978- هادیَ المُضِلّینی که تو باشی
این روزها استادِ درس سمینارمون، آیین نگارش یادمون میده؛ قواعد نوشتن، آداب نویسندگی. هر هفته مجبورمون میکنه چیزی بنویسیم. یک صفحه، یک پاراگراف، یک خط. یاد میده چه جوری موضوع نوشتهمون رو انتخاب کنیم و چه عنوانی براش بذاریم. چه طوری شروع کنیم، کجا و با چه جملهای تموم کنیم و چه کنیم که نوشتهمون رغبتانگیز باشه و مخاطب رو جلب کنه، جذب کنه. همین چند وقت پیش چیزی برای استادمون نوشته بودم که خوشش اومده بود. کلی تعریف و تحسین و تمجید کرده بود و چه بسیار ثناى نیکو که من لایق آن نبودم و تو از من بر زبانها منتشر ساختى. وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ. کنار عنوان، نوشته بود "جالب" و در حاشیهی جملاتم چندتایی کامنت و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم.
این روزها که اونجا تمرین نوشتن میکنم، اینجا ننوشتن رو تمرین میکنم. این روزها اینجا بغضها و اشکها و لبخندهام رو قورت میدم و نمینویسم. کلیدواژهای گوشهی دفترم مینویسم و نمینویسم. چیزی به ذهنم میرسه و نمینویسم. نمینویسم و برای خالی نبودن عریضه عکسی از سفره و کاسه بشقابم میگیرم که آذر ماه 95 خجالتزدهی آذر سال قبل نباشه. تمام زورم رو میزنم و تا اینجا شده 7 تا. حالا این 7 تا پست را گذاشتهام کنار آن 124 تای آذرِ 94 و به این فکر میکنم که 124 تا پست برای یک ماه؟ یعنی هر روز چهار تا پست و گاهی بیشتر؟ مگر آذر 94 چه خبر بود که حالا آن خبر نیست؟
مثل همیشه در حاشیهی جملاتم چندتایی کامنت گذاشته بود و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم. برگه رو داد دستم و گفت موضوع خوب و جدیدی انتخاب کردی و ادامه بده و ول نکن این ایده رو. یه چند تا کتاب معرفی کرد و گفت فلان فصلاشو بخون و بازم بنویس. دوباره جملهشو تکرار کرد: ول نکن این موضوع رو. وقتی برگه رو گرفتم دلم میخواست بگم ول کردن این موضوع که سهله؛ اگه همین الان عزرائیل بگه پاشو بیا بریم، این جهانو با آدماش ول میکنم و میرم.
خدایا چرا نوشتههامو نمیخونی؟ چرا مثل استادمون براشون کامنت نمیذاری؟ چرا نمیگی چی کار کنم؟ چرا نمیگی تو کدوم راستا حرکت کنم؟ چرا نمیگی ادامه بدم؟ برگردم؟ وایستم؟ ول کنم؟ ول نکنم؟ چی کار کنم؟ خدایا این کتابی که معرفی کردی کدوم سوره؟ کدوم آیه؟ مگه هادیَ المُضِلّین نبودی تو؟