848- با اِلهام
جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ق.ظ
یکی باید باشه که آدم بیرودروایسی بهش بگه تو که قراره برای تولدم یه چیزی بخری؛ بیا و این کتابو برام بخر. اسمشم عمداً تو عنوان پست با نیمفاصله نوشتم؛ چون نیمفاصله رو اولین بار الهام یادم داده.
اگه این داستانِ سیستان رو بخونم، اولین کتابی خواهد بود که از امیرخانی خوندم؛ و از اونجایی که حسِ هممدرسهای بودن و همدانشگاهی بودن نسبت بهش دارم، دوستش دارم و این کتابو سه چهار ماه پیش، بنده خدای شماره1 بهم معرفی کرد.
عکاسِ عکس نخست، نگاره و تو اتوبوس نشستیم و الهام هم سمت راستم نشسته و داریم میریم دانشگاه سابق. هر سه مونم از دانشگاه سابق فارغ از تحصیل شدیم؛ ولی مترصّدِ فرصتی هستیم که هی بریم اونجا و انرژی مثبت بگیریم و برگردیم.
عکاسِ تصویر ذیل! منم و الهام روبهروم نشسته و دوستامم لنگهی خودمن و حاضرن برنجِ خالی بخورن ولی خورشتی که دوست ندارنو نخورن و اونجا طبقهی دوم سلفِ دانشگاه سابقه. منم که هیچ وقت با برنج حال نمیکنم و اون سالادِ چهار فصل مال منه.
۹۵/۰۲/۳۱