کردم و با هفت‌هشت‌تا رأی عضو انجمن شدم. اینجا تعداد دانشجوها (رأی‌دهنده‌ها) در مقایسه با دورۀ کارشناسی خیلی کمه (چون فقط دانشجوی ارشد و دکتری داریم و کارشناسی نداریم) و همه همین تعداد رأی آورده بودن. عضو شورای مرکزی انجمن علمی دانشجویی شدم.

سال دوم، یکی از اعضا (در واقع یکی از دوستانم) به من و یکی از دانشجوهای ارشد پیشنهاد داد تو دورۀ جدید انتخابات انجمن‌ها هم شرکت کنیم و حتماً یکیمون دبیر انجمن بشیم. دبیر انجمن، یکی از اون هفت نفر عضو شورای مرکزیه که بعد از انتخاب شدنش به‌عنوان عضو شورای مرکزی، می‌تونه کاندید بشه برای دبیر شدن، تا اعضای شورا بهش رأی بدن و دبیر بشه. گفت حمایتتون می‌کنیم و بهتون رأی می‌دیم و شما توانایی و لیاقتشو دارید و چندتا هندونه گذاشت زیر بغلمون و چندتا هم نوشابه برامون باز کرد و بعد از اینکه به‌عنوان عضو شورای مرکزی انجمن انتخاب شدیم، کاندید شدیم که دبیر انجمن باشیم. من بیشتر رأی آوردم و دبیر شدم و اون دانشجوی ارشد هم نایب دبیر. و چنین شد که همۀ مسئولیت‌ها افتاد روی دوش ما دوتا. پوسترها و گزارش‌ها کمافی‌السابق بر عهدۀ من بود و حالا وظایف دبیر (که یکیش گرفتن مجوزها و کارهای مالی باشه) هم به کارهام اضافه شد. چون از مسئول گواهی‌ها و روابط عمومی و فضای مجازی راضی نبودم اینا رم خودم بر عهده گرفتم. نایب دبیر هم کمکم می‌کرد، ولی ساعت فعالیتامون ده به یک بود. اگه می‌خواستم خودم این ده ساعت رو صرف انجام این کارها نکنم، باید صد ساعت صرف آموزش تیمم می‌کردم که اونا انجام بدن و بعداً بازم باید ده ساعت زمان می‌ذاشتم برای چک کردن اونا و تأیید و اصلاح کاراشون. نمی‌صرفید و نمی‌ارزید برای یه دورۀ یه‌ساله این همه زمان صرف کنم و نیرو تربیت کنم. علاقه‌ای هم به تربیت شدن نداشتن البته. کسی اگه کاربلد و علاقه‌مند بود کارا رو بهش می‌سپردم، ولی نمی‌تونستم از نیروهای صفرکیلومتر استفاده کنم برای گزارش‌نویسی که مهم‌ترین بخش کار بود. نه‌تنها من، که همۀ هفتادتا دبیر دانشگاه این مشکل رو داشتن. برای همین هم بیشتر از یه سال دبیر نمی‌شدن. خسته می‌شدن به‌واقع.

یه گروه هفتادنفره داشتیم که همۀ دبیران دانشگاه و مسئولان مربوطه اونجا بودن. و از اونجایی که اکثر دبیرها دانشجوهای کارشناسی بودن و کم‌تجربه، تجربه‌های علمی و مهارت‌هامو باهاشون به اشتراک می‌ذاشتم و اگر کاری کمکی چیزی لازم داشتن کمکشون می‌کردم. یا وقتی یه فرمی، فیلمی، لینکی چیزی از مسئولان درخواست می‌کردن اگر دم دستم بود قبل از اینکه مسئولان به خودشون بجنبن براشون می‌فرستادم و سؤالاشونو جواب می‌دادم. انقدر این کارو کرده بودم که یه سریا فکر می‌کردن من از مسئولین هستم و از خودشون نیستم. چون همۀ اعضا همۀ پیام‌رسان‌ها رو نداشتن سعی می‌کردم تا جایی که می‌تونم بخشنامه‌ها و پیام‌های مهم رو بین تلگرام و واتساپ و ایتا ردوبدل کنم که کسی بی‌خبر نمونه از اخبار و برنامه‌ها. روز اولی که وارد گروه دبیران دانشگاهمون شدم شمارۀ همۀ اعضا رو با اسم انجمنشون ذخیره کردم. مثلاً می‌نوشتم فلانی دبیر انجمن فلان رشته. حتی شمارۀ بعضی از اعضاشون که دبیر نبودن هم داشتم و در ارتباط بودیم باهم. این کارمو مقایسه کنید با دبیر فلان رشته که حتی شمارۀ مسئول‌ها رو هم ذخیره نکرده بود و یه بار با لحن بد و بی‌ادبانه‌ای جواب کارشناس دانشگاهو تو گروه داده بود. البته آدم با هم‌دانشگاهیشم نباید بی‌ادبانه برخورد کنه ولی دبیری که شمارۀ اونی که مجوزها رو ازش می‌گیره رو نداره (ذخیره نمی‌کنه) و نمی‌شناسدش دبیر خوبی نیست.

دانشکدۀ ما هفت‌تا رشته و گروه آموزشی داره که هر کدومشون برای خودشون انجمن و دبیر دارن. ینی علاوه زبان‌شناسی، رشتۀ زبان روسی، فرانسوی، عربی و... هم داریم که انجمنای خودشونو دارن. یه روز کارشناس دانشگاه از دبیرها خواست برای دانشکده‌شون دبیر انتخاب کنن. ینی مثلاً دانشکدۀ فنی مهندسی که انواع انجمن‌های مهندسی توش بود یه دبیر داشته باشه که نمایندۀ دبیرهای مهندسی باشه. و یکی از ما هفت نفر که رشته‌مون به زبان و زبان‌شناسی مربوط بود باید می‌شد دبیر دانشکده. من چون تهران نبودم این مسئولیت رو قبول نکردم و به یکی از دبیرها که ساکن تهران بود و شرایط حضور در جلسات حضوری رو داشت رأی دادیم که دبیر دانشکده بشه. اما هیچ وقت هیچ پیگیری و فعالیت و نمایندگی‌ای ازش ندیدیم و عملاً این من بودم که نقش دبیر دانشکده رو تو اون گروه هفت‌نفرۀ دبیران دانشکده ایفا می‌کردم. نکته‌ای که بهش دقت نکرده بودیم این بود که فرد منتخب باید حضور فعالی تو فضای مجازی و پیام‌رسان‌ها می‌داشت که این بزرگوار نداشت. هیچ وقت هم پیش نیومد که جلسۀ حضوری داشته باشیم که نیازی به حضور ایشون باشه.

دانشگاه ما هفتادتا انجمن علمی دانشجویی داره. یه روز کارشناس دانشگاه بهم پیام داد که می‌تونی مسئولیت دبیر دبیران دانشگاه رو بر عهده بگیری؟ اسم رسمیش می‌شد دبیر مجمع دبیران فلان دانشگاه. گفتم چون تهران نیستم و نمی‌تونم تو جلسات حضوری باشم، نمی‌تونم. همین دبیریِ رشتۀ زبان‌شناسی، اونم از راه دور برای هفت پشتم بس بود. من دبیری دانشکده رو هم رد کرده بودم، اون وقت این پیشنهاد می‌داد دبیر دانشگاه بشم. ینی نمایندۀ هفتادتا دبیر. گفتم نمی‌تونم و چیزی نگفت و تموم شد. و چون با سلسله‌مراتب و منصب‌ها و سمت‌ها آشنا نبودم، نمی‌دونستم دبیر دبیرانمون کی بوده قبلاً. و حتی نمی‌دونستم این دبیر دبیران چی کار می‌کنه. فکر می‌کردم حتماً لازمه تهران باشه و همیشه تو دانشگاه باشه و تو جلسات شرکت کنه که من نمی‌تونستم.

(داخل پرانتز یه چیزی هم راجع به اتحادیه‌ها بگم. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبود و چون دورۀ ارشدم تو فضای بستۀ فرهنگستان بودم و چون اولین دانشجویانِ اونجا بودیم، لذا در بدو ورودم به دنیای علوم انسانی کمبود دوستِ زبان‌شناس رو توی دایرۀ روابطم حس می‌کردم. در قدم اول سعی کردم با دوستان دورۀ کارشناسیِ هم‌کلاسی‌های ارشدم دوست بشم و حتی با دوست دوستان دوستانم. در ادامه با ورودی‌های بعد از خودمون تو فرهنگستان که در واقع سال‌پایینی‌هامون بودن ارتباط برقرار کردم که این کمبود رو جبران کنم، ولی بازم از شبکه‌ای که ایجاد کرده بودم راضی نبودم. هم به دلیل اینکه سه سال پشت کنکور دکتری مونده بودم و از فضای دانشگاه دور بودم، هم به دلیل اینکه ورودم به دورۀ دکتری همزمان شده بود با شیوع کرونا و تحصیل مجازی و ندیدنِ فضای دانشگاه و هم به دلیل اینکه دانشگاه دورۀ دکتریم تک‌جنسیتی بود. تو یه سری کارهای پیکره‌ای واقعاً لازمه هر دو جنس! تو تیم باشن. تا اینکه امسال تو گروه دبیران با پدیده‌ای به نام اتحادیه‌ها آشنا شدم. فهمیدم هر رشته یه اتحادیه داره که اعضاش از دانشگاه‌های مختلف کشورن. مثل انجمن دانشگاهه، ولی در سطح کشوره و این‌طور نیست که اعضاش هم‌دانشگاهیات باشن. اعضای اتحادیه‌ها دبیران انجمن‌های علمی دانشجویی دانشگاه‌های مختلفن. یادم نیست کی فرم عضویت رو تو گروه گذاشت، ولی از او به یک اشارت و از من به سر دویدن. صرفاً با این هدف که دوستان زبان‌شناس بیشتری پیدا کنم درخواست عضویتمو ثبت کردم، بی‌خبر از اینکه اتحادیه هم مثل انجمن انتخابات داره و فقط هفت نفر عضو شورای مرکزیش میشن. پرانتز اتحادیه رو می‌بندم ولی بعداً بازم در موردش می‌نویسم.)

اواسط بهمن‌ماه کارشناسمون (همون که بهم پیشنهاد داده بود دبیر دبیران دانشگاه بشم) بهم پیام داد و پرسید می‌تونی هفتۀ دیگه به‌عنوان دبیر دبیران دانشگاه ما، تو جلسۀ وزارت علوم که تو دانشگاه فردوسی مشهد برگزار میشه شرکت کنی؟ من خودم برای اوایل اسفند بلیت گرفته بودم که برم مشهد. به کارشناسمون گفتم چه خوب، اتفاقاً خودمم تصمیم داشتم برم مشهد. آیا جلسه‌ای که می‌گید حتماً باید فلان روز باشه؟ نمیشه جلسه رو یه هفته بندازن عقب؟ چون از اهمیت موضوع اطلاع نداشتم فکر می‌کردم میشه تاریخشو جابه‌جا کنن. گفت نه نمیشه و همایش ملیه و از همۀ دانشگاه‌ها قراره شرکت کنن. گفتم باشه ولی بلیت نیستا. ماه رجب و شعبان به این آسونی بلیت مشهد گیر نمیاد. بحث بلیتو ایشالا بعداً مفصل توضیح می‌دم ولی از این انتصاب و سِمَت جدیدم همین‌قدر بگم که تا یکی دو روز قبل سفرم نمی‌دونستم دبیر دبیرانم و نمایندۀ دانشگاهم و کی‌ام اصلاً. فکر می‌کردم یه گردهمایی معمولیه که همه هستن و منم هستم. تازه اونجا فهمیدم چه مقام شامخی دارم :)) اونجا با اتحادیه‌ها بیشتر آشنا شدم، ولی هنوز متوجه نشده بودم چجوری واردش می‌شن و نمی‌دونستم انتخاباتشون نزدیکه و نمی‌دونستم باید تبلیغات کنیم که بهمون رأی بدن که عضو شورای مرکزی اتحادیۀ رشته‌مون بشیم. یه انتخابات دیگه هم در پیش بود که یه نفر از بین دبیر دبیران انتخاب بشه. راجع به تبلیغات و انتخابات اتحادیه‌ها هم ایشالا بعداً مفصل می‌نویسم. الان همین‌قدر بگم که یه هفته‌ست عضو شورای مرکزی اتحادیۀ زبان‌های خارجی و زبان‌شناسی شدم و نتیجۀ همۀ این اتفاقات در یک سال اخیر، اضافه شدن چندصد شمارۀ جدید به گوشیم بود.

دوتا اتفاق مهم دیگه هم این وسط افتاد که مربوط به فرهنگستانه. اینا رم ایشالا بعداً مفصل توضیح می‌دم ولی خلاصه‌ش به این صورته که اون روز که رفته بودم اونجا، فهمیدم تو بحث استخدام جدی شدن و من یکی از گزینه‌های روی میزشونم. اتفاق دوم هم این بود که یه روز رئیس فرهنگستان به مسئول روابط عمومیشون میگه به دانشگاه‌های مختلف نامه بزنه و ازشون بخواد دانشجوهاشونو بیارن برای بازدید از فرهنگستان. به دانشگاه ما هم این نامه ارسال میشه و اونا هم شمارۀ منو به مسئول روابط عمومی اونجا می‌دن که با من صحبت کنن. نه دانشگاه یادش بود که من دانشجوی فرهنگستان بودم نه مسئول روابط عمومی فرهنگستان می‌دونست اینو. بنده خدا داشت خودشو معرفی می‌کرد و مقدمه‌چینی می‌کرد که توضیح بده فرهنگستان چیه و چی کار می‌کنه که گفتم نیازی به معرفی نیست و من با تمام ابعاد و زوایای پنهان و آشکار اونجا آشنایی دارم و اتفاقاً چند روز پیشم با رئیس اونجا جلسه داشتم. گفتم زمان و تعداد شرکت‌کنندگانو بهتون اطلاع می‌دم. بعد که رفتم از دانشگاهمون ماشین و استادِ همراه بگیرم که دانشجوها رو ببره، گفتن کی بهتر از خودت. خودت ببرشون. بعد که اومدم بین بچه‌ها نظرسنجی کنم ببینم کی وقتشون خالیه و چند نفر می‌رن فهمیدم یکی از سال‌پایینیامون کارمند اونجاست.

۱۳ نظر ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۰- nebula_blog

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

من کانال‌های عمومی رو بدون جوین شدن (بدون اینکه عضوِ کانال بشم) دنبال می‌کنم. آدرسشونو یه جایی ذخیره کردم و هر موقع فرصت و حال و حوصله‌شو داشته باشم سر می‌زنم بهشون. شبیه کاری که با وبلاگ‌ها می‌کنم. وبلاگ‌ها رو هم دنبال نمی‌کنم و آدرساشونو تو فیدلی ذخیره کردم و هر موقع پست جدید بذارن اونجا ثبت میشه و منم هر موقع فرصت و حال و حوصله‌شو داشته باشم سر می‌زنم و می‌خونم. به‌جز وبلاگ‌هایی که فیدشونو غیرفعال کردن. اونا رو نمیشه با فیدلی خوند. کانال‌های خصوصی رو هم چون نمیشه بدون جوین شدن بخونی معمولاً بی‌خیال می‌شم و نمی‌خونم، مگر اینکه مشکلی با این نداشته باشم که آی‌دی تلگراممو نویسندۀ کانال ببینه. چون وقتی جوین میشی می‌بینه. البته عکس و شماره‌مو محدود کردم که همه نبینن ولی آی‌دی رو نمیشه محدود کرد و منم دلم نمی‌خواد در دسترس همه باشه. برای همینم تا چند ماه پیش کامنت نمی‌ذاشتم پای پست‌های کانال‌های تلگرامی وبلاگ‌نویس‌ها. چون این‌جوری نه‌تنها آی‌دیتو نویسنده، بلکه خواننده‌هاش هم می‌بینن. چون از ارتباط با دوستان مجازی خاطرات خوبی ندارم و برای همین سرِ این چیزا سخت می‌گیرم و حساسیت نشون می‌دم. تا اینکه تلگرام اخیراً یه امکانی ایجاد کرد که بتونی با آدرس کانالت کامنت بذاری نه آی‌دی شخصی. منم یه کانال درست کردم به آدرس nebula_blog که با اون کامنت بذارم. کانال صرفاً برای گذاشتن کامنت بود و تصمیم نداشتم به‌روزش کنم و پست بذارم. چند روزه که تلگرام این امکان رو پولی کرده و دیگه نمی‌تونم ازش استفاده کنم. لذا فعلاً از کامنت‌های من بی‌بهره خواهید موند تا وقتی که تلگرام دوباره این امکانشو رایگان کنه که البته بعیده. با توجه به اینکه قصد هم ندارم تو کانالم چیزی بنویسم و به اشتراک بذارم، خواستم حذفش کنم، چون دیگه به دردم نمی‌خوره. ولی گفتم حالا بذار بمونه برای بعد، شاید به کارم اومد و یه وقتی روزی روزگاری وبلاگم از دسترس خارج شد یا به هر دلیلی نتونستم اینجا پست بذارم، لااقل اونجا رو داشته باشم که بتونم از طریق اونجا باهاتون در ارتباط باشم. می‌تونید جوین بشید، آدرسشو حفظ کنید یا یه گوشه یادداشتش کنید برای روز مبادا. آدرسش اینه: t.me/nebula_blog



بعد از دو هفته، شایدم بیشتر، بالاخره لینکدین (که فضاش رسمی و کاریه و نمی‌دونم چرا فیلتر بود) رفع فیلتر شد و تونستم با لپ‌تاپی که هر کاری می‌کنم فیلترشکن روش نصب نمیشه و وی‌پی‌ان کار نمی‌کنه سر بزنم به لینکدینم و ببینم توش چه خبره. یه پیشنهاد کاری از دُبی داشتم! کار سختی نبود ولی در جواب آقاهه نوشتم Thanks for reaching out, but I’m busy. I don’t have time to breathe. احتمالاً الان تو دلش می‌گه خیلی هم دلت بخواد :|

شاید یه چند هفته نتونم به وبلاگم سر بزنم. نگران نباشید. دلیلش اینه که I’m busy. I don’t have time to breathe.

۵ نظر ۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۴- مگو چیست کار ۴

يكشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

سال اول ارشد با ایرانداک و شرکت عصر گویش آشنا شدم. تو یه پروژهٔ یک‌ساله با ایرانداک و تو دوتا پروژۀ چندماهه با عصر گویش همکاری کردم. اوایل، کارم حضوری بود، ولی وقتی دیدم بی‌خودی یه ساعت برای رفت و یه ساعت برای برگشتم تلف میشه پیشنهاد دادم دورکاری کنم. اونا هم با این شرط که فایل‌ها رو بعد از اتمام کار از لپ‌تاپم پاک کنم قبول کردن که با خودم از شرکت خارجشون کنم. منم بعد از تحویل کارا پاکشون کردم. از این پروژه‌ها بود که برای انجامشون نیاز به لپ‌تاپ بود. یه وقتایی تا بیست ساعت هم مداوم پای سیستم بودم. اینا اولین تجربه‌های جدی من بودن که به‌عنوان سابقه تو رزومه‌م میارم همیشه. همین‌جا بود که با مفهوم کار تیمی و همکاری آشنا شدم. تجربۀ گرفتن چک و بانک رفتن و وصولش. خوشایند بود، ولی به هر حال پروژه بود و همیشگی نبود. در واقع بعد از تولید اون نرم‌افزار، کار منم تموم می‌شد. البته خودمم از کارای این مدلیِ غیرهمیشگی بدم نمیاد. یه مدت کوتاه همکاری می‌کنی و کارتو انجام می‌دی و تموم میشه. مثل کارمندی ملال‌آور نیست. پروژه‌ها مربوط به زبان‌شناسی بودن و من اون موقع ترم اول بودم. تازه با الفبای زبان‌شناسی آشنا شده بودم و سعی می‌کردم محتاطانه مسئولیت‌ها رو بر عهده بگیرم. ولی خوب تونستم از پس کارها بربیام. بعد از تسویه‌حساب، دوباره پیشنهاد همکاری داشتم ازشون، ولی به دو دلیل نپذیرفتم. کار جدیدی که عصر گویش ازم می‌خواست آوانویسی پیکره‌شون بود که من اون موقع هیچی ازش نمی‌دونستم و نپذیرفتم. شاید اگه جرئت الانو داشتم فرصت کوتاهی می‌خواستم که یاد بگیرم و قبول می‌کردم، ولی اون موقع فکر کردم کار پیچیده‌ایه و نمی‌تونم. دلیل نپذیرفتن پروژۀ بعدی ایرانداک هم تجربۀ بد پروژۀ اولشون بود که خوب مدیریت نشد و همۀ فشارها روی یه نفر که من باشم بود. از این پروژه‌ها بود که یهو یکی غیبش زد و بعداً فهمیدیم مهاجرت کرده، یکی ازدواج کرد، یکی بچه‌دار شد و یکی هم قهر کرده بود. منم همۀ توانمو گذاشته بودم برای جمع کردن کار و دیگه اعصاب و انرژی‌ای برام نمونده بود برای پروژۀ بعدیشون. هر چند که دستمزدها خوب بود، ولی نه تیم، تیم خوبی بود نه خوب مدیریت شد. بخش هیجان‌انگیزشم اونجا بود که همۀ همکارا یا دکتر بودن یا دانشجوی دکتری و من بی‌تجربه‌ترین بودم بینشون. دانشجوی ترم اول ارشد رشته‌ای که اون موقع هیچی از درساش پاس نکرده بودم.

اگر دوست دارید راجع به این پروژه‌ها بیشتر بدونید می‌تونید روی اسم‌هایی که انتهای پست برچسب زدم کلیک کنید و یادداشت‌های شش هفت سال پیشمو مرور کنید.

۷ نظر ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۳- مگو چیست کار ۳

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

فک و فامیل همیشه منو در حال درس خوندن و مقاله نوشتن و پای کتاب و لپ‌تاپ دیده‌ن. معمولاً تو مراسما و مهمونیاشون نیستم و هر موقع می‌پرسن چی کار می‌کنی می‌گم مشغول نوشتن مقاله و پایان‌نامه‌م. قطعاً منظور من مقاله‌ها و پایان‌نامۀ خودمه ولی یه بار از صحبتای یکی از فامیلامون متوجه شدم که فکر می‌کنه من تو کار فروش مقاله برای میدون انقلابم!

بعد از تدریس کنکور، یکی دیگه از کارهایی که بهم پیشنهاد میشه نوشتن مقاله و پایان‌نامه، یا حداقل ویرایششونه، که نه‌تنها از این کار به‌دلیل اینکه تقلب محسوبشون می‌کنم بدم میاد بلکه چنین پیشنهادهایی رو می‌ذارم تو طبقۀ پیشنهادهای بی‌شرمانه. 

سال اول ارشد، یه بار یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیم ازم خواست پایان‌نامۀ دایی‌شو ویرایش کنم. منم تازه با ویرایش و پدیده‌ای به نام نیم‌فاصله آشنا شده بودم و دوست داشتم ویراستاری رو. ولی معتقد بودم هر دانشجویی باید یاد بگیره خودش پایان‌نامۀ خودشو ویرایش کنه. البته موضوع پایان‌نامه‌شم هیچ ربطی به من و رشته‌هام نداشت. دوستم ازم خواست فقط در حد درست کردن فهرست و شکل‌ها و جدول‌ها و نیم‌فاصله‌ها دستی به سر و روی پایان‌نامه بکشم. تو رودروایستی گفتم باشه، ولی تأکید کردم که چون کارم این نیست دستمزد نمی‌گیرم. از اون اصرار و از من انکار و دیگه آخرش صرف‌نظر از تعداد کلمات و صفحات پایان‌نامه، گفتم پنجاه یا شصت تومن که اون موقع معادل با دوتا بلیت قطار بود و مبلغ زیادی نبود. پایان‌نامه‌شو ویرایش کردم و فرستادم. استاد دایی این دوستم گفته بود منابع پایان‌نامه کافی نیست. دوستم ازم خواست چندتا جمله از کتاب‌های مربوط به موضوع به متن اضافه کنم و ارجاع بدم بهشون که منابع مورداستفاده زیاد بشه. از اونجایی که دوستم و داییش آدمای محترمی بودن نتونستم خواهشش رو رد کنم و انجام دادم. اولین باری بود که این دوستم کارش لنگ من بود و قبل از اون کلی لطف جبران‌نشده بهم کرده بود. نتونستم نه بگم. ولی هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم بابت اضافه کردن اون منابع مسخره. نمی‌دونم اونایی که برای این و اون پروپوزال و پایان‌نامه و مقاله می‌نویسن یا می‌خرن چجوری از عذاب وجدان نمی‌میرن. من که هنوز خودمو نبخشیدم! بعدتر که بیشتر با کار ویرایش آشنا شدم، همکارام سعی می‌کردن قانعم کنن ویرایش پایان‌نامه و مقاله کار زشتی نیست و یه کار قانونی و اخلاقی و شرعیه و قرار نیست کسی که پزشکه یا مهندسه، ورد و تایپ هم بلد باشه و نیم‌فاصله بدونه چیه. چون ویرایش، دانش‌مهارت محسوب میشه و انتظار نمی‌ره که همه بلدش باشن. ولی من چون همیشه خودم صفر تا صدِ کارامو انجام می‌دادم قانع نمی‌شدم بخشی از کار بقیه رو انجام بدم و بابتش پول بگیرم. لذا کارای این مدلی رو قبول نمی‌کردم. ولی وقتی پریسا (فامیلمون) ازم خواست تو نوشتن پایان‌نامه کمکش کنم با توجه به شرایطش و شناختی که ازش داشتم قبول کردم که پایان‌نامه‌شو فقط به‌لحاظ صوری (ظاهری و نه محتوایی) ویرایش کنم. دستمزدم نگرفتم.

یه بارم پایان‌نامۀ جانورشناسیِ همکار هم‌اتاقی اسبقمو ویرایش کردم. این هم‌اتاقیم به‌نوعی همکارم هم بود و امیدنامه‌ها و قراردادهای شرکتشونو ویرایش می‌کردم. می‌دونست که تو کار مقاله و پایان‌نامه نیستم و انجام نمی‌دم ولی همکارش در شُرُف دفاع بود و عجله داشت و رو انداخت به من. گفت در حد درست کردن نیم‌فاصله‌ها و فهرست و فونت و سایز نوشته‌هاست. این‌جور مواقع ارجاعشون می‌دم به همون همکاران ویراستارم که ویرایش پایان‌نامه رو مکروه نمی‌دونن و انجام می‌دن. ولی عجله‌ای کسیو پیدا نکردم و خودم انجام دادم. پونصد تومن برای ویرایش گرفتم و سیصد هم برای اینکه فونت و سایز و سطر و حاشیه‌ها رو طبق شیوه‌نامۀ دانشگاهشون اصلاح کنم. یه روز طول کشید. این مبلغ بازم در مقابل چیزی که همکاران ویراستار می‌گرفتن کم بود. تازه فوری بودنشم حساب نکردم.

ویراستاری، کاری بود که تا قبل از نوشتن پایان‌نامۀ کارشناسیم نمی‌دونستم وجود خارجی داره و چیه. در واقع نمی‌دونستم چنین کاری هست چه رسد به اینکه علاقه داشته باشم یا بخوام در آینده ویراستار بشم. سال آخر کارشناسی موقع نوشتن پایان‌نامه نیم‌فاصله و قواعد نگارشی رو از یکی از دوستام یاد گرفتم و از اون موقع سعی کردم تو پست‌های وبلاگ و تو چت‌هام هم رعایتشون کنم. بعد دیدم رعایت کردنِ این چیزا شغله و ملت ازش پول درمیارن! ولی هیچ وقت به چشم شغل بهش نگاه نکردم و هیچ وقت هیچ جا اطلاعیه ندادم که من ویرایش بلدم و کاراتونو بسپرید به من. هر کاری هم تا حالا کردم برای آشناها و دوستا و فک و فامیل بوده. از بعضیاشون دستمزد گرفتم و از بعضیاشون نه. ملاکم هم گاهی تعداد کلمات متنشون بوده گاهی هیچی. یه کار تفریحی و تفننی، صرفاً جهت خوب کردن حال خودم. وقتایی که یه متن درب و داغون رو ویرایش می‌کنم حس خوبی بهم دست می‌ده. حسی شبیه تعمیر کردن چیزی که خرابه. فکر کنم ریشۀ مشترک داشته باشن این دوتا کار. اصلاح کردن، درست کردن.

۱۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۲- مگو چیست کار ۲

جمعه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

اولین تجربۀ کاری من فروشندگیه که نیم ساعت سابقۀ کار دارم تو این زمینه. سال هفتادوهفت‌هشت اینا بود. حدودای هفت سالم بود. می‌دیدم تابستونا بچه‌ها (دهه شصتیا) تو کوچه و کنار خیابون آب‌آلبالو و انجیر و شربت خاکشیر و شیرینی پفکی (که ما بهش می‌گفتیم پوکا) می‌فروشن. یه بار به مامان‌بزرگم گفتم یه کم از این شیرینیا بخره منم ببرم بفروشم تو کوچه. ما از اون خونواده‌هاش بودیم که اجازه نمی‌دادیم بچه‌ها تو کوچه بازی کنن که یه وقت حرفای بی‌ادبی یاد نگیرن و بی‌ادب نشن. به‌شرطی که زیاد از خونه دور نشم قبول کردن. شیرینیا رو چیدم توی سینی و با برادرم که طفل خردسالی بیش نبود رفتیم اینا رو بفروشیم. کوچیکا پنج تومن بود (پنجاه ریال)، بزرگا ده تومن (صد ریال). از این سر کوچۀ مامان‌بزرگم اینا رفتیم دور زدیم و از اون سر کوچه برگشتیم. کسی نخرید. در واقع کسی تو کوچه نبود که بخره و ما غمگین و ورشکست! داشتیم برمی‌گشتیم خونه که آقای کریم بنّا که اون موقع پنجاه شصت سالش بود ما رو دید. دوتا شیرینی خرید و پول این دوتا رو داد و یکی از شیرینیا رو گذاشت دهن من و یکی رو گذاشت دهن برادرم. هیچی دیگه. دسترنجمونو خوردیم و با پونزده تومن (۱۵۰ ریال) برگشتیم خونه و بقیه‌شم فروختیم به اهل منزل.

اولین تجربۀ جدی کاریم تو دورۀ کارآموزی کارشناسی بود که نه‌تنها درآمد نداشت بلکه یه چیزی هم دستی بهشون دادیم که به ما کار یاد می‌دن. صبح تا ظهر می‌رفتم یه جایی که از اقصی نقاط استان کامپیوترها و پرینترها و دستگاه‌های مشکل‌دارو می‌فرستادن و ما حالشونو خوب می‌کردیم. چه به‌لحاظ نرم‌افزاری چه سخت‌افزاری. یکی از بهترین بخش‌های وبلاگم که البته الان زیر آوار بلاگفاست و بهشون دسترسی ندارم که لینک بدم پست‌های دورۀ کارآموزیمه. هر روز میومدم خاطرات اداره رو با جزئیات و عکس‌های فراوان عرضه می‌کردم و الان خوشحالم بابت ثبتشون. این کار، کار موردعلاقه‌م بود. البته چون مشکلات رو روی کاغذ می‌نوشتن و ما با صاحبان اون وسیله‌ها در ارتباط نبودیم یه کم از موردعلاقه بودن کار کم می‌کرد. ترجیح می‌دادم خودشون باشن و مشکل رو توضیح بدن و یادشون بدم که اگه این مشکل تکرار شد چجوری خودشون حلش کن.

دومین تجربۀ کاریم که کار دانشجویی بود، مسئولیت سایت خوابگاه بود. من قبل از اینکه برم دانشگاه تو خونه پرینتر داشتم. خوابگاه که رفتم خیلی چیزا رو از دست دادم که یکیش پرینتر بود. هر بار که می‌خواستم تمرینا و گزارش‌کارهای آزمایشگاهو پرینت کنم باید می‌رفتم سایت خوابگاه که مسئولشم معمولاً فرد نابلدی بود. کلی صف و نوبت و بعدشم یه موقع می‌دیدی کاغذ گیر کرده و نمی‌تونه درش بیاره، یه موقع نمی‌تونست دو صفحه رو پشت‌ورو دربیاره و یه موقع کامپیوتره کلاً پرینترو نمی‌شناخت و یه موقع هم می‌دیدی اصلاً مسئول سایت نیومده. درسامم طوری بود که هر ترم چندتا آزمایشگاه داشتیم و هر هفته باید پیش‌گزارش و گزارش‌کار آماده می‌کردیم. سال دوم کارشناسی درخواست دادم که دو روز در هفته مسئول سایت خوابگاه باشم. پنج‌شنبه و جمعه ده تا یازده شب، یا یازده تا دوازده. نیّتم بعد از رضای خدا پرینت کردن گزارش‌های خودم بود. به کار مردم هم رسیدگی می‌کردم البته. به‌موقع می‌رفتم سایت و اگه کسی کارش طول می‌کشدید کرکره رو پایین نمی‌کشیدم که برو فردا بیا. اول کار مردم رو انجام می‌دادم بعد کار خودمو. هزینه‌شم پرداخت می‌کردم. یادمه یه ظرف بستنی یا ظرف حلوا بود که پولا رو اونجا می‌ذاشتیم. هیچ وقت هم غیبت نکردم؛ جز یه بار که فراموش کرده بودم سایتی هست و من مسئولشم. بیست‌وچهار اردیبهشت بود. شب تولد هم‌اتاقیم. بیرون بودیم و کلاً فراموش کرده بودم سایتو. شماره‌مو روی دیوار سایت زده بودم که اگه کسی کاری داشت زنگ بزنه. مشتریا اون شب زنگ زدن کجایی و منم از یکی از بچه‌ها که شیفتش یه روز دیگه بود خواستم اون شب جای من بره و منم بعداً جبران کردم این جابه‌جایی رو. اون شب اولین و آخرین شب دانشجوییم بود که تا پاسی از شب با بچه‌ها بیرون بودم. دو سه ماه مسئول سایت بودم و بعدشم تابستون شد و برگشتیم خونه. تا چند سال بعدشم نرفتم دستمزد این کارمو از شورای صنفی بگیرم. یادم هم نیست چی شد که تصمیم گرفتم برم بگم پولمو بدین! دستمزد این دو سه ماه، شصت تومن، یا هفتاد تومن بود. یا یه شصت تومن و یه هفتاد تومن. که به پول الان میشه ده‌تا بلیت قطار تهران یا دوتا بلیت هواپیما. بعد از اینم دیگه کار نکردم تا ارشد. چون اسم کارو که می‌آوردم خانواده مخالفت می‌کردن که تو فقط درس بخون و به پول درآوردن فکر نکن. فقط یه چند بار همون اوایل کارشناسی چند ساعت کلاس رفع اشکال کنکور برای دوست دوستم برگزار کردم که بابتش پولی نگرفتم و در ادامه هم باهاش دوست شدم. تدریس برای کنکوری‌های مرفّه و بی‌دردی که به جای یاد گرفتن تو مدرسه، معلم خصوصی می‌گیرن که لقمه رو بجَوه بذاره تو دهنشون جزو کارهاییه که شدیداً ازش متنفرم.


پ.ن۱: یه سر رفتم بلاگفا خاطرۀ شب تولد هم‌اتاقیمو مرور کنم. رشتۀ هم‌اتاقیم مهندسی عمران بود و همشهری بودیم باهم. هم‌مدرسه‌ای نبودیم ولی دورادور می‌شناختمش و ارتباط خانوادگی هم داشتیم. روز تولدش دعوتمون کرد پارک ملت. یادم نیست که از قبل گفته بود مختلطه یا تو پارک فهمیدیم. چندتا از پسرای تُرک عمران بودن و برق، که من فقط برقیه رو می‌شناختم. ویژگی مشترک همه‌مونم این بود که نه قبلش نه بعدش نه اونجا دوست‌دختر و دوست‌پسر نداشتیم. تو پارک روی چمنا یه دایرۀ بزرگ تشکیل داده بودیم و دخترا یه سمت بودن پسرا یه سمت دیگه :| مافیا و پانتومیم هم مد نبود و هر چی فکر می‌کنم می‌بینم جز خوردن شام و دادن کادو کار دیگه‌ای نکردیم. تنها قسمت مورددار داستان اونجا بود که حین ارائۀ کادو یه آهنگ مجاز (نفس کشیدن سخته) رو هم‌خوانی کردیم که البته بعدتر فهمیدم فقط سه نفرمون روی آهنگ تسلط داشتیم و به تک‌خوانی شبیه‌تر بوده تا هم‌خوانی. موقع برگشتن هم یادمه تاکسی گرفتیم و پسرا یه جوری تقسیم شدن که حتماً یه مرد! تو تاکسی همراهمون باشه تا خوابگاه!

پ.ن۲: «نفس کشیدن سخته» بی‌ربط‌ترین محتوا رو به شرایط روحی اون موقع‌مون داشت. صرفاً چون تو فیلم سعادت‌آباد موقع فوت کردن شمع اونو خونده بودن ما هم خوندیمش [لینک آپارات اون سکانس].
۵ نظر ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۱- مگو چیست کار ۱

پنجشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۶ ق.ظ

دورۀ ارشد، کارآموزی نداشتیم، ولی هر کی دوست داشت می‌تونست بره بشینه تو جلساتی که برای تصویب واژه‌های فارسی تو سروکلۀ هم می‌زنن. هر موقع فرصتشو داشتم می‌رفتم. نمی‌دونم بعد از کرونا جلسه داشتن یا نه ولی هنوزم موقعیتش پیش بیاد و بتونم می‌رم. البته نه اونا قرار بود منو استخدام کنن نه من تمایلی به این کار داشتم. نمره هم نداشت. می‌رفتم که ببینم اونجا چه خبره. صرفاً از روی علاقه و کنجکاوی. 

کارآموزی دورۀ کارشناسی تو ادارۀ مخابرات بودم و چند ماهی مشغول تعمیرات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری. با اینکه ربطی به تخصصم نداشت و این کارها رو زمان مدرسه هم بلد بودم ولی کارآموزی یکی از واحدهای درسیم بود و باید می‌گذروندم. اون موقع بابت کارآموزی نه‌تنها حقوق نمی‌دادن بلکه یه چیزی هم می‌گرفتن که ما داریم کار یادتون می‌دیم. اون دویست تومنی که گرفتن به پول الان میشه چهارمیلیون.

چند ماه پیش رزومه‌مو فرستادم چند جا برای کارآموزی دورۀ دکتری! دورۀ دکتری هم مثل ارشد کارآموزی نداره. حداقل تو رشتۀ ما نداره، ولی اطلاعیه‌شو یکی از استادهامون گذاشته بود تو گروه که البته اختیاری بود. و تنها کسی که این اطلاعیه رو پیگیری کرد ته‌توشو درآورد من بودم. این اطلاعیه برای همۀ رشته‌ها و همۀ شهرها بود. بعید می‌دونستم برای رشتۀ ما هم باشه ولی بود! حقوق ماهیانه‌شم برای دکتری سه تومن بود، برای ارشد دو تومن، برای کارشناسی یه تومن. رزومه‌مو سه جا فرستادم. یکیو فرستادم پارک علم و فناوری تبریز، یکیو فرستادم پارک علم و فناوری شریف و یکی هم پارک علم و فناوری پردیس تهران. تو اطلاعیه‌ای که استادمون تو گروه گذاشته بود تأکید شده بود که دانشجوهای دانشگاه ما رزومه‌شونو بفرستن پردیس. ولی من شریف و تبریز هم فرستادم چون شرکت‌هایی که تو پارک علم و فناوری شریف بودنو می‌شناختم و تبریز رو هم اگرچه نمی‌شناختم ولی شهر خودم بود و دیگه غم غریبی و غربت نداشت. هم‌کلاسیامم تشویق کردم ثبت‌نام کنن تو این طرح، ولی فقط موفق شدم یکیشونو بثبتنامونم! ینی فقط یکیشون تحت‌تأثیر من ثبت‌نام کرد و رزومه‌شو فرستاد پردیس. 

پارک شریف و تبریز، همون روز اول بدون اینکه رزومه‌مو باز کنن ببینن چی توشه رد کردن و نوشتن با دانشگاهتون قرارداد نداریم برای جذب دانشجوهاش. ولی پردیس در حال بررسی بود. چندصدتا شرکت تو این پارک‌های علم و فناوری هستن و هر کدوم یه تعداد پروژه دارن. قرار بود رزومه‌ها رو بررسی کنن ببینن کدوم تخصص‌ها به کارشون میاد. دو سه هفته‌ای گذشت و یه روز، شایدم یه شب (یادم نیست چه ساعتی) یه پسره با شمارۀ ثابت (احتمالاً از شرکت) زنگ زد گفت ما برای پروژه‌مون نیاز به همکار داریم و کارمون به هوش مصنوعی و برندها و اسناد حقوقی مربوطه و من تو رزومه‌تون آشنایی با برنامه‌نویسی و کار با برندها که موضوع رسالۀ دکتریتونه رو دیدم و زنگ زدم صحبت کنیم. راجع به پایان‌نامۀ ارشدم پرسید و فهمید که از این شاخه به اون شاخه پریدنو دوست دارم. اتفاقاً یکیو می‌خواستن از هر رشته‌ای یه سررشته‌ای داشته باشه. یه مشکل جزئی وجود داشت و اونم این بود که فکر می‌کرد با مباحث حقوقی آشنا نیستم. منم نگفتم آشنام که ریا نشه که پدرم وکیل پایه یکِ فک و فامیله و دادخواست‌های دادگاه‌هاشونو من می‌نویسم و قبل از برق و زبان‌شناسی، یه لیسانس حقوق دارم از زمان طفولیتم. ینی من بعد از اینکه خوندن و نوشتن یاد گرفتم به جای کتاب قصه کتابای بابامو می‌خوندم و البته هیچی هم نمی‌فهمیدم. خلاصه قرار شد فردای روزی که آزمون جامع دارم آدرس شرکتشونو بفرسته برام که برم برای مصاحبه و بستن قرارداد شش‌ماهه. آدرسشونو گوگل کردم و پس از پرس‌وجو از اونایی که اونجا رو دیدن یا کار کردن فهمیدم بیست‌کیلومتری شرق تهرانه. ینی کلی راهو می‌کوبی می‌ری شرقی‌ترین نقطۀ شهر. تازه اونجا شهر تموم میشه. بعد، بیست کیلومتر دیگه هم می‌ری سمت رودهن که برسی اونجا. با اسنپ رفت و برگشتش حدودای چهارصد تومن می‌شد. ینی هر ماه سه میلیونم باید از جیب خودم می‌ذاشتم روی سه میلیون اونا که هزینۀ رفت‌وآمدم تأمین بشه :)) هزینه‌های سکونتم در تهران هم بماند. هیچی دیگه. نرفتم. اونا هم اصرار نکردن و قراردادی بسته نشد. به هم‌کلاسیم هم کلاً هیچ شرکتی زنگ نزد و کارآموزی کنسل شد.

الان تنها گزینۀ ممکن و محتمل برام تدریسه؛ کاری که توانایی و مهارتشو دارم ولی دوستش ندارم. شغل موردعلاقه‌م چیه؟ تعمیر! حل کردن مشکلات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری دستگاه‌های الکتریکی و الکترونیکی. من عاشق اینم که یکی یه چیز داغون بده دستم بگه این اینجاش این‌جوری شده می‌تونی درستش کنی؟ وقتی اون چیز درست میشه انگار دنیا رو دادن به من.

عنوان پست رو شماره گذاشتم که از تجربه‌های کاریم بگم. 

۹ نظر ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۷- همبام

چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۲۹ ب.ظ

پستِ «پشتِ سرم» یادتونه؟ این پست ادامۀ اونه.

یه طرح یا پروژۀ پژوهشی بود که خیلی سال پیش من به‌عنوان علاقه‌مند! با اعضای تیمشون همکاری می‌کردم و در ابتدا یه عضو عادی بودم و سرگروه داشتم. کار سرگروه‌ها تأیید کار اعضا بود و خودشون کاری نمی‌کردن. مثلاً اعضا سیصد ساعت کار می‌کردن، سرگروه‌ها سه ساعت وقت می‌ذاشتن و این سیصد ساعت کارو چک می‌کردن و می‌گفتن فلان بخشش ایراد داره و اصلاح کن. به سرگروه‌ها دستمزدی تعلق نمی‌گرفت و دستمزد اعضای عادی هم بسیار کم بود. چرا؟ چون طرح برای دانشگاه بود و دانشگاه هیچ وقت بودجه نداره بیشتر از این بده. به‌مرور زمان وقتی قابلیت‌هامو کشف کردن، پیشنهاد دادن که سرگروه بشم. از اونجایی که تو این مدت تقریباً همۀ اعضای عادی انصراف داده بودن و بار پروژه رو دوش من بود، گفتم اگه من سرگروه بشم پس کارا رو کی انجام می‌ده؟ قبول نکردم. یه دلیل دیگۀ قبول نکردنم هم این بود که سرگروه‌ها دانشجوهای دکتری بودن و من اون موقع ارشد بود و خودم رو در سطح سرگروه نمی‌دیدم. نگاهی که سرگروه‌ها به اعضای عادی داشتن نگاه از بالا به پایینی بود. انگار که فقط سرگروه‌ها باسوادن و وقتشون باارزشه و بقیه یه مشت علافِ کم‌سوادن که محتاج اون مبلغ کمن و رزومه‌شون لنگ یه همچین طرحی. اینو وقتی فهمیدم که خودم هم سرگروه شدم و به گروه تلگرامیشون اضافه شدم و مکالماتشونو از اول تا آخر مرور کردم. وقتی منم دکتری قبول شدم، سرگروه‌ها داشتن دفاع می‌کردن و فرصت رسیدگی به پروژه رو نداشتن و دانشگاه هم خروجی کارو می‌خواست. وگرنه مجوز کارو لغو می‌کرد و بودجه‌شو پس می‌گرفت. این شد که قبول کردم سرگروه بشم و حداقل خودم کارای خودمو چک کنم. ولی به‌عنوان عضو عادی، همچنان داشتم کارا رو پیش می‌بردم. چون هنوز به اون مقداری که قولشو به دانشگاه داده بودن نرسیده بودیم. ماجرا وقتی هیجان‌انگیز شد که کارهایی که بقیۀ سرگروه‌ها تأیید کرده بودنو دادن به من که یه نگاهی بهشون بندازم و تأییدیۀ نهایی رو بدم که بفرستن برای مقامات بالاتر. مثلاً شدم سرگروه سرگروه‌ها. وقتی شروع کردم به چک کردن کارها، دود از کله‌م بلند شد. داغون بودن. افتضاح به‌معنای واقعی کلمه. امکانش نیست جزئیات کارو بگم ولی اون دو سه نفری که در جریان پروژه بودن و اینجا رو می‌خونن می‌دونن وقتی می‌گم افتضاح ینی چقدر افتضاح. یکی دو ماه تمام‌وقت و شبانه‌روزی روی کاراشون کار کردم! تا تونستم کم‌کاری و اشتباهات بقیه رو درست کنم. صد درصد هم اصلاح نشد، چون چیزی که دست من بود نتیجۀ هزاران ساعت کار بود و به‌تنهایی نمی‌تونستم تو اون مدت کم اصلاحشون کنم. این وسط با اینکه همۀ اشتباهات رو هم گزارش نمی‌کردم ولی یکی دو نفر از اون سرگروه‌ها که با بی‌دقتیشون به همون بودجۀ اندک و نیروی انسانی کممون ضرر مالی و روانی! زده بودن بلاکم کردن و هنوز از من بدشون میاد :| ولی دو سه نفرشونم اومدن تو خصوصی ازم تشکر کردن که طرحو نجات دادم :| به هر حال، اون سال خروجی مرحلۀ اول کارو تحویل دانشگاه دادیم و مجوزمون لغو نشد، ولی به این علت که دیگه پول نداشتن برای مرحلۀ دوم در اختیارمون بذارن کار متوقف شد و نمی‌دونم تا کی قراره متوقف بمونه. احتمالاً انتظار دارن یکی پیدا بشه در راه رضای خدا براشون کدِ صدمیلیونی بزنه و هیچی هم عایدش نشه جز عنوان همکاری با فلان طرح تو رزومه‌شون. چند بار پیشنهاد دادم که پولی که دانشگاه داده رو بهش برگردونیم و طرحو خصوصی کنیم یا یه سرمایه‌گذار خارجی که از خداشونه طرحو بخرن پیدا کنیم ولی قبول نمی‌کنن. دانشگاه انتظار داره با همون مبلغ کم طرحو راه بندازیم و پیش ببریم و نتیجه بگیریم و بعدشم همۀ سود کار مال خودش باشه. برای هر چیزی بودجه دارن، جز این چیزا. 

اون موقع که ما نصف مسیرو رفته بودیم، دانشگاه همدان هم مشابه این پروژه رو کلید زد. ولی نه به‌تنهایی. با همکاری و حمایت دانشگاه بامبرگ آلمان و نتیجه‌شم گرفت. همبام ترکیبِ همدان و بامبرگه. الان ما تو همون نصف مسیریم و اونا طرحی که بعد از ما شروع کرده بودنو نهایی کردن و امروز دارن ازش رونمایی می‌کنن:



شرکت تو این وبینار برای همه آزاده. اگر علاقه داشتید می‌تونید شرکت کنید. امروز، ساعت ۴ تا ۶ عصر

لینک ورود: https://meet.uok.ac.ir/ch/lan.fac

۱۱ نظر ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۶- از هر وری دری ۱۶

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۲۱ ق.ظ

سؤال: من اگه بخوام براتون وبینار برگزار کنم دوست دارید راجع به چه موضوعی باشه؟ آواشناسی (صحبت در مورد صدای مثلاً «ر»، «ق»، «غ»، «گ» و... در زبان‌های مختلف و تفاوت‌هاشون)، ساختواژه (در مورد واژه‌ها و فرایند ساختشون)، معنی‌شناسی (در مورد معنی واژه‌ها و عبارت‌ها)، نحو و گفتمان (در مورد جملات و متن و...) یا مباحث میان‌رشته‌ای مثل زبان‌شناسیِ حقوقی و قضایی، زبان‌شناسی رایانشی (تلفیق مهندسی کامپیوتر و زبان‌شناسی) یا روش پژوهش تو این رشته (جمع‌آوری داده و آمارگیری و...)، نرم‌افزارهای خاص زبان‌شناسی مثل پرت، ویرایش و نگارش، فرهنگستان و...

یک. هر موقع از جاهای مختلف بهم پیشنهاد میشه که با موضوع دلخواه خودم وبینار برگزار کنم، موضوعی که ذهنمو قلقلک می‌ده وبلاگ‌نوسیه. کاری که با زبان و نوشتن و متن درگیره. یا حتی در مورد کامنت گذاشتن. ولی دلیل اینکه هیچ وقت این کارو نمی‌کنم اینه که این‌جوری اولاً هویتم برای دوستان مجازی لو می‌ره! هم ممکنه مجازیا تو وبینار سوتی بدن و هویت مجازیمو برای دوستان حقیقی برملا کنن و بعدش باید خر بیاریم باقالی بار کنیم :|

دو. امروز صبح یه جلسۀ کاری داشتم که به‌صورت تصویری تشکیل شد. آقای همکار وسط صحبتش چند بار سرفه کرد و ضمن عذرخواهی آب خورد. من اگه تو اون شرایط بودم ضمن عذرخواهی دوربینمو قطع می‌کردم آب می‌خوردم بعد روشن می‌کردم.

سه. روزای آخر سال آخر ارشد کلاسامون خورد به ماه رمضون. اینکه رو میز هر کارمند و مسئولی یه لیوان چای بود یه طرف، اینکه آبدارچی‌ای که همیشه وسط تدریس استادها براشون چای و بیسکویت یا شیرینی میاورد، همچنان داشت به کارش ادامه می‌داد یه طرف. آره ما باکلاس بودیم، به استادهامون وسط تدریس چای و بیسکویت و شیرینی می‌دادیم. البته چند بار دقت کردم دیدم تو ماه رمضون استادها چیزایی که آبدارچی میاره رو نمی‌خورن. منم اگه جای اونا بودم همین کارو می‌کردم.

چهار. گروه تلگرامی برق ۸۹ رو منتقل کردیم واتساپ و داشتیم با دوستانی که خیلی وقته ازشون بی‌خبریم حال و احوال می‌کردیم. یکی از دوستانِ رتبۀ تک‌رقمی بسیار خفنِ نابغه‌مون که ایران موند و دکتراشو چند روز پیش گرفت گفت فعلاً بی‌کارم. پریروز که دانشگاه افطاری دعوت کرده بود سلفی گرفته بودن. من و یکی از بچه‌ها چون تو عکس نبودیم همون دوست نابغه‌ای که گفته بود فعلاً بی‌کارم گفت شما رو با فوتوشاپ اضافه می‌کنم. بعد، کلۀ دوتا غریبه که الکی تو عکس بودنو کَند و کلۀ ما رو گذاشت جاش. انقدر کارش تمیز بود که پیشنهاد دادم بره تو کار جعل سند و امضا. از بی‌کاری که بهتره :)) اصلاً بیاد پیش خودم :دی

چهاروبیست‌وپنج‌صدم. داشتیم در مورد دفاع و دکتری حرف می‌زدیم که یکی از دوستان (که لیسانسشو گرفت و شروع به کار کرد و مجرد هم هست) گفت احساس بی‌سوادی می‌کنم که همه‌تون دکتری می‌خونید. بهش گفتیم عوضش تو هم این همه سال سابقۀ کار تخصصی داری و ما نداریم. ما هم احساس بی‌کاری می‌کنیم :|

چهارونیم. بچه‌ها تو افطاری همگروه دورۀ کارشناسیمو دیده بودن. چون تو تلگرام و واتساپ و اینستا نیست بی‌خبر بودم ازش. می‌گفتن سه‌تا دختر داره. یه دوست دیگه‌مون دوتا پسر داره، یکیش یه پسر و یه دختر، یکیشم آخرین باری که باهاش صحبت کردم به پسر داشت. خدا همه‌شونو حفظ کنه و بیشترش کنه. ولی الان مشابهِ اون احساسِ بی‌سوادی‌ای که اون یکی دوستم می‌کردو من نسبت به داشتن بچه می‌کنم (که اسم این احساس رو می‌تونیم بذاریم احساس بی‌کودکی). احساس بی‌مرادی هم می‌کنم البته :))

چهاروهفتادوپنج‌صدم. بعد از لیسانس، هر کدوم از دخترا یه راهی رو انتخاب کردن. یه سریا مهاجرت کردن، یه سریا موندن، یه سریا ادامۀ تحصیل دادن، یه سریا ازدواج کردن، یه سریا وارد کار شدن. یه سریا هم تلفیقی عمل کردن. ینی هم ادامۀ تحصیل هم ازدواج. یه سریا صاحب دوسه‌تا بچه شدن و کار و تحصیل رو رها کردن، یه سریا کار و تحصیل و بچه رو باهم دارن الان. چندین فقره طلاق هم داشتیم. به‌نظرم مهم نیست کدوم روش رو انتخاب کردیم، مهم اینه که حالمون با انتخابمون خوب باشه. البته من حالم از انتخابم به هم می‌خوره ولی مطمئن هم نیستم که اگه مسیر دیگه‌ای رو انتخاب می‌کردم حالم بهتر بود. ولی جدی قرار نیست همه شبیه هم باشن و شبیه هم فکر کنن و شبیه هم عمل کنن.

پنج. یه تُکِ پا رفته بودم فیدیبو یه سر به کتابام بزنم ببینم چی دارم چی ندارم که این دوتا پیشنهادو آورد: ایام بی‌شوهری و شوهریابی پس از سی‌سالگی. همۀ کتابای توی فیدیبومم به زبان‌شناسی مربوطه. از هوش مصنوعی چنین انتظاری نداشتم به‌واقع :|

پنج‌وبیست‌وپنج‌صدم. گفتند یافت می‌نشود جُسته‌ایم ما. گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست (مولانا)

پنج‌ونیم. در عمل اونی که جست‌وجو میشه دختره نه شوهر. در واقع صورت فعلیش اینه که دنبال دختر می‌گردن برای پسرشون، و معمولاً دنبال پسر نمی‌گردن برای دخترشون. ولی عجیبه که کلمۀ شوهریابی داریم و کلمۀ زن‌یابی یا دختریابی نداریم. نمی‌دونم چرا برعکسه :|

پنج‌وهفتادوپنج‌صدم. به جست‌وجوی تو در چشم خلق خیره شدم، غریبه‌اند برایم تمام رهگذران (فاضل نظری)

شش. پارسال یه همایش راجع به نام‌ها برگزار شد و یکی از ارائه‌ها راجع به اسم کفشدوزک بود. مقالۀ بسیار جالبی بود. ده‌ها نام برای کفشدوزک تو زبان‌ها و کشورهای مختلف وجود داره که ارائه‌دهنده داشت راجع به اونا صحبت می‌کرد. یه بخشی از ارائه رو هم اختصاص داده بود به افسانه‌هایی که در مورد کفشدوزک‌ها وجود داره.



شش‌ونیم. یه کفشدوزکم دوروبرمون نیست پرواز کنه ببینیم کدوم‌وری می‌ره که بعدش بفهمیم تو از کدوم‌وری میای.

شش‌وشصت‌وهشت‌صدم. خدایا، خودت از آسمون نازلش کن :|

هفت. به سؤالی که در ابتدای پست پرسیدم هم پاسخ بدید لطفاً. مهمه. قرار نیست شما هم شرکت کنید. می‌خوام نیازسنجی کنم ببینم کدوم موضوعات خواهان بیشتری داره.

۱۹ نظر ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۳- هفتۀ شانزدهم ترم سوم (هفتۀ آخر)

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۹ ق.ظ

یک. خدا رو شکر این پستای هفتۀ فلان ترم بهمانم تموم شدن بالاخره. شما رو نمی‌دونم ولی خودم بشخصه خسته شده بودم. بعد چون مجبور بودم هر هفته پست بذارم و گزارش بدم و چون هیچ کاریو نیمه‌کاره رها نمی‌کنم و تا تهش ادامه می‌دم، این پستا به یه جور تکلیف هفتگی تبدیل شده بودن.

دو. کلاس سه‌شنبه‌ها هشت صبحمون با استاد شمارۀ ۱۸ تموم شد. کلاس دوشنبۀ استاد شمارۀ ۱۹ هم داشت تموم می‌شد که ن۱ گفت من یه مطلب آماده کردم ارائه بدم. با توجه به اینکه آخرین جلسه بود استاد نظرسنجی کرد و اکثریت گفتن استاد هر چی شما بگین و ما تا هر موقع بگین هستیم. من گفتم حالا هفتۀ بعدو تشکیل بدیم ولی دیگه سه چهار هفته فرصت بدین روی امتحان و مقاله تمرکز کنیم. پیشنهاد من با حداقل آرا تصویب شد :))

دوونیم. این کارِ نون۱ و کش دادن جلسات منو یاد بلاهایی که دورۀ کارشناسی و ارشد سر بقیه آوردم می‌ندازه. به‌عنوان نمونه: [عکس از آرشیو بلاگفا]

سه. کلاس سه‌شنبه ظهرم انفرادیه و چون کلاسِ رساله‌ست، تا وقتی فارغ بشم از تحصیل، تشکیل میشه. استادم (استاد شمارۀ ۱۷) پیشنهاد داد کلاس رو از این به بعد سه‌شنبه هشت صبح تشکیل بدیم. گفتم خوبه اتفاقاً این هفته کلاس هشت صبحمون جلسۀ آخرش بود و از هفتۀ دیگه صبحم خالیه و می‌تونم هشت صبح سه‌شنبه‌ام رو به انفرادی اختصاص بدم. (کجاش خوبه واقعاً؟ اصلاً هم خوب نیست. قدیما رو نبین از شش دانشگاه بودم که هفت صبح سر کلاس باشم. الان با اینکه تو خونه‌ام و با شلوار گل‌گلی تو کلاسا حاضر می‌شم، ولی به هر حال کلاس هشت صبح زور داره برای آدم. بله؛ پیر شدیم دیگه).

چهار. استاد شمارۀ ۱۹ فرمود این هفته خانم فلانی (که من باشم) ساکت بودن. بله ساکت بودم، چون دلم گرفته بود. هنوزم باز نشده و چاهش گرفته. خیلی هم گرفته.

پنج. کلاسای استاد شمارۀ ۱۹ از پنج عدد دانشجو و یه استاد و یه دانشجوی مستمع‌آزاد تشکیل میشه؛ ولی هر جلسه فقط من و ن۱ و استاد دوربینامونو روشن می‌کنیم. بقیه گاهی روشنن گاهی خاموش. اینم یه عکس یادگاری از هفتۀ شانزدهم ترم سوم کلاس استاد شمارۀ ۱۹.



شش. جهت میز اتاق برادرم یه‌جوریه که در اتاقش پشت سر کسیه که پشت میزه. اتاق منم این‌جوریه ولی چون دوتا میز دارم، موقع جلسۀ تصویری این‌ور می‌شینم و مواقع عادی اون‌ور که پشت سرم دره. از اونجایی که در طلب دمای مطلوب موقتاً اتاقامونو عوض کردیم باید یه فکری به حال این موضوع کنم که یهو وسط جلسۀ انفرادیم یکی اومد تو اتاق برادرم دیده نشه :|

هفت. هنوز با اصلاحاتی که استاد شمارۀ؟ آهنگر دادگر شماره‌ش چند بود؟ آهان ۱۳. هنوز با اصلاحاتی که استاد شمارۀ ۱۳ برای پایان‌نامۀ ارشدم پیشنهاد داده درگیرم و الان برام سؤاله که مرد و زن با زن و مرد چه فرقی داره آخه :| الهم افرغ علینا صبراً جداً.



هشت. یکی از دوستای دورۀ ارشدم تو کار ثبت برنده و هر از گاهی ازم راجع به معنی یا تداعی برندها می‌پرسه. این هفته پیام گذاشته بود که وقتی ایزار رو می‌شنوی چی تو ذهنت تداعی می‌شه و یاد چی می‌افتی و به‌نظرت برندِ کدوم حوزه هست. گفتم آزار و ابزار برام تداعی میشه و به‌نظرم هر چی که هست مخصوص آقایونه. توضیح دادم چون «ز» و «ر» داره و این دوتا آوا، واژه‌های رزم و رضا رو تداعی می‌کنن منو یاد آقایون می‌ندازن. البته خودِ کلمۀ آزار هم جنسیت مرد رو برام تداعی می‌کنه. خودمم خنده‌م گرفته بود از پاسخ غیرعلمی‌ای که بهش دادم، ولی روان‌شناسانه‌ست اینایی که گفتم. و احتمالاً خیلی هم علمیه :| البته به‌خاطر وجودِ ای، به کسب‌وکارهای الکترونیکی (نه الکتریکی) و اینترنتی هم می‌تونه مربوط باشه این واژۀ ایزار.

نه. وقتی تو گروه واتساپِ هم‌کلاسیا، وسط ارائۀ یکی از هم‌کلاسیا باهم صحبت می‌کنیم عذاب وجدان می‌گیرم که بعداً اگه این بنده خدا که تو گروهه مکالمه‌ها رو بخونه می‌گه اینا حواسشون به ارائۀ من نبود. لذا وسط صحبتامون خاطرنشان می‌کنم که فلانی حواسم به ارائۀ تو هم هست. بقیه هم تأیید می‌کنن که ما هم همین‌طور. به‌عنوان مثال به این صورت :|

ده. دانشگاه یه اطلاعیه فرستاده بود که وقتی وارد لینک کلاس می‌شید با نام کاربری خودتون از سامانۀ فلان و گزینۀ پیوستن به کلاس استفاده کنید و ورود به‌عنوان مهمان رو نزنید. استاد هم چند وقت پیش این اطلاعیه رو گذاشت تو گروه. فکر کنم برای حضور و غیابِ خودکار این قانونو گذاشته بودن که با لینک وارد نشیم. حالا ما که همیشه همه‌مون حاضر بودیم و تعدادمونم یه‌طوری بود که هر کی غایب می‌شد یا حتی ساکت بود جای خالیش حس می‌شد. ولی از اونجایی که قانون این بود که با نام کاربری وارد شیم، این موضوع رو تو کلاس مطرح کردم و بعدش خودم با دستای خودم! موضوع رو منحرف کردم به سمت مفعول‌ها و نقشِ «را». به این صورت!

یازده. بهتون گفته بودم تو انجمن (انجمن علمی-دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه :|) اسممو گذاشتن نیم‌فاصله؟ بس که این نیم‌فاصله رو تذکر دادم تو گروه :|

دوازده. یکی از دوستام با توجه به شناختی که ازم داشت این هفته بهم یه پیشنهاد کاری داد و با شناختی که من از خودم داشتم گفتم مهارتشو ندارم و دیگه برای کسب مهارت هم دیره به‌نظرم. این سومین کاریه که نمی‌پذیرم و می‌گم مهارتشو ندارم و با توجه به اینکه از نپذیرفتن دوتای قبلی بعد از شش هفت سال پشیمونم و فقط خودمو دست‌کم گرفته بودم و خیلی هم مهارتشو داشتم، امیدوارم این دفعه اشتباه نکرده باشم و چند سال دیگه پشیمون نشم.

۶ نظر ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۹- جوادها

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۸ ق.ظ

اول: چند سال پیش با دوستانِ درسی یه کار غیردرسی می‌خواستیم شروع کنیم که کرونا آمد و همۀ فرضیه‌ها ریخت به هم. لیست اونایی که برای این کار اعلام آمادگی کرده بودنو فرستاده بودن برای من و منم مثلاً باتجربه‌تر و بزرگترشون بودم. یه سریا رو می‌شناختم و یه سریا رو نه. از بعضیا فقط اسم و شماره داشتم. ورودیای مختلف رشته‌مون بودیم. قرار بود یه گروه تشکیل بدیم و اونجا باهم آشنا بشیم و تبادل نظر کنیم و کارو پیش ببریم. اونایی هم که تهران بودن جلسات حضوری تشکیل می‌دادن و فایل صوتی جلسه رو می‌ذاشتن تو گروه برای اونایی که یه شهر دیگه‌ان. از یکی از اعضا فقط یه آی‌دی داشتم به اسم جی نقطه جوادی که عکس نداشت و معلوم نبود دختره یا پسر. مثلاً می‌تونست جمیله جوادی باشه. رهبری جلسات حضوری با جوادی بود. اون اوایل دو سه بار پیام دادم و خودمو معرفی کردم و اسم کوچیکشو پرسیدم و شماره‌شو خواستم و پیاممو دید و جواب نداد!. من چون نمی‌تونستم بدون شماره به گروه اضافه‌ش کنم دوستاش اضافه کرده بودن. یادمه تو بیشتر بحث‌ها هم ساز مخالف می‌زد و اونایی هم که تو جلسات حضوری بودن می‌گفتن خُله!. حالا من نمی‌دونم خل دقیقاً ینی چی ولی هنوز که هنوزه برام سؤاله که چرا پیام خصوصیمو می‌دید و جواب نمی‌داد. بعدشم یه سری از اعضا یه سری کار غیرحرفه‌ای کردن که ترجیح دادم رهاشون کنم!. مثلاً یکی دو نفر بدون اطلاع بقیه رفته بودن یه گروه دیگه تشکیل داده بودن و بعضی از اعضای همین گروه خودمون رو جذب خودشون می‌کردن!. این موضوع رو بعد از چند ماه موقعی که به منم پیشنهاد دادن برم تو تیمشون فهمیدم. اصرار هم داشتن به کسی نگم!. که چی و چی بشه رو دیگه نمی‌دونم ولی حس می‌کردم با یه مشت بچه طرفم.

دوم: یکی دو سال پیش یه سریالی پخش می‌شد به اسم بچه مهندس. سری یک و دو و سه و چهار داشت و داستان زندگی یه پسر به اسم جواد جوادی بود که تو پرورشگاه بزرگ شده بود و رتبۀ عالی کنکور شده بود و هوافضای امیرکبیر قبول شده بود و شاگرد اول دانشگاهشون بود و همۀ کمالات و محاسن اخلاقی رو هم داشت. دست‌به‌آچار و خوش‌تیپ هم بود و آرزوی هر مادری بود که دامادی مثل جواد جوادی داشته باشه. جدی بارها دوست و آشنا و در و همسایه ازم پرسیده بودن از اینا نداشتین تو دانشگاهتون؟ که هم نخبه باشه هم پاک و نجیب باشه؟ :))

سوم: یه دوستی هم دارم که از هر ده‌تا پیامی که می‌ده تو نه‌تاش کلمۀ خواستگار و پسره در مقوله‌های مختلف نحوی از جمله فاعل و مفعول و صفت و مضاف‌الیه و متمم و فعلِ مرکب به‌کار رفته. ینی اگه راه داشت به‌صورت قید هم به‌کار می‌برد اینا رو :)) بعد این دوستم اون موقع هی ازم می‌پرسید تو دانشگاهتون جواد جوادی ندارین؟ منم مرحوم فتحعلی اویسی طور می‌گفتم جواد جوادیم کجا بود آخه. یه بارم انبارو گشتم و گفتم والا یه دونه کاظمی و کریمیش* ته انبار هست ولی جوادیشو نداریم متأسفانه :|

چهارم. دیروز اطلاعیۀ دفاع بچه‌ها رو گذاشته بودن تو کانال. یه سریاشون اعضای همون تیمِ کاری بودن. بین اسامی مدافعان! جواد جوادی هم بود. و من تازه دیروز فهمیدم اون جِی نقطه جوادی که مثلاً قرار بود همکارم باشه و پیاممو می‌دید و جواب نمی‌داد و خودشو معرفی نکرد و شماره‌شو نداد و هیچ وقت هم نفهمیدم چرا و آخرشم از اون تیم جدا شدم جواد جوادی بود. 

همین دیگه. زیاده عرضی نیست.

*چهار به‌علاوۀ یک. حالا که تا اینجا اومدم یه خاطره هم راجع به اولین برخوردم با همین کاظمی و کریمیشون بگم. چند روز بعد از اینکه برای همین کار، شمارۀ جواد کریمی رو تو گوشیم ذخیره کردم که به گروه اضافه‌ش کنم، یکی از دوستان برای یه کار دیگه شماره‌مو داد به جواد کاظمی که برای یه کار دیگه باهم همکاری کنیم. وقتی کاظمی پیامک داد که الان می‌تونم زنگ بزنم؟ من شماره‌شو ذخیره کردم که سریع عکس پروفایلشو چک کنم و بدونم با کی قراره حرف بزنم. کریمی و کاظمی، اسم هردوشون چون جواد بود و فامیلیشون با «ک» شروع می‌شد، طبعاً کنار هم بودن تو لیست شماره‌ها. منم تا حالا ندیده بودمشون. قبل از تماس کاظمی با عجله عکس کریمی رو باز کردم و کریمی هم موهای مشکی و سبیل داشت و از قضا پراهنشم مشکی بود. کلاً ابهت خاصی داشت عکسش. چهره‌شو به خاطر سپردم و کاظمی زنگ زد. این کاظمی بنده خدا موهاش قهوه‌ای روشن بود و لاغر بود و اون ابهتی که پیش‌فرضم بودو نداشت. هیچی دیگه. من یه مدت با تصویری که از کریمی داشتم با کاظمی حرف می‌زدم :|

۹ نظر ۱۸ مهر ۰۰ ، ۰۸:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۸- مردود، نداشتنِ حد نصاب

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

با ۸۴.۴۴ درصد نمرۀ ریاضی و زبان و ادبیات فارسی و ۴.۴۴ درصد دانش اجتماعی و سیاسی و یه سری درصد شرم‌آور دیگه حدنصاب اون آزمون استخدامیِ یه ماه پیشو کسب نکردم. آنچه که برای خودم تأمل‌برانگیزه اینه که درصد درس مخابراتِ منِ الکترونیکیِ گریزان از مخابرات بیشتر از درصد درسای الکترونیکی شده. درصد یکی از درسامم که خیر سرم بیشتر بلدش بودم صفر شده. سفید نه ها. صفر. یعنی به‌ازای هر سؤال درست سه‌تا غلط داشتم و نتیجه یربه‌یر شده اصطلاحاً :|

درسته ظاهرم در تکاپو و تلاشه و در نگاه دیگران باانگیزه به‌نظر می‌رسم، ولی به‌واقع حس می‌کنم بعد از طی کردن یه مسیر سخت و طولانی گم شدم. مطمئن نیستم بقیۀ راهو از کدوم ور برم و چجوری برم و اصلاً چرا برم و حتی یادم رفته کجا قرار بود برم. خسته هم هستم تازه. یه کم دیگه هم هوا تاریک و سرد میشه و آب و غذایی که همراهمه تموم میشه. دیگه تعبیر و استعاره از این ملموس‌تر و نزدیک‌تر و بهتر به ذهنم نمی‌رسه. به این صورت مثلاً:



+ عکس هفت سال پیش اردوی کویر ورزنه‌ست.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۴- فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۰۲ ب.ظ


امروز ظهر مقالۀ تعارف رو با دوونیم روز تأخیر برای استادم ایمیل کردم و بابت دیرکرد هم عذرخواهی کردم. تشکر کرد و قرار شد بخونه و نظرشو بگه. اون روز که بهش پیام داده بودم و گفته بودم تا فردا که اون فردا آخر مرداد باشه ایمیل می‌کنم تخمین زده بودم که یه‌روزه تموم می‌شه و استادم هم گفته بود این مهلت برای اوناست که قبولیشون منوط (فکر کنم اولین باره می‌نویسم منوط) به ارسال مقاله‌ست. برای گذروندن هر درس معمولاً سه‌تا کار باید انجام بدیم. یکیش امتحانه یکیش ارائه و آخر سر هم مقاله. حالا من اون روز دیدم در دیزی بازه، گفتم دو روز دیرتر تحویل بدم و به جاش چندتا متغیر دیگه هم به کارم اضافه کنم. یعنی علاوه بر اینکه داشتم از بین سیصدهزار جمله دنبال تعارف‌ها می‌گشتم، انواع جملات رو هم مشخص می‌کردم که ببینم پرسشی‌ها بیشتره یا خبری یا امری یا دعایی که بهش تقاضایی هم می‌گن. بعد چون استادم دوست داره تو هر مقاله‌ای متغیر جنسیت رو هم لحاظ کنم، فراوانی انواع تعارف رو در گفت‌وگوهای زنانه و مردانه و مختلط هم بررسی کردم و فهمیدم تو جمع مختلط تعارف بیشتر از جمع تک‌جنسیه. البته من به‌شخصه هیچ وقت این متغیر جنسیت رو دوست نداشتم تو مقاله بیارم و ترجیح می‌دادم فرض کنم که زنان و مردان مشابه هم عمل می‌کنن و فرقی قائل نشم بینشون. ولی خب زبان‌شناسان بر این عقیده‌اند که فرق دارن.

حالا از این ور برای مقالۀ بعدیم دوونیم روز وقت کم میارم. مقالۀ بعدی رو باید تا شنبه تموم کنم و بفرستم برای استاد نحو. این استاد نحو همون استاد فلسفۀ ترم اول هست. همون استادی که گفته بود تا آخر بهمن مقالۀ فلسفه‌تونو بفرستید و من مقاله رو نوشته بودم و مونده بود مرتب کردن منابعش. عدل همون روز آخری که داشتم ویرایشش می‌کردم و به منابع سروسامون می‌دادم سردرد و حالت تهوع گرفتم و رفتیم نزدیک‌ترین اورژانس. بعد که از زیر سرُم برگشتم تا صبح بیدار موندم و صبح مقاله رو فرستادم و دلیل تأخیرم هم گفتم که حالم خوب نبود و بیمارستان بودم و عذرخواهی کردم. انتظار داشتم استاد یه واکنشی به حالم نشون بده و مثلاً بگه الان بهتری؟ ولی خب در جوابم فقط نوشته بود مقالۀ شما با تأخیر دریافت شد. تهشم اون درسو با هفده و هفتادوپنج‌صدم پاس کردم. امتحان کتبی هم نداشت و به جاش دو بار ارائه داشتیم.

حالا دارم برای همین استاد نامهربان مقالۀ نحو رو می‌نویسم و موضوعی که انتخاب کردم ترتیب سازه‌ها هست. مثلاً تو انگلیسی ترتیب به‌صورت SVO هست. یعنی اول فاعل میاد بعد فعل بعد مفعول. تو عربی این ترتیب یه جوره، ترکی یه جوره و فارسی هم یه جور. ولی شواهد نشون می‌ده ترتیب سازه‌ها در فارسی، مخصوصاً فارسی گفتاری که با نوشتاری متفاوته داره تغییر می‌کنه و داره یه جور دیگه میشه. اول می‌خواستم از همون پیکره‌ای که تعارف‌ها رو ازش استخراج کردم استفاده کنم، ولی به‌لحاظ قانونی باید اسم اون یکی استادم هم می‌آوردم و اسمش اول هم باید میومد. موضوع رو با این یکی استادم که همون استاد نامهربان باشه مطرح کردم و گفت از نظر من مشکلی نیست اسم ایشونم بیاد و تازه من چون استاد تمامم اصلاً نیازی به اومدن اسمم تو مقاله ندارم که باهاش ترفیع بگیرم. بعد قضیه رو با اون یکی استادم که پیکره مال اونه مطرح کردم و گفت چون مقاله‌ت برای درس من نیست جالب نمی‌شه اسم من تو مقاله بیاد و چون بدون آوردن اسمم نمی‌تونی از پیکره استفاده کنی و چون این ترتیب سازه‌ها تو گونۀ گفتاری موضوع بسیار جالبیه نگهش‌دار بعداً باهم روش کار کنیم. و چون استاد راهنمای پایان‌نامه‌م هست بعداً قراره باهم کلی مقاله بنویسیم و از الان موضوع یکی از اون کلی مقاله مشخص شد. ولی از اونجایی که برای درسِ نحو موضوع دیگه‌ای که بلدش باشم به ذهنم نمی‌رسه می‌خوام همین ترتیب سازه‌ها رو فعلاً روی یه پیکرۀ نوشتاری کار کنم و بعداً با اون یکی استادم که استاد راهنمامه گونۀ گفتاریشم بررسی کنم. حالا این پیکرۀ نوشتاری می‌تونه روزنامه یا رمان و حتی شعر باشه. باید بگردم ببینم روی چیا تحقیق شده و روی چیا نشده. حدس می‌زنم تا حالا کسی ترتیب سازه‌های ضرب‌المثل‌ها رو کار نکرده. می‌تونم چندصدتا ضرب‌المثل از امثال و حکم دهخدا انتخاب کنم و اونا رو بررسی کنم. 

