پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

444- دُرت یوز قرخ دُرد

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاک و مطهرش، ضمن عرض ادب و احترام، خاطر نشان می‌شود هر کدوم از پاراگراف‌های این پستو در زمان و مکان و شرایط مختلفی نوشتم و به دلیل نامفهوم و ناواضح بودن قیدهای زمانی و زمان اَفعال پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم.

اعتراف می‌کنم مدت‌هاست منتظرم تعداد پستام به درت یوز قرخ درد برسه :دی که من این پستو به عنوان پست درد یوز قرخ دُردُم! منتشر کنم، می‌دونم نمی‌دونید این درت یوز قرخ درد چیه، منم وقتی بچه بودم نمی‌دونستم، تا اینکه شمردن و اعدادو یاد گرفتم؛ الانم راستش درگیرم باهاش که چرا 4 اولی درت تلفظ میشه 4 سومی درد، علی ایُ حال وقتی کوچولو بودم البته هنوزم کوچولو ام :دی می‌رفتم آشپزخونه و وایمیستادم کنار مامانم و بهش می‌گفتم تا هزار برام بشمره، مامانم هم همین‌جوری که داشت کاراشو انجام می‌داد شروع می‌کرد به شمردن. اون موقع فکر می‌کردم هر کی تا هزار بلد باشه بشمره ینی خیلی بلده و خیلی خفنه، هزار آخرین عددی بود که برام تعریف شده بود... عدد چهارَم دوست داشتم، منو یاد جمع چهار نفره خونه‌مون می‌نداخت و می‌ندازه... این عدد غمگینم می‌کنه، شادم می‌کنه، این عدد منو یاد خونه‌مون می‌ندازه... گفتم 4 یاد یه چیز بامزه افتادم... اگه دقیق‌تر بگم یاد یه سری چیزای بامزه افتادم

راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، از خدا که پنهون نیست از شمام چه پنهون که وقتی خاطراتمو می‌نویسم یه سری سطورشو سانسور می‌کنم و فقط هم خودم می‌فهمم کجا چی سانسور شده؛ یاد چند مورد از این خاطرات سانسور شده افتادم، مثل خاطره اون روزی که دنبال تبدیل بودم برای پروژه‌ام، یا خاطره سه‌شنبه‌هایی که می‌رفتم شریف برای کارای فارغ‌التحصیلی و فرم تطبیق... 
با این فرض که سه‌شنبه چهارمین روز هفته است و فرض درستی هم هست و منم عدد 4 رو خیلی دوست دارم:
(این چند پاراگراف پایینو الان ننوشتم و هر کدوم برای یه زمان خاصه)

1- زمستون پارسال: در راستای ذوق زدگیِ این هم‌دانشگاهی های عزیزی که تا حالا ندیدمشون و وبلاگمو می‌‌خونن و وقتی منو تو دانشگاه یا دانشکده می‌بینن, میان با ذوق زایدالوصفی میگن امروز چی پوشیده بودی و کِی کجا با کی چی کار می‌کردی!!!, همیشه بهشون می‌گفتم وقتی منو می‌بینید چرا عین آدم نمیاید سلام و احوالپرسی کنید و خودتونو معرفی نمی‌کنید؟ ولی وقتی خودم یکیشونو دیدم متوجه شدم, سلام و احوالپرسی به این آسونیام که فکر می‌کنم نیست؛ چند روز پیش یه کار آموزشی داشتم و اتفاقاً بنده‌خدای شماره1 تو وبلاگش نوشته بود که درگیر کارهای آموزشیه و 
داشتم می‌رفتم آموزش دانشکده و من در حال ورود و ایشون در حال خروج و 
بالاخره نمردیم و ما هم از دیدن یکی که مارو نمی‌شناسه ذوق زده شدیم!!!
براش کامنت گذاشتم و مثل این بچه‌ها که قایم‌باشک بازی می‌کنن و وقتی همو می‌بینن میگن سُک سُک؛ گفتم که جلوی آموزش دیدمتون ولی خب قبول نمی‌کرد! منم شماره ای که تو ایمیلش بودو تو گوشیم سیو کردم و از عکس وایبرش چهره‌شو شناسایی کردم که مطمئن بشم همونه، بعدشم گوگِلو زیر و رو کردم تا یه دست لباس مشابه لباسایی که اون روز پوشیده بود پیدا کنم و پیدا کردم و براش میل کردم و گفتم فکر کنم سه شنبه بود، بعد از ظهر، همچین چیزی با همین رنگ نپوشیده بودید؟
ایشونم جواب دادن که بله یه چیزی توی همین مایه ها بود اما یه کم روشن تر. گفت به این خاطر گفتم که اشتباه گرفتین چون فکر نمی کردم پاتون به آموزش کل هم باز شده باشه! گفت می خواستم از کتم عکس بگیرم که دیدم حالشو ندارم پاشم از تو کمد درش بیارم. عکس بگیرم، بعد بریزم توی لپ تاپ و تازه آپلوش کنم و بفرستم. خدایی فرایند طاقت فرساییه.

