594- و آنچنان حس خوشبختی بر من مستولی شده که میخوام انصراف بدم بشینم ور دل والدینم :دی
خوشبختی ینی صدای در و بله کیه و باز کن بابایی منم و عطر همیشگی بابایی که سنگک خریده و یادش رفته تو ماشین جا گذاشته و میگه برو بیارش و تو شال و کلاه میکنی سمت پارکینگ و ناخنکزنان برمیگردی و
خوشبختی ینی مامانی که سه کیلو و دقیقاً سه کیلو سیبزمینی و به عبارت دقیقتر چیپس سرخ کرده ریخته تو یه ظرف خیلی گنده و گذاشته تو آشپزخونه و تو هر نیم ساعت یه بار میری یه بشقاب چیپس برمیداری و میاری میذاری کنار لپتاپت و تق تق تق تق، ادامهی تایپ گزارش...
حس خوبی دارم... مثل وقتی که فهمیدم شماره دانشجویی سهیلا و الهامم مثل من با 1005 تموم میشه و مثل وقتی که فهمیدم شماره کمد الهام مثل دور مچ و نمره میانترمم سیزدهه و
ترم سوم و چهارم دو تا درس با خود آهنگر دارم و
خوشبختی واقعی ینی تلمذ در محضر بابابزرگ نوهی مقام معظم رهبری!
حالا یکی بیاد شفاف سازی کنه که بالاخره انصراف میدی و میشینی ور دل والدینت یا میری تلمذ کنی؟!
والا!!!
از یه جایی به بعد دیگه فقط باید نگاش کنی و منتظر بمونی و دعا کنی مال کسی نشه
ته دیگ ماکارونی رو میگم :دی