برای مقالۀ واج‌شناسی هنوز ایده‌ای به ذهنم نرسیده. مشکلم با این درس اینه که انقدر توش تخصص ندارم که به خودم اجازه بدم که مقاله بنویسم براش. ولی خب مجبورم. شاید روی واج‌های ترکی کار کنم. برای مقالۀ کاربردشناسی هم باز به پیکره نیاز دارم. استادم می‌گفت برنامۀ نود یا همرفیق یا کتاب‌باز خوبه. اول باید ببینم چی رو قراره بررسی کنم بعد پیکره‌شو انتخاب می‌کنم. کلاً این پیکره تو زبان‌شناسی چیز مهمیه. یادمه تابستونِ نودوپنج داشتم برای یه شرکتی که نرم‌افزار تبدیل صوت به متن درست می‌کرد پیکره‌شونو تقطیع می‌کردم. پیکره‌شون اخبار ساعت نمی‌دونم چند شبکۀ یک بود. فکر کن اخبارِ چند ماهو به یه آدم خبرگریز بدن بگن تقطیعش کن. 

+ مکالمۀ من و رئیس، سال نودوپنج: [کلیک]

+ عنوان: آیۀ ۷ سورۀ ۹۴ (پس هنگامی که از کار مهمّی فارغ می‌شوی به مهم دیگری بپرداز)

+ رده‌شناسی هم درس ترم بعدمونه که از الان طرح درس و برنامه و موضوع ارائه‌ها و مهلت تحویل مقاله‌شو ابلاغ کردن :|

۱۵ نظر ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۳- خواب شیرین

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۳ ب.ظ

پارسال یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم که مهندسی شیمی خونده بود و ارشد تغییر رشته داد و رفت سراغ مدیریت و حالا از اعضای هیئت‌مدیرۀ یه شرکت هست بهم پیام داد و پرسید برای ویرایش و صفحه‌آرایی قراردادها و امیدنامه‌هاشون تمایلی به همکاری دارم یا نه. شرکت‌هایی که قصد دارن وارد بورس اوراق بهادار بشن باید امیدنامۀ پذیرش و درج تهیه کنن. این امیدنامه‌ها معمولاً صد صفحه هست و پر از نمودار و عدد و رقمه. من باید اینا رو مرتب می‌کردم. یه قیمتی برای ویرایش و یه قیمتی هم برای صفحه‌آرایی گفتم و توافق کردیم. البته مشخص نبود که چند وقت یه بار قراره شرکت‌ها امیدنامه‌هاشونو بیارن برای اینا و اینا بدن دست من، ولی من بهشون گفته بودم هر وقت بهم نیاز داشتین و فایلو فرستادین، تا یه هفته بعدش می‌تونم براتون آماده کنم. معمولاً دو روز وقتمو می‌گرفت. دو روزِ کاری البته، نه بیست‌چاری. پریروز پیام داد و گفت یه امیدنامۀ هفتادوپنچ‌صفحه‌ای هست، فرصتشو داری؟ گفتم جمعه آزمون دارم و می‌تونم شنبه و یکشنبه روش کار کنم و نهایتش تا دوشنبه تحویل بدم. گفت باشه و فرستاد. همون روز عصر پیام داد که این کار یهو خیلی اورژانسی شده و عجله داریم و باید فردا صبح پرینت گرفته بشه و اگه میشه تا فردا انجامش بده و مبلغشم هر چی بگی. حالا اگه می‌گفت تا فردا شب، شدنی بود ولی منظورش چهارشنبه صبح بود. همون موقع استادم هم پیام داد و گفت مهلت تحویل مقاله‌هاتون تا آخر مرداده و هفتۀ دیگه مقالۀ آمادۀ چاپتونو باید تحویل بدید. حالا من فکر می‌کردم تا آخر شهریور فرصت داریم و یه خط هم ننوشتم که تحویل بدم. دیدم اون شنبه و یکشنبه‌ای که هفتۀ دیگه برای دوستم کنار گذاشته بودمو برای مقاله لازم دارم. با اینکه خسته هم بودم و خوابم هم میومد و جمعه هم آزمون داشتم (دارم!) به دوستم گفتم باشه، ولی با همون مبلغ قراردادهای قبلی انجام می‌دم و خیالش از این بابت راحت باشه. تا ظهر بیدار موندم و انجامش دادم. حالا اینکه یه کاریو دوست داشته باشی شرط لازم برای به خاطرش بیدار موندنه ولی نمی‌دونم شرط کافی هم هست یا نه. منظورم اینه که نمی‌دونم اگه در ازای این کار پولی دریافت نمی‌کردم هم باز به خاطرش بیدار می‌موندم یا نه. باید فکر کنم ببینم کجاها تو زندگیم برای چیا به‌زورِ قهوه و نسکافه بیدار موندم. به جز برای درس و مقاله و امتحان البته.

چند وقت پیش سایت علی‌بابا چندتا سؤال ازم پرسید. یکیش این بود:



گزینۀ دوم رو انتخاب کردم و یاد این پستِ سفر مشهد چهار سال پیش و شبایی که خوابم میومد افتادم.

۵ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۰- یار در کوزه و ما...

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۵ ب.ظ

سال اول ارشد یه مدت کوتاه، پاره‌وقت تو یه شرکتی کار می‌کردم که کارش تولید نرم‌افزارهای تبدیل متن به صوت و صوت به متن بود. من یکی دو ماه یه گوشۀ خیلی کوچیک از پروژه رو بر عهده داشتم و می‌دیدم که بقیه چقدر زحمت می‌کشن و کارشون درسته. ولی بعد از تولید نرم‌افزار سراغش نرفتم و تستش نکردم. چون که تا نیاز مُبرم به چیزی پیدا نکنم نمی‌رم سراغش. تازه برای تست نیاز به عضویت در سایت شرکت بود و منم ذاتاً آدم سریع عضو شونده و زود تست کنندۀ چیزی نیستم و تو الگوی پذیرش راجرز! جزو گروه دیرپذیرندگانم. ینی به‌حدی دیرم! که اون آیۀ السابقون اولئک المقربون اصلاً شامل حال من نمی‌شه. قیمتشم البته به‌نظرم بالا (یکی دو میلیون) بود و چون از کیفیتشم اطلاع نداشتم به کسی توصیه‌ش نمی‌کردم.

امروز شارمین تو وبلاگش پرسیده بود که آیا نرم‌افزاری برای تبدیل گفتار به نوشتار می‌شناسیم که کیفیتش خوب باشه یا نه. یاد این نرم‌افزار که اسمشو نمی‌برم افتادم. درصد خطاش پایینه ولی من تا یه چیزیو خودم امتحان نکنم و ازش مطمئن نباشم توصیه نمی‌کنم به کسی. لذا اونو توصیه نکردم. گرون هم هست البته. بعد یاد سایت speechtexter افتادم که اونم بد نیست. بعد یادم افتاد این اواخر، برادرم وقتایی که حال تایپ نداشت متنا رو بلندبلند می‌خوند و تایپ می‌شد!. ازش نپرسیده بودم از چه سایت یا نرم‌افزاری استفاده می‌کنه. یه ویژگیِ دیگه‌م هم اینه که آدمِ سؤال‌نپرسنده یا کم‌سؤال‌پرسی هستم. امروز که پست شارمینو دیدم گفتم دیگه وقتش رسیده که برم از برادرم بپرسم با چی کار می‌کرد و اگه نرم‌افزار به‌دردبخوری بود به شارمین معرفیش کنم. من هی می‌پرسیدم آدرس سایت چیه و این هی می‌گفت گوشیتو بده نشون بدم و من می‌گفتم اسمشو بگو خودم پیدا می‌کنم و این هی می‌گفت گوشیتو بده بگم. بالاخره گوشیمو گرفت، کی‌بوردشو که همون جی‌بورد باشه باز کرد و علامت میکروفن رو فشار داد و حرف زد. منم در حالی که کفم بریده بود و به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم شده بود، مات و مبهوتِ علامت میکروفنی بودم که همیشه جلوی چشمم بود ولی تا حالا بهش دقت نکرده بودم و نمی‌دونستم چه خاصیتی داره. من جی‌بوردو خیلی سال پیش به‌خاطر نیم‌فاصله‌ش نصب کرده بودم و چند سالی بود که ازش استفاده می‌کردم ولی نمی‌دونستم چنین امکانات نابی داره. کور بودن هم یکی از ویژگی‌هامه.

اگر گوشی دارید، جی‌بورد نصب کنید و هم از نیم‌فاصله‌ش فیض ببرید، هم از امکانِ تبدیل صوت به متنش. البته جی‌بورد خودش موقع تبدیل صوت به متن نیم‌فاصله رو رعایت نمی‌کنه و اگر روی این چیزا حساسید باید بعداً خودتون نیم‌فاصله‌ها رو درست کنید.

+ لینک فیلم آموزش کار با جی‌بورد

+ بند چهاردهِ این پست هم دربارۀ تبدیل متنی که به‌صورت عکس هست به وُرده. به‌نظرم براتون جالب و مفید باشه. پی‌دی‌اف‌هاتونم با این روش می‌تونید به وُرد تبدیل کنید. به این صورت که ازش اسکرین‌شات بگیرید و با گوگل‌درایو و گوگل‌داک به ورد تبدیلش کنید.

۹ نظر ۳۰ تیر ۰۰ ، ۲۳:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۳- از هر وری دری ۸

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

یک. یکی از هم‌کلاسیام تو گروه پرسید مگه ی رو تو خانۀ به‌صورت خانه‌ی نمی‌نویسیم؟ گفتم چند ساله که قانونش عوض شده و بهتره به‌صورت خانۀ بنویسیم. صحبتمون سر کسرۀ اضافه و همزه بود که یکی از هم‌کلاسیام گفت من ده سال وبلاگمو با ی نوشتم. غافلگیر شدم. مردد بودم که راجع به وبلاگش بپرسم یا نه. خودم چند ساله به آشناها آدرس وبلاگمو نمی‌دم و راجع به وبلاگم با دوستان جدیدم صحبت نمی‌کنم. تا حالا به هر کی آدرس دادم اشتباه نکردم، ولی اگه از این به بعد بدم هیچ تضمینی وجود نداره که باظرفیت و باجنبه از آب دربیان و پشیمونم نکنن. پرسیدم هنوز وبلاگتو داری؟ گفت چهار ساله وبلاگ‌نویسی نمی‌کنم و تو دفترم برای خودم می‌نویسم. حساب کردم دیدم وبلاگ‌نویسی رو موقعی شروع کرده که من شروع کردم. به روم نیاوردم که منم وبلاگ دارم. پرسیدم با اسم مستعار می‌نوشتی؟ موضوعش چی بود؟ گفت آره، خاطرات روزانه‌مو می‌نوشتم. گاهی هم مسائل تخصصی رو لابه‌لای خاطراتم میاوردم. یاد همین‌جا افتادم. وبلاگ خودم. گفتم کاش ادامه می‌دادی. گفت چون امنیت سیاسی اجتماعی نداشتم، ترجیح دادم برای خودم بنویسم و خودسانسوری نکنم.

دو. دانشگاه پیامک زده بود که برید سایت گلستان و به عملکرد استادهاتون نمره بدید. داشتم دنبال بخش ارزشیابی گلستان می‌گشتم که دیدم یه جایی هست به اسم کارنامه و رتبۀ دانشجو توی دانشکده و دانشگاه. نگاه کردم دیدم بین ورودیای امسال معدل دومم. بین ورودیای امسال و پارسال هم دومم. توی دانشکده و دانشگاه هم در مقایسه با بقیه معدلم بد نبود. از اینکه استاد راهنمامو بین بقیهٔ استادها سربلند کرده بودم خوشحال شدم. همیشه همین‌جوری‌ام. بیشتر به جای اینکه برای خودم خوشحال باشم بابت خوشحال شدن بقیه خوشحال می‌شم. تو گروه به دوستام هم خبر دادم که سایت گلستان یه همچین جایی داره. بعد تو خصوصی به اون دوستم که باهاش صمیمی‌ترم و چون درسخون‌تره بیشتر دوستش دارم و تازگیا فهمیدم وبلاگ‌نویس هم بوده گفتم حدس می‌زنم شاگرد اولمون تویی و بهش تبریک گفتم. حدسم درست بود. به‌نظرم اول شدن حق مسلمش بود. بس که باسواد و تلاشگر و کوشاست. دورۀ ارشدم هم مثل حالا شاگرد دوم بودم و شاگرد اولمون دوست صمیمی‌م بود. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبوده، همیشه مقام اول رو حق اونایی دونستم که چهار پنج سال بیشتر از من تو این حوزه بودن. سقف و حدی که برای خودم در نظر گرفتم همیشه همین دومیه. آدم باید واقع‌بین باشه. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف.

سه. بابا لینک آزمون استخدامی سنجش رو برام فرستاده. دفترچه رو دانلود کردم و مثل همیشه کنترل+اف رو زدم و رشته‌ها و شهرمو جست‌وجو کردم و مثل همیشه می‌خواستم بگم زبان‌شناسی تو دفترچه نیست و ظرفیت مهندسی برق هم یا فقط برای مردهاست یا برای شهرستان‌های دیگه‌ست. ولی ناباورانه دیدم دانشگاه تبریز کارشناس آزمایشگاه برق لازم داره!. حالا هر چی به بابا می‌گم از برق فقط قانون اُهمش یادم مونده و شش ساله از وادی مهندسی دورم اصرار داره که شرکت کنم. آزمون کِیه؟ مرداد. امتحانای پایان‌ترمم کی شروع می‌شن؟ تیرماه. مشغول چه کاری هستم؟ تولید مقاله برای درسای این ترم و یکی از درسای ترم قبل. چقدر فرصت دارم برای آزمون استخدامی بخونم؟ در بهترین حالتش یه ماه. منابع؟ مخابرات و مدار ۱ و ۲ و ماشین ۱ و ۲ و الکترونیک ۱ و ۲ و آزمایشگاه‌ها. لینک و دفترچه رو برای چند نفر از دوستان که هم‌رشته‌ای و هم‌شهریم هستن هم فرستادم. ملت رُقباشونو از صحنۀ رقابت محو می‌کنن، ما بهشون خبر می‌دیم بیان وسط گود. به‌نظرم اگه اونا تواناتر از من هستن، حق اوناست که این جایگاه رو داشته باشن. آدم باید منصف باشه.

چهار. چهارشنبه یکی از هم‌کلاسیام راجع به بافت و متن ارائه داشت. این اسلایدشو دیدم یاد شماها افتادم. وقتایی که رو در و دیوار و تو کتاب و دفترچۀ آزمون این بیتو می‌دیدید و عکس می‌گرفتید برام می‌فرستادید. گفتم عکس بگیرم نشونتون بدم.

پنج. چون می‌دونستم نامزدهای انتخابات انجمن دانشجویی باید حداقل یه تعداد خاصی رأی رو کسب کنن تا پذیرفته بشن، به همۀ رقبا رأی دادم. چند نفر از دوستان هم همین کارو کردن. روال اینه که آدم فقط به خودش رأی بده که جلو بیفته از بقیه. ما هشت نفر بودیم و هر کدوم هفت‌تا حق رأی داشتیم. یکی بود که پیام‌های گروه کاری رو دیر چک می‌کرد و می‌گفت من کارهای دیگه‌ای هم دارم. در واقع فعالیت‌های انجمن در اولویتش نبود و دیگه نمی‌دونم چرا با این همه مشغله برای دورۀ بعد هم نامزد شده بود. ولی بقیه پرتلاش و کاری بودن. البته شناختم از رقبا و رفقا در همین حده که پیام‌ها رو با چه کیفیتی جواب می‌دن. نتیجه اینکه به خودم و بقیه رأی دادم جز اون یه نفر. و البته با تک‌رأی‌هایی که بعضیا به خودشون داده بودن رأی من از اونا کمتر شد :| هنوز نتیجۀ نهایی رو اعلام نکردن ولی کاش می‌دونستم کیا فقط به خودشون رأی دادن :|

شش. اُکالا مبلغ سفارش مرجوعیمو بعد ده روز به حسابم برگردوند و کلی هم عذرخواهی کرد. می‌خوام زنگ بزنم ازشون تشکر کنم و بپرسم چرا هیچ وقت بستنی ندارید؟ همیشه روی همۀ بستنیا نوشته تمام شد. هر موقع هم چک می‌کنم همچنان نوشته تمام شد. از اونجایی که نمیشه شعبه‌های دورترو انتخاب کرد، نمی‌تونم بفهمم فقط شعبۀ نزدیک ما نداره یا هیچ کدوم ندارن. چند بار سعی کردم آدرسمو یه جای دیگه بزنم که بستنیای شعبه‌های دیگه رو چک کنم، ولی هر آدرسی می‌زنم همین جایی که هستم رو به‌صورت خودکار شناسایی می‌کنه.

هفت. سه‌شنبه حدودای سۀ نصف‌شب تبریز زلزله اومد. دیگه نمی‌دونم خواب من سبک بود یا شدت زلزله زیاد بود که با همون تکون اول بیدار شدم. دیر خوابیده بودم و بیدار که شدم دیگه خوابم نبرد. تا هشت روی ویبره بودیم. فرداشم که همون چهارشنبه‌های معروف باشه از هشت تا هفت بعدازظهر بی‌وقفه کلاس داشتم. مکالمۀ اون روزم با دوستان: [یک] و [دو]. عکس آب‌دوغ‌خیارم هم طلبتون.

هشت. با کامنت بسته راحت‌تر می‌نویسم. ولی درِ لینک پیام خصوصی همچنان به روی همه‌تون بازه.

۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۱- ‫افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی‬

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ب.ظ

امروز صبح، تا برخط شدم! دیدم فوج‌فوج پیام دارم از بچه‌های انجمن دانشجویی که کجایی بیا باید پوستر کارگاهو ویرایش کنی. گویا استادی که پوستر رو براش طراحی کرده بودم قبل از انتشار یا در ثانیه‌های آغازین انتشار پوسترو دیده بود و گفته بود چرا فقط زیر اسمم نوشتید پژوهشگر فلان موضوع و بهمان حوزه؟ عضو هیئت علمی فلان دانشگاه بودنم رو هم قید بفرمایید زیر اسمم. تو دلم «مگر مشک آن نبود که خود ببوید» گویان پریدم پشت لپ‌تاپ و به طرفة‌العینی پوسترو اصلاح کردم. لابه‌لای پیام‌ها یه تذکر برای نیم‌فاصله هم دیده بودم. همه چی رو درست نوشته بودم و متوجه نشدم کجای کار مشکل داره. از بچه‌ها پرسیدم قضیۀ این نیم‌فاصله چیه؟ گفتن دکتر گفته اسم کوچیکمو بدون نیم‌فاصله بنویسید. اسم کوچیکش یه کلمۀ مرکب بود؛ مثل پاک‌نیت، شیک‌پوش، بهانه‌گیر، مصلحت‌بین، حقیقت‌جو. این کلماتو اصولاً با نیم‌فاصله باید نوشت. ولی حالا چون مسئول ثبت احوال تو شناسنامه‌ش چسبیده نوشته بوده یا خودش چسبیده دوست داشت تذکر داده بود ما هم اسمشو چسبیده بنویسیم. اینم درست کردم و دستمو گرفتم سمت آسمون و خدا رو صدهزار مرتبه شکر کردم که اسم و فامیلم نیم‌فاصله نداره که بابتش حرص بخورم. اگه از این حروف چندآوایی هم نداشت عالی می‌شد. مثلاً الان با سین نسرین مشکل دارم. چون ث و ص هم مثل س تلفظ می‌شه و یه فامیل داریم که فکر می‌کنه نسرین هم‌خانوادۀ ناصره و همیشه اسممو با صاد می‌نویسه و منم هیچ وقت روم نمی‌شه بهش بگم با صاد غلطه. و دعا کردم نرسد اون روزی که مقام و منسبِ زیر اسمم برام مهم باشه.

اون دوتا واریزی نطلبیدۀ هفتۀ پیشم از طرف دانشگاه و حقوق همین انجمن دانشجویی بود. سری اول برای پنج‌تا پوستر صد تومن واریز کرده بودن و این سری برای دوسه‌تا پوستر شیشصد تومن :| البته اون سری ننوشته بودن حقوق ولی این سری تو پیامک قید شده بود که حقوقه و همینش برام عجیب بود. نحوۀ محاسبه‌شون هم ساعتی هشت‌وپونصده. تازه چون ما دکتری هستیم هشت‌وپونصده. کارشناسیا کمتره. اون سری پرسیدن چند ساعت کار کردی و گفتم هر پوستر نیم ساعت وقتمو می‌گیره. این سری نپرسیدن و خودشون شصت هفتاد ساعت کار لحاظ کردن :| البته پشتِ این نیم‌ساعت‌ها، طرف ممکنه سال‌ها تمرین و مهارت‌آموزی کرده باشه ولی درستش اینه که بنویسن طرف سه ساعت کار کرده و ساعتی دویست‌هزار گرفته نه که ساعتی هشت‌وپونصد حساب کنن و شصت هفتاد ساعت کار تو سابقه‌ام بنویسن.

دیروز مهلت تبلیغات کاندیدای دورۀ جدید انجمن تموم شد و همه‌مون یادمون رفت تبلیغات کنیم. امروزم روز رأی‌گیریه. حالا من برای خالی نبودن عریضه، امروز موقع فرستادن لینک سایت انتخابات انجمن، بیتِ تأثیرگذارِ حیدربابا دونیا یالان دونیا دیِ شهریار رو هم فرستادم تو گروه دانشگاه و از هم‌دانشگاهی‌های آذری‌زبانم خواستم حمایتم کنن :|

یه موضوع دیگه هم که دیروز فهمیدم این بود که تلویزیون داره سریال دکتر مجید شهریاری (همونی که سال ۸۹ ترورش کردن) رو پخش می‌کنه و حالا اینکه من تازه از قسمت هفدهمش فهمیدم همچین سریالی ساخته شده و در حال پخشه یه طرف، اینکه با پسر شهید هم‌کلاسی بودم و پدرش استاد هم‌مدرسه‌ایم بود و این اولین رویارویی من از ساخته شدن سریالی که خودمم به‌نوعی توشم هست یه طرف. ینی هر موقع محسن داره می‌ره دانشگاه می‌گم الان داره می‌ره سر همون کلاسی که منم اونجام و هر موقع باباش می‌ره دانشگاه دنبال مهسا و محمد می‌گردم. تموم که شد می‌خوام همه رو دانلود کنم یه‌جا ببینم. خوشم نمیاد قطره‌چکانی فیلم ببینم. و هرگز دلم نمی‌خواست جای محسن باشم و از زندگیم فیلم درست کنن پخش کنن هم‌کلاسیام ببینن.

۱۷ نظر ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۸- حقوق نطلبیده هم مراده؟

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

باز یه مبلغی از نمی‌دونم کجا به حسابم واریز شده و عصر تا حالا از عالم و آدم پرسیدم فلانی تو هم همچین دریافتی‌ای داشتی؟ فلانی اینو تو ریختی به حسابم؟ به‌نظرت کار کیه؟ بابت چیه و حقوق چه کاریه؟ قبلشم چند شیشه رب و چند بسته ماکارونی و یه کم هله‌هوله از اُکالا سفارش داده بودم و منتظر پیک بودم. یه آقاهه از تهران زنگ زد که اون شعبۀ افق کوروشی که ازت سفارش گرفته بهمون زنگ زده که آدرست خارج از محدودۀ سرویس‌دهیشه و شمارۀ کارت بده مبلغو برگردونیم. توضیح دادم که اگه آدرس مشتری خارج از محدودۀ فروشگاه باشه اون فروشگاهو نمیاره تو لیست مشتری. ما فلان خیابونیم و این شعبه هم همون خیابونه. ولی گویا فروشگاه، سفارشمو مرجوع کرده بود و خیال نداشت بیاره برام. شمارۀ کارتمو دادم و چند ثانیه بعد پیامک بانک اومد. نگاه به مبلغش کردم دیدم بیشتر از مبلغ خریدمه. در واقع اون نیست. دقت کردم دیدم دوتا پیامک واریزه. یه کم بیشتر دقت کردم دیدم برای هر دو نوشته واریز حقوق! حقوقِ کدوم کار و از طرف کی دیگه الله اعلم (به‌نظر می‌رسه این دوتا پیام انقدر هول بودن و عجله داشتن که پیام واریز دومی چند ثانیه زودتر از اولی رسیده. و صدالبته که من همچنان به مرض رند شدن و مضرب هزار موندن مانده‌حسابم دچارم و اون یکی کارتم رنده و جور رند موندن اونو این کارتم می‌کشه). 

پ.ن: عنوان اشاره داره به این پست و ضرب‌المثل. و من عادت دارم چیزایی که برام مهم و خاطره‌انگیزن رو نگه‌دارم. چند روز پیش دنبال یه چیزی می‌گشتم و حین گشتن به یه سری لیوان یه‌بارمصرف برخوردم. روی یکیشون هیچ یادداشتی نبود. معمولاً روی لیوان ذرت مکزیکیا می‌نوشتم که این ذرتو کی و کجا و با کی خوردم. ولی این لیوانه از این یه‌بارمصرفای غیرکاغذی شفاف بود که در امتداد صفحۀ دایره‌ایش تا کرده بودم و گذاشته بودم لای دفترا. هر چی فکر کردم این لیوانِ چیه و چه خاطره‌ای باهاش داشتم یادم نیومد. وقتی یادم نمیاد یه چیزیو چرا نگه‌داشتم با خودم می‌گم دیگه وقتش رسیده که دور ریخته بشه. ولی حالا دلم نیومد بندازمش دور. گذاشتم سر جاش. الان که داشتم دنبال لینک پست مرتبط با عنوان می‌گشتم دیدم ای بابا، این لیوان همون لیوانه که!. اما، نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی. از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیی.

۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حدوداً بیست‌تا پست دیگه تو اینستای دانشگاهیم دارم که اینجا در موردشون ننوشتم. و کلی استوری هایلایت‌شده. با نام و یاد خدا فرایند کپی کردن از اونجا و پیست کردن در اینجا و آپلود مجدد عکس‌ها رو شروع می‌کنیم و آنچه گذشت‌ها رو به این صورت پی می‌گیریم:

بیست‌وچهار. این پستو چهارده مارس (اواخر اسفند پارسال) به‌مناسبت تولد اینشتین گذاشته بودم. عکسو برای وبلاگم سانسور کردم:

به‌مناسبت ۱۴ مارس که روز تولد اینشتینه، یادی کنم از زنگ فیزیک سال ۸۷ که کیک خریدیم و تولد گرفتیم برای این بزرگوار. مختصات منم جوریه که انگار تولد منه.



بیست‌وپنج. برای این پست عکس پیاز گذاشته بودم و در راستای نظرسنجی وبلاگ سرندیپ در مورد مزۀ پیاز بود. اول سؤالمو استوری کردم، بعد نتیجه رو تو یه پست توضیح دادم. به این صورت:
یه سؤال تو استوری دیشبم پرسیده بودم. این پست توضیح اونه. سؤالم این بود که اگر مجبور باشین درباره مزهٔ پیاز، بین «تند» و «تلخ» یکی رو انتخاب کنین، کدوم رو انتخاب می‌کنین؟ ترک‌ها میگن «آجی» که معنیش میشه تلخ. ولی فعلش رو می‌گن «یاندرر» که معنی اینم میشه می‌سوزاند. ما (ترک‌های ایران) صفت تند رو به‌عنوان مزه در زبانمون نداریم. اگرم باشه نمی‌دونم چیه و به کار نمی‌بریم. به‌صورت فعل می‌گیم که مثلاً این فلفل می‌سوزونه (یاندرر). به‌صورت صفت فاعلی هم می‌گیم که این فلفل سوزانده (یاندران) هست. برای آتش هم همین فعل و صفت رو استفاده می‌کنیم. البته تلخ (آجی) و شیرین (همون شیرین می‌گیم) رو هم برای فلفل به کار می‌بریم. مخصوصاً برای این فلفلای سبز نازک. حالا چون بحثمون سر معنی تلخه برگردیم سراغ پیاز.
اغلب اونایی که جواب تلخ رو برای اون سؤال انتخاب کردن همشهریام بودن. البته چند نفر از همشهریا و هم‌زبان‌ها هم گفتن تند که شاید اگه در وضعیت واقعی قرارشون بدیم اونا هم بگن تلخ. جواب خودم هم اینه که اگه سؤال رو به زبان ترکی بپرسن ازم و بگن آیا بعضی سغان‌لار آجیدیلار (بعضی پیازا تلخن)؟ می‌گفتم بله. آجی دیلر بعضی‌لری (تلخ هستن بعضیاشون). ولی اگه تو بافت زبان فارسی بپرسن جوابم به «تند» مثبته و معتقدم که تندن نه تلخ (من معمولاً تو انتخاب کلماتم سعی می‌کنم بافت زبانی که درش هستم رو در نظر بگیرم. برای همین دیرتر لو می‌رم که ترکم).
حالا بخوام یه کم تخصصی‌تر صحبت کنم، قضیه اینه که تو زبان فارسی و تو بافت گفتاری و نوشتاری فارسی، تصورمون از تلخی، تلخی بادامه (سرنمون یا پروتوتایپشه) و سرنمون تندی هم فلفله. برای همین موقع خوردن یه همچین پیازی تو یه جمع فارس‌زبان حسم نزدیک به همون حسیه که بعد از خوردن فلفل دارم نه بادام. پس می‌گم «این پیاز چه تنده!»
ولی تو زبان ترکی هر دو رو می‌گیم. هر چند چون تندو به‌صورت صفت نداریم فعلشو می‌گیم. مثلاً می‌گیم: بو سغان آجی دی و یاندرر (تلخه و می‌سوزونه). و این سوزاندن رو هم برای فلفل به کار می‌بریم هم برای غذای داغ، ولی برای بادام تلخ، نمی‌گیم می‌سوزاند. پس اینجا پیازمون هم تلخ شد، هم می‌سوزونه و تنده.
نتیجه اینکه احتمالاً این کلمهٔ آجی ترکی لزوماً معنی تلخ فارسی رو نداره. در واقع دامنهٔ معنایی متفاوتی داره که بخشی از تلخ و بخشی از تند در فارسی رو دربرمی‌گیره. ولی باید بیشتر بررسی کنم ببینم این صفت‌ها دیگه برای چه موصوف‌هایی به کار می‌رن. این‌جوری دامنهٔ معناییشونم پیدا می‌کنیم. کامنت‌ها هم بازه که یه وقت پیامی نظری سؤالی ابهامی بود بحث کنیم.

بیست‌وشش. پست فروردین امسال:
ترم پیش، تو یکی از جلسات درس معنی‌شناسی صحبت هم‌معنایی‌ها شد و بحثمون رسید به اینجا که گویشوران فلان شهر و بهمان شهر به فلان چیز و بهمان چیز چی می‌گن. یکی از مباحث موردعلاقهٔ من وقتی خوابگاه بودم همین موضوع بود. می‌دیدی یه عده به گوجه‌سبز می‌گن آلوچه، به گوجه‌فرنگی می‌گن بادمجان، به سیب‌زمینی می‌گن آلو، به آلو می‌گن آلوچه، به آلوچه می‌گن گوجه، به خیار می‌گن خربزه، به خربزه می‌گن خیار، و حتی مورد داشتیم به پس‌فردا می‌گفتن فردا، به فردای پس‌فردا هم می‌گفتن پسون‌فردا. به فردا هم می‌گفتن صبح. فکر کن فردا صبح باهاشون قرار کوه بذاری. البته ما خودمونم به فردا می‌گیم صبح (در واقع می‌گیم صباح. به صبح هم می‌گیم سحر). این مقدمهٔ اول رو داشته باشید تا بریم سراغ مقدمهٔ دوم!
یکی دیگر از مفاهیمی که تو جاهای مختلف براش واژه‌ها و عبارت‌های مختلف به کار می‌برن ازدواج کردن هست. اینکه وقتی کسی ازدواج می‌کنه، این اتفاق با چه عبارتی بیان میشه. عبارت معیارش که زن گرفتن و شوهر کردن هست. اصفهانیا هم می‌گن زن ستوندن که معنیش میشه همون زن گرفتن. مازندرانیا هم می‌گن زن بردن. اینا یه مرحله جلوتر از اونایی هستن که می‌گیرن. اینا می‌گیرن و می‌برن. تو افغانستان (نمی‌دونم کدوم شهرهاش) زن خریدن می‌گن. این چیزی که اینا می‌گنو دوست ندارم، ولی تو مقالهٔ استادمون بود و چندتا دوست افغانستانیم هم تأیید کردن که چون واقعاً می‌خرن، این لفظو به کار می‌برن. البته تو کشور ما هم پسر غیرمستقیم هزینه می‌ده و زن می‌گیره ولی اونا مستقیماً هزینه‌شو پرداخت می‌کنن. ما خودمونم تو زبان ترکی داخل ایران برای ازدواج کردنِ آقایان می‌گیم اِولَن‌ماخ. که اگه اِو به‌معنی خانه باشه معنیش میشه خانه‌دار شدن یا صاحبِ خانه شدن. البته این لن یا لان پسوند مجهول‌ساز ترکی هست. دقیقاً نمی‌دونم چجوری خانه‌دار شدن رو مجهول ترجمه کنم ولی شدنش مجهول بودنشو می‌رسونه به‌نظرم. خانه هم شاید معنی مجازیش مدنظره. به ازدواج کردن خانم‌ها هم می‌گیم اَرَ گِتماخ. یعنی به شوهر رفتن. که احتمالاً اینجا هم اَر (=شوهر) معنی مجازی داره و منظور، به خانهٔ شوهر رفتنه.
مقدمهٔ دوم هم تموم شد. حالا بریم سر اصل مطلب که عکس پسته.
داشتم برای امتحان یکی از درسای ترم پیشم که به‌خاطر کرونا تا حالا به تعویق افتاده، کتاب اسپنسر رو می‌خوندم. تو فصل مربوط به کلمات مرکبش این مثال marry رو به زبان ویتنامی دیدم. تو ویتنام هم از دو تا واژه استفاده می‌کنن برای این مفهوم که ترجمه‌ش میشه take wife.
عکس از صفحهٔ ۳۱۱ کتاب morphological theory, Andrew Spencer


بیست‌وهفت. پیارسال تو یکی از پستای وبلاگم این عکسو گذاشته بودم. امسالم تو اینستا گذاشتم با این توضیح:
داشتم عکس‌های قدیمی رو مرور می‌کردم، رسیدم به این عکس. دو سال پیش همین موقع بود که این عکسو گرفتم. مامان روبه‌روم نشسته بود. بی‌هوا ازش خواستم عکس بگیره ازم. من و متروی تهران همین الان یهویی مثلاً. بعداً که عکسو دیدم توجهم به اون جملهٔ بالای سرم جلب شد. صورتی که داری رو دوست داشته باش، چون تو زیبایی. جمله‌ای که موقع گرفتن عکس حواسمون بهش نبود.
اکنون اگر فکر می‌کنید می‌خواهم این پست را با این پیام اخلاقی که صورتتونو دوست داشته باشین، چون شما زیبا هستین به پایان برسانم و شما هم لایک!ش کنید و حس خودباوری و اعتمادبه‌نفس بهتان دست بدهد، سخت در اشتباهید چون که اومدم در مورد «را»ی بعد از فعل برم روی منبر و بگم یادتونه دبیرستان بودیم می‌گفتن رای بعد از فعل غلطه و نباید بگیم صورتی که داری رو؟ و باید بگیم صورتی رو که داری دوست داشته باش؟ این درست و غلط‌ها و بایدها و نبایدها بیشترشون بر اساس کتاب غلط ننویسیمِ استاد ابوالحسن نجفی بود و منم همیشه رعایتشون می‌کردم و تازه غلط هم می‌گرفتم از این و اون که این و اون هم رعایت کنن و غلط ننویسن. تا اینکه سال اول ارشد، یه روز سر کلاس نحو استاد شمارهٔ ۶، اون جلسه‌ای که پیرامون «را» صحبت می‌کردیم و مقالهٔ «را»ی ایشونو می‌خوندیم پایه‌های این باور که رای بعد از فعل غلطه متزلزل شد و یه مدت بعد هم فروریخت. و من هم به تیم اونایی که رای بعد از فعل رو غلط نمی‌دونستن پیوستم. با این توجیه که حرکت «را» به جلو نشان‌دهندهٔ آن است که ما می‌خواهیم مفعولمان را برجسته‌تر کنیم. پس غلط نیست. کلاً این جابه‌جایی‌های اجزای جمله برای برجسته کردنشونه. ضمن اینکه وقتی را بعد از فعل میاد، مفعولش می‌تونه کل اون عبارتی که فعل هم توش هست باشه. درواقع، را بعد از فعل نمیاد؛ بعد از گروهی میاد که فعل هم داره. اگه ساخت جمله رو خطی در نظر بگیریم، به‌نظر می‌رسه بعد از فعل اومده؛ اما اگه نگاه سلسله‌مراتبی بهش داشته باشیم، می‌بینیم که بعد از گروه قرار گرفته.
«صورتی که داری» یه گروه اسمیه که بعدش را اومده و با توجه به ساخت غیرخطی جمله درسته. طبیعتاً یه راه دیگه‌اش قرار دادن را بعد از «صورتی» هست که تأکید جمله رو تغییر می‌ده. پس نویسنده یا گوینده با توجه به منظورش می‌تونه جای را رو مشخص کنه.
که البته ویراستاران در نثر معیار این را قبول ندارند و همچنان می‌گن رای بعد از فعل غلطه.
دیگه تصمیم با خودتونه که ویراستارانه و تجویزی به قضیه نگاه کنید یا زبان‌شناسانه و توصیفی.
حساب‌کتاب کردم شمردم دیدم شونزده ماهه که سوار مترو و اتوبوس نشدم!

بیست‌وهشت. پست فروردین امسال:
داشتم واج‌نویسی‌های همکارای پیکرهٔ گفتاری رو بررسی و اصلاح می‌کردم که رسیدم به جملهٔ «ای قشنگ‌تر از پریا تنها تو کوچه نریا». همکارمون پریا رو به‌صورت pariyA واج‌نویسی کرده بود که طبق شیوه‌نامه درسته و پریا رو همین‌جوری باید نوشت. صورت رسمی و غیررسمیش هم همین شکلی میشه. احتمالاً یه پریا نامی بوده و این دختری که شهرام شب‌پره داره این شعرو براش می‌خونه از اون پریا هم قشنگ‌تره. در این صورت این عبارت وقتی معنی‌داره و درسته که ما از قبل این پریا رو بشناسیم و اصطلاحاً اطلاع کهنه باشه. که خب نیست. مثلاً اگه قشنگ‌تر از لیلی یا شیرین می‌گفت معنی داشت ولی پریا معنی نداره. شک کردم که نکنه منظورش ای قشنگ‌تر از پری‌ها بوده. اون وقت باید به‌صورت pari-yA واج‌نویسی بشه. مثلاً شما وقتی می‌خوای «بربری» رو جمع ببندی می‌گی بربریا که صورت رسمیش میشه بربری‌ها. از اونجایی که بود و نبود این خط تیره قبل از y مهمه، آهنگه رو دانلود کردم و چند بار گوش دادم که مطمئن بشم. ولی تشخیص ندادم تکیه روی کدوم بخش پریاست و منظورش پریاست یا پریا!. بعد راه افتادم یکی‌یکی از دوستام بپرسم که تکیهٔ پریا (اسم دختر) و پریا (پری‌ها) یه جاست؟ بعد سؤالمو این‌جوری مطرح کردم که منظور از قشنگ‌تر از پریا، پریای اسم خاص هست یا پری‌ها؟ و چه بحث‌های تخصصی جالبی شکل گرفت. البته هنوز در هاله‌ای از ابهامم و با تردید اون خط تیره رو گذاشتم ولی اومدم بگم بررسی این پیکره رو به کسی سپردید که اگه راه داشت می‌رفت سؤالشو با خود آقای شهرام شب‌پره هم مطرح می‌کرد که مطمئن بشه خط تیره رو درست گذاشته یا نه.


بیست‌ونه. چند ساعت بعد (در راستای همون پریا):
اینجا ساعت ۲ نصفه‌شبه و من تو موقعیتی که در تصویر می‌بینید همچنان داشتم به پریای پست قبلم فکر می‌کردم که آیا کار درستی کردم تو جملهٔ «ای قشنگ‌تر از پریا تنها تو کوچه نریا» اسم خاص در نظرش نگرفتم و صورت رسمیشو پری‌ها نوشتم و با خط تیره واج‌نویسی کردم یا نه. داشتم خودمو متقاعد می‌کردم که پریایی که اسم دختر باشه اینجا معنی نمی‌ده که یهو یاد پریا خانومِ آقای اندی افتادم. اونجا که می‌گه پریای قصه خوب بود پریای من چه بهتر، پریای قصه زیبا، پریای من قشنگ‌تر. گفتم حالا که پریا نامی واقعاً وجود خارجی داره، پس تو آهنگ شهرام شب‌پره هم تو جملهٔ ای قشنگ‌تر از پریا می‌تونه اسم خاص باشه و اون پریا همین پریا باشه. بعد به همین سوی چراغ شبتابم که با بهت و حیرت زل زده بهم قسم که سریع گوگل رو باز کردم و سال تولید دوتا آهنگو آوردم که باهم مقایسه کنم ببینم آیا اون آهنگ می‌تونه جواب این آهنگ باشه؟ ینی ممکنه اندی یه آهنگی برای یه پریا نامی خونده باشه و شهرام شب‌پره هم با جملهٔ ای قشنگ‌تر از پریا به اون پریا اشاره کرده باشه که بگه تو از پریای اندی هم قشنگ‌تری؟ و ماحصل تحقیقاتم اینه که این دوتا آهنگ سی سال اختلاف زمانی دارن و ای قشنگ‌تر از پریا سی سال قبل از پریا خانوم خونده شده و این پریا اون پریا نیست و اون پریا اصلاً پریا نبوده و همون پری‌ها بوده.


سی. این پستو اول اردیبهشت به‌مناسبت بزرگداشت سعدی نوشتم. چون تو متن پست به فامیلیم اشاره کردم مجبورم سانسورش کنم و عکسشم چون عکس اون شعریه که توش فامیلیم اومده رو هم نمی‌تونم نشونتون بدم. حالا هر کی فامیلیمو می‌دونست می‌تونه جاهای خالی رو با عبارت مناسب پر کنه:
یکُم اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی هست و به همین مناسبت بیایید براتون یه خاطره تعریف کنم.
مصاحبهٔ ارشد من بهار ۹۴ بود. مصاحبهٔ کنکور زبان‌شناسی. وارد اتاق مصاحبه که شدم، وقتی ازم خواستن خودمو معرفی کنم و گفتم نسرین [بوووق]، دکتر حداد چند بار فامیلی‌مو تکرار کردن و گفتن سعدی یه بیت داره در مورد [بوووق]. می‌دونی کدوم بیتو می‌گم؟ منم مات و مبهوت نگاه می‌کردم و هنوز باورم نشده بود کجام و چه خبره و چی باید بگم و روبه‌روی کیا نشستم. یه کم از اون حکایت سعدی که [بوووق] توش بود و عکسشو پست کردم رو خوندن و احتمالاً انتظار داشتن منم بقیه‌شو بخونم که بلد نبودم. همه رو کامل خوندن و منم تو خاطرم نگه‌داشتم که بعداً یادداشتش کنم. از اون به بعد، هر ترم که باهاشون کلاس داشتیم، جلسهٔ اول تا اسممو می‌گفتم یا حضور غیاب می‌کردن می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. هر موقع هم می‌رفتم دفترشون که راجع به پایان‌نامه‌م‌ صحبت کنیم، تا نگاهشون می‌افتاد به اسمی که روی پایان‌نامه نوشته بودم می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. حتی روز دفاعم هم وقتی داشتن منو به حضّار محترم جلسه معرفی می‌کردن گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. احتمالاً اگه فامیلی‌م نکونام بود هم هر موقع منو می‌دیدن می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز. ولی جدی برام سؤاله که اگه [بوووق] [بوووق] [بوووق].

سی‌ویک. پست اردیبهشت:
چند ساله این گلدونی که تا چند دقیقه پیش اسم گلشو نمی‌دونستم رو داریم و هیچ وقت هیچ اقدامی در راستای فهمیدن اسمش نمی‌کردم. از سمت راست اولی صداش می‌کردم. هر وقتم جابه‌جاش می‌کردیم اسمش می‌شد مثلاً از سمت راست چهارمی. گاهی هم اون گلدون خوشگله و گل ستاره‌ای و گل سفید توپی. نیم ساعت پیش فکر کردم دیگه وقتش رسیده که بفهمم اسمش چیه، یا حداقل بدونم بقیهٔ مردم چی صداش می‌کنن. عکسشو تو گوگل آپلود کردم و این نتیجه حاصل شد که گیاهیست از راستهٔ گل‌سپاسی‌سانان، از تیرهٔ خرزهره‌ایان، از خانوادهٔ استبرق و از سردهٔ شمعی. نام علمی آن هویا است. نام این گیاه را گیاه‌شناسی به نام رابرت براون به افتخار دوست گیاه‌شناسش توماس هوی، «هویا» نام‌گذاری کرده است.
اگر گیاه‌شناسان بقیهٔ گل‌ها رو هم به همین شیوه نام‌گذاری کرده باشن، احتمالاً نسرین اسم دوست یه گیاه‌شناس بوده که گل نسرین رو به افتخار دوستش نسرین نام‌گذاری کرده.


سی‌ودو. در مورد اسامی سابق اماکن هست این پست:
سال آخر کارشناسی، وقتی داشتم برای کنکور ارشد می‌خوندم، هفته‌ای یکی دو بار می‌رفتم کتابخونهٔ دانشگاه اسبق و یه بغل کتاب زبان‌شناسی از قفسه‌های خاک‌خوردهٔ ردیف آخر کتابخونه برمی‌داشتم و میاوردم می‌ذاشتم جلوی مسئول مهربون کتابخونه که امانت بگیرمشون. آقاهه هر بار با تعجب می‌پرسید قبلیا رو خوندی؟ منم با ذوق می‌گفتم آره. وقتایی که فرصت و حوصله داشتیم، چند دقیقه‌ای راجع به کتابا و نویسنده‌هاشون حرف می‌زدیم. یه بار یه کتابی برداشتم که مُهر دانشگاه صنعتی آریامهر روش بود. با تعجب عکسشو گرفتم. این عکسِ همون روزه. تازه اون موقع بود که فهمیدم اسم دانشگاه شریف، قبلاً آریامهر بوده. بعدها که فیلم سیانورو دیدم با مجید شریف واقفی بیشتر آشنا شدم.
امروز داشتم با یکی از دوستان سر اسم پیکرهٔ گفتاریمون مشورت می‌کردم. می‌خواستم با سرواژه‌سازی یه واژه بسازم که به پیکره و گفتار و فارسی و دانشگاه [بوووق] مربوط باشه. یه واژه که پ و ف داشته باشه تا پ، پیکره رو تداعی کنه و ف، فارسی رو. از پ و ف رسیدیم به فرح پهلوی. وقتی از این دوستمون شنیدم که اسم سابق دانشگاه [بوووق] فرح پهلوی بوده، شوکه شدم. گوگل کردم و دیدم بله!. ولی حتی یه درصدم فکرشو نمی‌کردم این دانشگاه کار فرح باشه. نیست که فقط برای دختراست، همیشه فکر می‌کردم این تندروهای انقلابی بعد از انقلاب ساختنش. و حس خوبی نسبت به تفکیک جنسیتیش نداشتم. ولی حالا که فهمیدم کی ساخته نظرم در موردش لطیف‌تر شد و البته می‌دونم خوب نیست نظر آدم یهو راجع به یه چیزی عوض بشه.
حالا اگه یه وقت اسمی به ذهنتون رسید که پ داشت و ف و دال و الف و پیکرهٔ گفتاری رو تداعی کرد پیشنهاد بدید.
جا داشت تو این پست «نه میم داره نه ح داره نه دال داره یه دونه ر داره» رو هشتگ بزنم.

۴ نظر ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۶:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۷- تجربه‌های ناب کرونایی، بخش اول

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۴۰ ب.ظ

یک. سال اول کارشناسی، هم‌اتاقیم روز تولدم برام اسپری گرفت. اسمش کوبیسم بود. اسم هم‌اتاقیم نه، اسم اسپری. تا سال آخر کارشناسی همونو داشتم. کنارش عطر و ادکلن‌های دیگه‌ای هم داشتم برای خونه و مهمونی، ولی برای دانشگاه همینو استفاده می‌کردم. تموم که شد، خواستم دوباره بخرم. بوش منو یاد دانشگاه می‌نداخت. وقتی بوش می‌پیچید تو سرم، یاد حلّت و تی‌ای و تمرین و گزآز و مدار و سیم و سوسماری و اسیلاتور و رسانا و ابنس و گربه‌های جلوی سلف می‌افتادم. یاد هم‌کلاسیام، استادام، نگهبانا، باغبونا، خدماتیا، کارمندا. و صدالبته یاد استرس‌های کوئیز و امتحان و تحویل پروژه و تمرین. بوی عجیبی داشت. یه بو که کلی خاطره همراهش بود. دورۀ ارشد، فکر می‌کردم حالا که از فضای دانشگاه قبلی دورم، این اسپری می‌تونه خاطرات اونجا رو زنده کنه برام. یه روز که یکی از دوستام ازم پرسید برای تولدت چی بگیرم، بی‌تعارف و بی‌رودروایستی گفتم اسپری کوبیسم. دیدین عطر مشهد آدمو یاد مشهد می‌ندازه؟ حالا البته بلاتشبیه، ولی من یه همچین حسی داشتم نسبت به این بو. چون نمی‌خواستم جاهای جدید و آدمای جدید رو هم تداعی کنه و بوش تو همون گذشته بمونه، کوبیسم دوم رو گذاشته بودم یه جا که دم دستم نباشه و فقط گاهی ازش استفاده کنم. دلم نمیومد تموم بشه. وقتایی که دلم برای دانشگاه تنگ می‌شد، می‌رفتم سراغش و یه نفس خودمو مهمون خاطره‌ها می‌کردم.

دو. دو هفته پیش فهمیدم عروس و داماد و بچه‌ها و نوه‌های خالۀ هشتادسالۀ بابا کرونا گرفتن. شش هفت‌تا خانواده رو درگیر کرده بود. ما به‌لطف کرونا نزدیک دو ساله با فامیل رفت‌وآمد نداریم ولی اونا باهم رفت‌وآمد داشتن. پیام دادم و حالشونو پرسیدم. سعی کردم حال هر کی رو از خودش بپرسم. فکر کردم شاید دختر ندونه که مادرش بیمارستانه. یا مادر ندونه که حال پسرش خوب نیست. نخواستم پیامم نگرانشون کنه. پارسال سر همین بیماری، یه مادر و پسر از اقواممون فوت کردن. تا چهلمشون آقاهه فکر می‌کرد خانومش و پسرش هنوز بیمارستانن و نمی‌دونست فوت کردن. چون خودشم مریض بود نمی‌خواستن ناراحتش کنن و دیر گفته بودن. لذا وقتی به کسی زنگ می‌زنیم یا پیام می‌دیم، چون خبر نداریم که از حال بقیه خبر داره یا نه بهتره فقط حال خودشو ازش بپرسیم.

سه. سه‌تا ماشین تو پارکینگه و همیشه شکل اِل پارکشون می‌کنیم. سوییچا رو هم روشون می‌ذاریم که اگه ماشینا راه همدیگه رو بسته بودن، خودمون جابه‌جاشون کنیم و مزاحم همسایه نشیم که بیا ماشینتو جلو عقب کن من رد شم. با اینکه الکل تو ماشین هست و قبل و بعد دست زدن به سوییچ و فرمون دستامونو ضدعفونی می‌کنیم ولی هفتۀ پیش وقتی سرفه‌هامون شروع شد بابا زنگ زد به همسایه‌مون گفت فعلاً یه مدت به ماشینای هم دست نزنیم. اگه لازم شد بگید خودمون بیایم جابه‌جا کنیم. ما هم می‌گیم شما خودتون بیاید پارکینگ برای جابه‌جا کردنشون.

چهار. اینو یه هفته پیش تو اینستای دانشگاهم نوشتم: چند روزه گلودرد دارم و دیدم در کنار توصیه‌های بهداشتی و غذایی، همه جا غرغره کردن رو هم توصیه کردن. هر روز یه لیوان آب‌نمک درست می‌کردم برای غرغره و از اونجایی که بلد نیستم این کارو انجام بدم تقریباً همه‌شو می‌خوردم. چند بار با آب خالی هم تمرین کردم و دیدم نمیشه. بعد شروع کردم به غر زدن که ملت چجوری با یه آوای انسدادی غرغره می‌کنن. ق و غ مثل ب و پ انسدادی هستن و جدی برام سؤال بود که چجوری با یه آوای غیرسایشی میشه غرغره کرد. جدول آواشناسی رو گذاشته بودم جلوم دنبال آوایی می‌گشتم که جایگاه تولیدش اون عقب‌ها باشه ولی شیوهٔ تولیدش سایشی باشه، امتدادش هم در حدی باشه که عمل غرغره صورت بگیره. امروز صبح با خ! غرغره کردم و اسم این روش تازه‌کشف‌شده رو هم گذاشتم خرخره. گفتم بیام اینجا با شما هم این روش جدید رو به اشتراک بذارم و ثبتش کنم که یه وقت یه کاشف دیگه بعداً خرخره رو به نام خودش ثبت نکنه. خدا رو چه دیدید شاید در آینده به جای غرغره کردن از فعل خرخره کردن استفاده کردیم. از امروز صدام هم گرفته و گاهی کلاً می‌رم روی حالت سکوت. بعد داشتم این حالت رو به زبان خودمون توصیف می‌کردم و می‌گفتم سَسیم باتْبْ! که ترجمه‌ش میشه صدام غروب کرده. البته این ترجمه‌شه، معادل رایجش در فارسی نمی‌دونم چیه. این باتْبْ هم‌خانوادهٔ باتلاق هست. باتلاق هم همون‌جاییه که آدم بره توش، دیگه بیرون نمیاد. صدا هم انگار میره تو باتلاق. این غروب کردنی که می‌گم با گرفتن فرق داره. صدایی که بگیره یه مدله صدایی که غروب کنه بره تو باتلاق یه مدل دیگه. فرقش در حد فرق غروب خورشید و خورشیدگرفتگیه. برای آفتاب هم از این فعل استفاده میشه.

پنج. اوایل یکی تب‌ولرز داشت، یکی حالت تهوع، یکی سردرد، یکی سرفه. هر کی یه حالی بود. تا شبای قدر تونستیم روزه بگیریم. یه روز مامان وقتی داشت غذا درست می‌کرد گفت متوجه بوش نمی‌شم. پرسید شما متوجه می‌شین بوی چی میاد؟ پدر و برادرم هم بو رو حس نمی‌کردن. ولی بویایی من هنوز سر جاش بود. همه‌مون تو شوک بودیم. من هر چند ساعت یه بار کوبیسم قشنگمو بو می‌کردم و می‌گفتم بوشو می‌فهمم هنوز. سرفه می‌کردم. تنگی نفس داشتم. سرم درد می‌کرد. ولی این بو، باریکۀ امید بود برام. شنبه رفتیم برای تست، به این امید که نتیجه منفی میشه و یه سرماخوردگی جدیده که همه‌مون گرفتیمش. تا نتیجۀ تست بیاد با استراحت و دارو و دم‌نوش و انواع ویتامینا خودمونو تقویت کردیم. من البته مقاومت می‌کنم تو خوردن بیشترشون. این وسط هم غصهٔ اونایی رو می‌خورم که پول ندارن. یه قرص جوشان چیه که شده پنجاه هزار؟ در همین راستا، بابا رفت یه گونی هویج هم گرفت که آبشو بگیریم. حالا اونم کیلویی خدا تومنه و غصه‌ش سر جاشه که آیا همۀ مردم می‌تونن هویج بخرن یا نه، ولی تجربه‌گران توصیه کردن میوه و هویج و سالاد و کلاً چیز خام نخوریم. فکر می‌کردیم میوه خوبه. ولی گویا خوب نیست. شیر و ماستم خوب نیست. یکی از دوستان که شربت ایمیون و افسنطین و عرق نجات خورده بود و خوب شده بود توصیه‌شون کرد. اینا رم گرفتیم. مزهٔ نعناع میدن. اینا هم ۱۵۰ تومن بودن و اینجا هم جا داشت غصه بخورم به حال ملت. توصیۀ بعدی هم شربت اکسپکتورانت و قرص استامینوفن و ازیترومایسین و زینک و ویتامین c و یه سری ویتامین دیگه بود که اینا رم گرفتیم. یه روش تقویتی جدید هم یاد گرفتیم به این صورت که گوشت خامو ریزریز خرد می‌کنی می‌ریزی تو شیشهٔ دربسته و می‌ذاری تو آب جوش بپزه.

شش. شب مامان یه لیوان گلاب آورد داد دستم. در برابر خوردن عرقیجات و داروهای گیاهی همیشه مقاومت می‌کنم و نمی‌خورم. در برابر شیمیایی‌ها هم البته. ولی حالا این گلاب رو هر چند با نق‌ونوق، می‌خورم. بدم نمیاد ازش. این بار بدون غر زدن و آه و واه خوردم. مامان از اینکه بدون کمترین مقاومتی گلاب رو سر کشیدم جا خورد. پرسید مزه‌شو نفهمیدی؟ وقتی داشتم می‌گفتم خب آبه دیگه، آب که مزه نداره نگاهم افتاد به شیشۀ گلابی که تو اون یکی دستش بود. بلند شدم سمت اسپری خاطرات. درشو باز کردم. تو همین مرحلۀ باز کردن درش هم بوش میومد همیشه. نفهمیدم. گرفتم جلوی بینیم. زدم روی لباسم. روی هوا. نمی‌فهمیدم. هیچی نمی‌فهمیدم. مامان تا پاشو گذاشت بیرون اتاقم، بی‌اختیار گریه‌م گرفت. مثل کسی که یهو نبینه یا یهو نتونه راه بره. فکر می‌کردم اگه بخوابم دیگه بیدار نمی‌شم. صبح نتیجۀ تستامونو از سایت چک کردم. همه‌مون مثبت بودیم. روحیه‌مو باخته بودم.

هفت. این یه هفته، من فقط اون سه‌تا شربتو خوردم، با سوپ پیاز و عدس و اون گوشتایی که با اون روش پخته بودیم و خیلی هم خوشمزه شده بودن. و یه کم نون. از مایعات هم آب و آب هویج و آب سیب و آب پرتقال و چای کمرنگ و شیر گرم و قرص جوشان خوردم. البته حس بویایی و چشایی نداریم و همه‌شون مزۀ آب می‌دن. لب به اون دم‌نوش‌ها نزدم. استامینوفن و ازیترومایسین و قرص زینکم خوردم. یواشکی چندتا شکلات و یه کم هم لواشک خوردم. و کره‌مربایی که خودم مسئولیت عواقبشو به عهده گرفتم. من عاشق صبونه و کره‌مربام. گفتم اگه قراره بمیرم، کره‌مربانخورده نمی‌رم لااقل. الان عمدۀ مشکل من و خانواده سر همین پرهیز نکردن منه. بقیهٔ اعضای خانواده انواع نوشیدنی‌های عجیب و غریب می‌خورن. دارچین و عسل و پونه و پولک و آویشن و زنفیل؟ و آبلیمو و گلاب و زردچوبه و نشاسته و یه همچین چیزایی رو مخلوط می‌کنن می‌خورن. من ولی نه. چرا باید چیزای بدمزه‌ای که دوست ندارمو بخورم آخه؟ البته مزه‌شونو نمی‌فهمم ولی به هر حال دوست ندارم. تو خونه هر روز سر اینکه اینو بخورم اونو نخورم دعواست. می‌دونن که مقاومت می‌کنم و پرهیز ندارما، ولی نمی‌دونم چرا باز هر روز اصرار، اصرار که اینو بخور اونو نخور.

هشت. روزای اول که عزراییل رو به چشم می‌دیدم تندتند فایلای کاری رو آپلود می‌کردم برای استادم که اگه مُردم کارای ملت هدر نره و نمونه دستم. همه‌شون دست من و فقط هم دست من بودن. اگه می‌تونستم کارهای نیمه‌کارم رو هم کامل کنم خوب میشد ولی دیگه توانشو نداشتم. بیماری هر موقع که باشه بدموقع‌ست ولی این هفته که یه ارائه داشتم و یه کارگاه که خودم باید اداره‌ش کنم و هفتۀ بعد هم که پایان‌ترم دارم و موعد تحویل مقاله‌ها هم هست بدموقع‌ترینه به‌واقع.

نه. یه هفته‌ست برای خرید مایحتاج! نمی‌ریم بیرون. در واقع نمی‌تونیم که بریم بیرون. فعلاً یه بار از یکی از اقوام خواستیم برامون نون بگیره و از یکیشون هم خواستیم میوه بگیره آبشو بگیریم. اینی که میوه گرفت اکسی‌متر هم داشت. یه بار آورد اکسیژن خونمونو اندازه بگیریم که همه بالای نود بودیم خدا رو شکر. فامیلایی که تجربۀ ابتلا داشتن هی زنگ می‌زنن تجربه‌هاشونو باهامون به اشتراک می‌ذارن. گویا خانوادۀ عموم اینا هم درگیرن. خودشون نگفتن ولی وقتی جواب تست ما مثبت شد، از درمانگاه زنگ زدن بهمون پرسیدن با فلانی‌ها فامیلین؟ ما هم گفتیم ده ساله ندیدیمشون :| 

ده. این جمله رو سه‌شنبه شب قبل از ارائه‌م تو اینستای فامیلا نوشتم و با عکس لواشکی که دستم بود منتشر کردم: یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.

یازده (نتیجۀ بندِ ده): تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم ارائه داشتم :| بعدشم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره :)) بعد مامان تهدیدم کرد که اگه به بابات نگفتم :| منم گفتم بابا خودش پستمو لایک کرده تو اینستا :| دیروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت و مسئولیت عوارضشم خودم به عهده گرفتم. وقتی پیک سفارشمو آورد ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم جاسازی کردم و بعد بیسکویتا رو بردم بین همه تقسیم کردم. شب نگران بودم والدینم بیان پیداشون کنن و مصادره‌شون کنن. خلاصه اینکه خدا اول عقلمو شفا بده بعد جسممو.

۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۴- تو که نیستی حال ما خوب نیست

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۵۴ ب.ظ

اواسط اردیبهشت، یه روز دوستم پیام داد که دوستش به کمک یکی که تدوین بلد باشه نیاز داره. ماه رمضون بود. کنکورم هم هر دو هفته یه بار به تعویق می‌افتاد. درگیر کار و نوشتن مقاله هم بودم. و پایان‌نامه. ولی اون دوست ناشناس کمک لازم داشت. به دوستم گفتم شماره‌مو بده بهش تماس بگیره. زنگ زد و خودشو معرفی کرد. گفت مسئول دفتر نمی‌دونم نهاد کجای چیه. رهبری هم بود تو جمله‌ش. سردرنیاورم. همین‌قدر فهمیدم که مسئول کارهای مذهبی دانشگاه و خوابگاهه و حالا که به‌خاطر کرونا خوابگاه‌ها تعطیله و به تبعش برنامۀ نماز جماعت و افطار و سخنرانی هم تعطیله، حاج آقا هر روز چند دقیقه تو نمازخونۀ خالی صحبت می‌کنه و برنامه اینه که هر روز این چند دقیقه صحبت رو بذارن کنار عکس‌های نماز و افطار پارسال و یه آهنگ مذهبی هم پس‌زمینه‌ش کنن. بعد این کلیپو دم افطار بذارن تو کانال دانشگاهشون. یه چندتا کلیپ کار کرده بودن و برام فرستادشون. ولی تدوینگر سر اینکه چیو چجور بذاره قهر کرده بود و اون یکی تدوینگر هم فرصت نداشت و این یکی هم زیاد وارد نیود و از پسش برنمیومد. خلاصه دست‌تنها بود و خودش هم بلد نبود. حالم خوب نبود. نه که الان یا قبلش خوب بوده باشم، ولی اون موقع مشخصاً حوصلۀ هیچیو نداشتم. مخصوصاً حوصلۀ منبر و نصیحت و فاز و فضای مذهبی و دیدن یه همچین کلیپایی. چه رسد به ساختش. به‌نظرم آدم خیلی باید اوضاع روحی خرابی داشته باشه که حتی ماه رمضون هم تو فاز سیر و سلوک نباشه. و من این حال خرابی که حداقل از من انتظار نمی‌رفت رو داشتم. ولی قبول کردم. این‌جور وقتا می‌گم شاید پیامی تو این کار، تو این سخنرانیا نهفته باشه و کائنات بخوان برسونن به گوشم. یا چه می‌دونم، شاید همینا حالمو خوب کنن. من که خودم آدمش نیستم برم بشینم پای برنامۀ سمت خدا. حالا که سمت خدا اومده سمت ما پس نزنم. شاید اصلاً یه حکمتی تو این آشنایی و دوستی با این مسئول کارهای مذهبی بوده باشه. حوصلۀ بیش از این فکر کردنو نداشتم. گفتم سخنرانیا رو بفرسته، بعد از افطار یه کاریش می‌کنم. گفتم آهنگ با تم مذهبی ندارم. هر چیو می‌خوای پس‌زمینۀ سخنرانی و عکسا کنم بفرست. خوشحال شد. همین‌جوری جملۀ دعایی بود که با ایشالا و الهی و به حق کی و کی کنار هم ردیف می‌کرد. ولی من حوصلۀ اینم نداشتم. دیگه آدم باید به کجا رسیده باشه که با شنیدن دعای خوب و الهی فلان و ایشالا بهمان هم ذوق نکنه و خوش به حالش نشه. تو این مدت، ده‌ها آهنگ و سخنرانی و صدها عکس از جای‌جای خوابگاهشون برام فرستاد. از بینشون خودم یه چندتا انتخاب می‌کردم. کلیپو که درست می‌کردم و می‌فرستادم، پاک می‌کردم هر چیو که برام فرستاده بود. حتی عضو کانالشون هم نبودم حاصل دسترنجمو ببینم. ولی بین چیزایی که می‌فرستاد که انتخاب کنم و بذارم تو کلیپشون، یه آهنگ بود که عجیب به دلم نشست. صدای چندتا نوجوان بود که در مورد انتظار می‌خوندن. حدس زدم احتمالاً برای امام زمان می‌خونن. کامل نبود. فقط چند ثانیه‌شو برام فرستاده بود. دوست داشتم همه‌شو بشنوم. تو گوگل نوشتم دانلود آهنگ «بیا نور چشمای دنیا». در واقع یه جمله‌شو گوگل کردم و فهمیدم اسم گروهشون اسرا هست و اسم آهنگ هم انتظار یار. دانلودش کردم و به‌جرئت می‌تونم بگم از بعد از دانلود تا چند روز بعدش بی‌وقفه شنیدمش. بدون اینکه حواسم بهش باشه، همین‌جوری که با لپ‌تاپم کتاب می‌خوندم، مقاله می‌نوشتم، وبلاگ می‌خوندم، برای کنکور تست می‌زدم اینم با صدای آروم در حال پخش بود.

یه جایی تو این آهنگ می‌گه بگو چندتا مرد میدون کمه از اون سیصدوسیزده‌تا سوار. احتمالاً می‌دونید یاران نزدیک حضرت مهدی سیصدوسیزده‌تاست. حالا از جزئیاتش اطلاع ندارم کیا با چه مشخصه‌هایی جزوشون هستن ولی یاد یکی از خواب‌های جالبی که سال نودوپنج دیدم افتادم. خواب می‌دیدم با دوستای دورۀ کارشناسیم تو حیاط دانشگاه دورۀ کارشناسیم جمع شدیم و یه بنده خدایی یه لیست دستشه که توش اسم این سیصدوسیزده نفر بود. حالا اینکه چرا همۀ یاران شریفی بودن یه بحثه اینکه من چرا ذوق داشتم اسمم تو اون لیست باشه یه بحث دیگه. اسما رو خوند و خوند و خوند و، بله عزیزان! اسم من نفر سیصدوسیزدهم بود :)) دیگه بعدش از خواب بیدار شدم و البته از اونجایی که من سابقۀ دیدن پروین اعتصامی (تو خواب بهم گفت من خودکشی نکردم، من به قتل رسیدم و قاتلمو پیدا کن) و محمدرضا شاه و رهبرو تو کارنامۀ خواب‌هام دارم این خوابم هم قطعاً نمی‌تونه رویای صادقه باشه ولی خب غیرصادقه‌ش هم شیرین و دلنشینه. کاش باشم و ببینم اومدن منجی رو. کاش واقعاً تو اون لیست باشه اسمم.

اون یکی دوستم که قبلاً هم قرادادهای شرکتشونو ویرایش کرده بودم دیروز پیام داده که فرصت داری این امیدنامه رو ویرایش کنی؟ امیدنامه‌شون سی‌هزار کلمه بود. حول و حوش دویست صفحه. یه نگاه به کارهای عقب‌افتاده و تلنبارشده از پارسالم انداختم و یه نگاه به چشم‌اندازِ پیشِ رو که نه مقاله‌م آماده‌ست نه محتوای ارائه‌هام نه برای امتحان آماده‌ام انداختم و گفتم آره، عزیزم. و این چنین شد که به‌معنای واقعی کلمه دارم خفه می‌شم زیر آوار کارهای محوّله بِهِم!

۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۳- پشت سرم

شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۵۳ ب.ظ

دیشب دیدم استادم اضافه‌م کرده به گروه تلگرامی سرگروه‌های پروژه و فیلمی که برای آموزش اعضا ساخته بودم رو هم فوروارد کرده اونجا. مثل اینکه گروه اصلیشون همون‌جا بود. حرفای مهمو اونجا می‌زدن. تصمیم‌ها رو اونجا می‌گرفتن. یه گروه قدیمی که گویا از ابتدای پروژه ایجاد شده بود. شیطنت کردم و گفتم حالا که اومدم اینجا، اسممو جست‌وجو کنم ببینم راجع به من چه حرفایی زدن. 

شاید لازم باشه که چند سالی برگردم عقب‌تر و فضای ذهنیتونو آماده کنم بعد برم سروقت این گروه تلگرامی. چهار سال پیش، برای همکاری تو یه پروژه‌ای به استادم که رئیس اون پروژه بود درخواست همکاری دادم. سر کلاس راجع به پروژه‌ش حرف زده بود و منم وقتی آگهی جذب نیروشون رو دیدم درخواست دادم. با شناختی که ازم داشت خوشحال شد و قبول کرد. ولی گفته بودم بعد از کنکور دکتری کارمو شروع می‌کنم؛ همون اولین کنکوری که قبول نشدم. از زمستان ۹۶. تا همین چند وقت پیش من یه عضو معمولی تو این پروژه بودم که شیوه‌نامه رو برام فرستاده بودن و باید طبق اون عمل می‌کردم. شیوه‌نامه ناقص بود. گاهی چون‌وچرایی می‌آوردم و سؤالی می‌پرسیدم، ولی مطیع سرگروهم بودم. هر کی یه سرگروه داشت که کارا رو بررسی می‌کرد و اگر ایرادی داشت می‌گفت و بعد از تأییدیۀ سرگروه پرداخت انجام می‌شد. هر بار که شیوه‌نامه تغییر می‌کرد و کامل می‌شد، من باید کارمو بازبینی می‌کردم. دوباره و سه‌باره و چهارباره، ساعت‌ها و روزها وقت می‌ذاشتم برای به‌روزکردن داده‌ها. بقیه این کارو نمی‌کردن. نه حوصله‌شو داشتن، نه وقتشو، نه اعصابشو. به‌مرور زمان، همۀ اعضا پروژه رو رها کردن و دیگه ادامه ندادن. من موندم و سرگروه‌هایی که دیگه عضو همکار نداشتن. نیرو کم داشتیم. دکتری قبول شدم. سرگروه شدم. دانشجوی همین استاد شدم. نزدیک‌تر شدم به پروژه، به تیم. می‌تونستم برای خودم نیرو جذب کنم، آموزششون بدم، تست بگیرم ازشون و پروژه رو پیش ببرم. با استادم حرف زدم که یکی از هم‌کلاسیای جدیدمو بیارم تو کار. برای آموزش کار به اون هم‌کلاسی از نرم‌افزار و مراحل کار فیلم ضبط کردم و فرستادم براش. یه نسخه هم فرستادم تو اون گروه تلگرامی همکاران که ابتدای کار اضافه‌م کرده بودن. زمستان ۹۶. شش هفت نفر بیشتر تو این گروه نمونده بود. استاد و چند نفر از سرگروه‌ها و من و یکی دو عضو غیرفعال. خیلیا گروه رو ترک کرده بودن. برای همون شش هفت نفر فرستادم. گفتم شاید با این فیلم بشه چند نفرو آموزش داد و عضو جدید گرفت. بعد دیدم استادم اضافه‌م کرد به یه گروه تلگرامی دیگه که گروه سرگروه‌های پروژه بود.

