1106- کریستین گالینسکی
چند وقت پیش فرهنگستان اطلاعیه زده بود که مهرماه دورهی آموزشی اصطلاحشناسی کاربردی داره و گالینسکی (مدیر مؤسسهی اینفوترم) و استلا خیرالدو (معاونش) قراره بیان و هزینهی ثبتنام اینه و فلان مدارکو بیارین و 20 درصدم به دانشجوها و اساتید تخفیف میدیم. منم از عنفوان کودکیم چه تو مدرسه و چه حتی وقتی برق میخوندم هیچوقت به برنامههای این مدلی و کارگاه و کنفرانس و اینا علاقه نداشتم. بنابراین وقعی به این اطلاعیه ننهادم.
آخرین روز امتحانا مدیر آموزشمون با یه لیست دستش اومد اتاقمون و گفت فلانی و فلانی و فلانی و فلانی چرا ثبتنام نکردین؟ 20 ساعته و یه هفته است و مفیده و گواهی هم میدیم و فلانه و بهمانه! فلانی و فلانی گفتن پس اسم ما رو هم بنویسین. بعد به من و عاطفه گفت شما چرا اسمتون تو لیست نیست؟ عاطفه گفت جایی نداره تو این یه هفته بمونه و منم گفتم جا برای موندن داشته باشم و هزینهاش 350 هزار نباشه و اصن مفت هم باشه، واقعیت اینه که من انقدر دغدغهی اصطلاحشناسی ندارم که بیام تو این دوره شرکت کنم. تازه کلاسا انگلیسیه و منم انقدر با اصطلاحاتِ زبانشناسی آشنایی ندارم و قطعاً به دردم نخواهد خورد. به زبان فارسی هم باشه حتی، سوادم در حد این کلاس نیست.
دیشب خواب دیدم مهرماهه و فرهنگستانم و آقای گالینسکی اومده و یهو منو پرت کردن تو یه اتاقی که ایشون قرار بود بیان اونجا. منم گفتم آقااااا من که گفتم شرکت نمیکنم. مگه زوریه؟ بلند شدم برم و عاطفه هم با من بود. دم در تو سالن آقای گالینسکی رو دیدیم. چون ایشونو تا حالا ندیدم و نمیدونم چه شکلیه، توی تصوراتم دکتر شفیعی کدکنی رو میدیدم. یهو دم در خفتمون کرد گفت من شما رو میشناسم. شاگرد اول و دوم دورهتونید. کدومتون کارشناسی شریف بودید؟ خشکم زده بود از تعجب. به انگلیسی گفتم من بودم. گفت ها! پس شما بودی که هی مقاله در مورد عدد مینوشتی! و من کماکان خشکم زده بود. جالبه این فارسی حرف میزد من انگلیسی جواب میدادم :| بعد دیگه هیچی دیگه. مجبور شدم برم به زور بشینم تو کلاسش. تو کلاسشم فقط من حرف میزدم و خودش ساکت بود. ینی یه چیزی میپرسید و میخواست بدونه نظر من چیه و همه سکوت میکردن بدونن نظر من چیه :|
دیشب وقتی داشتم میرفتم بخوابم، خانواده داشتن دورهمی میدیدن. من از دورهمی و برنامههای طنز و اینایی که یه مهمون میاد و ازش چیز میز میپرسن بدم میاد. اساساً از تلویزیون بدم میاد. از این آقای قیمت هم بدم میاد. از جلوی تلویزیون رد میشدم و گفتم به چیِ این یه وریِ کج و کوله میخندین آخه؟ بعد رفتم خوابیدم و خواب بالا رو دیدم. صبح که بیدار شدم چشم چپ و تکتک دندونای سمت چپ و طرف چپ مغزم چنان درد میکرد که قبل صبونه مسکن خوردم که سردردم خوب شه. الانم اینا رو با دست راستم تایپکنم و راه که میرم یه وریام. کلاً سمت چپم از کار افتاده :))))