569- تو نیکی میکن و در دجله انداز 2
یکی دو روز پیش، سرگروه پروژه گفت فلان کتابو برای فلان کار لازم داریم و باید داشته باشیم
موضوع کتابو تو گروه درسی مطرح کردم و یه سری سوالات کلی در موردش از بچهها پرسیدم
که اگه ویرایش جدید و یا کاملترش هست معرفی کنن
ظاهراً مجبور بودم تو این هوای آلوده که دلم نمیخواد پامو از خوابگاه بیرون بذارم، برم انقلاب و کتابو بخرم
مشابهش رو داشتم، ولی کتابه خونهمون بود و دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
بعد کلاس، ینی بعد از دریافت اون 13 جلد و اون کولهباری که هنوز وقتی یادشون میافتم شونههام به درد میان،
آقای پ. موقع رفتن یه کتاب از کیفش درآورد و گفت فکر کنم این کتاب به دردتون بخوره
درست فکر میکرد
همون کتابی بود که میخواستم و
دیگه مجبور نبودم با اون همه بار و بنه! برم انقلاب...
از کتابایی که فقط یکی دو صفحهشونو لازم داشتم و دوستام لطف کردن و عکس گرفتن و فرستادن که بگذریم،
چند وقت پیش برای یکی از گزارشام دنبال یه کتابی بودم و
باید تا چند ساعت دیگه میخوندمش و یه بخشی رو به عنوان ارائه تحویل میدادم
با اینکه هم میشد رفت انقلاب خرید و هم کتابخونه شریف اون کتابو داشت، ولی فرصت تهیهشو نداشتم
ینی یه جورایی اون فرصت کمی هم که داشتم، قرار بود صرف خریدن یا پیدا کردن اون کتاب بشه
کلاس که تموم شد همه رفتن و یکی از بچهها عجله داشت و زودتر از همه رفت
انقدر عجله داشت که وسایلشو جا گذاشت و من آخرین کسی بودم که کلاس رو ترک میکردم،
ازم خواست اگه زحمتی نیست، لطف کنم و کتابی که جا گذاشته رو ببرم خوابگاه که بعداً ازم بگیره
خب اون کتاب همون کتابی بود که من لازم داشتم...
همیشه فکر میکنم این بیکتاب نموندنامو مدیون دعاهای همون سارایی ام که هیچ وقت ندیدمش