اسمم رو جست‌وجو کردم و اولین چیزی که راجع به من گفته شده بود پیام استاد بود که سال ۹۶ از سرگروه‌ها خواسته بود فایل در اختیارم بذارن و ازم تست بگیرن و برام سرگروه انتخاب کنن. چند ماه بعدش، یه جایی لابه‌لای پیام‌هاشون دیدم سرگروهم با عصبانیت نوشته «من هزار بار بهش گفته بودم ما با دستورالعمل جدید می‌خوایم ولی فایلش رو تغییر نداده و دوباره همون رو برامون فرستاده». بعد با خشم نوشته «این همون دختری بود که اون بار گفت مگه من بیکارم که هی کار کنم و شما عوض کنین و زحمتای قبلی من به هدر بره. ظاهراً بعد صحبت‌هایی که باهاش داشتم بازم نخواسته اون کاراش به هدر بره همونا رو فرستاده». واقعاً هزار بار همچین حرفی به من زده بود؟ من همچین جوابی داده بودم؟ آره من همون دختری بودم که گله کرده بودم که مدام دارن شیوه‌نامه رو عوض می‌کنن و زحمتامو هدر می‌دن، ولی همون قبلیا رو براشون ایمیل نکرده بودم. فایل‌ها رو طبق شیوه‌نامۀ جدید اصلاح کرده بودم و فرستاده بودم. و هرگز با چنین لحنی اعتراض نکرده بودم. بعد از اصلاح و ارسال مجدد فایل‌ها، سرگروهم همون قدیمیا رو از ایمیلم دانلود کرده بود و نمی‌دونم چرا بعداً که فهمیده بود اشتباه کرده به روی خودش نیاورده بود. البته چون همۀ سرگروه‌ها به ایمیل پروژه دسترسی داشتن، یه نفر از من دفاع کرده بود و گفته بود فایلم جدیده. یه بارم ازشون پرسیده بودم اصلاً رو اصلاً بنویسیم یا اصلن. کارها یکدست نبود. هر کی یه‌جوری می‌نوشت. تو گروه راجع به این هم صحبت کرده بودن. سرگروهم گفته بود «زودتر جوابشو بدیم چون کلاً پتانسل گله و شکایت داره». خنده‌م گرفت از این پیامش. ولی وقتی دیدم یه سرگروه دیگه نوشته گلۀ ایشون چه اهمیتی داره لبخندم ماسید رو صورتم. آره خب، اون موقع اهمیتی نداشتم. نه خودم، نه وقتم. می‌دونید کجا فکّم چسبید به زمین؟ اونجا که سرگروهم نوشته بود این خانم فلانی واقعاً دختر تلخیه و اون یکی سرگروه هم نوشته بود آره خیلی بد حرف می‌زنه. برخوردش آزاردهنده هست. با بهمانی هم وقتی حرف می‌زنی خیلی باید مواظب باشی، خیلی دوست داره سوتی بگیره. بهمانی یه همکار دیگه‌مون بود که الان همکاری نمی‌کنه. یادم افتاد که رئیس پروژۀ قبلیم هم می‌گفت نَرم نیستم. نمی‌دونم چرا از پیام‌های رسمی و کاری من که همیشه هم به‌شدت مؤدبانه بود و همچنان هست، چنین برداشتی می‌کردن. آره خب من حتی دخترا رو هم تو محیط کاری به اسم کوچیک صدا نمی‌کنم و مدام از عبارت استاد عزیزم و استاد مهربانم استفاده نمی‌کنم. جدی‌ام، ولی بداخلاق نیستم، تند و تلخ و خشن نیستم. انصافاً نیستم. ولی حالا جالبه تو اون کار قبلیم هم همۀ اعضا و حتی سرگروه‌های نرم و شیرین و لطیف کارو نیمۀ راه رها کردن و اگه منِ تلخ و سخت و زمخت یه‌تنه پروژه رو نهایی نمی‌کردم، نه ضرر مالی رو می‌شد جبران کرد نه آبروریزی نیمه‌کاره موندن پروژه رو. خلاصه انگار اینا تا اواسط نودوهفت دل خوشی ازم نداشتن، ولی از یه جایی کم‌کم تحسین‌هاشون شروع می‌شه. به این صورت که «این خانم فلانی با اینکه خیلی برخوردهای تند و تیزی داره اما خوب حواسش جَمعه. چند بار نزدیک بود منو ببلعه. خوشم اومد». یادم نمیاد کجا نزدیک بود سرگروهمو ببلعم ولی خدا رو شکر که خوشش اومده. بعد یه سرگروه دیگه وارد بحث شده و نوشته «آره موافقم خیلی دقیقه. اما بلعیدنشم قویه». استاد هم اینجا وارد صحنه شده که «برخوردهاشم به این دلیله که در کار بسیار جدی است، وگرنه خیلی هم ماه و خوش‌برخورده». سرگروهم هم جواب داده که «ماه که نخواستیم. ستاره هم باشه کفایت می‌کنه. من ازش می‌ترسم». استادم هم نوشته «ای جااااان، خیلی کوچولو موچولوئه، ترس نداره. ولی ظاهراً مصداق فلفل نبین چه ریزه‌س». چند ماه بعد، بعد از اینکه سری اول کارمو با کمترین خطا و بالاترین دقت ممکن تحویل داده بودم، سرگروهم تو گروه نوشته بود «این خانم فلانی با اینکه یه کم اخلاقش تنده اما خیلی کارش دقیقه. حواسش جَمعه قشنگ». استادم هم نوشته بود «اخلاقش هم بهتر میشه ایشالا». اینا یادشونه سه سال پیش راجع به من چیا گفتن؟ این احتمال رو نمی‌دن که چنین آدم دقیق و حواس‌جمعی آرشیو چت‌هاشونو بخونه؟ آخ آخ، یه بارم که قرار بوده جواب یه سؤالمو بدن، سرگروهم نوشته «من ترجیح می‌دم دیالوگی نداشته باشم با خانم فلانی». ببین چقدر رو مخش بودم. بعدش من دوباره کنکور دکتری داشتم و راجع به این صحبت کردن که بهم مرخصی بدن. تو این کنکورم هم قبول نشدم. گویا داشتن اعضا رو کم و زیاد می‌کردن و سرگروهم نوشته «در حال حاضر من دو تا همکار خیلی خوب دارم. خانم فلانی و خانم بهمانی. از هر دو راضی‌ام». و منو نگه‌داشته. بازم شکر که الحمدلله. چند ماه بعد هم نوشته من کارهای جدید خانم فلانی رو تحویل گرفتم و دارم بررسی می‌کنم. کارش دقیق و خوبه. چند روز بعد هم نوشته کیفیت کارش خیلی خوبه. چند روز بعد هم خواسته کار جدید بهم بدن و گفته ایشون سرعت و کیفیت کارش حرف نداره. دیگه تا سال نودوهشت روال همینه و هی تعریف و تمجید کردن. یه جایی بین پیام‌هاشون هم دیدم سرگروهم گفته «این خانم فلانی منو با "میام" کچل کرد». جالبه که راجع به هیچ کس به اندازهٔ من صحبت نکردن. راجع به بعضیا هم که اصلاً صحبت نکردن. ولی نمی‌دونستم سؤالام کچلش می‌کنه. قضیۀ میام این بود که یه عده نوشته بودن می‌آم، یه عده نوشته بودن میام و یه عده هم می‌یام. منم چند بار پرسیده بودم تو شیوه‌نامه به این اشاره نشده و من کدومو بنویسم. اونم کچل شده بود :|


خدا رو شکر بدوبی‌راه‌هاشون ختم به تعریف و تمجید شد وگرنه تا صبح غصه می‌خوردم. البته سعی می‌کنم هیچ وقت به روشون نیارم حرفاشونو؛ مخصوصاً حالا که همکاریمون جدی‌تر هم شده ولی مصمم‌تر شدم که در غیاب آدم‌ها طوری راجع بهشون حرف بزنم که اگر حضور داشتند هم بتونم همون حرف‌ها رو بزنم.

۱۵ نظر ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۵- در تربیت فرزندان

يكشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۵ ق.ظ

در راستای اون پروژه که تو قسمت شش و شش‌ونیمِ این پست توضیح داده بودم، دارم یه فایل صوتی از دبیرستان پسرانه رو برچسب می‌زنم که بدون اطلاع قبلیشون ضبط شده و توش راحت دارن صحبت می‌کنن و گاهی هم فحش می‌دن به همدیگه و معلما. البته در واقع دارن فحش می‌دن و وسط فحش دادن، گاهی صحبت هم می‌کنن. و من هی دارم لبمو گاز می‌گیرم و نچ‌نچ می‌گم حین کار و از اونجایی که تاکنون این حرف‌ها رو از مذکرهای پیرامونم نشنیدم و فکر می‌کردم تو افسانه‌ها و کتاباست فقط، در بهت و حیرت فرورفته‌ام و از وقتی هم کارام سنگین‌تر شده تایپ و واج‌نویسی فایلا رو می‌سپرم بقیه انجام بدن و خودم تقطیع و برچسباشو می‌زنم فقط. البته تایپ و واج‌نویسی ده پونزده درصد کاره و بازم بیشتر کارا رو دوش خودمه. ولی زین پس باید یه دور محتوا رو گوش بدم بعد بسپرم دوستان تایپش کنن. اینا خیلی بی‌ادب بودن. خیلی! :|

نکتۀ قابل‌تأمل قضیه هم اینجاست که دستمزد کار روی هر یک ساعت فایل صوتی، اون موقع که دلار سه چهار تومن بود هم ششصدهزار بود، الانم ششصدهزاره و احتمالاً تا ابد همین ششصدهزاره. روال کار هم از ابتدا این‌جوری بود که این ششصد تومن رو می‌دادن به یه نفر و همۀ کارو یه جا ازش تحویل می‌گرفتن. من چون درگیر کنکور دکتری بودم، همون اول کار تصمیم گرفتم کارو به چند (چهار) مرحله تقسیم کنم و همه رو خودم انجام ندم. هم تو وقت و انرژیم صرفه‌جویی می‌شد، هم اینکه اون کارایی که یه غیرزبان‌شناس می‌تونست انجام بده رو دیگه من انجام نمی‌دادم. تا حالا که این روش موفق بوده و گفتم بقیۀ سرگروه‌ها هم با این روش پیش برن. با اون روشی که اونا پیش گرفتن، بازدهیشون یک‌دهم بازدهی تیم ما هم نیست. این‌جوری تقسیم کار کردم:

مرحلهٔ اول، تایپ هر پکیج یک‌ساعته (البته طبق شیوه‌نامه): حدوداً ۵ ساعت طول می‌کشه (یک روز مهلت می‌دیم)

دستمزد = سه‌شصتم کل دستمزد که میشه ۳۰هزار تومن!

مرحلهٔ دوم، تقطیع نرم‌افزاری هر پکیج یک‌ساعته (اعصاب و روان پولادین می‌خواد، چون دقت در حد دهم ثانیه لازمه): حدوداً ۴۵ ساعت طول می‌کشه (یک هفته مهلت می‌دیم)

دستمزد = بیست‌وهفت‌شصتم کل دستمزد که میشه ۲۷۰هزار

مرحلهٔ سوم، واج‌نویسی هر پکیج یک‌ساعته (اینم طبق شیوه‌نامه): حدوداً ۱۰ ساعت طول می‌کشه (دو روز مهلت می‌دیم)

دستمزد = چهارشصتم کل دستمزد که میشه ۴۰هزار (مرحلۀ سوم از مرحلۀ اول راحت‌تره، برای همین با اینکه دو برابر زمان می‌طلبه ولی دستمزدش دو برابر نیست.)

مرحلهٔ چهارم، برچسب‌های نرم‌افزاری هر پکیج یک‌ساعته (این خیلی تخصصیه و اصل کار همینه): حدوداً ۶۰ ساعت طول می‌کشه (دو هفته مهلت می‌دیم)

دستمزد = بیست‌وشش‌شصتم کل دستمزد که اینم میشه ۲۶۰هزار

حالا من با این روش، توی چند ماه شش ساعت کار تحویل دادم و هفت هشت ساعت دیگه هم دستمه و به‌زودی تحویل می‌دم ایشالا. اون وقت بقیۀ سرگروه‌ها چند ساله!!! و واقعاً چند ساله با یه ساعت کار درگیرن و همون یه ساعت رو هم درست و حسابی تحویل ندادن هنوز. البته اون موقع که این شش ساعت رو تحویل دادم سرگروه نبودم و یه عضو معمولی بودم. ولی حالا باید سرگروه‌ها هم کارا رو به من تحویل بدن. و اعضای تیمشون امروز و فردا می‌کنن همچنان. یه سری از فایلا هم تو هارد دانشگاهه و یه ساله ابر و باد و مه و خورشید و فلک منتظرن من برم تهران اون فایلا رو چک کنم و کرونا نمی‌ذاره. یه تبصره هم باید بگم به قرارداد اضافه کنن که هر کی تو فلان مدت کارو تحویل نداد به یکی دیگه می‌سپریم و دیگه ازش قبول نمی‌کنیم. خب کاری که تو دو سه هفته میشه انجام داد رو چرا انقدر لفتش می‌دن؟ :| و از اونجایی که هر بار شیوه‌نامه به‌روز شده من مجبور شدم کارامو چندین بار تصحیح و به‌روز کنم و بقیه‌ای که پولاشونو گرفتن کاراشونو دیگه به‌روز نمی‌کنن (البته حق هم دارن، چون تعهدی از این بابت ندارن) باید اینم بگم تو قرارداد اضافه کنن که اگه مثلاً تا فلان مدت شیوه‌نامه تغییر کرد، یه بار کارو با شیوه‌نامۀ جدید به‌روز کنن و از بار دوم به بعد دستمزد اضافه بگیرن بابت تصحیح و به‌روز کردن کاراشون.

و دیگه اینکه من پیش‌تر با مکالمه‌کاوی و بررسی رفتارهای زبانی دخترای خوابگاه دورۀ ارشدم تصمیم گرفته بودم دخترامو نفرستم خوابگاه که بی‌ادب نشن. الانم تصمیم گرفتم پسرامو نفرستم مدرسه :| :)) :|


اینم چند وقت پیش دیدم تو خیابون

۶ نظر ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۵- بیگاری ۲

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۲ ق.ظ

جلسۀ اولی که استادمون شروع کرد به یاد دادن اندنوت (یه نرم‌افزاره برای ذخیرۀ اطلاعات مقاله‌ها و ارجاع‌دهی)، هیچ کدوممون درست و حسابی یاد نگرفتیم. خیلیا حتی مشکل نصب و راه‌اندازی هم داشتن. جلسۀ بعدم استادمون زمان رو اختصاص داد به آموزش اندنوت و بازم یه عده مشکل داشتن. من خودم چند تا فیلم آموزشی از آپارات دانلود کردم و دیدم و یه صبح تا ظهر براش وقت گذاشتم تا یاد گرفتم. جلسۀ بعدتر، بچه‌ها دوباره از اندنوت سؤال داشتن و چون کلی مطلب دیگه هم باید یاد می‌گرفتیم، نمی‌شد بازم برای این وقت بذاریم. برای همین بعد از کلاسمون استاد تو واتساپ به مشکلات اندنوت رسیدگی می‌کرد و همچنان یه عده مشکل داشتن. پیشنهاد شد که دانشگاه یه کارگاه آموزشی برگزار کنه و یه بار دیگه هم اونجا به این نرم‌افزار پرداخته بشه. کارگاه‌ها یه صبح تا ظهره و هزینه‌شم امسال سی‌وپنج تومنه. گویا پارسال ده تومن بود. استادمون می‌گفت حالا هر چقدر هم که باشه دانشگاه به من هیچ دستمزدی نمی‌ده و همۀ این ده تومن یا سی‌وپنج تومنو دانشگاه برمی‌داره. برای همین فکر نکنید اگه یه وقت می‌گم تو کارگاه ثبت‌نام کنید، برای پر کردن جیب خودمه. وقتم هم انقدر پر هست که برای تشکیل همین کارگاه باید برنامه‌هامو جابه‌جا کنم تا یه روز صبح تا ظهرم خالی بشه.

می‌گفت پارسال یکی از دانشجوهایی که تو این کارگاه ده‌تومنی شرکت کرده بود، چون تو کارگاه حاضر نبود، براش لینک ضبط‌شده رو فرستاده بودن. لینک‌ها هم چند ماه تاریخ انقضا دارن. باید تو اون فاصلۀ زمانی ببینی یا دانلود کنی یا خودت ضبط کنی و نگه‌داری. بعد از این دانشجو بعد از یک سال شمارۀ کارتشو برای همین استادمون فرستاده بود و گفته بود لینک خرابه و من از این کلاس هیچ بهره‌ای نبردم و ده تومن منو برگردونید!

+ همچنان دارم فکر می‌کنم چرا این عزیزان گوگل نمی‌کنن «آموزش اندنوت» تا از دریای بی‌کران آموزش‌های رایگان بهره ببرن و نه این‌جوری وقت و اعصاب استادو هدر بدن نه جیب یه عده بگم مفت‌خور ایرادی نداره؟ رو پر کنن.

+ لااقل ده درصد مبلغو بدید به استاد. یا ده درصد بکشید رو هزینه و اونو بدید بهش. انصافم خوب چیزیه والّا :|

+ یه مهدکودک هم هست نزدیک دانشگاه شهر ما که استادها بچه‌هاشونو می‌ذارن اونجا. سه‌زبانه هست و به بچه‌ها انگلیسی هم یاد می‌دن و تو مهدکودک باهاشون فارسی حرف می‌زنن که در کنار زبان مادریشون اینا رم یاد بگیرن. چند میلیون شهریه می‌گیرن ولی حقوق مربیاشون ماهی دویست‌هزار تومنه :)

۱۶ نظر ۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۴- بیگاری ۱

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۹ ب.ظ

تو اون گروهی که اسمش دانشجویان جدیدالوروده یکی از سال‌بالایی‌ها که جزو مدیرهای گروهه پیام گذاشته که سردبیر و مدیرمسئول یکی از مجله‌های دانشگاه فارغ‌التحصیل شدن و به جای اونا از دانشجویان جدید دعوت به همکاری می‌گردد. حالا من تو کارای خودمم موندم و وقت اضافی ندارم هیچ، کم هم میارم هر روز و هی کارام تلنبار میشه و هی اولویت‌بندی می‌کنم و یه سری رو عقب می‌ندازم. ولی گفتم حالا ازش بپرسم ببینم این عنوانِ شیکِ مدیرمسئول و سردبیر فصلنامۀ فلان، شرایط و شرح وظایفش چیه و چجوریه. اونی که این پیامو گذاشته بود مسئول فعلی بود. گفت با اینکه این کارو دوست دارم ولی چون فرصت نمی‌کنم و درگیر کار دیگه‌ای‌ام و درسم تموم شده درخواست دادم یکی دیگه جای من بیاد. پرسیدم دقیقاً چی کار می‌کردی و چه وظایفی داشتی؟ گفت سردبیر تو هر شماره یه سرمقاله می‌نویسه و مطالبی که می‌فرستن رو انتخاب می‌کنه و هماهنگی‌های لازم رو انجام می‌ده و جمع‌بندی می‌کنه و می‌فرسته برای چاپ. حدوداً سه ماه درگیری داره هر شماره. نهصد تومن هم دانشگاه بهت بودجه میده که هفتصد هشتصد تومنشو کسی که صفحه‌آرایی می‌کنه می‌گیره، و دویست سیصد هم میدی به ویراستار مجله. در واقع اون پول رو می‌دن بهت که خرج مجله کنی. چیزی برای خودت نمی‌مونه. امتیاز مادی و معنوی خاصی نداره. البته همیشه هم این نهصد تومن رو نمی‌دن. مثلاً امسال چون اون بودجه رو ندادن، منم گفتم از جیب خودم که قرار نیست دستمزد ویراستار و طراحو بدم، برای همین از بهار تا حالا چیزی منتشر نکردیم و احتمالاً زمستون شمارۀ بعدی چاپ بشه.

ضمن قدردانی از زحماتی که تا حالا خودش و تیمش کشیدن و همتی که داشتن، بابت صداقتی که موقع پاسخگویی از خودش نشون داد هم تشکر کردم. الانم منتظرم شمارۀ بعدی مجله چاپ بشه ببینم سردبیر و مدیرمسئول جدیدش کیه :|

۱۳ نظر ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۸- دست‌اندرکاران ۲

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۴ ق.ظ

ادامهٔ دست‌اندرکاران ۱

همکارم خودش داور یه مجلۀ دیگه‌ست و حضورش الان برای رفع ایرادهایی که داورهای این مجله گرفتن نعمته. چون که زبان داورها رو بهتر می‌فهمه. وقتی داورا میگن کشکش کمه، بهتر از من می‌دونه چقدر کمه. دیشب پیام داد و گفت فکر می‌کرده که هزینۀ مقاله رو من و استادمون باهم تقسیم کردیم و نمی‌دونست همه رو خودم پرداخت کردم. نمی‌دونم چرا یهو بحث هزینه رو پیش کشید. شمارۀ کارتمو خواست و گفت بگید سهم من چقدر میشه که پرداخت کنم. گفتم والا در مجموع چهارصد تومن شده، ولی نمی‌دونم چجوری باید تقسیمش کنیم. گفت یک‌سومشو من می‌دم. تشکر کردم و شمارۀ کارتمو فرستادم. دیگه نمی‌دونم داشت تعارف می‌کرد یا چی. در تعامل با من شوخی یا تعارف نکنید؛ من این چیزا حالیم نمیشه. یه بار سر سفره، یکی از دخترای فامیل لیوان دوغشو گرفت سمت من گفت بفرمایید. منم گرفتم فرمودم. با من تعارف نکنید خلاصه. چند دقیقه بعد استادمون پیام داد که نمی‌دونستم مجله هزینه رو قبل از چاپ ازتون گرفته و فکر می‌کردم بعداً می‌گیره و می‌خواستم بعداً خودم حساب کنم. گفت همۀ هزینه‌های مقاله رو من پرداخت می‌کنم و حالا که حساب کردین شمارۀ کارتتونو بدین به شما برگردونم مبلغ رو. منم ضمن بهت و حیرت که یهو چرا هردوشون بحث پولو کشیدن وسط گفتم با خانم فلانی قراره تقسیم کنیم. گفت نه نمیشه و من هزینه‌شو می‌دم. حالا چون تعارف بلد نیستم و خوشم هم نمیاد از این جمله‌های الکی و بی‌خود، اصرار نکردم و وقتی گفت هزینه رو خودم پرداخت می‌کنم شمارۀ کارتمو فرستادم براش. البته یقین دارم که استادم تعارف نمی‌کرد. چون همکارم همون موقع پیام داد گفت هر چی تلاش کرده و به استاد اصرار کرده هزینه رو ما بدیم قبول نکرده. لذا، منم دیگه اون یه ذره مقاومتی رو که اونم الکی و بی‌خود می‌دونم نشون ندادم و شمارهٔ کارتمو به استادم هم دادم. البته اینکه چرا همکارم و استادم هم باهم راجع به هزینه مکاتبه داشتن هم جای تأمل داره. حدس می‌زنم همکارم بعد از اینکه شمارۀ کارتمو گرفته، به استاد پیام داده که راجع به سهمش مشورت کنه و استاد هم اونجا متوجه شده که مجله همین ابتدا پولشو گرفته. فقط امیدوارم این برداشت رو نکرده باشه که من رفتم به همکارم گفتم سهمتو بده.

این استاد شمارۀ ۱۷ رو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید، شاید بعداً بازم بهش برگردیم. این استاد، هفدهمین استاد دورۀ ارشدم بود. بعد از گذروندن درسی که باهاش داشتم، تو یه پروژه‌ای هم باهم همکاری کردیم و می‌کنیم و رئیسمم محسوب میشه. یه مقاله هم باهم کار کردیم سر همین پروژه. استاد مصاحبۀ دکترا هم بود. و اگه قبول بشم استاد راهنمام هم خواهد بود. جزو چهار استادی که پارسال وقتی رفتم دیدنشون براشون یه جعبه نوقا (سوغاتی اینجاست. قیافه‌ش شبیه گزه) بردم هم هست. یه بار یه جایی گفتم این استاد شمارۀ ۱۷ همه چیِ منه و چند ساله هر روز باهاش ایمیلی و پیامکی و واتساپی و تلگرامی و گاهی هم حضوری در ارتباطم و هم خودشو هم درسشو دوست دارم و علاقه‌مون دوطرفه‌ست و اونم نظرش نسبت به من مثبته. بعد وقتی با چشمان حیرت‌زدۀ شنوندگان و حضّار مواجه شدم در ادامه افزودم خانومه :|

۲۴ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۵- نفرساعت

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۱ ق.ظ

دیروز و پریروز یهو از زمین و آسمان انواع و اقسام پیام و درخواست و پیشنهاد کاری رسید دستم و ابر و باد و مه و خورشید و فلک، هر کی یه سری کار ازم خواست انجام بدم که ده‌تاشو دیروز انجام دادم، دوازده‌تاشو امروز باید انجام بدم، شش‌تاشو تا آخر هفته، سه‌تاشو تا آخر مهر و پنج‌تاشم تا آخر آبان. تنوع زمان‌بریشونم به این صورته که یکیش مثلاً پر کردن پرسشنامه‌ست و بیست دقیقه زمان می‌طلبه، یکیش پرداخت قبضه و دو دقیقه، یکیش جلسهٔ کاری دوساعته‌ست و یکی هم مثلاً ویرایش یه کتاب ۵۵۳ صفحه‌ای. نشستم حساب کردم دیدم در مجموع هزار نفرساعت کاره. ینی برای انجامشون یا هزار نفر باید هر کدوم یه ساعت کار کنن، یا یه نفر هزار ساعت کار انجام بده، یا دو نفر پونصد ساعت، یا پنج نفر دویست ساعت، یا سایر مقسوم‌علیه‌های ۱۰۰۰. بعدشم چهل روز رو ضربدر بیست‌وچهار ساعت کردم دیدم از امروز تا آخر آبان اگر هیچ کاری جز این کارا انجام ندم بازم کم میارم. دیگه الان یه طوری‌ام که با استرس واتساپ و تلگراممو باز می‌کنم و ایمیل چک می‌کنم که نکنه یه وقت یه درخواست یا کار جدید بهم محوّل شده باشه. 

[خمیازه می‌کشد و روی لینک جلسهٔ آنلاین کلیک می‌کند]

۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۴- زارت

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۹ ق.ظ

چند وقتی هست که عضو یه تیمی شدم که دو ساله دارن روی فرهنگ اصطلاحات عامیانۀ آنلاین کار می‌کنن و تصمیم دارن با این اصطلاحات، بازی درست کنن. من وقتی وارد این تیم شدم، داده‌های اولیه رو جمع کرده بودن و وظیفۀ من مرتب کردن اون داده‌ها بود. دست‌تنها نمی‌شد انجامش داد. نیاز داشتم به یکی که تخصص معنی‌شناسی داشته باشه و باهاش مشورت کنم. از یکی از دوستای ارشدم خواستم بیاد کمکم و دوتایی چندهزار اصطلاحو که خیلیاشو تا حالا نشنیده بودیم مقوله‌بندی کردیم. مثلاً کجاها باهم مشورت می‌کردیم؟ مثلاً اونجا که کلی اصطلاح داشتیم که معنی فرسوده و قدیمی و خراب و بی‌ارزش و بی‌فایده می‌دادن، ولی باید دسته‌بندی می‌کردیم و هر کدوم رو تو مقولۀ مشخصی قرار می‌دادیم. یه چیزی ممکنه قدیمی باشه، ولی لزوماً بی‌فایده نباشه، یا فرسوده باشه، ولی بی‌ارزش نباشه، یا خراب باشه، ولی فرسوده نباشه. مثلاً چه اصطلاح‌هایی؟ مثلاً لکنته، عتیقه، زاقارت، زلمزیمبو، خنزرپنزر، چس‌مهره، آهن‌پاره، فکسنی، قراضه، آش‌ولاش، آت‌آشغال. بیشترین انرژی رو صرف دسته‌بندی فحش‌ها و حرفای زشت کردیم. چون نه تا حالا شنیده بودیمشون، نه به‌کار می‌بردیم و نه معنیاشونو می‌دونستیم. ینی من اگه در شرایط فحش دادن قرار بگیرم و خیلی عصبانی بشم، تهش اینه که به طرف بگم خیلی بی‌شعوری یا خیلی سطح پایین و پَستی. و با اینکه کلی وقت و انرژی صرف این بخش کردیم، ولی هنوز که هنوزه یه سری از دوستان از بخش دشنام‌های سایت ایراد می‌گیرن که مثلاً این دو تا فحشی که مترادف در نظرشون گرفتید باهم فرق دارن. بعدها همکارا کانال و ربات سایتمونم راه‌اندازی کردن و ادامۀ کار به این صورت بود که مردم خودشون اصطلاح اضافه می‌کردن و من و دوستم این اصطلاحات رو توی دسته‌های مشخصی که تعریف کرده بودیم می‌ذاشتیم. الان اصولاً شما هم جزو مردمی و درستش اینه آدرس سایتو بدم برید یه چرخی توش بزنید و اصطلاح اضافه کنید و با اصطلاحات آشنا بشید؛ ولی نمی‌دم آدرسشو بهتون. دلایلم امنیتیه. یه دلیلم اینه که از اینجا ارجاع بدم، آدرس وبلاگم تو سیستم اونجا نمایش داده میشه و اینجا لو میره، یه دلیلمم اینه که ممکنه همکارا اسممو تو بخش دست‌اندرکاران سایت بنویسن و خودم لو برم اینجا. حالا یه چند وقت صبر کنید، شاید بعداً نظرم عوض بشه و به بعضیاتون بگم. خلاصه، من هر روز سایتو چک می‌کردم و اصطلاحاتو مرتب می‌کردم. مثلاً یه مقوله درست کرده بودم به اسم «ناگهان» و توش یکهو و زارت و زرت و در یک چشم به هم زدن رو گذاشته بودم. یا مثلاً تو بخش «باعجله»، سه‌سوت و فی‌الفور و سیم‌ثانیه و جلدی و تخته‌گازو گذاشته بودم. و هزاران اصطلاح دیگر. تو این مدت انقدر با اینا درگیر بودم که ذهنم از گونۀ ادبی به گونۀ بی‌ادبی تغییر فاز داده بود و نگاهم به جهان و مافیها! عوض شده بود. در واقع این سایت جهان‌بینی منو دگرگون کرد، به‌طوری که یه روز بعد از کلی مقوله‌بندی اصطلاحات، نشستم پای تلگرام که ذهنم از اون فضای سایت دور بشه و چند ساعتی استراحت کنه. دیدم تو گروه ویراستاران، یه عده صاحب‌نظر دارن راجع به معادل فارسی کراش صحبت می‌کنن و نمونه‌هایی از شعرهایی که معنی «نهانی به کسی نظر داشتن» رو توشون داشتن رو معرفی و تبادل نظر می‌کردن. از وسط بحثشون رسیدم به اون بیت حافظ که گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم، که نهانش نظری با منِ دل‌سوخته بود. زارَت بکشم ینی به‌حالت زاری تو را بکشم. من این بیتو چند بار خوندم و هر بار متوجه وزنش نشدم. هی می‌خوندم و متوجه نمی‌شدم ینی چی و چرا وزنش سکته داره؛ چرا که زارَت بکشم رو زارت (به سکونِ حرف ر) می‌خوندم و تصور می‌کردم منظور شاعر اینه که یهو ناغافل طرفو بکشه.

اولین بارم هم نیست البته (nebula.blog.ir/post/1156).

۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۹- دست‌اندرکاران

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۵ ق.ظ

فرض کن یکی (یه استاد) ازت خواسته برای یه مراسمی (مجله‌ای)، غذا (مقاله) درست کنی (بنویسی). تو هم فکر می‌کنی و می‌گی آشو (فلان موضوع رو) بهتر از غذاهای دیگه (موضوع‌های دیگه) بلدی. اونم میگه باشه همینو درست کن. فرض کن یه همکارم داری که تجربه‌ش از تو بیشتره و قراره کمکت کنه. البته قرارِ قرار هم نیست. ولی تو آشپزخونه‌ست اونم. اون همکار پیشنهاد میده آش کشک درست کنی. عکس یکی از غذاهاشم که توش کشک به‌کار رفته (مثلاً فرضاً کشک بادمجون) رو نشون می‌ده که ازش ایده بگیری. تو هم کیف پولتو برمی‌داری، میری بازار و سبزی و نخود و لوبیا و برنج و رشته و کشک و روغن و سیر و پیاز و نمک می‌خری و میای می‌شینی و شروع می‌کنی به پاک کردن و پوست کندن و خرد کردن و شستن و پختن. چند ماه، شب و روزتو می‌دوزی به هم تا آشت آماده بشه. وسط کار گاهی از همکارت می‌پرسی به‌نظرت دو لیوان برنج بسه؟ اونم میگه من فعلاً درگیر فلان کارم، نمی‌رسم به این مسئله فکر کنم. تو هم میگی باشه. یه چند روز بعد نخودا رو نشونش میدی و می‌گی به‌نظرت پخته یا سفته و بذارم بازم بپزه؟ میگه ببخشید، من باید تا آخر ماه فلان کارو تحویل بدم و نمی‌رسم به این مسئله فکر کنم. کارت تموم میشه و چکیدۀ آشو براش می‌فرستی بچشه. می‌پرسی نمکش خوبه؟ میگه من درگیرم و تا چهل روز آینده به هیچ موضوع دیگه‌ای نمی‌تونم فکر کنم. احساس می‌کنی مزاحم کارشی و سعی می‌کنی دیگه تمرکزشو به هم نریزی. قابلمۀ آشو می‌فرستی برای استاد. می‌چشه و میگه کاش توش عدس هم می‌ریختی. کیف پولتو برمی‌داری، می‌ری عدس می‌خری، میای پاک می‌کنی، خیس می‌کنی، می‌پزی و به آش اضافه می‌کنی. قابلمه رو مجدداً می‌فرستی براش. می‌چشه و میگه یه ذره نمکش کمه. برمی‌گردی آشپزخونه و یه کم نمک اضافه می‌کنی. قابلمه رو می‌فرستی براش. می‌چشه و میگه سفته. می‌ری بازار، گوشت می‌خری، می‌پزی، آبشو به آشت اضافه می‌کنی و شل که شد، دوباره می‌فرستی براش. در واقع آشتو به آب نمی‌بندی و سعی می‌کنی کیفیت رو حفظ کنی. می‌چشه و تشکر می‌کنه و می‌گه حالا بفرستیم برای مراسم. فقط یه نکته‌ای هست. لطفاً اسم منو اول بنویسید. قانون مراسم اینه اسم استاد اول باشه، اسم دانشجو دوم بیاد. می‌خوره تو ذوقت که این من بودم که شب و روز تو آشپزخونه شستم و پختم و از کت و کول افتادم. حالا اسم من دوم بیاد؟ چیزی نمی‌گی و اسم‌ها رو جابه‌جا می‌کنی. میزان مشارکت خودتو می‌نویسی پنجاه درصد و مشارکت استاد هم پنجاه درصد. داری فکر می‌کنی چقدر فرق هست بین این دو تا پنجاه. چقدر نامساوی‌اند این دو تا عدد. وقتی می‌خوای بفرستی برای مراسم، می‌بینی چهارصدهزار تومن ازت پول می‌خوان تا آشتو بچشن و داوری کنن. انتظار داری اونی که اسمش اول اومده این مبلغ رو بده، ولی انتظار بیهوده و باطلیه. پنجاه‌ها نامساوی‌تر می‌شن. کیف پولتو برمی‌داری و چهارصد تومن کارت می‌کشی. آشتم براشون می‌فرستی و می‌خورن و می‌گن به‌به چه طعمی، چه رنگی، چه عطری. دست گلت درد نکنه. بعد یه روز همکارت پیام میده میگه اون آشو برای منم می‌فرستی؟ میگی با کمال میل و آشتو براش ایمیل می‌کنی. در قابلمه رو برمی‌داره می‌بینه اسمش روی آش نیست. چند ساعت بعد استادت باهات تماس می‌گیره که ایدۀ آش کشک، ایدۀ اون همکارمون بود. ایشون در تهیۀ مواد اولیه و پخت‌وپز خیلی کمکمون کردن. اسم ایشونو تو بخش دست‌اندرکاران ننوشتیم؟ با توجه به این که ایدۀ مقاله مال ایشون بوده، و بخش زیادى از داده‌ها رو ایشون جمع کرده بودند، و در تحلیل‌ها هم کمک کرده بودند، به‌لحاظ اخلاقى و علمى کار درستى نیست که اسمشون نباشه. با بهت و حیرت به پیام استادت نگاه می‌کنی که کدوم ایده؟ بخش زیادی از کدوم داده‌ها؟ تحلیل چی؟ چه کمکی؟ یه نفس عمیق می‌کشی و شروع می‌کنی به تایپ کردن جواب استاد. می‌نویسی و پاک می‌کنی. هی می‌نویسی و هی پاک می‌کنی. جملاتتو جابه‌جا می‌کنی و سعی می‌کنی صادق باشی و در عین حال بدگویی هم نکنی. سعی می‌کنی خشمتو پنهان کنی. سعی می‌کنی گریه نکنی. حس می‌کنی دارن حقتو از چنگت درمیارن. می‌نویسی. پیامی که نوشتی رو چند بار می‌خونی و ارسال می‌کنی. «قبل از شروع کار که باهاشون صحبت می‌کردم، چنین تصمیمی داشتم و می‌خواستم باهم بنویسیم، ولی ایشون گفتن درگیر دفاع از رسالهٔ خودشون هستند و تا پایان مرداد نمی‌رسن برای این مقاله وقت بذارن. همون ابتدای کار، اردیبهشت‌ماه، مقالهٔ خودشونو برام فرستادن و پیشنهاد دادن از این روش استفاده کنم و دیگه بعدش پیگیری نکردن. دو سه بار حین کار برام سؤالاتی پیش اومد و نظرشونو پرسیدم و ایشون هر بار گفتن فعلاً فرصت پرداختن به مقاله رو ندارم. منم فکر کردم درست نیست حالا که سرشون شلوغه مزاحمشون بشم و درگیر کارم کنم. تحلیل و جمع‌آوری داده‌ها هم صفر تا صدش راستش با خودم بود. ایشون متأسفانه حتی فرصت نکردن تحلیلمو بخونن و کارمو تأیید یا تصحیح کنن. اما چون به هر حال طبقه‌بندی پیشنهاد ایشون بود، به مجله درخواست ویرایش می‌دم و اسم ایشون رو هم میارم. هدف من از همون ابتدا یه کار مشترک بود. وقتی موضوع رو پیشنهاد دادم و ایشون مقاله‌شونو فرستادن واقعاً خوشحال شدم. ولی حین کار وقتی مسئله‌ای رو مطرح می‌کردم و می‌گفتن امکان پرداختن به مقاله رو ندارن، حس می‌کردم دلشون نمی‌خواد همکاری کنیم و مزاحمم. از اون موقع که گفتن تا چهل روز نمی‌تونن به مقاله فکر کنن من دیگه پیام ندادم بهشون. قصدم تک‌روی و ضایع کردن حق ایشون نبود. من به‌قدری به مسائل حقوقی اهمیت می‌دم و رعایت می‌کنم که تو صفحهٔ تشکر و قدردانی پایان‌نامه‌م حتی اسم کتابدارها رو هم آوردم و ازشون تشکر کردم، چه رسد به کسانی که باهام همکاری کرده باشن. ولی جالبه که تو این مدت، ایشون فکر می‌کردن داریم همکاری می‌کنیم و من فکر می‌کردم چقدر دست‌تنهام.». استاد بابت توضیحات دقیق و کامل ازت تشکر می‌کنه و میگه «چون از پایبندى شما به مسائل اخلاقى کاملاً مطمئن بودم، بهتون پیام دادم. به‌نظرم خوبه که اسمشون بیاد.». اسمشون میاد. اون پنجاه درصد سهمت از مقاله کمتر میشه. به مصاحبه‌های پیشِ رو فکر می‌کنی. به اینکه همین استاد هم قراره جزو مصاحبه‌کننده‌ها باشه. به اینکه اگه قبول شی باید خودتو تو این سیستم هضم کنی. به اینکه باید بپذیری این سیستم نادلچسبو. فکر می‌کنی؛ به پژوهش، به درس و به دانشگاه و به انگیزه‌ای که نداری. به سهمِ کمتر از پنجاه درصدت برای کاری که تنهایی انجامش دادی. به خستگی‌ای که به تنت موند و می‌مونه تا ابد. حتی به اون چهارصد تومنِ بی‌زبون.

تو نازک‌طبعی و طاقت نیاری...

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۵- کنفرانس مشهد

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۰ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۵. باغچۀ حیاط خونۀ مامان‌بزرگم ایناست. یه درخت گیلاس داشتن که از وقتی یادم میاد بود. دیگه نیست. هر سال اردیبهشت گیلاسا رو می‌چیدیم و می‌دادیم به در و همسایه. من باهاشون برای خودم گوشواره درست می‌کردم. تاب، تاب، عباسی، گوشواره‌هات گیلاسی، دوستِ من و بهاری، میوه و سایه‌ داری، گوشواره‌هات قشنگن، شیرین و رنگارنگن. تاب، تاب، هم‌بازی، یه جفت‌شو می‌ندازی؟



۱. دو تا سؤال فنّی و تخصصی از خانوما دارم. خوانندگان سابق در جریان هستن که پست‌های دخترونه رمزشون مدل ساعتمه و فقط خانوما دارن رمزو. چند سالی میشه که پست رمزدار نمی‌ذارم و اگه موردی پیش بیاد به پانوشت پست ۴۰۴ اضافه می‌‌‌‌‌کنم. الانم این سؤالامو اونجا مطرح کردم. اگه رمزو ندارید بخواید بدم رمزو. خانوم‌‌‌‌‌‌های جدیدالورود و مشکوک هم با خودشون دو تا ضامنِ امین و عادل بیارن تا بهشون مدل ساعتمو بگم. 

۲. دارم شال و کلاه می‌کنم (به جای شال و کلاه کردن، چادر چاقچور کردن هم میشه گفت) که برم مشهد. تنهایی. برای کنفرانس دانشگاه مشهد. بله؛ مقاله‌ام پذیرفته شد. با اینکه برای جزئی‌ترین موارد این مقاله دقت فراوانی به عمل آورده بودم، اما شنیدم که میگن مقاله‌های کنفرانسی به‌راحتی پذیرفته میشن و این همه دقت لازم نبود. چون پولشو می‌گیرن. ولی خب فقط چهار تا مقاله رو برای ارائه پذیرفتن و این حس خوبی بهم می‌ده که جزو پذیرفته‌شدگانم. استرس دارم. تنهام. ناامیدم. کلاً بی‌انگیزه‌ام و نمی‌دونم این ارائه رو کجای دلم بذارم. و از اکنون این نوید رو به خودم می‌دم که تا روز ارائه و حتی تا ماه‌های آتی انواع و اقسام کابوس‌های کنفرانسی رو ببینم. از اینکه یهو ببینم موقع ارائه دمپایی صورتی پامه تا دیر رسیدن و نرسیدن حتی. برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی از مشهد برمی‌گردم)، یه سر می‌رم تهران کارای پایان‌نامه‌ام هم پی بگیرم. سه ساله که دارم کارای پایان‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌مو پی می‌‌‌‌‌گیرم و در اینجا بر خود لازم می‌دانم توضیح بدم که من اصلاً آدم امروز فردا کن و پشت گوش بندازی نیستم و خیلی هم سرعت عملم خوب و زیاده. پستِ شباهنگ هستم، بلای جان هم‌کلاسیام یادتونه؟ استادا هر موقع تکلیف و تمرین می‌دادن، نه‌تنها اولین کسی بودم که تحویل می‌دادم، بلکه کفنِ حرف استاد خشک نشده شروع می‌کردم به نوشتن و در اولین فرصت ممکن تحویل می‌دادم. دیگه یه طوری شده بود که استادا می‌گفتن موعد تحویل، یه هفته بعد از اینکه من تحویل دادم. و نه‌تنها در عرصۀ تحصیل که در کارم هم همیشه زودبازده بودم. پستِ فردا که میای یا با خودت طناب بیار یا بستنی یادتونه؟ همکارم گفته بود من سه روزه که با یه فایل درگیرم و من که روز اولم بود هشت تا فایل کار کرده بودم. انقدر سرعتم خوب بود که یه روز رئیسمون اومد کامپیوترمو چک کرد گفت من به شما مشکوکم. چجوری آخه این همه فایلو با این دقت تموم می‌کنی؟ نه فقط اون موقع که الان هم همین سرعت عمل رو در کار جدیدم حفظ کردم. سه سال پیش که وارد پروژۀ استاد شمارۀ ۱۷ شدم، برای هر پکیجی که می‌گرفتیم شش ماه وقت می‌داد و میده بهمون. بعد من گفتم چون برای کنکور می‌خونم و در حال دفاعم (سه ساله در حال دفاعم!) پاره‌وقت کار خواهم کرد. بعد با این همه مشغله تا حالا پنج تا پکیج تحویل دادم؛ اون وقت چند روز پیش یکی از همکارا که قبل از من تو تیم بود بهم می‌گفت هنوز پکیج اولم رو تحویل ندادم. بقیۀ همکاران هم همچنین. (داخل پرانتز یه کم راجع به پکیجا بگم. کار ما تو این پروژه اینه که اول اون پکیج صوتی که بهمون دادن رو جمله‌به‌جمله تقطیع کنیم و محاوره‌ای هر جوری که می‌شنویم تایپ کنیم. موقع تایپ هم باید شیوه‌نامه رو رعایت کنیم. یکی از مواردی که باید رعایت بشه نیم‌فاصله هست. هر یه ساعت فایل صوتی تقریبا هزاروپونصد جمله میشه. بعد باید اینا رو به‌شکل رسمی بنویسیم. بعد واج‌نویسی کنیم. بعدش برچسب بزنیم روی تک‌تک جملات و واژه‌ها و یه سری کارای دیگه. بخش اعظم کار تخصص زبان‌شناسی و نرم‌افزاری می‌خواد. ولی برای تایپ و واج‌نویسی طرف دانش عمومی زبان فارسی داشته باشه هم کافیه. سه تا پکیج اول رو صفر تا صدشو خودم کار کردم. بعد این فکر به ذهنم رسید که خب چرا یه تیم درست نکنم؟ درسته خودم زیرمجموعۀ یه تیم بزرگتر بودم، ولی می‌تونستم یه تیم کوچیک هم به سرپرستی خودم تشکیل بدم. این پیشنهاد رو همون اول اول اول به همه داده بودم که بیاید تقسیم کار کنیم و صفر تا صد رو انفرادی انجام ندیم. ولی گفتن مدیریت تیم سخته. این شد که خودم نشستم زمانی که برای هر مرحله از کارها صرف می‌کردم و سختی کارها رو محاسبه کردم و گفتم اگه فلان قدر برای کل کار دستمزد می‌گیرم، یک‌بیستمشو بدم به کسی که فقط تایپ می‌کنه. یک‌دوازدهمشم اختصاص بدم به کسی که واج‌نویسی می‌کنه. بعد باید خودم اینا رو وارد نرم‌افزار می‌کردم که این کار هفت‌ونیم برابرِ تایپ و واج‌نویسی زمان و اعصاب می‌طلبید!. این‌جوری هم من کمتر خسته می‌شدم هم اینکه یه پولی می‌رفت تو جیب دوستام. دوباره این بار حضوری و نه تلگرامی این ایده رو با استاد و اعضای تیم مطرح کردم و دیدم وقعی نمی‌نهند و ترجیح می‌دن هر کی انفرادی رو پکیجش کار کنه. این شد که آستینامو بالا زدم و قضیه رو با چند تن از دوستانم که نیم‌فاصله رو تو کامنت‌ها و پیام‌ها و پستاشون رعایت می‌کردن! و مورد اعتماد بودن، مطرح کردم و چون فرصت همکاری هم داشتن، یک‌هفت‌ونیممِ! کار رو سپردم به اونا و پکیجای چهار و پنج رو با کمک اونا برچسب زدم. بعد من موقعیتم اینجوریه که کار زیاد پیشنهاد میشه بهم، ولی معمولاً وقتشو ندارم و دوستامو معرفی می‌کنم. اغلبم دوستای وبلاگیمو معرفی می‌کنم. چون نیم‌فاصله بلدن. هزار بارم توصیه می‌کنم یه وقت نگن دوست وبلاگیمن. مورد داشتیم طرف صداش خوب بود، معرفیش کردم برای تیم کتاب صوتی. شمام اگه نیم‌فاصله بلدید یا صدای خوبی دارید :دی یه ندا بدید که هر موقع موقعیتش پیش اومد معرفیتون کنم به بچه‌های بالا، یا حتی تو پکیجای بعدی ازتون کمک بگیرم. ولی اگه یه وقت احیاناً مشکل برملا شدن هویتتون رو دارید ندا ندید دیگه. چون تهش باید شماره حساب بدید دستمزدتونو بدیم. مگر اینکه راه دیگری برای گرفتن دستمزداتون پیدا کنید. (داخل پرانتز نیم‌فاصله رو هم برای هزارمین بار یادتون بدم. نیم‌فاصله اینه: وقتی می‌خواید بنویسید می‌نویسم، اول بنویسید می بعد کنترل و شیفت و عدد دو رو بگیرید و سپس نویسم رو بنویسید. ننویسید مینویسم یا می نویسم.) پرانتز پکیج رو هم ببندیم بریم سراغ کنفرانس).

۳. یه کم از کنفرانسِ پیشِ رو بگم. سال ۹۵ که برای پایان‌نامۀ ارشد از ما پروپوزال (معادل فارسیش میشه پیشنهاده) خواستن، من خیلی روی موضوعی که می‌خواستم روش کار کنم فکر کردم. یه بار رفتم به مدیر آموزشمون گفتم من خوب بیل می‌زنم، ولی نمی‌دونم کجا رو بیل بزنم و دوست دارم جایی رو بیل بزنم که شما اونجا به بیل زدن من احتیاج دارید. این توان رو در خودم می‌دیدم که هر موضوعی بگن روش کار کنم و مفید واقع بشم. ولی اونا خودشونم نمی‌دونستن چی می‌خوان. گرایش من زبان‌شناسی محض نیست و اصطلاح‌شناسی یه جورایی میان‌رشته‌ای محسوب میشه. برای همین نمی‌خواستم پا کنم تو کفش زبان‌شناسیا. خودم رو هم در حدی نمی‌دیدم که وارد حوزۀ زبان‌شناسی محض بشم و البته اشتباه فکر می‌کردم. چون الان می‌بینم خیلی بیشتر از اونایی که لیسانسشون زبان‌شناسی بوده کتاب خوندم و سواد دارم و بلدم :دی و از طرف دیگر به مباحث نظری و صرفاً زبان‌شناسی علاقه نداشتم و همیشه دوست داشتم علوم مختلف رو به هم ربط بدم و ماستو بریزم تو قیمه. 

سال دوم ارشد، ینی همون سال ۹۵، یه روز دکتر حداد تو کلاس سر یه بحثی راجع به هجوم واژه‌های بیگانه گفت اونایی که اصرار دارن خودکار خارجی استفاده کنن، حتی اگه خودکار تولید داخل با کیفیت خوب هم باشه باز اصرار دارن خارجی بخرن، همونایی هستن که اصرار دارن تو جملاتشون از کلمات خارجی استفاده کنن. اتفاقاً اون سال، سال حمایت از تولید داخل و اینا هم بود. بعد من فکرم رفت سمت اقتصاد و تولید و به این فکر کردم که مشکل فرهنگستان چقدر شبیه مشکل تولیدکنندگان و صنعتگران داخلیه. یاد درسی افتادم که سال سوم کارشناسی از دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد اختیاری برداشته بودم. البته این اختیاریای ما اجباری بود. ینی مجبور بودیم که چند تا درس مدیریتی و اقتصادی پاس کنیم (بگذرونیم)؛ ولی اینکه چه درسی برداریم به اختیار خودمون بود. چون دوستام تحلیل دینامیک‌های سیستم برداشته بودن، منم همینو برداشتم اون سال. با دکتر مشایخی. این اسمو یادتون نگه‌دارید تا بعداً بهش برگردیم. تو اون درس، با سیستم‌ها و فرایندهای مختلفی آشنا شدیم که یکیش فرایند اشاعۀ نوآوری و محصولات جدید بود. اینکه یه تولیدکننده چجوری بیاره محصول یا ایدۀ جدیدشو بین مشتریا جا بندازه و محصولش فروش بره. وقتی دکتر حداد به مشکل جا افتادن واژه‌های جدید اشاره کرد، من یاد این درسی که دورۀ کارشناسی گذرونده بودم افتادم و با خودم گفتم اونجا تولیدکننده می‌خواد محصولاتشو عرضه کنه و خب اینجا هم ما همین قصدو داریم. ایده‌ای که داشتم رو برای استاد شمارۀ ۳ توضیح دادم. استاد شمارۀ ۳ تنها استادیه که خوب گوش میده و خوب راهنمایی می‌کنه. با اینکه تخصص خودش زبان‌شناسی بود و تقریباً متوجه اصطلاحات مدیریتی و اقتصادی من نشد، اما حمایتم کرد که طرح یا همون پروپوزال رو بنویسم. پروپوزال رو نوشتم، اما هنوز نه استاد مشاورم رو انتخاب کرده بودم و نه استاد راهنما. احساس می‌کردم اونجا کسی نیست که حرفامو بفهمه و راهنماییم کنه و از طرف دیگه می‌ترسیدم طرحم بار انتقادی داشته باشه و بربخوره به کسی. مردّد بودم و می‌خواستم موضوع رو عوض کنم و یه جای دیگه رو بیل بزنم که همین استاد شمارۀ ۳ طرحمو پی گرفت و پرسید به کجا رسوندم. براش توضیح دادم که این موضوع خیلی جدیده و من برای کارم پیشینه ندارم و دقیقاً نمی‌دونم از کجا شروع کنم. قرار شد از پیشینه‌های مشابه استفاده کنم. مثلاً اگه بانک برای سیستم بانکداری نوین از یه مدلی استفاده کرده، منم از اون مدل استفاده کنم. یا اگه برای کشاورزی و آبیاری نوین از یه مدلی استفاده شده، منم از اون مدل ایده بگیرم. کلاً هر جا هر چیز نوینی! رو خواسته بودن با یه مدلی جا بندازن، من اون مدل‌ها رو برداشتم و پایۀ مدل خودم قرار دادم. چیز نوی من واژه بود و آنچه که مهم بود جا افتادن این چیز نو بود. مدل‌های دینامیک سیستم ریاضیه و کار منم پر از فرمول و عدد و رقم بود. به دو دلیل دکتر حداد رو به‌عنوان استاد راهنما انتخاب کردم. یک اینکه چون ایشون فیزیک خوندن، فکر کردم با نمودارها و فرمول‌ها بهتر ارتباط برقرار می‌کنن به نسبت بقیۀ استادها. و دو اینکه بخش پایانی کار من نقد سیستم و سیاست‌گذاریه که هر استاد دیگه‌ای رو انتخاب می‌کردم، کارم به هر حال به تأیید رئیس فرهنگستان نیاز داشت. پس به‌صرفه بود که با همین رئیس فرهنگستان کار کنم. پس از ایشون خواستم استاد راهنمام بشن و استاد شمارۀ ۳ هم شدن استاد مشاورم. 

اوایل سال ۹۶ طرح یا همین پیشنهاده تصویب شد و گفتن باشه برو روش کار کن. درسم هم تموم شده بود و برگشته بودم خونه. خوابگاهم نداشتم و تهران نبودم دیگه. از کجا باید شروع می‌کردم کارمو؟ از هم‌کلاسیای کارشناسیم اونایی که هنوز مهاجرت نکرده بودن، تقریباً اکثرشون تغییر رشته داده بودن و ارشد، مدیریت می‌خوندن. شقایق، مهرزاده، امینه، نازنین، نیلوفر، مانا، میترا، سارا، مهدی، ارشیا و خیلیای دیگه. با تقریب خوبی همۀ برقیا داشتن تو همون شریف مدیریت می‌خوندن. ینی کافی بود یه تک پا پاشم برم دانشکدۀ مدیریت. همه اونجا آشنا بودن و سلام علیک داشتیم باهم. مدلم رو برای همه‌شون فرستادم. یکی دینامیک سیستم یادش نبود، یکی نرم‌افزار ونسیم بلد نبود، یکی نمی‌دونست چی می‌گم، یکی می‌فهمید چی می‌گم ولی ایده‌ای نداشت.

تا اواخر ۹۷ من با این مدل‌سازی درگیر بودم. نه استادی داشتم که راهنماییم کنه یا حداقل کارمو تأیید کنه، نه دوستی که مباحث یادش باشه و بلد باشه که سؤالامو ازش بپرسم. منم آدمی نبودم که پول بدم برام انجامش بدن. بعد من این‌جوری‌ام که همین الان ازم از تاریخ و جغرافی و مدنی! و اجتماعی ابتدائی و راهنمایی سؤال کنید نمی‌گم بلد نیستم یا یادم نیست. به احترام یک سالی که برای این درسا وقت گذاشتم کتابامو از انباری میارم تورق می‌کنم جواب می‌دم سؤالِ سؤال‌کننده رو. بعد اون وقت اینایی که رشته‌شون مدیریت بود و رتبه‌های یک و دو و سه بودن و اسم دانشگاهشونو تریلی هم نمی‌تونست بکشه!، وقتی می‌گفتن بلد نیستیم کفری می‌شدم که یا مشکل از نظام آموزشیه یا مشکل از دانش‌آموزا و دانشجوها. از بین این همه دوست برقیِ مدیر!، مهشید تنها کسی بود که این مباحث هم یادش بود، هم بلد بود، هم کلی راهنماییم کرد. میترا معرفیش کرد. مهرزاده هم تا حدودی بهم ایده داد. امینه هم منو با دوستش غزاله آشنا کرد تا سؤالات نرم‌افزاریمو ازش بپرسم. و همۀ این راهنمایی‌ها تا قبل از شکل‌گیری مدلم بود. بعد از مدل‌سازی دیگه کسیو نداشتم بتونه تأیید یا ردش کنه.

نسخۀ اولیۀ کارمو زمستون ۹۷ نوشتم و بردم تحویل استاد مشاورم دادم. چون استاد راهنمام معمولاً فرصت نداشت، بیشتر با استاد مشاورم در ارتباط بودم. درستش اینه که با راهنما بیشتر در ارتباط باشی و مشاور فقط گاهی مشورت بده. ولی استاد مشاورم لطف کرد و همۀ صد صفحه رو خوند و برای خط‌به‌خطش کامنت گذاشت. بعد که رفتم پیش استاد راهنمام، یه نگاهی به کارم کرد و گفت بگو استاد مشاورت هم بیاد باهم صحبت کنیم. استاد مشاورم که اومد، هر دو متفق‌القول بودن که من یه استاد مشاور دوم هم داشته باشم که استاد مدیریت یا اقتصاد باشه که اولاً بفهمه چی میگم و ثانیاً این همه شکل و نمودار و فرمول‌های عجیب و غریب رو تأیید کنه. فکر کن من سال ۹۵ پروپوزال نوشتم، اون وقت زمستون ۹۷ تازه بهم میگن یه استاد مشاور دیگه هم باید داشته باشی. البته حق داشتن و خودم هم از همون اول اول اولش می‌خواستم بگم استاد مشاور دوم هم لازم دارم، ولی نگفته بودم. چون فکر می‌کردم اگه بگم یه استاد مدیریتی هم لازمه، فکر می‌کنن منظورم اینه که شما کار منو متوجه نمی‌شید. اینه که صبر کردم که خودشون بگن که استاد مشاور دیگه‌ای لازم داری. گفتم باشه و مستقیم رفتم شریف، دانشکدۀ مدیریت، سراغ دکتر مشایخی. همون که دورۀ کارشناسی باهاش تحلیل دینامیک‌های سیستم داشتم. کِی رفتم پیشش؟ زمستون ۹۷. اونجا یه سری اتفاق بامزه افتاد که نمی‌دونم گفتم بهتون یا نه؛ ولی دوباره می‌گم.

 رفتم دانشکدۀ مدیریت و گفتن که دکتر رفته سفر. یکی گفت مالزی یا اندونزیه (یادم نیست کدومو گفت. همیشه این دو تا رو باهم اشتباه می‌گیرم من)، یکی گفت امریکاست و خلاصه ایران نبود. گفتم پس این ترم کی این درسو ارائه می‌ده؟ گفتن دستیارش، آقای فلانی. اسم آقای فلانی یادم نیست. فرض کنید مثلاً جعفری بود اسمش. گفتن آقای جعفری دانشجوی دکتراست و اون درس دکتر رو تا وقتی دکتر از سفر برگرده ارائه می‌ده. از شانس منم اون روز ساعت سه تا چهارونیم اون درسه ارائه می‌شد. یه سر رفتم دانشکده دوستامو دیدم و بعد رفتم ساختمان ابنس جلوی در کلاس وایستادم که آقای جعفری بیاد بیرون و من مدلم رو نشونش بدم و تأیید کنه و اگه وقت داشت استاد مشاورم بشه. کلی منتظر موندم و استادای شریفم که اگه کلاسشون تا چهارونیم باشه تا خود پنج نگهت‌می‌دارن. یه طوری شد که استاد بعدی به زور اومد این آقای جعفری و دانشجوها رو بیرون کرد. بیرون که اومد، رفتم جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، در کمتر از شصت ثانیه خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشونش دادم و گفتم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چیه. قیافه‌ش دیدنی بود وقتی دید چجوری ماستو ریختم توی قیمه. یا حیرت گفت استادراهنماتون همین آقای حداد و کش‌لقمه و؟ ینی هنوز باورش نشده بود با کی طرفه. گفتم بله بله خودشه. ولی این معادل‌هایی که سر زبونا افتاده جُکه. گفتم یه راه ارتباطی بده که بعداً یه جلسۀ حضوری داشته باشیم و مفصل صحبت کنیم. کارتشو داد و خداحافظی کردیم و رفت. وقتی رفت و نگاه به کارته کردم قیافه‌م دیدنی بود. نمی‌دونستم بخندم یا برم تو افق محو شم. روی کارت نوشته بود باقری. اون لحظه فقط به این فکر می‌کردم که آیا حین مکالمه آقای جعفری صداش کردم یا نه. گویا آقای جعفری هم کار داشته یا نمی‌دونم چی شده بوده که درس دکتر مشایخی رو یه استاد دیگه به اسم آقای باقری از دانشگاه تربیت مدرس تدریس می‌کرد. ینی من داشتم با دکتر باقری صحبت می‌کردم، به خیال اینکه دارم با دانشجوی دکترا (جعفری) صحبت می‌کنم.

دکتر مشایخی که سفر بود، جعفری رو هم پیدا نکردم، دکتر باقری هم تربیت مدرس بود و گرایشش با کار من متفاوت بود. روز قبلش اتفاقاً جلسۀ تصویب واژه‌های مدیریت بود و چند تا از استادهای دانشگاه شهید بهشتی دعوت بودن. هر چند گرایششون فرق داشت، ولی شمارۀ تماسشونو گرفتم. دانشگاه الزهرا هم رفتم و شمارۀ تماس و برنامۀ ملاقات استادهای مدیریت اونارم برداشتم. بعد رفتم دانشگاه امیرکبیر با استادهای مدیریت اونجا صحبت کنم. خواجه نصیر و علم و صنعت رو هم تو برنامه‌هام قرار داده بودم. این دانشگاه‌گردیام همون روزی بود که اتوبوس دانشگاه آزاد چپ کرد و کلی دانشجو فوت کردن. همه نگرانم شده بودن که یه وقت دانشگاه آزاد نرفته باشم. استادی که گرایشش اس‌دی باشه پیدا نکردم. فقط همون دکتر مشایخی بود که ایران نبود. اینجا شقایق به دادم رسید. گفت استاد داور پایان‌نامه‌ش اس‌دی (ما به سیستم دینامیک می‌گفتیم اس‌دی) تدریس می‌کنه. دانشگاه خوارزمی بود. تماس گرفتم و رفتم باهاش صحبت کردم. کارمو دید و گفت جدیده. بعد قبول کرد که استاد مشاورم بشه. منم خوشحال و خندان رفتم فرهنگستان و گفتم استاد مشاوری که می‌گفتین رو پیدا کردم. برگشتم خونه و تو این فاصله که داشتم روی پایان‌نامه‌م کار می‌کردم دکتر مشایخی برگشت ایران و همه‌ش دلم پیشش بود که کاش اون استاد مشاورم باشه. یا کاش حداقل اون استاد داورم باشه. ایشون بنیان‌گذار این رشته و دانشکده تو دانشگاه ما بودن. گذشت تا همین چند وقت پیش که نسخۀ دوم کارمو تحویل استاد راهنما و استادهای مشاورم دادم که بخونن و دفاع کنم. استاد مشاور اولم که مثل سری قبلی خط‌به‌خط خونده بود و کامنت گذاشته بود. استاد مشاور دوم که منو یادش نمیومد و استاد راهنمام هم همیشه سرش شلوغه و فرصت نداره. سه ماه تمام من مثل دارکوب رو مخ منشی دفترش بودم تا بالاخره هر سه استاد کارمو خوندن. استاد راهنمام گفت باید یه جلسه پیش‌دفاع داشته باشی. گفتم لطفاً در اولین فرصت این جلسه رو تشکیل بدن، چون واقعاً از این همه رفت‌وآمد هم خسته شده بودم، هم بلیتا گرون شده بود :دی هم جای موندن نداشتم و دلم می‌خواست زود برگردم خونه.

قبل از جلسۀ پیش‌دفاع رفتم دانشگاه خوارزمی و با استاد مشاورم صحبت کردم که چی بگم و چی نگم تو این جلسه. با استاد مشاور اولم هم صحبت کردم. استاد راهنمام هم رفته بود کربلا. یه سر هم رفتم شریف که دکتر مشایخی رو ببینم. همون روز که با کتاب قصۀ جغدی نشسته بودم منتظرش بودم. چون وقت قبلی نگرفته بودم نگران بودم فرصت نداشته باشه و نشه. از صبح رفتم نشستم دم در اتاقش. ظهر کلاس داشت. اومد رد شد که بره کلاس. بلند شدم خودمو معرفی کردم و گفتم اگه امکان داره بعد از کلاسشون چند دقیقه کوتاه ببینمشون. یادآوری کردم که سال ۹۲ دانشجوشون بودم. گفت باشه. دو ساعتی منتظر موندم و برگشت اتاقش. تو فاصله‌ای که داشت کیفشو برمی‌داشت بره خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشون داد. چکیده رو در کمتر از یک دقیقه بیان کردم و تو فاصلۀ اتاقش تا آسانسور قضیۀ پیش‌دفاع رو گفتم. کیفم رو همین‌جوری به امان خدا تو سالن رها کردم و باهاش سوار آسانسور شدم. توی آسانسور چند تا مقاله و نویسنده معرفی کرد. از آسانسور تا دم در دانشکده هم گفت که تو این جلسۀ پیش‌دفاع چی بگم. بعد که رسیدیم دم در، گفت مقاله‌تو که نوشتی برام بفرست بخونم. کلی ذوق کردم و چشمام قلبی شد. بعد پرسید در جریان کنفرانس دانشگاه مشهد هستم یا نه؟ گفتم نه. گفت تو سایتمون گذاشتیم. گفتم سایتتون؟ آدرس سایتو داد و گفت کنفرانس اواخر پاییزه و مقاله‌تو بفرست براشون و شرکت کن حتماً. چشمام مجدداً قلبی شد. آرزوی موفقیت کرد و خدافظی کردیم و برگشتم دانشکده که کیفمو بردارم. وقتی رفتم سایت کنفرانس دیدم رئیس کنفرانس ایشونه. ذوقم مضاعف شد که رئیس کنفرانس ازم خواسته برای کنفرانسشون مقاله بفرستم.

۴. آخر هفته میرم مشهد و نایب‌الزیاره‌تونم. فقط چون فرصتم کمه، این دفعه دیگه نخواین به جاتون جامعۀ کبیره و بقره بخونم. سورۀ کوثری، ناسی، عصری، صلواتی، یه همچین درخواستایی بکنین :دی

۵. سه ماه پیش، کامنتی رسیده بود دستم که اگه هنوز تهرانم برم فلان جا آش بخورم. من اون موقع برگشته بودم خونه. ایشالا این سری، سمعاً و طاعتاً. اگه آشش خوب بود میام تبلیغ می‌کنم.

۶. کیا مشهدن یا مشهدی هستن؟

۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۴۹- دیباگِر کی بودی تو؟

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۲۱ ب.ظ

اونایی که اون چهل تا پست عید تا عیدو خوندن، لابد یادشونه که چجوری ول‌کنم به سایت ثبت‌نام مصاحبه اتصالی کرده بود و تهش چجوری باگ سیستمو پیدا کردم و به سمع و نظر مسئولین دانشگاه رسوندم و برای همۀ پیگیریام مرسی. حالا چند وقتی بود که به نرم‌افزاری که باهاش کار می‌کنیم هم شک کرده بودم و می‌دونستم یه مشکلی داره، ولی نمی‌دونستم کجاش. دقایقی پیش باگ اینم پیدا کردم و اومدم شما رو هم تو ذوقم سهیم کنم. داستان اینه که ما داریم یه کاری انجام می‌دیم و برای این کار به یه نرم‌افزار نیاز داشتیم که یکی از بچه‌های مهندسی اونو طراحی کرد و در اختیارمون گذاشت. تو پست پلمبیر لیوانی هم منتظر ورژن جدید همین نرم‌افزار بودم. وقتی ما فایل‌های صوتی رو با این نرم‌افزار برچسب می‌زنیم، تحویل سرگروه می‌دیم که بازبینی کنه و اشتباهاتمون رو درست کنیم و کار نهایی رو وارد پیکره کنیم. کار من همیشه کمترین خطا رو داشت، ولی بازم به هر حال خطا داشت. بعضی از خطاها رو مطمئن بودم که درست انجامش دادم، ولی چیزی که دست سرگروهم بود اینو نشون نمی‌داد. مثلاً سرگروهم می‌گفت روی جملۀ قابل شما رو نداره برچسب تعارف نزدی و من مطئمن بودم زدم، یا می‌گفت روی کلمۀ مرسی برچسب وام‌واژه نزدی و من می‌دونستم که زدم. البته قبول دارم که یه سری خطا داشت کارم، ولی بعضی از خطاها رو مطمئن بودم درست انجامش دادم. به‌نظرم نرم‌افزار بعضی از کارهای منو ثبت نمی‌کرد. ولی نمی‌دونستم چرا و کی و چجوری. تا همین چند دقیقه پیش که داشتم فایل صوتی رو جمله‌به‌جمله تقطیع می‌کردم و واج‌نویسی می‌کردم. یه جایی خانومه گفت من تو روابط عمومی کار می‌کنم. اینو نوشتم و می‌خواستم فایلو ذخیره کنم ببندم برم یه کم استراحت کنم که دیدم به اشتباه کلمۀ روابط رو روان تایپ کردم. روان رو پاک کردم و جاش نوشتم روابط و ذخیره کردم و بستم. بعد که اومدم فایلو باز کنم دیدم آخرین جمله‌م اینه که من تو روان عمومی کار می‌کنم. ینی چی؟ ینی آخرین کاری که انجام دادم نادیده گرفته شده توسط نرم‌افزار و حرکات و سکنات منو از یکی مونده به آخر ذخیره کرده. این ینی من و سایر اعضای تیم تا حالا، همۀ این دو سال!، روی هر فایلی که کار کردیم، هر بار که بستیم و رفتیم و دوباره برگشتیم، آخرین کارمون ثبت نشده و اگه اون آخرین کارمون مثلاً برچسب زدن روی جمله یا کلمه بوده نادیده گرفته شده و برای همینه که موقع بازبینی هر بار سرگروه تذکر می‌داد که فلان تعداد خطا داشتی و درستشون کن. حالا برای اینکه این فرضیه رو ثابت کنم و مطمئن شم که نرم‌افزار یه همچین مشکلی داره، توی سه تا ردیف از فایل نوشتم یک، دو، سه، بعد سه رو پاک کردم نوشتم چهار. بعدش ذخیره کردم و بستم. باز که کردم دیدم نوشته یک، دو سه.

۱۳ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۳ (رمز: ق***) پایتون

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

اصفهان. چهارمین نفری بودم که رسیدم دانشکدۀ زبان، اما دوازدهمین نفر مدارکم رو تحویل مسئول مصاحبه دادم. مسئول تحویل مدارک یه آقای خوش‌برخورد و مهربون بود که وقتی مدارکم رو بهش دادم و فهمید از فرهنگستانم، نشستیم به صحبت راجع به دکتر حداد و واژه‌گزینی و دکتری و رتبه‌ها و نمره‌ها و معدل‌ها و پایان‌نامه‌ها و حتی وقتی فهمید با عاطفه دوستم گفت دورۀ کارشناسی دانشجوی اینجا بود و دانشجوی خوبی بود و راجع به عاطفه هم حرف زدیم و گفتم همین دیروز دفاع کرد. راجع به پایان‌نامۀ من هم پرسید و اینکه کی دفاع می‌کنم و چرا تا الان سه نفر فقط دفاع کردن. صحبتمون انقدر ساده و صمیمی بود که فکر می‌کردم دارم با یه کارمند معمولی درد دل می‌کنم. بعداً بچه‌ها گفتن اون آقایی که مدارک رو می‌گرفت خودش استاد اینجاست. نمی‌دونستم. شاید بهتر بود یه حرفایی رو نمی‌زدم. 

دست یکی از دخترا پایان‌نامۀ دانشگاه الزهرا رو دیدم. پرسیدم فلانی رو می‌شناسی و از فلان پروژه خبر داری و گفت آره. فهمیدم از اعضای همون پروژه‌ایه که داریم روش کار می‌کنیم. سرگروه‌هامون فرق داشت. از فایل‌هایی که روشون کار می‌کرد پرسیدم. گفت یه فایل تر و تمیز از صحبت مجری و مهمان دستمه. گفتم وای! نه. قرار بود روی جملات کنترل‌شده کار نشه. تلویزیون سر تا پاش کنترل میشه. پرسیدم کی این فایلا رو بهت داده و چرا حواسش نبوده که صحبت تلویزیونی نده. گفت نمی‌دونستم همچین محدودیتی هست. گفتم منم سر کلاس از استاد شنیده بودم. تو شیوه‌نامه ننوشتن چیزی. بهش گفتم دست نگه‌داره و ادامه نده. چون این فایلا به درد نمی‌خورن. به استادمون پیام دادم که امروز یکی از همکارا رو تو جلسۀ مصاحبه دیدم و بحث پروژه شد و فهمیدم فایل کنترل‌شدۀ تلویزیون دستشه. گفتم من سری قبل که به سرگروه‌ها تذکر دادم از این فایل‌ها نفرستن ناراحت شدن که فقط همین یه بار بود. اما مثل اینکه برای بقیه هم فرستادن و بقیه هم که خبر ندارن نباید روی این فایلا کار کنن. تشکر کرد و گفت پیگیری می‌کنم. همین کارا می‌کنم که ازم راضیه و دوستم داره و می‌خواد سرگروهم کنه. حواسم به همه چیِ پروژه هست. 

از دانشکده‌شون خوشم اومده بود. همه چیزش داشت به دلم می‌نشست و دوستش داشتم. دو سال پیش کنکور ارشد فلسفۀ علم شرکت کرده بودم و همین دانشگاه قبول شده بودم. با اینکه اون موقع نیومدم برای ثبت‌نام و پیگیری نکردم این قبولی رو، ولی با این همه، خودمو دانشجوی بالقوۀ اصفهان می‌دونستم. حالا برای مصاحبۀ دکتری اومده بودم. مصاحبه‌ای که ظرفیتش یه نفر بود و شانس من؟ تقریباً صفر. پیش‌تر بهم گفته بودن که اگه بردارن دانشجوی دانشگاه خودشونو برمی‌دارن. کسیو برمی‌دارن که لااقل اصفهانی باشه. بهم گفته بودن که خیلی پرت و بی‌ربطم، اما دوست نداشتم بعداً بگم کاش، بعداً بگم اگه. همه چیزش داشت به دلم می‌نشست و این خوب نبود. مدام با خودم تکرار می‌کردم که احتمال قبولیت کمه، امتیازت کمه، نمره‌ت کمه، شانست کمه، همه چیزت از بیشتر اینایی که اومدن اینجا کمتره و بگذر از این دوست داشتن. با دختری آشنا شدم که دانشجوی همونجا بود. معدل الفشون. استاد راهنما و مشاورش استادهای مصاحبه بودن و شانسش از همه‌مون بیشتر بود. اون بود که گفت مسئول گرفتن مدارک، استاد همین دانشکده است. و اون بود که گفت تو مهمونی هم از همین خیارها می‌ذاریم جلوی مهمون. هر بار که در باز می‌شد و کسی می‌رفت یا میومد ازش می‌پرسیدم اون استاده که پیراهنش فلان‌رنگه استاد چیه؟ اخلاقش چجوریه؟ اونم با حوصله توضیح می‌داد. نفر یازدهم بود و باهم جلوی در ایستاده بودیم و منتظر بودیم که صدامون کنن. هر مصاحبه یه ربع بیست دقیقه طول می‌کشید. گرم صحبت با دختری بودم که تا ظهر و حتی تو صف سلف هم باهم بودیم و نمی‌دونم چرا اسمش رو نپرسیدم. یا پرسیدم و یادم نیست. داشتیم راجع به پایان‌نامه‌مون حرف می‌زدیم که یه پسری اومد طرفمون و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، رتبه‌مونو پرسید. اینکه پیش از این کجاها رفتیم مصاحبه و اوضاع رو چطور ارزیابی می‌کنیم. به دختره گفت با اینکه اصفهانی هستین، اما لهجه ندارین. پایان‌نامۀ دختره رو گرفت و همین که باز کرد گفت کارای آماریشو کی انجام داده؟ فلان چیزش اشتباهه. دختره گفت داده بودم برام انجام بدن و می‌دونم که اشتباهه، اما فرصت نکردم درستش کنم. دختره دفاع کرده بود. کارای آماریشو داده بود براش انجام بدن. نتایج اشتباه بود. و شانسش از همه‌مون برای قبولی بیشتر بود. لعنت به این شانس. 

داشتن راجع به کارهای آماری حرف می‌زدن. دختره نوبت مصاحبه‌ش رسید. رفت و من موندم و پسری که باهوش و باسواد به‌نظر می‌رسید. راجع به پایان‌نامه‌م پرسید، راجع به کارام پرسید، راجع به پروژه‌هایی که کار کردم. همۀ استادهایی که باهاشون کار کرده بودم رو می‌شناخت. از پروژه‌هاشون هم خبر داشت. پیشنهاد داد با یکی از دوستاش که اندونزی یا مالزی بود همکاری کنم. حرفاشو با دقت گوش نمی‌کردم. حتی یادم نموند دوستش روی چی چه کاری انجام میده. ایمیل دوستش رو روی کاغذ نوشت و بهم داد. می‌خواست چند تا منبع و کتاب معرفی کنه که نوبت مصاحبه‌م رسید. رفتم تو. پرانرژی. با لبخند. با قدرت. سؤالاتشون تخصصی نبود. سؤالات تخصصی رو قرار بود کتبی بپرسن. راجع به خودمون می‌پرسیدن. راجع به تبریز، تهران، فرهنگستان، شریف، ایرانداک، پروژه‌هام، کتابی که صفحۀ اولش ازم تشکر کرده بودن، پایان‌نامه‌م، ایده‌هایی که برای دکتری داشتم، مهارتایی که دارم و کارایی که کردم. بحث زبان مادری شد. گفتن ترکی بلد نیستی؟ گفتم چطور؟ گفتن به فارسی مسلطی. گفتم به ترکی هم مسلطم. تو خونه ترکی حرف می‌زنم. اونا می‌پرسیدن و من جواب می‌دادم. رضایت رو تو چهره‌شون می‌دیدم. اولی راضی‌تر بود. انگار که بخواد بقیه رو هم مجاب کنه من خوبم. لبخند روی لبم بود اما مدام تو ذهنم با خودم تکرار می‌کردم که سه تا مصاحبۀ پارسال یادت نیست؟ با اون رتبه و اون همه معرفی‌نامه برت نداشتن و حالا می‌خوای برت دارن؟ باور نکن. دارن گولت می‌زنن. دلم می‌خواست بهشون بگم اگه قبولم بکنین پشیمون نمی‌شین. یاد حرف استادم افتادم. چهارشنبه‌ای که رفته بودم الزهرا ازش معرفی‌نامه بگیرم گفت ضرر می‌کنن اگه برت ندارن. ولی بعدش دعا کرد برم ندارن که سال دیگه باز شرکت کنم و رتبه‌م بهتر بشه و الزهرا هم مجاز بشم که خودش برم داره. گفت بمونی سال بعد من برت می‌دارم. معرفی‌نامه‌ها رو که داد دستم گفت دلم می‌خواست انقدر ازت بد بنویسم که قبولت نکنن. گفتم هر چی قسمت باشه.