2- بهار امسال: زن باس تو خونه بشینه برای شوهرش انار دون کنه, سبزی پاک کنه, قرمه سبزی درست کنه و پاسخگوی ونگ ونگ بچه هاش باشه, نه اینکه راه بیافته خیابونارو متر کنه دنبال تبدیل SMA بگرده و با هر مرد و نامردی چشم تو چشم و هم کلام بشه (بخشی از سخنان گوهر بار شیخ دامت برکاتها و دام ظلها العالی, در یکی از سخنرانی‌های اخیر, به مناسبت روز مرد!)
حالا گشتم و گشتم و گشتم و رسیدم به این الکتریکی نزدیک خوابگاه پسرا, دیدم بسته است, یه یادداشت نوشته بود که اگه نباشم با فلان شماره تماس بگیرید. یه هفت هشت ده بیست دیقه ای با خودم درگیر بودم که زنگ بزنم یا نه که دوباره دیدمش... بی خیال! حال و حوصله‌ی سُک سُک دیدمتو ندارم.

3- پاییز امسال: شنبه‌ها که درگیر درس و مشق و نوشتن تکلیف و تمرینم، یکشنبه و دوشنبه هم که کلاس دارم، ولی سه‌شنبه‌هارو دوست دارم، سه‌شنبه‌ها مال خودمه، سه‌شنبه‌ها میرم دانشگاه سابقم و سعی می‌کنم تا آخر وقت اونجا باشم، همون منطقه جنگیِ مین گذاری شده که برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو می‌پیچونم و مسیرمو کج و راست می‌کنم که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم! سالن مطالعه بودم، خواستم یه چند دیقه برم پایین، دیدم داره میاد بالا، ینی من داشتم پله‌هارو می‌رفتم پایین سمت عرشه و خب اینم بار سوم!
ولی لزومی نمی‌بینم مثل دفعه اول بهش بگم...

4- پاییز امسال، سه‌شنبه، سالن مطالعه دانشکده؛ اومدم شریف، از یه طرف درگیر مهر و امضای نامه‌های اداری خوابگاه بهشتی از یه طرف درگیر فرم تطبیق و فارغ‌التحصیلی شریف؛ باید زنگ بزنم خدمات دانشجویی که اکانت اینترنتمو فعال کنن... تو سالن مطالعه نمیشه حرف زد، باید برم بیرون زنگ بزنم، کلاً امروز یه جوری ام... چند دیقه دیگه الهام میاد ببینمش :)

گوشی دستم بود داشتم شماره آقای ب. رو می‌گرفتم و اشغال بود، یهو رنگم پرید، شبنم میگه صورتت رنگ گچ شده بود :)))) بیچاره فکر کرده بود تلفنی خبر ناگواری بهم داده بودن :دی خب اینم چهارمین بار! خب... من واقعاً هیچ توجیهی ندارم!!! هفته بعد که بیام شریف، دیگه نمیام دانشکده... ای باباااااااااااااا!

5- پاییز امسال، سه‌شنبه، اداره تحصیلات تکمیلی؛ امروز مرحله یکی مونده به آخر فارغ‌التحصیلیه، قراره الهام بیاد همو ببینیم، امروز اصن نرفتم دانشکده، امضاهای کتابخونه و سلف و امور فرهنگیو گرفتم و مونده امور رفاهی که با الهام میرم...
نمی‌دونم چرا! خیلی خنده داره، ولی من بازم دیدمش! من چرا انقدر این بشرو می‌بینم؟ اصن چرا نمی‌رم سلام بدم و خودمو معرفی کنم؟ 
کامنت گذاشته این دختره نمیخواد فارغ التحصیل بشه؟
این نشون میده این دفعه اونم منو دیده؛ سری بعد از جلوی آموزش رد نمیشم

6- سه‌شنبه؛ اون سکانسی که راوی مدرکشو گرفته دستش و داره میره سمت کتابخونه مرکزی که برای سمینار هفته‌ی بعدش در باب وام‌واژه‌ها چند تا کتاب جامعه‌شناسی زبان بگیره بخونه و یهو همچین ناغافل یکی از خوانندگان وبلاگشو می‌بینه و الکی مثلاً من ندیدمت و تو هم منو ندیدی، مسیرشو کج می‌کنه و ابتدا جفت پا میره تو دیوار بعدشم شیرجه میزنه تو صندلیای روبروی سالن ورزشی، این صندلی‌ها در راستای مراسم انزجار از استکبار جهانی و اعلان برائت از مشرکین تعبیه شده‌اند؛ دانشجویان طی مراسمی نمادین ندای الله اکبر، دانشجو می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد، دانشجو بیدار است از امریکا بیزار است، مرگ بر امریکا و مرگ بر منافقین و صدّام سر خواهند داد
اصن دیگه نمیرم شریف :| بشر انقدر ماخوذ به حیا؟ خب برو سلام کن دیگه...
والا!


