پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸۸۴ مطلب با موضوع «[درس][دانشگاه][استاد][دوستان]» ثبت شده است

676- من که نمی‌گذرم

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ

تصور کنید شش صبه و دارم هویج رنده می‌کنم و سیب‌زمینی خرد می‌کنم برای شام و می‌شینم سر ویرایش چکیده‌ها و 



بعدش میرم یه سر به برنج می‌زنم و خیالم از شام که راحت شد یه چیزی برای ناهارم برمی‌دارم و میرم شرکت و می‌شینم سر ویرایش فایل‌های صوتی و تطبیق با متنایی که دیگه به غلط‌های املاییشون عادت کردم و بدون اینکه غر بزنم تصحیح‌شون می‌کنم و شب برمی‌گردم و خسته و گشنه و جنازه و 

حالا اگه منو تصور کردید، هم‌اتاقی شماره یکمو تصور کنید که از خواب برخیزیده و یهو یادش می‌افته که به پو غذا نداده و ماهیاش از گشنگی مردن و (اسم بازیه فیش چی چیه، چون کلاً رو گوشیم بازی ندارم، اسم بازیارو بلد نیستم) و غمگین میشه که برای ماهیاش زن گرفته بوده و بزرگشون کرده بوده و حالا دیگه مردن :( بعد اون یکی هم‌اتاقی رو تصور کنید که داره غذاهای خوابگاهو رزرو می‌کنه و چون تازه اومده، در مورد کیفیت قورمه‌سبزی خوابگاه می‌پرسه و علی‌رغم اینکه این یکی هم‌اتاقی بهش میگه خوب نیست و انگار چمن ریختن تو غذا، رزرو می‌کنه و میگه کی حال داره غذا درست کنه آخه! همین چمنم خوبه و همون چمنو رزرو می‌کنه!

برای پروژه استانداردسازی متن، باید یه ده هزارتایی چکیده رو بر اساس پروتکل، یه دست کنیم و هر کدوممون داریم رو سه هزار تاش کار می‌کنیم و من بیشتر روی چکیده‌های حوزه مهندسی و ریاضی کار می‌کنم؛ هر چند هر از گاهی در مورد تربیت‌بدنی و حقوق و پزشکی هم هست توشون. علاوه بر رعایت نشدن فاصله‌ی کلمات و نیم‌فاصله و قواعد جدا و چسبیده‌نویسی، غلط املایی هم توشون هست! همکارام می‌گفتن آدم گاهی شک می‌کنه که اینارو یه تحصیلکرده نوشته باشه که رئیسمون گفت لفظ تحصیلکرده لفظ درستی نیست و بهتره بهشون گفت مدرکدار.

به شخصه با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که طرف می‌گفت استاد راهنماش حتی اسم و عنوان پایان‌نامه‌شو نخونده و نمره بیستو رد کرده بود و می‌گفت اگه شعر هم توش می‌نوشتم نمی‌فهمید و بماند که برای یکی از امتحاناشم به جای توضیح جواب سوال، یه شعرو همین‌جوری پشت سر هم از حفظ نوشته‌بود و استادشون اصن تصحیح نکرده بوده و نمره‌شم گرفته‌بود!

اون وقت یاد گزارشِ کارآموزیِ نگار و امینه و یکی دیگه از بچه‌ها می‌افتم که دکتر صاد بارها و بارها یه گزارش ساده‌ی یه درس 0 واحدی رو برگردوند تا تصحیح کنن و یه چیز استاندارد تحویل جامعه بدن!

بگذریم

نه 

نگذریم

من که نمی‌گذرم


جهت تلطیف فضا:

یکی از همکاران، یه دختر کوچولوی ناز شیطون داره


۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بعد این همه سال که تهران بودم و دانشجو بودم و از مترو استفاده می‌کردم، 

تازه امشب اقدام به خرید بلیت مترو دانشجویی کردم و دو سه هفته دیگه میرسه دستم

به هر حال دیر اقدام کردن بهتر از هرگز اقدام نکردنه و ماهیو هر وقت از آب بگیری می‌میره



انقدر خسته بودم که عنوان پست قبلیو به جای 672 نوشتم 627 :دی

و انقدر خسته‌ام که حوصله ندارم بشینم غصه‌ی اینو بخورم که چرا 

کاردانی پرورش زنبور عسل و گیاهان دارویی و معطر تو اون لیست هست و رشته‌ی من نیست

نیست که نیست

تازه چند روز پیش با یه شخصیت والامقام قرار داشتم و برای ملاقاتش، باید از این فرما پر می‌کردم