وقتی اومدم بیرون پسره همون جای قبلی بود. اومد بپرسه چیا پرسیدن و چی گفتم. داشت یه چیزایی راجع به پایتون و برنامه‌نویسی می‌گفت که صدامون کردن برای آزمون کتبی. حرفاش نصفه موند. گفت بعداً می‌گم. نه شماره‌ای ازش گرفتم و نه شماره‌ای دادم و نه حتی اسمشو پرسیدم. یاد مصاحبۀ دورۀ ارشدم افتادم که یه تیکه کاغذ دادم دست آقای پ و گفتم میشه شماره‌تونو داشته باشم که در ارتباط باشیم؟ چقدر تغییر کرده بودم. چقدر عوض شده بودم. هفت هشت برگۀ آچهار سؤال دادن دستمون. خوش‌خط و خوانا و با حوصله هر چیو که بلد بودم جواب دادم. برای یه همچین امتحانی نمیشد چیزی خوند. چهار ماه بعد از کنکور داشتن دوباره ازمون امتحان می‌گرفتن. خوندن خلاصه‌ها هم دردی رو دوا نمی‌کرد. فقط جدول آوانویسی رو مرور کرده بودم. از همۀ درسای کارشناسی و ارشد سؤال داده بودن. پسره زودتر از همه برگه‌شو داد و رفت. من اما هنوز داشتم می‌نوشتم. همه رفته بودن و من همچنان می‌نوشتم. یهو یه خانومی اومد و گفت تو هنوز برگه‌تو ندادی؟ برگه‌ها رو برده بودن شمرده بودن و دیده بودن یکی کمه. برگشته بودن سالن و دیده بودن من هنوز برگه‌م دستمه و مشغول نوشتنم و حواسم نیست که همه رفته‌ن. گفتم جواب دو تا از سؤالا مونده آخه. برگه‌مو دادم. با دو سؤال بی‌پاسخ و جمله‌ای که نصفه موند. وقت ناهار داشت تموم میشد. داشتم به اون پسره فکر می‌کردم. همه رفته بودن. من حتی اسمشم نمی‌دونستم. چجوری باید پیداش می‌کردم؟ به دوستش ایمیل می‌زدم و می‌گفتم این ایمیل رو از دوستتون گرفتم و اسم دوستتون چیه؟ خب اون از کجا بدونه کدوم دوستش ایمیلشو بهم داده؟ خسته بودم. انگار که ظرفیت ارتباطیم پر شده باشه. دلم آدم جدید، دوست جدید، ارتباط جدید و هیچیِ جدیدی نمی‌خواست. رفتم رستوران. رستوران مختلط بود. نشستم و داشتم با جوجه‌ها بازی می‌کردم. اشتها نداشتم. اومد و با دوستاش نشست میز روبه‌رویی. می‌تونستم بلند شم و برم بگم حرفتون نصفه موند. داشتین راجع به پایتون می‌گفتین. می‌خواستین یه چیزایی بفرستین برام. باید شماره‌شو می‌گرفتم. بدش نمیومد اگه می‌گفتم شماره‌شو بهم بده و اگه شماره‌مو می‌دادم بهش. خسته بودم. خستۀ آدما بودم. همون خسته‌ای که معنی مجروح می‌داد. یکی انگار بلندم می‌کرد که پاشو برو خودتو معرفی کن و اسمشو بپرس و یکی دستمو می‌گرفت که بشین. نشستم. انقدر نشستم که بلند شه و بره. رفت. منم رفتم.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۸ (رمز: ظ**) الزهرا

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۴ ب.ظ

اسم دانشکده‌ای که برای مصاحبه رفته بودم رو نمی‌دونم. همین یادمه که شصت تا پله رو با کوله‌پشتی بیست‌کیلوییم درنوردیدم تا بهش برسم. بعد که رسیدم دیدم یه جای باعظمته که زبان‌شناسی و انواع ادبیات‌های داخلی و خارجی و زبان‌های باستانی و چند تا رشتۀ انسانی دیگه هم تو اون دانشکده تدریس میشه. طبقاتش رو نیم ساعت بالا پایین کردم تا بخش زبان‌شناسی رو پیدا کنم. وقتی هم پیدا کردم دیدم دقیقاً دم در ورودی روی کاغذ با فونت بزرگ نوشته بودن بخش زبان‌شناسی کدوم وره. و من کور بودم.

وقتی رسیدم و مدارکم رو تحویل دادم تازه فهمیدم مصاحبهٔ روزانه‌ها ۲۸ ام بود و مصاحبهٔ شبانه‌ها ۲۹ امه. براشون توضیح دادم که نمی‌دونستم که باید ۲۸ ام میومدم و بهشون گفتم که روزانه‌ام. گفتن باشه.

یه مسئول آموزش داشت که موقع گرفتن مدارک، از انرژی و بلبل‌زبونی من به وجد اومده بود. می‌گفت چجوری این همه جمله رو تندتند پشت سر هم ردیف می‌کنی؟ کلاس فن بیان رفتی؟ گفتم نه بابا من فن بیانم کجا بود. نمی‌خواستم با کوله‌پشتی برم سر جلسۀ مصاحبه. کیفمو بردم گذاشتش پیشش. گفت سنگین به نظر می‌رسه. این همه وسیله برای چیه؟ گفتم از شهرستان میام و با همینا قراره برم شمال و برگردم تهران و برم اصفهان برای مصاحبه. پرسید از کجا میام و وقتی گفتم تبریز، گفت تازه ترکی و فن بیانت انقدر خوبه.

اونایی که اومده بودن برای مصاحبه همه‌شون شبانه بودن. ظرفیت شبانه یه نفر بود فکر کنم. با یه دختر به اسم یاسمن آشنا شدم که اونم شبانه بود. فارغ‌التحصیل همون جا بود و استادها رو حسابی می‌شناخت. یه کم ازش راجع به خلق‌وخوی استادها اطلاعات گرفتم. چند ساعتی باهم بودیم و دوست شدیم. وقتی از کنار یه رمان تاریخی رد می‌شدیم و از علاقه‌م به لطفعلی‌خان زند گفتم، گفت من نوۀ نوۀ نوۀ فتحعلی‌شاهم. گفتم همون که لقبش باباخان بود بس که بچه داشت؟ گفت آره آره خودش. گفتم پس قاتل عشق من عموی جدّ شما بوده. گفت اتفاقاً منم عاشق لطفعلی‌خان هستم. گفتم من از هوو خوشم نمیادا. گفته باشم. شماره‌مونو به هم دادیم و تا یه مسیری باهم بودیم. یه جا اون کرایۀ منو حساب کرد و تو یه مسیری من کرایۀ اونو. کم پیش میاد من این‌جوری زود بجوشم با کسی. تو بی‌آرتی وقتی از خانوم مسن خواستم هزارتومنیشو با من عوض کنه، وقتی گفتم رنگشونو دوست دارم یاسمن پیشم بود. گفت اگه بگم منم عاشق این هزارتومنیام نمی‌گی اینم هر چی من دوست دارم دوست داره؟ گفتم نظرت راجع به جغد چیه؟ گفت نظری ندارم. گفتم جغد دوست نداری؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. موقع خداحافظی برای هم آرزوی موفقیت کردیم. گفتیم ایشالا هردومون قبول شیم و همون لحظه هردومون یادمون افتاد ظرفیت مصاحبۀ امروز یه نفره. بعد یاسمن سریع گفت خب تو روزانه، من شبانه.

سر جلسۀ مصاحبه هم انرژیم اساتید رو متعجب کرده بود. نمی‌دونم چرا انتظار دارن بترسیم یا غمگین و افسرده باشیم و وقتی نیستیم متعجب میشن. البته اون روزم نمی‌دونم چی زده بودم که انقدر شاد بودم. یکی از استادها گفت خوبه همچین روحیه‌ای سر جلسۀ مصاحبه. گفت امتیاز مثبت داره. من سابقۀ تدریس نداشتم و به سؤالات تخصصیشون نتونستم جواب بدم. ولی خودم رو نباختم و همچنان لبخند رو لبم بود. گفتم گرایش ارشد من چیز دیگری بود و تو این حوزه‌ای که سؤال می‌کنید مطالعه نداشتم. ولی تو فلان حوزه این اصطلاحات به گوشم خورده. از فرهنگستان پرسیدن و سابقۀ پژوهشیم و اینکه اصن چرا دارم ادامۀ تحصیل می‌دم. پارسال پنج تا معرفی‌نامه و یه گواهی معدل با خودم برده بودم که تأثیری نداشت. امسال صرفاً جهت خالی نبودن عریضه، تصمیم گرفتم فقط از دو تا استادی که باهاشون کار کردم و رئیس پروژه‌هایی بودن که بابتشون پول گرفتم معرفی‌نامه بگیرم نه استادهای درسیم. از دکتر بهشتی که روز قبلش گواهی گرفته بودم و چون فرصت نکردم برم الزهرا، معرفی‌نامۀ پارسالِ همین استادی که قرار بود برم ازش معرفی‌نامه بگیرم رو دادم. پارسال تو جلسۀ مصاحبه به‌اشتباه یکی از معرفی‌نامه‌ها رو به خودم برگردونده بودن و نگه‌داشته بودم و امسال ازش استفاده کردم. فقط شانس آوردم استادم پارسال اسم رشته رو تو معرفی‌نامه ننوشته بود. چون اگه می‌نوشت نمی‌تونستم استفاده کنم. پارسال دکتری علوم شناختی شرکت کرده بودم و امسال زبان‌شناسی.

و خبر بد اینکه دکتر داوری جزو اساتید مصاحبه نبود. همون استادی که روز قبلش تو کنفرانسش شرکت کرده بودم که تو جلسۀ مصاحبه بپرسه من شما رو کجا دیدم و بگم تو کنفرانس دیروز. از مسئول آموزش پرسیدم چرا ایشون نیومدن؟ گفت دیروز برای مصاحبۀ روزانه‌ها اومده بود. افسوس خوردم. آدم که ریا قاطی نیّتش بکنه همین میشه. والا.

بعد از مصاحبه رفتم دانشگاه الزهرا که معرفی‌نامه بگیرم. به هر حال برای مصاحبۀ اصفهان و علامه معرفی‌نامه لازم داشتم.



دو تا جعبه نوقا با خودم آورده بودم. نوقای پسته‌ای رو بردم ایرانداک دادم به دکتر بهشتی و گردویی رو آوردم برای این استادم. با دکتر بهشتی دیگه همکاری نمی‌کنم و پروژه‌مون پارسال تموم شد. ولی با این استادم هنوز در ارتباطم و مشغول به کار. و چقدر از کارم راضیه. بعد از گرفتن معرفی‌نامه‌ها بحث همین پروژه پیش اومد و یه ساعتی حرف زدیم و گفت اتفاقاً امروز با سرگروه‌ها جلسه دارم و دوست داشتی بمون و تو جلسه شرکت کن. منم با کمال میل قبول کردم. من سرگروه نیستم و عضو عادی‌ام. سرگروه‌ها دانشجوها یا فارغ‌التحصیلای دکتری هستن و من و بچه‌های ارشد، اعضای معمولی هستیم. انقدر از کارم راضی بودن که داشتن سرگروهم می‌کردن. ولی از اونجایی که این میزها به کسی وفا نکرده تا حالا :دی، نپذیرفتم و گفتم نه. چجوری گفتم نه؟ دکمۀ پاوز رو بزنید یه چیز ۱۸+ بگم. اون پستِ جولیک یادتونه راجع به افعال مرکب زبان فارسی؟ لینکشو پیدا نکردم. اینکه چرا وقتی فعل مرکبی به‌کار می‌بریم که «کردن» و «دادن» داره ذهن یه عده میره جاهای بد!؟ اونجا کامنت گذاشته بودم که من همیشه سعی می‌کنم این افعال رو خالی خالی به‌کار نبردم که ذهن یه عده نره جاهای بد. حالا دکمۀ پلی رو بزنید بقیه‌شو بگم. نحوۀ کارمون تو این پروژه اینجوریه که یه سری فایل صوتی به من می‌دن روشون کار می‌کنم و منم به سرگروهم می‌دم تصحیح کنه و از اونجایی که کارای من خطای کمی داره، می‌گفتن تو هم بیا تو تیم تصحیح. منم میگم اگه من سرگروه شم، کی جای منو پر می‌کنه و کار باکیفیت تحویل پروژه می‌ده؟ اینو چجوری گفتم بهشون؟ گفتن چرا شما سرگروه نمی‌شی؟ گفتم من خودم می‌دم دیگه. حالا شما می‌خواین دو نفر دیگه رو بیارین که به من بدن؟ که سکوتی بر جلسه حاکم شد و استاد و سرگروه‌ها و حتی خودم زدیم زیر خنده و دیگه مگه قطع میشد این خنده‌ها. و خدا رو شکر همه‌مون خانوم بودیم. بعد یادم افتاد که یه بار مشهد یا کربلا، یه خانومی تو حرم بهم شکلات داد و اونجا هم گفتم من خودم میدم، اون وقت این به من میده. هیچی دیگه. به‌نظرم افعال مظلومی هستن این دو تا. آدم باید با احتیاط مصرفشون کنه.

چهار عصر با دوستای کارشناسیم دورهمی داشتیم. وسط جلسه بودم که دیدم زنگ پشت زنگ و پیام پشت پیام که ما رسیدیم حقانی و تو کجایی. می‌خواستم جلسه رو نصفه بذارم برم که دیدم بقیه هم می‌خوان برن و منم جمع کردم که سریع خودمو برسونم پل طبیعت.


۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۲ (رمز: ک***) اتوبوس

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۱ ق.ظ

از مصاحبۀ بهشتی شروع کنیم. ۲۸ ام و ۲۹ ام خرداد مصاحبۀ بهشتی بود و یکم تیر دفاع دوستم و دوم تیر مصاحبۀ اصفهان. من مجبور بودم ۲۸ ام تا یکم تهران باشم. همۀ فک و فامیل تهرانی و کرجیمون تشریف آورده بودن تبریز، خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستام هم سه روز بیشتر نمی‌تونستم بمونم. قانونشون این‌جوریه که دانشجوها هر ماه، سه روز می‌تونن مهمون داشته باشن. دوستام هم که همه‌شون یا فارغ‌التحصیل شده بودن یا ازدواج کرده بودن و یه دوست خوابگاهی بیشتر نداشتم. شب اول رو گفتم حالا یه کاریش می‌کنم و ۲۹ ام و ۳۰ ام و ۳۱ ام قرار شد برم خوابگاه نگار اینا. یکم هم شب راه می‌افتادم سمت اصفهان و تو اتوبوس می‌خوابیدم.

قبل از مصاحبه آدم باید بره مدارکشو از دانشگاهش بگیره و چند تا گواهی و معرفی‌نامه هم از استادهاش بگیره و خودشو آماده کنه برای مصاحبه. من هیچ کدوم این مدارک رو نگرفته بودم و نداشتم. پس تصمیم گرفتم ۲۸ ام رو اختصاص بدم به جمع‌آوری مدارک و معرفی‌نامه و گواهی‌نامه و دیدن اساتید و ۲۹ ام برم مصاحبه.

دانشگاه‌ها معمولاً به مصاحبه‌شوندگان خوابگاه میدن. هفتۀ قبلش زنگ زده بودم خوابگاه بهشتی و قول گرفته بودم که شب اول رو برم اونجا. دورۀ ارشدم با اینکه دانشجوشون نبودم، اما خوابگاه بهشتی بودم و مسئولینش رو می‌شناختم و از روال کارشون آگاه بودم. دانشگاهشون اون سر شهر بود و خوابگاهشون این سر شهر. روال مهمان‌پذیریشون این‌جوری بود که سه‌شنبه باید می‌رفتم دانشگاه و مجوز می‌گرفتم و بعد می‌رفتم خوابگاه که یه شب مهمانشون باشم. دانشگاه تا ساعت اداری باز بود و من تا ساعت اداری و حتی بعدتر از ساعت اداری و تا شب هزار تا قرار و کار مهم داشتم و باید مدارکم رو از این و اون می‌گرفتم. واقعاً نمی‌رسیدم برم دانشگاه و مجوز خوابگاه رو بگیرم. یکی از استادهام که برای گرفتن معرفی‌نامه باید می‌رفتم پیشش دانشگاه الزهرا بود، یکیشون که رئیسم هم بود ایرانداک بود، مدارکم هم فرهنگستان بود. پژوهشگاه علوم انسانی هم باید می‌رفتم و استادی که روز مصاحبه بود رو می‌دیدم. هر کدوم از اینا یه ور تهران بودن و تو این اوضاع قاراشمیش، با یکی از بلاگرها هم قرار داشتم.

دوشنبه از خونه زنگ زدم دانشگاه بهشتی که بهشون بگم این مجوز رو که فقط یک امضاست تلفنی بدن. واقعاً هیج‌جوره نمی‌رسیدم سه‌شنبه برم دانشگاه. زنگ زدم بگم بذارید شبو برم خوابگاه، چهارشنبه صبح که بالاخره برای مصاحبه میام دانشگاهتون، اون موقع امضا و مجوز رو می‌گیرم ازتون. هی زنگ زدم، هی زنگ زدم، هی زنگ زدم، ولی نه دانشگاه جواب داد نه خوابگاه. ده روز قبلش جواب داده بودنا، ولی اون روز حتی یک نفر هم به تلفن‌های من جواب نداد. من اگه یه روز تو این مملکت یه کاره‌ای بشم، دستور میدم همهٔ کارمندانی که تو وقت اداری به تلفن محل کارشون جواب نمیدن اخراج بشن تا عبرتی باشد برای سایر کارمندان. بردارین بگین کار دارم سرم شلوغه نیم ساعت بعد زنگ بزن. ولی بردارین. شاید یه کار خیلی واجب و فوری و مهم دارم آخه.

دوشنبه حدودای یازده دوازده شب با دو جعبه نوقا برای استاد ایرانداک و استاد دانشگاه الزهرا راه افتادم سمت تهران.

این دو تا پاراگراف، پست اینستامه:

دوشنبه. ساعت ۲۳. دارم می‌رم تهران. دو تا نکتهٔ حائز اهمیت اینجا وجود داره. یک اینکه من هنوزم وقتی می‌رم تهران بغض می‌کنم و دلم برای خونه تنگ میشه. این در حالیست که تهرانو دوست دارم و الان برای مصاحبهٔ دکتری تو یکی از دانشگاه‌های تهران می‌رم تهران. ینی هم دلم برای خونه تنگ میشه، هم تهرانو دوست دارم. و نکتهٔ دوم اینکه من در ۹۹ درصد مواقع و موارد با قطار میرم این ور و اون ور و این سری چون با استادم ساعت ۹ قرار دارم و چون قطار ساعت ۱۰ می‌رسه تهران با اتوبوس می‌رم. وگرنه وسیلهٔ نقلیهٔ محبوبم هنوزم همون قطاره.

سه‌شنبه. ساعت ۵ صبح. الان قزوینیم. چقدر پیشرفت کردن اتوبوسا. من چند سالی بود که سوار اتوبوس نشده بودم و در همین راستا، امشب دو تا کشف مهم کردم که اومدم باهاتون به اشتراک بذارم. یک اینکه از طریق اون صفحهٔ نمایش میشه فیلم دید و آهنگ گوش داد. یه فولدر عکس هم هست. عکس طبیعته. آهنگاشم شجریان و سراج و سنتیه. دوست دارم. فیلماشو ندیدم، ولی از این فیلمای عامه‌پسند و بی‌محتواست گویا. و دو اینکه میشه گوشی رو شارژ کرد. البته سرعت شارژش کمه و نیم ساعته دو درصد شارژ کرده گوشی منو. یه چیزی رو هم کشف نکردم. اینکه این قسمت تخت‌شوی صندلی چجوری تخت میشه. اون دکمه‌شو که فشار بدم صاف بشه رو پیدا نکردم. و هنوزم معتقدم بهترین وسیلهٔ نقلیه قطاره. واقعاً نمی‌فهمم ملت چجوری روی صندلی اتوبوس می‌تونن بشینن و نشسته بخوابن.

با همین یه دونه کوله‌پشتی دارم می‌رم تهران و از اونجا شمال و دوباره تهران و بعدشم اصفهان.


۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۱ (رمز: گ****) خلاصه و چکیده

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

قبل از هر چیز، لازم می‌دونم یه خسته نباشید و خدا قوت جانانه بگم به اون ۵۰ نفری که تا این لحظه به مرحلهٔ یازدهم سلسله‌پست‌های ما صعود کردن. مرسی که هستین :دی

این پست یه جورایی خلاصه و چکیدهٔ ۲۹ تا پست بعدیه. بله عزیزانم، من این بازی رو تا مرحلهٔ چهلم می‌خوام ادامه بدم و شما هم که قربونتون برم پایه‌این :)) حالا اگه بخوام خرداد، تیر و مرداد رو توی یه پاراگراف خلاصه کنم، باید بگم که: ۲۷ ام با اتوبوس رفتم تهران. من با اتوبوس راحت نیستم و چون قطار ساعت ۱۰ صبح می‌رسید و من ۹ با استادم قرار داشتم مجبور شدم با اتوبوس برم. ۲۸ ام استادم، و در واقع رئیسم رو دیدم و ازش گواهی و سابقۀ کار و معرفی‌نامه گرفتم و ۲۹ ام رفتم مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی. تو دفتر رئیسم هم با یکی از بلاگرا قرار داشتم یه چیزی بهش بدم. و یه جوری برنامه‌ریزی کرده بودم همو نبینیم. عصر روز مصاحبه با دوستای کارشناسیم پل طبیعت دورهمی داشتیم و ۳۰ ام با یکی از دوستام رفتیم شمال آب‌وهوامون عوض بشه. ۱ ام که شنبه باشه روز دفاع دوستم بود. صبح، جلسۀ دفاع دوستم و بعدشم جلسۀ بازاریابی و معادل‌یابی برای برند شرکت کردم و شبش راه افتادم سمت اصفهان. یه قطار بیشتر نداره و صبح دیر می‌رسید و چون مصاحبه داشتم و چون مصاحبه‌م هم کتبی بود هم شفاهی بازم مجبور شدم با اتوبوس برم. دوم تیر اصفهان بودم و شبش راه افتادم سمت تبریز و بازم با اتوبوس. چند روز تبریز بودم و هفتۀ بعدش، ۹ ام دوباره مصاحبه داشتم. بازم مجبور شدم با اتوبوس برم و بعد از مصاحبه دیگه تهران نموندم و همون شب برگشتم تبریز. بازم با اتوبوس. یه هفته تبریز بودم. سینما رفتیم، شاهگلی رفتیم و کلی خوش گذشت و هفتۀ بعدش بازم تهران کار داشتم. این سری بابا هم همرام بود و اونم تهران کار داشت. ۱۸ ام صبح با هواپیما رفتیم و شبش قرار بود برگردیم که پروازمون تأخیر داشت و تقریباً صبح فرداش رسیدیم خونه. هفتۀ بعد ۲۷ ام عروسی دوستم بود و دوباره باید می‌رفتم تهران. اگه می‌خواستم با قطار برم باید روز قبلش راه می‌افتادم که صبح برسم، ولی عروسی شب بود و نمی‌خواستم صبح برسم و تا شب علاف شم و تو خونه هم کلی کار داشتم. موندم خونه و ۲۷ ام صبح با اتوبوس راه افتادم سمت تهران که عصر برسم و مستقیم برم عروسی. ینی همۀ این چهار سالی که پا توی ترمینال و اتوبوس نذاشته بودم رو تلافی کردم تو این یه ماه. به هوای اینکه پنج‌شنبه عروسیه و جمعه هم گودبای! پارتی یکی از بچه‌هاست و شنبه کارمو تحویل استاد راهنما و مشاورم می‌دم و برمی‌گردم تبریز، جز یه دست لباس عروسی هیچی با خودم نبردم تهران. کارم با استاد مشاورم تا دوشنبه ۳۱ ام طول کشید. استاد راهنمام هم تا ۵ مرداد نبود. در واقع فرهنگستان سالی یه هفته تعطیل میشه که از شانس خجستۀ من همون هفته بود. نمی‌تونستم ۳۱ ام برگردم تبریز و دوباره ۵ ام تهران باشم. موندم تهران و دوستامو دیدم و خونۀ فامیلا رفتم و بد نگذشت، اما ۵ ام کارم انجام نشد و موند برای فرداش. بازم مجبور شدم بمونم و ۶ ام دیگه بلیت قطار گرفتم و گفتم هر طور که شده برمی‌گردم خونه، با قطار هم برمی‌گردم و کلاهم هم این ورا بیفته دیگه نمیام برش دارم. تو این مدت با اینکه اتفاقات متنوع و هیجان‌انگیز زیادی افتاد، اما نه خواستم و نه تونستم چیزی بنویسم. حالا سعی می‌کنم کم‌کم یادم بیارم چی گذشته بهم و تعریف کنم براتون. به‌لحاظ تنوع، همین‌قدر بگم که روز قبل از جلسۀ تصویب واژه‌های بازاریابی و برند و اینا، تو حس و حال جاده‌های شمال محاله یادم بره بودم و روز بعدش در مسیر زاینده‌رود و سر جلسۀ مصاحبه و سی‌وسه پل و اصفهان‌گردی. ینی برنامه‌م یه جوری فشرده بود که با کیف و کوله‌ای که توش لپ‌تاپ بود رفته بودم عروسی و با تجهیزات سفر شمال نشسته بودم سر جلسۀ مصاحبه. عینهو حلزون و لاک‌پشت خانه‌به‌دوش زیستم این یکی دو ماه. و چون جایی نداشتم که وسایلمو بذارم اونجا و بخشی از کارمو انجام بدم و برگردم وسایلم رو بردارم مجبور بودم همه چیو با خودم ببرم این ور اون ور و رسماً کتف و کمرم داغون شد. ینی شرایطم طوری بود که صُبا که از خواب بیدار می‌شدم تا چند دقیقه به این فکر می‌کردم که کجام.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۴ (رمز: د****) پلمبیر

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

به همکارم پیام می‌دم که اگر فلانی نمی‌خواد ورژن جدید نرم‌افزارو بده... لحنم عصبانی و تنده. جمله‌ام رو پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم: اگر ورژن جدید نرم‌افزار به این زودی‌ها آماده نمیشه من به روال سابق برچسب بزنم. این جمله بهتره. جمله که مجهول باشه، یعنی فاعلش مهم نیست. مهم نرم‌افزاره که کار همه‌مون لنگ اونه و به‌روز نمیشه. میگه اتفاقاً آماده است؛ الان می‌فرستم. می‌فرسته. می‌گم ممنون؛ تا آخر هفته کارو تحویل می‌دم. شروع می‌کنم به برچسب زدن فایل. آقاهه داره تو قنادی راجع به تجربه‌های دوران جوانیش میگه. باید جمله‌به‌جمله آوانویسی کنم. میگه اون موقع فقط تهران، پلمپی لیوانی می‌زدن. شهرستان نمی‌دونستن پلمپی چیه. املای پلمپی رو بلد نیستم. نمی‌دونم اصلاً درست می‌شنوم و درست می‌نویسم یا نه. نمی‌دونم چیه و چی کارش می‌کنن. لابد چون شهرستانی‌ام. احتمالا برچسب وام‌واژه می‌خوره. گوگل می‌کنم پلمپی. نتیجه چند تا ظرف و مغازۀ پلمپ‌شده هست. می‌نویسم پلمپی لیوانی. نتیجه همون قبلیاست. می‌نویسم پلمپی لیوانی، قنادی. هنوز چیزی دستگیرم نشده. پلمپی لیوانی خوشمزه رو امتحان می‌کنم. می‌نویسه آیا منظور شما پلمبیر است؟ بله؛ لابد درستش همین پلمبیره. می‌شینم پای سایت‌هایی که عکس‌های این دسرو گذاشتن و طرز تهیه‌شو نوشتن. مواد اولیه‌شو یادداشت می‌کنم تو گوشیم. می‌رم آشپزخونه و هر چی که لازم دارمو می‌چینم روی میز. عکس می‌گیرم. تخم‌مرغو می‌شکنم. زرده رو از سفیده جدا می‌کنم. شکر و وانیلو می‌ریزم روی زرده و هم می‌زنم. همزنو می‌زنم به برق و سفیده رو انقدر هم می‌زنم که کف کنه. با خامه مخلوطش می‌کنم و بازم هم می‌زنم. کفش می‌خوابه. ژلاتینو می‌ریزم توی آب جوش و صبر می‌کنم حل بشه. نگاه به بسته‌ش می‌کنم. تو تا همین چند ماه پیش چهار تومن بودی. چجوری آخه یهو سیزده و پونصد؟ شیرو می‌جوشونم و زرده و شکرو می‌ریزم توش. بعد سفیده و بعد ژلاتینو. هم می‌زنم و می‌رم سراغ لیوانا. یادم می‌افته مامان و داداشم ژلاتین نمی‌خورن. به حلال بودنش مشکوکن. دو تا از لیوانا رو برمی‌گردونم تو کشو. بابا ولی دوست داره. بابا من هر چی درست کنمو دوست داره. لیوانا رو پر می‌کنم و می‌ذارم تو یخچال. چی بود اسمش؟ پُلُم... پلمپ... برمی‌گردم سراغ لپ‌تاپم. روشنه. صفحات آشپزی رو یکی‌یکی می‌بندم و می‌رسم به نرم‌افزار تگر. یادم می‌افته که باید تا آخر هفته کارمو تحویل همکارم بدم. می‌شینم پای لپ‌تاپ.


۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۳۱. هدف اصلیم از رفتن به دانشگاه الزهرا، بستن یه قرارداد کاری با استادم بود. هر چند یه سر هم به دانشکدۀ مدیریتشون زدم که یه قدمی برای پایان‌نامه‌م برداشته باشم. اونجا که نشسته بودم منتظر استادم که قرارداد رو امضا کنه، یه آقاهه اومد که ازش ده دقیقه فایل صوتی ضبط کنن برای یه پروژۀ زبان‌شناسانه. بهش گفتن هر چی می‌خوای بگی بگو. اصن یه خاطره تعریف کن. مهم نیست محتوای حرفات. اینم گفت اینجا کسی ترک نیست؟ گفتن چطور؟ گفت می‌خوام یه خاطره بگم ممکنه به ترک‌ها بربخوره :| منم گوشامو تیز کردم ببینم چی می‌خواد بگه و اصن به روی خودم نیاوردم ترکم :| بعد این رفت تو یه اتاقک و شروع کرد به تعریف کردن خاطره. موضوع حرفاش اختلاف تبریزیا با اردبیلی‌ها بود. حال آنکه ما اصن با اونا، با ارومیه‌ای‌ها و کلاً با هیچ گروه دیگه‌ای هیچ مشکلی نداریم. شایدم داریم و من خبر ندارم :| بعضیا علاوه بر اینکه بین ترک‌ها و فارس‌ها تفرقه می‌ندازن، بین ترک‌ها هم تفرقه ایجاد می‌کنن. خب که چی آخه؟ اتّحدوا ایهاالناس، اتّحدوا و لاتفرّقوا!

۳۲. تندیس مهربون‌ترین نگهبان دانشگاه رو مشترکاً اهدا می‌کنم به نگهبانِ روز یکشنبۀ دانشکده مدیریت شریف و نگهبان روز چهارشنبۀ دانشکدۀ مدیریت دانشگاه خوارزمی. با اینکه نگه‌داشتن وسیله‌های دانشجو توسط نگهبان مرسوم نیست و همه‌شون توهم دارن بمبی، موادی چیزی تو کیفمون باشه، ولی اینا کوله‌پشتی سنگینمو که حاوی لپ‌تاپ، مقادیر متنابهی (قابل توجه) سوغاتی و یکی دو دست لباس بود نگه‌داشتن و مسیرو نشونم دادن. حتی نگهبان خوارزمی گفت حواسم به گوشیم باشه (همیشه هندزفری تو گوشمه و گوشی دستم). گفت همین چند وقت پیش گوشی یکی از بچه‌ها رو زدن. علاءالدین هم که همین بغله؛ سریع می‌برن اونجا و آبش می‌کنن. 

بین خودمون بمونه ولی تا چند دقیقه فکر می‌کردم علاءالدینِ چراغ جادو رو میگه و نمی‌تونستم ارتباط گوشی و علاءالدین رو بفهمم. اولین بارمم بود اونجا می‌رفتم و نمی‌دونستم نزدیک جمهوری‌ام و ساختمان علاءالدین.

۳۳. سه‌شنبه چهارمین روز سفرم بود. منتظر جواب ایمیل دکتر ح. بودم و تقریباً علاف و آواره. نگار اون روز مسابقۀ والیبال داشت و بهش گفته بودم اگه تهران بودم و وقتم آزاد بود می‌رم تشویقش می‌کنم. تولد مریم هم بود؛ اما به کل فراموش کردم بهش تبریک بگم. روز قبلش به مهدی و خانومش پیام دادم که اگه خانومش و خواهرِ خانومش دوست داشتن و فرصت داشتن بیان والیبال و نگارو تشویق کنن. تیم دانشکده فنی با تیم تربیت بدنی مسابقه داشت. گفتم نرگسی رو هم بیارن. انقدر به این نرگس کوچولو نرگسی گفتن که وقتی ازش می‌پرسیدم اسمت چیه می‌گفت نرگسی :دی از چپ به راست: مریم، من، مامان نرگسی، خالۀ نرگسی. نرگسی هم بغل منه و تمام هوش و حواسش پی بازیه :|

+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1103



۳۴. از والدینش اجازه گرفتم عکسشو ویرایش نکنم و نشونتون بدم. یه شکلاتم گذاشت تو جیبش ببره برای باباش. یکی از دخترا پرسید خواهرته؟ گفتم والا باباش از منم کوچیکتره :))) مهدی ۹۰ای بود :دی هر کی هم می‌پرسید کیه می‌گفتم دختر هم‌کلاسیم و دیگه توضیح نمی‌دادم مامانش هم‌کلاسیمه یا باباش.



۳۵. شیرین، بانمک، و بسیاربسیار شیطون و پرانرژی و از دیوار راست بالارونده و یک جا آرام و قرار نگیرنده.



۳۶. تیم نگار اینا باختن و دوم شدن. البته باختن به تیم تربیت بدنی، چیزی از ارزش‌های آدم کم نمی‌کنه. تازه نگار می‌گفت تیم دخترا با تیم پسرا هم بازی دوستانه داشته و پسرا گفتن تیمتون قویه و تربیت بدنی رو می‌برین و خلاصه شییییییییییییییییره! فنی :| 

آرایش کردن بعضی از دخترا قبل از بازی هم صحنۀ بامزه‌ای بود که دلم نیومد اینجا ثبت و ضبطش نکنم.

یه دختره هم بود ناخنای بلند و لاکی داشت. گفتم نگار این چجوری قراره بازی کنه؟ یواشکی با اشارۀ چشم و ابرو حالیم کرد که سرپرستشونه و قرار نیست بازی کنه :|

یکی از فانتزیام هم این بود که یه روزی یه مدالو گاز بگیرم که مدال نگار این رویای منو به واقعیت تبدیل کرد.



۳۷. بعد از مسابقه با نرگسی و مامان و خاله‌ش رفتیم همون‌جایی که پریروزش با سحر رفته بودم. میز، همون همیشگی و نوشیدنی هم همون همیشگی. اون سطل شنم خاله‌ش براش خرید. اون دو تا شیرینیِ کنار چیزکیک رو هم خانومای تونسی میز بغلی بهمون دادن.



۳۸. از اونجایی که مهدی و خانومش اهوازی هستن، عربی هم بلدن. من تا برم سفارش بدم برگردم، دیدم داره با خانومای میز بغلی عربی حرف می‌زنه. اونا هم با ما دوست شدن و بهمون از این شیرینیا دادن. سوغات کرمانشاهه و هنوز نفهمیدم تونس چه ربطی به کرمانشاه داره.



۳۹. اون روز (سه‌شنبه) فکر می‌کردم برمی‌گردم خونه و نمی‌دونستم قراره از قطار جا بمونم و نمی‌دونستم دکتر ح. جواب ایمیلمو می‌ده و موندنی‌ام. رفتم برای مامان و بابا و امید یه چیزی بگیرم و به خدیجه و خواهرش گفتم همون‌جا بشینن تا من زودی برگردم. ینی من این قابلیت رو دارم که در عرض ده دقیقه برای سه نفر خرید کنم برگردم. یه پلیور یشمی برای امید و یه پلیور سفید با یه تیکهٔ مشکی برای بابا و یه شال زمستونی هم که نصفش سفید بود نصفش مشکی برای مامان گرفتم. شال مامان و پلیور بابا همرنگ بودن و شبیه هم و زین حیث بسی ذوقمندم. موقع خرید پلیور، آقاهه گفت برای چه سنی می‌خواین؟ گفتم هم‌سن و سال خودتون. بعد در ادامه اذعان کردم البته برای داداشم :| نمی‌دونم واقعاً چرا اینو گفتم :)) همیشه موقع خرید برای بابا و امید، خجالت می‌کشم. همه‌ش فکر می‌کنم باید توضیح بدم به فروشنده که دارم برای کی خرید می‌کنم :| موقع پرداخت مبلغ، عددی که آقاهه باید وارد کارتخوانش می‌کرد ۷۰ تومن بود. به آقاهه گفتم حالا من چونه نزدم، شما نمی‌خوای تخفیف بدی؟ اونم نوشت شش و داشت به رقم یکانش فکر می‌کرد. منم یهو بدون اینکه فکر کنم داره بهم تخفیف میده و یه رقم پایین‌تر بگم گفتم هشت. اونم شصت و هشت تومن از کارتم کشید و همین‌جوری که داشت نگام می‌کرد گفتم عدد مورد علاقه‌مه :| اون: :| من: :| و کماکان من: :| خدایا خودت شفام بده دکترا قطع امید کردن :))

۴۰. یه هفته ده روزه که خواب نمی‌بینم.

۰۸ دی ۹۷ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۶۸- دیشب خواب تو رو دیدم

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ

خواب دیدم دکتر ب. یه بازی از اینا که می‌ری جلو سکه می‌خوری امتیاز می‌گیری فرستاده برام. یه چکم فرستاده بود که سفیدامضا بود. قرار بود من این بازیو انجام بدم و هر مرحله که میرم جلوتر مبلغ چک بیشتر بشه. یه مرحله بازی کردم و دیدم روی چک نوشته صد هزار تومن. این مبلغ هی بیشتر میشد اگه بازیو تا آخر ادامه می‌دادم. اون وقت من مردد بودم که این چه کاریه؟ اینکه هیچی به دانش من اضافه نمی‌کنه! بعد تو خواب داشتم تصمیم می‌گرفتم که استعفا بدم یا برم مرحلهٔ بعد :| حالا جالبه من هیچ وقت بازی روی گوشیم نصب نمی‌کنم و اهل بازیای این مدلی نیستم و از اون جالب‌تر اینکه مدت‌های مدیدیه با ایشون و تیمشون ارتباط ندارم و به‌واقع درک نمی‌کردم چرا چنین خوابی دیدم. سه سال پیش باهاشون یه کاری می‌کردم و به دلایلی قبل از نهایی شدن کار تیم از هم پاشید و دلخوری‌هایی بینمون پیش اومد. بعد از اون ماجراها ارتباطمو به کل با همه‌شون قطع کردم و پیشنهادهای جدید همکاری رو هم به بهانه‌های مختلف و حتی واهی! رد کردم و دیگه بعداً حتی نرفتم گواهی و سابقهٔ کارم رو بگیرم. خواب عجیبی بود و ذهنمو درگیر کرده بود. تا اینکه دقایقی قبل، شمارهٔ دکتر ب. افتاد رو گوشیم :| بله! ایشون داشتن بهم زنگ می‌زدن و من مات و مبهوت به خوابم می‌اندیشیدم و به شماره و عکسشون زل زده بودم و خاطرات رو مرور می‌کردم و نمی‌دونستم جواب بدم یا چی بگم و اصن نمی‌دونستم چی کارم دارن و حتی داشتم فکر می‌کردم لابد اشتباهی دستشون خورده یا خواستن به یکی دیگه زنگ بزنن و منو با اون یکی دیگه اشتباه گرفتن :| ینی می‌خوام بگم انقدر این تماس غیرمنتظره بود برام و حتی فکر می‌کردم این تماس ادامهٔ خوابمه و لابد هنوزم خوابم. 

هیچی دیگه :| انقدر فکر کردم و انقدر با طُمأنینه و دیر جواب دادم که قطع شد :| ولی چند ثانیه بعد دوباره تماس گرفتن و 

آه ای فلک، نفرین به تو، ببین چه می‌کشم من

۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۵- کتاب‌هایی که دوست دارم بنویسم

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ

به دعوت صبای عزیزم و دکتر سین، برای شرکت در چالش آقای صفایی‌نژاد؛ اینکه اگه یه روز خواستید کتابی بنویسید، دوست دارید موضوع کتابتون چی باشه و در چه زمینه‌ای باشه.

1. دوست دارم یه کتابِ یه کم تخصصی راجع به زبان‌آموزی کودک بنویسم. اینکه یه نوزاد چطور از مرحلۀ غان‌وغون و تولید آواهای بی‌معنی می‌رسه به ساخت کلمه و جمله و کدوم قواعد نحوی رو زودتر یاد می‌گیره و کدوم رو دیرتر. می‌تونم یه فصلشم اختصاص بدم به زبان‌آموزی بچه‌های دوزبانه و کتابمو تقدیم کنم به بچه‌هام: امیرحسین (طوفان سابق)، نسیم، خاطره و چهارمی که اسمشو قراره باباش بذاره و فعلاً چهارمی صداش می‌کنیم.

2. دوست دارم یه کتاب با موضوع وبلاگ و وبلاگ‌نویسی بنویسم. ترجیحاً با اسم مستعار وبلاگیم. یه فصلشو اختصاص بدم به بلاگرها و اصول و قواعد نویسندگی، یه فصل برای خواننده‌ها، یه فصل راجع به تعامل خواننده و نویسنده و کامنت و تجربیات این چند سال خودم و فصل آخر هم از رفتن و بستن و حذف کردن وبلاگ و دلایل این کار. و این کتاب رو تقدیم کنم به پدر و برادرم که بلاگر بودند، برادرم هنوزم بلاگره و مرادمم اگه بلاگر باشه فبهاالمراد! تقدیم ایشونم می‌کنم.

3. دوست دارم یه کتاب تخصصی و علمی در مورد خواب و فرایند خواب دیدن در رد و ابطال کتاب‌های تعبیر خواب بنویسم. من منکر رویای صادقه و وحی و الهام نیستم، ولی وقتی می‌بینم یه عده چطور خوابشونو جدی می‌گیرن و چقدر کتاب تعبیر خواب الکی و بی‌خود همه جا ریخته کهیر می‌زنم. و چون آدما خوابی که دیدنو زود فراموش می‌کنن، من اولین کاری که می‌کنم بعد از بیدار شدن، نوشتن خوابمه و از اونجایی که یه مدت بعد یادم میره چی نوشتم یکی از تفریحاتم اینه که هر چند وقت یه بار نوشته‌هامو بخونم و ریسه برم از خنده. و این کتاب رو هم تقدیم کنم به همۀ مادران، به پاس لالایی‌هایی که تو گوشمون خوندن و اولین بار تو آغوش این عزیزان خواب رفتیم.

4. من اصولاً آدمِ ابراز احساسات جلوی جمع نیستم. ندارم، ولی اگه استعداد سعدی و حافظ رو داشتم قطعاً هیچ وقت نمی‌تونستم شعرهایی که برای یار گفتم رو منتشر کنم و به جهانیان عرضه بدارم و همون یه نسخه‌ای که نگاشته بودم رو می‌بردم به یار می‌دادم و می‌گفتم فقط خودت بخونیا. همون طور که اگه یه غذایی برای یکی که دوستش دارم درست کنم تأکید می‌کنم فقط خودت بخوریا. آخه نیست که عشق قاطیش می‌کنم، خوشم نمیاد کس دیگه‌ای بهره ببره. در همین راستا دوست دارم یه کتاب بنویسم که برای تو باشه، از تو باشه، از با تو نبودن و با تو بودنم باشه. یه نسخه و فقط هم همون یه نسخه رو داشته باشم و یه روزی که نمی‌دونم کی بدمش به تو.

5. دوست دارم یه روز برم جنوب، مناطق جنگی و اخراجی‌هاطور و حتی معراجی‌هاطور متحول بشم و برای ادای دینم به شهدا یه کتاب با موضوع دفاع مقدس بنویسم. فعلاً چون از این فضا خیلی دور و پرتم و تا حالا یه صفحه کتابم راجع به این موضوع نخوندم، ایده‌ای راجع به محتواش ندارم و نوشتن این کتاب در حد فانتزیه برام.

6. دوست دارم یه فرهنگ لغت جامع شامل فحش‌ها و حرف‌های خیلی زشت و بی‌ادبانه بنویسم. چند وقتیه که با استادم و تیمش در تهیه پیکرۀ گفتاری همکاری می‌کنم. کار ما اینه که فایل‌های صوتی طبیعی رو، ینی صداهایی که بدون اطلاع گوینده ضبط شده رو جمله به جمله و کلمه به کلمه با نرم‌افزار خاصی که داریم تقطیع کنیم و برای اولین بار در ایران! یه سری کارهای زبان‌شناسانه روش انجام بدیم. دلیل اطلاع ندادن بهشون اینه که اگه بدونن صداشون ضبط میشه یه چیزایی رو نمی‌گن و به چیزایی رو یه جور دیگه میگن. بعد شما فکر کن یه عده تو این فایل‌های صوتی حرف‌های زشت هم می‌زنن. خیلی زشت ها. بعد من به واسطۀ هم‌صحبتی با دوستان بی‌ادبم تو خوابگاه، متوجه می‌شم که این فحشه، ولی معنی‌شو نمی‌فهمم. املاشم بلد نیستم. اگه بدونین این روزا چیا از گوگل جست‌وجو می‌کنم. بعد هر بار یاد مصرع هر چیز که در جستن آنی، آنیِ مولوی می‌افتم خنده‌م می‌گیره. روم هم نمیشه از استادم یا سایر همکاران معنی این عبارات وزین رو یا حتی املا و آوانویسی‌شونو بپرسم و فرهنگ لغتی هم پیدا نکردم که جامع و مدون به این مبحث پرداخته باشه. یه فرهنگ عامیانه دارم که خب اسمش روشه دیگه عامیانه است، هر عامیانه‌ای که فحش نیست. این شد که تصمیم گرفتم خودم یه روز یه همچین کتابی بنویسم و تقدیم دوستان بی‌ادبم کنم که مرا در تهیۀ این کتاب یاری نمودند.

6.5. تو این پروژه، من تو تیم ضبط صدا نیستم. نمی‌خوام اطرافیانم همه‌ش حس کنن وقتی دارن با من حرف می‌زنن صداشونو ضبط می‌کنم. هر چند میشه بعد از ضبط بهشون اطلاع داد و اجازه گرفت و هیچ اسمی از اون فرد برده نمیشه و مهم‌تر اینکه این جملات و کلمات به تیکه‌های دو سه ثانیه‌ای تقطیع میشن و اسامی خاص هم از فایل صوتی حذف میشه. با این حال من کارهای نرم‌افزاری و زبانی رو انجام میدم فقط و می‌دونم که تیم ضبط صدا چقدر با مشکل کمبود موقعیت روبه‌رو هست. به عنوان مثال ما از کلانتری و زندان و دادگاه و پادگان و اینجور جاها، فایل صوتی نداریم و پیکره‌مون کلمات و جملاتی که تو این موقعیت‌ها به‌کار میره رو نداره. چون اغلبمونم دختریم صدای مردونه و موقعیت مردونه هم کم داریم. من خودم صدای خودمو حین کشتن سوسک تو خوابگاه برای استادم فرستادم. البته اون موقع که اون بزرگوار رو می‌کشتم و ازش فیلم می‌گرفتم فکر نمی‌کردم قراره بعداً به دردم بخوره. 

+ زین پس می‌تونید به جای عکس جغد فایل صوتی هم برام بفرستید بفرستم برای استادم.

+ با تشکر از دوستان که از این چالش‌ها برگزار می‌کنن و تشکر ویژه‌تر از دعوت کنندگان.

+ منم باید دعوت کنم؟ خب، دعوت می‌کنم ازتون شما هم شرکت نمایید و بگید دوست دارید چه کتابی بنویسید؟


۲۶ نظر ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۳- ته‌دیگِ فصل سوم

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ب.ظ



1. افطاری در قطار

به مقصد تهران

سوار قطار تبریز-مشهد


2. دیشب تو قطار دیدم

به یه بار دیدنش می‌ارزه :)

ببینید اگه فرصت داشتید


3. افطاری، مهمان هم‌اتاقی سابقم نسیم :)


4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیه‌نامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف می‌کنن نامه می‌نویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش می‌کنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم می‌پذیرنش. 

الان من تو اون مرحله‌ام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم می‌گردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.

هم‌اکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگ‌نگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.

این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده


5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشم‌بسته می‌تونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاه‌ها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه می‌کنم و می‌پرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور می‌زنم برمی‌گردم سر جای قبلی.

هم‌اکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیه‌نامه‌ای دیگر


6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیه‌نامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجویی‌ام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاه‌ها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کی‌ام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عن‌قریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم. 

حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.

و حمید هیراد در راستای این عکس می‌فرماید:

گر جان به جان من کنی

جان و جهان من تویی

سیر نمی‌شوم ز تو

تاب و توان من تویی

هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.


7. ظهر که داشتم می‌رفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه

کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند

جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری

خطاب به زبان فارسی میگه اینو

قابل توجه فامیل‌های عزیزم که عاشق زبان فارسی‌ن


8. پیکسل‌های روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست‌؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا می‌شناسن و همه‌ش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونه‌م بگه سُک سُک دیدمت

هم‌اکنون در مترو

خسته


9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن

صبح که داشتم می‌رفتم مصاحبه، نمی‌دوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه

مصاحبه چطور بود؟ 

دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسی‌تر بود و یکی انسانی‌تر. در واقع یکیش گرایش مدل‌سازی شناختی بود و یکیش گرایش روان‌شناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبه‌کنندگان روان‌شناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود می‌خوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگه‌ای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری می‌کنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟

هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیش‌زمینهٔ روان‌شناسانه ندارم. ولیکن می‌تونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.

ولی مصاحبه‌کنندگان گرایش مدل‌سازی رو دوست داشتم. تقریبآً همه‌شون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایان‌نامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار می‌کنم یا نه. براشون مهم بود تمام‌وقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیست‌وچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقه‌مه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم


10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گل‌های بهشت

ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه. 

بعدِ مصاحبه رفتم تره‌بار و هویج و سیب‌زمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هم‌اتاقی‌م بدم

فقط یه کم تند شد

یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود


11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بی‌وقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع می‌دیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست می‌کنم، کلهٔ سحر مرغ می‌پزم و شش عصر تدارک ناهار می‌بینم. حالا این وقت شب هوس سیب‌زمینی سرخ کرده کردم و به بچه‌ها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو می‌شنون میگن باز این دیوونه اومد

در این تصویر علاوه بر دست هم‌اتاقی سابقم، انگشتان پای هم‌اتاقی جدید وی هم قابل رویته


12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز


13. تنها مسافر کوپه می‌باشم و تمام تخت‌ها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس

برای ناهارم الویه درست کردم دیشب

سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوش‌نمک شده

ندای درونم میگه تا می‌تونی بخور که فردا همین موقع روزه‌ای و از فرط گشنگی جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی نمود


14. یه قسمت از کار پایان‌نامه‌م اینه که رشد کاربرد دوازده‌هزار واژه‌ای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزه‌های تخصصی ساخته و طی سال‌های ۷۱ تا ۷۲ به‌کاررفته، این جست‌وجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانه‌روز کار مداوم بدون لحظه‌ای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا می‌کردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپ‌تاپ بشینم، این جست‌وجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا می‌طلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بی‌خیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه


15. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکس‌های لپ‌تاپمه. همه می‌دونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصله‌ای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دسته‌بندی می‌کنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکس‌ها برام مهمه و چند بار یه تصویرو می‌گیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.

داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز همهٔ این عکس‌های دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو می‌تونی نگه‌داری میگم این عکس، اینجا، اون روز.


17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا می‌کنیم چقدر ذوق می‌کنیم؟ 

دم‌دمای افطار، دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. ثانیه‌ها رو می‌شمردم اذانو بگن و دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم. 

هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجاب‌الدعوه بودیم و خبر نداشتیم


18. وقتی جایی، خونه‌ی کسی میری مهمونی،

دمِ رفتن

اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،

صاحب‌خونه میگه صبر کنید

بدو بدو میره چندتا کیسه میاره

چندتا کیسه پر از توشه‌ی راه

میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه

میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه

یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...

هی سفارش میکنه..‌. هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...

آخدا سفره‌ت داره جمع میشه،

سفره‌ای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...

که هی خداحافظی می‌کنیم و هی دلمون نمیاد بریم..‌.

آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!

دستای خالیمونو پر نمی‌کنی؟

راه درازه و صعب‌العبور،

توشه‌ی راه بهمون نمیدی؟

ما قوت نداریما... ما بدونِ توشه‌ی مقویِ تو کم میاریما...

آخدا ما بی‌عرضه‌ایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفره‌ت چیزمیز جمع کنیم

جیبامونو پر کنیم...

میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟


19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامه‌مو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه


20. تهران، مسجد راه‌آهن

منتظر روشن شدن هوا

و در حال نوشتن بخشی از پایان‌نامه

در پس‌زمینه تصویرمونم جماعتی خفته‌اند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایان‌نامه و کنکور بیدارِ خواجه‌امیری

از گوشی قبلی هم به‌عنوان مودم استفاده می‌نماییم


21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگه‌ها هم به جزوه خوندنم ادامه می‌دادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.

فی‌الواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبخت‌بیچاره‌های امتحان‌دار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرین‌تر از فیزیک

به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوه‌ش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی

هم‌اکنون در مترو، به سمت فرهنگستان


22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه می‌کنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالی‌لیام پر کردم.

حالا تو پست بعدی عکس قاقالی‌لیامم نشونتون میدم.


23. میوه‌های باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هم‌اتاقیای باصفاترم بخورم. 

دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی می‌خواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخم‌مرغ و فتیرم میارم از دهاتمون

که یادم افتاد ما ده نداریم اصن


24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه

اون روفرشی رو هم که ملاحظه می‌کنید پس‌زمینهٔ عکسای منه


25. کی گفته اینستا محل نشر عکس‌ها و پست‌های لاکچری جماعت مرفه و بی‌درد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعت‌هاست دنبال سنگ و گوشت‌کوب می‌گردم اینا رو بشکنم بخورم، نمی‌یابم.

آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!


26. زینب (هم‌اتاقی جدیدِ هم‌اتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچه‌ها دهان‌شویه‌ای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن می‌دادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایین‌ترشو بگیرم. سهیلا (از بچه‌های واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنی‌ای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.

منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمی‌تونم برگردم

روحانی مچکریم

یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربه‌ها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربه‌هه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام


27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه

به اینا میگن توصیه‌نامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

توش چی نوشته شده؟

اساتید توشون می‌نویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضی‌ام و برای دکتری قبولش کنین. بعد می‌ذارن تو پاکت و درشو می‌بندن و می‌چسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبت‌نام اینا رو باید آپلود می‌کردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.

نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضی‌ایم و برای دکتری بپذیریدش


28. اسنپ می‌گیریم و خودمونو می‌رسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴

امروز چندم بود؟ چهارم

اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟

خانم کاوه

اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵


29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه می‌کنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره

لیکن ناامید نمی‌شیم و به جُستنمون ادامه می‌دیم که در نومیدی بسی امید است


30. دانشکده رو زیر و رو می‌کنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا می‌کنیم. بعد می‌بینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن


31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو می‌نوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی

ارجاعتون می‌دم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ ساله‌ها رو داد دستم

حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.


32. توصیه‌نامه‌ها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن


33. یه همچین حیاطی داره


34. هنوز منتظرم

اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن

شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره

امروز چندم بود؟ چهارم

پلاک اسنپ؟ چهل و چهار

اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵


35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.

هر مصاحبه نیم ساعت طول می‌کشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن می‌گرفت هر مصاحبه‌شم دو دیقه بود.

برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معده‌م ماست شد. کیکشم میوه‌ای بود نخوردم.


36. این دختره کیفش چه خوشششگله

کجام؟

تو اتوبوس.

کجا میرم؟ انقلاب، 

که از اونجا برم شریف

چرا؟ که استادمو ببینم

استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار

اصن چهار موج می‌زنه تو پستام

این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمی‌شناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور


37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبه‌روی دانشگامونه و خدایی نمی‌دونستم دانشکده‌های فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبه‌روی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.

کتاب خوبیه

سه‌شنبه‌ها با موری

سه‌شنبه روز چندم هفته است؟ چهارم

مصاحبه چطور بود؟

دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیه‌نامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود

هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمی‌دونم که خودشون گفتن می‌خوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده

بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن

اینو دیگه بلد بودم

مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم

هعی...

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد

شاعرش فکر کنم حسین جنتیه


38. ایشون ناهار امروزم هستن. 

زمان ما اسم سلف‌های شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریف‌پلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمی‌ریزن تو ماکارونی. قبلاً می‌ریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم می‌ریختن، الان فقط سویا داشت توش.

حالا اگه خونه بود غر می‌زدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه می‌خوریم.


39. ماکارونی پست قبلو خوردم.

یه بطری آبم روش.

پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکده‌ها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری می‌زدن و می‌رقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.

ینی می‌خوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.


40. سخت‌ترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایین‌تر از آب و آتش.

یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه می‌نمایید


41. همیشه تو قطار بهمون از این بسته‌ها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا می‌ذارن. به ضرس قاطع می‌تونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آب‌پرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توت‌فرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعم‌ها. و هر بار موقع تهران رفتن می‌بردم می‌دادم به هم‌اتاقیام، موقع برگشتنم به زور می‌کردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.

ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوه‌هاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته


42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ می‌گفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید می‌کنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّ‌مون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود. 

ایستگاه مراغه

دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا


43. حال این بچه رو خریدارم. 

حال خوبشو خریدارم.

رسیدم.


44. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. 

بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری.

این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.

چرا انصراف دادم؟

اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.

یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبه‌ت می‌تونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.

از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمی‌گردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامان‌پزتو می‌خوری

محاسن دیگه‌ای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینت‌شده‌ت ناقص باشه باید دربه‌در کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا می‌تونی برگردی خونه و کارنامه‌تو پرینت کنی و دویست تومنم پس‌انداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادی‌مون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد می‌پرسین مصاحبه چطور بود؟

خوب بود.

اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبه‌های قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بی‌نوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.

حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبه‌ها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو می‌گیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدل‌سازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبان‌شناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم. 

و هیچ امیدی به گرایش روان‌شناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمی‌کنیم خاصی تو چشای اساتید بود.


46. این مصاحبه آخرمو بین‌العروسیین می‌نامم. تلفظشو دقت کنید که بین‌العروسین نیست، بین‌العروسیینه. ینی مصاحبه‌ای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمی‌گنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی


+ حوصله ندارم. فکر هم نمی‌کنم تا چند ماه آینده حوصله‌م برگرده و حوصله‌دار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان می‌تونید پیام خصوصی بذارید برام. پیام‌هاتونو می‌خونم :)

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1193- یادداشت‌های پراکنده

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۰ ب.ظ

در زمان‌ها و مکان‌ها و شرایط روحی مختلف نوشتمشون. عید امسال، زمستون پارسال، عصر جمعه، صبح شنبه، تو خیابون، تو مهمونی، تو قطار، تو کلاس، قبل خواب، بعد امتحان، تو گوشیم، گوشه‌ی کتاب، و حالا اینجا.

0. چند ماه پیش یکی (یادم نیست کی) کامنت گذاشته بود و فرق زبان و گویش و لهجه رو پرسیده بود. اگه هنوز اینجا رو می‌خونی اینا رو ببین: [1] و [2

1. یکی از فانتزیام اینه که وقتی سرم درد می‌کنه و میرم دکتر و داره معاینه‌م می‌کنه ببینه چمه، بهش بگم دکتر دُرسولترال پرفرونتال چپم درد می‌کنه. بعدشم اشاره کنم به ناحیه‌ی پیش‌پیشانی خلفی جانبی نیم‌کره‌ی چپ مغزم و بگم همین جا. دقیقاً همین جا.

2. به نظرم استدلال به کار رفته در بیتِ هر دو شبیهیم مگر موی تو مثل دل ساده‌ی من صاف نیستِ آهنگ نیمه‌ی منِ حامد همایون همین قدر ضعیف و سخیف و غیرمنطقیه که بگیم هر دو شبیهیم مگر قد تو مثل ناخنای من دراز نیست.

3. دارم زبانِ مدرسان شریفو می‌خونم. ۳۴ تا نکته برای کاربرد حرف تعریف the نوشته. مورد هفتم و دهم اینه که قبل از اسامی کشورهایی که به صورت مشترک‌المنافع اداره میشه و رشته‌کوه‌ها به جز کوه‌ها و قله‌ها the میاد. ینی الان این از من انتظار داره فرق کوه و رشته‌کوه و قله رو بدونم و بدونم کدوم کشورا به صورت مشترک‌المنافع اداره میشن؟ واقعاً یه همچین انتظاری از منی داره که همیشه‌ی خدا جغرافیامو با بدبختی پاس کردم؟

4. هزار روز، خیلیه. خیلی. هزار روز و هزار شب. کلی ثانیه میشه.

5. وقتی استادم و دستیارش در جواب پیامم که «چون اسفند کنکور دارم و درگیرم، فعلاً نمی‌تونم همکاری کنم» میگن «شما جزء افرادی هستید که ما دوست داریم باهامون همکاری کنین. بنابراین هر موقع وقتتون آزاد شد حتماً بگین».

6. عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش، که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند. این هفته چند جای مختلف این شعرو از چند تا آدم مختلف شنیدم. بار اول، مشهد، صحن غدیر، حاج آقای نماز صبح گفت. بار دوم از تلویزیون، از جلوش رد می‌شدم یکی گفت، شنیدم. نمی‌دونم کی، برای کی، برای چی. بار سوم یه جایی خوندم. یادم نیست کجا. حس می‌کنم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم دارن سعی می‌کنن یه چیزی رو حالیم کنن. چه چیزی؟ نمی‌دونم.

7. داشتم دنبال یه جمله‌ی خوب برای استادم می‌گشتم بنویسم روی چیزی که قرار بود بهش بدم. استادم خانمه. اینو پیدا کردم: «عطرهای خوب شیشه‌ی خالی‌شان هم بوی خوب می‌دهد. درست مثل جای خالی تو». خوبه؛ جمله‌هه به دلم نشست. ولی خب الان تو این فاز و فضا به دردم نمی‌خوره. زیادی عاشقانه است. امیدوارم هیچ وقت هیج جا به دردم نخوره این جمله. کلی غم توشه لامصب.

8. شخصی می‌گفت: «من سی سال دارم.» بزرگی به او خرده گرفت و گفت: «نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم». یادم باشه از این به بعد اینو روی کادوی تولد دوستام بنویسم. هر سال هی تکراری می‌نویسم با آرزوی بهترین‌ها. تولدت مبارک. دیگه خودمم از این جمله‌های کلیشه‌ای خسته شده بودم. زین پس همینو می‌نویسم براشون.

9. امروز یه کلمه‌ی جدید یاد گرفتم. کراش. قبلاً هم شنیده بودم چند بار. از دوستام، تو خوابگاه. ولی معنی‌شو نمی‌دونستم. ینی انقدر برام موضوعیت نداشت که برم کاربرد و معنی و ریشه‌شو پیدا کنم. هزار تا چیز دیگه هم شنیده بودم ازشون که معنی‌شو نمی‌دونستم. برای همین این کلمه توشون گم بود. امروز سه بار، سه جای مختلف به این کلمه برخوردم. صبح تو سایت فارسی شهری، ظهر تو کانال چهرازی، شب تو یه سریال. تو یه سکانسی، دختره داشت برای دوستش معنی این کلمه رو توضیح می‌داد و اونجا یاد گرفتم. تو کانال چهرازی نوشته بود «به دلبر به‌دست نیامده اطلاق می‌شود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد؛ یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف می‌زنی، همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو ندارد. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد، او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد؛ له‌شدن، خرد شدن و با صدا شکستن. به‌نظرم عجیب هر سه‌تایش درست است؛ خصوصاً آخری».

10. یه روز یه کتاب می‌نویسم و اسمشو می‌ذارم «بیا عاشقی را رعایت کنیم». تو یکی از صفحاتش که احتمالاً مضرب چهاره به سوال تا حالا عاشق شدی مهران مدیری جواب میدم و آخرشم اینجوری تموم می‌کنم که عشق یه کم با دوست داشتن فرق داره. یه تجربه است. یه فرصت برای شناختن جهان درون و جهان بیرون. لزوماً تهش وصال نیست. هدف رسیدن نیست، رفتنه. مقصد نیست. همه‌ش مسیره. یه مسیر پر پیچ و خم و صعب‌العبور. کسی که عاشق میشه اول مسیره. اول همین راه پر چاله چوله. همه عاشق میشن. در واقع همه می‌تونن اول اون مسیرو تجربه کنن. ولی هر کسی تحمل طی کردن این مسیرو نداره. هر کدوم از ما فقط چند قدم از این مسیرو می‌ریم. بعدشم اینترو می‌زنم و کتابو با این جمله تموم می‌کنم که مجنون تا تهش رفت.

11. از سرفصل‌های مهم این چند تا کتابی که این روزا می‌خونم مفهوم لذت و خوشحالیه. دارم فکر می‌کنم چند ساله از تهِ دلم خوشحال نبودم؟ نه که خوشحال نشده باشم این چند وقت، نه. ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشیده این خوشحالیم. همه‌ش چند ثانیه، اونم نه از تهِ دل. یه جا راجع به داروها و مواد مخدر و تأثیرشون روی سیستم لذت و خوشحالی می‌خوندم. نوشته بود اینا بعضیاشون سطح شادی آدمو انقدر بالا می‌برن که دیگه برای رسیدن به اون سطح، مدام باید مصرف بشن. دارم فکر می‌کنم از کی سطح شادی من رفت چسبید به سقف که دیگه دستم بهش نرسید. یه جا می‌خوندم که «لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ. از گرما می‌نالیم. از سرما فرار می‌کنیم. در جمع از شلوغی کلافه می‌شویم و در خلوت از تنهایی بغض می‌کنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی‌حوصلگی، تقصیر غروب جمعه است. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی‌مان هستند».

12. ده دوازده سالم بود. خیلی دوست داشتم تو اتاقم تلفن داشتم برای خودم. که هر موقع دوستام زنگ می‌زنن جلوی بقیه باهاشون صحبت نکنم. که بقیه نشنون؟ نمی‌دونم. صحبتامون همه‌ش چهار تا سوال درسی بود و اینکه خانوم برای فردا چقدر مشق گفته و دیکته‌ی فردا تا کجاست. ولی همینارم نمی‌خواستم کسی بشنوه انگار. بچه بودم. سقف آرزوهام همین یه تلفن بود. همین قدر پایین. اگه تو فیلما می‌دیدم کسی تو اتاقش تلفن داره با خودم فکر می‌کردم چقدر خوشبخته این آدم که تو اتاقش تلفن داره. الان که نشستم اینا رو می‌نویسم، یه تلفن روی میز کنار دستمه. یه تلفن که سال‌هاست از پریز درش آوردم و خاصیتی نداره جز اینکه یه وقتایی منو یاد بچگیام بندازه. هر بار که چشمم بهش می‌افته یاد شماره‌مون می‌افتم که چند ساله عوض شده و دوستام هیچ کدوم این شماره رو ندارن. ینی پیش نیومده که شماره‌ی خونه رو بهشون بدم و اگه کاری باهام داشتن زنگ زدن موبایلم. درست و حسابی خونه هم نبودم این چند سال که کسی زنگ بزنه و باهام کار داشته باشه. حالا یه تلفن تو اتاقمه. حالا که نه مشقی دارم و نه دوستی که زنگ بزنم و تکالیف فردا رو ازش بپرسم و بپرسه امتحان تا کجاست. بعضی آرزوها دیر برآورده میشن. از دهن می‌افتن انگار. انقدر دیر که بی‌رمق از پریز درش میاری و می‌ذاری یه گوشه و گاهی انگشتتو روش می‌کشی و میگی چه خاکی روش نشسته.

13. آخرای کلاس دوم یه چند وقت خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا بودیم. خونه‌شون تا مدرسه‌م دور بود و یه وقتایی دیر میومدن دنبالم. یه بار خیلی دیر کردن. تنهایی پشت در مدرسه منتظر نشسته بودم و ماشینا رو می‌شمردم. یه خانومه اومد و شماره‌ی خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا رو گرفت که بهشون زنگ بزنه. خودم دستم نمی‌رسید به تلفن. از این تلفنای سکه‌ای بود. کنار خیابون، روبه‌روی مدرسه. مثل قلک سکه رو می‌نداختی توش و شماره رو می‌گرفتی و حرف می‌زدی. فکر کردم یه روز منم بزرگ میشم و دستم به تلفن می‌رسه.

14. اولین روزِ کلاس چهارم، آخرای جلسه بود فکر کنم. معلممون پرسید کسی اینجا فرق معنی آمرزگار و آموزگارو می‌دونه؟ بعد زنگ خورد و متفرق شدیم. من روی یه تیکه کاغذ معنی این دو تا رو نوشتم و بردم که بهش بدم. یه دختره، فکر کنم مبصر کلاسمون بود، کاغذو ازم گرفت و گفت من می‌برمش. کاغذو بهش دادم. نمی‌دونم برد و به خانم خ. داد کاغذو یا نه. اسممو روش ننوشته بودم. انقدر عجله‌ای نوشتم معنی این دو تا کلمه رو که فرصت نکردم اسمم هم بنویسم. اسم برای چی. خودم داشتم می‌بردم دیگه. برای همین اسممو ننوشتم لابد. ولی خانم خ. هیچ وقت راجع به اون کاغذ حرف نزد. راجع به اون دو تا کلمه و معنیاشون هم همین طور. هیچ وقت نفهمیدم معنی‌شونو نمی‌دونست یا داشت ما رو امتحان می‌کرد. هیچ وقت نفهمیدم اون دختره برد اون کاغذو بهش داد یا انداختش دور. نکنه کاغذه رو به اسم خودش داد و کلی هم تشویقش کردن؟ یه وقتایی فکر می‌کنم چرا یه همچین اتفاق بی‌اهمیتی یادم نمیره؟ چرا با اینکه حتی اسم و قیافه‌ی اون دختره یادم نمیاد، این کارشو فراموش نمی‌کنم؟ چرا نذاشت خودم ببرم؟ بعضی سوالا انگار باید تا همیشه تو ذهنمون بمونن. بی‌جواب.

15. یه بارم معلم نقاشی کلاس اولم روی پرچمی که کنار مدرسه کشیده بودم خط کشید و گفت پرچمو اون وری نمی‌کشن. با خودکار پرچمو اینوری کشید و گفت این درسته. با خودم گفتم مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟ باد از هر طرف بخوره، جهت پرچم اون ورِ دیگه میشه خب. تازه اگه از این ور ببینیم، یه وره، از اون ور ببینیم، یه ور دیگه. چرا اون معلم یه بچه‌ی هفت‌ساله رو با یه همچین سوال مهمی رها کرد و بی‌پاسخ گذاشت؟ فکر نکرد بعد هیژده سال، هنوز برام سواله که مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟

16. ذهن، درآمدی بر علوم شناختی، فصل پنج، صفحۀ 109. دنیایی را تصور کنید که در آن مجبورید همیشه همه چیز را از اول شروع کنید؛ هر کلاسی تجربه‌ی اولتان است و هر رابطه‌ی دوستی را بار اول است که تجربه می‌کنید. خوشبختانه انسان‌ها قادرند تجارب قبلی را به خاطر بسپارند و از آنها یاد بگیرند. اما این نوع یادگیری همیشه منجر به کسب دانشی عمومی از نوع دانش موجود در قاعده‌ها و مفهوم‌ها نمی‌شود. تفکر تمثیلی یعنی با موقعیت جدید بر اساس موقعیت‌های مشابه قبلی رفتار کنید. تمثیل‌های نیرومند نه تنها مستلزم شباهت‌های ظاهری بلکه مستلزم روابط ساختاری عمیق‌تر نیز هستند. اگر امسال به علت ثبت‌نام نتوانستید مجموعه‌ی تلویزیونی بعدازظهرتان را تماشا کنید، ممکن است به یاد آورید که قبلاً به علت پرداخت شهریه، برنامه‌ی مورد علاقه‌ی خود را از دست داده بودید. بنابراین دلیل مطابقت میان این دو موقعیت این نیست که هر دو شامل تشریفات اداری و از دست دادن برنامه‌ی تلویزیونی هستند؛ بلکه تناظر میان این دو موقعیت یک رابطه‌ی سطح بالاتری است: "شما به علت تشریفات اداری، برنامه‌ی مورد علاقه‌تان را از دست دادید." اگرچه هر دو موقعیت، از این نظر که در یکی ثبت‌نام رخ داده و در دیگری پرداخت شهریه، متفاوت هستند، اما هر دو، ساختار دقیقاً یکسانی دارند. زیرا رابطه‌های «از دست دادن» و «علت» کاملاٌ هم‌تراز هستند. تصمیم‌گیری در باب اینکه کدام اعمال را انجام دهیم نیز غالباً به صورت تمثیلی انجام می‌گیرد. تمثیل‌ها می‌توانند به واسطه‌ی فراخوانی راه‌حل‌های موفقیت‌آمیز قبلی و یادآوری فاجعه‌های گذشته به رهبران، تصمیم‌گیری را بهبود بخشند.

17. یه روزم یه کتاب راجع به تربیت بچه‌ها می‌نویسم. اسمشو می‌ذارم.... نمی‌دونم. هنوز اسمی براش انتخاب نکردم. یه فصلشو اختصاص می‌دم به تصمیم‌هایی که بچه‌هامون می‌گیرن. نقل قول می‌کنم از معلم زبان فارسیم که بهمون می‌گفت تو همه‌ی مراحل زندگی‌تون با بزرگتراتون مشورت کنید و ازشون راهنمایی بخواید؛ از تجربیاتشون استفاده کنید و حرفاشونو بشنوید، و یادتون باشه که اونا خیر و صلاح شما رو می‌خوان. یه وقتایی اجازه بدید اونا براتون انتخاب کنن و اونا به جای شما تصمیم بگیرن. ولی دو تا چیز هست که باید خودتون انتخاب کنید و خودتون تصمیم نهایی رو بگیرید: یک. وقتی دارید رشته‌ی تحصیلی‌تونو چه حالا برای دبیرستان، چه برای دانشگاه، انتخاب می‌کنید و دو. وقتی دارید ازدواج می‌کنید. پدر و مادر صلاح شما رو می‌خوان و قطعاً بد براتون نمی‌خوان. نمی‌خوان بندازنتون تو چاه؛ ولی این شمایی که باید چند سال سر اون کلاس بشینی و سال‌ها با اون رشته کار کنی و با کسی که باهاش ازدواج کردی زندگی کنی نه پدر و مادر. پس خودتون انتخاب کنید و پای انتخابتون وایستید. اینو به مامان و باباها میگم. میگم من رشته، گرایش و حتی شهر و دانشگاهی که بزرگترهام با منطقشون صلاح می‌دونستن رو انتخاب نکردم. نه دبیرستان و موقع انتخاب رشته، نه برای لیسانس، نه ارشد، نه دکترا. ولی اونا به تصمیم‌های من احترام گذاشتن و حمایتم کردن. جلومو نگرفتن. نه نگفتن. بهم روحیه دادن. با این حال گاهی تهِ حرفاشون اگر فلان نمی‌کردی و بهمان می‌کردی چنین نمی‌شد و چنان میشدی بود؛ که مثل تهِ خیار تلخ بود برام. از تلخی همین کاش و اگر میگم.