امروز - 94/8/25

اینم از اولین امتحان میانترم ارشد!

آقا من اعتراض دارم به این قضیه که ما سال بالایی نداریم... حس موش آزمایشگاهی بودن بهمون دست میده خب... و با اینکه صبح جمع شدیم دارالندوه و توطئه کردیم امتحانو لغو کنیم و پیمان اتحاد بستیم و بیعت کردیم و با استاد صحبت هم کردیم ولی خب استاد شماره 4 با کسی شوخی نداره و امتحانشو گرفت و بنده افتخار اینو داشتم که اولین کسی بودم که در اولین امتحان اولین دوره این رشته، برگه‌مو دادم استاد و زودتر از همه هم تموم کردم ولی خب قول نمی‌دم بالاترین نمره رو بگیرم؛ شایدم بگیرم :دی! ده تا سوال تشریحی که با ذکر مثال باید توضیح می‌دادیم و نیم ساعت وقت! بله عزیزان من! نیم ساعت وقت داشتیم... یادمه امتحانای شریف این‌جوری بود که سه تا سوال می‌دادن و سه چهار ساعت وقت و آخرشم یه سه چهار ساعتم تمدید می‌کردن... به هر حال قشنگیِ دنیا به همین تفاوتاشه؛ سوال یک تا هشتو جواب دادم و نهمی رو بلد نبودم و رفتم سراغ سوال ده و اونو جواب دادم و دستمو بلند کردم که استاااااااااد این سوال 9 دقیقاً چی میخواد؟ ینی چی واژگان تاریخی را توضیح دهید، چیشو توضیح دهیم؟ اینو که پرسیدم استاد یه ذره راهنمایی کرد و ملت فهمیدن که اشتباه نوشتن و ملت داشتن جواباشونو پاک می‌کردن و منم تند تند داشتم واژگان تاریخی رو توضیح می‌دادم و راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، نخونده بودم. ینی حتی دیشبم مرور نکرده بودم، اصن نخونده بودم که بخوام مرور کنم! هفته پیش یه کم خوندم و از بعضی صفحات عکسم گرفتم و پستم گذاشتم ولی خب از امتحانات حفظی خوشم نمیاد؛ امتحان باید یا مفهومی باشه یا حل کردنی، این‌که من یه مشت جمله رو حفظ کنم برم رو برگه بنویسم و بعدشم یادم بره اصن برام جذاب نیست... برای همینم هیچ وقت شعر یا سوره‌هارو حفظ نمی‌شم... ولی خب تا دلت بخواد تفسیر و ترجمه و وزن و عروض بلدم

بگذریم... 

امتحان خوبی بود، همه رو با اطلاعات عمومی و هر چی سر کلاس یاد گرفته بودم جواب دادم؛ تنها سوالی که یه جورایی شانس آوردم که بلد بودم سوال سوم بود که زبان‌های شاخه ژرمنی رو گفته بود نام ببریم و خانواده های زبانی رو توضیح بدیم؛ می‌دونستم خانواده های زبانی چیه ولی شاخه ژرمنی؟ 

پستایی که اینجا میذارم اگه به نظرم مفید باشن، تو فیس بوکم میذارم؛ پریروز یکی از بچه‌ها برای یکی از پستام کامنت گذاشته بود و یه چیزی پرسیده بود که برای جواب دادن بهش مجبور شدم به جزوه مراجعه کنم و با همون یه بار مراجعه اون چهار پنج تا زبان شاخه ژرمنی تو ذهنم موند و امروز برای جواب این سوال نوشتم: هلندی، انگلیسی، آلمانی، اسکاندیناوی

پروسه ی یادگیری وقتی عنصر علاقه و حضور روانی توش باشه همین میشه دیگه، دیگه بدون درس خوندن یاد میگیره، و حتی الهام های محیط هم براش یاد دهنده هستن چون شاید پشت پرده مغز درگیره، حتی کوچکترین اتفاقها، مثل افتادن سیب و تلاش برای بالارفتن مورچه از دیوار یا پریدن تو آب استخر و بالا اومدن آب، یه دفعه یاد میده :) چیزایی که خیلی های دیگه هم تجربه کردن و چیزی ندیدن توش.


۹۴/۰۸/۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استاد شماره 4

بنده خدای شماره1

سهیلا

فرید