پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

1027- چه می‌شود عیان شوی مرا عزیز جان شوی

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۱۱ ب.ظ

بچه که بودیم، فکر می‌کردیم اگه دو نفر باهم یه چیزیو بگن، باید موهای سر همدیگه رو بکشن و آرزو کنن و آرزوی اونی که زودتر موی طرفو کنده برآورده میشه. یه وقتایی معلم سر کلاس یه چیزی می‌پرسید و بغل دستی همون جمله‌ایو می‌گفت که من گفتم. یواشکی از زیر مقنعه می‌افتادیم به جونِ همدیگه و

یه لینکی برای یکی فرستادم و تا اومدم صفحه‌ی مدیریت وبلاگ خودم دیدم همزمان با من اونم همون کامنتو گذاشته. گفتم می‌تونیم تار موی خودمونو بکَنیم برای طرف مقابل آرزو کنیم. چند دیقه بعد یه تار مو کنار لپ‌تاپ من بود، یه تار مو کنار لپ‌تاپ اون. 

بلند شدم تار موی سحرآمیزو بذارم یه جای امن. کمدم تا خرخره پر بود و جا نداشت. حتی برای همین یه تار مو هم جا نداشت. همه رو ریختم بیرون ببینم زورم به کدومشون می‌رسه که پرتش بدم بره.

این جعبه‌ی خالی چیه نگه داشتم؟ تکونش دادم و بدون اینکه بازش کنم پرتش کردم سمت سطل آشغال. جزوه‌ها نه، کتابام نه. نقاشی‌ها نه. مدادرنگیا بمونه، مدادشمعیا بمونه، آخرین گچی که معلما باهاش درس دادن هم نه. این ماژیکه که خشک شده! ولی بمونه. جایزه‌های شاگرد اولی، بلیت‌هایی که تو این 6، 7 سال باهاشون رفتم و اومدم، رسید خرید از سوپری و تره‌بار، عصب دندونم، ناخنای دوسانتی‌م، شمع‌هایی که نذر امامزاده‌ها کردم، نقل و نبات سفره‌های عقد فک و فامیل، کارت عروسیاشون، چوبِ بستنی، ظرف بستنی، ظرف فالوده، لیوان ذرت مکزیکی، ظرف یه بار مصرف آش، پاکت شیرکاکائو؟!!! مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور، شکلاتایی که ده بیست سال از تاریخ انقضاشون می‌گذره، جوراب یه سالگیم، پیرهن قرمز دو سالگیم، اسباب بازیام، عروسکام، ترانزیستورا و دیودایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم، هندزفزیای سوخته، پوستِ! چیپس و پفک، عیدیای بچگی‌م (کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی)، سکه‌های یه تومنی، یه قرونی، چند تای دیگه که عکس شاه روشه و کلی آت آشغال دیگه. همه رو برگردوندم سر جاش و رفتم سراغ سطل آشغال. جعبه رو باز کردم دیدم خالی نیست. یه لیوان یه بار مصرف توش بود. از اون یه بار مصرفای غیرکاغذی. تا کرده بودم. برخلاف بقیه‌ی چیزا که تاریخ و اسم و امضا داشتن، این یکی هیچی نداشت. یادمم نیومد لیوانِ چیه. دوباره انداختمش تو سطل آشغال و اومدم سراغ کمدم. یهو مثل این فیلما که طرف حافظه‌ش تکون می‌خوره و یاد یه چیزی می‌افته برگشتم سمت سطل آشغال و زیرِ لب گفتم آبِ نطلبیده!


بیشتر بدانید: خالقِ کاراکتر مراد، هم‌کلاسی ارشدم، مطهره بود. الان دیگه هم‌کلاسیم نیست. یه ماه از ترم نگذشته بود که با آقای ط. انصراف داد. روزای اول ترم اول بود. تایم استراحت بین کلاسا، هندزفری به گوش خیره شده بودم به آسمون. داشتم به همون موضوعی فکر می‌کردم که الان که ترم آخرم فکر می‌کنم. لیوانِ آبو گرفت سمتم و گفت آب می‌خوری؟ گفتم نه، مرسی. گفت میگن آب نطلبیده مراده و post 373

۹۶/۰۱/۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آقای ط.

لافکادیو

مراد

مطهره هم‌کلاسی ارشد