18. از وقتی مدرسه می‌رفتم می‌شناختمش. ندیده بودمش؛ ولی همیشه تعریف و توصیفشو از مادربزرگم می‌شنیدم. همیشه از اخلاق و ادبش می‌گفت. می‌گفت دانشجوی مهندسیه و هر موقع کلاس نداشته باشه میاد نونوایی کمک پدرش. گذشت و من خودم دانشجو شدم و مادربزرگم فوت کرد. یه روز صبح که کسی نبود بره نون بخره پُرسون پُرسون خودمو رسوندم اونجا. همون نونوایی. همچین نزدیک هم نبود. یه نیم ساعتی پیاده راه بود. یه ساعتم تو صف نونوایی منتظر ایستادم. تکیه داده بودم به کیسه‌های آرد کنار دیوار. چادرم حسابی آردی شد. اون موقع این گوشیای لمسی تازه اومده بازار. اونم از این گوشیا داشت. گذاشته بود تو کیسه فریزر که آردی نشه. شیطنت کردم و وقتی برگشت سمت تنور عکس گرفتم از نونم. یه جوری گرفتم که اونم تو کادرم باشه. گذشت... تا همین پارسال که اتفاقی از جلوی اون نونوایی رد می‌شدیم که عمه گفت پسر نونوایی اینجا یادته مامان‌بزرگ هی ازش تعریف می‌کرد؟ گفتم آره آره! یه بارم خودم رفتم نون بگیرم و یواشکی عکسم گرفتم. امان از دست توئی گفت و چشم غره‌ای رفت و گفت طفلک تو مسیر دانشگاه تصادف کرده و چند ماهه کماست. ناراحت شدم و غصه خوردم برای کسی که نه اسمشو می‌دونستم، نه قیافه‌ش یادم بود، نه اصن منو می‌شناخت.
چند وقت پیش شنیدم به هوش اومده. خوشحال شدم. می‌گفتن دندوناش تو تصادف شکسته و دیگه اون آدم سابق نیست. ساکت و آروم و افسرده. ناراحت شدم براش. می‌دونم یه همچین غصه خوردن و خوشحال شدن و به فکر کسی بودنی تو سیستم فرهنگی و اجتماعی ما تعریف نشده. برای همین یه وقتایی با حسرت آه می‌کشم و میگم اگه دختر نبودم، یه دسته گل و یه جعبه شیرینی می‌گرفتم و می‌رفتم اون نونوایی و می‌گفتم خوشحالم که زنده‌ای. عکسشو نشونش می‌دادم و می‌گفتم دوست جدیدی که خیلی وقته می‌شناسدت نمی‌خوای؟ کمکش می‌کردم درسشو ادامه بده و ازش می‌خواستم راجع به دوره‌ای که کما بوده حرف بزنه، بگه چیا یادشه و چیا رو فراموش کرده، هنوز رانندگی می‌کنه یا نه، اگه نه حسش ترسه یا نفرت و هزار تا سوال دیگه. ولی خب من دخترم و همین چند خطی هم که دارم در مورد این موضوع می‌نویسم در شأنم نیست و درست نیست و خوب نیست و عیبه و زشته.

19. به نظرم یکی از بزرگترین و مهم‌ترین تفاوت‌های من با اطرافیانم اینه که پیله می‌کنم به چیزی که کوچکترین اهمیتی نه تنها برای اونا بلکه برای هیچ کس نداره. نمی‌فهمم چه طور می‌تونن از کنار مسائلی به این هیجان‌انگیزی بگذرن و از خودشون نپرسن چرا! چی چرا؟ دو سال پیش بزرگواری به اسم «سعیدم» هفت صبح بهم پیام داد که «سلام. صبح به خیر». جواب دادم «سلام. من شما رو می‌شناسم؟»، فرمود «نه. نمی‌شناسی». گفتم «خب؟»، گفت «من یک دوست میخوام». من هم در حالی که برو خدا روزی‌تو جای دیگه بده‌ی خاصی تو چشام بود گفتم امیدوارم به زودی یه دوست خوب پیدا کنید و بلاکتون می‌کنم که دیگه پیام ندید. بلاکش کردم. تا همین چند وقت پیش که موقع تعویض گوشیم، داشتم مخاطبین و مزاحمین و بلاک شدگانم رو سامان‌دهی می‌کردم از بلاک درش آوردم. همون لحظه پیام داد می‌خوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ روی این لینک کلیک کن. رایگان و واقعیه. سیامک‌انصاری‌طور خیره شدم به دورترین نقطه‌ی ممکن و دوباره بلاکش کردم و به این فکر می‌کردم که آیا ایشون دو سال آزگار منتظر بودن من از بلاک درشون بیارم پیام بدن که می‌خوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ اصن این سعیدم ینی سعید هستم، یا سعیدِ من؟ این میم، واژه‌بستِ فعلیه یا مضاف‌الیه؟ سوال مهمی بود که ذهنم درگیرش بود. شماره‌ش برام قابل رویت بود. و عکس پروفایلش دختری رو نشون می‌داد که روی اعضا و جوارحش اسم سعید رو هکاکی کرده. پس احتمالاً منظورش از سعیدم، سعیدِ منه. سعید من نه ها! من سعید ندارم. سعید خودش. در ادامه‌ی بررسی عکساش دیدم چند تا شعر و گل و بوس و بغل‌های کارتونی! و یه چند تا عکس عاشقانه از سریال‌های خز و خیل ترکیه‌ای گذاشته؛ با یه تعداد دیالوگ از بازیگرا. کف دستشم نوشته سعید لاو می. وقتی من شماره‌شو می‌تونم ببینم، پس شماره‌ی من تو گوشی اون ذخیره شده. ینی قبل از اینکه بهم پیام بده، یه شماره‌ای رو که شماره‌ی من باشه شانسی سیو کرده و پیام داده بهش. واقعاً شانسی تورم کرده یا می‌شناخته منو از قبل؟ چرا علی‌رغم اینکه دو سال بلاک بود پاک نکرده شماره‌مو؟ و چرا وقتی دارم با ذوق و هیجان یه همچین مسأله‌ای رو براتون تعریف می‌کنم که باهم روش فکر کنیم و در مورد اینکه آدم چطور می‌تونه هفت صبح به یه غریبه پیام بده و ازش بخواد باهاش دوست بشه، پوکر فیس نگام می‌کنید و می‌گید پاشو برو ظرفا رو بشور امشب نوبت توئه؟ و چرا وقتی نوبت خودتونه می‌رید مسافرت و آدمو با تلنبار ظرف نشسته تنها می‌ذارید؟

20. دوستم: امروز اولین دروغ زندگی‌مو گفتم. ازم پرسید قبل از من چند تا دوست‌پسر داشتی؟ خجالت کشیدم بگم نداشتم. دروغکی گفتم یکی قبلاً بوده که دیگه نیست. خیلی ضایع بود اگه می‌گفتم هفت سال تهران بودم و تنها بودم. یه دروغ دیگه هم گفتم. اون مانتو آبیه که چهارده تومن خریده بودمشو پوشیده بودم. خیلی خوشش اومد، پرسید چند خریدی؟ الکی گفتم هشتاد تومن.

21. شیما میگه انقدر قارچ خام نخور مریض میشی. چه مرضی رو نمی‌دونه دقیقاً. منم نمی‌دونم. هیچ کسم تو خوابگاه نیست علوم تغذیه بخونه و صحت و سقم این مطلبو ازش بپرسیم ببینیم اگه کسی چند سال قارچ خام خورده باشه چند وقت دیگه زنده است. نمیشه که تفتش بدم بریزم تو سالاد. چند روز پیشم داشتم چرخ‌کرده رو تفت می‌دادم. شیما اینا هم تو آشپزخونه بودن. واحدشون روبه‌روی آشپزخونه‌ست و دم به یه دیقه اونجان. نفیسه گیر داده بود این هنوز خامه و نپخته و بیشتر تفتش بده. یه تیکه خامشو برداشتم گذاشتم تو دهنم گفتم بببن اگه قرار بود بمیرم تا حالا مرده بودم. بهش گفتم مامان‌بزرگم هم همیشه می‌گفت چیی اَت دَت گتیرر، ینی گوشت خام درد میاره. اینکه چه دردی به کدوم ناحیه عارض میشه رو نمی‌دونم. مامان‌بزرگم هم نمی‌دونست. اصن مگه قبل از کشف آتش کسی غذاشو می‌پخت؟

22. حدودای دو، سه‌ی شب بود. خوابم نمی‌برد. من تخت بالایی بودم. خانومی که تخت بالای اونوری بود بیدار شد و یه سیگار از تو کیفش درآورد و خواست روشن کنه. دید من بیدارم. پرسید ایرادی نداره اینجا روشن کنم؟ به نظرم خیلی ایراد داشت. تو یه کوپه‌ای که در و پنجره‌ش بسته است خیلی ایراد داره سیگار کشیده بشه. بماند که از خانومای سیگاری بیشتر بدم میاد تا آقایون سیگاری. حالا نیاین بگین حقوق مرد و زن باید برابر باشه و خانوما هم حق سیگار کشیدن دارن و نباید بیشتر تعجب کنیم و باید به اندازه‌ی مساوی بدمون بیاد. خیر! من دوست دارم از کارِ خانومای سیگاری بیشتر تر بدم بیاد. ولی اون لحظه نمی‌دونم چرا دلم به حالش سوخت. کسی که یهو نصف شب بیدار شه سیگار بکشه، مستحق اینه که دلمون براش بسوزه. لابد یه دردی داره که می‌خواد با سیگار تسکین بده. گفتم از نظر من نه. بقیه هم که خواب بودن. کشید و من تا صبح داشتم خفه می‌شدم از بوی بد سیگارش. ولی خب، چیزی نگفتم. هر کس دیگه‌ای هم بود بهش اجازه می‌دادم بکشه. صبح خانم تخت پایینی یواشکی تو گوشم گفت من دیشب بیدار بودم و ترسیدم بگم نکشه. حساسیت هم دارم، ولی نتونستم بگم. چون سیگاری بود، ترسیدم ازش. 

دارم به این فکر می‌کنم که درسته من اون شب از حق خودم گذشتم، ولی وقتی قدرتِ نه گفتن داشتم و مثل خانوم تخت پایینی که جرئت بیان حرف حقش رو نداشت نبودم و این قدرت رو حداقل در کلامم داشتم، نباید فقط از طرف خودم بهش می‌گفتم اشکالی نداره. باید از حق بقیه‌ای که نمی‌تونستن از حقشون دفاع کنن هم دفاع می‌کردم. در واقع یه جاهایی شاید خودمون نه ذی‌نفع باشیم نه آسیبی بهمون برسه، ولی این قدرتو داشته باشیم که از حق کسی دفاع کنیم. اگه دفاع نکنیم ما هم تو اون ظلم شریکیم. یادم باشه دیگه این اشتباهو تکرار نکنم.

23. خانومه تا سوار شد، گوشی‌شو درآورد و شروع کرد به نشون دادن عکسای عروسی دیشب. عروسی برادرزاده‌ش بود و اومده بود عروسی. حالا داشت برمی‌گشت تهران. پرسید دانشجویی؟ گفتم آره. دو تا خانوم مسن دیگه هم بودن تو کوپه. چهار نفر بودیم. یکیشون اهل اون شهرستانی بود که همین چند وقت پیش سیل اومده بود. می‌گفت کلی از محصولات و داممون تلف شد. داشت می‌رفت تهران بچه‌هاشو ببینه. اون یکی خانومه هم می‌رفت خواهرشو ببینه. این دو تا خانوم مسیرشون نزدیک خوابگاه ما بود و یه ماشین گرفتیم و باهم بودیم. اون خانومه که از عروسی برادرزاده‌ش برمی‌گشت، قرار بود شوهرش بیاد دنبالش. می‌گفت از وقتی شوهر کردم اومدم تهران و بچه‌هام هم همین جا به دنیا اومدن. عکس دو تا دخترشو نشونمون داد. بعد دوربینشو از کیفش درآورد و بقیه‌ی عکسای عروسی رو نشون داد. چرا فکر می‌کرد عکسای عروسی برادرزاده‌ش برای ما جذابیت داره؟ بعدشم فیلمِ رقصیدن عروس و داماد و خودش. می‌گفت توی تالار اجازه‌ی فیلم‌برداری نمی‌دن و یواشکی فیلم گرفتم. یه بند داشت صحبت می‌کرد. بی‌وقفه! با تمام جزئیات. جزئیاتش در این حد بود که کی چی پوشیده بود و من چی پوشیده بودم. ضمن اینکه تأکید داشت جوراب هم پوشیده بودم. بعد داشت می‌گفت شوهرم به حجابم کاری نداره و اصن اونجا تو عروسی حجاب و روسری و اینا نداشتم. ولی شوهرم روی جوراب حساسه و میگه حتی اگه شده رنگ پا بپوشی، ولی بپوش. چرا داشت اینا رو به ما می‌گفت؟ نمی‌دونم. لابد انتظار داشت بگیم خب خب؟ بعدش چی شد؟ اینکه کیا دعوت بودن و کی چی کادو آورده بود و جهیزیه رو از کجا خریدیم و چی خریدیم و چقدر خریدیم و... مامان دختره انگار سکته کرده بود و همه‌ی کارای عروسی رو عمه‌ها که یکی از عمه‌ها همین خانوم بود انجام داده بودن. بابای دختره راننده‌ی کامیون بود و همیشه تو جاده. خانومه می‌گفت اگه ما نبودیم و اون یکی خواهرام نبودن فلان میشد و بهمان میشد و شوهرم فلان قدر داد برای خرید فلان چیز. یه ساعتی هم راجع مادر عروس صحبت کرد. اینکه خواهراش میرن بهش می‌رسن و یه ساعتی هم راجع خواهر کوچیکش صحبت کرد. (شکر و قند و نبات داخل کلام خودم. جهیزیه مقوله‌ی مهمیه تو فرهنگ ما. مثلاً همین چند وقت پیش از یکی شنیدم با آب و تاب می‌گفت دختره تو جهیزه‌ش کامپیوتر هم داره. خب اولاً، این رسم مزخرف جمع کردن جهیزیه تو یه مکان و نشون دادنش به ملت باید برچیده بشه. که چی آخه. به بقیه چه ربطی داره کی چی خریده یا نخریده. ثانیاً، کامپیوترِ خودشه خب. لابد تو خونه‌ی پدرش کسی نبوده ازش استفاده کنه و داره می‌بردش خونه‌ی شوهر. ثالثاً، کامپیوتر داشتن توی جهیزیه افتخار داره؟ اگه آره، احتمالاً دوربین و لپ‌تاپ و هارد و فلش! هم موجبات افتخار هستن. پرینتر و دستگاه فکس چی؟ پرینترمون سه‌کاره‌ستاااا.) بعد عکس پسرشو نشونمون داد و گفت رفته آلمان. اسمش سهرابه. قربون صدقه‌ش رفت و ابراز دلتنگی. تا اینجای داستان ساکت بودم. برای خالی نبودن عریضه گفتم رشته‌شون چی بوده؟ برای ادامه‌ی تحصیل رفتن؟ از کدوم دانشگاه بورسیه گرفتن؟ گفت نه بابا درس نخوند که. سربازی هم نرفت. رفت ترکیه و از اونجا فرار کرد آلمان و پناهنده شد. چند وقت دیگه قراره دادگاهی بشه. توی دادگاه از بدبختیای اینجا میگه و بعدش رسماً به عنوان پناهنده می‌پذیرنش. از اون تیمی که با قایق فرار کرده بودن، فقط پسر من زنده مونده و یه دختر و پسر دیگه. هی براش پول می‌فرستیم. ولی قراره بعد دادگاه حقوق هم بدن بهش. بچه‌م اینجا آزاد نبود. برای همین رفت. الان اونجا راحت مشروب می‌خوره، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. بهش گفتم آزاد باش. الان هر کیو بخواد میاره خونه‌ش، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. دخترامم آزاد گذاشتم. دختر بزرگه و دامادم هفت سال باهم دوست بودن. ازدواج که کردن، چند ماه بعد با گیس و گیس کشی طلاق گرفتن. دخترم می‌گفت پسره شکاک بود و اجازه نمی‌داد بره بیرون و وقتی خودش می‌رفت سر کار از اون ورِ در چوب کبریت می‌ذاشت لای در که اگه دخترم باز کرد درو بفهمه باز کرده درو. بهت‌زده گفتم ینی دخترتون نتونسته تو این هفت سال پسره رو بشناسه؟ چرا با یه همچین موجود شکاکی ازدواج کرده خب؟ بعد تو دلم گفتم یا شایدم پسره تو این هفت سال دختره رو خوب شناخته. اون وقت چرا با دختری که بهش شک داره ازدواج کرده؟ به من چه اصلاً. 

24. کتاب «منطق صوری» خوانساری، صفحه‌ی 15: «قانون لغتی است یونانی که در اصل لغت به معنی مسطره یعنی خط‌کش است»... مسطره، خط‌کش. کلیدواژه‌ای که دستتو می‌گیره و از تونل زمان ردت می‌کنه و پرتت می‌کنه تو حال و هوای یه پست، دو تا کامنت، یه ایمیل، چهل دقیقه می‌گذره و هنوز صفحه‌ی پونزدهی و به اون ایمیل فکر می‌کنی. ایمیلی که هنوز گاهی می‌خونیش.

25. بدون شرح:

۴۹ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1182- از مهارت‌هایمان بگوییم

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۱۷ ق.ظ

اون آزمون استخدامی دانش‌بنیان یادتونه؟ اول یه پیش‌آزمون گرفتن که با شخصیتمون بیشتر آشنا بشن. شدن. بعد یه آزمون شخصیت‌شناسی پنج‌ساعته گرفتن و بیشتر تر آشنا شدن. به همین سوی چراغ مودمون که البته چند ماهه خاموشه و بسته می‌خریم همه‌مون، پنج ساعت همین جوری چارزانو وسط پذیرایی نشسته بودم و لپ‌تاپ جلوم بود و داشتم سوالاشونو جواب می‌دادم. فکر کنم پونصد تا تست بود. بل بیشتر. سوالاشون اینجوری بود که مثلاً فرض کنید تو اداره یا شرکت تو یه جلسه نشستید و دست یکی می‌خوره و چای یا قهوه یا حالا هر چی که براتون آوردن کوفت کنین می‌ریزه روی لباستون. واکنشون چیه؟ روز اول کاری چی می‌پوشین؟ خواستین رئیستونو ببینین کجا خفتش می‌کنین و از این سوالا. چند تا؟ گفتم که. پونصد تا؛ بل بیشتر. یه آزمون عمومی و اختصاصی هم در راستای شغلی که انتخاب کرده بودیم ازمون گرفتن. تو درسای عمومی کمتر از همه درصد ادبیاتم بود. چرا؟ بی‌شعورا فقط سوال املا داده بودن. از کجا؟ از آثار مصنوع و متکلف قرن چهار و پنج هجری. بعد فکر کن ریاضی و کامپیوتر و زبان هم عمومی محسوب میشه برای اینا. درصدای اختصاصیم خوب نبود. چرا؟ چون کتابایی که باید می‌خوندمو پیدا نکردم بخونم و اصن فرصتشو نداشتم بخونم و با اطلاعات عمومی‌م جلو رفتم. بعد الان نتایج اومده و دعوت به مصاحبه شدم. کِی؟ اسفند. اگه شانس منه که روز و ساعتِ کنکورم. کجا؟ هم تهران، هم تبریز. قراره برم؟ رفتنشو که میرم؛ ولی خب وقتی معلوم نیست دکترا کجا قراره قبول شم و اصن قبول میشم یا نه، کار هم رو هواست دیگه. از اولشم رو هوا بود البته. میرم که ببینم چه جوریه و چیا می‌پرسن. یه فایل 19 صفحه‌ای هم برای هر کی فرستادن که توش در مورد شخصیت و صفات کلیدی هر کی نوشته. از اینا که میگن ISTJ هستی و فلان و بهمان. بعد یه سری پیشنهاد هم در راستای بهبود شخصیت آدم دادن به آدم. برای من اینا رو پیشنهاد دادن:



آزمونِ DISC حرف اول این چهار رفتاره: Dominance (برتری‌طلبی)، Influence (تاثیرگذاری)، Steadiness (ثبات) و Compliance (تطابق)‌. حالا چرا پست گذاشتم و مصدع اوقاتتون شدم؟ والا پیام دادن که خواهشمند است کلیه داوطلبان (اعم از کسانی که به مصاحبه دعوت شده‌اند، افرادی که رزرو شده‌اند و همچنین افرادی که به مصاحبه دعوت نگردیده‌اند) از منوی سمت راست صفحه کاربری، وارد قسمت "مهارت‌ها" شوند و کلیه توانمندی‌های خود شامل توانایی‌های عمومی و تخصصی، نرم‌افزارهای عمومی و تخصصی، دانش‌های فنی، مهارت‌های فردی و اجتماعی، ابزارهای مربوط به شغل و... را در آن قسمت وارد نمایند. و من چند روزه هر چی فکر می‌کنم مهارتی جز کشتنِ سوسک به ذهنم نمی‌رسه.

۴۷ نظر ۲۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱۷۷- تهران

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ق.ظ

۱. ساعت شش و شش دقیقه، تهران، راه‌آهن

شش ماه و شش روز پیش همین جایی که الان ایستادم، گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره‌ی چهارصد و نمی‌دونم چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی، تو یه کوپه‌ی چهارتخته، توی واگن شماره‌ی چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه ۴۴۴۴۴۴. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونه‌ام و رفتم تو لاک خودم. حالا برگشتم. شش ماه و شش روز بعد، ساعت شش و شش دقیقه، تو یه کوپه‌ی شش‌تخته. 

۲. ساعت هشت، ایستگاه استاد معین، عکس پرینت، خوابگاه طرشت و پارک طرشت

از سال اول کارشناسی، هر چند وقت یه بار از هر کدوم از رویدادهای مهم و خاطره‌انگیز زندگی‌م یه چند تا عکس انتخاب می‌کردم و می‌دادم عکس‌پرینت چاپ کنه. اینترنتی سفارش می‌دادم و در واقع آپلودشون می‌کردم. و از اونجایی که نمایندگی‌ش بغل خوابگاهمون بود، حضوری تحویل می‌گرفتم و هزینه‌ی پست هم می‌موند تو جیبم. نزدیک هفتصد هشتصد تا عکس تا حالا چاپ کردم و هنوز در حال چاپم. از وقتی دونه‌ای دویست تومن بود، تا الان که ۶۷۵ تومنه. یکی از عکسا رو برای عملیات روز شنبه می‌خواستم و بقیه برای خودم بود. عکس‌های فرهنگستان، دورهمی با دوستام، سفر، عید، تولد، عروسی و هر صحنه‌ی خاطره‌انگیزی که بخوام بذارمش تو آلبومم و هر از گاهی ورق بزنم و روحم شاد شه. حواسم به ساعت نبود و وقتی رسیدم عکس‌پرینت دیدم کارمندا هنوز نیومدن و فقط آقای مستخدم تو بود که اونم تازه رسیده بود. با خوش‌رویی درو برام باز کرد و گفت ساعت کار اینجا هشت و نیمه و زود اومدی. گفتم پس برم نیم ساعت دیگه بیام. پرسید اومدی سفارشتو تحویل بگیری؟ گفتم آره. یه چند تا عکس سفارش داده بودم. سفارش شماره‌ی ۲۱۶۴۱۶. هفت هشت ده دیقه‌ای کمد انبوه از سفارشاتو گشت و آخر سر یه بیست و یک، شصت و چهار، شونزدهی یافت که از آن من نبود و به اسم یه آقاهه بود. گفت مطمئنی همین شماره بود سفارشت؟ ایمیلمو دوباره چک کردم و ضمن عذرخواهی و طلب پوزش، گفتم مثل اینکه تهش چهاردهه نه شونزده :دی. بنده خدا دوباره گشت و منم در حال فرورفتن داخل زمین بودم از شدت خجالت. عکسا رو گرفتم و رسیدو امضا کردم و تشکر و خدافظی. خدا خیرش بده. مِهرِ عکس‌پرینت هفت ساله به دلمه، ولی با برخورد امروز ایشون محبتم فزونی یافت و بیش از پیش شد به این مجموعه.

بعد همونجا وسط خیابون داشتم هول‌هولکی عکسا رو می‌دیدم. انگار نه انگار که خودم گرفتم و خودم آپلود کردم و عکس خودمه. انقدر برام جذابیت و تازگی داشت. آدمم نشدم با اون تجربه‌ی به باد رفتن عکسام. سال‌های اول دانشگاه عکسای مدرسه‌مو داده بودم برای چاپ و همچین که تحویل گرفتم باز کردم تو خیابون ببینم و چشتون روز بد نبینه از دستم لیز خوردن و همه‌شون ریختن رو زمین و باد بردشون :دی. چهل و یکی عکس سفارش داده بودم. چهل تاشو پیدا کردم و یکی‌شم انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. که بعد از کلاس برگشتم و دوباره اون منطقه رو گشتم و دیدم یکی پیداش کرده و ریزریزش کرده گذاشته گوشه‌ی دیوار. منم برداشتم چسبوندم و الان هر موقع آلبوممو ورق می‌زنم و می‌رسم به اون عکس، یاد اون روز می‌افتم و اینکه پشت دستمو داغ کرده بودم تو خیابون عکس نبینم. ولیکن توبه کردم که دگر می نخورم، به جز امشب و فردا شب و شب‌های دگر.

کوچه‌ی بغل عکس‌پرینت خوابگاه دوره‌ی کارشناسی‌م بود. یه سر رفتم اونجا که از جلوش رد شم تجدید خاطره بشه. بعد مثل قدیما چنانکه گویی دارم میرم دانشگاه، به مسیرم ادامه دادم و الان اومدم نشستم پارک نزدیک دانشگاه و صبونه می‌خورم. یه عده هم دارن برای خودشون ورزش می‌کنن. این پارکو دوست دارم. قرارامو معمولا تو همین پارک می‌ذاشتم. بغل خوابگاه بود و خوش‌مسیر. وقتایی که بابا میومد تهران براش صبونه آماده می‌کردم و میومدیم همین جا می‌خوردیم. یه بارم رفتیم کله‌پزی نزدیک خوابگاه پسرا اونجا صبونه خوردیم. من البته فقط عکس می‌گرفتم و سعی می‌کردم به دل و روده‌م مسلط باشم نیاد تو دهنم. خدایی درک نمی‌کنم چشم و مغز و زبان و گوش و حلق و بینی یه گوسفند چه طور انقدر جذابیت دارن برای بعضیا. جذابیتش اصن بخوره تو فرق سر من، سوال اساسی‌م اینه وقتی سرشو می‌پزن، محتویات بینی‌ش نمی‌ریزه بیرون؟ اونم خوشمزه است ینی؟

۳. ساعت ۱۰، مترو شریف

این بیچاره‌هایی که کتاب به دست و سرشون تو جزوه صبح پنج‌شنبه دارن میرن دانشگاه یحتمل میانترم دارن.

و جا داره یادی بکنم از کتابخونه‌ی طرشت که توی پارک طرشته و من امتحان ریاضی و مباحث کرل و دیورژانسو اینجا برای امتحان خوندم. یه بارم با سحر رفتیم امامزاده‌ی بغل کتابخونه. باید تحقیق کنم ببینم این طرشت کیه که این همه چیز میز به اسمشه.

اون شرکته که یه مدت توش کار می‌کردم بغل مترو شریفه. اومدم از جلوش رد شم هم خاطرات کاری تجدید بشه هم برم عملیات بعدی رو به انجام برسونم.

۴. ساعت ۱۰:۵۹، سر کوچه‌ی نرگس اینا

۵. ساعت ۱۳، در حال سورپرایز کردن مریم بابت تولدش، با یک فقره ساعت هوشمند، خونه‌ی نرگس اینا، حاضرین: نرگس، نگار، مینا، من و مریم

۶. ساعت ۱۴، کم‌کم می‌خوایم میز ناهارو بچینیم.

۷. ساعت ۱۴:۳۰، داریم ناهار می‌خوریم.

۸. ساعت ۱۵، کماکان داریم ناهار می‌خوریم. نرگس برای هفت نفر اندازه‌ی هفتاد نفر غذا درست کرده. سوپ، قرمه‌سبزی، اردک، سالاد ماکارونی، یه چند جور سالاد دیگه و مخلفات!

۹. ساعت ۱۵:۳۰، بچه‌ها دارن ظرفا رو می‌شورن و غذاها رو به داخل یخچال منتقل می‌کنن. منم دارم ثبت می‌کنم خاطراتو. ناظر کیفی و فنی هم هستم :دی

۱۰. ساعت ۱۶، با همکاری لادن و فاطمه (تأکید کرد ازش اسم ببرم و تگش کنم) و نگار و مریم و مینا و زهرا (زهرا خودش نبود، ولی کادوش بود) نرگسو به سورپرایزانه‌ترین شکل ممکن با کادوهامون غافلگیر کردیم و بعدشم ازش خواستیم فیلم عروسی‌شو بیاره نشون‌مون بده.

۱۱. ساعت ۱۶:۳۰، کماکان داریم فیلم می‌بینیم و چای دارچینی می‌خوریم و نرگس ازمون می‌خواد میوه پوست بکنیم ولیکن نمی‌کنیم. چون تا خرخره ناهار خوردیم و جا نداریم.

۱۲. ساعت ۱۷، داریم متفرق میشیم. 

۱۳. ساعت ۱۷:۳۰، دارم ایستگاه امام خمینی خط عوض می‌کنم برم خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا

۱۴. ساعت ۱۸، تو قنادی‌ام و دارم شیرینی‌های مورد علاقه‌ی خودمو برمی‌گزینم بخرم برای دخترخاله اینا :دی و نیز یه جعبه شکلات برای عملیات روز شنبه (همون عملیاتی که یه عکسم چاپ کردم براش. ارجاع به بند ۲)

۱۵. ساعت ۱۹:۳۰، با دخترخاله اینا داریم می‌ریم تهران‌گردی. خسته‌ام :( جنازه‌ام به‌واقع :(

۱۶. ساعت ۲۱، ذرت مکزیکی و آیس‌پک، میدون ولیعصر

۱۷. ساعت ۲۲، اولین باره میام پارک ساعی. اینجا پر مجسمه‌ی حیواناته. کنار مجسمه‌ی جغد عکس گرفتم و داریم برمی‌گردیم خونه. هوا سرده و منم نه کاپشن آوردم با خودم نه پالتو. امیدوارم سردتر نشه :(

۱۸. ساعت ۲۳ پنج‌شنبه، با تمام وجود خوابم میاد. از سه صبح بیدارم.

۱۹. ساعت ۷:۱۰ بیدار شدم تندتند (سه چهار دیقه تا طلوع نمونده بود) نماز صبمو خوندم و گور بابای کنکور گویان می‌خوام برای یه بارم که شده صبح جمعه رو تا لنگ ظهر بخسبم!

۲۰. ساعت ۸:۴۵، ولیکن هنوز بیدارم و خیره به سقف. و دارم فکر می‌کنم تو این یه ساعت چند تا تست می‌تونستم بزنم. تف به ذات کنکور کلاً. دیشب خواستم مثل فیلمای وطنی با روسری بخوابم، دخترخاله نذاشت که خیالت راحت؛ هیشکی نمیاد این اتاق. بعد من امشب همه‌ش خواب می‌دیدم در اتاق باز میشه و ملت هی میان اینجا و منو بی‌حجاب می‌بینن. جالبه من اصن تو خواب دغدغه‌ی حجاب ندارم و اولین بارم بود خواب اسلامی می‌دیدم. یه بار خواب دیدم خندوانه دعوتم کرده و منم موهامو با یه کش ساده بسته بودم و در برنامه‌شون حضور به عمل رسونده بودم.

بلند شم یه کم درس بخونم :(

۲۱. چرا من از دیشب هر چی اینترنت مصرف می‌کنم حجم بسته‌م تموم نمیشه؟ حتی حجم شبانه‌م هم ثابته و کم نمیشه. تا ساعت ۹ صبح اینجوریه. آیکون تفکر در راستای چرایی و چگونگی این امر

۲۲. سردرد و ژلوفن!

۲۳. ساعت ۱۳، سبزی‌فروشی سر کوچه‌ی دخترخاله اینا. تو لیستی که دستمه نوشتم نیم کیلو گشنیز و شوید، سیر تازه چهار پنج شاخه، یه کیلو سبزی قرمه‌سبزی، شنبلیله کم بذاره. اگه اینا رو نداشت نیم کیلو تره و جعفری. خیار اگر خوب بود (پرسیدم خوب ینی چی؟ دخترخاله گفت بوته‌ای باشه خوبه، درختی خوب نیست. و بنده تا بدین سن نمی‌دونستم خیار دو جوره و خوب و بد داره)، یک کیلو.

۲۴. ۱۶:۳۰ سر سجاده‌ی نماز ظهر (شما یاد نگیر و اول وقت بخون). دیروز با بچه‌ها بحث نماز شکسته بود و حواسم بود که نماز خونه‌ی نرگس اینا رو شکسته بخونم. امروز یادم رفت و نشکوندم و دوباره خوندم. تهرانِ عزیزم، وقتی نمازامو اینجا شکسته می‌خونم احساس غریبی می‌کنم باهات :(

۲۵. چرا با بسته‌ی ایرانسلم فقط تلگرام باز میشه و با بسته‌ی همراه اولم همه چی؟ و چرا اینستاگرامم فقط به شرط فیلترشکن باز میشه؟ چرا خب آخه!؟

۲۶. ساعت ۱۹، گفتن کجا بریم امشب؟ گفتم پارک لاله. خوابگاه ارشدم بغل پارک لاله بود و کلی خاطره داشتم تو این پارک. تجدید شدن :)) تیم شیما اینا هم تو پارک بودن. دیدمشون، ولیکن نرفتم احوالپرسی کنم.

۲۷. فردا راهپیمایی‌ای چیزی قراره رخ بده؟ اداره‌جات و دانشگاه‌ها تعطیل نباشن یه وقت. به خدا کلی کار دارم.

۲۸. ساعت ۷:۳۰ شنبه، نماز صبم با چند دیقه تأخیر قضا شد. تف به ریا، ولی این اتفاق هر چند صد سال یه بار می‌افته. 

۲۹. ساعت ۸، تو مترو نشستم و منتظرم خلوت شه سوار شم. با اینکه منِ نی قلیون حجم قابل توجهی رو اشغال نمی‌کنم، ولیکن له که میشم. نمیشم؟ یقیناً میشم اگه الان سوار شم.

۳۰. ساعت ۸:۳۰، کماکان توی مترو. راننده گفت دو تا ایستگاه بعدی نگه‌نمیداره و اونایی که مقصدشون اون دو تا بود سوار نشدن و سواره‌ها هم پیاده شدن با بعدی برن. با این حرکت خیرخواهانه و انسان‌دوستانه‌ی راننده موجبات سوار شدن من فراهم شد و هم اکنون عازم شریفم برای گرفتن تعدادی کتاب از کتابخونه‌ش، برای خودم، ولیکن به اسم مریم و نرگس و لادن.

۳۱. بخوای بری شریف، هم می‌تونی ایستگاه شریف پیاده شی، هم ایستگاه حبیب‌اله هم استاد معین. ایستگاه شریف نزدیک در اصلی دانشگاه نیست ، ولی بغل کتابخونه مرکزیه و خب منم دارم میرم کتابخونه. ولیکن دانشجوهایی که در حال تحصیل در این دانشگاه نیستنو از این در به سختی راه میدن تو. به واقع از هر صد باری که از این در خواستم برم تو، ۹۸.۲ دفعه‌ش نتونستم. الانم دارم شانسمو امتحان می‌کنم.

۳۲. ساعت ۸:۴۵، رسیدم. ینی الان هر کی آنلاین باشه و اینو بخونه و ایستگاه شریف هم باشه می‌تونه دیدگانش رو به جمال من منوّر کنه. و چه سعادتی!

۳۳. وای باورم نمیشه حتی کارت شناسایی هم نخواست ازم. با کلمه‌ی عبور «من فارغ‌التحصیل شدم» نگهبانه لبخندی مهربانانه و زد و گفت بفرمایید. خجسته بااااااد اییییییین پیروزی. ایییییین پیروزی خجسته باد! البته نگهبان دم در آقا بود و یه ورودی بیشتر نداشت. تا جایی که یادمه در ورودی پسرا و دخترا جدا بود قبلا و نگهبان دخترا خانوم بود. الان اون خانومه نبود.

۳۴. ساعت ۹، طبقه‌ی اول کتابخونه مرکزی. ۹:۳۰، طبقه‌ی دوم. از ده تا کتابی که می‌خواستم دو تاش رفرنس بود و نمیدن (نباید هم بدن خب)، یکیش گم و گور شده بود و معلوم نبود اشتباهی کجا گذاشته بودن که نه امانت بود نه تو کتابخونه. یکیشم تا دیروز امانت نبود و امروز گرفته بودن. می‌دونین این ینی چی؟ ینی یکی هست که یه همچین موقعی کتابایی که من لازم دارمو لازم داره. ینی یه رقیبِ احتمالا شریفی و قدر قدرت دارم.

۳۵. ساعت ۱۰. اومدم دانشکده منتظر بچه‌هام جلسه‌شون تموم شه بریم کتابا رو بگیریم. مسئول کتابخونه گفت به دانشجوهای دانشگاه‌های دیگه کتاب نمی‌دیم. من الان دانشجوی دانشگاه‌های دیگه محسوب میشم. گفت ولی یه طرح غدیر هست که عضو باشی میدیم. گفتم اصن اسم اینی که می‌گین رو نشنیده بودم. دارم با در و دیوار دانشکده تجدید خاطره می‌کنم. یه دختره اومد ازم پرسید ۳۰۸ جنوبی کجاست؟ می‌خواست تمریناشو تحویل تی‌ای بده. الهی بمیرم براش. تمرین تحویلی یکی از عذاب‌های اخرویه که در دنیا اجرا میشه روی آدم. گفتم همین روبه‌رو ۳۰۸ جنوبیه. به واقع من الان روبه‌روی اتاق ۳۰۸ جنوبی که همون عرشه باشه نشستم. مریم گفت ۱۱ تموم میشه جلسه‌شون. فکر کنم بهتره برم کتابخونه و تو این فاصله چار صفه کتاب بخونم. لابد الان رقیبم هم داره مطالعه می‌کنه :دی

۳۶. فعلا کتابخونه‌ام. اومدم نشستم کنار مسئول بخش مراجع. قبلا بغل قفسه‌ها میز و صندلی‌هایی برای دانشجویان تعبیه شده بود که دیگه نیست انگار. مریم نیومده هنوز. سپرده بودم به آقای پ. که پرس‌وجو کنه و اگه امروز جلسه‌ی تصویب بود خبر بده که برم. الان زنگ زد گفت هست. باید تا ۲ خودمو برسونم فرهنگستان. با هشت جلد کتاب. از شانس من هر دانشجوی دکترا هشت تا کتاب می‌تونه بگیره و مریم هم دکتراست و کلا امروز رو شانسم. در راستای پایان‌نامه‌م با دکتر حداد کار مهمی دارم و پیداش نمی‌کنم. دیگه گفتم یا باید برم خونه‌شون برای کلاس مثنوی، که هر هفته پنج‌شنبه‌هاست و دیروز صبح باید می‌رفتم، یا تو این جلسه‌های تصویب معادل‌های فارسی که هر دو هفته یه باره و از شانس من این هفته هم هست شرکت می‌کردم. برم ببینم این سری چیا رو می‌خوان تصویب کنن.

۳۷. ساعت ۱۱:۵۵. مریم نیومده هنوز و من دارم از بی‌خوابی می‌میرم به واقع. تازه می‌خواستم خونه‌ی مطهره و امممم چی صداش کنم خانمِ مهدی رو؟ خب الان من نمی‌دونم می‌تونم از خانومش تو خاطراتم اسم ببرم یا اسم همسر فرد جزو اطلاعات شخصی فرد محسوب میشه. خودش تو وبلاگش اسمشو گفته ها، ولی خب ما اینجا خانم مهدی صداش می‌کنیم. حالا بعداً منم که شوهر کردم، شما خواستین از شوهرم اسم ببرین تو خاطراتتون، آقای نسرین؟ نه خب همون مراد صداش کنین. بعدشم اینکه چرا شما باید با شوهر من خاطره‌ی مشترک داشته باشین که اسم ببرین اصلاً. بله عرض می‌کردم. قرار بود برم خونه‌شون. با مطهره اینا همسایه‌ن و خب از اونجایی که مطهره هم‌کلاسیم بود با مطهره راحت‌ترم و گفتم اول برم مطهره رو ببینم، بعد با مطهره بریم خونه‌ی اونا. هماهنگم کرده بودم همسراشون سر کار باشن اون موقع. ولی خب امروز کلی کار دارم و نرسیدم برم. مطهره هم کلاس داره فکر کنم و سختش میشه اگه الان برم. از همه مهم‌تر اینکه برای عکسی که چاپ کردم قاب عکس دلخواهمو پیدا نکردم هنوز. عکس نرگس و مامانشو (مامان نرگس میشه خانم مهدی :دی) از پروفایلشون کش رفتم و چاپ کردم. پنج‌شنبه برای همین رفته بودم عکس‌پرینت. حالا درسته مهدی هر صد سال یه بار وبلاگمو می‌خونه، ولی امیدوارم یه امروزو نخونه و سورپرایزم به فنا نره. دنبال قاب عکس با طرح گل نرگسم. نرگس که یادتونه؟ دختر مهدی. همین تیر ماه به دنیا اومد و یه پست اختصاصی هم براش نوشته بودم. 

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/1103

۳۸. ساعت ۱۲، انگار کار مریم خیلی طول می‌کشه. خواستم برم کارت دانشجویی‌شو بگیرم، مسئول کتابخونه گفت نمیشه و خودش باید بیاد. حالا اگه نمی‌گفتم کارت خودم نیست نمی‌فهمیدا. دیگه چی کار کنم که نمی‌تونم صداقتو زیر پا بذارم و خدشه‌دارش کنم. کتابا رو گذاشتم تو پلاستیک تحویل مسئول کتابخونه دادم و به مریم گفتم هر موقع کارش تموم شد بره کتابخونه کتابا رو بگیره و بذاره همون جا، عصر برگردم برشون دارم. 

۳۹. ساعت ۱۲:۳۰، ایستگاه طالقانی. در حال حاضر پنج تا دست‌فروش در فاصله‌ی یه متری‌م هستن و در حال مخ‌زنیِ مشتریانن. مترو تا حدودی خلوته و صندلی گیرم اومده. اون چند نفری هم که ایستادن جَوونن و حاضر نیستم بلند شم جامو بدم بهشون. یه پسره اومده واگن بانوان خودکار می‌فروشه. خودکارش از ایناست که با پاکن پاک میشه. شبیه مداد نیست، چون پاکنشم فرق داره. نمی‌دونم چه جوریه. یه دونه سه تومن، دو تا پنج هزار. یه خانومه هم فتیر (شایدم فطیر) می‌فروشه. ضمن تبلیغات، داشت طرز تهیه‌شم توضیح می‌داد و می‌گفت خانومای آذری می‌دونن فطیر چیه. من به عنوان یک بانوی آذری اولین بار اسم فطیرو تو وبلاگ مهدی که جنوبیه خوندم و اولین بارم امسال که شمال رفته بودیم، برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) سراب نگه‌داشتیم و اونجا خریدیم خوردیم. من بای‌دیفالت چیزای جدیدو دوست ندارم مگه اینکه خلافش ثابت بشه. فطیرم اولش فکر کردم دوست ندارم. ولی خوردم و نمردم و خوشمزه هم بود. نمی‌دونم سوغات کجاست دقیقاً. ولی واس ماس به هر حال.

۴۰. ساعت ۱۳، متروی حقانی، زیر سایه‌ی درختان باغ‌موزه‌ی روبه‌روی فرهنگستان. هم باغه، هم موزه‌ی تانک و موشک و اینا. باغ‌موزه‌ی دفاع مقدسه فکر کنم. دو سال آزگار مسیر هر روزه‌ی من به فرهنگستان این باغ‌موزه بود. از مترو تا فرهنگستان یه ربع پیاده راهه. این مسیر باغ‌موزه تاکسی نداره. پیاده نخواین بیاین باید دم در مترو سوار ون بشین از اتوبان بیاین. پر شدن ون ده بیست دیقه طول می‌کشه معمولا. برسم، اول میرم نمازخونه بعد کتابخونه بعدشم تا خدا چی بخواد.

۴۱. ای وایِ من. گفتم قبل نماز و کتابخونه یه سر به منشی دکتر بزنم وقت بگیرم برای فردا پس فردا. دیدم دکتر داره ناهار می‌خوره. گفت یه دیقه واستا ناهارم الان تموم میشه... استرس گرفتم...

۴۲. ۱۳:۲۷، دفتر ریاست. منتظر تموم شدن ناهار رئیس. دستام از استرس می‌لرزه موقع تایپ این سطور.

۴۳. یه کم صحبت‌های شخصی کردیم و منم که صحبتام خاطره‌طوره. خوشش اومد و گفت خاطرات مربوط به زبان و فرهنگستانتو بنویس بیار برام. آدرس وبلاگمو بدم بهش؟! :))))

۴۴. الان جلسه‌ام. استاد شماره‌ی ۳ و ۵ و ۸ هم هستن. با جناب هوشنگ مرادی کرمانی همزمان وارد اتاق شدم و همه به احترام ایشون برخاستن و خب منم به معیت ایشون حال کردم. دورترین صندلی نسبت به صندلی ریاست نشستم الان. دقیقاً روبه‌روی دکتر :دی نه ناهار خوردم نه نماز نه کتابخونه... ای وایِ من! عشقم استاد شماره‌ی ۱۱ هم اومد. خب دیگه. جلسه رسمیه. الان گوشی‌مو می‌گیرن می‌کنن تو حلقم.

۴۵. ساعت ۱۴:۴۵، یکی از اساتید شریف که اخیراً استاد ممتاز شدن هم اینجان. ملت بابت این مقام ازش شیرینی میخوان. تو این استکانای کمرباریک برامون چای آوردن. نیم ساعت پیش، یکی تو اتاق رئیس خوردم و این دومیه. جلسه هم قراره دو ساعت طول بکشه. بیرونم نمیشه رفت. یه بطری آبم تو مترو خوردم. متوجه هستین که چی میخوام بگم؟ 

۴۶. ساعت ۱۵:۳۰، بازم چای آوردن. از طرفی گشنمه، از طرف دیگر معده‌م و دل و روده و کلیه‌هام دارن منفجر میشن، و نکته‌ی مهم‌تر آنکه نیاز دارم یه چیزی تو مایه‌های چای که محرک مغز و اعصابه بخورم خوابم بپره. اینایی که شما الان می‌خونید زیر میز تایپ میشن :))

۴۷. ساعت ۱۶:۱۵، تموم شد. الان هم گشنمه هم نمازم داره قضا میشه هم سرویس بهداشتی روبه‌روی اتاق استاد شماره‌ی یازدهه، هم با همه‌ی اساتید سلام و احوالپرسی کردم جز ایشون. و هم اینکه الان پیش خانم ت. ام و دارم یه سری اسناد مهم ازش می‌گیرم و اگه نگیرم دیگه دستم بهش نمی‌رسه بگیرم.

۴۸. ساعت ۱۶:۴۵، نمازخونه‌ی فرهنگستان نشستم روبه‌قبله دارم نون و پنیری که برای صبونه‌م تدارک دیده بودمو می‌خورم. نزدیک نمازخونه یه سرویس هست برای خانوما که کلیدش پشت در نمازخونه است و همیشه قفله. و همگان از محل اختفای کلید آگاه نیستن. اونو برداشتم و خودمو از مرگ حتمی نجات دادم. تا شش باید خودمو برسونم شریف که کتابارو بگیرم. این در حالیست که الان آقای پ. بالا منتظرمه که راجع ایده‌هاش و وبلاگ اصطلاح‌شناسی و مباحثی از این دست باهام مشورت و تبادل نظر کنه. نمی‌خوام هم بگم بیا تو مسیر صحبت کنیم. خلاصه یه سر دارم هزار سودا.

۴۹. ساعت ۱۷:۴۰ متروی حقاقی. بدیِ مسیر فرهنگستان اینه که برای رفتن، حداقل چهار تا دونه تاکسی پیدا میشه، ولی مسیر برگشت یه‌طرفه است و باس پیاده برگردی تا مترو. باغ‌موزه‌م این موقع شب خلوت و تاریکه و دیگه راهی نمی‌مونه جز اتوبان. از خستگی پای چپ و کتف چپم باهم دارن کنده میشن. اگه برم ببینم مسئول کتابخونه رفته همونجا نفت می‌ریزم رو خودم، هم خودمو آتیش می‌زنم هم کتابخونه رو. 

۵۰. ساعت ۱۸:۱۰، ایستگاه امام خمینی. باید پیاده شم. الان اینا رو توی واگن بانوان می‌نویسم. در شرایطی که از شش جهت در محاصره‌ام.

۵۱. ساعت ۱۸:۳۴، نرگسو دیدم سر کوچه

۵۲. ساعت ۱۸:۳۵، دم در نگهبانی. آیا راهم خواهد داد؟

۵۳. ساعت ۱۹، ایستگاه امام خمینی، به سمت خونه‌ی دخترخاله. کتابا رو گرفتم. در کمال ناباوری ساعت کار کتابخونه تا ۱۸:۴۵ بود و من ۱۸:۴۴ رسیدم اونجا. نگهبان دم در دانشگاهم نه کارت خواست نه چیزی پرسید. خداوندگار عالم را هزاران مرتبه شکر که ظهر مریم نتونست بیاد بگیره. ظهر می‌گرفتم، هشت تا کتابو چه جوری می‌خواستم ببرم فرهنگستان؟ من حیث المجموع از وزن خودمم بیشتره وزن این کتابا. و نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا اینجاست که من اینا رو یه بار دیگه باید کول کنم برگردونم شریف.

۵۴. یه خانومه تو مترو داشت زیتون می‌فروخت. زیتوناشو سپرد به من که بره تبلیغات کنه و اونایی که دستش بودو بفروشه. ولی برنگشت. منم داشتم پیاده می‌شدم و سپردمشون به یه خانوم دیگه.

۵۵. ساعت ۲۰، اگه فکر کردین چون روز سختی داشتم همچین که رسیدم خونه، تخت گرفتم خوابیدم سخت در اشتباهید. دخترخاله یه بشقاب آش دوغ داده دستم و سین جیمم می‌کنه ببینه معیارام برای ازدواج چیه و آیا کسی رو زیر سر! دارم یا خیر. و اخیراً آیا خواستگار داشتم یا نه . اگه آره چرا بهشون گفتم نه. بعد فکر کن می‌پرسه دوست داری اسم شوهرت چی باشه. اونم الان که نصف مغز و بدنم از کار افتاده و از خستگی نای حرف زدن ندارم. دقیق‌تر که فکر می‌کنم نای تایپ هم ندارم...

۵۶. ۶ صبح یکشنبه، با چشمانی که به زور باز میشن، با دست چپی که از کار افتاده و فقط با راست میشه تایپ کرد و درد زانو! دارم شصت هفتاد پست نخونده‌ی دیروزو می‌خونم و کامنت می‌ذارم براتون. ماشالا ۹۸.۲ درصدتونم سیاسی نوشته بودین.

۵۷. جلسه‌ی دیروز فرهنگستان خیلی خوب و مفید بود. تقریبا همه‌ی اساتید ما که اونجا هیئت علمی بودن و تخصصشون به جلسه مربوط بود تو جلسه بودن. جلسه‌ی تصویب واژه‌های علم اصطلاح‌شناسی بود. دقیقاً همون مباحثی که دو سال در موردش بحث می‌کردیم و دغدغه‌مون بود. اصطلاح‌شناسی هم مثل زیست‌شناسی و زمین‌شناسی علمه و کلی لغت خارجی داره که معادل باید براشون ساخته بشه. مثلا دزیگنیشن، یکیشه که کلی بحث شد و بازنمود و برنمون و یه چند تا معادل دیگه پیشنهاد کرده بودن و رأی‌گیری می‌کردن. یکی از بحث‌های مهم هم سر معادل ترمینولوژی بود که چندین ساله یه عده میگن واژه‌گزینی و یه عده هم میگن اصطلاح‌شناسی. روی کارت دانشجویی و مدرک ما هر دو رو نوشتن. هر گروه که این معادل‌ها رو پیشنهاد داده دلایل منطقی خودشو داره. حالا چون این موضوع زیادی تخصصیه و خارج از حوصله‌ی وبلاگه، بگذریم. نتیجه‌ی کار خوب بود و اساتید ما راضی بودن از آرای کسب شده و انگار حرفشون به کرسی نشسته بود. اینا تو یه تیم بودن و اصطلاح‌شناسی رو قبول داشتن و یه چند نفر از عزیزان هم واژه‌گزینی رو. جالب‌ترین بخش جلسه هم اونجایی بود که در مورد بودجه بحث شد. فرهنگستان تو این بیست سال، برای ۶۰ هزار واژه‌ی علمی و تخصصی، معادل فارسی تصویب کرده (هر سال میانگین سه هزار تا). اولین سال، دویست و شصت هفتاد تا مصوبه داشته و این گزارشو ابلاغ می‌کنه جایی. حالا بماند کجا. بعدشم هر سال روی چند هزار تا واژه کار می‌کنن. یه عده اخیراً اعلامیه‌های اعتراض‌آمیز نوشتن که چرا فرهنگستان برای هر واژه دوازده میلیون بودجه می‌گیره. حتی بیشتر. اونجا تو جلسه بودجه رو (که تازه همه‌ش برای واژه‌گزینی نیست و صرف کارهای دیگه‌ی زبانی هم میشه) تقسیم به دوازده میلیون تومن کردیم و دیدیم اگه حقیقت داشته باشه، با این بودجه دویست و شصت هفتاد تا واژه میشه تصویب کرد. ینی چی؟ ینی طرف رفته آمار بیست سال پیشو گرفته و بودجه‌ی امسالو تقسیم به آمار اون موقع کرده. ینی همون دویست و شصت هفتاد تای بیست سال پیش. تازه بودجه‌ی کل فرهنگستانو تقسیم به این مقدار واژه کرده، در حالی که اونجا نزدیک بیست تا بخش مجزا داره و بودجه بین این بخش‌ها تقسیم میشه و فقط یکی از بخش‌ها واژه‌گزینیه.

۵۸. ساعت ۱۱:۳۰، دارم میرم فرهنگستان. یه چند تا کتاب باید از کتابخونه می‌گرفتم که دیروز فرصت نشد. عصر شاید برم از خوابگاه نگار هم بازدید به عمل بیارم.

۵۹. امروز تولد خاله‌ی هشتادساله‌ی باباست. مامان همین دخترخاله‌ای که الان خونه‌شم. دیگه جدی جدی امسال هشتاد سالو تموم کرد و رسماً میشه خاله‌ی هشتادساله صداش کرد. زنگ زدم تبریز و بهش تبریک گفتم. کلی ذوق کرد و خوشحال شد. نوه‌های خودش برنامه‌ای نداشتن انگار. فکر کنم زنگ هم نزده بودن بهش. یحتمل خبر هم نداشتن. من بودم، یه جشن کوچیک می‌گرفتم براش. دو سال پیش که دایی بابا فوت کرد، همه از تبریز اومدن اینجا برای مراسم. کمِ کمش ده تا ماشین با پلاک ۱۵ سر کوچه‌ی دایی اینا بود. برای چهلم دیگه نشد با ماشین بیان. ۱۰ دی بود. زمستون بود و اوضاع جاده‌ها خوب نبود. یه چند نفر با هواپیما اومدن و قرار شد من برای هیژده نفر بلیت قطار بگیرم. رفتنی (در واقع درست‌ترش اینه که بگم اومدنی) چهار تا چهارتخته گرفتم و یه تکی برای خودم و یه تکی برای یکی از آقایون. کلی نمودار و جدول کشیده بودم محارم رو باهم بندازم و تو کوپه راحت باشن. اون شب همه‌شون شماره‌ی شناسنامه و تاریخ تولدشونو برام فرستادن که اینترنتی بگیرم. موقع خرید بلیت فهمیدم تولد خاله‌ی هشتاد ساله‌ی بابا ۱۰ دی، ینی همون شبی هست که تو قطاریم. اون یکی خاله‌ی بابا هم اومده بود و تولد اونم ۱۰ دی بود. از اون موقع یادم مونده این شب خاطره‌انگیز. کل واگنو گذاشته بودیم روی سرمون :)) انگار نه انگار میریم مراسم چهلم. برگشتنی من موندم تهران (دانشجو بودم دیگه! کلاس داشتم) ملت برگشتن، چه برگشتنی! تا عمر دارن یادشون نمیره :)) بلیت چهارتخته تموم شده بود و شش‌تخته گرفتم براشون. همه‌شونم چاق و هیکلی! برگشتنی خیلی تنگ شده بوده جاشون ظاهراً. ینی تا برسن تبریز، نفرینم کرده بودن :دی

۶۰. ساعت ۱۲:۳۰، مسجد جامع خرمشهر :))) بهتون گفته بودم یکی از تفریحات سالمم کشف مساجد و تجربه‌های جدید معنویه؟ :دی خب الان میگم. داشتم می‌رفتم فرهنگستان و موقع اذان رسیدم همون باغ‌موزه‌ای که دیروز در موردش نوشته بودم. یه مسجد بغل پارکه که دو سال آزگار از جلوش رد شدم و یه بارم سرمو بلند نکردم اسم مسجدو بخونم. دوره‌ی ارشدم زیاد و دوره‌ی کارشناسی‌م یه وقتایی پیش میومد که صبح تا شب بیرون باشم و دنبال جایی برای ادای فریضه‌ی نماز. معمولاً وضو می‌گرفتم می‌رفتم بیرون که اگه موقع اذان از جلوی مسجدی رد شدم، سرمو بندازم پایین برم تو ببینم چه خبره و چجوریه و نمازمم بخونم. در کل از تنوع و تجربه‌های جدید استقبال می‌کنم. خلاصه که مسجد جامع خرمشهرم الان و دارم برنامه‌ی صبونه‌ی فردا رو با منیره تنظیم می‌کنم.

۶۱. ساعت ۱۳:۳۰، کتابخونه‌ی اینجا کتابایی که می‌خوامو نداره.

۶۲. ساعت ۱۴، منتظرم مسئول آموزشمون بیاد، یه سری مسائل آموزشی رو باهاش مطرح کنم و چند تا سوال ازش بپرسم.

۶۳. ساعت ۱۴:۳۰، چقدررررررر این آدم با شعور و خیرخواه و ماهه آخه! مسئول آموزشمونو عرض می‌کنم. مسئول به تمام معناست. همیشه به من میگه شما جای خواهر کوچیکمی.

۶۴. ساعت ۱۵، سرویس (اتوبوس) فرهنگستان. عمداً سوار سرویس شدم آقای ر، بابای ریحانه رو ببینم. نخواستم تو فرهنگستان مزاحم کارش بشم. الان کنارش نشستم و داریم در مورد پروژه‌ی روز سه‌شنبه صحبت می‌کنیم. ازش حال ریحانه رو هم پرسیدم؛ گفت صنایع شریف قبول شده. خوشحال شدم براش. فکر کنم بابای ریحانه نمی‌دونه منم شریفی بودم یه زمانی. چند ماه پیش یکی به اسم شیما کامنت گذاشته بود که شیمی شریف قبول شده و منم گفته بودم هر موقع اومدم تهران نمونه‌سوال‌های شریفو میارم می‌ذارم جاکفشی شماره‌ی ۴۴ مسجد. ولی خب از اونجایی که این خواننده اسم و آدرس و ایمیل و شماره از خودش برجای نذاشته، می‌ذاشت هم من ارتباط برقرار نمی‌کردم، به بابای ریحانه گفتم که اگه میشه شماره‌ی ریحانه رو بده بهم که فردا که میرم شریف، نمونه سوالای ریاضی و فیزیکو بدم بهش، یا یه جوری باهاش قرار بذارم و با واسطه یا بی‌واسطه برسونم دستش. ریحانه رو که یادتونه؟

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/751

۶۵. ساعت ۱۵:۱۵، از مترو دو تا کلیپس خریدم برای عمه‌هام. هشت سال مقاومت کردم از مترو چیزی نخرمااااا. ولی خب نمی‌خوام یه وقتی حسرتش به دلم بمونه که من هیچ وقت هیچی از دستفروشای مترو نخریدم.

۶۶. به برکت فیلتر شدن تلگرام، دارم از امکانات پیامک گوشیم استفاده می‌کنم. برنامه‌ی فردا ان شاء الله بدین شرح است: صبح با منیره، ظهر با مطهره، بعد از ظهر با مامان نرگس. جولیک اگه صدای منو می‌شنوی بعد از غروب، تو مترو هم با شما (و تو ای جولیک! بدان و آگاه باش که اولین مجازی‌ای هستی که می‌خوام ببینمت)

۶۷. ساعت ۲۳، دخترخاله می‌فرمایند یکی هست به شدت پولدار و به شدت خوشتیپ، ولیکن دیپلم. دنبال یکی مثل توئه. آیا وکیلم؟ (مراد تو رو خدا دست بجنبون دارم از دستت میرماااا! هی بختم شل میشه و هی می‌خواد وا شه و من هی دارم گره‌شو محکم‌تر می‌کنم. تو هم انگار نه انگار)

۶۸. ساعت ۲۳:۳۰، داریم شام می‌خوریم و دخترخاله با تمام قوا تا تونسته توی ماکارونی پیاز ریخته و خب منم پیاز دوست ندارم. یه چند تا شو جدا کردم گذاشتم گوشه‌ی بشقابم. بعد دیدم خسته‌ام. خیلی هم خسته‌ام. آنچنانکه نای تفکیک پیاز از ماکارونی رو نداشتم. فلذا بی‌خیال شدم و خوردم. و نمردم.

۶۹. ساعت ۷ صبح دوشنبه. شصت تا وبلاگِ نخونده هم برای امروز داشتم که درون‌مایه‌ی ۹۸.۲ درصدشون فیلتر شدن تلگرام بود. الان من نمی‌دونم به مقاومتم ادامه بدم و با فیلترشکن برم تلگرام، یا سروش نصب کنم؟

۷۰. ساعت ۸، سروش نصب کردم. از حدود پونصد مخاطبی که دارم ۳۸ نفر سروش داشتن پیش از من.

۷۱. ساعت ۲۰:۰۸ لحظه‌ی وداع با جولیک! (مترو، ایستگاه دانشگاه سابق :|)

۷۲. ساعت ۵:۳۰ از مطهره، علی (پسرش)، مامان و خاله‌ی نرگس و خود نرگس؟ خیر، خود نرگس خواب بود، خداحافظی کردم و راهی مترو شدم. شماره‌ی جولیکو نداشتم. تا به حال ندیده بودمش و تلگرام با فیلترشکن هم گشوده نمی‌شد. و آی‌دی‌ش در اون شرایط به‌کار نمیومد. به امید کامنتی از سوی وی، سری به اینجا، یعنی بیان زدم. شماره‌شو برام کامنت گذاشته بود. ذوقمندانه پیام دادم «سلام. شباهنگم :دی عجله نکن من x6ام هنوز. با آرامش به کارت ادامه بده تا برسم. می‌تونی یه کم بیشتر بمونی شرکت؟ تا هفت می‌رسم ایشالا». و چنین پاسخ داد: «سلام. ای ای ای خدا رو شکر. داشتم کم کم نگران می‌شدم. تا هفت می‌رسی x1؟ x6 کدوم خطه؟ می‌خوای اگه از سمت کلاهدوز میای من یه ایستگاه برم عقب، x0 وایسم یه کمم تاریخ شفاهی داشته باشیم؟» گفتم «آره می‌رسم. x6 غرب تهرانه. نزدیک کرج. از ارم سبز میام و از x4 رد میشم که برسم امام خمینی و بعدشم وارد خط تجریش میشم. مسیرم اینه ولی می‌تونم مسیرمو منحرف کنم سمت x1 که تا ساعت ۷ به هم بپیوندیم». یه ربع بعد کامنت گذاشتم هفت می‌رسم x4. جواب داد طبق کامنتت هفت می‌رسی x4 یا طبق اس ام است هفت می‌رسی x1؟ گفتم وقتی اسمس می‌زدم نشسته بودم ایستگاه x6 و فکر می‌کردم الانه که قطار بیاد سوارم کنه. یه ربع گذشت و نیومد. بعد وقتی کامنتو جواب می‌دادم قطار اومد. در واقع یه ربع از آنچه پیش‌بینی کرده بودم عقب افتادم. جواب داد خب پس من میام x2 وامیستم که تو نخواد خط عوض کنی. خوبه؟ چندی مونده به هفت میام x2، خط دو، به سمت فرهنگسرا. گفتم زودتر از هفت نیا. هر کی زود رسید، بره بشینه سمت واگن بانوان، دست چپ. گفت قبوله :دی

۱۸:۵۳ پیام دادم راهتو ادامه بده بیا x4. من داشتم منفجر می‌شدم! (وقتایی که صبح تا غروب بیرونم به این مشکل دچار میشم :دی)، x4 اومدم بیرون برم سرویس بهداشتی مترو (بعضی ایستگاه‌ها بیرونشون یه همچین امکاناتی رو در اختیار بشریت قرار میدن). گفتم اگه تهِ مسیرت همینجاست تو هم بیا بیرون مترو. گفت باشه میام x4.

ساعت ۷ پیام دادم خب من به زندگی برگشتم :))) حالا فرض کن مشتمو بستم و گرفتم سمتت. تو یکیش اسنکه، یکیش ذرت. کدوم دستمو انتخاب می‌کنی؟ اون دستی که توش چیه؟ گفت اسنک. دیروز ذرت خوردم :)) و در ادامه افزود: x4 اسنکیش جمع کرده رفته ها.

به آقای اسنکیِ x4 که جمع نکرده بود و نرفته بود گفتم دو تا اسنک لطفاً. گفت تموم شده.

۱۹:۰۶ پیام داد من به قطار شیش و پنجاه و پنج نرسیدم :( نشستم x1 تا قطار بیاد. جواب دادم دارم میام سمت x2.

۱۹:۱۶ پرسید کجایی همکنون؟ و اذعان کرد اگه نصفه شب رسیدی خونه بگو تقصیر جولیک بود.

گفتم ایستگاه x2ام. پیاده شدم. تو چی؟ 

واکنش جولیک، بعد از اینکه x2 پیاده شدم: نیا نیا نیاااا. من تو راه x5ام! وای نههههه. متوقف شو! ایمپریو! پتریفیکوس توتالوس! نهههه. بگو که x5ای. لطفا بگو نرفتی x2. بگو اینا همه‌ش دروغه. جواب دادم جلوی اسنک‌فروشی x2ام. برگرد x3. منم میام x3 :دی

۱۹:۲۶ پیام داد رسیدم. :نفس نفس و دقایقی بعد افزود: یا من x3 نیستم یا اینجا که هستم سمت چپ نیست یا تو x3 نیستی یا اونجا که هستی راسته :دی

١٩:٣١ پیام دادم یه دیقه‌ی دیگه چشمت به جمال دختری روشن میشه که دو تا اسنک دستشه. و چنین شد.

۷۳. جولیک رو پیش از این ندیده بودم، ولی پارسال که برای کارهای خوابگاهم رفته بودم بهشتی یه سر به دانشکده‌ی برق و کامپیوترشونم زدم نگارو ببینم. اون روز جولیک پست گذاشته بود تو نمازخونه‌ی دانشکده داریم کد می‌زنیم. بعداً کاشف به عمل اومد اون لحظه که من جلوی آسانسور همکف بودم، ایشونم اونجا بودن. اولین مجازیا و بلاگرایی که از نزدیک دیده بودمشون هم‌دانشگاهیام بودن (به جز شن‌های ساحل که هم‌دانشگاهی نبودیم، ولی دایی محترمش استادراهنمای هم‌اتاقیم بود :دی). اسنک به دست از قطار پیاده شدم. از قبل برنامه‌ای برای اولین دیالوگ‌هامون در آغازین لحظه‌های دیدار نداشتم. پس بی‌مقدمه نشستیم به خوردن اسنک‌ها. حرف زدیم و بعدشم جعبه‌ی فیلای جولیکو باز کردیم. جعبه‌ی نیمه‌جانی که ششصد کیلومتر راهو کوبیده بود و اومده بود تهران و همه‌ی این شش روز هم تو کیفم بود. محتوی شش قلاده! فیل بندانگشتی! که اسم شش تا ایستگاه x1 تا x6 رو با دلیل و منطق روشون گذاشتیم. بعد دو بسته پاستیل مهندسی و زبان‌شناسانه به علاوه‌ی نیم متر مارشمالو تقدیمم شد که موجبات ذوقمو فراهم کرد. ولیکن اصن فضا فضای عزیزم‌گویی و وای گلم مرسی و فدات و قربونت و بوس نبود. نمی‌دونم چرا اصن بهش نمیومد اینا رو بهش بگم. سعی می‌کردم رسمی نباشما، ولی یکی تو ناحیه‌ی فرونتال مغزم نشسته بود و هر چند ثانیه یه بار یادآوری می‌کرد جدی باش. رسمی باش. چرت و پرت نگو. در پایان یادی کردیم از بانوچه که دو روز دیگه تولدشه. یادداشتی نوشتیم براش که سند مکتوبی باشه جهت یادبود وی. عکسی هم گرفتیم از یادداشت مذکور تا برای متولد عزیز ارسال گردد. ارسال گردیدنشو گردیده، ولیکن سین نشده هنوز. بانوچه اگه صدای منو می‌شنوی سینش کن :دی

۷۴. می‌دونید که تهران الان شلوغ پلوغه و نمیشه از هر مسیری رفت‌وآمد کرد. به همین دلیل، این چند روزه جرئت نکردم برم انقلاب و ولیعصر. هر چند روز آخری که امروز باشه مجبورم برم و خواهم رفت. کار مهمی دارم. دیروز برای علی (تقریباً یک‌ساله) و نرگس (دقیقاً شش‌ماهه) می‌خواستم اسباب‌بازی بخرم و نتونستم. صبم منیره نتونست بیاد شریف. اوضاع قمر در عقرب بود. خدا بگم چی کارشون نکنه که تظاهرات کردنم بلد نیستن :| بله عرض می‌کردم. من ولی به هر حال باید می‌رفتم و کتابای کتابخونه رو پس می‌دادم. نشستم از همه‌شون عکس گرفتم. نمی‌تونستم با خودم ببرم تبریز یا کپی کنم. اولاً به اسم خودم نبودن و دو هفته بیشتر نمی‌تونستم امانت ببرم. از اونجایی که یکی از کتابایی که می‌خواستم نبود و دست یکی امانت بود، فهمیدم حداقل یکی هست اونجا که لابد اونم کنکوریه و بعید نبود همینایی که دستم بودو رزرو کنه و نتونم تمدیدشون کنم. هم اینکه سنگین بودن، هم اگه کپی می‌کردم باز سنگین بودن. هشت جلد کتاب، میانگین هر کدوم سیصد صفحه. عکس گرفتم از همه‌شون :| زیرا که شهرمون از این کتابا نداشت و کلی دنبالشون گشته بودم بخرم و گشتم نبود، نگرد که نیست. سه تاشو از طبقه‌ی اول کتابخونه گرفته بودم پنج تاشو از طبقه‌ی دوم. اون سه تای طبقه‌ی اولو تحویل کتابخونه دادم. آقاهه نگاه به سیستم کرد و گفت ۳۳۶ روز تأخیر داری. فکر کردم چون زود بردم پس بدم شوخی می‌کنه. لبخند زدم و چیزی نگفتم. جمله‌شو تکرار کرد. دیدم نه، کاملا جدی و طلبکاره. گفتم من اینا رو شنبه گرفتم. یادتون نیست دوستم اومد به اسم خودش برای من گرفت؟ گفت به هر حال ۳۳۶ روز تأخیر داری! گفتم آقااااا شما تاریخ تحویلو یه سال پیش زدی آخه. گفت خب چون یه سال پیش گرفتی. من دیگه حرفی نداشتم واقعاً. عجله هم داشتم و ناهار خونه‌ی مطهره دعوت بودم و دیرم شده بود. گفتم واقعاً نمی‌تونم بیشتر از این توضیح بدم و قانعتون کنم. و رفتم طبقه‌ی دوم. مسئول اونجا تاریخ این پنج تا رو درست نوشته بود. برگشتم به آقای طبقه‌ی اول گفتم آقای طبقه‌ی دوم تاریخ شنبه رو زده و شما شنبه‌ی پارسالو لابد. لطفاً تصحیح کنید که بعداً مشکلی برای دوستم که کتابا به اسم اونه پیش نیاد.

۷۵. تو همون کوچه‌ای که بند ۵۱، ساعت ۱۸:۳۴ نرگسو دیده بودم، دوباره نرگسو دیدم. این بار ۱۲ ظهر، در حالی که داشتم می‌رفتم کتابخونه کتابا رو تحویل بدم. اگه قرار می‌ذاشتیم سر کوچه‌ی منتهی به دانشگاه فلان ساعت همو ببینیم باید چند ماه قبلش برنامه‌ریزی می‌کردیم.

۷۶. ساعت ۸:۵۸ سه‌شنبه. از بسته‌ی یه هفته‌ای همراه اولم ۱۸ مگ مونده. همین الان یهویی پنج گیگ ایرانسل خریدم. ایرانسلی شو! دنیاتو تغییر بده :|

۷۷. رفته بودم ایرانداک گواهی یا سابقه‌ی کارمو بگیرم. ظاهراً رئیسم ناخوش احوال بودن و نیومده بودن. وقتی زنگ زدم که من ایرانداکم و رسیدم کلی عذرخواهی و ابراز شرمندگی کرد. آخه خودش این روز و ساعت رو پیشنهاد داده بود. دیگه نشد ببینمش. یه کم زود رسیده بودم و می‌خواستم برم شیرینی فرانسه، یه چیزی هم بگیرم براش دست خالی نباشم. خوب شد منیره به موقع رسید ایرانداک و دیگه نرفتم برای شیرینی. کادوی جغدیمم آورده بود. برای مصاحبه‌ها به درد می‌خوره یه همچین گواهیایی. که خب موند برای یه وقت دیگه که بیام تهران.

۷۸. ساعت ۱۴، سه‌شنبه. برای یه مأموریت فوق سرّی اومدم دانشگاه الزهرا. دانشکده‌ی ادبیاتم الان. به راستی که دانشگاهشون شبیه دبیرستان دخترونه است.

۷۹. ساعت ۲۰:۲۶، یکشنبه. مطهره: فردا کى میاى ایشالا؟ من: چه ساعتی خونه‌ای؟ صبح میرم شریف منیره رو ببینم و بعدش آزادم. مطهره: ناهار منتظرت باشم دیگه؟ من: خیلی دوست دارم ناهار باهم باشیم ولی از صمیم قلبم نمی‌خوام به زحمت بیفتی. مطهره: نه عزیزم من با بچه اصلا نمی‌تونم تدارک آنچنانى بچینم. نگران نباش. ساعت چند با منیره قرار دارى؟ می‌خوام ببینم کى حدودا منتظرت باشم. من: ۱۰ می‌خوایم باهم املت بزنیم :دی شما کی ناهار می‌خورین؟ تا یک برسم خوبه؟ مطهره: خوبه. منتظرم. منیره هم اگه میومد بیارش. من: بهش گفتم. به نرگس و نگار و مریم هم گفتم میام خونه‌تون. گفتن خیییلی دوره. من میام بعد بهشون میگم که دور بود یا نه. چون زهرا این سری نتونست بیاد خونه‌ی نرگس، ایشالا اسفندم می‌خوایم دور هم باشیم. اون موقع میایم می‌بینیمت. 

۸۰. ساعت ۲۱:۳۰، من: فردا خونه‌ای دیگه؟ ایشالا اول میام مطهره رو ببینم، بعد از ظهر باهم میایم خونه‌ی شما دور هم باشیم. مامان نرگس: خیلی خوشحال میشم. خوش می‌گذره حتما.

۸۱. ساعت ۱۲:۱۰، دوشنبه. درحالی‌که گیر مسئول حواس‌پرت کتابخونه افتادم و هیچ جوره حاضر نیست متوجه بشه من این کتابا رو یه سال پیش نگرفتم و پریروز گرفتم، من: یه کم دیر می‌رسم مطهره. انقلاب تا آزادی شلوغ بود. منیره هم نتونست بیا‌د دانشگاه. دنبال قاب عکسم. عکسشونو چاپ کردم که بذارم تو قاب. طرفای شما همچین چیزی پیدا میشه یا برم آزادی؟ مطهره: قاب عکس اینجا نه ولى وردآورد داره که بلد نیستی. شلوغ کردن باز؟

۸۲. ساعت ۱۲:۳۱. من: ایستگاه‌های متروی طرفای انقلابو بستن کلا. الان استاد معینم اینجا عکاسی زیاده. از اینجا می‌گیرم. وردآورد که پیاده شدم بیام بیرون سوار چی بشم؟ مطهره: اتوبوساى شهرک دانشگاه.

۸۳. ساعت ۱۳:۳. مطهره: کجایی؟ من: من هنوز آزادی‌ام. قاب عکس پیدا نکردم.دارم میام از ورداورد بگیرم. مطهره: ورداورد اتوبوساش فرق داره با شهرکااا گم میشى یه وقت.

۸۴. ساعت ۱۳:۸. من: الان متروام دارم میام سمت ارم سبز. آزادی پر ماشین پلیس بود. ترسیدم انقلاب برم. خیلی بد شد. تو ناهارتو بخور یه دورم با من می‌خوری. مطهره: حواست باشه قطاراى تندرو رو سوار نشى. من: اتفاقا می‌خواستم تندرو سوار شم زود برسم :))) یادم نبود نگه‌نمیداره وسطا. الان ارم سبزم. پرس‌وجو می‌کنم از ملت ببینم عادیه یا تند. مطهره: ورداورد میرى؟ من: وردآورد از ایستگاه متروش خیلی دوره؟ خب شهرک سوپری و قنادی هم نداره ینی؟ از شانس خجسته‌ی من قطار الان تندروئه و باید منتظر بعدی بمونم. مطهره: نه دور که نیست. قنادى، ورداورد داره. سوپرى داره شهرک. برای من چیزى نخریا. ماشینم ندارم امروز که بیام دنبالت باهم بریم. من: حالا بذار مسیر بدون ماشینو یاد بگیرم سری بعد با ماشین میام. برای تو یه بسته شکلات گرفته بودم که از فرط گرسنگی چند تا شو خودم تو مترو خوردم :)) مطهره: :)) همون شکلاتو ببر براشون. خودتو اذیت نکن. دیگه ورداورد نرو. من: نه آخه من می‌خوام خودمو اذیت کنم :دی این شکلاتا تا برسن شهرک تموم میشن.

۸۵. ساعت ۱۴:۷، من: مطهره من الان وردآوردم. میرم سوار اتوبوس شهرک شم. گاو و گوسفند و شترارو آماده کن.

