701- امدادی ای رفیقان با من
استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت
یادمه بعد از مصاحبه از آقای پ. پرسیدم اینا کی بودن مصاحبه میکردن باهامون و
ایشونم اسم اساتید رو برام نوشت و منم ازش خواستم شماره موبایلشم بنویسه!
به همین سادگی شماره پسر مردمم گرفتم :دی
البته اون موقع نمیدونستم آقای پ.، آقای پ. هست و اصن نمیدونستم قراره هر دومون قبول شیم و
افکارتونو پریشان نکنید به واقع!
چون میبینم یه چند وقته با تمام قوا سعی دارید از لابهلای پستام مرادو کشف کنید
و البته آقای پ. از من کوچیکتره یه سال؛ زیرا من 5 ساله تموم کردم کارشناسیمو
و دلیلش و نیز تعداد واحدهای اختیاری که سال آخر پاس کردم
هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به کسی نداره به واقع
پریشب که داشتم رمز پستای قبلی رو برمیداشتم، خاطره روز مصاحبه رو مرور میکردم و
دیدم استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت
و خب دیروز سر کلاس یه کم استرس داشتم مِن باب این قضیه!
ظهر همهمون تو دارالندوه نشسته بودیم و (عکس عرشه و دارالندوه تو پروفایلم هست)
استاد رفت سر کلاس و بچهها وسیلههاشونو همون جا تو دارالندوه رها کردن و رفتن سر کلاس و
منم تا بخوام روی میزو جمع و جور کنم طول کشید و یه ده ثانیهای دیرتر از بقیه رسیدم
همین که در کلاسو باز کردم رفتم تو استاد پرسید شما خانوم شباهنگی؟
ینی رسماً تو شوک بودمااااا که چه جوری تو اون ده ثانیه حضور غیاب کرده یا منو یادش مونده یا چی
که کاشف به عمل اومد وقتی ملت میرن سر کلاس، میپرسه شما که 8 نفر بودید اون یکیتون کو و
بچهها میگن خانوم فلانی فلان جاست و الان میاد و
اساتید این ترمم را بیشتر عاشقم به واقع!
احتمالاً ترم بعد یکی دو درسم با نوکر شیر خدا آهنگر دادگر داشتهباشیم و
دیروز تو مترو اگه اون خانومه میفهمید من شاگرد بابابزرگ نوهی مقام معظم رهبریام
خودمم میشست پهن میکرد رو میلهها کنار بقیه کابینه!
صبح خواستم شمارش معکوسِ تا تولد وبلاگمو به جای روز به ساعت بنویسم
حساب کردم دیدم تا 25 بهمن 4 روز مونده و هر روز اگه 100 ساعت باشه!!! میشه چهارصد ساعت
بعد حس کردم خیلی زیاد نوشتم
حالا اگه هر روزم 100 ساعت باشه بازم نمیرسم هم تکلیفای درسیمو انجام بدم و
هم اون دو تا پروژه رو مدیریت کنم! و هم وبلاگمو!!!
یادم اومد که آهان! هر روز 60 ساعت بود و نوشتم 240 ساعت و
یه چند دقیقه این 240 ساعت موند و احتمالاً یه چند نفرتونم شاهد این سوتی بنده بودید سرِ صبی!
تا اینکه یادم اومد تو فیلمای پلیسی پلیسا زیاد از لفظ 48 ساعت استفاده میکنن
بعد یادم اومد که هر روز 12 ساعته و
یه کم دیگه هم فکر کردم و
اصن همیشه با تبدیل روز به ساعت و ساعت به دقیقه و دقیقه به ثانیه مشکل داشتم به واقع
یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/373
دیشب تو شرکت (کسی که عصرا بعد دانشگاه مستقیم بره سر کار و تا 8 شبم اونجا باشه قید زمان دیگهای جز "دیشب" هم میتونه برای خاطرات کاریش به کار ببره ینی؟!) دیشب یکی از پسرا (همون که با لیوانش میشه 60 نفر تشنه رو آب داد) خلاصه دیشب این پسره زل زده بود به عکس یه ساعت هوشمند (اسمارت واچ) تو یه سایت و به یه دختره و اون یکی پسره که 5 ساله مدرک ارشدشو گرفته و دوباره میخواد ارشد بخونه میگفت بچهها من حاضرم کلیههامم بفروشم و این مال من بشه و
عنوان: شعری از نیما؛ همان آی نید یور هلپ، پلیز هلپ می!!! در راستایِ
این ترم جزوههام شبیه دفتره خاطره است تا جزوه!