549- تو نیکی میکن و در دجله انداز 1
چند روز پیش من و نسیم داشتیم ناهار میخوردیم (ماکارونی و به روایتی ماکارانی!)
یه دختره و دوستش داشتن از بیرون برمیگشتن و
دختره داشت به دوستش میگفت الان کی حوصله داره غذا درست کنه و
از اونجایی که واحد ما نزدیک راهپلههاست، حرفاشونو میشنیدیم
میگفت کاش الان یه بشقاب ماکارونی از آسمون نازل میشد...
من و نسیم چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم و
هیچی دیگه!
یه بشقاب ماکارونی نازل کردیم اتاقشون :دی
دیشب نسیم هوس پفک و تخمه کرده بود
میترسید تنهایی بره بیرون و باهاش رفتم پفکه رو خریدیم و سوپری تخمه نداشت
اومدیم خوابگاه و
دختره بشقابمونو پس آورده بود
یه بشقاب تخمه آفتابگردون!!!
دبیرستان که بودم، یکی از بیست سی منبع المپیاد ادبی، بوستان بود
اون موقع نه بوستان داشتم نه هیچ کتاب ادبی دیگهای
الان کتابخونهام تقریباً کامله ولی اون موقع فقط یه حافظ خیلی قدیمی داشتم
دو هفته قبل از المپیاد از کتابخونه مدرسهمون امانت گرفتم و نصفشو تو اون یه هفته خوندم
یکی از بچههای تجربی هم المپیاد شرکت کرده بود و دورادور میشناختمش
ینی در حد اسم و نه حتی احوالپرسی
وقتی فهمیدم اونم مثل من بوستان نداره و کتابخونه مدرسه فقط یه بوستان داشته که من گرفتم،
کتابی که تا نصفه خونده بودمو بردم بهش دادم که اونم تو اون یه هفتهای که وقت داریم دست خالی نباشه
شرایطش نبود کتابو کپی کنیم
ولی خلاصههامو تو خونه کپی کردم براش که دیگه بخشای اولشو نخونه
کلاسشون روبهروی کلاس ما بود
زنگ تفریح کتابو بردم بهش دادم و تاکید کردم مواظبش باشه که امانته
داشتم برمیگشتم سر کلاس خودمون
دم در کلاس خانم غفاری صدام کرد
گفت یه بسته پستی داری
گفتم بسته؟
گفت جایزه است
گفتم جایزه؟
گفت نمیدونم کِی تو چی شرکت کردی چه مقامی آوردی، اینو از اداره برات فرستادن
هر چی فکر میکردم که داستانِ این جایزه چیه، چیزی به ذهنم نمیرسید
زنگ تفریح بود
خانم غفاری و چند نفر از بچهها واستاده بودن بالا سرم ببینن توش چیه
بازش کردم و
همونجا پای تخته خشکم زده بود
بوستان سعدی...
کامنت یکی از دوستان:
اولای مهر خواهرم نوبت دندونپزشکی داشت و از قبل مبلغش مشخص بود و ما پول کافی و حتی بیشتر همراهمون بود؛ تو راه که سوار تاکسی بودیم یه پیرمرد کارگر خواست تاکسی بگیره به راننده گفت آقای راننده پول ندارم منو میرسونی؟ راننده م نامردی نکرد سوارش کرد؛ پیرمرده با راننده حرف زد گفت شرمندم به خدا صبحم که زدم بیرون دست خالی رفتم خونه الانم باید دست خالی برم از زن و دخترم خجالت میکشم ناهارم نخوردیم به خدا... از قیافهش معلوم بود دروغ نمیگه... آدم با آبرو معلومه... من و خواهرم یه نگاه به هم انداختیم هم کرایه شو حساب کردیم هم یواشکی بهش یه مبلغی دادیم و حتی یه مسیرو پیاده رفتیم برای برگشتمون کرایه بمونه؛ گفتیم فعلاً بریم عکسو نشون بدیم... تو مطب که رسیدیم عکسونشون دادیم همون موقع پرش کرد... ما هم چیزی نگفتیم اصلاً، بعد که پر کردن دندون تموم شد، منشی گفت فلان مبلغ میشه... ما هم هاج و واج که دفعه پیش گفتین فلان مبلغ میشه؛ گفت دکتر به هرکس درسخون باشه تخفیف میده! دقیقاً اون مبلغی که ما به پیرمرده دادیم همون قدر تخفیف داده بود