۸۶. ساعت ۱۴:۲۳، رسیدم و پیاده شدم.

۸۷. ساعت ۱۵:۳۳، مامان نرگس: سلام عزیزم کجایی پس؟ من: سلام. خونه‌ی مطهره. علیو یه ساعت بخوابونیم میایم. خسته است خیلی بی‌قراره. مامان نرگس: خب بیاید اینجا بخوابونیدش. من: خیلی بدخوابه داره زمین و زمانو به هم می‌ریزه.

۸۸. ساعت ۱۵:۴۵، از مطهره آدرس چند تا سوپری رو گرفتم برم برای مامان نرگس یه چیزی بگیرم. قاب عکس و اسباب‌بازی برای بچه‌ها که نشد، گفتم لااقل یه جعبه شیرینی و شکلات بگیرم. بیشتر مغازه‌ها بسته بود از شانس من. خوشبختانه روز قبلش برای مطهره شکلات گرفته بودم و مطهره می‌گفت بیا همینو ببر برای مامان نرگس :دی نمی‌خواست زحمتم بشه و برای یه جعبه شیرینی برگردم این همه راهو. ولی خب برگشتم :دی و اولین سوپری بسته بود. یه کم پایین‌تر، یه سوپری دیگه بود که باز بود خدا رو شکر.

۸۹. ساعت ۱۶:۱۶، اسمس دادم مطهره که باورت میشه اون سوپریه بسته باشه؟ علی خوابید؟ مطهره: نه. بیا. کجایی؟ من: تو راه‌پله. همکف. الان می‌رسم. نمازم مونده هنوز. بخونم بعد بریم.

۹۰. ساعت ۱۶:۵، منیره: امروز الان جایی هستی که حدود یک ساعت اونجا باشی بتونم برات بفرستم جغدتو؟ بازم معذرت می‌خوام که امروز نتونستم بیام. من: تا شش شهرک دانشگاه شریفم پیش مطهره. بعدشم تا هفت تو متروام. کاش خودتم می‌تونستم ببینم. برای جغد که نیومدم تهران. منیره: عب نداره ایشالا یه وقت دیگه همدیگه رو می‌بینیم. شاید من اومدم تبریز. می‌ترسم این یکی‌م ندم الان بهت، بمونه رو دستم (پارسال یه لیوان جغدی برام خریده بود و انقدر نرفتم بگیرمش که خودش استفاده کرد). 

۹۱. ساعت ۱۶:۱۶، منیره: خب پس آدرس اونجا رو به علاوه لوکیشنشو برام بفرست من می‌فرستم برات. فکر کنم نیم ساعت بعد ارسالم برسه دستت. من: آدرسش دوره برات. وردآورده. غرب تهران. من فردا ساعت ۱۱ ایرانداکم. چهارراه ولیعصره. بفرست اونجا. یا خودت بیا‌. اصن بگو خودم بیام شرکت. منیره: خب پس فردا حدود ساعت ۱۱ همونجا می‌رسونم دستت. حالا یا خودم میام یا می‌فرستم برات. ما که جامون تو دانشگاهه ولی خیلی روزا اونجا نیستم. من: اگه رفتی دانشگاه بگو من بیام پیشت، چون تا ۱۱ بیکارم اگه نه که می‌سپرم به نگهبان ایرانداک که تحویل بگیره. تا ۱۲ اونجا پیش دکتر ب. ام.

۹۲. ساعت ۶:۴۶، صبح سه‌شنبه، سحر: «سلام نسرین جونم، خوبی زیباا؟ کلاسمون امروز تشکیل نمیشه. رو این حساب، با توجه به جو انقلاب فکر نکنم دیگه دانشگاه بیام. از امروز میرم کتابخونه ملی. فردا یا هر روز دیگه‌ای که اونجا بودی بیا ببینمت». باهم قرار صبونه داشتیم از شنبه. ولی به خاطر شلوغیا هی قرارمون کنسل شد و عقب افتاد. جواب دادم: «سلام خانومی. صبحت به خیر. بمونه یه وقتی که اوضاع آروم بشه. دوستت دارم». و چنین پاسخ داد: «باشه. من بیشتر دوستت دارم». دوشنبه صبح با منیره هم قرار صبونه داشتم که به خاطر شلوغیا کنسل شد و قرار شد سه‌شنبه ایرانداک چند دیقه همو ببینیم و جغدمو ازش بگیرم.

۹۳. ساعت ۸:۳۵، صبح سه‌شنبه، من: امروز می‌تونیم همو ببینیم الهام؟ یا هنوز کارات تموم نشده و بمونه برای بعد؟ الهام: نمی‌دونم، شاید تا قبل از ۱۱ تموم شه، شایدم تا قبل از ۱. الان می‌تونی بیای پست میدون ولیعصر؟ دستبندات امانتن، امروز بهت بدمشون.

۹۴. ساعت ۸:۵۶، دارم وسایلمو جمع می‌کنم. از دخترخاله اینا که خداحافظی کنم دیگه برنمی‌گردم خونه‌شون. کارای امروزمو که انجام بدم میرم راه‌آهن. من: الهام همین الان نمی‌تونم. وسیله‌هامو جمع نکردم هنوز. ولی اگه تا ۱۰ اونجا باشی میام. الهام: فکر کنم تا ۱۰ هم هستم. محض احتیاط، إن شاءالله ۹.۵ دوباره اعلام وضعیت می‌کنم. من: خوبه. منم تا نه و نیم می‌تونم وسیله‌هامو جمع کنم. قراره برم تئاتر شهر. الهام: یعنی یه قرار دیگه هم همون ساعت داری که به خاطرش باید بری تئاتر شهر؟ یا همون ساعت ۱۱ ایرانداک رو منظورت بود؟ سؤالم در راستای اینه که یه وقت اخلالی در برنامه‌هات ایجاد نکرده باشم. من: نه. ایرانداک ایستگاه تئاتر شهر مترو هست. ساعت ١١ باید برم ایرانداک.

۹۵. ساعت ۹:۲۸، الهام: روی صندلیای انتظار طبقه اول نشستم. ۱۷ نفر مونده تا نوبتم بشه. وقتی جواب اولین اس‌ام‌اس امروزتو دادم، ۶۳ نفر مونده بود تا نوبتم بشه.

۹۶. ساعت ۹:۲۹، الهام: الان ۱۵ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۷. ساعت ۹:۳۴، الهام: ۱ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۸. ساعت ۹:۳۹، الهام: نوبتم شد.

۹۹. ساعت ۱۰:۳، منیره: من حول و حوش ۱۱ شایدم مثلا ۵ یا ۱۰ دقیقه زودتر میام چهارراه ولیعصر. این ایرانداک کجاشه که بیام اونجا دو دقیقه ببینمت؟ من: چشمی بلدم. خروجی پنج یا شش مترو سمت انقلابه. دارم با مترو میام من. منیره: باشه پس می‌بینمت. حدودا چه ساعتی می‌رسی؟ من: ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از سمت دروازده دولت میام با خط ارم سبز. 

۱۰۰. ساعت ۱۰:۱۲، الهام: اگه از متروی میدون ولیعصر میری تئاتر شهر، فکر کنم قرارمون تو مترو باشه بهتره. البته فکر کنم تو با خط تجریش-کهریزک (خط ۱) تو دروازه دولت خط عوض می‌کنی به سمت تئاتر شهر، که در اون صورت همون متروی تئاتر شهر هم میشه همو دید و دوباره برگردم پست و دانشگاه تهران. هنوز کارم تو پست تموم نشده. من: به کارت ادامه بده ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از دروازده دولت میام (پیامی که برای منیره فرستاده بودمو براش کپی کردم). الهام: ده دقیقه به یازده رو منظورته البته فکر کنم. باشه، إن شاءالله. جلسه‌ی ایرانداک ساعت ۱۳ تموم میشه؟ آخه اینجا شناسنامه‌م رو ازم گرفتن، تا پسش نگیرم نمی‌خوام اینجا رو ترک کنم چون از بس بی‌نظمن و همچنین از بس شلوغه که می‌ترسم گم بشه، و مطمئن نیستم که تا ساعت ده دقیقه به یازده شناسنامه‌م رو بهم می‌دن یا نه. من: اونجا ‌حداکثر کارم یه ساعت طول می‌کشه. بعد خودمو تا ۲ می‌رسونم الزهرا. الهام: آره جلسه‌ی ۲ تا ۴ الزهرا رو یادمه. باشه، ۱۲ هم خوبه فکر کنم. البته اینجا فکر کنم کارم داره تموم میشه. دقیق‌ترش پنج دقیقه دیگه مشخص میشه.

۱۰۱. ساعت ۱۰:۳۶، من: منیره من رسیدم. تو مسیرتو با مترو ادامه می‌دی؟ برم بیرون سمت ایرانداک یا بمونم تو مترو؟ منیره: نه من با بی‌آرتی میام از سمت انقلاب. بیا بیرون. من ۱۰ دقیقه دیگه می‌رسم.

۱۰۲. ساعت ۱۰:۴۱، الهام: خب کار دومم تو پست، انجام شد. الان از متروی میدون ولیعصر میرم متروی تئاتر شهر، منتظرت می‌شینم.

۱۰۳. ساعت ۱۰:۴۵، من: الهام رسیدم. دارم میرم بیرون. صبح نشد منیره رو ببینم، داره با بی‌آرتی میاد اونم. الهام: من با مترو دارم میام. پس منم میام بیرون. بی‌آرتی آزادی-تهران‌پارس یا راه‌آهن-تجریش؟ من: تهران‌پارس. خروجی شش. الان رسیدم بیرون و آسمونو دیدم. الهام: البته من چون از خط قائم-آزادگان تردد نمی‌کنم، سمت قطارو اشتباه گرفتم فلذا دیرتر می‌رسم! ولی قبل از ۱۱ می‌رسم دم ایرانداک. یعنی مستقیم میرم دم ایرانداک.

۱۰۴. ساعت ۱۰:۵۱، من: منیره من از خروجی شش اومدم بیرون و یک دقیقه پیاده اومدم و الان جلوی ایرانداکم.

۱۰۵. ساعت ۱۰:۵۳، الهام: هنوز قطار نیومده، اگه نرسیده بودم، برو جلسه‌ی ایرانداک رو. فوقش دوباره ۱۲ میام دم ایرانداک! من حساب کردم دیدم یازده و دو سه دقیقه می‌رسم دم ایرانداک، که خب دیره. فلذا میرم بقیه‌ی کارای اداریم رو تو دانشگاه تهران انجام می‌دم و میام تئاتر شهر (اگه قراره از تئاتر شهر بری توحید و الزهرا)

۱۰۶. ساعت ۱۱، من: الهام منیره رسید و جغدشو داد و داره میره. دکتر ب. هنوز نیومده. میای؟ الهام: من همون پنج دقیقه به یازده از متروی میدون ولیعصر بیرون اومدم و الان تو بلوار کشاورزم، فلسطین. اگه برگردم، دیر می‌رسم و فایده نداره چون اون موقع به احتمال زیاد جلسه‌ت شروع شده و اون جوری نه می‌تونم ببینمت و نه کار خودمم انجام نمیشه. إن شاءالله بعد جلسه‌ت همو می‌بینیم. متروی تئاتر شهر خوبه؟

۱۰۷. ساعت ۱۱:۶، با دکتر ب. تماس گرفتم و متوجه شدم یه کم حالش خوب نیست و نیومده ایرانداک. کلی عذرخواهی کرد که یادش رفته بهم اطلاع بده کنسل شدن قرارمونو.

۱۰۸. ساعت ۱۱:۱۳، من: الهام دکتر ب. نبود. زنگ زدم خواب بود انگار. گفت مریض بودم یادم رفت بگم. حالا من بیام سمت تو؟ تا ۲ کلی وقت دارم. دقیقا کجا باید بیام؟ الهام: متأسفانه نمی‌دونم دقیقا کجا باید بیای، چون دانشگاه تهران خیلی بی‌نظمه و معلوم نیست کار من دقیقا تو چه بخشی می‌تونه حل شه. الان ساختمون مرکزی دانشگاه تهران تو سر خیابون قدس تو بلوار کشاورزم.

۱۰۹. ساعت ۱۱:۱۶، دارم میرم سمتی که الهام گفت. وقتی از جلوی مغازه‌ها رد میشم و قاب عکس و اسباب‌بازیا رو می‌بینم با حسرت نگاشون می‌کنم که چرا من دیروز ترسیدم و نیومدم از اینجا بخرم اینا رو. یه ماشین خوشگل و یه عروسک طلب علی و نرگس و یه قاب عکسم طلب مامان نرگس برای عکس بدون قابشون. اگه می‌دونستم اینجوری میشه رو تخته شاسی یا مگنت چاپ می‌کردم.

۱۱۰. ساعت کمی قبل از ۱۱:۲۹، یه موتوری یه چیزی گفت دور از شأن و شخصیت من؛ و رفت. شأن و شخصیت خودش که معلوم بود چقدر پست و اسفناکه. دعا کردم چند متر اون طرف‌تر با کله بره تو جوب و دست و پاشم اگه نشکست فکّش بشکنه یه مدت نتونه صحبت کنه. نمی‌دونم دعام مستجاب میشه یا نه.

۱۱۱. ساعت ۱۱:۲۹، من: الهام من الان خیابان قدسم. دم در دانشگاه. بخوام بیام تو راه میدن یا چه کنم؟

۱۱۲. حدودای یازده و نیم، بیست دیقه به دوازده چشممون بالاخره به جمال هم روشن شد. اول رفتیم بقیه‌ی کارای اداری الهامو انجام بدیم و بعدش نشستیم همکفِ اونجا و الهام از سه تا دستبند جغدی که قولشو بهم داده بود رونمایی کرد. با مصیبت و مکافات و سعی و تلاش فراوان و با کمک و همفکری هم، هر سه تا دستبندو بستیم به دستم و تا متروی انقلاب باهم بودیم. 

۱۱۳. ساعت ۱۲:۳۴، به ریحانه اسمس دادم (مرده شور بیاد تلگرامو ببره که اسمس‌های این یه هفته ورشکستم کرد) من امروز برمی‌گردم شهرمون. نتونستم برم شریف یا فرهنگستان. اینا نمونه‌سوالات پایان‌ترم ریاضی و فیزیکه. اگه بدم به دوستای تهرانی بیارن شریف یا فرهنگستان، یه ماه دیگه شاید بیارن. بدم به دوستم؟ گفت بله بله بدین. کتابایی رو که باید می‌رسوندم دست ریحانه (دختر آقای ر.) دادم به الهام که هر موقع فرصت کرد ببره شریف. توحید از هم خداحافظی کردیم. باید با بی‌آرتی خودمو می‌رسوندم پل مدیریت و از اونجا ده ونک و الزهرا.

۱۱۴. ساعت ۱۳:۱۶، الهام: بی‌آرتی مورد نظرو پیدا کردی؟ پایانه افشار-ترمینال جنوب رو باید سوار شی، به سمت پایانه افشار. و برگشتنی (یادداشت نگارنده: برگشتنی قیده و منظور الهام وقتیه که دارم از الزهرا برمی‌گردم) هم می‌تونی با همین بی‌آرتی بیای متروی توحید و بری راه‌آهن. از توحید به راه‌آهن رو بلدی یا بگم؟ من: آره. یه ایستگاه مونده تا پل مدیریت. الهام: خوبه پس دیرت نشد. سفرت هم به خیر و سلامتی :)

۱۱۵. ساعت ۱۳:۵۶، من: رسیدم الزهرا و اول رفتم نمازمو بخونم. موقع وضو باز کردم دستبندامو. دستبندایی که با کلی زحمت بسته بودیم.

۱۱۶. نمازخونه‌شون جهت قبله رو مشخص نکرده بود. اول فکر کردم به چهار جهت بخونم. یکیش درست از آب درمیاد بالاخره. بعد دیدم فرصت کمه و تصمیم گرفتم با جهت سایه و نور خورشید قبله رو پیدا کنم که خب هوا بارونی بود و خورشید اصن معلوم نبود. رفتم بیرون که از نگهبان دم در بپرسم. یه دختره تو نگهبانی بود و خود نگهبان نبود. ازش پرسیدم و وقتی برگشتم دیدم یه دختره هم داره نماز می‌خونه. همون جهتی که دختر توی اتاق نگهبانی بهم گفته بود.

۱۱۷. شاید باورتون نشه ولی یکی از موضوعاتی که من و جولیک داشتیم در موردش بحث می‌کردیم این بود که شهید باهنر خوش‌تیپه یا شهید بهشتی. بعد من می‌گفتم شهید بهشتی منو یاد آلمان می‌ندازه :دی

۱۱۸. ساعت ۱۶:۲۵، سه‌شنبه. من میگم فوبیای اتوبوس و بی‌آرتی دارم شما باور نکن. ینی حاضرم تا اون سر دنیا با مترو برم و سوار تاکسی و اتوبوس نشم. اصن هر چیز چهار چرخی اعصابمو خرد و خاک شیر می‌کنه. جلسه که تموم شد، از ملت پرسیدم از الزهرا تا راه‌آهن چجوری باید برم؟ گفتن با بی‌آرتیای ترمینال جنوب. سه و ربع سوار شدم و به قول خودمون «ها گت کی یتیشجاخسان!». ینی هی برو که برسی :)) از ایستگاه‌هایی رد شدیم که حتی اسمشونم به گوشم برخورد نکرده بود. یکیش کمیل بود. بقیه یادم نموند. بعد از یک ساعت، حتی بیشتر، از راننده پرسیدم هنوز نرسیدیم راه‌آهن یا رد کردیم یا من اشتباه سوار شدم؟ همه چی برام نامأنوس بود. گفت راه‌آهنو رد کردیم و شوشم رد کردیم حتی. داشت مسیر برگشت با اتوبوس و تاکسی رو می‌گفت بهم، که پنج دیقه بیشتر نیست. شوش مولوی راه‌آهن که یادتونه؟ شین میم ر :دی ولیکن اومدم متروی ترمینال جنوب، دارم میرم سمت تجریش که از ایستگاه‌های شوش، محمدیه (مولوی سابق)، خیام، پونزده خرداد، امام خمینی، سعدی رد شم و دروازه دولت خط عوض کنم سمت ارم سبز و فردوسی رو رد کنم برم تئاتر شهر پیاده شم و دوباره خط عوض کنم سمت آزادگان که برم منیریه و رازی و بعدشم راه‌آهن. وبلاگ یه همچین اسکولی رو می‌خونید شماها. ولی خب از اونجایی که بلیتم برای ۶ه، بد نشد. می‌رفتم راه‌آهن حوصله‌ام سر می‌رفت. واگنا خلوته و جا برای نشستن هست خوشبختانه.

۱۱۹. ساعت ۶:۱۵، صبح چهارشنبه. در شهری به نام گوگان، و نه گرگان، برای ادای فریضه‌ی نماز صبح نگه‌داشته و در همین حین منیره یه شعر فرستاده که بیت چهارمش سخته (و من در عالم خواب و بیداری فکر کردم مصرع چهارم منظورشه). گفته ویس بفرستم. ولیکن ملت خوابن و دارم آوانگاری می‌کنم براش.

من: الان تو قطارم ملت خوابن. صبح می‌خونمش برات.

‌ke har ke ra to begiri ze khishtan berahani

منیره: بیت چهارم نسرین

من: آهان. مصرع چهارم خوندم تو عالم خواب. تلفظ نظره مثل لحظه است. نگه‌داشتن برای نماز صبح. یه چند دیقه رفتم پایین. برای همین دیر جواب دادم.

chonan be nazreye aval ze shakhs mibebari del

ke baz minatavanad gereft nazreye sani

ینی یه جوری در نگاه اول دلبری می‌کنی که کار به نگاه دوم و سوم نمی‌رسه. طرف از دست میره دیگه.

۱۲۰.

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

۱۲۱. ۷:۳۰، راه‌آهن تبریز

۱۲۲. ۷:۴۵، با بی‌آرتی میرم. گم نشم و آبرسانو رد نکنم صلوات...

۱۲۳. ۷:۵۰. نشسته بودم. یه خانوم مسن سوار شد که جا برای نشستنش نبود. تا بلند شم جامو بدم بهش یه نفر دیگه پیشدستی کرد. والسابقون السابقون. اولئک المقربون!

۱۲۴. هر دو دیقه یه بار از همین خانوم مسنی که جا برای نشستنش نبود و الان کنار من نشسته می‌پرسم تا آبرسان خیلی مونده؟ جواب میده خیلی!

۱۲۵. ۸:۲۰. رسیدم، پیاده شدم و دارم از سنگک‌فروشی روبه‌روی برج بلور سنگک می‌خرم. این اولین باره که تو شهر خودمون سنگک می‌خرم.

۱۲۶. ۸:۳۵. خونه.

پایان

تا سه‌شنبه اینجام و پست جدید منتشر نمیشه. همین پستو هر چند ساعت یه بار ویرایش و تکمیل می‌کنم. برای افزایش ضریب امنیت و اطمینان، اینکه کجا میرم و چی کار می‌کنمو با چند ساعت تأخیر و پس از ترک موقعیتم خواهم نوشت تا خوانندگان پیش از من در محل حضور نیابند و شناسایی‌م نکنن :دی

۶۸ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1144- بیات‌نوشت4+رادیکال4 (این قسمت: فُرم)

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۵۸ ق.ظ

اعتبار گذرنامه‌ی من و بابا تموم شده بود. اینو وقتی فهمیدیم که بابا می‌خواست بره سفر و حواسمون نبود ماه‌ها از اعتبار پاسپورت‌ها می‌گذره. فرم درخواست گذرنامه‌ی جدید رو پر کردم و دادم به خانومی که مسئول وارد کردن اطلاعات به سیستم بود. در مقابل رشته و دانشگاه چیزی ننوشتم. یک جای خالی بیشتر نداشت و من نتونستم تصمیم بگیرم کدوم رشته و دانشگاهم رو اونجا بنویسم. در مقابل شغل هم چیزی ننوشتم. برگه رو گذاشتم کنار برگه‌ی بابا و شناسنامه‌ها و دادمشون به خانومه. شناسنامه‌مو باز کرد و اطلاعاتشو با فرم، تطبیق داد و اسممو پرسید. گفتم. گفت ولی تو شناسنامه‌ت طوری نوشته شده که سوسن می‌خونم اسمتو. گفتم ینی اون نقطه‌های نون و ی رو نمی‌بینید؟ گفت اگه اونا رو لحاظ نکنیم، سوسن خونده میشه؛ سریع اقدام کن و برو شناسنامه‌تو عوض کن. گفتم خب باید اون نقطه‌ها رو هم لحاظ کنید که سوسن خونده نشه. دیدم داره جلوی رشته و دانشگاهم می‌نویسه برق شریف. گفتم از کجا می‌دونستید اینو؟ یک لحظه حس کردم خیلی معروف و خفنم لابد. گفت اطلاعات پاسپورت قبلی‌تو چک کردم. اونجا اینو نوشتی. گفتم ولی دیگه من اونجا این رشته رو نمی‌خونم. گفت مهم نیست. راست می‌گفت. مهم نیست. آدرس خونه رو با آدرسی که بابا تو فرمش نوشته بود مقایسه کرد و خنده‌ش گرفت. گفت آدرس خونه‌تونو چقدر متفاوت نوشتین! خونه و پلاک همونه؛ ولی مسیرتون فرق داره. گفتم زاویه‌ی دیدمون به مسائل متفاوته کلاً. پرسید درس‌ت تموم شده؟ گفتم آره. گفت کار هم می‌کنی؟ نمی‌تونستم توضیح بدم کارم دقیقاً چیه. گفتم رسماً نه. گفت پس بنویسم بی‌کار؟ گفتم نه!!! گفت پس می‌نویسم خانه‌دار. گفتم نه!!! کلافه و سردرگم گفت پس چی بنویسم اینجا؟ گفتم بنویسید دانشجو. می‌دونم می‌خواست بپرسه مگه نگفتی درس‌ت تموم شده؟ ولی نپرسید. /تیر 96/

رشته‌های آزمون استخدامی هیچ وقت شامل حال من و گرایشم و شهرم نمیشه خداروشکر. چه لیسانس، چه ارشد. معلوم هم نیست دکترا کجا قبول بشم یا نشم اصلاً و از مهر 97 تهران باشم یا همین جا. برای همین پیگیر استخدام و کار نیستم زیاد. ولی از اونجایی که هوا را از من بگیر، آزمون و کنکور و امتحان را نه، تو آزمون استخدامی دانش‌بنیان شرکت کردم. من ویارِ امتحان دارم همیشه. الکی الکی رفتم دوباره کنکور ارشد دادم و قبول شدم. نه تنها ویار امتحان دارم، ویار قبول شدن هم دارم. ینی ببینم یه جا دارن آزمون آفتابه‌سازی می‌گیرن، میرم منابعشو گیر میارم می‌خونم میرم امتحان میدم و آفتابه‌ساز میشم. هر از گاهی به سرم میزنه برم جای این و اون امتحان بدم. مثلاً مبلغی بگیرم و تضمینی پزشکی قبول شم. حیف که یه کم غیراخلاقی به نظر می‌رسه این کار. به هر حال تو آزمون استخدامی دانش‌بنیان شرکت کردم. فکر هم نمی‌کنم اینجا همچین شرکت‌هایی باشه و حتی اگه باشه هم فکر نمی‌کنم موندگار باشم تو این شهر. ولی خب سنگ مفت، گنجیشک مفت؟ مفتِ مفت هم نبود البته. 57 تومن پیاده شدم. چرا 57؟ چرا 50 نه؟ چرا 60 نه؟ پیش‌آزمون هم گرفتن قبلِ آزمون. 87 تا سوال روان‌شناسی که نمی‌دونم چه تأثیری روی گزینش می‌تونه داشته باشه. ولی آخه 87!!!؟ خب نمی‌تونستن سه تا سوال دیگه هم بپرسن بشه 90؟ /شهریور 96/



بقیه‌ی سوالات: [11]، [21]، [31]، [41]، [51]، [61]، [71]، [81]

بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که خاصیت و اهمیت چندانی نداره و به جز این پیام قرمزرنگ!، پیام مهمی درش نهفته نشده.

۳۶ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1117- دایرۀ قسمت (۱)

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۷ ق.ظ

سوار شدم و مثل همیشه با نگرانی پرسیدم تا چهار می‌رسیم؟ با اینکه چند بار دیر رسیدم و جا موندم، ولی باز درس عبرت نمی‌گیرم و دقیقه‌ی نود حاضر میشم. با سرش تأیید کرد. از کوچه پس کوچه‌ها رفت که نخوریم به ترافیک. به موقع رسیدم. نشستم و گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره چهارصد و چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی که ساعت چهار راه افتاد. تو یه کوپه چهارتخته، توی واگن شماره چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه 444444. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونه‌ام و رفتم تو لاک خودم. خیره به آسمون. مأمور قطار چایی آورد. خانوم مسن کیف پولشو برداشت و بلند شد. از من و خانم جوون و خانم پیر پرسید پفک می‌خوریم یا نه. گفت می‌رم برای خودم پفک بخرم. تشکر کردیم و گفتیم نه. رفت و با چهار بسته پفک برگشت. گفت به هر حال من برای شما هم خریدم. 

از تو کیفم ظرف زردآلو و آلبالو و آلوچه خشکامو درآوردم و گرفتم سمت خانوما. چون خودم رو تمیزی این چیزا حساسم گفتم خودمون تو خونه درستشون کردیم. میوه‌های باغ چند تا معلم بازنشسته است. خانوما برداشتن و تشکر کردن. در ظرفو بستم و باز رفتم تو لاک خودم. داشتن باهم صحبت می‌کردن. خودشونو معرفی می‌کردن و اینکه کجا زندگی می‌کنن و برای چی تهران بودن و برای چی دارن برمی‌گردن تبریز. ازم پرسیدن چی می‌خونی؟ گفتم برق، زبان. حوصله‌ی توضیح دادن نداشتم. خانم مسن بسته‌ی پفکو گرفت سمتم و گفت منم برق خوندم. گرایشم الکترونیک بود. گفتم منم الکترونیک بودم. شما هم همین جا تهران درس خوندید؟ گفت نه اومده بودم پسرمو ببینم. اینجا دانشجوئه. خودم تبریز خوندم. می‌خوام خونه‌مو بفروشم بیام تهران پیش پسرم. هم اون تنهاست هم من و پسر کوچیکم. خانوم جوون پرسید همسرتون فوت کرده؟ خانوم مسن که انگار انتظار یه همچین سوالی رو داشت، یه کم مکث کرد و گفت چند وقته که طلاق گرفتم. یه کم دیگه مکث کرد و گفت 8 تا زن صیغه‌ای و 2 تا دائم بعدِ من داشت. به روم نیاوردم و صبر کردم پسرام بزرگ شن و همین چند وقت پیش طلاق گرفتم.

از درس و دانشگاهم پرسید و اینکه کار هم می‌کنم یا نه. گفتم با رشته‌ی لیسانسم نه، ولی با رشته‌ی ارشدم یه کارایی پشت لپ‌تاپ بلدم. گفت پسر منم کارش همه‌ش با این لپ‌تاپه. سر در نمیارم دقیقاً چی کار می‌کنه. نپرسیدم پسرش کجا چی می‌خونه. بحثو عوض کردم. گفتم میشه از دوره‌ی دانشجویی خودتون بگید؟ از غذاهای سلف، از استاداتون، شبای امتحان، از جزوه‌ها و کتابا و لباساتون. چه جوری بدون اینترنت درس می‌خوندین؟ امتحاناتون چه شکلی بود؟ اون موقع تعداد دخترای برقی کم بوده لابد. گفت بعد انقلاب فرهنگی بود و مجبور بودیم از این مقنعه‌های چونه‌دارِ دراز سر کنیم. خانومه انگار بدش نمیومد خاطره‌هاشو مرور کنه. داشت اون روزا رو توصیف می‌کرد و منم داشتم با موهای اوشینی و ابروهای پیوندی و مانتوی اپل‌دار تصورش می‌کردم. می‌گفت سه تا دختر بیشتر نبودیم. سه دختر و چهل تا پسر. گفتم منم یه چند تا درس پاس کردم که تنها دختر کلاس بودم. خیلی حس بدیه. درکتون می‌کنم. گفت با همسرم هم تو همین دانشگاه آشنا شدم. هم‌کلاسیم بود. همسایه‌مونم بود. کلی منتظر می‌موند که سوار همون تاکسی بشه که من میشم تا پول تاکسی‌مو خودش حساب کنه. عاشقم بود. چهار سال تموم رفت و اومد و پاشنه‌ی درمونو از جا کند. ولی خب مثل الان نبود که پسرا و دخترا باهم دوست باشن و باهم صحبت کنن. ما تو دانشگاه هیچ وقت باهم حرف نمی‌زدیم. تو خیابون هم. سال آخر استادم هم ازم خواستگاری کرد. چند تا از هم‌کلاسیامم منو می‌خواستن. نمی‌دونم چی شد که به این آدم بله گفتم. خانوما گفتن قسمته دیگه. خانومه تأیید کرد. سرمو تکیه دادم به شیشه و رفتم تو لاک خودم. خانوما هنوز داشتن صحبت می‌کردن. محو تماشای کوه‌ها و مزرعه‌های توی مسیر بودم و یه چیزی فکرمو مشغول کرده بود. قسمت. چقدر به قسمت اعتقاد دارم من؟ قسمت همون سناریوی از پیش نوشته شده است؟ 

حرفاشون که تموم شد، خانومه گفت قسمتدن آرتیخ یماخ اولماز (بیشتر از سهم و قسمتت نمی‌تونی چیزی بخوری و سهمی داشته باشی). از کجا معلوم اگه با استادم ازدواج می‌کردم چی میشد. خانوما تأیید کردن. می‌دونستم نباید بپرسم، ولی برگشتم سمت خانومه و گفتم بین هم‌کلاسیاتون کسی بود که شما دوستش داشته باشین و نگین بهش؟ بعد یهو مهران مدیری‌طور پرسیدم عاشق شدین تا حالا؟ چند ثانیه مکث کرد و سرشو انداخت پایین و به یه نقطه خیره شد و گفت یه هم‌کلاسی داشتم... همیشه زودتر از بقیه می‌رفتم دانشگاه که بشینم تو کلاس و از پنجره حیاطو ببینم، اومدنشو ببینم... ولی حتی سلام هم نمی‌دادیم به هم. مثل الان نبود که دخترا و پسرا دوست باشن و باهم صحبت کنن. هیچ وقت بهش نگفتم. اصن رسم نبود دختر به پسر پیشنهاد بده. مثل الان نبود که. تو دلم گفتم الانم البته رسم نیست. گفت نه مهریه خواستم نه خونه نه مراسم. بعد ازدواج و فارغ‌التحصیلی رفتم تو کارخونه برق و مسئول یه جای خوب تو کارخونه بودم. یه کم که گذشت شوهرم نذاشت کار کنم. گفتم چشم. یه کم که گذشت خونه رو فروخت گفت بدهکارم. بدهکار نبود. می‌خواست برای زن دومش خونه بخره. ما رفتیم تو خونه‌ای که بهم ارث رسیده بود زندگی کردیم. یه کم هم که گذشت خرج خونه رو نداد و گفت هنوز بدهکارم. خودم کار کردم. رفتم معلم شدم. یه کم که گذشت من هم خرج خونه رو می‌دادم هم بدهی‌های اونو. بدهکار نبود. چند تا چند تا زن می‌گرفت و خرجش بالا بود. ولی من اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم که حرمت‌ها حفظ بشه. نمی‌دونست می‌دونم. می‌گفت میرم مأموریت، ولی می‌رفت خونه‌ی اون یکی زناش. معتاد نبود، ولی مشروب و الکل زیاد می‌خورد. یه وقتایی تعقیبش می‌کردم ببینم کجا میره. کم‌کم داشت گریه‌ش می‌گرفت. گفت عوضش پسرام سر به راهن. بعد خندید و گفت نماز شبشونم قضا نمیشه. گفت از اون پدر یه همچین پسرایی نوبره.

پرسید معلمی رو دوست داری؟ می‌تونستی جای بابات بری آموزش پرورش. ناحیه‌ی چند بود بابات؟ مات و مبهوت نگاش می‌کردم و با خودم می‌گفتم از کجا می‌دونه؟ وقتی قیافه‌ی حیرت زده‌ی منو دید خندید و گفت علم غیب که ندارم. همین چند ساعت پیش گفتی باغ چند تا معلم بازنشسته. لبخند زدم و گفتم ناحیۀ چهار.

آدما دو دسته‌ان؛ دسته‌ی اول: در دایرۀ قسمت ما نقطۀ تسلیم‌یم، لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی، دسته‌ی دوم: چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک. از خودم پرسیدم جزو کدوم دسته‌ای؟ گوشیمو برداشتم بازدیدای وبلاگمو چک کردم. چهارصد و چهل و چهارهزار و چهارصد و چهل و چهارو رد کرده بود. دوباره سرمو تکیه دادم به شیشه و محو کوه‌ها و مزرعه‌ها و آسمون شدم.

۱۵ نظر ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب وقتی دوی نصف شب خسته از مراسم جوج و نوشابه برگشتیم و ملت رفتن بخوابن و من معصومانه لپ‌تاپمو روشن کردم که تا صبح کارامو تکمیل کنم و تحویل بدم دلم برای خودم سوخت.

یه مشکلی هم برام پیش اومده بود که گفتن با دوغ حل میشه و من نمی‌دونستم نسکافه بخورم که بیدار بمونم یا دوغ بخورم که اون مشکله حل شه. 

مسلمان نشنود، کافر نبیند.


۱۶ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

944- مهندسیِ اتّفاقات

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ق.ظ

1. این روزا، در اوج انرژی و جوونی، به جای اینکه قدرتم رو به رخ کائنات بکشم، دارم مجبورتر زندگی می‌کنم. قبلاً آزادی و اختیار بیشتری داشتم. البته قبلاً انتخاباتم انقدر سخت و پیچیده نبودن و در این حد که این جعبه مدادرنگی قشنگ‌تره یا اون پاکن، تصمیم می‌گرفتم. همون اندازه که من قوی‌تر و بزرگتر شدم، مشکلاتم هم بزرگتر شدن. درسته که افتادنِ یه سری اتفاقات بزرگ و مهم مثل مرگ دست ما نیست و مجبوریم بپذیریم، ولی دارم اتفاقات غیرمهم و ساده و پیش پا افتاده‌ای رو تجربه می‌کنم که دست من نیست و باید بپذیرم.

2. من به «خبر» علاقه ندارم. اخبار گوش نمیدم، کانال‌ها و سایت‌های خبری رو نمی‌خونم، به رسانه‌ها و رادیو و تلویزیون علاقه ندارم، روزنامه نمی‌خونم و کلاً آدمِ بی‌خبری هستم. عینهو اصحاب کهف. برای پروژه‌های تبدیل گفتار به نوشتار و نوشتار به گفتار، شرکت، 50 ساعت فایل صوتی برام فرستاده بود که یه کارایی روشون صورت بدم! هر فایلو حداقل دو سه بار دقیق و جمله به جمله باید گوش می‌دادم و تقطیع می‌کردم. فایلای صوتی چی بودن؟ 50 ساعت خبر شبکه یک و جام جم، خبر 7 صبح، خبر ساعت 2، خبر 9 شب، تحلیل خبری 22:30 و واقعاً اگه دستمزدش خوب نبود، هر آن ممکن بود انصراف بدم. کارشون تلفیقی از زبان‌شناسی و کامپیوتره و محتوای این صداها برای کامپیوتر مهم نیست. ولی خب برای منی که مدام ریپیت می‌کردم، کشنده بود! ظاهراً علاوه بر قانون جذب، یه قانون دیگه‌ای هم هست به نام قانون دفع که میگه از هر چی فرار کنی و از هر چی بدت بیاد میاد دم در خونه‌ت سبز میشه و اینکه تو نمی‌ری سراغ این مقوله‌ها دلیل نمیشه این مقوله‌ها هم نیان سراغ تو. (بخشی از مکالمه‌ی من و آقای رئیس)

3. قبلاً پستی نوشته بودم با عنوانِ «مهندسی ارتباطات». خواستم اسم این پست شبیه اسم اون پست باشه و اسمشو گذاشتم مهندسی اتفاقات. این پست‌ها ساخته و پرداخته ذهن پریشان منه و بار علمی و آموزشی و ارزش مادی و معنوی دیگری ندارد. 

4. «دعا»، درخواست برای وقوع یا عدم وقوعِ یه اتفاق هست که آمار و احتمال به اون اتفاق میگه «پیشامد». و طبیعیه که هر پیشامدی، پیامدی هم داره که بعد از وقوع اون اتفاق رخ می‌ده و ما از پیامدهاش بی‌خبریم. این دعا از «خدا کنه نونواییه باز باشه» و «امیدوارم امتحانتو خوب بدی» و «کاش استاد نیاد و کلاس امروز تشکیل نشه» شروع میشه و می‌تونه به اندازه‌ی «ایشالا که جواب آزمایشت منفیه» و «ینی میشه که بشه و جواب مثبت بده» سرنوشت‌ساز باشه.

5. وقتی edu (ای دی یو) نمره‌هامونو ایمیل می‌کرد، یه موقع خدا خدا می‌کردم درسیو نیافتاده باشم و یه موقع چشامو می‌بستم و دوست داشتم وقتی باز می‌کنم نمره‌ی بیستو ببینم. و هر بار با خودم فکر می‌کردم این دعا کردنِ من چه فایده داره وقتی برگه‌ها تصحیح شده و نمره‌ها ایمیل شده و اون اتفاقی که می‌خوام بیافته یا نیافته افتاده.

6. انتظار من از خدایِ «یَعْلَمُ مُرَادَ الْمُرِیدِینَ» و «یَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ» و خدای «عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ»م، این بود که از سکوتم بفهمه دردم چیه. ولی استادِ معارفمون می‌گفت ساکت نشینید، بخواید، به زبون بیارید، دعا کنید. ولی حرف زدن با کسی که نه می‌بینیش و نه صداشو می‌شنوی کار سختی به نظر می‌رسید. "خواستن" برای من که به داشته‌هام قانع بودم کار سخت‌تری بود. ولی به پیشنهادِ حضرت حافظ! «از هر کرانه تیر دعا کرده بودم روان». شب تاسوعا، ظهر عاشورا، شب قدر، سر سفره‌ی افطار، موقع فوت کردن شمع تولدم، لحظه‌ی تحویل سال، کربلا، نجف، کاظمین، سامرا، نذر فلان امامزاده و مسجد و ختم و چله‌ی بهمان دعا. هر کی رفت قم، سپردم برام دعا کنه و هر کی رفت مشهد زنگ زدم گفتم گوشیو بگیر سمت ضریح. «باشد کز آن میانه یکی کارگر شود». دیگه امام و پیغمبر و امامزاده‌ای نمونده بود که نذرش نگفته باشم و واسطه‌ش نکرده باشم. استادمون می‌گفت وقتی دعا می‌کنید خدا یا همونو میده، یا یه اتفاق بهتر می‌افته، یا یه اتفاق بدو از سرنوشت آدم پاک می‌کنه، یا هیچ اتفاقی نمی‌افته و نگه می‌داره برای اون دنیا. خب اگه من به خدا اعتقاد نداشته باشم، یا اعتقاد داشته باشم و دعا نکنم هم برای وقوع هر پدیده‌ای، یه احتمال وقوع هست، یه احتمال عدم وقوع، که این عدم وقوع تقسیم میشه به احتمال برای وقوع یه اتفاق بهتر و احتمال برای عدم وقوع یه اتفاق بدتر. خب این وسط این دعا کردنِ من چه فایده‌ای داره دقیقاً؟ آیا دعا، تابعِ احتمال وقوع رو تغییر می‌ده؟ من بودم و خواسته‌هام و این سوالاتِ بی‌پاسخ.

7. تصور می‌کنم زندگی ما مثل یه مدار مخابراتیه و کد یا سیگنالِ 1 به منزله‌ی وقوع یه اتفاق، یا درخواست برای وقوع اون اتفاق و کدِ 0 به منزله‌ی عدم وقوع اون رخداد هست. مثلاً یه حاجتی داریم و صبح و ظهر و شب داریم سیگنالِ 1 رو می‌فرستیم برای خدا. یا مثلاً می‌ریم دست به دامن اماما و امامزاده‌ها می‌شیم که این سیگنال مارو برسونن دست خدا. خدا هم ممکنه response بده یا نده. از سیستم ارسال و دریافت این سیگنال‌ها سر در نمیارم که دقیقاً چه جوریه؛ ولی مثلاً ممکنه یه روز صبح خدا برای رخدادِ «این بره زیر ماشین مغزش بپاشه رو آسفالت» کدِ 1 رو ارسال کرده باشه و این یارو هم برای رخدادِ «امروز یه صدقه‌ای بذارم کنار» کدِ 1 رو. این صدقه یا همون دعاهایی که بدون پاسخ مونده بودن، ممکنه خدا رو موقتاً منصرف کنن و اون یارو جون سالم به در ببره. ولی نمی‌دونم اگه صد تا دانشجو همزمان دعا کنن که «رتبه‌ی یکِ فلان رشته بشیم» و تلاش هم بکنن، خدا اون response signal رو برای کدومشون می‌فرسته. مدارِ هستی پیچیده‌تر از اینه که بشه به این آسونیا پیش‌بینی یا تحلیلش کرد.

8. ما آدما، صبور آفریده نشدیم. «وکانَ الاِنسانُ عَجولاً»، «إنّ الإنسان خُلِقَ هلوعًا (کم طاقت و ناشکیبا)» ولی خیلی عجیبه که خدا همه جا به صبر دعوتمون کرده. اگه «صبر» همون تاخیر (delay) در پاسخ باشه، طبیعیه. به هر حال هیچ سیستمی پاسخ آنی بهمون نمیده. ولی با این حرفِ سعدی که میگه: «چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن، به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی» هم مخالفم. «همه عمر» ینی همه‌ی سرمایه‌ی آدم. سعدی داره از وصالی صحبت می‌کنه که هزینه‌ش یه عمر انتظاره؛ که برام قابل قبول نیست. مگر اینکه به زندگی بعد از مرگ و حرف استادم ایمان بیارم. که گاهی خدا نتیجه‌ی دعا و صبرمونو نگه می‌داره برای اون دنیا.

9. چند وقت پیش یه جا یه بیت شعر دیدم که «جواب ناله‌ی ما را نمی‌دهد دلبر، خدا کند که کسی تحبس‌الدعا نشود». شاید باورتون نشه، خودمم باورم نمی‌شد این شعر از رهبر باشه. آیات و روایاتو سرچ کردم ببینم این تحبس‌الدعا شدن چه جوریه و رسیدم به این دعای ابوحمزه ثمالی که «أعوذ بک من نفس لاتقنع و بطن لاتشبع و قلب لایخشع و دعاء لایسمع و عمل لاینفع». این دعا رو که خوندم، مدار مخابراتی‌مو بدین صورت تکمیل کردم که یه موقع یه کارایی می‌کنیم که خدا میاد یه فیلتر جلوی سیگنال ما می‌ذاره و عینهو این کانالایی که توی تلگرام mute می‌کنیم و گزینه‌ی Notifications رو غیر فعال می‌کنیم، خدا هم یه همچین کاری باهامون می‌کنه. ینی اصن انگار نه انگار که داریم ضجّه می‌زنیم. فکر می‌کنم این فیلتر با عواملِ عدم استجابت دعا فرق داره. یه موقع هست خدا کلاً گوش نمی‌ده به حرفمون (دیگه ببین چی کار کردیم که بلاکمون کرده!)، یه موقع هم گوش میده و جواب نمیده (مثل وقتی که پیامامون seen میشه و جواب داده نمیشه). حافظ میگه «وظیفه‌ی تو دعا گفتن است و بس. دربند آن مباش که نشنید یا شنید» که من با کمال ادب و احترام، این حرفشو قبول ندارم و معتقدم باید دنبال نشونه و فیدبک باشیم ببینم خدا صدامونو داره یا نه و اگه لازمه عملکرد و سیستم‌مونو تغییر بدیم.

10. تغییر کنیم. تغییری که با رشد همراهه. تصمیم بگیریم. پای تصمیمی که گرفتیم وایستیم. مقایسه کنیم. خودمونو با خودمون. دیروزمونو با امروز، هفته‌ی قبلو با این هفته، پارسالو با امسال، 120 تا پست مهرِ پارسالو با مجموع پستای سه ماه اخیر مقایسه کنیم... مقایسه کنیم. اون آدمی که اون پستا رو می‌نوشتو با این آدمی که داره اینا رو تایپ می‌کنه مقایسه کنیم... پاییز پارسالو با پاییز امسال مقایسه کنیم. 

پاییز تنهایی.... 

+ بشنویم: Alireza_Eftekhari_Sayad


۳۴ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۶:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

934- عکسُل، دوستان، دوستان، عکسُل

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ


با اینا تابستونو سرمی‌کنم؛ با اینا خستگی‌مو درمی‌کنم.

فکر کنم از وقتی وارد این پروژه شدم، تا حالا دو هزار صفحه ویرایش کردم و الان به درجه‌ای از جنون رسیدم که زیرنویس شبکه‌های خبری و تیتراژ سریالارم با دقت می‌خونم ببینم یه موقع غلطی چیزی توشون نباشه و خدا به داد پستاتون برسه.

هنوز کارم با رئیس شماره‌ی یک تموم نشده، رئیس شماره‌ی دو پیام داده و پیشنهاد کار جدید داده. شماره‌ی دو همونه که استاد دانشگاه سابقم بود و شرکتشون روبه‌روی دانشگاه سابقم بود و پارسال یه ماه رفتم برای نرم‌افزار تبدیل گفتار به نوشتار، روی سیگنالای صوتی کار کردم. روی تگِ اسماشون کلیک کنید یادتون میاد.

هیچی دیگه! از او به یک اشارت و از من به سر دویدن! بهش گفتم تهران نیستم و فایلا رو میل کنن و گفت ایرادی نداره. کی گفت ایرادی نداره؟ همون کسی که نمی‌ذاشت فایلا رو از شرکت ببرم بیرون و می‌گفت همین جا انجام بده. الان می‌خواد ایمیل کنه. پارسال همین رئیس شماره‌ی دو، گفت بیا آوانویسی‌شونم خودت انجام بده و خب اون موقع درس آواشناسیو پاس نکرده بودم و فرق غ و گ و ق رو نمی‌دونستم (الانم نمی‌دونم :دی) ولی خب اون موقع هیچی از آواشناسی حالیم نبود و قبول نکردم و با اینکه چند تا فایل آموزشی فرستاد، بازم گفتم تجربه‌شو ندارم و بهتره بسپرن به یکی دیگه.

این خیلی خوبه که وقتی یه کاریو بلد نیستیم، بگیم نمی‌تونیم و بلد نیستیم.

این متنایی که ویرایش می‌کنم شخصی نیست و پیکره است؛ ینی نمی‌دونم مال کیه و مهم اینه که متن باشه فقط. ولی این متنا، متن پایان‌نامه‌های ارشد و دکتریه و این همه غلط املایی و ویرایشی مایه‌ی تاسفه. کی به اینا مدرک داده آخه!!! جا داره یادی بکنم از دکتر ش. یکی از اساتید دانشگاه سابقم که به بود و نبود ویرگول‌های متنِ یه گزارش کار ساده‌ی کارشناسی هم گیر می‌داد. به ایشونم میگن استاد، به اینایی که حال ندارن پایان‌نامه‌ی دانشجوشونو بخونن و نخونده بیستشونو رد می‌کنن هم میگن استاد. به خدا قلبم تیر می‌کشه.... دیروز داداشم کلاس داشت (دو تا از درساشو ترم تابستونی برداشته) رفته یه ساعت بعد برگشته. می‌پرسم چی شد؟ میگه استاد ماژیک نداشت، بچه‌ها گفتن بریم خونه‌مون؟ اونم گفت آره. اون وقت دارم به نُهِ شب‌هایی فکر می‌کنم که می‌موندیم دانشگاه برای کلاس جبرانی و دیر برمی‌گشتیم خوابگاه و یه ساعت باید با نگهبان کل کل می‌کردیم که کدوم گوری بودیم؟ دارم به دانشجویی فکر می‌کنم که صبح نمیره سر جلسه‌ی امتحان و درسه خود به خود براش حذف میشه و اون وقت ما باید با چار تا شاهد عادل و بالغ و سند و مدرکِ محکمه‌پسند از استاد درس و استاد راهنما و رئیس دانشکده و رئیس دانشگاه و مسئول مرکز مشاوره‌ی مشکلات اعصاب و روان و امام جماعت محله‌مون امضا می‌گرفتیم که می‌خوایم درسو حذف کنیم. اعصاب معصاب یُخ! چگونه فریادت نزنم؟ چرا دم از یادت نزنم؟

خدایی حاضرو با ظ بنویسین، اشکالی نداره؛ ولی خب عکسُل؟!!!


۷۵ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دختری هستم که از عنفوان طفولیت آرزوش این بوده که عینک داشته باشه و هیچ وقت نداشته و 5 سال پیش، چشم‌پزشک دانشگاه بهش گفته اگه روزا بیشتر از دو ساعت پای لپ‌تاپی عینک بگیر و وی هر روز یه 24 ساعتی پای لپ‌تاپه. و استدعا دارد نپرسید چی کار می‌کنی دقیقا. قول میدم یه ثانیه‌شم به بطالت نمی‌گذره. فیلمم نمی‌بینم. بنده یا در حال خوندنم یا نوشتن یا تحقیق، یا ویرایش. خیلی هم لذت‌بخشه برام و اینایی که دو دیقه نمی‌تونن پای این بشیننو درک نمی‌کنم.

حالا می‌خوام از این عینکا که وقتی می‌شینی پای لپ‌تاپ باس بزنی به چشت بخرم! ولی به هر کی میگم میگه منم داشتم و به دردم نخورد و منم دارم و استفاده نمی‌کنم. الان سوالم اینه که کسی هست از اینا داشته باشه و استفاده کنه و مدل یا جنسشو به من پیشنهاد بده؟ یا مثلاً بگه از اینا نخر و از اونا بخر؟ چشام ده دهه، آستیگمات و اینام نیستم و می‌خوام نه نزدیک‌بین باشه نه دوربین، فقط جلوی این اشعه‌ی کذایی که دکترا می‌گن رو بگیره. اصن بخرم به نظرتون؟ تا حالا کسی بوده که از این عینکا نداشته باشه و کور شده باشه؟

یه چیز دیگه! عینک، مثل سمعک که از سمع میاد، از عین به معنی چشم نمیاد! عینک، آینک (آینه+ک) بوده که یه فرایندی که خارج از حوصله‌ی شماست درِش اتفاق افتاده و آدم به اشتباه فکر می‌کنه مثل سمعکه. قدیمی‌ترین تصویری که در اون عینک به‌کاررفته، قرن 13، تصویر یه کشیشه با عینک یک‌چشمی. در متون زبان فارسی، جامی کلمه‌ی «فرنگی شیشه» رو برای عینک به‌کاربرده و حافظ هم میگه: 
بدین دو دیده‌ی حیرانِ من هزار افسوس / که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم (دو آینه = عینک)
خب حالا بخرم، نخرم؟ چه کنم؟

+ عنوان از شاعری به نام شهراد!

۲۷ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امشب از اون شبایی بود که منتظر بودم عاطفه زودتر از من خوابش بگیره و بره بالا بخوابه و من این پایین یه کم راه برم و فکر کنم. فکر کنم به بی‌مسئولیتی و بی‌لیاقتی کسی که اسمشو گذاشته مدیر و در واقع این منم که دارم کارای اونو انجام میدم و سه ماه تموم پروژه رو به معنای واقعی کلمه ول کرده بود به امان خدا و منو دست تنها گذاشته بود و بعد سه ماه وقتی دید داده‌ها بر اساس پروتکلش آماده است برگشت و انگار نه انگار که تو این سه ماه وقتی بهش پیام می‌دادم که فلان کارو چی کار کنم می‌گفت من استعفا دادم و به من ربطی نداره. به اینکه ناظر پروژه کسیه که ملت از خداشونه باهاش کار کنن و به اینکه عطای این ناظرِ عزیز رو به لقای مدیر بی‌شعورش ببخشم و تسویه حساب کنم، یا بمونم و حرص بخورم و امیدوار باشم که این رزومه یه روزی یه جایی به دردم خواهد خورد.


پ.ن: وقتی شخص، با علم بر تمام جوانبِ مشکلش نمی‌تونه حلّش کنه، چند درصد احتمال داره راه حلِ ناظر بیرونی که در حد 4 خط در جریانِ اون دغدغه است، به درد بخوره؟ به نظر من کمتر از 1 درصد؛ که اگر اون شخص خودرأی و متکی به خود باشه این درصد کم هم میشه. به بیانی دیگر، شخص با نوشتن معضلات زندگی‌ش تو وبلاگش دنبال راه و چاه و ایده‌های خواننده نیست و هدف از بیان این سطور شاید صرفاً ثبت خاطراتش باشه.

۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پ.ن: از سلسله عکس‌هایی که از اردیبهشت تا حالا مجال و حس و حال انتشارش نبود به واقع!

۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


از اونجایی که نمی‌دونستم شهادت رو تسلیت میگن یا تبریک و از اونجایی که کلاً نمی‌دونستم چی بگم و از اونجایی که می‌خواستم متفاوت عمل کرده باشم، به جای تسلیت، یه عکس  و یه جمله از ایشون گذاشتم تو گروه.

+ یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/582

۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۸:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

904- مثل وقتی که رئیس شماره‌ی یک میگه:

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۸ ب.ظ

۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استاد شماره 9 دندونپزشکه؛ ولی اینم مثل من یه تخته‌ش کم بوده و کار پزشکی رو ول کرده و سال‌هاست تو گروه واژه‌گزینی کار می‌کنه و تو کارش نامبر وانه! ینی کارش درسته و بیسته و حرف نداره!

یه بار داشت در مورد رؤسای فرهنگستانِ دوره‌ی رضاخان می‌گفت و تاریخ عزل و نصبشون

محمدعلی فروغی از اردیبهشت 1314 تا آذر همون سال و حسن وثوق از آذر همون سال تا اردیبهشت 1317 رئیس بوده، بعدش اینم مثل فروغی عزل شد و علی‌اصغر حکمت و اسماعیل مرآت و عیسی صدیق و غیره! الانم که رئیس، آهنگر دادگره.

استادمون می‌گفت برای رضاخان، سرعت واژه‌سازی و واژه‌گزینی مهم بوده و اصن دقت کار براش موضوعیت نداشت! اینکه به تفنگ بگیم تفنگ و تفنگ از تف میاد براش مهم نبوده و مهم این بوده که اینا واژه‌ی فارسی بسازن فقط!

حتی علی‌اکبر دهخدا هم تو تیم‌شون بوده و چون با وسواسی که داشته سرعت کارو کم می‌کرده دیگه دعوتش نکردن بعد یه مدت.


امروز رئیس شماره1 زنگ زده بود و اولین سوالم این بود که مگه برگشتید ایران و خوش اومدید و گفت آره الان تهرانم و دارم کاراتونو بررسی می‌کنم و با تعجب پرسید خانم فلانی؟ شما فقط این همه دستمزد گرفتید و همکاراتون اون همه؟

گفتم خب من این همه کار کرده بودم و اونا لابد اون همه!

گفت نه بابا، دقت کار اینا نصف نصف نصف دقت شما هم نبوده و فقط یه سری فایل تحویل دادن که صرفاً تحویل داده باشن و چند برابر شما دستمزد گرفتن و تازه انصراف هم دادن و وسط پروژه کارو ول کردن! اون وقت شما دستمزد این دو ماهو هنوز نگرفتی و هنوز داری کار تحویل میدی و من حقتو از حلقوم اینا می‌کشم بیرون و فلان و بهمان!


پ.ن1: رئیسمون زبان‌شناسی شریف خونده و عکسش تو قسمت pictures هست و البته اون موقع که اون عکس تو اون همایش گرفته شد، من هنوز برای اونا کار نمی‌کردم و هنوز رئیسم نبود :)

پ.ن2: هم‌وطن! دنبال نکردن یه وبلاگ به این معنی نیست که اون وبلاگو نمی‌خونم و قطع دنبال کردنشم به معنی این نیست که از نویسنده‌اش دلخورم. یه چند تا وبلاگ هست که دوست دارم وقتی پست می‌ذارن سریع بپرم برم بخونمشون. فلذا دنبالشون می‌کنم. ولی آدرس بقیه‌ی دوستان هم تو inoreader م هست و هر موقع آپدیت بکنن به صورت اتوماتیک پستاشون برام سیو میشه و سر فرصت می‌خونمشون. این 397 تایی که می‌بینید، وبلاگ‌هایی هستن که تو این 8 سال باهاشون آشنا شدم و می‌خوندمشون و شاید 200 تاشون حذف شدن و دیگه آپدیت نمی‌شن (ینی اونایی که نوار صورتی دارن)؛ ولی خب من هنوز نگهشون داشتم و حذف نکردم از inoreader م که آرشیوشون حذف نشه. اونایی هم که دایره مشکی‌شونو برداشتم، وبلاگ‌هایی هستن که ارشیوشونو دارم و هنوز آپدیت میشن، ولی دی‌اکتیو کردم که متوجه اپدیت شدنشون نشم.

امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشه!


۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

869- حس یه کارخونه‌دار ورشکسته رو دارم به واقع!

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۳ ب.ظ

فکر اینجاشو نکرده بودم که یه وقت ممکنه حقوق خودت و همکارات عقب بیافته هیچ، حقوق دستیاراتم از جیب خودت بدی...

پ.ن: روی سنگ قبر آن بانو بنویسید این سری کامنتاشو به خاطر حجم و فشار کاری و درسی بسته! بنویسید 5 ام که فردای شب قدره امتحان نحو داره، 8 ام جامعه‌شناسی، 9 ام ساخت‌واژه، 12 ام اصطلاح‌شناسی و 14 ام که روزِ قبلِ عید فطره، آواشناسی. بنویسید عید فطر کامنتارو باز می‌کنه! قول می‌ده!!!

۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

852- از کرامات شیخ ما

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ق.ظ

سر صبی داشتم حقوق بچه‌ها رو حساب و کتاب می‌کردم که فلانی فلان تعداد کلمه ویرایش کرده و فلان تعداد کلمه هایلایت و چند صفحه و چند چکیده و از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که حالم از این همه عدد و رقم غیر رند داشت به هم می‌خورد؛

ملاحظه بفرمایید:

ویرایش‌های فلانی: 29916 کلمه، هایلایت‌های فلانی: 8612 کلمه، هایلایت‌های بهمانی: 21304 کلمه، ویرایش‌های بهمانی: 115713 کلمه، سری اول هایلایت‌های فلانی دوم: 45185 کلمه، سری دوم: 70528 کلمه و تعداد کلمات فایل نیمه‌ی اول: 94730 کلمه و

بعد باید می‌نشستم پای ماشین حساب و ضرب و تقسیم که دستمزد ویرایش‌ها و هایلایت‌ها را جداگانه حساب و کتاب کنم و یادم آمد خودم هم آن اوایل تعدادی چکیده ویرایش نموده بودم؛ فلذا فایل خویش را گشودم که از گوشه‌ی سمت چپ، پایین، تعداد کلماتی را که ویرایش نموده‌ام، یادداشت نمایم و با این صحنه مواجه گشتم:



جوابِ سوال احتمالی: از وایبرم استفاده نمی‌کنم، ولی یه حالت نوستالوژیک داره برام.

۴ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بی مقدمه میرم سر اصل مطلب.

از اونجایی که اردیبهشت ماه و خرداد ماه سرم خیلی شلوغه نمی‌رسم که هم برای درسام وقت بذارم هم برای کارم. لذا امروز طی جلسه‌ای که با رئیس اعظم داشتیم، الهام رو رسماً به عنوان همکار ویرایشی، به گروه معرفی کردم و چون الهام در جریان تصویب پروتکل ویرایشی بود، قرار شد چکیده‌ها رو باهم ویرایش کنیم... ولی

این متن‌های ویرایش شده باید جمله به جمله به سیستم داده بشن و تغییرات، هایلایت بشن. مثل این عکس (کلیک) که جمله‌ی اول ویرایش نشده و جمله‌ی دوم ویرایش شده و هایلایت شده و اون کلمه‌ی تغییر یافته به رنگ قرمز درومده!

تا امروز، خودم هم ویرایش می‌کردم، هم هایلایت؛ ولی دیگه نمی‌تونم و تصمیم گرفتم نیروی کمکی بگیرم! ینی من به شما دو تا فایل ورد میدم، یکیش متن ویرایش شده و یکیش متن ویرایش نشده و شما جملات ویرایش شده رو جمله به جمله بعد از هر نقطه میذارید زیر جمله‌ی ویرایش نشده و همه رو هایلایت زرد می‌کنی و بعدش اون کلمه‌ای که تغییر دادم رنگشو قرمز می‌کنی.

دلیل اینکه از دوستان حقیقی‌م کمک نمی‌گیرم اینه که اونا مثل من دانشجو ان و فصل امتحاناته و فرصت چندانی برای این کار ندارن، ولی اینجا ممکنه کسی که فارغ‌التحصیل شده و فرصت داره باشه و اصن آیا خوندن پستای طویل من مفیدتره یا کار کردن و دستمزد گرفتن؟ :دی

لزومی نداره اهل تهران باشید، ولی ترجیح می‌دم خانم باشید و خواننده خاموش نباشید و تا حدودی بشناسمتون؛ چون برای این داده‌ها تعهد دادم و نمی‌تونم در اختیار هر کسی قرارشون بدم. فکر نمی‌کنم بتونید تو کار ویرایش کمکم کنید چون زمان می‌بره تا با قوانین جدا و پیوسته‌نویسیِ ما که قبل از عید تو گروه تصویب کردیم آشنا بشید و زمانمون هم خیلی کمه و فقط دو ماه فرصت داریم. بنابراین هر کسی با هر مدرک و سن و سالی، کافیه سواد خوندن و نوشتن داشته باشه و کپی پیست و هایلایت بلد باشه تا دست یاری به سمتم دراز کنه و با آغوشی باز بپذیرم. 
من الان 3000 تا چکیده دارم و چکیده‌ها حدوداً 300 کلمه هستن و معمولاً ویرایش متن، به ازای هر کلمه، 4 تومنه ینی 40 ریال! این پروژه، ویرایشش کلمه‌ای 10 تومن و هایلایت چکیده‌ها هر کلمه 5 تومنه! ینی حدوداً 3 هزار تومن برای ویرایش و 1500 برای هایلایت (حدوداً عرض کردم). من و الهام ویرایش‌ها رو انجام میدیم و چون فرصتِ آموزش دادن اصول ویرایش رو ندارم ترجیح می‌دم به جای آموزش ویراستار و بازبینی کارای اونا، خودم این کارو انجام بدم و الان دنبال چند تا آدم باحوصله می‌گردیم که تغییرات منو هایلایت کنه. خودم وقت هایلایت کردن ندارم و بیشتر از 18 ساعت هم نمی‌تونم پای لپ‌تاپ بشینم... خب هر کی می‌تونه یه ندا بده.

و تازه امروز فهمیدم این پروژه‌ای که داریم روش کار می‌کنیم، قبلاً بچه‌های زبان‌شناسی رایانشی و مهندسی کامپیوتر و برق دانشگاه سابقم پروژه‌ی مشابهی در این راستا داشتن و نرم‌افزارشو سال‌ها پیش ارائه دادن و اینی که ما داریم روش کار می‌کنیم یه چیزی فراتر از کار اوناست و یه جورایی ورژن جدیدِ کارشونه.

کامنتا نشون داده نمیشن.

بعداًنوشت: تاکنون شش نفر دست یاری به سمتم دراز کردن و منم به جز یکیشون، بقیه رو با آغوشی باز پذیرفتم... ظرفیت آغوشم داره تموم میشه :)))

بعداًترنوشت: ظرفیت آغوشم تقریباً تموم شد :(

پ.ن: درسته که گفتم کامنتا نشون داده نمیشن، ولی دلم نمیاد کامنتاتونو تایید نکنم... دلم برای کامنتاتون تنگ شده خب... دلم پکید از تنهایی و بی‌کسی و سکوت :( ولی خب برای رعایت حریم خصوصی کامنت اونایی که قراره بهم کمک کنن رو تایید نکردم.

۱۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

806- در آستانه‌ی بیست و چهار سالگی

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ب.ظ

آلاّه دییَن اُلسون بیز دییَن اُلماسین (عبارتی ترکی، معادل با ان‌شاء الله) هفته‌ی آخر اردیبهشت ماه سال جاری که اتفاقاً سالگرد مامان‌بزرگم هم هست، قراره اینجوری شروع بشه که برم شریف و لباس فارغ‌التحصیلی‌مو تحویل بگیرم و روز بعدش در جشن فارغ‌التحصیلان نود و چهار حضور به عمل برسونم و روز بعدش برم سراغ سفارش کیک و متعلقات تولدم و سپس خیل عظیمی از یاران و مریدانمو دعوت کنم به صرف کیک و شیرینی و "دادن کادو" :دی و روز بعدش ارائه‌ی مقاله‌ای که نیمی از نمره‌ی درس اصطلاح‌شناسی‌م به اون کنفرانس تعلق می‌گیره و یه ترم براش وقت داشتم و تف هم آماده نکردم هنوز (این اصطلاحِ تف رو از هم‌دانشگاهیای سابقم یاد گرفتم) و نیز ارائه‌ی نقدی بر کتابی که نه خریده‌ام هنوز و نه خوانده‌ام هنوز، برای درس ساخت‌واژه که یادم باشه بعداً طی پستی مبسوط و مفصل توضیح بدم چه درگیری‌هایی با استادِ این درس دارم و هر کاری می‌کنم مهرم به دلش بشینه، نرود میخ آهنین در سنگ! و نیز گزارشی از تحقیق میدانی‌ام و ارائه‌ی مقاله‌ای دیگر و کنفرانسی در همان راستا برای درس جامعه‌شناسی زبان که برای این مقاله و ارائه هم هنوز قدم از قدم برنداشته‌ام! این هفته‌ی آخر اردیبهشت با ارائه‌ی پیشرفت کار به رئیسم که خدا به زمین گرم بزندش! و انتشار پست‌های متعدد و طویله! (خدا به دادتون برسه) ادامه یافته و در نهایت با حضور در جشن 50 سالگی شریف و نیز نمایشگاه بین‌المللی و خرید چهار جلد کتاب خاتمه خواهد یافت. (این قرمزا لینک بودنااااا روشون کلیک کنید!)

فلذا بیست و چهار روزِ دیگه من بیست و چهار ساله میشم.
من عدد
چهار رو دوست دارم، من جمع چهار نفری خانواده‌مونو دوست دارم، من پیش‌شماره‌ی شهرمون و پیش‌شماره‌ی موبایلم که چهاره، دوست دارم، من، فارغ‌التحصیل سال نود و چهار، از اینکه شماره‌ی موبایلم چهار تا چهار داره و از اینکه پدرم متولد چهل و چهاره خوشحالم و من هنوز نمی‌دونم چرا استاد شماره چهار، موقع آوانویسی عدد چهار، واجِ آخرو با تی می‌نوشت و می‌گفت dort! در حالی که من چهارو با دال تلفظ می‌کنم و میگم دُرد! من حتی همین حرف d که چهارمین حرف حروف الفباست رو دوست دارم و آدرس قبلی وبلاگم که با دی شروع می‍شد رو هم دوست دارم. من هر موقع بین گزینه‌ها شک داشته باشم گزینه‌ی چهارم که دال باشه رو انتخاب می‌کنم، اتاق‌های چهار نفره‌ی خوابگاهو به بقیه‌ی اتاق‌ها ترجیح می‌دم و الان تو اتاقمون چهار نفریم و من چهار تا بشقاب و چهار تا پیش‌دستی و چهار تا قاشق غذاخوری و چهار تا قاشق چای‌خوری و چهار تا کارد و چهار تا چنگال دارم و خوشحالم که در مجموع چهار تا دست و پا داریم و شماره‌ی خونه‌مون با چهل تموم میشه و پلاکخونه‌مون یه ربطی به چهار داره و مسیر خوابگاه تا دم در کلاس، چهل و چهار دقیقه طول می‌کشه و راضی ام از معدل ترم اول ارشدم که هفده و چهار دهم شد و کلاس چهارم دبستان، معدلم چهار صدم کمتر از 20. ما همه‌مون چهارو دوست داریم و چند روز پیش وقتی داشتم برمی‌گشتم خوابگاه مامانم برام چهار تا سیب و چهار تا کیوی و چهار تا پرتقال گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و چهار تا کتلت و چهل پیمانه برنج! و چهل تا نسکافه و چهار تا بیسکویت. من خوشحالم که فلش چهار گیگ دارم و خونه‌مون چهارراه فلانه و خوابگاه و محل کارم به چهارراه بهمان مربوطه و اسمم چهار تا نقطه داره و اسم مامان و بابا و داداش و عمه و عمو و حتی پدربزرگ و مادربزرگ‌هام چهار حرفیه. حتی خوشحالم که رئیس جمهورها هر چهار سال یه بار عوض میشن! حتی اگه عوض نشن :دی. من هر موقع می‌بینم تعداد خواننده‌های آنلاینم، چهار نفره و تعداد بازدیدهای روز قبل یا اون روز چهارصد و چهل و چهار، ذوق می‌کنم. من چهل و چهار کیلو ام و الان ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه است. و ترجیح می‌دادم چهار تیر که چهارمین ماه ساله به دنیا میومدم یا چهار آوریل که آوریل هم چهارمین ماه ساله و حتی ترجیح می‌دادم این پست، پست چهارصد و چهل و چهارم وبلاگم بود. ولیکن، 13 هم عدد شانس منه و با اینکه متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، اگه روز تولدمو به ماه تولدم تقسیم کنید، همین عددِ منحوس و میمونِ 13 به دست میاد. و شرط می‌بندم مهریه‌ام هم یه ربطی به چهار یا  چهل و چهار یا چهارصد و چهل و چهار خواهد داشت. اسم چهار تا از بچه‌هامم انتخاب کردم و آرزو بر جوانان عیب نیست.

* * *

من هیچ وقت برای درس خوندن دفتر برنامه‌ریزی نداشتم؛ ینی خوشم نمیومد حتی برنامه‌ای که خودم تنظیم می‌کنم، منو مجبور به انجام کاری بکنه که شاید اون لحظه حس انجام دادنشو نداشته باشم. ولی هر سال یه دفتر برنامه‌ریزی می‌گرفتم برای نوشتن کارایی که انجام دادم و نه کارایی که قراره انجام بدم. حدودای یازده و نیم، یه ربع به دوازده شب، دفتر برنامه‌ریزی‌مو باز می‌کردم و تو جدولاش که هر روزش بیست و چهار تا خونه داشت، هر ساعتی هر کاری کرده بودم رو می‌نوشتم و یه فیدبک از عملکردم می‌گرفتم برای فردا. یه موقع از بیست و چهار ساعتی که گذشته بود راضی بودم و یه موقع نه. 

حالا دوست دارم دفتر عمرمو، دفتر زندگی‌مو باز کنم و توش بنویسم که تو این بیست و سه ساعت و چند دقیقه که نه، تو این بیست و سه سال و چند ماهی که گذشت چی کار کردم. بنویسم از بیست و چهار سالی که گذشت راضی بودم و از یه سالی که گذشت بیشتر. بنویسم تو این یه سال به مسیرم جهت دادم و حداقل تکلیف خودمو با خودم روشن کردم و بنویسم از آدمایی که به مسیرم جهت دادن. از تک تک آدمایی که این مسیرو مدیون اونام. تو این مدتِ چند هفته‌ای که اینجا نمی‌نویسم، دارم یه چیزایی رو برای خودم یادداشت می‌کنم که بمونه برای بعد. و دوست ندارم وقتی به عرصه‌ی وبلاگ‌نویسی و به آغوش پر مهر شما برگشتم، فراموشم کرده باشین و چهار تا خواننده هم برام نمونده باشه. فلذا از پشت صفحات نمایشتون تکون نخورین و حتی من اگه پست نذارم هم هی رفرش کنید تا برگردم (مکالمه من و اَخَوی). و من الله توفیق برای خودم و صبر جمیل و جزیل برای شما. 


۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون روز که با دکتر ب. (رئیس اعظم پروژه) قرار داشتم، به دلایلی یه کم دیر رسیدم سر قرار و

دمِ پله‌های مترو بودم که زنگ زد که خانم فلانی کجا موندی و گفتم چند دیقه‌ی دیگه می‌رسم.

نگهبان دم در ازم کارت خواست و وقتی گفتم با کی قرار دارم کارتمو برگردوند و 

زنگ زد به دکتر و اونم گفت بفرستش بیاد تو

رفتم تو ساختمون و

نگهبان دم آسانسور دوباره ازم کارت خواست و گفتم با فلانی کار دارم و گفت نیست!

گفت نیست!!!

سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و با عطوفت و ملایمت گفتم همین چند دیقه پیش خودشون تماس گرفتن و

همین الانم با نگهبان دم در هماهنگ کردم اومدم.


خیلی دلم می‌خواد بدونم اینایی که صاف تو چشای آدم نگاه می‌کنن و دروغ می‌گن راجع به خودشون یا منِ مخاطب چی فکر می‌کنن. من هیچ وقت هیچ اصراری برای شنیدنِ حقیقت نداشتم ولی اگه نمی‌تونی راستشو بگی حداقل دروغ نگو!

دروغگو دشمن خداست.



۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

787- یادت مرا فراموش

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ق.ظ


از عُنفُوان کودکی، ما یه رسمی داشتیم و داریم موسوم به "شب به خیر گفتن" که یه پروسه‌ایه که مسواک که زدی، مامان و باباتو می‌بوسی و میگی شب به خیر و بعدش میری می‌خوابی! و من تاکنون به این رسم پایبند بودم و هستم.

آمّا!

بوس و بغلی بودن از ویژگی‌های بعضی دختراست و صاحبان این ویژگی، انتظار دارن وقتی تولدشونه یا وقتی دلشون می‌گیره و اصن وقتی به هم می‌رسن، همدیگه رو بغل کنن و ببوسن و به قول هویج، من بنده‌ی بغلم غیر بغل هیچ مگوی! (برای مطالعه‌ی بیشتر، ارجاع به این پست و کامنت من و هویج و سایر دوستان)

و من بوس و بغلی نیستم به واقع. و حتی یادمه خوابگاه سابق، تولدم بود و ملت کادوهاشونو که دادن، بهشون گفتم حالا همدیگه رو بغل کنین و بقیه رو به نیت من ماچ کنید و ماچ بقیه رو از طرف من بپذیرید و بی خیال من بشید! و حتی یادمه یکیشون با آغوشی باز اومد سمت من و جاخالی دادم و یکی دیگه رو انداختم تو بغلش :دی

نه که آدم وسواسی باشماااا نه! کلاً این عمل مصافحه و معانقه (دست دادن و بوس و بغل) رو امری نمادین و الکی نمی‌دونم و باید واقعاً دلم هم بخواد که این کارو انجام بدم و از روی تظاهر و عادت نباشه برام.

به عنوان مثال، بیست و اندی ساله که داغِ ماچِ زری خانومو به دلش گذاشتم و هنوزم هر وقت منو می‌بینه میگه تو هیچ وقت بهم بوس ندادی و منم تایید می‌کنم و وی از بزرگان خاندان ماست.

این همه مقدمه‌چینی کردم که فضاسازی کنم برای اصل مطلب و اصل مطلب اینه که از دیشب ذهنم درگیر اینه که...

