1107- کارآموزی که من بودم
الان چند وقته بهمون میگن گزارشکار اون کارآموزیایی که رفتینو بنویسین بیارین بدین و من هر چی دارم زور میزنم حسش نیست. ینی اصن حالِ نوشتن ندارم به واقع. اینکه چی دیدیم و چی شنیدیم و چی یاد گرفتیم و چه پیشنهاد و انتقادی به سیستم واژهگزینی داریم و از این حرفا. اولین جلسهی کارآموزیمونم بهمنماه بوده و دیگه اصن چیزی یادم نیست که بخوام در موردش بنویسم. موعد تحویل این گزارشم آخر تیره و کماکان من هر چی به مخیّلهام فشار میارم حسش نیست. سر صبی رفتم سراغ سررسید پارسالم ببینم اون روزا چی توش نوشتم که لااقل چهار تا کلیدواژه به ذهنم بیاد و چهار خط چیز بنویسم. سررسید برای من مثل دفتر یادداشته. همیشه باهام بوده و هست. همیشه تو جلسهها همرام بوده و معمولاً چیزایی که به ذهنم میرسه رو در حد یکی دو کلمه مینویسم که بعدش بهشون فکر کنم. هر از گاهی حتی مقدمهی پستامم اون تو مینویسم که بعداً ادامهش بدم. فیالواقع چیزی که از نکاتِ جلسهی دوم عایدم شد این برگه بود:
جناب آهنگر وقتی داشتن ما رو به بقیهی اساتید معرفی میکردن گفتن این عزیزان دانشجویان ما هستن و قراره در آینده جای ما رو بگیرن. برخی از حضار گفتن "نفرمایید استاد". منظورشون این بود که دور از جون و ایشالا سایهتون همیشه بالای سرمون باشه و از این صوبتا. استاد هم فرمودن بالاخره رسم دنیا همینه و اگه غیر از این بود نوبت به خود ما هم نمیرسید.
در راستای اون استکان کمرباریک خط ششم باید بگم، برامون تو اینا چای آورده بودن و خب من اون لحظه که داشتم نوش جانم میکردم، محاسبه میکردم که اگه هر بار 30 تا از این استکانها بیارن، تو این بیست سال، چند بار جناب رئیس تو همین استکانی که من دارم چای میخوردم چای خورده.
اون نصب ویندوز و خواستگاری رو خدایی نمیدونم برای چی و کی نوشتم. یادم نیست به خدا. و اون کلمهی اول خط ششمو خودمم نمیتونم بخونم و نمیدونم چیه. اون جملهی گهربارِ این مُرده انقدر شیون نداره رو هم جناب رئیس برای تصویب یه واژه گفتن و خوشم اومد ازش. واژه هه یادم نیست. ولی یادمه منظورش این بود که ولش کنین، چهقدر بحث میکنین :)) آقای هوشنگ مرادی کرمانی و کلی آدمِ شاخِ دیگه هم کنارمون نشسته بودن و من هیچ کدومو نمیشناختم. ساقه طلایی هم دادن بهمون. اون جملات قصارِ چهار خط آخرم هم قابل تأمله:
تو مملکتی که همه فکر راحتی و آسایشاند و تنپرور و تنبلاند، یه ذره تلاش کنی...
اینکه دندونپزشکه و فلان جا مطب داره و اومده فرهنگستان کار میکنه به کنار، من خرابِ با مترو فرهنگستان اومدنشم.
تو جلسه بودم که بابا زنگ زد و هیچ جوره نه میتونستم جواب بدم و نه برم بیرون. اصن باید گوشیامون خاموش میبود. تو سررسیدم نوشتم: به اندازهی همهی رد تماسهایی که سر کلاس بودم و از خونه زنگ زده بودن از درس خوندن متنفرم.