آقا یه روز (نمی‌دونم کِی و کدوم روز)، یه جایی (یادم نیست کجا)، یه نفر (نمی‌دونم کی) که رژ قرمز به لب داشت یهو اومد منو بغل کرد و از گونه‌ام بوسید و ردِّ رژ لبش روی گونه‌ام موند و از اینکه بالاخره آهویی گریزپای چون منو به دام انداخته بود بسی مشعوف و ذوق‌مند هم شد و منم رفتم جلوی آینه و وقتی قیافه‌مو دیدم خنده‌ام گرفت و دلم هم نیومد صورتمو بشورم و یه چند ساعتی آثارِ جرم! روی گونه‌ام بود و قبل از اینکه برم بشورم گوشیمو دادم دست یکی و یادم نیست کی و ازش خواستم عکسمو بگیره و بعد بشورم (یادمه می‌خواستم برم بیرون و یادم نیست کجا می‌خواستم برم)

خب الان دغدغه‌ام اینه که یادم نیست کی و کِی و کجا با من این کارو کرد! فقط یادمه طرفو اون موقع دوست داشتم و از کارش حس بدی بهم دست نداد. و از اونجایی که بودند آدمایی که دوستشون داشتم و حالا می‌خوام سر به تنشون نباشه و بودند آدمایی که سایه‌شونو با تیر می‌زدم و حالا دوستشون دارم، از این منظر هم نمی‌تونم رد گزینه کنم و طرف رو کشف کنم. و از طرفی یادم نیست کِی بود و کجا بودم که حداقل بفهمم فامیل بود یا دوست! فلذا از دیشب دارم عکسای لپ‌تاپمو شخم می‌زنم چنین عکسی رو پیدا کنم و نمی‌کنم و انقدر به مغزم فشار آوردم که منی که زودتر از یک و دو نمی‌خوابم دیشب ساعت یازده از خستگی بر اثر تحقیق و مکاشفه بی‌هوش شدم. لذا! از خوانندگان محترم وبلاگم خواهشمندم اگه تاکنون چنین خاطره‌ای رو اینجا و علی‌الخصوص تو پستای مخصوص بانوان خوندن بهم اطلاع بدن. که بعید می‌دونم یه همچین چیزیو اینجا نوشته باشم و اتفاقاً آرشیو وبلاگم هم زیر و رو کردم و چه کلیدواژه‌هایی که سرچ نکردم. ولی گشتم نبود... شمام نگردید که نیست... هعی...


۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو تا کتاب بهم عیدی داد و اونی که خودش نوشته بودو برام امضا کرد

یه تقویمم داد و

گز و

چک و

یه کم هم حرف زدیم و

ازش خواستم یکی از دوستامو که لایق‌تر از منه بیارم تو پروژه و چون رشته‌اش مثل خودم برق بود، نمی‌دونستم چه جوری دوستمو توصیف کنم و خواستم بگم ویراستار پستای وبلاگمه و نگفتم. گفتم این دوستم حتی تو اسمس‌ها و موقع چت کردن هم نیم‌فاصله و ویرگول و نقطه ویرگول و علائم نگارشی رو رعایت می‌کنه

موافقت کردن.

اسم چهارراه ولیعصرم عوض شده و الان تئاتر شهر باید صداش کنیم

و اونجایی که سعدی میگه دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست، تا ندانند حریفان که تو منظور منی، عمق فاجعه اینجاست که ممکنه یارو خودشم نفهمه که منظور سعدیه! و برداشتی که از حرف مجتبی ناصری، شاعر بیتی که تو عنوان نوشتم دارم اینه که آدم یه موقع یه چیزی می‌خواد بنویسه یا بگه و چون نمیشه و نمی‌تونه، یه چیز دیگه میگه یا می‌نویسه یا پست میکنه.

رئیسم هم خانومه.


۱۸ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)



+ فردا با رئیس اعظم قرار دارم و قراره برم حقوقمو بگیرم. این دفعه می‌خواد چک بده و منم تا حالا چک ندیدم :دی سرچ کردم ببینم چک چه جوریاس

+ دیروز یکی از هم‌کلاسیام داشت از "عباس دوران" حرف می‌زد و منم تا نیمی از بحث فکر می‌کردم مثل امام زمان و شمر زمان و یزید زمان، عباس دوران هم یه حالت تشبیهی داره؛ ینی کسی که شمر زمانش باشه، یا عباس دورانش باشه!!! تا اینکه اواخر بحث متوجه شدم اسم یه خلبانه که شهید شده و اومدم سرچ کردم ببینم که بود و چه کرد!

+ اوتیسمو اون شبی سرچ کردم که هولدن یه پست راجع به اوتیسم نوشته بود

+ اون نقرسم اون شبی سرچ کردم که تو خونه داشتم دورهمی می‌دیدم و مهمان برنامه (امیریل ارجمند) گفت پام درد می‌کنه و بحث نقرس بود و سرچ کردم ببینم این نقرس چیه

+ بقیه‌ی سرچ‌ها هم نیازی به توضیح ندارن و قبلاً راجع بشون نوشتم یا لزومی نمی‌بینم توضیح بدم.

+ وقتی خوب نیستم، یه خط قرمز دور خودم می‌کشم و کسیو به خلوتم راه نمی‌دم تا خوب شم. میشه کامنتا یه مدت بسته باشه؟ چند روز و چند هفته و چند ماهشو نمی‌دونم... تا وقتی خوب شم... شاید تا روز تولدم... روز تولدم 13 ام نیست ولی اگه روز تولدمو به ماه تولدم تقسیم کنید 13 میشه :)
+ میشه برام دعا کنید؟
۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

769- بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۳ ق.ظ

شهرِ من؛ تبریز - دیروز

1.

فرودگاه تبریز؛

بووووووووووووق

خانم، دوباره از گیت رد شو

بووووووووووووق

بیا بازرسی بدنی!

خانومِ بازرس: چه قدر طلا داری! برای همین هی بوق می‌زنه؛ عروسی؟

من (که سر تا پا سفید هم پوشیدم و حتی جورابامم سفیده): عروس؟ همممم؟ بله، بله عروسم و (اشاره کردم به مامانم) ایشونم مادرشوهرم هستن. داریم می‌ریم کربلا برای ماه عسل :دی بدون مراد میریم البته :دی

مامان چشم غره‌ای رفت که دختر، آبرومونو بردی. خانومه خندید و: خب برو از آقا بطلبش که سری بعد اونم بیاد

2.

دو باید راه می‌افتادیم و سه، فرودگاه می‌بودیم و یک و نیم بود و اخوی هنوز نیومده بود و ناهارش یخ کرد و آخرشم فرصت نشد و نتونست بخوره

ما: کجا بودی؟! حالا حتماً باید همین امروز و همین دم ظهری می‌رفتی؟!

ایشون: نمیشد که طرفو ندیده برم؛ با طرف قرار داشتم... باید می‌رفتم از طرف خدافظی می‌کردم خب!

پ.ن: آقای "مراد" و خانمِ "طرف"، کاراکترهای خیالی و موهومیِ جناب من و اخوی می‌باشند :دی

3.

اخوی هر از گاهی بنابه مودش ته‌ریش میذاره و این سری ریشش یه کم بلند تر از ته‌ریش بود

تو سالن انتظار فرودگاه؛

یه پیرمرده که نه ریش داشت نه ته‌ریش خطاب به داداشم: اَخوی، خودت طلبه‌ای یا پدرت آخونده؟

امید: هیچ‌کدوم پدر جان!

پیرمرده یه شعر تقریباً توهین‌آمیز به ریش و ریش‌داران خطابه کرد و فرمود:

کجااااااااااااااااااااااااااااااااااای اون قرآن نوشته ریش‌تو نزن؟

امید با لحن پیرمرده: و کجااااااااااااااااااااااااااااااااااای اون قرآن نوشته ریش‌تو بزن؟

پیرمرده: خدا هر کیو آزاد گذاشته خب!

امید: خب پس منم آزادم که چه جوری باشم.. شما هم آزادی (با لبخند)

و من از شدت خنده تشنج کرده بودم و کفِ فرودگاهو گاز می‌گرفتم به واقع

حالا هی می‌گم با این اخویِ ما بحث نکنید؛ برای همینه!

4.

فرودگاه تا هتلو سوار تاکسی شدیم و سانتافه‌ای بود به غایت چرکین!

ینی فکر کن طرف از روز اول تا حالا روکش‌های نایلونی روی صندلیاشو نکنده بود و 

درو که باز کردم سوار شم ابتدا امتناع ورزیدم!

شما که نمی‌دونی چه قدر کثیف بود

برای اینکه بدونی، عکس گرفتم براتون :دی


روکش‌های به غایت کثیف + دست اخوی


5.

اسم اون دو تا راننده‌ای که تابستون ما رو تا هتل رسونده بودن ابومشتاق و ابو زهرا بود و اسم اینم مرتضی

بابا داشت باهاش حرف می‌زد و حسودیم می‌شد که عربی بلد نیستم :(

‌امید یواشکی گفت به سن و سال راننده نگاه نکن که بچه است، این الان چهار تا بچه هم داره

مثل جوونای ایران نیست که سی سالشونه نه سربازی رفتن نه کار دارن نه زن و بچه

و در ادامه فرمود: بخوره تو سر من و کمرت اون درصدای عربی و بیستایی که گرفتی و می‌گیری!

که با اون همه ادعا حالیت نیست چی دارن حرف می‌زنن!

از بابا خواستیم از راننده بپرسه ببینه مجرده یا نه و کاشف به عمل اومد مثل جوونای مملکت خودمون مجرده

آقای مرتضی (راننده) وسط راه داشت به یکی زنگ می‌زد و از اونجایی که من صندلی عقب، پشت راننده نشسته بودم سرک کشیدم ببینم به کی زنگ می‌زنه و دیدم نوشته "ماما" (فضولم خودتی! من فقط یه کم کنجکاوم؛ همین! :دی)

6.

بابا: آقای فلانی هم اینجاست، دو تا دخترم داره

من: پسر نداره؟ 

بابا: نه

من: والا به خاطر امید پرسیدم که تنها نباشه :دی

7.

فرودگاه نجف؛

یکی از کارمندای بخش تحویل بار، کنار چمدونا، داشت نماز می‌خوند (نماز اول وقت)

اون وقت منِ شیخ! یک، یکی و نیم ماهی که می‎رفتم شرکت، نه نمازخون دیدم نه نمازخونه و نه دیگه روم شد بپرسم کجا می‌تونم نماز بخونم و آواره‌ی نمازخونه‌های ایستگاه‌های مترو بودم.


البته رو دیوار نوشته بودن تصویر ممنوع!


8.

تو خیابون چند تا پرایدم دیدیم و از پشت همین تریبون و به نمایندگی از شما هم‌وطنانم، عمیقاً برای کشوری که براش پراید صادر کردیم متاسفم.

9.

ناهار؛ هواپیما

شام؛ هتل

هلیم / حلیم + دست اخوی


10.

موقع ناهار، سر میز، یه خانومه و دخترش با ما نشسته بودن و هی من و مامانو نگاه می‌کرد و هی نگاه می‌کرد و منم به واقع، غذا سرِ دلم موند بس که نگامون کرد. 

بعد یهو ازمون پرسید شما از تابستون اینجایی؟

من که چشام گرد شده بود از شدت حیرت، گفتم: از تابستون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه!!!

خانومه: غذا خوردن شما خیلی خاصه، من شما رو یادمه، دقیقاً همین شکلی غذا می‌خوردین، شما همونی نیستی که سرما خورده بود و کاسه کاسه سوپ می‌خورد؟

من: بله من همونم :دی

خانومه: پس چرا میگین نه!!!

من: خب شما پرسیدی از تابستون اینجا بودی که گفتم نه، ولی تابستون اینجا بودیم

خانومه: چه جالب! ما هم تابستون اینجا بودیم و شما رو زیر نظر داشتم. اون موقع با یه خانوم و دخترش دوست بودین و می‌رفتین و میومدین

پ.ن: منظورش از خیلی خاص بودنِ غذا خوردنم اینه که مثلاً از خورشت خوشم نمیاد و برنج خالی می‌گیریم یا اشتها ندارم و میگم فقط خورشت بدن یا مثلاً غذا نمی‌خورم و یه چند تا ماست می‌خورم و نوشابه هم نمی‌خورم و قس علی هذا!

پ.پ.ن.: اخوی‌مونم نوشابه نمی‌خوره و تصمیم گرفتیم حالا که نمی‌خوریم، برداریم بدیم به افراد مسکین و سائل که دم هتل می‌شینن. 

11.

شیر 125 میلی لیتری ندیده بودم که دیدم

و فقط یه شریفیه که درس و مشقاشم میاره کربلا :دی

و کارهای محوّله‌ی رئیس باشعورشو



12.

از شریف زنگ زدن که خانوم، شما خبری داری اردیبهشت جشن فارغ‌التحصیلیته؟

گفتم بله، از طریق دوستان مطلع شدم

خانومه: پیامک هم اومد براتون؟

من: بله، پیامک هم اومد

خانومه: به سایتمون سر زدین؟

من: بله، سر زدم و دیدم لینکای ثبت نامو

خانومه: پس چرا ثبت نام نکردین؟ ظرفیت تموم میشه ها

من: لپ‌تاپ الان جلومه، همین الان ثبت نام می‌کنم

خانومه: مرسی

من: شما هم مرسی



13.

+ زود به زود قسمتت میشه

- ارباب زود به زود می‌طلبه

+ ارباب؟ حرفه‌ای شدیااااااا

- :دی آب نبود؛ وگرنه شیخ‌تون شناگر ماهریه

14.

و در پایان، توجه شما عزیزان رو جلب می‌نمایم به انارهایی که دقایقی پیش دون کردم و یادی بکنیم از روایتِ انار که خوانندگان فصل دوم این روایت رو می‌دونن و دو نقطه دی! و توصیه‌ی من به جوانان این است که با لباس سفید و روی تشک با ملافه‌ی سفید از دون نمودن انار، جداً خودداری نمایید. 

 


15.

دارم گوش میدم: خدا - بهنام صفوی

۵۷ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

752- هیچ جا مثل خونه‌ی خود آدم نمیشه

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۰ ب.ظ

به خانه برگشتیم

با قطار

با نگار

به خاطر سمپاشی خوابگاه باید کمدا و یخچالو کامل تخلیه می‌کردیم و تخت و تشک و پتو و دار و ندارمونو جمع و جور می‌کردیم و وسیله‌هامونو می‌ذاشتیم توی کارتن و چمدون و دوشنبه و سه‌شنبه هم صبح تا عصر کلاس داشتم و خلاصه مصیبتی بود این چند روزی که گذشت.

رئیس شماره2 بالاخره دیروز حقوقمو به حسابم واریز کرد و اگه یادتون باشه قرار بود یکشنبه‌ی هفته‌ی پیش این کارو انجام بده و بماند که چه جوری بنده رو گذاشت لای منگنه که الّا و للّا! که کارارو تا آخر هفته تحویل بده و دو شبانه روز نخوابیدم و دو شبانه روزِ قبلشم که دوشنبه و سه‌شنبه باشه کلاس داشتم و با چه مصیبتی پنج‌شنبه‌ی دو هفته پیش کارا رو تحویل دادم؛ و مصیبت عظمی (بخوانید عُظما) چکیده‌هاییه که باید تا فردا به رئیس شماره1 تحویل بدم.

دیروز، اومدنی (اومدنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم میومدیم تبریز) چمدون نگار خورد به پای یه دختر بچه و دختره گفت آی پام! نگار عذرخواهی کرد و منم عذرخواهی کردم... تو کیفم یه چند تا خوراکی داشتم برای قطار و دختره رو صداش کردم و گفتم خانوم خوشگله؟ ببخشید که چمدونمون خورد به پات و بیسکوییته رو گرفتم سمتش و لبخند زدم و اونم لبخند زد و گفت ممنون خاله! و من بسی بسیار ذوق‌مند شدم (به یاد این پستِ آنا)

من برای شام کتلت داشتم و نگار، الویه

و من برای شام الویه خوردم و نگار کتلت :دی



هم‌قطارانمون دو تا خانوم ارومیه‌ای بودن که داشتن می‌رفتن تبریز برای عروسشون که ساکن خیابان بهار بودن عیدی ببرن. در مورد خیابان بهار از من و نگار پرسیدن و ما نمی‌شناختیم این خیابونو و از اونجایی که ما اسوه (=الگو، نمونه) ی آدرس دادنیم سکوت کردیم و گفتیم نمی‌شناسیم :دی

بعد از شام و نماز هردومون رفتیم تختای بالایی و تا حدودای یازده در مورد خوابگاه و هم‌اتاقیامون حرف زدیم. من و نگار هم‌مدرسه‌ای بودیم و علاوه بر هم‌رشته‌ای، سال اول کارشناسی هم‌اتاقی هم بودیم و الان با اینکه تو یه دانشگاه نیستیم ولی تو یه خوابگاهیم (فکر کنم تا حالا صد بار گفتم اینو!) 

حدودای یازده بالاخره خوابیدیم تاااااااااااااااااااااااااااااااااا نماز صبح.

یه ایستگاهی که نمی‌دونیم کدوم ایستگاه بود نگه داشتن و مسئولین قطار یه چیزی گفتن که متوجه نشدیم و سریع شال و کلاه کردیم برای نماز صبح.

پیاده شدیم و هیشششششششکی پیاده نشده بود و سه تن از مأمورین و مسئولین دم در قطار ایستاده بودن و با دیدن ما گفتن خانوم، کجا؟!!

نگار گفت پیاده شدیم برای نماز صبح دیگه

مسئوله گفت هنوز اذانو نگفتن و برای نماز نگه نداشتیم

سوار شدیم و برگشتیم تو کوپه و گوشیمو چک کردم دیدم ساعت یک و نیمه

ینی تا صبح فقط می‌خندیدیماااااااااااااااااا

دیگه دیدم خوابم نمی‌بره، دیتای گوشیمو روشن کردم تلگراممو چک کنم. 

برای رسیدگی به امور مردمی!

یکی میانترم فیلتر داشت، یکی جزوه می‌خواست، یکی تمرین، یکی نرم‌افزار و 

مثلاً چند روز پیش یه همچین مکالمه‌ای داشتم با یکی از هم‌کلاسیام: (این و این)

و از اونجایی که برای اولین بار، کسی قرار نبود بیاد دنبالم با بابای نگار اومدم خونه.

* * *

چند روز پیش برای یه کاری، خانواده به دو قطعه عکس سه در چهارِ من نیاز داشتن و تازه امروز یهو یادم افتاد و

من خطاب به مامانم: عکسام همه‌شون تهران پیش خودم بودن آخه!!!

مامانم: یکی دو تا عکس تو خونه داشتی و اونا رو دادیم

من: کدوم عکس؟

مامانم: همونا که از رو به رو بودن

من: آهان!!!

نیست که عکسای سه در چهارو معمولاً از پشت و سر و نیمرخ می‌گیریم، همین که مامانم گفت اونایی که از روبه‌رو بودن، من فهمیدم کدوما رو میگه :دی

۴۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

749- خشم رئیس

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۲ ب.ظ


دیروز یکی از اعضا اخراج شد و جناب رئیس به بقیه دستور دادن گروه رو ترک کنیم و منی که تو عمرم هیچ sms و ایمیل و چت و کامنت و پستی رو پاک نکردم و دقیقاً به همین دلیل هنوز وایبر رو لپ‌تاپ و گوشیم نصبه که مکالماتم پاک نشه و تاکید می‌کنم هیچ متنی رو تا حالا و تکرار می‌کنم هیچ sms و ایمیل و چت و کامنت و پستی رو پاک نکردم تاکنون؛ منی که از دفتر نقاشیای قبل از مدرسه تا جزوه‌های ترم پیشمو دارم هنوز و نگهشون داشتم و حتی بسته‌های چیپس و پفکامو!!!، علی‌رغم میل باطنیم (دقت کنید که رغم با "غ" نوشته میشه) مجبور شدم گروه رو حذف کنم و بیام بیرون و خلاصه خعلی حالم گرفته شد زین بابت! 

چند وقت پیش، تو همین گروه کاری:



یادمه اول یا دوم ابتدائی یه درسی داشتیم به اسم جمله‌سازی؛
معلوم نیست چه جوری پاس کردم اون درسو :دی
۳۷ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

748- به قول اِلانور یه غلط کردم خاصی تو چشامه

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ

چگونه نه راه پس داشته باشیم نه راه پیش؟

چگونه مثل خر توی گِل گیر کنیم؟ 

چگونه به غلط کردن بیافتیم؟



و من این ترم 5 تا درس 2 واحدی دارم و به عبارتی 10 واحد

یه مقاله باید بنویسم در مورد زبان و مهاجرت

یه تحقیق میدانی و یه کنفرانس راجع به همین مقوله

و میانترم‌ها و ارائه‌های متعدد برای تک‌تک درس‌ها

و نیز پروپوزال!

+

***

دیروز تو مترو، یه خانومه که واگن بانوان نشسته بود، اومد قسمت آقایون و (من سمت آقایون بودم) گفت مَمَّد پنج تومن بده از این خانومه... متوجه نشدم چی می‌خواست از دست‌فروش مترو بخره (فروشنده، واگن خانوما بود)، ممّد گفت اگه دو تا می‌خری ده تومن بدم و زنه گفت نه یه دونه واسم کافیه. پنج تومنو گرفت و رفت.

و منی که سخته برام صرفِ فعل "نداشتن" و "خواستن"؛ شاید هیچ وقت دلم نمی‌خواست جای زن ممَد بودم. منی که به لطف پدر و مادرم همیشه انقدری داشتم که دستم به جیب خودم باشه و همیشه خودشون بهم دادن قبل از اینکه ازشون بخوام و قبل از اینکه به مرحله‌ی "خواستن" برسم؛

ولی امشب، من، همون منی که وحشت دارم از صرفِ همین فعل خواستن، همون من، امشب غبطه می‌خورم به آرامش زن ممّد که کاش منم هر بار که هوس خرید می‌کردم از ممّد می‌خواستم 5 تومن بهم بده و به جاش هیچ وقت این فشار روحی روانی رو نداشتم، کیفم و جیبم و حسابم خالی بود، اصلاً نبود؛ ولی عوضش سرمو راحت می‌ذاشتم روی بالش و بدون اضطراب و دغدغه‌ی استاد و رئیس و همکار، چند ساعت، فقط چند ساعت بیشتر می‌خوابیدم...

به قول دلنگون: مرد باید مرد باشد و زن باید زن باشد.
۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

745- فدای سرم

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ

تابستونِ دو سال پیش، ماه رمضون، یکی دو ماه رفتم یه شرکت مخابراتی تو شهر خودمون برای پاس کردن درسی به نام کارآموزی؛ که به صورت مبسوط در جریان خاطراتش هستید...

عصر که خسته و درب و داغون برمی‌گشتم خونه، خلق و خویی بس نیکو داشتم که در قالب کلمات نمی‌گنجد. ماه رمضونم بود و اصن یه وضعی!!! حتی یادمه یه پست گذاشتم و یه چیزی با این مضمون نوشتم که این آقایونی که میرن سر کار و وقتی برمی‌گردن مدام غر میزنن که خسته‌ایم و هوا گرمه یا سرده یا ترافیکه و اون دسته از عزیزانی که انتظار دارن وقتی میرسن خونه شام یا ناهارشون آماده باشه و یه آبمیوه‌ای، چایی، قهوه‌ای براشون بیارن انتظار به جایی دارن و حق میدم بهشون.

این دو ماهی که اینجا، تهران می‌رفتم سر کار (هنوزم میرم البته؛ ولی خب غیرحضوری) این دو ماهی که گذشت با اون کارآموزی دو سال پیش یه فرقایی داشت و اولین تفاوتش این بود که وقتی خسته و درب و داغون می‌رسیدم خوابگاه کسی نبود نازمو بکشه، غذای آماده جلوم بذاره و بگه خب! تعریف کن ببینم چی شد، چه طور بود...

حوصله و وقت آزاد کافی نه برای خودم داشتم نه دیگران، سر چیزای بی‌خود و بی‌اهمیت با هم‌اتاقیامم بحثم میشد و مکالمات تلفنی‌م با خانواده در حد سلام خوبی خوبم خداحافظ بود و از اینکه کسی یازده به بعد بهم زنگ بزنه ناراحت و گاهی حتی عصبانی می‌شدم و انقدر خسته بودم که به وبلاگم هم نمی‌تونستم پناه بیارم...

دنبال یکی بودم که فقط درکم کنه؛ بفهمه که دیر خوابیدم و کله‌ی سحر رفتم دانشگاه و از اونجا سر کار و شاید حتی ناهار هم نخوردم؛ یه موقع نایِ خرید کردن نداشتم؛ اگر هم خرید می‌کردم نایِ غذا درست کردن نبود و اگر هم درست می‌کردم از شدت خستگی نای خوردنشو نداشتم.

موقع ثبت نام هم نرفته بودم سراغ کارای اداری برای گرفتن غذای خوابگاه و به مامانم هم گفته بودم غذا نفرسته و غذا نیارم و خودم درست کنم و خلاصه دهنم سرویسِ سرویس بود به واقع!!! سیستم خوابگاه این جوریه که غذاهارو می‌ریزن تو ظرف یه بار مصرف و میارن میذارن رو یه میز کنار پله‌ها و ملت میرن برمی‌دارن و البته ممکنه به سرقت هم بره حتی!

هر از گاهی تنها برمی‌گشتم خوابگاه و هر از گاهی با نگار. ینی روزایی که والیبال داشت و شریف بود باهم برمی‌گشتیم؛ چند وقت پیش نگار یه سر رفت تبریز و وقتی برگشت خوابگاه از خونه‌شون غذا آورده بود. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) نگار غذاشو از رو اون میز کنار پله‌ها برداشت و گفت از خونه غذا آوردم و نمی‌خوامش و بمونه برای یکی که غذا نداره...

شام، عدس پلو بود و منم عدس پلو دوست ندارم :دی ازش گرفتم و گفتم ینی الان از من مستحق‌تر هم هست مگه؟ 

روز بعد، ینی شب بعد قیمه بود و من قیمه هم دوست ندارم، ینی کلاً حبوبات دوست ندارم. اون شبم قیمه رو آورد داد بهم و گفت من بازم غذا دارم و نمیخوام. یه کم خورشت درست کردم و برنجشو خوردم و قیمه‌هه موند (چون لپه هم دوست ندارم) و دو روز بعد برنج درست کردم و قیمه رو هم خوردم :دی

ناگفته نماند که برنج هم دوست ندارم حتی!

هفته‌ی بعد افتادم رو غلطک و روال کار اومد دستم؛ ولی با شروع شدن ترم جدید و کلاسام، بازم عنان کارو از دست دادم و اون هفته هم نسیم غذاهاشو باهام نصف می‌کرد ولی خب معده‌ام اصن با غذای خوابگاه سازگار نیست و نبود و نخواهد بود.


صبح لباسامو انداختم تو لباسشویی و اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر می‌کردم که خب یکی باید باشه که الان بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره و به واقع نایِ از تخت پایین اومدنو نداشتم و دل‌پیچه و دل‌درد چنان بر من مستولی شده بود که دعوت دخترخاله‌ی بابا به صرف ناهار و حتی شام رو رد کرده بودم و کماکان به این فکر می‌کردم که چرا کسی نیست بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه برام بگیره

برای تلطیف فضای ذهنم بلند شدم موهامو شونه کنم و نگارو تو راه‌پله‌ها دیدم که داشت می‌رفت ناهارشو بگیره

برگشت و ظرفو گرفت سمت من و گفت من امروز نمی‌تونم ناهار بخورم؛ روزه‌ام :)

دوباره اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که درسته که کسی نیست بره برام یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره، ولی خب یکی هست که دوست دارم برای افطار مهمونش کنم :)

بلند شدم رفتم خرید


+ یادی از گذشته‌ها (روز اول ترم اول ارشد)

+ دیالوگ من و مامان (فقط خانوما میتونن بخونن و رمزش مدل ساعتمه)

۵۴ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

734- به واقع!

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۲۷ ب.ظ


پریروز آخرین روزِ کاری من بود؛ و پروژه‌ی فوق سرّی تبدیل گفتار به نوشتار پس از یک و نیم ماه سر و کله زدن با سیگنال و نویز و صدا، به فرجام رسید و مهرم را حلال نموده و جانم را آزاد کردم. حقوقم هم قراره یکشنبه واریز بشه؛ به محض دریافت sms حتماً به سمع و نظرتون می‌رسونم!

و چون پریروز یادم رفته بود موقع تحویل دیتا، موس‌شون رو بهشون پس بدم، مجبور شدم دیروز هم یه سر برم شرکت و پس از عودت دادن موس (عودت ینی بازگرداندن) با الهامِ عزیز (که مترو شریف باهم قرار داشتیم) راهیِ دانشگاه که روبه‌روی شرکت مذکور بود شدیم و علی‌رغم بی‌اعصابی نگهبانِ درِ انرژی و راه‌ندادنمان، به لبخند و شادی‌مان ادامه دادیم و روی به سوی درِ تربیت نهادیم و اون در هم بسته بود و درِ صنایع هم بسته بود و بعد از سه پی دوم (270 درجه) طواف دانشگاه مذکور، از درِ آزادی داخل شدیم و رفتیم مسجد یا همون حوزه و نشستیم پای منبر و اونایی که میگن حوزه‌ی فلان دانشگاه بهتره یا بدتره، عرضم به حضور انور خودم و خودت و خودمون که هدف من استشمام اکسیژن همون دانشگاه سابقمه! وگرنه مغزمو که خر گاز نگرفته شش سال برم پای منبر یه دانشگاه دیگه!
والا!!!
ولی کلاساش خیلی باحال بود؛ فرش داشت و باید کفشاتو درمی‌آوردی و لازمه اعتراف کنم من واقعاً اعصاب پای منبر نشستنو ندارم! اگه مباحثه باشه اوکی‌ام؛ ولی مخاطب بودن برای یه متکلم وحده رو نمی‌تونم تحمل کنم و حالا اگه متکلم مذکور کسی مثل آقای قرائتی باشه خوبه، ولی کسی که هر دو جمله یه بار میگه "مثلاً" و "به اصطلاح"، رو اعصابمه به واقع! و خب یه رمان با خودم برده بودم برای یه همچین موقعیت احتمالی! و کامنت‌ها عمداً و نه سهواً برای این موضوع خاص بسته است. (ینی یه جورایی راستش ضمن تقدیر و تشکر بابت وقتی که گذاشتید برای خوندن این سطور بی سر و ته، عارضم به حضورتون که این پستو برای خودم نوشتم و وقتی برای خودم می‌نویسم کامنتا بسته است به واقع)


۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

719- یه شب از همه چی به خدا گله کرد

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

یه دوستی داشتم (دارم) که چون خانواده‌اش به دلایل ناهم‌کفو بودن به خواستگارش جواب رد داده بودن،

یارو تهدیدش می‌کرد (می‌کنه) که یا جواب مثبت بدین

یا تلگرامتو حذف کن و با هم‌کلاسیات (تو گروه درسی) حرف نزن

یا به خانواده‌ات میگم که قبل و در حین فرایند خواستگاری (چند سال پیش) با من رابطه‌ی sms ای داشتی


به دوستم گفتم خب بگه! اصن قبل از اینکه اون بگه خودت به خانواده‌ات بگو

گفت نمیشه! تو شهر ما همچین روابطی تعریف نشده و درست نیست

گفتم خب به تحصیل‌کرده‌ترین فرد فامیل بگو و کمک بگیر ازشون!

آخه رابطه‌ی sms ای هم ترس داره مگه؟!!! اصن بگو این پسره داره اذیتم می‌کنه


گفت اگه بگم اذیتم می‌کنه پدر و برادرم تفنگشونو برمی‌دارن میرن پسره رو سر به نیست می‌کنن

(ظاهراً تفنگ داشتن تو شهر اینا طبیعیه و دوستم می‌گفت تفنگمونو تو اتاق خودم قایم کردیم)

و تهدیدات این بشرِ لایعقل! نه تنها رو اعصاب دوستم، بلکه رو اعصاب منم بود!


خب این بنده خدا مجبور شد یکی از پیشنهادات پسره که حذف تلگرام بود رو انجام بده

و از اینایی هم نبود که بره یه خط دیگه بگیره و دوباره تلگرام داشته باشه

اصن این دوستم سالانه یک ساعت هم پای نت نیست و فضای مجازی نمی‌دونه چیه به واقع

علی ایُ حال! تلگرامشو حذف کرد و منو ادد کرد تو گروه درسی‌شون و

حالا من بیشتر از این دوستم در جریان اتفاقات کلاسشونم و

یه عضوی از کلاسشونم به واقع!

نشون به این نشون که یه بار استادشون سر کلاس می‌پرسه چند تا ترک تو کلاسه و 

یکی از بچه‌ها میگه دو تا و

اون یکی میگه نه استاد سه تا! خانم شباهنگم هست و

کلاس میره رو هوا و استاد نمی‌فهمه چی به چیه

بگذریم...

نمیدونم باید خوشحال باشم از اینکه پدرم اینارو می‌خونه یا نه

وقتی زنگ می‌زنه و 

از لحنش می‌فهمم این "خوبی؟"، کامنتِ کدوم پستم بود...


نگران منی که نگیره دلم

واسه دیدن تو داره میره دلم

نگران منی مثل بچگیام


بعد از سهیلا و اون انجیر و شونه‌ای که فرستاد خوابگاه و

بعد از حرکت انتحاری شن‌های ساحل و اون هدیه‌ی جغدولانه‌اش

این بار نوبت مگهان بود که کامنت بذاره و آدرس خوابگاهو بگیره و

از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن!

آدرس خوابگاه سابق رو بهش دادم که هدیه‌شو بفرسته اونجا که نرگس تحویل بگیره

هدیه تولد 8 سالگی وبلاگم به واقع!


امروز بعد از شرکت رفتم خوابگاه سابق و شرکت که چه عرض کنم! 

شرکت که نمیرم، میرم سیزده بدر، میرم پیک نیک :دی

والا!

روی میز، کنار کامپیوتر، شرکت!


رفتم خوابگاه سابق و با دیدن کادوهای جغدولانه از شدت ذوق نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنم

با ذوق زایدالوصفی برگشتم خوابگاه فعلی و

گردنبند ساعتی رو انداختم گردنم و جامدادی و دفترچه و ساک دستی رو گرفتم دستم و

گوشیمو دادم دست نسیم که عکسمو بگیره

یهو جیغ زد گفت نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم برات گردنبند جغدی گرفته بودم...


و بدینسان من اکنون صاحب دو عدد گردنبند جغدولانه ام

و شما تو این تصویر منو می‌بینید که دو تا گردنبند جغدولانه گردنمه



در راستای هدایای تکراری؛

دو سال پیش طی یک هفته سه تا ساعت هدیه گرفتم و 

با ساعت فعلی و سابق خودم شد پنج تا!

اطلاعیه زده بودم رو در و دیوار که هر کی زین پس برام ساعت بخره ساعتو می‌کنم تو حلقش!

۱۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یه دخترم ندارم اینو تنش کنم



two

تو روحتون!!! که برای چهارمین بار باید چکیده‌هامو بازبینی کنم!!!



سه.

سه از سه گرفتم بابت گزارش کنفرانس 

و البته جزوه‌ام قابل شما رو نداره استاد!



چهار.

چهار قلم جنس خریدم و

من: چه قدر میشه؟

آقای فروشنده تعاونی فرهنگستان: نُه هزار و نهصد و هفتاد و پنج

من: نه هزار و نهصد و هفتاد و پنج؟!!! 

هفتاد و پنج؟ مگه میشه؟!!! مگه داریم همچین چیزی!!!



پنج. 

پنجمین درسم هم با 18 پاس کردم و الان شما می‌تونید با داده‌های قبلی معدلمو حساب کنید

همراه با آیکون خود خوش‌خط پنداری


۳۹ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اون 340 تومن بابت هزینه این ترم خوابگاهه به واقع :دی

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

روز اول بهشون گفتم این افعال و حروف اضافه‌ی مرکب رو جدا بنویسیم

گفتم به علاوه‌ی، به وسیله‌ی، به جهتِ، به خاطرِ، از نظرِ، از قبیلِ، از لحاظِ، در مقابلِ، درخصوص ِ، بر اثرِ، بر اساسِ، بر طبقِ، بر حسبِ، با وجودِ جدا باشن قشنگ‌تر و درست‌ترن و گفتن نه خیر! اینا باید چسبیده باشن و نیم‌فاصله و گفتم چشم! شما متخصصین و بیشتر از من می‌دونین به واقع!!! و نشستم همه‌ی چکیده‌هایی که ویرایش کرده بودم رو دوباره ویرایش کردم

حالا اومدن میگن رفتیم تحقیقات کردیم و باید جداشون کنیم...

اون شات گانم کووووووووووووووووو :(((((

2.

دیشب تو مترو دو تا دختر چینی دیدم؛ 

البته همون اول نفهمیدن کره‌ای‌ن یا ژاپنی یا چینی یا ملامین یا کریستال یا استیل

خط‌شون رو می‌تونم تشخیص بدمااا ولی زبانشونو نه

اینا داشتن حرف می‌زدن و منم با دقت گوش می‌دادم!

چنان که گویی می‌فهمم!!!

بعد یه دختر ایرانی اومد که ظاهراً دوستشون بود و 

با یکیشون احوالپرسی فارسی کرد و گفت کی برمی‌گردی چین و

من فهمیدم چینی‌ان

دختره گفت ایشالا آخر ماه اسفند

گفت ایشالا!!!

فکر کن!!!

یه چینی گفت ایشالا!!!

3.

و در راستای پند حکیمانه‌ی شیخ اجل*، سعدی علیه رحمه که می‌فرماید:

"ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند

شیخ شباهنگ نیز می‌فرماید: دو رئیسه و دو شغله بودن خر است!!! 

از رو هم نمی‌رم و هر دو تا پروژه رو با تمام قوا دارم ادامه میدم هیچ! اضافه‌کاری هم گرفتم حتی!!!

خدا شفام بده ایشالا!

لال از دنیا نری، بگو ایشالا


* اجل ینی بزرگ؛ 

یهو دلم برای گلستان سعدی تنگ شد...

حالام همه‌تون متفرق شید برم ببینم چه گلی باید به سر این چکیده‌ها بگیرم با این رسم‌الخطمون!

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

703- من عاشق‌تر از پیشم، دارم عاشق‌ترم میشم

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

این آخرین عکسیه که از دلبر دارم! :دی

چند اپسیلون ثانیه قبل از تحویل به مسئول آموزش در حین فارغ‌التحصیلی 



سه تا قنادی نزدیک خوابگاه سابقم بود و من روبه‌روی دانشگاه بودم

هندزفریو کردم تو گوشم و شادترین آهنگ ممکن رو گذاشتم و 

برای خاطره‌بازی مثل من که لحظه لحظه‌های زندگیم یادمه

5 سال خاطره کم نیست از آجر به آجر دیوارای این مسیر...

یه موقع شاد، یه موقع غمگین ولی معمولاً تنها

آهنگه رو بلندتر کردم و سعی کردم به مسیر فکر نکنم

نمیشد...

هزار تا خاطره

بیشتر

که شاید هزارتاشو تو فصل دوم تونستم ثبت کنم

بلندتر

گوشیم اخطار داد که شنوایی‌ت در خطره

ماشینه به فاصله نیم متریم ترمز کرد

حواست کجاست خانوم؟

حواسم؟

.

.

.

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

هر چند خودمم نمی‌دونم "تو" الان اینجا ینی کی

مهم اینه که به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!!!

پاوز کردم و زنگ زدم به اون دختره که مسئول حوزه بود

شماره‌شو یکی از دوستام برام اسمس کرده بود

یه روز قراره برم بشینم سر کلاساشون

رسیدم قنادی شادمنش 

کیک سال اول خودم و نگارو از اینجا گرفته بودیم

مدلی که می‌خواستم نداشت

گفت عکسشو بیار اگه تونستیم تا شنبه آماده میشه 

کیلویی 18 تومن

رفتم سراغ ساقه عروس؛ سمت خوابگاه پسرا

از این جا کیک نه، ولی شمع گرفته بودم قبلاً

اسمش دیگه ساقه عروس نبود

برو بیا!

الان دیگه قنادی و شیرینی برو بیا صداش می‌کردن 

یه نگاه به آلبومش کرد و گفت جغد نداریم؛ طرحتو بیار تا شنبه آماده میشه

کیلویی 20 تومن

نمی‌دونم چه جوری می‌خواد طرح به این عظمت منو روی یه کیلو اعمال کنه

فردا باید برم طرحو بهش بدم و فرصت این کارو ندارم به واقع

یه سر به قصر شیرین هم زدم؛ روبه‌روی در اصلی دانشگاه

کیک تولد سال دوممو از اینجا گرفتم

زیر چهار کیلو اصن سفارش قبول نمی‌کرد


یه سرم رفتم شرکت و رئیس شماره2 نرم‌افزارو برام نصب کرد و

به اندازه 4 روز فایل گرفتم که دو روزه قراره تحویل بدم

گفت آخه چه جوری می‌تونی و آیا خودت انجام میدی به واقع؟

گزینه date created رو نشونش دادم و بهم ایمان آورد

گفت موس نمی‌خوای؟

گفتم چرا! همین موسو می‌برم

گفت یکی دیگه برات میارم و تا بره موس بیاره داشتم به موس خودم فکر می‌کردم که دست باباست

دلم تنگ شد...

تنگ‌تر 

بغض کردم

بس که می‌شینم پای کامپیوتر الکی الکی خیس میشه چشام

اصلاً هم یاد بابام نیفتاده بودم به واقع!



بعداً نوشت دلبرانه:

سوال:  اساسا می‌شود گفت که من دلبرم را گم کرده‌ام و آنها یک دلبر دیگر برایت صادر می‌کنند و سپس شما در زمان فارغ التحصیلی دلبر دوم را تحویل می‌دهید و با خوشی تا پایان عمر در کنار دلبر اول زندگی می‌کنید چرا همچین کاری نکردید؟

پاسخ: nebula.blog.ir/post/369 این وبلاگ مثل سریال‌های ایرانی نیست که یه قسمتشو نبینید و اتفاق خاصی نیافته! قبلاً هم گفتم که این وبلاگ یه کم با بقیه وبلاگا فرق داره و به معنای عام اصن وبلاگ نیست! سریاله تا وبلاگ
و هر سوالی که به ذهنتون خطور کنه، ممکنه تو پستای قبلی پاسخ داده شده باشه... برای همین همیشه میگم یا نخونید یا همه رو بخونید! یا نخونید!
۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

701- امدادی ای رفیقان با من

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ق.ظ

استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت

یادمه بعد از مصاحبه از آقای پ. پرسیدم اینا کی بودن مصاحبه می‌کردن باهامون و

ایشونم اسم اساتید رو برام نوشت و منم ازش خواستم شماره موبایلشم بنویسه!

به همین سادگی شماره پسر مردمم گرفتم :دی

البته اون موقع نمی‌دونستم آقای پ.، آقای پ. هست و اصن نمی‌دونستم قراره هر دومون قبول شیم و

افکارتونو پریشان نکنید به واقع!

چون می‌بینم یه چند وقته با تمام قوا سعی دارید از لابه‌لای پستام مرادو کشف کنید

و البته آقای پ. از من کوچیکتره یه سال؛ زیرا من 5 ساله تموم کردم کارشناسیمو 

و دلیلش و نیز تعداد واحدهای اختیاری که سال آخر پاس کردم 

هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به کسی نداره به واقع


پریشب که داشتم رمز پستای قبلی رو برمی‌داشتم، خاطره روز مصاحبه رو مرور می‌کردم و

دیدم استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت

و خب دیروز سر کلاس یه کم استرس داشتم مِن باب این قضیه!

ظهر همه‌مون تو دارالندوه نشسته بودیم و (عکس عرشه و دارالندوه تو پروفایلم هست)

استاد رفت سر کلاس و بچه‌ها وسیله‌هاشونو همون جا تو دارالندوه رها کردن و رفتن سر کلاس و

منم تا بخوام روی میزو جمع و جور کنم طول کشید و یه ده ثانیه‌ای دیرتر از بقیه رسیدم

همین که در کلاسو باز کردم رفتم تو استاد پرسید شما خانوم شباهنگی؟

ینی رسماً تو شوک بودمااااا که چه جوری تو اون ده ثانیه حضور غیاب کرده یا منو یادش مونده یا چی

که کاشف به عمل اومد وقتی ملت میرن سر کلاس، می‌پرسه شما که 8 نفر بودید اون یکی‌تون کو و

بچه‌ها میگن خانوم فلانی فلان جاست و الان میاد و


اساتید این ترمم را بیشتر عاشقم به واقع!

احتمالاً ترم بعد یکی دو درسم با نوکر شیر خدا آهنگر دادگر داشته‌باشیم و 

دیروز تو مترو اگه اون خانومه می‌فهمید من شاگرد بابابزرگ نوه‌ی مقام معظم رهبری‌ام

خودمم می‌شست پهن می‌کرد رو میله‌ها کنار بقیه کابینه!


صبح خواستم شمارش معکوسِ تا تولد وبلاگمو به جای روز به ساعت بنویسم

حساب کردم دیدم تا 25 بهمن 4 روز مونده و هر روز اگه 100 ساعت باشه!!! میشه چهارصد ساعت

بعد حس کردم خیلی زیاد نوشتم

حالا اگه هر روزم 100 ساعت باشه بازم نمی‌رسم هم تکلیفای درسیمو انجام بدم و 

هم اون دو تا پروژه رو مدیریت کنم! و هم وبلاگمو!!!

یادم اومد که آهان! هر روز 60 ساعت بود و نوشتم 240 ساعت و

یه چند دقیقه این 240 ساعت موند و احتمالاً یه چند نفرتونم شاهد این سوتی بنده بودید سرِ صبی!

تا اینکه یادم اومد تو فیلمای پلیسی پلیسا زیاد از لفظ 48 ساعت استفاده میکنن

بعد یادم اومد که هر روز 12 ساعته و

یه کم دیگه هم فکر کردم و 

اصن همیشه با تبدیل روز به ساعت و ساعت به دقیقه و دقیقه به ثانیه مشکل داشتم به واقع

یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/373



دیشب تو شرکت (کسی که عصرا بعد دانشگاه مستقیم بره سر کار و تا 8 شبم اونجا باشه قید زمان دیگه‌ای جز "دیشب" هم میتونه برای خاطرات کاری‌ش به کار ببره ینی؟!) دیشب یکی از پسرا (همون که با لیوانش میشه 60 نفر تشنه رو آب دادخلاصه دیشب این پسره زل زده بود به عکس یه ساعت هوشمند (اسمارت واچ) تو یه سایت و به یه دختره و اون یکی پسره که 5 ساله مدرک ارشدشو گرفته و دوباره میخواد ارشد بخونه می‌گفت بچه‌ها من حاضرم کلیه‌هامم بفروشم و این مال من بشه و

عنوان: شعری از نیما؛ همان آی نید یور هلپ، پلیز هلپ می!!! در راستایِ


این ترم جزوه‌هام شبیه دفتره خاطره است تا جزوه!

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


از شهریور ماه تا حالا یه روز که سهله، یه ساعت و یک دقیقه هم آروم و قرار نداشتم به واقع! مشغله‌های ذهنی و درسی و غیره که هیچ! حتی فرجه‌ی قبل از امتحانا درگیر گزارش‌نویسی بودم برای کار شماره1 (همون چکیده‌ها و ویراستاری) و چشم امیدم به این دو هفته تعطیلات بین دو ترم بود که خب صبح فردای آخرین پایانترمم رفتم سر کار شماره2 (همون سیگنال و اینا). امروز و دیروزم که خوابگاه بودم و مرخصی، بی‌وقفه پای تایپ مقاله‌ای بودم که یه ساعت پیش سِند شد و هفته بعدم که ترم2 شروع میشه به سلامتی! و اگه بگم این چهار پنج ماه، هر روز 18 ساعت پای لپ تاپ بودم و شبا بیشتر از 4، 5 ساعت نخوابیدم اغراق نکردم.

در نتیجه فردا اولین روز فراغت منه!!! و از شدت ذوق تعطیلی فردا، 6 صبح با نگار قرار گذاشتم ینی امشب وسط مشاعره وبلاگ همسایه و در حین تایپ مراجع مقاله اومد و قرار و مدار گذاشتیم و از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن که فردا صبونه رو بریم بیرون!

تازه برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی موقعی که داریم برمی‌گردیم) یه سر به قنادیا می‌زنیم ببینیم کیک جغدی دارن و اگه ندارن مدل جغد دارن یا خودم باید مدل ببرم براشون. :دی کتاب بادبادک بازم از مریم گرفتم فردا بخونم!

حالا فردا چی بپوشم؟ وای نکنه دارم خواب می‌بینم؟!!!

ینی به واقع من چه قدر بی‌جنبه‌ام به واقع! چه قدر تعطیلی ندیده و ندید بدیدم به واقع :دی

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

688- دیدم شراب نابی، سبو سبو چشیدم

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۴ ب.ظ

پنج‌شنبه‌ی دو هفته پیش

دومین روز کاریم بود

هر از گاهی هدفونو می‌ذاشتم کنار و هندزفری خودمو می‌ذاشتم تو گوشم و 

خسته بودم؛ 

از صبح با یه مشت نویز سر و کله زده بودم

حدودای چهار چهار و نیم نگاه به ساعتم کردم و 

نمی‌تونستم مثل دیروز و پریروزش برای نماز برم شریف

پنج‌شنبه بود و دانشگاه تعطیل و ورود و خروج یه کم دردسر داشت

حتی نمی‌دونستم متروی شریف نمازخونه داره

چهار و نیم راه افتادم سمت خوابگاه

پنج رسیدم ولیعصر

نوزده دیقه دیگه غروب بود و قضا میشد

اوانسنس در حال پلی بود

I’m so tired of being here

And if you have to leave, I wish that you would just leave

پاوزش کردم و از مامور مترو پرسیدم این ایستگاه نمازخونه داره و گفت داره ولی بسته است

دوباره پلی کردم و 

These wounds won’t seem to heal

به نظر نمیاد که این زخم‌ها خوب شدنی باشن

This pain is just too real

There’s just too much that time cannot erase

سوار خط قائم شدم و میدون ولیعصر پیاده شدم

این ایستگاه نمازخونه نداره و از اینجا تا خوابگاه یه ربع راهه

نزدیک خوابگاه یه مسجد هست ولی تا برسم پنج و نیم میشه

یادمه یه مسجد دیگه نزدیک همین ایستگاه بود

نمی‌دونم سمت کریمخان، یا بلوار... نمی‌دونم... از کی بپرسم؟ بانک که بسته است

پنج و پنج دیقه... یه نگاه به دور و برم کردم و

هندزفریامو از تو گوشم درآوردم و 

یه پسره روبه‌روی بانک هندزفری می‌فروخت

از اون پرسیدم و

مسجد ولی‌عصر یا یه همچین اسمی

یادم نیست

هنزفریامو دوباره گذاشتم تو گوشم و این دفعه با شدت بیشتری داشت داد می‌زد که

This pain is just too real

There’s just too much that time cannot erase

نمی‌دونستم در ورودی خانوما کجاست

نمی‌دونستم کجا باید وضو بگیرم

کنار جاکفشی، بطری آبمو برای وضو درآوردم و چادر و مانتومو گذاشتم یه گوشه و

هیشکی نبود قبله رو ازش بپرسم

انقدر عجله داشتم که حواسم به جهت فرشای مسجد نبود که قبله رو تشخیص بدم

مانتومو پوشیدم و پنج و ده دیقه

برگشتم از یه خانومه دم پله‌ها قبله رو پرسیدم و رفتم تو مسجد و

دوباره برگشتم ازش جای مهرو پرسیدم

خانومه هنوز دم پله‌ها بود و

کیف و چادرم هم هنوز اون گوشه

دو سه دیقه قبل ددلاین! گزارش پروژه رو تکمیل کردم و برای خدا سند کردم و :دی

برگشتم سراغ کیف و چادر و گوشی و کفش و بطری و زار و زندگیم که هر کدوم یه گوشه بودن

هندزفریامو دوباره گذاشتم تو گوشم و 

یه آهنگ دیگه که با حال و هوای معنوی اون لحظه بسی بسیار مچ بود!

Such a lonely day

And it’s mine

The most loneliest day of my life

من بودم و نگاه‌های مات و مبهوت یه عده خانوم مسن که اومده بودن برای نماز مغرب

نزدیک اذان بود

برگشتم و نشستم برای نماز مغرب

کماکان داشت می‌خوند Such a lonely day

پاوز کردم و 

قرآنمو از تو کیفم درآوردم و 

یه چند روز به خاطر امتحانام نخونده بودم

بیست سی صفحه‌ای خوندم و اذان و نماز و 

هندزفریای بی‌صاحابمو دوباره گذاشتم تو گوشم و بلند شدم

And if you go

I wanna go with you

And if you die

I wanna die with you

دم در که رسیدم اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‏ءٍ

زیارت کمیله نه؟ کمیل که زیارت نبود، دعاست، همون دعا! پنج‌شنبه است دیگه؟

برگشتم و 

یه کتاب ادعیه از کنار مهرا برداشتم و دوباره نشستم و آهنگه رو پاوز کردم

وَ بِعِلْمِکَ الَّذِی أَحَاطَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذِی أَضَاءَ لَهُ کُلُّ شَیْ‏ءٍ

اَللّهُمَّ اغْفِرْ لىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ

اَللّهُمَّ اغْفِرْلى کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتُهُ وَکُلَّ خَطَّیئَةٍ اَخْطَاْتُها 

دعا تموم شد و ملت کم‌کم رفتن خونه‌هاشون و

یه نیم ساعت دیگه هم نشستم

همه رفته بودن و 

داشتم به ظَلَمْتُ نَفْسى وَتَجَرَّاءْتُ بِجَهْلى فکر می‌کردم

به وَلا تُعاجِلْنى بِالْعُقُوبَةِ عَلى ما عَمِلْتُهُ فى خَلَواتى 

به اَفْرَطَ بى سُوَّءُ حالى؛

بدىِ حالم از حد گذشته...

چراغارو کم کم داشتن خاموش می‌کردن

بلند شدم و مهر و کتابو گذاشتم سر جاش و کیف و پالتو و بطری آب و 

زار و زندگیمو که در جای جای مسجد پخش و پلا بودن جمع کردم و

هندزفریامو گذاشتم تو گوشم و

فولدر به فولدر و آهنگ به آهنگ گشتم و اینو پیدا کردم niloofarane_eftekhari.mp3

اون می‌خوند و من آروم آروم تکرار می‌کردم 

خدایا بی پناهم، ز تو جز تو نخواهم، 

اگر عشقت گناه است، ببین غرق گناهم... 

تو خود گفتی که در قلب شکسته 

خانه داری

شکسته قلب من جانا 

به عهد خود وفا کن

اَنْتَ اَکْرَمُ مِنْ اَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ اَوْ تُبْعِدَ مَنْ اَدْنَیْتَهُ 

تو بزرگوارتر از آنى که از نظر دور دارى کسى را که خود پرورده‌ای

یا دور گردانى کسى را که خود نزدیکش کرده‌ای

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون جعبه بیسکویت سه چهار پست قبل یادتونه؟

دوره کارشناسیم جزء لاینفک کیفم بود و البته هست و

همیشه یه همچین چیزی تو یخچال دارم که وقتی میرم بیرون می‌ذارمش تو کیفم.


پریشب، برگشتنی (برگشتنی قید زمانه؛ ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) 

برگشتنی با نگار، یه چند تا تخم مرغ گرفتم و یه سری خرت و پرت دیگه.


خودم دو تا قابلمه کوچیک و یه ماهیتابه دارم، 

رفتم یه ماهیتابه‌ی دیگه هم از نگار گرفتم که کارام سریع‌تر پیش بره (نگار طبقه بالاست)

و به هر دلیلی نخواستم از هم‌اتاقیام بگیرم. به هرررررررررر دلیلی که به خودم مربوطه!

که محکه‌پسندترینشون اینه که دنبال ماهیتابه نسوز و نچسب بودم

البته اینا هنوز هیچ هیزم تری به من نفروختن و دلیل منطقی مبنی بر این دیر جوش خوردنم با آدما ندارم



تو آشپزخونه منتظر سرخ شدن و به فرجام رسیدن این پروسه‌ی توان‌فرسا بودم و به این فکر می‌کردم که آیا این کسی که ساعت یک نصف شب داره برای هفته‌ی آینده‌اش غذا درست می‌کنه، همونیه که برنج پخته از خونه می‌آورد؟ همونیه که زنگ می‌زد سفارش پنج وعده فلان خورشت و ده وعده بهمان خورشت و ده تا فلان نوع کوکو و دلمه و کتلت و سالادو به مامانش می‌داد؟ اصن همونیه که مامان‌بزرگش از تبریز براش نون سنگک فرستاد و همونیه که چهارشنبه عصر که کلاسش تموم می‌شد باباش میومد دنبالش و می‌برد خونه و جمعه دوباره برش می‌گردوند خوابگاه؟ ینی هفته‌ای چهار بار ماشینمون جاده‌های تبریز تهرانو طی می‌کرد؟ اینی که الان داره به اون روزا فکر می‌کنه، اینی که 5 ماهه حتی یه وعده غذا هم از خونه نیاورده و نه از خوابگاه غذا گرفته نه دانشگاه، همونیه که بلد نبود کبریتو روشن کنه و آب بجوشونه برای صبونه و چایی دم کنه و همونیه که پشت تلفن تاکید می‌کرد که مامان! با دستکش درست کنیاااااا! همونیه که وقتی مامانِ مژده کابینتای آشپزخونه رو تقسیم کرد و بهش گفت یه چیزی بیار اینجارو تمیز کن رفت گریه کرد؟
سی و نهمین کتلتو که گذاشتم تو ماهیتابه یادم افتاد چه تاکیدی داشتم به رند بودن تعداد کتلتا!
مامان یادت نره هااا، بیست پیمانه برنج و ده بسته هویج برای سوپ و 
پنج بسته کتلت و تو هر بسته ده تا بذاریااااا!

دلم برای مامان و بابا تنگ شد
حتی دلم برای امید و شکلاتایی که هفته پیش برام آورده بود تنگ شد
چشمام خسته‌تر از اونی بود که گریه کنه
ظرفارو نشُسته تو آشپزخونه گذاشتم و کتلتارو برداشتم و اومدم رو تختم دراز کشیدم و
جهت تلطیف فضای ذهن آشفته‌ام، به سوتی صبم فکر کردم و یه لبخند محوی اومد نشست رو لبام

اون شب از این تخم مرغ شونه‌ایا خریدم و برای اینکه تخم‌مرغام نشکنه، گذاشتمشون تو همون جعبه بیسکویت و گذاشتم تو یخچال و صبح موقع حاضر شدن، جعبه رو گذاشتم تو کیفم و کفشامو پوشیدم و شرکت و :دی
تا عصر خدا خدا می‌کردم این همکاران محترم یهو هوس بیسکویت نکنن و ازم بیسکویت نخوان :دی

تمام حواسم پرت توست. نمی‌دانم پرت شدن حواسم به سویت از جاذبه‌ی چشمانت است یا از برد بالای حواس من


این ملافه‌ای که پس‌زمینه‌ی حاصل زحمات شبانگاهی منه، همون ملافه‌ی نسیمه


* عنوان از احسان شهبازیان و شعر آخری از زهرا میری

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

686- مشکوکم مشکوکم

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ

+ آقای فلانی؟ میتینگ چهار تموم شد، فایل جدید!

- خانم شباهنگ سرعتتون خیلی زیاده، مشکوک می‌زنید! راستی از فایلای دیروز بک‌آپ نگرفته بودید؛ نه؟


خواستم بهش بگم اگر از برای خاطر ادای فریضه‌ی نماز دیر نیام و زود نرم و وسط کار بازیگوشی نکنم و ناهار نخورم و پست نذارم و وبگردی نکنم و هی تو تقویمم کلیدواژه و سوژه ننویسم و تلگرامم هم چک نکنم و هی نرم آشپزخونه نسکافه درست نکنم سرعتم بیشتر هم میشه!

ولی خب نگفتم :دی



بعد گفت چون شما برقی هستی بیا به زبان خودت توضیح بدم داریم چی کار می‌کنیم. بعدشم اینو کشید و من فهمیدم داریم چی کار می‌کنیم و متوجه هستم که شما متوجه نمی‌شید که داریم چی کار می‌کنیم و بعدشم اینکه من خودم حضرت صاحب توضیحم؛ ینی دست به توضیح حرف نداره؛ ینی اگه یه موقع دیدین یه چیزیو تو این وبلاگ یا کلاً تو زندگی من متوجه نمیشین یا توضیح نمیدم یا بد توضیح میدم دلیلش اینه که خودم عمداً هدفم همینه و عنوان پست اشاره مختصری داره به آهنگی از شادمهر!

۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه چهار ساعت پیش؛ در حین تایپ پست قبل

ادامه‌ی پست قبل:

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

683- ای داد بی دود

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

امروز حواسم نبود از فایل‌های اورجینال بک‌آپ بردارم و همه‌ی تغییراتو روی سیگنا‌ل های اصلی اعمال کردم

فکر کنم دیگه وقتش رسیده که یا خودم استعفا بدم یا اینا منو اخراج کن

البته انقدر کارم درسته که فردا با یه خانم حواستونو بیشتر جمع کنید و چشم، حل میشه قضیه

 

به شدت با کمبود نیرو مواجهیم و امروز ازم خواستن هر کیو می‌شناسم بیارم تو کار

منم به هر کی می‌شناختم گفتم ولی خب لازمه‌ی این کار اعصاب درست و درمونه که هیشکی نداره

و آشنایی مختصر با کول ادیت

ولی خب اگه فکر کردید به شماها آدرس شرکتو میدم بیاید اینجا زهی خیال باطل :دی

 

این پست از شرکت منتشر میشه و منتظر نگارم بیاد باهم برگردیم خوابگاه

رفته تمرین والیبال سالن تربیت بدنی دانشگاه سابق

منم الان اتفاقاً روبه‌روی دانشگاه سابقم

هر دو مونم از اون دانشگاه سابق فارغ‌التحصیل شدیم به واقع!

ولی به قول اخوی که میگه بولمورم اُردا نه ایتیرمیسیز کی تاپامسز!

اُرا و به عبارتی بورا بیزدن الچکیپ بیز اُردان ینی بوردان یُخ!

و صرفاً جهت مردم‌آزاری ترجمه نمی‌کنم براتون :دی

تازه نگار یه درس مهمان برداشته از شریف

منم هر موقع مغزمو خر گاز گرفت میرم چند واحد اختیاری از زبان‌شناسیش برمی‌دارم

ظاهراً خیلی کلاس داره واحداتو اونجا پاس کنی

بیافتی هم کلاس داره کلاً

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تو مترو، ایستگاه شادمان نشسته بودم و منتظر و 

داشتم به کسی که صانعی رو ثانه‌ای و اصطلاح رو استلاع و ادوات رو عدبات و صالحات باقیات رو سالیات باقیات و لشکر رو لاشه تایپ کرده بود! فکر می‌کردم و به اینکه کی به اینا مدرک داده یا اصن کی اینارو وارد پروژه کرده و به حدیثی که روی دیوار مترو نوشته شده بود هم فکر می‌کردم: "راز دوستی را در زمان دشمنی فاش نمودن دور از شهامت و اخلاق جوانمردی است"

یه پسره داشت با تلفن حرف می‌زد
وسطای حرفش بود و متوجه نشدم با کی حرف می‌زنه
سند و ضامن و به حاج آقا نگو و از این صوبتا
یه جا برگشت گفت آقا من صد تومن میدم تو بگو انجام میدی یا نه
صد میلیون
بعد گفت نمی‌خوام ممنوع الخروج شم میخوام برم خارج
بعدش قطار اومد و رفتم سمت واگن خانوما و من موندم و حس فضولیم که تا سر حد مرگ تحریک شده بود

رسیدم خوابگاه و دیدم هم‌اتاقیا در حال بشور بسابن و 
روفرشی (زیر انداز، رو انداز، یا حالا هرچی) رو گذاشته بودن بیرون که شسشته بشه و
وقتی من رسیدم جلسه‌ای تشکیل داده بودن مبنی بر اینکه الان رو چی بشینیم
خیلی شیک و رک و متین! گفتم اگه منظورتون اینه که من روفرشی‌مو بدم بندازین زمین؛ نمیدم
گفتن نه بابا، یه جوری تخت و کمدو جابه‌جا می‌کنیم که با روفرشی قبلی هم کارمون راه بیافته
اومدم نشستم پای لپ‌تاپ و دیدم جلسه‌شون هنوز ادامه داره
گفتم خب آخه من رو زمین نمی‌شینم، این موکتم انقدر کثیف و کهنه هست که نخوام روفرشی نازنینمو بندازم روش :(

نسیم گفت اگه من ملافه‌مو بندازم رو زمین، تو روفرشی‌تو می‌ندازی روش؟ این جوری با موکتم برخورد نداره دیگه
گفتم دیدین بحث، بحثِ روفرشی منه!!!
یه کم فکر کردم و گفتم نه
خب دلم نمیومد خب!!!
یه کم بعد گفتم باشه، ولی روش غذا نمی‌خوریناااا، فقط اجازه دارین درس بخونین روش
گفتن باشه، سفره رو اون ور پهن می‌کنیم

نسیم ملافه‌شو رو زمین پهن کرد و روفرشی‌مو انداختم روش و نشستم پای لپ‌تاپ
روفرشی پهن شد و اینا از روش رد میشدن و روش می‌نشستن و 
البته خب طبیعیه که از روی روفرشی رد بشی و روش بشینی 
ولی چنان که گویی رو اعصاب من راه برن و روش بشینن
به این فکر می‌کردم که پاهاشون تمیزه ینی؟
آخرین بار کی شستن پاهاشونو!
بعد هی می‌خواستم بگم کمتر راه برین روش!
تا اینکه دو تاشون اومدن نشستن روش و 
به این فکر می‌کردم که اینا الان اولین موجوداتی هستن که روی روفرشی من نشسته‌ان!!!
مثل یوری گاگارین که اولین موجود زنده‌ای بود که روی ماه پا گذاشته بود!

دوره کارشناسیم خوابگاه انقدر بزرگ بود که وقتی یه گوشه پهنش می‌کردم، می‌گفتم کسی از روش رد نشه!!!
یه همچین اسکولی بودم به واقع!
حتی وقتی می‌رفتم دانشگاه جمعش می‌کردم و تا می‌زدم می‌ذاشتم یه گوشه
کلاً روفرشی رو با سفره اشتباه گرفته بودم انگار
خلاصه الان اینا نشسته بودن روی روفرشی من و 
نیم ساعت نگذشته بود که به نسیم گفتم میشه روفرشی رو روی موکت بندازیم و 
تو ملافه تو روی روفرشی من بندازی؟
آخه ممکنه پاهامون کثیف باشه و
اگه روی روفرشی یه ملافه باشه خیالم راحت‌تره
هیچی دیگه!
اینا رسماً به خل وضعی من ایمان آوردن و پا شدم ملافه و روفرشی رو جابه‌جا کردم و 

از خداوند منّان طلب شفای عاجل دارم!

+ یادی از گذشته ها: deathofstars.blogfa.com/post/283 (به شدت عاشق این خاطره ام)

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ صبح داشتم بخش مالکیت معنوی وبلاگمو چک می‌کردم ببینم ملت چیارو کپی می‌کنن (هر چند باز هم تاکید می‌کنم مشکلی با کپی ندارم و اصن بردارین همین خاطراتو به اسم خودتون منتشر کنین) و متوجه شدم یکی هست چند وقته با ویندوز 8 و آی‌پی گیلان، دونه دونه کلمه‌های پستامو کپی می‌کنه، همه‌رو سلکت نمی‌کنه البته! دونه دونه کلمه‌هارو جدا جدا کپی می‌کنه و سوالی که ذهنم رو به خودش درگیر کرده بود این بود که خب چرا واژه به واژه کپی می‌کنه؟ مثلاً چرا سلکت نمی‌کنه همه‌ی پست رو؟ که خودشون اومدن توضیح دادن (لینک)


امروز تو مترو:

خانوم شماره1: واااااای شما هم فلان جا کار می‌کنی؟

خانوم شماره2: آره عزیزم

خانوم شماره1: چه جوری استخدام شدی؟

خانوم شماره2: شوهر خواهرم سرهنگ فلانیه، تو چی؟

خانوم شماره1: آقای فلانی از دوستای بابام هستن و اونجا رئیسن


چند دقیقه بعد:

یه دختره: این ترم فورترن برداشتی؟

دختر دومی: نه، سخته

دختر اولی: بردار بابا! نخونده نوزده بیست میشی

دختر دومی: تو رو خدا؟

دختر اولی: والا!


+ یه پسره دیر رسید و درای واگن بسته شد و با لگد زد به در. ینی می‌خواستم شات گانمو دربیارم یه همچین لکه‌ی ننگی رو از جامعه پاک کنم، ولی خب دیرم شده بودم و منصرف شدم و یه فرصت دیگه بهش دادم!

+ اون رژ، دونه‌ای دو تومن که سه تاش شد پنج تومن و بعدش چهار تا پنج تومن، امروز هزار تومن بود. فکر کنم یه کم بگذره یه چیزی هم دستی بدن به مشتریا :))))

+ یکی از عذاب‌های جهنم این می‌تونه باشه که ایستگاه شادمان پیاده شی و به سمت صادقیه خط عوض کنی

+ پریروز تو مترو یه پسره در خلاف جهت حرکت من و در راستای مسیر من به سمت من در حرکت بود و یهو آغوشش رو باز کرد که بح! مهندس!!! و از اونجایی که خیلیا مخصوصاً پسرا حتی هنوز هم منو با همین لفظ مهندس خطاب قرار میدن، یه لحظه قیافه‌ام دیدنی بود :دی هاج و واج و مات و مبهوت برگشتم عقب و دیدم دقیقاً پشت سرم و در فاصله 30 سانتی‌م یه پسره وایستاده و منظور و مرادِ پسره از مهندس همین مهندسی بود که پشت سر بنده بود!!!

+ یه پسره هست تو شرکت (اسمشو نمی‌دونم)، روز اول سلام داد، روز دوم علاوه بر سلام خداحافظی هم کرد و خسته نباشید هم گفت، روز سوم علاوه بر سلام و خسته نباشید و خداحافظی، مارک فلاسک (و به روایتی فلاکس) م رو هم پرسید و اینکه چند ساعت آب رو داغ نگه‌میداره و تصمیم داره یکی برای خودش بخره و داره تحقیق می‌کنه!!! روز چهارم علاوه بر سلام و خسته نباشید و خداحافظی، رشته‌م رو هم پرسید و پاره‌ای توضیحات در مورد ارشد و سوالاتی از این قبیل که عضو IEEE1 هستم یا نه که گفتم نه و روز پنجم ازم خواست راهنماییش کنم کنکور مهندسی پزشکی وزارت بهداشتو شرکت کنه و منم فکر می‌کردم سال چهارمه و لابد از من کوچیکتر و یه کم در مورد منابع و دانشگاه‌ها راهنمایی‌ش کردم و اینکه تا دهم بهمن می‌تونه ثبت‌نام کنه و اگه تصمیمش جدیه سریع‌تر اقدام کنه و اینم اضافه کردم که فقط یه سری رشته‌های مهندسی می‌تونن کنکور وزارت بهداشتو بدن و اونم گفت خب منم برقی ام و فلان گرایش و روز ششم فهمیدم این دومین ارشدشه و ارشد قبلیو 5 سال پیش فارغ‌التحصیل شده!!! 

+ روی سنگ قبر آن بانو، این تصویر را حک نموده و بنویسید: 

علت فوت: وی پنج‌شنبه مورخه‌ی هشتِ یازدهِ یک‌هزار و سیصد و نود چهار هجری شمسی پس از بازگشت از سرِ کار، اقدام به پخت و پز نموده و طی عملیاتی که در قالب کلمات نمی‌گنجد در کمتر از دو ساعت، با پختن مرغ و سیب‌زمینی و خرد نمودن هویج پروژه‌ی محیرالعقولش را با دو عدد قابلمه و یک عدد ماهیتابه به انضمام چند فقره بشقاب، کلید زده و به صورت موازی اقدام به تهیه‌ی الویه، دسر (کارامل)، سوپِ شیر و پن کیک نمود. و نیز مقادیری کتلت برای روز مبادا! 
وی به هنگام شستن ظرف و ظروف حاصل از پخت و پز، از شدت خستگی دعوت حق را لبیک گفته جان به جان آفرین تسلیم و دار فانی را وداع گفت.



 Institute of Electrical and Electronics Engineers, IEEE, pronounced I triple E 1

۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

676- من که نمی‌گذرم

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ

تصور کنید شش صبه و دارم هویج رنده می‌کنم و سیب‌زمینی خرد می‌کنم برای شام و می‌شینم سر ویرایش چکیده‌ها و 



بعدش میرم یه سر به برنج می‌زنم و خیالم از شام که راحت شد یه چیزی برای ناهارم برمی‌دارم و میرم شرکت و می‌شینم سر ویرایش فایل‌های صوتی و تطبیق با متنایی که دیگه به غلط‌های املاییشون عادت کردم و بدون اینکه غر بزنم تصحیح‌شون می‌کنم و شب برمی‌گردم و خسته و گشنه و جنازه و 

حالا اگه منو تصور کردید، هم‌اتاقی شماره یکمو تصور کنید که از خواب برخیزیده و یهو یادش می‌افته که به پو غذا نداده و ماهیاش از گشنگی مردن و (اسم بازیه فیش چی چیه، چون کلاً رو گوشیم بازی ندارم، اسم بازیارو بلد نیستم) و غمگین میشه که برای ماهیاش زن گرفته بوده و بزرگشون کرده بوده و حالا دیگه مردن :( بعد اون یکی هم‌اتاقی رو تصور کنید که داره غذاهای خوابگاهو رزرو می‌کنه و چون تازه اومده، در مورد کیفیت قورمه‌سبزی خوابگاه می‌پرسه و علی‌رغم اینکه این یکی هم‌اتاقی بهش میگه خوب نیست و انگار چمن ریختن تو غذا، رزرو می‌کنه و میگه کی حال داره غذا درست کنه آخه! همین چمنم خوبه و همون چمنو رزرو می‌کنه!

برای پروژه استانداردسازی متن، باید یه ده هزارتایی چکیده رو بر اساس پروتکل، یه دست کنیم و هر کدوممون داریم رو سه هزار تاش کار می‌کنیم و من بیشتر روی چکیده‌های حوزه مهندسی و ریاضی کار می‌کنم؛ هر چند هر از گاهی در مورد تربیت‌بدنی و حقوق و پزشکی هم هست توشون. علاوه بر رعایت نشدن فاصله‌ی کلمات و نیم‌فاصله و قواعد جدا و چسبیده‌نویسی، غلط املایی هم توشون هست! همکارام می‌گفتن آدم گاهی شک می‌کنه که اینارو یه تحصیلکرده نوشته باشه که رئیسمون گفت لفظ تحصیلکرده لفظ درستی نیست و بهتره بهشون گفت مدرکدار.

به شخصه با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که طرف می‌گفت استاد راهنماش حتی اسم و عنوان پایان‌نامه‌شو نخونده و نمره بیستو رد کرده بود و می‌گفت اگه شعر هم توش می‌نوشتم نمی‌فهمید و بماند که برای یکی از امتحاناشم به جای توضیح جواب سوال، یه شعرو همین‌جوری پشت سر هم از حفظ نوشته‌بود و استادشون اصن تصحیح نکرده بوده و نمره‌شم گرفته‌بود!

اون وقت یاد گزارشِ کارآموزیِ نگار و امینه و یکی دیگه از بچه‌ها می‌افتم که دکتر صاد بارها و بارها یه گزارش ساده‌ی یه درس 0 واحدی رو برگردوند تا تصحیح کنن و یه چیز استاندارد تحویل جامعه بدن!

بگذریم

نه 

نگذریم

من که نمی‌گذرم


جهت تلطیف فضا:

یکی از همکاران، یه دختر کوچولوی ناز شیطون داره


۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بعد این همه سال که تهران بودم و دانشجو بودم و از مترو استفاده می‌کردم، 

تازه امشب اقدام به خرید بلیت مترو دانشجویی کردم و دو سه هفته دیگه میرسه دستم

به هر حال دیر اقدام کردن بهتر از هرگز اقدام نکردنه و ماهیو هر وقت از آب بگیری می‌میره



انقدر خسته بودم که عنوان پست قبلیو به جای 672 نوشتم 627 :دی

و انقدر خسته‌ام که حوصله ندارم بشینم غصه‌ی اینو بخورم که چرا 

کاردانی پرورش زنبور عسل و گیاهان دارویی و معطر تو اون لیست هست و رشته‌ی من نیست

نیست که نیست

تازه چند روز پیش با یه شخصیت والامقام قرار داشتم و برای ملاقاتش، باید از این فرما پر می‌کردم

نگهبانه اشتباهی نوشت دانشگاه آزاد

تازه شماره این شخصیت والامقامم داشتم و اول بهش زنگ زدم بعد رفتم پیشش

تازه عکس پروفایل تلگرامشم گل بود 

تازه خیر سرم رفته بودم ازش دیتا بگیرم، انقدر حرف زدیم که یادم رفت و 

بدون دیتا داشتم برمی‌گشتم خوابگاه

اومد دنبالم و دیتاها رو داد و منم یاد دکتر صاد افتادم و اون روز که رفته بودم ازش مدار پروژه‌مو بگیرم و 

انقدر حرف زدیم که یادم رفت مدارو بگیرم و 

پیرمرد بیچاره تا حیاط دویده بود دنبالم که خانم فلانی؟ حواست کجاست!!! مدارت 1



بلاگفا نمیذاره لینک بدم، پست 295 - deathofstars.blogfa.com/1393/09

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گروه پروژه، تلگرام


7 صبح، sms نگار:


+عنوان اشاره دارد به: عالم عشق- حمیرا

۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و سوالی که پیش میاد اینه که من الان اونو مشغول کردم یا اون منو!!!

دو هفته‌ی تموم، موقع امتحانا، همه‌ی شبارو بیدار موندم و صبح، امتحان و شب برمی‌گشتم خوابگاه و شامم ذرت مکزیکیای میدون ولیعصر بود و ناهار، کیک و بیسکویت! به این امید که امتحانا تموم میشه و میرم خونه و وبلاگمو به رگبار پست می‌بندم و دقیقاً هفت صبح فردای آخرین امتحان رفتم سر پروژه‌ای که هفت صبح تا هفت شب باید روی سیگنال‌های صوتی کار می‌کردم و ده دوازده ساعت بی‌وقفه هندزفری تو گوشم بود و این پروژه جدا از اون پروژه‌ایه که هفته‌ای 30 ساعت روی متن 800 تا چکیده باید کار کنم! هفته‌ای که شنبه تا پنج‌شنبه‌اش صبح تا شب شرکتم و تازه مقاله‌ی یکی از درسامم مونده و هنوز تحویل ندادم.

منظورم از مقاله paper نیست؛ استاد از ما essay خواسته و حالا منم و خانواده‌ای که تعطیلات بین دو ترمو نرفتم ببینمشون و منم و مقاله‌ای که هنوز موضوشم مشخص نکردم و ده روز دیگه باید تحویل بدم و منم و هفته‌ای 800 تا چکیده و منم و بیست سی ساعت فایل صوتی که صبح تا شب روی بیشتر از نیم ساعتش نمیشه کار کرد و منم و وبلاگی که دلم براش تنگ شده و منم و نماز ظهرایی که تو نمازخونه‌های مترو می‌خونم...


نمازخونه مترو ایستگاه شریف
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

صبح، تو خیابون، دم در شرکت، جلوی آیفون!

خب الان اگه در بزنم، آیفونو بردارن چی بگم؟

بگم منم باز کن؟

باز کنید؟

بگم شباهنگم؟

نسرینم؟

اصن بگم چی کار دارم اونجا!!!

هوف!!!

نمیشد کلید در اصلیو بدن من در نزنم ینی؟!!!

2.

عه! آخ جون، دو نفر دارن میان بیرون، برم تا درو نبستن

3.

ساعت دهه و استاد (رئیس) هر نیم ساعت یه بار میاد سرِ میزم که خانم شباهنگ؟

با نرم‌افزار راحتی؟ مشکلی نیست؟ همه چی اوکیه؟ 

آقاااااااااااااااا! برو بذار به کارم برسم! آخه مگه اولین بارمه نشستم پای کامپیوتر؟

4. 

ساعت ده و نیم؛ 

یکی از همکاران، وبلاگ داره و همین الان یه پست گذاشت!

اول فکر کردم سایت شرکته ولی خب سایت نیست وبلاگه

اونم بلاگفا!!!

بلاگفا!!!

5.

تقطیع فایل به بخش‌های ده بیست ثانیه‌ای تموم شد و حالا باید تپق‌ها و تداخل صحبت و صحبت نامفهوم و ناقص و نویز طولانی بیشتر از دو ثانیه و عبارت‌های عربی و خنده رو حذف کنم و سکوت‌ها رو به زیر یک ثانیه کاهش بدم و بعدش با فایل متنی تطبیق بدم

6.

خیلی دلم می‌خواد کسیو که اینارو تایپ کرده از نزدیک ببینم!!! یارو به زعم من رو نوشته به ضحم من، مشیت الهی رو نوشته معیشت الهی، مستقر رو نوشته مستقل، مصدر قدرت رو نوشته مستر قدرت!!! مستر؟!!!! رشد و نمو رو نوشته رشد و نبوق! نبوغم ننوشته!!! نوشته نبوق!!! خوانین جمعِ خان رو نوشته قوانین، سرگرد و سرهنگ و سروان و ستوانم اشتباه نوشته!!! از ژِ سِ و کلاش و اینا هم هیچی حالیش نبوده ظاهراً!!! نه که من خیلی حالیم باشه ولی خب دبیرستان یه دو واحد آمادگی دفاعی داشتم به هر حال!!! و لو اینکه سربازی نرفته باشم!!! علی ایُ حال؛ اثناء که از ثانیه میادو نوشته اصناف!!! این یکی هم معلوم نیست تسهیلاته، تصریحاته، تسلیحاته!!! اینووووووووووووو ماحصل رو نوشته ماه عسل! :)))) آخی ماه عسل!!! خدای من؛ این چیزای کُردی دیگه چیه!!!  هوف!!! فاصله و نیم‌فاصله هم که هیچی!!! اول باید بشیم روی متن کار کنم بعد برم سراغ تطبیق با فایل صوتی ولو اینکه این کار وظیفه‌ی من نیست!!!

7. 

ساعت دوازده؛

یکی از اون 8 تا فایل تموم شد بالاخره. هوراااااااااااا

8.

ساعت 2؛ 

استاد یه سر رفت دانشگاه و سارا هم داره میره و من تنهام؛ 

ینی تنهای تنهام نیستما، پسرا هستن هنوز؛ ولی خب صبح که اومدم سلام هم ندادم بهشون

ینی همیشه‌ی خدا تنها بودم

چه تو اون کلاس اخلاق مهندسی دکتر ف.

چه زبان تخصصی و

چه 

چه می‌دونم آخه!!!

9.

ساعت یک و نیم؛ 

دومین فایل هم تموم شد. بازم هوراااااااااااا

10.

نمازمو کجا بخونم حالا؟!

نمیشه که جلوی اینا بخونم! زشته! زشت نیستاااا ولی خب نمیشه به هر حال!!!

هیچ کدوم از اتاقام خالی نیست

ینی من همیشه‌ی خدا درگیر مکان برای نماز بودمااااا!!!

حالا چه تو اتوبوس و تو جاده چه الان!!!

11. 

ساعت، یه ربع کم از 5 :دی

نمی‌تونم تا 7 بمونم، قضا میشه، پاشم برم شریف بخونم و از اونجا برگردم خوابگاه

12.

خب الان خدافظی کنم با این پسرا؟

چی بگم یهویی بهشون؟

خدافظ خسته نباشید؟

آهان!

الکی مثلاً بپرسم شما فردا کی میاین

خب به من چه که کی میان اینا!!! اصن نیان!!!

آهان!!!

می‌پرسم پنجشنبه‌ها تا کی اینجا بازه و تا کی می‌تونیم کار کنیم مثلاً

همینو می‌پرسم و بعدشم خدافظی می‌کنم و میگم خسته نباشن!!!

13.

ساعت 5، دم در انرژی!

ورودی خواهران بسته است و 

نگهبان نمیذاره برم تو!!!

من: میخوام برم مسجد، این کارتمه و 

خب بالاخره اذن دخول به صحن شریفو گرفتم!!!

14.

ینی تمام مسیر درِ انرژی تا سالن مطالعه‌ی دانشکده رو دویدماااااااااااااااا!

15.

خوندم بالاخره

و هنوز 4 دقیقه تا غروب آفتاب مونده

هورااااااااا! قضا نشد :دی

ینی همیشه‌ی خدا، پروژه‌هامم این جوری دقیقه نودی تحویل دادم!!!

16. 

امروز با مریم دانشگاه قرار داشتم و به بهانه اینکه کتاب بادبادک‌بازو برام بیاره، می‌خواستم کادوی تولدشو بدم

کتابه رو آورد ولی یادش رفت بده و 

رفت و 

کادوی تولدشم موند :(

ینی یه همچین دوستای حواس جمعی دارم من!!!

یادمه مامان مریم تو عروسی خواهر مریم می‌گفت وبلاگتو می‌خونیم و خوب می‌نویسی و 

الان اینجارو نخونن صلوااااااااااااات :))))

17. 

هنوز اکانت شریفم فعاله و ایمیلا و کامنتامو چک کردم و

صدای اذان مسجد دانشگاه و

انقدر خسته‌ام که نمی‌تونم بمونم برای نماز

کلی خرید هم دارم و بمونم دیرم میشه و بازم باید با این نگهبان کل کل کنم

18.

سیب‌زمینی، پیاز، هویج، شیر، میوه، نون، فعلاً همینا به ذهنِ خسته‌ام می‌رسه

و یک عدد ذرت از نوع مکزیکی که هیچ وقت نفهمیدم چیش مکزیکیه

ساعت 7 و نیم و خوابگاه و پست 661

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسِ همون شبی هست که فرداش قرار بود برم سر کار (سه‌شنبه شب)

لباسامو اتو کردم و مرتب و منظم چیدمشون رو تخت نسیم و 

از اونجایی که در آنِ واحد نظرم در مورد اینکه کدوم کیفو بردارم عوض میشه، 

تصمیم‌گیری در مورد کیفو موکول کردم به صبح!



بی‌شک بهترین رنگ لباس در اسلام، رنگ سفید است

امام باقر (ع) به نقل از پیامبر می‌فرماید: هیچ رنگى در لباس‌هایتان بهتر از سفید نیست

و نیز نقل شده است که بیشتر لباس‌هاى پیامبر به رنگ سفید بود

امام صادق (ع) و امام رضا (ع) هم سفید می‌پوشیدند

البته خیرُ لِباسِ کلِ زمانٍ لباسُ اَهْلِهِ ینی بهترین پوشش در هر عصری، لباس مردم همان زمان است

علی ایُ حال، لباس سفید، طورى است که چرک و آلودگى زودتر در آن معلوم می‌شود،

و انسانِ مقید به سنّت نبوىِ نظافت، به شستن و تمیز کردن آن روى می‌آورد!!!

به علاوه انبساط خاطر و باز شدن روحیه نیز از فواید پوشیدن لباس روشن و سفید است

و ناگفته نماند که یکی از دلایلی که من این خوابگاهو انتخاب کردم (دو تا انتخاب داشتم)، 

وجود ماشین لباسشویی بود

شما که انتظار ندارین یه روز در میون یه تشت بذارم جلوم رخت چرکامو بشورم؟ 

اونم رخت و لباس سفید تو این دود و دم تهران

والا!

و علاقه‌ی بنده به رنگ سفید به حدی بود و هست و خواهد بود 

که اگه از خون نمی‌ترسیدم، پزشکی می‌خوندم:دی

ولی حیف و افسوس و صد افسوس که خون می‌بینم حالم بد میشه، فشارم می‌افته 

و از آمپولم می‌ترسم حتی!


به اینجا میگن شرکت!


و این همون میزیه که به هیچ کس وفا نکرده تا حالا!!!

که اگه دقیق‌تر به این تصویر توجه کنیم، متوجه میشیم صبح قرعه‌ی کیف به نام کدومشون درومد!

و روی میز، در کنار فلاسک، شما یک عدد دفتر و به عبارتی تقویم جدید 94 رو می‌بینید

که در حین کار، کلیدواژه‌هامو توش می‌نوشتم و می‌نویسم که بیام بعداً پستشون کنم



میز بغلی، میز آقای همکاره که اسمشو نمی‌دونم، به جز دو تا استادی که رئیس شرکتن و اون دختره که باهاش سر تموم کردن فایلا شرط بستم و بردم، اسم هیچ کدوم از بچه‌هارو نمی‌دونم؛ به جز من و اون دختره که باهاش سر تموم کردن فایلا شرط بستم، همه‌شون پسرن و خلاصه این میز بغلی میز آقای همکاره که از ابعاد لیوانش میشه به ابعاد خودشم پی برد حتی!!! و من تو کف اون مسواک و خمیر دندونشم به مولی!!!



اینجا آشپزخونه است و چای تازه دم و



حتی میشه ناهار هم آورد و گرم کرد و خورد و ظرفاشم شست حتی!



و اما اینجا!

اینجا متروئه

ینی نقشه‌ی متروئه



و ما یه قضیه‌ای داریم به نام قضیه‌ی دور از جون همه‌تون، حمار!

قضیه حمار میگه همواره کوتاه‌ترین مسیر بین دو نقطه، خط راست است

ولی خب این قضیه برای آدمایی صدق می‌کنه که حواسشون تو مترو جمع ه

نه امثال من که تااااااااااااااااااازه وقتی میرسن امام یادشون می‌افته باید آزادی پیاده می‌شدن و 

به جای مسیر مشکی کوچولو، اون مشکی درازه رو طی می‌کنن و 

حتی مورد داشتیم وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم به جای اینکه بپیچم دست چپ رفتم سمت راست و

به خیال اینکه اوکی ایستگاه بعد پیاده میشم و برمی‌گردم، با طیب خاطر (آسایش خاطر) نشستم و 

راننده مترو هم نامردی نکرد و همه‌ی ده تا ایستگاه مسیر قائم رو تا ته دربست رفت و

نگو تو اون ساعت، مترو بین ایستگاه‌ها نگه نمیداره و 

هیچی دیگه!

تا ته رفتم و دوباره برگشتم و مسیری که تو یه ربع بیست دیقه طی می‌کردم و می‌رسیدم خوابگاه، 

یه دو سه ساعتی طول کشید و خسته هم بودم تازه!

تازه خط عوض کردن تو مترو مصائب و مشکلات خاص خودشو داره که بگذریم...

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

662- وات دِ فاز آقای رئیس؟

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ

- خانمِ شباهنگ؟

+ بله

- برای تقطیع و تگ هر اینترویو، چه قدر صحبت کرده بودیم؟

+ اولش گفتین 20 تومن، دیروزم نظرتون عوض شد گفتین 30 تومن

- خب الان میگم 45 تومن


پ.ن: اصن از جغد درونم انتظار نداشتم دو شب پیاپی 9 شب بخوابه

من شب کنکورم هم که 7 صبش کنکور داشتم، تا 1 بیدار بودم...

نای تایپ کردن ندارم... 

شبتون شیک!!!

۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پرسید امروز روز اول‌ه، روی چند تا فایل میخوای کار کنی؟

گفتم همین 8 تا

گفت ببین من سه روزه اینجام، هنوز با همین یه دونه فایل درگیرم، هر فایل بیست تا فایل توشه

گفتم تو فایلارو بده، کاریت نباشه، تا عصر تمومشون می‌کنم

گفت تو اینارو تموم کنی خودمو از همین‌جا حلق‌آویز می‌کنم

گفتم حالا چرا حلق‌آویز؟! اگه بردم یه بستنی مهمون تو و اگه باختم ناهار، کوبیده مهمون من...


این منم! یه جغد خسته؛ ناهار نخوردم هیچ، شامم درست نکردم، ظرفای دیشبم مونده تازه!



+ سایز اصلی جهت سِت اَز دِسکتاپ بَک گِراند! winter_bahman.jpg

۳۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

660- برو کار میکن مگو چیست کار

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

بعد از امتحان و البته آخرین امتحان، یه سر رفتم محل کارمو ببینم

موقتیه

در حد یه پروژه

نزدیک شریف و یه جورایی روبه روی شریف

مسئولین پروژه از اساتید شریف بودن و تخصصشون هوش مصنوعی

کاری که به من مربوط میشه حذف نویز سیگنال های صوتی و مطابقت با متنیه که یکی دیگه تایپ کرده

داده هارم به خودمون نمیدن و حتما باید اونجا انجام بدم

7 صبح تا 7 شب

خودم اینجوری خواستم

هر چی فشرده تر کار کنم زودتر تموم میشه

حالا این سیگنال های صوتی چیه؟!

نوحه؟

سخنرانی؟

آهنگ؟

خاطره؟

آنچه در آینده خواهید خواند:

محتوای فایل های صوتی!!!



آقا یه سر اومدم شریف نمازمو بخونم برم

تا برسم خوابگاه قضا میشه

هیچکسم ندیدم امروز

البته سین. رو دیدم

ولی سلام علیک نداریم اگرچه دروس مشترک و خاطرات مشترک زیادی داشتیم

نتم هم هنوز وصله خداروشکر

اینا اصن میدونن من فارغ التحصیل شدم؟

پ چرا وصله هنوز خب؟


۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۵ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هر از گاهی امید سر به سرم میذاره و میگه یه لیوان از آبِ اون مدرکی که گذاشتی درِ کوزه بیار بده بخوریم و چپ و راست ازم می‌پرسه این همه واحد پاس کردی و آخرش سیم‌کشم نشدی و وقتی جدی‌تر میشه میگه به چه کارت اومد اون همه مداری که بستی و ترانزیستورایی که سوزوندی؛ که خب هر بار میرم رو منبر و زندگی رو از دید یه برقی براش تفسیر می‌کنم و مشکلاتو به مقاومت تشبیه می‌کنم و از افزایش ظرفیت می‌گم و بالابردن توان و از شارژ و دشارژ شدنمون و از جریان و امید به زندگی و فیدبک گرفتن از آدما و ترید آف و... ولی خب باید اعتراف کنم من همین ترید آف رو هم نمی‌تونم تو زندگی‌م پیاده کنم؛ ینی یه کاری کنی نه سیخ بسوزه نه کباب، ینی سبک سنگین کنی و یه موقع بهره مدارو بیاری پایین که سوئینگت بیشتر شه و یه موقع به خاطر از بین بردن نویز مجبور باشی چهار قلم جنس دیگه هم بچپونی تو مدارت و هزینه رو ببری بالا و حواست به امپدانس ورودی و خروجی هم باشه و به این فکر کنی که اگه فرکانسو بیشتر کنی کلاً معادلاتت می‌ریزه به هم و خازنایی که در نظر نگرفته بودی رو هم باس در نظر بگیری! بعد به این فکر کنی که کدوم فرکانسا اذیتت می‌کنن و بشینی فکر کنی و یه جوری فیلترشون کنی و حواست به بهره و راندمان و سوئینگ هم باشه کماکان!

هفته‌ی دیگه امتحانام تموم میشه و تا شروع ترم بعد بیست سی روز تعطیلات دارم که می‌تونم برم خونه و بشینم پای اون مقاله‌ای که باید به استادم تحویل بدم و می‌تونم برم مهمونی و می‌تونم بشینم پای وبم و پای همه‌ی اون کلیدواژه‌هایی که دارن لحظه‌شماری می‌کنن و می‌کنم برای پست شدنشون. می‌تونم برم آرایشگاه، خرید، می‌تونم فیلم ببینم، کتاب بخونم و می‌تونم نرم خونه و شنبه تا چهارشنبه 8 صبح تا 4 بعد از ظهر و پنجشنبه تا 12 شرکت باشم؛ شرکتی که داده‌هاش کپی رایت دارن و نمیشه غیرحضوری کاراشو انجام داد و می‌تونم قید پروژه رو بزنم و نرم و البته این پروژه جدا از اون 2790 چکیده است که خب می‌تونم از این پروژه هم مثل بقیه پروژه‌ها صرف نظر کنم و بگم خانواده‌ام و خودم و تفریح و استراحتم و درسم مهم‌ترن و حالا که به پولشم نیاز ندارم بی‌خیالِ کار!

ولی خب اون وقت انگیزه‌ام از این درس خوندن چیه؟ نکنه این مدرکم می‌خوام بذارم در همون کوزه‌ی قبلی؟ خب اگه می‌خواستم کار نکنم و فقط اطلاعاتم زیاد بشه که می‌تونستم بشینم تو خونه و بدون دغدغه‌ی امتحان و ناهار و شام امروز و فردا و خرید و سر و کله زدن با هر کس و ناکسی، کتاب بخونم و پست بذارم و اشکالات درسی امیدو بگم و کیک درست کنم و هر روز اون 6 صفحه قرآنو بخونم و آیه‌های جالبشو انتخاب کنم و لینک کنم و هم من خوش باشم هم شما!

نمی‌دونم... من حتی نمی‌دونم برای کِی بلیت بگیرم و برگردم خونه و اصن برگردم یا بمونم...


۲۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


1- درود؟ پرونده؟ نشانی رایانامه؟ طیِّب سُرعَتَکُنَّ؟ هم‌کلاسیه دارم عایا؟!!!

2- جزوه امتحان فردا رو هفته‌ی پیش تایپ کردم براشون فرستادم؛ 

جزوه امتحان بعد از بعدی ینی همین تاریخ زبان رو هم امروز تموم کردم و بازم جا داره روش کار کنم...

3- گزارش مقدماتی اون 2790 تا چکیده و به عبارتی 3166 صفحه ورد! رو هم دیشب تحویل دادم

تازه چند روز به موعد تحویلشم مونده بود :دی

ولی پدرم درومد تا میل مرج یاد گرفتم... باید 2790 سطر و 3 ستون اکسل رو تبدیل می‌کردم به 2790 تا فایل ورد و

بعدشم مرج و تازه باید هر چکیده تو یه صفه می‌بود!


۱۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دبیرستان، سرِ هیچی با بهناز شرط‌بندی کردم که یه روزه تستای خیلی سبز ادبیاتو می‌زنم

هدفم نه روکم‌کنی بود نه سر چیز خاصی شرط بسته بودم

شاید می‌خواستم یه کاری کنم که تو تاریخ ثبت شه مثلاً!

تا دو و نیم مدرسه بودم و حدودای سه رسیدم خونه و ناهار و نماز و

سه شروع کردم به تست زنی و خودزنی و تا دو نصف شب هزارتاش تموم شد

مامانم داشت سریال حلالم کنو می‌دید

سریاله یه چیزی تو مایه‌های کلیداسرار و اسم یکی از کاراکتراشم مراد بود!

یادمه ویندوز کامپیوترمون به هم ریخته بود و بابا بیدار بود اونو درست کنه

دو نصف شب خوابیدم و گفتم پنج بیدارم کنه که بقیه‌شو جواب بدم

کلاً 1296 تا تست... وقتی رسیدم مدرسه بیست تا از سوالا مونده بود

نمی‌تونستم تقلب کنم؛ اون وقت نمی‌تونستم در چنین روزی به این حرکت حماسی‌م افتخار کنم

کلاس ما طبقه دوم بود

تو یکی از کلاس های طبقه اول نشستم و اون چندتایی که مونده بودو جواب دادم و

زنگ تفریح نشستیم با بهناز و سایر دوستان جوابا رو بررسی کردیم 

بهنازم مثل مهسا و سهیلا از دست‌اندرکاران و بانیان این وبلاگ بود و

8 سال پیش وقتی اینجا داشت تو سایت مدرسه‌مون تاسیس می‌شد حضور داشت

از 1296 تا 63 تاشو اشتباه جواب داده بودم

اینارو نوشتم که برسم به اینجا که بگم شروع کردم دارم روی اون 2790 تا چکیده کار می‌کنم

علیرغم اینکه به خاطر امتحانام باهام مدارا می‌کنن ولی خب خودم از تبعیض خوشم نمیاد

الانم تا شعاع صد متری‌م و تا افق‌های دور تا چشم کار می‌کنه کتاب و جزوه است

ینی یه جورایی یک دست جام باده و یک دست زلف یار!

۱۷ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تازه تعهد هم گرفتن

تازه فرم و متن تعهد رو هم خودمون باید می‌نوشتیم

تازه یه همچین چیزی نوشتم:


تازه دیروز که سی‌دی داده‌هارو از دختر رئیس قوه قضائیه سابق گرفتم، گفت کیفتو بذار زیر چادرت، از پیاده‌رو برو، مواظب خودتم باش... فکر کنم منظورش این بود که مواظب این سی‌دیه باش... در راستای کیف و چادر، عکسم تو پروفایلم هست...

۱۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

614- یکی یه لیوان آب قند بهم بده

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ


این فولدر تا دیشب پرِ گزارش بود، گزارشایی که تو این یه ماه نوشته بودم 

الان میگه خالیه و هیچی توش نیست...

فایل‌ها هیدن نشدن، اصن نیستن، بک‌آپ ندارم، لپ‌تاپم ویروسی نشده، نمی‌دونم چی شده

نقطه اوج داستان اینجاست که سر صبی پیغام رسیده دستم مبنی بر مبنا قرار گرفتن گزارشای من

ینی فی‌الواقع گزارشای من کامل از آب درومده و به عنوان مرجع انتخاب شده و 

الان فایل وردشو میخوان و من هیچی ندارم جز پی دی افی که براشون فرستادم که اونم تو ایمیلمه

همین pdfی که تو ایمیلمه، تبدیل به ورد کردم ولی ریخت و قیافه‌اش ناجوره، حروفش به هم ریخته :(

ینی الان باید بگم لابد خیر و حکمتی بوده که دم امتحانات بشینم دوباره گزاراشارو بنویسم؟

چند روز نیستم...

ینی بخوام هم نمی‌تونم باشم :|

پس چی شد اون آب قند؟

۰۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از وقتی یه روایتی راجع به این موضوع خوندم نسبت به عکسم حساس شدم؛

البته قبلاً هم حساس بودم که غریبه‌ها عکسمو نبینن و تو وبلاگمم ادیت می‌کردم

ولی خب نسبت به آشناها (آقایونو عرض می‌کنم) این حساسیت رو نداشتم 

که با رعایت شئونات اسلامی عکسمو ببینن (چه پروفایل ایمیل، چه اینستا، چه فیس بوک و تلگرام)

ولی الان نسبت به فک و فامیلم حساس شدم چه برسه آدمایی که هفت پشت غریبه ان

حالا اگه براتون سواله که اون روایت چی بود،

نمی‌دونم چه کسی و کجا اینو گفته ولی شنیدم وقتی آدم به نامحرم نگاه میکنه،

چه پسر به دختر چه دختر به پسر، بدون مفسده! یه نگاه عادی منظورمه،

منظور اون حدیث و روایت هم نگاه عادی بود که گرچه گناه و حرام نبود و مکروه هم نبود

ولی نوشته بود توفیق انجام کارهای خوب رو از آدم سلب میکنه

چند شب پیش که داشتم عکس همه‌ی پروفایلامو عوض می‌کردم،

به این فکر می‌کردم که اگه به خاطر اون دیتاهایی که قراره از رئیس اعظم بگیرم، ترورم کردن و

خواستن توی تلویزیون یهو خبر فوری در این راستا منتشر کنن که شباهنگ ترور شد مرد!

خبرنگارای بیچاره چی کار کنن که عکسمو ندارن :دی

این تغییر هم مثل بقیه تغییرها آسون نبود...

برای اینکه بدونید چه قدر آسون نبود تشریف ببرید deathofstars.blogfa.com و

یه نگاه اجمالی به پستای 1372 و 1373 و 1374 و 1375 و 1376 و 1377 و 1378 و

بعدشم 1380 بندازید!

لینک کتاب: www.ghadeer.org/Book/603/98111

۰۸ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

603- نصر من الله و فتح قریب

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ

تموم شد.

گزارشارو عرض می‌کنم

گزارش کاریو به موقع فرستادم

ینی همون جمعه

ولی این ترجمه درسی تا ظهر امروز طول کشید

که خب البته بازم اولین نفری بودم که گزارشمو تموم کردم و فرستادم

ظهر فرستادم و خوابیدم تا الان. ینی گزینه send رو که زدم همون جا رو تختم بیهوش شدم

بیهوش شدمااااا!!!

فقط یه تصویر محو و مبهمی از والدینم تو ذهنمه که اومدن لپ‌تاپ و گوشیمو گذاشتن رو زمین و 

یه پتو روی جنازه بی‌جان بنده که از بی‌خوابی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود کشیدن و رفتن

الان حس می‌کنم صبه و باید صبونه بخورم

یه جورایی برنامه خوابم با بلاد کفر تنظیم شد رفت پی کارش

حالا باس برم سراغ سر و سامون دادن به جزوه‌ها

میخوام تایپشون کنم

به هر حال اولین دوره این رشته‌ایم و ترم بعد ملت به جزوه‌های شاذ بنده نیاز مبرم خواهند داشت

شاذ ینی کمیاب و تقریباً نایاب (تازه یاد گرفتم این کلمه رو)

خوشبختانه یا متاسفانه هیشکی جزوه‌اش کامل نیست و

امتحانا دارن شروع میشن و من هنوز جزوه‌هارو نرسوندم دست بچه‌ها

رئیسمونم الان پیام فرستادن که گزارشارو حضوراً ببرم خدمت رئیس اعظم و داده‌هارو بگیرم

همون داده‌هایی که باید تعهد بدیم لو نرن و در حفاظت و صیانت ازشون کوشا باشیم

حس خود خفن پنداری بهم دست داده :دی به نظرم کار هیجان انگیزیه :))))

نکنه ترورم کنن بابت این دیتاها :دی

۰۶ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

597- نرگیز بولده، تبریز بولده

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ق.ظ

1. با سلام و صبح به خیر :)

2. اونجایی که باهاشون کار می‌کنم گواهی اشتغال به تحصیل می‌خواد و من ندارم و

اصن تهران نیستم که برم بگیرم و بهشون بدم

فلذا قرار شد کارت دانشجوییمو اسکن کنم بفرستم

3. این پروژه که تموم بشه و فکر کنم تا عید تموم بشه، 

بعدش دیگه هر چی پروژه و کاره می‌بوسم میذارم کنار!!!

4. مورد سوم رو زیاد جدی نگیرید :دی

5. المؤمن بشره فی وجهه، و حزنه فی قلبه امام علی (ع)

6. واضح و مبرهنه که من از سیگنال سینوسی زندگی‌م فقط پیک مثبتشو میام اینجا ثبت می‌کنم

و سوالی که پیش میاد اینه که الان این وبلاگ وجهِ منِ مؤمن محسوب میشه یا قلبم؟

7. و چه حزنی حزن‌انگیزتر از تموم شدن اون ظرف گنده‌ی چیپس!

8. علاوه بر گواهی اشتغال به تحصیل، ازم خواستن برم تهعد بدم 

که از دادگانی که قراره در اختیارم قرار بدن محافظت کنم!

ینی این داده‌ها یه موقع یه جایی درز نکنه

و در همین راستا، ما یه ضرب‌المثل داریم که نرگیز (نرگس) بولده (فهمید، دانست) تبریز بولده (فهمید)

مضمونش اینه که شما این دادگان رو بیار در اختیار نرگس (سمبل زنان عالم بشریت) قرار بده،

بعدش عالم بشریت خودشون در جریان این دادگان قرار می‌گیرن :دی

و این نشون میده اینا از نرگیز! تهعد و امضا نگرفته بودن

9. البته برخی گویشوران "بولورم = می‌دانم" را بیلیرم 

و "بولمورم = نمی‌دانم" را بیلمیرم تلفظ می‌نمایند

باشد که هدایت گردند و درست تلفظ کنن (البته اونا میگن این شمایید که نادرست تلفظ می‌نمایید)

10. یکی از جلسات گروه کاری:



11. تا 11:59 امشب باید دو تا گزارش رد کنم تفاوت این دو گزارش اینه که یکی درسیه، یکی کاری

و شباهتشون اینه که هردوشون خرن!

۰۴ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امشب نسیم مهمون داره

یکی از دوستاش از ایلام اومده

از طایفه خزل

این طایفه خزل دختراشون معروفن به زیبایی!

البته به نظر من نسیم که از طایفه ملکشاهیه خوشگل‌تر از دوستشه

ملکشاهیا معروفن به جنگاوری و شجاعت و خشونت

کلاً معیار زیبایی و حتی معیار ازدواجشون با معیار ما و حداقل با معیارهای من زمین تا آسمون متفاوته

این دوستش که مثلاً خوشگله هر روز صد تا خواستگار داره و 

دختراشون پسرای چارشونه قوی هیکل و ریش و سیبیل دار تیریپ هرکولیو دوست دارن

اون وقت من دنبال مرادِ نی قلیونم :دی

خب آخه خودمم نی قلیونم!!!

و از اونجایی که بنده با امور بشور و بسابانه حال نمی‌کنم، اول ترم تقسیم کار کردیم و

مسئولیت یخچال و آشپزخونه و امور مربوط به شکم رو بنده به عهده گرفتم 

و نسیم، امور مربوط به جارو و بشور بسابانه!

البته منم یه بار یه تیکه از اتاقو جارو کردم (post/416)

الانم نشستم غذا درست کردن و نحوه پذیرایی نسیمو تماشا می‌کنم و نیشم تا بناگوش بازه

تازه به دوستش قول خاگینه و کیک بدون فرم داده :)))))

منم گفتم امتحان دارم و خودش باید درست کنه

به هر حال تن‌پروری تا به کی!!!

درست کنه یاد بگیره... همیشه که من نیستم...

تازه چون من دو سری پتو و لوازم خواب! دارم، پتومم باید بهشون بدم

چه وضعشه آخه، چرا من کردی بلد نیستم!!!

شیطونه میگه پاشم زنگ بزنم ولایت یه کم ترکی حرف بزنم دلم خنک شه :))))

شش صبم باید پاشم برای اینا کیک درست کنم

این نسیمی که من می‌شناسم، زودتر از 9 عمراً بیدار شه

دیشب خواب دیدم پروژه ویرایش و خلاصه‌نویسی لغتنامه دهخدارو سپردن به من و

منم از جلد اول شروع کرده بودم به تایپ مجدد لغت‌نامه‌ی مذکور

چون فایل وردش گم شده بود و باید از اول تایپ می‌کردیم

لوکیشن خوابم دبیرستانم بود و اساتید پروژه، جمعی از اساتید دوره لیسانس و ارشد بودن

تعبیرشو نمی‌دونم ولی داداشم میگه تو هر خوابی ببینی تعبیرش اینه که به زودی به مرادت می‌رسی

۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

569- تو نیکی میکن و در دجله انداز 2

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ

یکی دو روز پیش، سرگروه پروژه گفت فلان کتابو برای فلان کار لازم داریم و باید داشته باشیم

موضوع کتابو تو گروه درسی مطرح کردم و یه سری سوالات کلی در موردش از بچه‌ها پرسیدم 

که اگه ویرایش جدید و یا کاملترش هست معرفی کنن

ظاهراً مجبور بودم تو این هوای آلوده که دلم نمی‌خواد پامو از خوابگاه بیرون بذارم، برم انقلاب و کتابو بخرم

مشابهش رو داشتم، ولی کتابه خونه‌مون بود و دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

بعد کلاس، ینی بعد از دریافت اون 13 جلد و اون کوله‌باری که هنوز وقتی یادشون می‌افتم شونه‌هام به درد میان،

آقای پ. موقع رفتن یه کتاب از کیفش درآورد و گفت فکر کنم این کتاب به دردتون بخوره

درست فکر می‌کرد

همون کتابی بود که می‌خواستم و 

دیگه مجبور نبودم با اون همه بار و بنه! برم انقلاب...


از کتابایی که فقط یکی دو صفحه‌شونو لازم داشتم و دوستام لطف کردن و عکس گرفتن و فرستادن که بگذریم،

چند وقت پیش برای یکی از گزارشام دنبال یه کتابی بودم و

باید تا چند ساعت دیگه می‌خوندمش و یه بخشی رو به عنوان ارائه تحویل می‌دادم

با اینکه هم میشد رفت انقلاب خرید و هم کتابخونه شریف اون کتابو داشت، ولی فرصت تهیه‌شو نداشتم

ینی یه جورایی اون فرصت کمی هم که داشتم، قرار بود صرف خریدن یا پیدا کردن اون کتاب بشه

کلاس که تموم شد همه رفتن و یکی از بچه‌ها عجله داشت و زودتر از همه رفت

انقدر عجله داشت که وسایلشو جا گذاشت و من آخرین کسی بودم که کلاس رو ترک می‌کردم،

ازم خواست اگه زحمتی نیست، لطف کنم و کتابی که جا گذاشته رو ببرم خوابگاه که بعداً ازم بگیره

خب اون کتاب همون کتابی بود که من لازم داشتم...


همیشه فکر می‌کنم این بی‌کتاب نموندنامو مدیون دعاهای همون سارایی ام که هیچ وقت ندیدمش

۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

541- وقتی وسط بحث و جلسه گروهی، رئیس میاد پی وی و

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۶ ب.ظ

امروز صبح یه جلسه سه چهار ساعته داشتیم و می‌خواستیم قواعدو یکی کنیم

من یه چیزی گفتم و مورد لایک و تایید آقای رئیس قرار گرفت و 

برخی علما مخالفت کردن و منم داشتم برای این برخی علما توضیح می‌دادم و از خودم دفاع می‌کردم



یه ساعت تموم گیس و گیس کشی می‌کردیم و به توافق نمی‌رسیدیم

ینی نه اونا چیزی که من می‌گفتم رو متوجه می‌شدن و نه لابد من!

یهو دیدم جناب رئیس اومدن پی وی و ایز تایپینگ...

حالا این هی داره تایپ می‌کنه و اینترو نمی‌زنه و هی داره تایپ می‌کنه و

ینی رسماً قلبم اومده بود تو دهنم که این الان یهو چی میخواد بگه که اونجا جلوی جمع نگفت

ینی 60 ثانیه تمام قلبم عینهو توپ بسکتبال بود :))))

بعدش دیدم نوشته که زیر دیپلم حرف بزن این جماعتم متوجه شن :))))


۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

529- من خودم میرم می‌گیرمشون!

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ

این لینکو دریابید: (جناب آهنگرم تو عکسه www.iranwire.com/blogs/6272/6148)

کامنتی رسیده با این محتوا که 528. میان میگیرنتااااا!

عرضم به حضور انور همه‌تون که انجمن فارغ‌التحصیلان آدرس وبلاگمم داره حتی

nebula.blog.ir/post/360

رعایت حال خودم و شماهارو کردم وگرنه الان یه عده رو شسته بودم پهن کرده بودم رو بند!

ولی اگه یه موقع دیدین پستی چیزی نمی‌ذارم بدانید و آگاه باشید که اینا پریز منو از برق کشیدن

اگر بار گران بودیم رفتیم، اگر نامهربان بودیم رفتیم، اگر کامنتارو بستیم رفتیم :))))

اگه اومدین اوین، کمپوت آناناس نیارین، دوست ندارم

آبمیوه هم انار و آلبالو و ترجیحاً پرتقال؛ بقیه آبمیوه‌هارو دوست ندارم


نکته دوم هم اینه که فقط چند نفر از خوانندگان موقع کامنت گذاشتن به شماره پست اشاره می‌کنن

لطفاً شماره‌شم بنویسید که بدونم این کامنتِ :)))))) ینی به کدوم پستم خندیدید!

یا مثلاً لایک به کدوم کامنتم و دمت گرم ینی دمم به کدوم پست گرم و ایول و احسنت به چی!

نکته سوم هم اینه که سوالات بدیهی نپرسید؛ من به شدت به این مقوله آلرژی دارم

مثلاً نپرسید عکس پست 526 کلاستونه؟

خب اولاً رو درش نوشته اتاقه و کلاس نیست

ثانیاً کدوم کلاس توش یخچاله!

ثالثاً قبلاً عکس کلاسمونم گذاشته بودم و گفته بودم یه جایی هم هست اسمشو گذاشتیم دارالندوه!

رابعاً نوشتم که کیک و آبمیوه رو نیاوردن سر کلاس پس اگه کیکا اونجاست پس اونجا کلاس نیست

نکته سوم هم اینه که هیچ وقت از من نپرسید منظورم از فلان پست چی بود

چون اگه می‌خواستم منظورمو بگم می‌گفتم و دست به توضیحمم که خوبه خداروشکر

پس اگه نگفتم، ینی نمی‌خواستم بگم!

نکته چهارم هم اینه که دیشب انقدر خسته بودم که نمازمو خوندم که سریع بخوابم

این "انقدر خسته‌"ای که میگم انقدر بود که بعد نماز حواسم نبود و مهرو انداختم تو سطل آشغال

که البته سریع متوجه شدم و نیم ساعت تموم من و هم‌اتاقیم به این حرکت حماسیم می‌خندیدیم :))))

(شیختون از دار دنیا یه سجاده داره و یه مهر! همه‌تون بگید تف به ریا!)

نکته پنجمم بگم و بقیه‌اش بمونه برای بعد

یه جلسه کاری داشتیم امروز صبح (توی تلگرام)

که آقای رئیس فرموده بودن 9 تا 11 و من فکر کرده بودم شب منظورشونه

خب اولاً من جغدم و زندگیم دیفالتش شبا جریان داره :)))))

صبح 9 و بیست، بیست و پنج هویجوری آن شدم دیدم ای دل غافل!

ینی از منی که انقدر آنتایم و اینتایمم بعیده!

اینم دستورِ بعدی!!!

این 11:59 یه جورایی اشاره داره به این پست: nebula.blog.ir/post/506

۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این سمت راستیه خودِ خوددرگیرمه که هفته بعد 2 تا ارائه دو ساعته داره و

هنوووووووووووووووووووووووز هیچ اقدامی و به عبارتی هیچ غلطی در راستای اسلایدای این سمینار نکرده

یه غلط اضافه هم کرده اونم اینه که جزوه زبان‌های باستانی همه رو گرفته که یه جزوه واحد بنویسه و

تا هفته بعد تقدیم بشریت کنه و از 60 صفحه جزوه حدوداً 6 صفحه‌شو نوشته

و تازه متوجه شده هیششششکی اون جمله‌های میخی و اوستایی و پهلوی رو تو جزوه‌اش ننوشته و

جزوه‌ی دیگه‌ای جز جزوه‌ی خودش نیست که تطبیق بده!!!

اون وقت تو این هاگیرواگیر نشسته شهرزادم می‌بینه

فعلاً قسمت اولشم!

اون قسمتش که بحث کودتا و مصدق و ایناست

و از اونجایی که تاریخ معاصرم و کلاً تاریخم داغونه، دارم سرچ می‌کنم ببینم مصدق کی بود اصن

ینی الان فیلمو ول کردم دارم تاریخ می‌خونم به واقع!

خدا شفام بده به حق پنج تن (همه‌تون بگین آمین!)

حالا درسته که هر هفته برای هر درسی یه ارائه دارم (مثلاً همین فردام ارائه دارم)

ولی اون دو تا ارائه هفته بعد میانترم محسوب میشن و ده دیقه یه ربع نیستن و 

پای آبرو و حیثیت و از این صوبتا در میونه و

دو ساعت باید برم رو منبر و رو اعصاب و روان حضّار جولان بدم

بیاید به اون 30 ساعت در هفته هم فکر نکنیم فعلاً :(((((((((


+ شیما و مهندس خانوم، بابت کامنتاتون ممنون :)

۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خواننده‌هام کلهم اجمعین ده نفرم نبودن که اونام هم‌مدرسه‌ایام بودن

ولی الان این آمار خوشحالم نمی‌کنه

ینی راستش دستمو می‌بنده تا کمتر چرت و پرت بنویسم و تحویل ملت بدم (+)

مثلاً از صبح می‌خواستم یه پست بذارم با عنوان کچلِ آبیِ گوگولی

حتی می‌خواستم بگم الویه‌ی فردا هم مرغ داره هم سس هم نمک

ولی خب از آمار میلیونی‌م خجالت می‌کشم که خب که چی!

تازه با این اخلاق گند و بستن کامنتا فکر می‌کردم آمار و مخاطبا ریزشم داشته باشه 

که از قضا سرکنگبین صفرا فزود!!!

به هر حال دیشب عکس سمینارو برای دوستام فرستادم و دو تا نتیجه گرفتم:


دو تا نتیجه‌ای که گرفتم عبارتند از:

اولاً چه دوستای با فرهنگی دارم که برای سیو کردن و نشون دادن عکسم به خواهرشون ازم اجازه می‌گیرن

ثانیاً اینکه من فکر می‌کردم رئیسم یه سیبیلوی عینکیه

ولی دوستان از ابعاد دیگه‌ای به قضیه نگاه کردن

ایشالا یه روزم عکس مرادو براتون می‌فرستم :))))

لال از دنیا نری، بگو ایشالا!

۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

506- فرستادم

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ
هر چیزی که ددلاین داشته باشه خره!!!
والسلام علی من اتبع الهدی!


دوستانی که پرسیدن ددلاین چیه، ددلاین ینی مهلت، ینی ضرب‌الاجل! ینی ساعت 12!!!
۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز اَددم کردن تو گروه کاری‌شون، 

ینی گروه کاری‌مون!

منم رفتم سرک کشیدم تو مکالمات قبلی‌شون و فهمیدم نه بابا، همچین الکی الکی هم وارد پروژه‌شون نشدم

ولی الان عین چی تو گِل گیر کردم!!!

پیغام رسیده که


تا 12 ، ینی دقیقاً تا دو ساعت و 45 دقیقه دیگه، قراره یکی تو سر خودم بزنم یکی تو سر گزارش!

۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع 13.25 گرفتم که استادمون موقع جمع کردن نمرات حوصله نداشته گردش کرده 13 داده

میانگین 13 بود، ینی همه تقریباً 13 بودن، جز دو نفر که یکیش 18 گرفت و دیگری 8

به نحس بودن 13 اعتقاد ندارم ولی خب 13؟ :|


تو خیابون، یه پیرمرده، با قد خمیده اومد سمت من و: ...

هندزفریو از تو گوشم درآوردم و: نشنیدم پدر جان، چی؟

پیرمرده: دخترم این ورا مسجد می‌شناسی؟

(نیست که من شیخم، از ظاهرم معلومه خیلی میرم مسجد لابد!) من: مسجد؟ اممممم

پیرمرده: تو یکی از این کوچه‌هاست

من: اسم مسجدو نمی‌دونم ولی دو تا کوچه پایین‌تر یه مسجد هست

(نیست که من شیخم، مساجد حومه و حوالی محل سکونتمو می‌شناسم :دی) پیرمرده: چی؟!!!

من با صدای بلندتر: دو کوچه پایین‌تر

پیرمرده: برم بالاتر؟

من: نه! منظورم 100 متر پایین‌تره، کبکانیان!

پیرمرده: چمرانیان؟

من: کبکانیان

پیرمرده تشکر کرد و خلاف جهتی که نشون داده بودم در حرکت بود

من: پدر جان، کبکانیان پایین‌تره

پیرمرده: چی؟

مسیرو با دستم نشون دادم و با دو انگشتم 2 رو نشون دادم و گفتم دو تا کوچه پایین‌تر!


امیدوارم گم نشده باشه...

پدربزرگ و مادربزرگم قبل از اینکه آلزایمر بگیرن یا گوششون سنگین بشه فوت کردن

دلم یهو وسط خیابون تنگ شد براشون! 

یاد مسجد رفتنای بابابزرگم افتادم

اصن می‌خواستم پیرمرده رو محکم بگیرم بغل کنم :دی


تو مترو نشسته بودم و (بله، گوش شیطون کر، یه بارم قسمت شد صندلیا منو طلبیدن و منم نشستم؛ که البته این جلوس همایونی بنده دیری نپایید و یه خانوم میانسال سوار شد و جامو دادم به خانومه، خدا این شعورو از ما نگیره!)
نشسته بودم و در باب لزوم و اهداف احتمالی آفرینش در جیب مراقبت مستغرق بودم و
تفکر می‌کردم 
که خانومی که کنارم نشسته بود رشته‌ی افکارمو گسست و 

+ دخترم؟ قربون دستت، میشه این شارژو وارد گوشیم کنی؟

یه چیزی به ابعاد یه سانت در پنج سانت به انضمام گوشیش داد دستم و

یه نگاه اجمالی به اون یه تیکه کاغذه کردم و شروع کردم به وارد کردن یه مشت عدد

خانومه: همیشه بچه‌ها شارژش می‌کنن، مادر، اون لایه‌ی روی کدو پاک نمی‌کنی؟

و من فی‌الواقع داشتم یه سریالی که نمی‌دونم چی بودو وارد می‌کردم :دی

144 و 143 رو با مربع و بی مربع و با ستاره و بی ستاره امتحان کردم و اشکال در شبکه و خطا و از این صوبتا!

به روم نیاوردم و گفتم انگار آنتن نمیده :دی

همین‌جوری گه داشتم 140 های مختلفی رو امتحان می‌کردم، خانومه هم حرف می‌زد و می‌گفت بچه‌هام با 141 وارد می‌کنن ولی من چشامم خوب نمی‌بینه مادر!

پس از تقلای بسیار بالاخره شارژش کردم ولی خب وقتی سایت همراه اول و شارژ مستقیم هست این کدا چیه آخه! چه جوری حفظ می‌کنید اینارو؟ اصن یکی نیست بگه می‌میری بگی بلد نیستم؟


موقع خروج، یه خانوم مسن دیگه: دخترم؟

من: جانم مادر جان

خانومه: من کارت خروج ندارم، چه جوری برم بیرون؟

من: برای خروج که کارت نمی‌خواد مادر!

خانومه: پس چرا همه کارت می‌زنن میرن بیرون؟

من: اگه بلیت کاغذی گرفته باشین هزینه‌اش ثابته ولی اگه از این کارتا دارید موقع خروج، مکان خروجو ثبت می‌کنیم که هزینه‌ی بقیه مسیر به کارتمون برگرده

خانومه: الان ینی برم دره باز میشه

من: چرا باز نشه، بیاین باهم بریم ببینیم باز میشه یا نه :)


+ مسئول آموزش: خانمِ شباهنگ؟

- جانم؟

+ پرونده‌تون ناقصه؛ ما کارنامه دوره کارشناسی شمارو نداریم!

- مدرکم کافی نیست؟

+ نه! کارنامه‌تونم باید از دانشگاه سابقتون بگیرید بیارید، همین فردا پیگیری کنید

- :(

+ سخته براتون؟

- نه، آخه فردا سه شنبه است... :دی


ناهارِ دیروز، همون یرآلمایومورتایی که قرار شد الویه صداش کنیم:

حیاطِ اونجایی که رفته بودم برای مصاحبه


ناهار امروز:
۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع اون با من مصاحبه کرد

اولاً اگه یه موقع ازتون پرسیدن خرشانسی چیست و خرشانس کیست و با ذکر مثال و رسم شکل خواستن توضیح بدین، می‌تونید منو مثال بزنید که 2 نصف شب خوابیدم و 6 صبح برخیزیدم و این همه راهو کوبیدم رفتم سر کلاس صبح؛ کلاسی که حضور و غیابم نداره حتی! بعدشم اون همه راهو کوبیدم برگشتم این سر شهر برای مصاحبه و کلی هم ناراحت بودم بابت غیبت کلاس ساعت 10 و دوباره بعد مصاحبه این همه راهو کوبیدم رفتم اون سر شهر، سر کلاس ظهر که بازم حضور و غیاب نداشت حتی؛
اون وقت استادی که تاکنون حضور و غیاب نکرده بود و نخواهد کرد، دقیقاً همون دو ساعتی که رفته بودم برای مصاحبه حضور و غیاب کرده و بنده غیبت خوردم و نکته هیجان انگیز اینجاست که سه ماهه من پای ثابت کلاسم و هر جلسه دو سه نفر نمیان و امروز همه‌شون اومده بودن و همه‌شون حاضر بودن جز منِ لوکِ خوش‌شانس!
بگذریم...
به قول مادربزرگ خدابیامرزم من اگه شانس داشتم که دختر به دنیا نمیومدم!
والا :))))

از اونجایی که قبلاً مکان مصاحبه رو شناسایی کرده بودم پرسان پرسان نرفتم و صاف رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام نشستم روبه‌روی یه بانوی چادری که نمی‌شناختمش و یه آقاهه که همون آقاهه‌ی پست 474 بود؛

یه چند تا سوال و جواب تخصصی که خارج از حوصله‌ی مجلسه پرسیدن و گفتن برو یه برگه بردار یه درخواست و نامه‌ی اداری بنویس ببینیم چه جوری می‌نویسی!
من: خطاب به کی؟ درخواستِ چی؟ چرا؟ چگونه؟ (آیکون بهت و حیرت)

آقاهه گفت صرفاً یه تسته و سعی کن به علایم نگارشی و نحوه‌ی بیان و اینا دقت کنی

منم رفتم یه گوشه نشستم و هر چی به مغزم فشار آوردم جز Dear Dr فلانی، های! چیزی به ذهنم نرسید! نامه‌ی فارسیم نمیومد اون لحظه!!! به هر بدبختی بود دو خط جفت و جور کردم و نوشتم و یه دختره از خانومه پرسید ببخشید اسمتون چیه و خانومه که اسمشو گفت دیدم ای دل غافل، این همونیه که برای سمینارم از مقاله‌هاش مستفیض شده بودم! ولیکن اصن به روی خودم نیاوردم که نمی‌شناختمش و تازه الان شناختمش که خب زهی خیال باطل که بازم نشناخته بودمش و بعداً که اومدم اسمشو سرچ کردم دیدم طرف دختر شهید بهشتی بوده :دی

وقتی داشتم درخواستو می‌نوشتم آقاهه ینی همون پسره به خانومه گفت ایشون تبریزی ان و خانومه گفت فعلاً سه دو اصفهانیا جلو ان! ظاهراً تیم تشکیل داده بودن و کل کل می‌کردن، خانومه می‌گفت اصفهان نصف جهانه به هر حال و آقاهه می‌گفت البته اگه تبریز نباشه! (خانومه که میگم ایشون بودن) در حال سوزوندن آخرین ذخایر فسفرهای مغزم بودم که آقاهه به یه دختره گفت تو رو کاغذ ننویس و برو تایپ کن، می‌خواست نحوه تایپشو بررسی کنه؛ خانومه گفت آره حَیفِس! رو کاغذ ننویس :))) گفت به نظر ما اصفهانیا همه چی حیفس :دی

مصاحبه که تموم شد، داشتم وسیله‌هامو جمع می‌کردم برم که آقاهه گفت بریم بیرون در مورد ساعت کاری صحبت کنیم... همین که از اتاق خانومه اومدیم بیرون آقاهه کانالو عوض کرد و گفت اشکالی یوخ تورکی دانیشاخ؟

۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ولی اونجایی که بانو فروهر می‌فرماید عروس باید ببوسی شاه دومادو، این عاشق رسیده به مرادو، همه بگین عروس ببوس دیالا، مبارکه عروسیتون ایشالا، به نظرم مراد از مراد، مراد نیست، آخه عروس باید دومادو ببوسه و دوماد مفعول جمله است که جمله‌ی معترضه‌ی بعدی به دوماد اشاره داره و میگه دوماد همون عاشق رسیده به مراده، ینی مراده که به مراد رسیده و اینجا تو این بیت مراد از مراد همون عروسه :دی

با تشکر از جناب هولدن که با این آهنگ دلنواز و جان فزا و روح انگیز مشعوفمون کردن

و شاعر در همین راستا می‌فرماید:


صبح بعد از مصاحبه، قرار شد هفته‌ای 30 ساعت براشون کار کنم

پروژه‌ی استانداردسازی و خطایاب متن

ولی اگه مراد بگه کار نکن، میرم قراردادمو لغو می‌کنم میگم آقامون اجازه نمیده :))))))))))))

والا :دی

۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

474- چگونه طاقچه بالا بگذاریم؟

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ب.ظ

اون کارگاه زبان‌شناسی شریف یادتونه؟ (+ و + و +)

اونجا یه چند تا پروژه و شرکت معرفی کردن و

یه آقاهه که اهل تبریز بود و سمینار هم داشت ایمیلشو داد و گفت اگه خواستین تا دوهفته دیگه رزومه‌تونو بفرستین

منم بعد از 13 روز رزومه‌ی مختصر خودم و نگارو فرستادم (در حد اسم و رشته و دانشگاه و شماره تماس)

چون کارشون زبان‌شناسی رایانشی بود، نگارو به عنوان مهندس کامپیوتر معرفی کردم و خودمو زبان‌شناس :دی

اونم شماره‌شو داد و حالا بعد از مدتی مدید تماس گرفتن که بیاید برای مصاحبه و 

از اون جایی که یه بار بنده خدای شماره 1 پیشنهاد همکاری داده بودن و منم به طرفة‌العینی گفته بودم اوکی و فرموده بودن آدم انقدر هول!!!؟ بنابراین سعی کردم این دفعه ناز و ادا و اطوار از خودم نشون بدم که یارو نگه آدم انقدر هول!!!
بدینسان جواب سلام این بنده خدای جدیدو با تاخیر دادم و



بعدشم زنگ زدم نگار ببینم خوابگاهه یا نه که برم باهاش حرف بزنم

رفته بود شریف، برای دفاع دوستش

من و نگار تو یه خوابگاهیم ولی هم‌اتاقی نیستیم، اون طبقه چهارمه من سوم :)

(همون هم‌مدرسه‌ایم که سال اول هم‌اتاقی هم بودیم و شریف باهم بودیم)

الان رشته و دانشگاهمون متفاوته و من اینجا تو خوابگاه اینا ناخالصی محسوب میشم

گفت خوابگاهم و یه توکه پا رفتم بالا ببینمش و نتیجه‌ی مذاکره‌مون شد این:


ایشونم یه چند تا کتاب معرفی کرد و 

آدرس دادنم تو حلقم!!!

هیچی دیگه... همین!

و بدین سان طاقچه بالا گذاشتیم :دی

۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

447- به من، دروغ، نگو!!! ادامه‌ی پست 441

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ

پیشنیاز این پست، پست 441 می‌باشد! nebula.blog.ir/post/441

و اما بعد...


حالا فهمیدم خواهر و برادر نیستن و دوستن!

که چی؟

که این وسط این دروغه بیشتر به چشمم میاد تا دوستی خلاف شرعشون :دی

والا!!!



اینم از تدریسِ ساعتی 150 تومنِ ما :دی

ولی خیلی دلم می‌خواد بدونم این شرکت پاسداران که می‌گفتن شرکت باباشونه، شرکت بابای کدومشونه! اصن شرکت باباشونه؟!!!

۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از روزای خوب خدا، یه بنده خدایی با یه بنده‌خدای دیگه‌ای داشته درباره فرهنگستان و اینکه بنده تغییر رشته دادم صحبت می‌کرده و این بنده‌خدا یه شرکت با کارهای آی تی بیس و یه پروژه یا ایده در زمینه زبان فارسی داشته و موافقت و تایید دکتر میم. و گروه واژه گزینی فرهنگستان رو هم گرفته بوده و ظاهراً تیمشون جلسه‌ای خصوصی با آهنگر دادگر هم داشته و بسی بسیار مورد استقبال قرار گرفته بوده و بهشون پیشنهاد شده بود بیان تو کلاسای ما هم شرکت کنن و وقتی بنده‌خدای اولی موقعیت منو به بنده‌خدای دومی میگه، بنده‌خدای دومی و سومی که این سومی دوست دومی بوده استقبال می‌کنن و اطلاعات تماس بنده رو می‌گیرن برای همکاری و منم که سرم درد می‌کنه برای دردسر! 

ینی فاصله زمانی ایمیل بنده‌خدای اولی و اوکی بنده 7 و فقط 7 دقیقه بود! ینی 12:09 pm ایشون میل میزنن و قضیه رو میگن و بنده 12:16 pm چنین جوابی رو ارسال می‌کنم: سلام! وااااااااای مچکرم!!! به شدت استقبال می‌کنم! که خب ایشونم اینجوری جواب میدن که آدم اینقدر هول!!! یه امّایی، اگری!!! و تاکید می‌کنن که شیرینی هم نمیخوان!

فردای روز آخر دوره کارشناسی که بنده اسباب و اثاثیه‌مو جمع کردم و خوابگاه رو به مقصد ولایت ترک گفتم و رفتم خونه‌ی بابام :دی (اواسط ماه رمضون بود) بنده‌خدای دومی زنگ زد و راجع به طرحشون صحبت کردیم و ایمیلمو دادم که اگه اسنادی برای مطالعه دارن بفرستن که مطالعه کنم و نفرستادن و منم پیگیری نکردم و گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو هفته پیش!

که عاشورا بود و بنده رفته‌بودم مسجد محله‌ی مامان‌بزرگم‌اینا و (انگار محله‌ی خودمون مسجد نداره!!!) و بین دو تا نماز دیدم جماعت نسوان دارن برای یه بنده‌خدای دیگه‌ای مصطفی نام! که اخیراً به رحمت ایزدی پیوسته بود نماز وحشت می‌خونن؛ منم از شما که پنهون نیست، از خدا هم چه پنهون که بلد نبودم و به تقلید از اینا برای اون بنده‌خدایی که اصن نمی‌دونستم کیه نماز وحشت خوندم؛ نه یکی نه دو تا ده دوازده بار آیت‌الکرسی و قدر خوندن و بنده در حال ندامت و قنوت بودم که جیبم به ویبره درومد و بعدشم یک فقره پیامک دریافت کردم با این مضمون که من از دوستان بنده‌خدای اولی ام! اگه دقیق‌تر بگم فرموده بودن من از طرف آقای اولی تماس می‌گیرم (لابد این بنده‌خدای سومی فکر کرده بود من از این دخترام که شماره ناشناس جواب نمیدم و می‌ترسم! نه آقا، ما ازوناش نیستیم! من دهن مزاحمارو سرویس می‌کنم، من تو دهن مزاحما می‌زنم! من به پشتیبانی بابا و داداشم تو دهن این مزاحما می‌زنم :دی)

منم پیامک ایشونو بدین نحو پاسخ دادم که بله می‌شناسمشون (ناسلامتی طرف خواننده وبلاگمه و یه عمره خواننده وبلاگشم و البته اینارو تو دلم گفتم) و عذرخواهی کردم که جواب ندادم و اذعان (=اعتراف) کردم که دستم بند بود و اگه دقیق‌تر بگم داشتم نماز می‌خوندم و ازش پرسیدم در چه راستایی تماس گرفته بوده

خب خدایی راستای تماسش مهم بود دیگه! خودشو که معرفی نکرده بود، کارشم نگفته بود، فقط گفته بود از طرف بنده‌خدای اولی تماس گرفتم که خب آدم دلش هزار راه میره که این بنده خدای اولی چی کارم داشته که خودش تماس نگرفته و یکی دیگه از طرف اون تماس گرفته و بعدشم اقتدا کردم به اون آقاهه که اون جلو ایستاده بود و قربتاً الی الله نماز دومو شروع کردم!

نماز دوم تموم شد و زیارت عاشورام خوندم و اونم تموم شد و تف به ریا! برگشتم خونه و این بنده‌خدای سوم زنگ نزد! اول خواستم خودم زنگ بزنم ولی خب مردد بودم و نمی‌دونستم خودم زنگ بزنم به تقوا نزدیک‌تره یا منتظر بمونم به صلاحه! در بحر تفکر مستغرق بودم که بعد یه ساعت پیامک دوم رو دریافت کردم با این مضمون که الان می‌تونم تماس بگیرم؟

منم نه گذاشتم نه برداشتم جواب دادم که بله حتماً! جعفر طیارم اگه می‌خوندم تا حالا تموم شده بود

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من تا حالا نماز جعفر طیار نخوندم و نمی‌دونم چه جوریه علی ایُ حال پنج دیقه بعد زنگ زدن و یه ربع بیست دیقه‌ای هم با ایشون راجع به طرحشون صحبت کردیم و از خدا که پنهون نیست بازم از شما چه پنهون که همون مکالمه بنده‌خدای دومی داشت تکرار میشد و آخرشم بهشون گفتم که طرحشونو هنوز برام ایمیل نکردن و من هنوز در جریان نیستم قضیه چیه و ایشونم گفتن دوباره می‌فرستن و منم گفتم اصن شما نفرستادین که الان بشه دوباره! الان اگه بفرستین میشه اولین بار! (خدا این زبونو از من نگیره! انگار اگه حرف نزنم میگن بلد نیست یا لاله مثلاً) تازه اون شب همون شبی بود که از درد دندونم حتی حرف هم ‌نمی‌زدم و نمی‌تونستم بزنم و یه گوشه عین بچه‌ی آدم نشسته بودم و از طبیعت لذت می‌بردم! ولی خب یه جاهایی زبان به کام گرفتن برام دشواره! :دی خلاصه گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو روز پیش!

که بنده ساعت 4 وقت دندونپزشکی داشتم و همین‌جا تو وبلاگمم به این 4 بعداز ظهر اشاره کرده بودم ولیکن نگفته بودم با این بنده خدای سومی هم قرار دارم؛ چون من همه چیزو اینجا نمی‌گم و نباید هم بگم و اینو همیشه اون گوشه ذهنتون داشته باشید که اینجا بخش کوچکی از زندگی حقیقی منه! به هر حال رفتم خدمات فناوری و سلام و احوالپرسی و بعدشم گفتم آقا دقیقاً منو توجیه کنید ببینم داستان چیه! ایشونم اسلایدی که برای ارائه و دفاع اون روزشون آماده کرده بودن رو باز کردن و دیدم به به! اسم و عکس بنده صفحه اول اسلایدا جزو اعضای تیم معرفی شده و از بین اووووووووووووووون همه عکسی که با رعایت شئونات اسلامی تو فیس بوک داشتم، دقیقاً همون عکسی رو انتخاب کرده که سهیلا ازش بدش میاد و البته این عکسو داداشم با دوربین چندین مگاپیکسلی گرفته و با فوتوشاپ روش کار کرده و یه شعرم کنارش نوشته که به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام، دل تو را می‌طلبد دیده تو را می‌جوید و حق‌الزحمه‌شم که همانا تایپ سخنرانی یه حاج‌آقا بوده رو گرفته ولی خب سهیلا این عکسو دوست نداره و میگه خیلی پیر و غمگین به نظر می‌رسی که خب راستم میگه و رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.

چی داشتم می‎گفتم؟

آهان!

قرار شد با این بنده‌خدای سوم بریم یه جایی و برای یه عده که نقش داورو داشتن اینو ارائه بدیم و تاییدیه و تسهیلات لازم رو برای پیشبرد اهدافمون که تا اون لحظه و حتی تا این لحظه هم نمی‌دونستم چیه بگیریم. حالا نقطه اوج داستان کجاست؟

اونجایی که ما وارد اون اتاقی شدیم که ملت می‌رفتن طرحشونو ارائه می‌دادن و بنده هم‌اتاقی یه ترم قبل از ترم آخرمو دیدم (به عنوان داور!) خب این کجاش هیجان و ذوق داره و چیش نقطه اوجه؟

ایشون، ینی همین هم‌اتاقی یه ترم قبل از ترم آخرم همون هم‌اتاقی‌ای بود که بهمن ماه پارسال باهاش هم‌اتاقی بودم، ینی همون ایام کنکور! همون ایامی که بنده با یه بغل کتاب زبان‌شناسی میومدم خوابگاه و هر روز یکی یه دونه کتاب می‌خوندم و میز و تخت و زار و زندگی‌مو ول کرده بودم و گوشه‌ای از واحد 143 رو اختصاص داده بودم به خودم و بند و بساط و کتابا و جزوه ها و ناهار و شامم همون گوشه می‌خوردم و پستامم از همون‌جا براتون منتشر می‌کردم و همون‌جا می‌خوابیدم و جز برای امور ضروری از اونجا تکون نمی‌خوردم!

هیچی دیگه، وارد اون اتاقه شدیم برای ارائه طرح و تمام خاطرات از ذهن من و هم‌اتاقیم مثل یه فیلم رد شد و نشستیم و بنده‌خدای سوم شروع کرد به توضیح و شرح و تفسیر ایده‌شون و چایی آوردن برامون و از اونجایی که هم‌اتاقیم به اخلاق حسنه‌ی بنده مبنی بر نخوردن چای تو همچین شرایطی در لیوانی غیر از لیوان خودم، اشراف داشت و واقف بود، وسط جلسه بال بال می‌زد بهم بگه تا اون لامصب سرد نشده بده من بخورم که خب منم حواسم پی ایده و طرحه بود و جلسه تموم شد و بنده رفتم دندونپزشکی و شب که برمی‌گشتم خوابگاه تو مترو دوباره هم‌اتاقیمو دیدم که داشت می‌رفت خونه‌شون و قضیه چایی رو بهم گفت و اذعان کرد (ینی همون اعتراف که چند خط بالاترم معنیشو گفته بودم) که بعد از این‌که جلسه تموم شد و ما رفتیم چای بنده رو علی‌رغم سرد بودن خورده و 

هیچی دیگه!

همین.

برم تکلیفای فردامو انجام بدم، دوشنبه هم میانترم دارم...

۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

441- یکی نیست ازم بپرسه مگه تو محتسبی؟

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۰۱ ب.ظ


از اینکه پستای قبلی به دلتون نشسته و جانا سخن از زبان شما گفتم و اجازه گرفتید برای کپی، ممنون

ولی در کل نیازی به اجازه نیست، راحت باشید! ما که این حرفارو نداریم باهم

اینجانب هییییییچ مالکیت مادی و معنوی نسبت به نوشته‌هام (خزعبلات و دری وریام) ندارم

همین که بتونم باهاشون منظورمو برسونم و فکرمو منظم کنم کافیه برام

ادامه حرفامون:


ولی شانس آوردن خواهر برادرناااااااااااااااااا! اگه دوست بودن استادی مثل منو از دست می‌دادن :دی

من تا حالا تدریس نکردم!!!

بلد نیستم... تازه اعصابِ بیشتر از یه بار توضیح دادن هیچیو ندارم!

ولی نیست که بابامون معلم بوده، یه چیزایی بلدم :دی

هر چند همیشه‌ی خدا وسط بند و بساط مهمونی اشکال رفع کن بچه‌های فامیل بودم

عمق فاجعه اینجاست که اون پسر و دختر خواننده‌های وبلاگم باشن :))))))))))))))

۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیروز, 8 صبح, همین که وارد کلاس شدم, خانم ش.: خانمِ شباهنگ می‌تونی ریاضی درس بدی؟

من: کجا؟ چی؟ کی؟ من؟

خانم ش.: یه مدرسه‌ای هست, خواهرم اونجاست, معلم ریاضی ندارن, ریاضی پیش‌دانشگاهی


این دانشگاه و مدرسه‌ی جدید مدارک فارغ‌التحصیلی‌مو میخوان که خب حقم دارن

منم از صبح در به در یه امضا از رئیس دانشکده سابقم!

الان مدارکم روی میزشه

فقط نیست که امضا کنه

ینی هست ولی در دسترس نیست

یه هیئت از اون ور آب اومده برای بازدید, ایشونم درگیر اوناست :)))

اخیراً این دانشکده برا من حکم منطقه جنگی مین گذاری شده رو پیدا کرده!

ینی برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو می‌پیچونم و مسیرمو کج و راست می‌کنم

که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم!

۳ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

304- کار!

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ

این خوابگاه بر خلاف خوابگاه سابق, نه آرایشگاه داره نه مسئول غذا نه مسئول حضور و غیاب
کلاً مسئول نداره!
به جاش بچه‌ها به عنوان کار دانشجویی مسئولیت سایت و غذا و نمازخونه و حضور و غیاب و بقیه‌ی کارای خوابگاهو به عهده می‌گیرن

صبح دیدم چند نفر از دخترا اطلاعیه زدن و اتاقاشونو تبدیل کردن به آرایشگاه با نازل‌ترین قیمت!
آگهی تایپ و ترجمه و تدریس و خدارو چه دیدی, ممکنه یه موقع یکی پیدا شه که جمعه‌ها حلیم هم بفروشه :))

دیشب لپ‌تاپم دل و روده‌اش به هم ریخته بود و چون نرم‌افزارا و درایورای لپ‌تاپمو تو خونه جا گذاشته بودم, دنبال مسئول کارای کامپیوتری خوابگاه بودم ازش کمک بگیرم و متوجه شدم این خوابگاه هیچ وقت همچین مسئولی نداشته و با شناختی که تو این یکی دو هفته از بچه‌ها داشتم متوجه شدم اطلاعاتشون از کامپیوتر در حد کپی پیست عکس از فلان فولدر به یه فولدر دیگه و دیدن فیلم و گوش کردن آهنگه, حتی یکی از دانشجوهای ارشد مهندسی می‌گفت زیاد از اینترنت سر درنمیاره و ایمیل براش موضوعیت نداره و کلاً نمی‌دونه چه جوری میشه یه نرم‌افزارو نصب کرد؛ 
یه چند نفرم ویندوزشون مشکل داشت و آپدیت کردن بلد نبودن و می‌خواستن بدن بیرون درستش کنن و متوجه نبودن که فایل‌های شخصی‌شونو دارن در اختیار یه غریبه می‌ذارن
همین هم‌اتاقیم... وقتی داشتم با paint و نه حتی فوتوشاپ, سایز عکسو کم می‌کردم آپلود کنم, با ذوق کنارم نشسته بود و می‌گفت یه روز که بیکار بودم این چیزارو یادش بدم
با این تفاسیر, جا داره منم یه آگهی خدمات رایانه‌ای بزنم روی دیوار و مشکلات ملتو با نازل‌ترین قیمت در کمترین زمان و بالاترین امنیت حل کنم :))))

پنج سال پیش, دنیا رو جور دیگه‌ای می‌دیدم و تصوری که از آینده‌ی خودم و ده سال بعد داشتم این بود که تو یه شرکت برقی مشغول طراحی مدار با کم‌ترین توان مصرفی و بیشترین بازدهی و لو پاور دیزاین خودمونم! شرکتی که برای کاراموزی رفته بودم هم بد نبود و گواه این تصور, پست چند سال پیش یکی از دوستان و سوالش در مورد ده سال بعد و کامنت من بود که به لطف بلاگفا هم پست ایشون و هم کامنت من به ابدیت پیوست؛

زن شاغل ارج و منزلت بالاتری نسبت به زن خانه‌دار داشته و داره و این, همون باور پنج سال پیش من و باور پنجاه سال بعد و پنجاه‌ها سال بعد جامعه‌ی منه؛ جامعه‌ای که اقتصادش مریضه, آموزش و پرورش و فرهنگ و اخلاقش مریضه, دین و حجاب و حتی بهداشت و درمانش هم مریضه؛

هم‌اتاقی‌ها و دوستانی داشتم که صرف نظر از مدرکشون, صرف نظر از اسم و رسم دانشگاه و هزینه‌ای که برای پاس کردن واحدهاشون شده, دنبال ماهی یکی دو تومن حقوق بودن؛ که برای خرید کیف و کفش و لباس و عطر و ادکلن, دستشون تو جیب خودشون باشه
دنبال چه کاری؟ مهم نبود!
تدریس, تور لیدر, بوتیک, منشی شرکت توزیع فلان فراورده و حتی بازاریاب؛ واقعاً براشون مهم نبود چه کاری! مثل همینایی که تو مترو لواشک و آدامس و هندزفری و لباس می‌فروشن, مهم اون ماهی یه تومن, دو تومنه بود و من اینو وقتی فهمیدم که تو سایتا و روزنامه‌ها دنبال کار می‌گشتن و به هر دری می‌زدن هر طور که شده کار پیدا کنن و بمونن تهران

یه موقع هست حضورت برای یه جایی برای یه کاری لازمه و شاید فقط تو می‌تونی از پسش بر بیای؛ ولی یه موقع هدف, همون ماهی یکی دو تومنه

خیلی زشته اگه اعتراف کنم یکی از عوامل بیکاری تو جامعه رو اشتغال خانوما می‌دونم؟
البته نه هر جامعه‌ای!
منظورم جامعه‌ی مریض خودمونه

یکشنبه موقع برگشتن یه مسیری رو با سرویس اومدم و همین که سوار شدم سر صحبتو با کارمندای پژوهشکده باز کردم که سر از کارشون دربیارم ببینم این چهار تا اتوبوس آدم که دارن برمی‌گردن خونه, از صبح چی کار کردن؛
90 درصدشون که خانوم بودن یا شایدم خانوما بیشتر از آقایون از سرویس استفاده می‌کردن؛

کارشون پژوهش و ویرایش و خوندن و نوشتن روزنامه و مجله و مقاله بود, 8 صبح تا 2 بعد از ظهر,

از حقوقشونم راضی بودن و از اینکه کارشون ارباب رجوع نداره راضی‌تر
بهم می‌گفتن ارشدت که تموم بشه جذبِ همین‌جا میشی و
من به 5 سال پیش فکر می‌کردم و
بی‌کاری آقایون و اشتغال خانوما و
اطلاعیه‌های خوابگاه و
اون دختره که ساعتی 100 تومن میداد به دوستم که ریاضی دبیرستانو یادش بده و
به همون دوستم که تدریسو گذاشته بود کنار و بهم پیشنهاد می‌داد من برم به دختره ریاضی یاد بدم و
به ساعتی 100 تومن و 
ماهی یکی دو تومن و 
کیف و کفش و عطر و ادکلن‌هایی که هیچ وقت انگیزه‌ای برای خریدشون نداشتم!

۱۶ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دارم اینو گوش میدم و از اونجایی که مخاطبین من, هر کدوم صدای زنگ مخصوص به خودشونو دارن, تصمیم گرفتم این صدارو برای مسئولین فرهنگستان و همکلاسیای ارشدم اختصاص بدم



یادتونه که دیروز وقتی رو تختم دراز کشیده بودم و 

واتس اپ و لاین نصب می‌کردم چی شد؟  

مکالمه من و آقای پ. در همون راستای واتس اپ و لاین: 

یه مدت طول می‌کشه به اسم معین تگش کنم, فعلاً همین آقای پ. صداش می‌کنیم



پ.ن1: آخه نسرین, برای من, کجاش با مسماست؟ من سبزه ام!!!

پ.ن2: اصفهانی بازی ینی دقیقاً چه جوری؟

پ.ن3: قطعاً یه روز آدرس وبلاگمو بهش میدم, ولی اون روز این پستا هیدن میشن

پ.ن4: رمز و راز عطوفت من با این بشر اینه که از من کوچیکتره (ایشالا)

و دلیل خشونتم با 40 و اندی ساله هه سن و سالش بود! همین!!!

پ.ن5: البته سن معیار خوبی برای کیفیت ارتباط نیست, ولی از هیچی بهتره

پ.ن6: ینی میشه پروژه تا ظهر تموم بشه و افطاری امروز, خونه باشم؟

۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)