نگهبانه اشتباهی نوشت دانشگاه آزاد

تازه شماره این شخصیت والامقامم داشتم و اول بهش زنگ زدم بعد رفتم پیشش

تازه عکس پروفایل تلگرامشم گل بود 

تازه خیر سرم رفته بودم ازش دیتا بگیرم، انقدر حرف زدیم که یادم رفت و 

بدون دیتا داشتم برمی‌گشتم خوابگاه

اومد دنبالم و دیتاها رو داد و منم یاد دکتر صاد افتادم و اون روز که رفته بودم ازش مدار پروژه‌مو بگیرم و 

انقدر حرف زدیم که یادم رفت مدارو بگیرم و 

پیرمرد بیچاره تا حیاط دویده بود دنبالم که خانم فلانی؟ حواست کجاست!!! مدارت 1



بلاگفا نمیذاره لینک بدم، پست 295 - deathofstars.blogfa.com/1393/09

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

صبح، تو خیابون، دم در شرکت، جلوی آیفون!

خب الان اگه در بزنم، آیفونو بردارن چی بگم؟

بگم منم باز کن؟

باز کنید؟

بگم شباهنگم؟

نسرینم؟

اصن بگم چی کار دارم اونجا!!!

هوف!!!

نمیشد کلید در اصلیو بدن من در نزنم ینی؟!!!

2.

عه! آخ جون، دو نفر دارن میان بیرون، برم تا درو نبستن

3.

ساعت دهه و استاد (رئیس) هر نیم ساعت یه بار میاد سرِ میزم که خانم شباهنگ؟

با نرم‌افزار راحتی؟ مشکلی نیست؟ همه چی اوکیه؟ 

آقاااااااااااااااا! برو بذار به کارم برسم! آخه مگه اولین بارمه نشستم پای کامپیوتر؟

4. 

ساعت ده و نیم؛ 

یکی از همکاران، وبلاگ داره و همین الان یه پست گذاشت!

اول فکر کردم سایت شرکته ولی خب سایت نیست وبلاگه

اونم بلاگفا!!!

بلاگفا!!!

5.

تقطیع فایل به بخش‌های ده بیست ثانیه‌ای تموم شد و حالا باید تپق‌ها و تداخل صحبت و صحبت نامفهوم و ناقص و نویز طولانی بیشتر از دو ثانیه و عبارت‌های عربی و خنده رو حذف کنم و سکوت‌ها رو به زیر یک ثانیه کاهش بدم و بعدش با فایل متنی تطبیق بدم

6.

خیلی دلم می‌خواد کسیو که اینارو تایپ کرده از نزدیک ببینم!!! یارو به زعم من رو نوشته به ضحم من، مشیت الهی رو نوشته معیشت الهی، مستقر رو نوشته مستقل، مصدر قدرت رو نوشته مستر قدرت!!! مستر؟!!!! رشد و نمو رو نوشته رشد و نبوق! نبوغم ننوشته!!! نوشته نبوق!!! خوانین جمعِ خان رو نوشته قوانین، سرگرد و سرهنگ و سروان و ستوانم اشتباه نوشته!!! از ژِ سِ و کلاش و اینا هم هیچی حالیش نبوده ظاهراً!!! نه که من خیلی حالیم باشه ولی خب دبیرستان یه دو واحد آمادگی دفاعی داشتم به هر حال!!! و لو اینکه سربازی نرفته باشم!!! علی ایُ حال؛ اثناء که از ثانیه میادو نوشته اصناف!!! این یکی هم معلوم نیست تسهیلاته، تصریحاته، تسلیحاته!!! اینووووووووووووو ماحصل رو نوشته ماه عسل! :)))) آخی ماه عسل!!! خدای من؛ این چیزای کُردی دیگه چیه!!!  هوف!!! فاصله و نیم‌فاصله هم که هیچی!!! اول باید بشیم روی متن کار کنم بعد برم سراغ تطبیق با فایل صوتی ولو اینکه این کار وظیفه‌ی من نیست!!!

7. 

ساعت دوازده؛

یکی از اون 8 تا فایل تموم شد بالاخره. هوراااااااااااا

8.

ساعت 2؛ 

استاد یه سر رفت دانشگاه و سارا هم داره میره و من تنهام؛ 

ینی تنهای تنهام نیستما، پسرا هستن هنوز؛ ولی خب صبح که اومدم سلام هم ندادم بهشون

ینی همیشه‌ی خدا تنها بودم

چه تو اون کلاس اخلاق مهندسی دکتر ف.

چه زبان تخصصی و

چه 

چه می‌دونم آخه!!!

9.

ساعت یک و نیم؛ 

دومین فایل هم تموم شد. بازم هوراااااااااااا

10.

نمازمو کجا بخونم حالا؟!

نمیشه که جلوی اینا بخونم! زشته! زشت نیستاااا ولی خب نمیشه به هر حال!!!

هیچ کدوم از اتاقام خالی نیست

ینی من همیشه‌ی خدا درگیر مکان برای نماز بودمااااا!!!

حالا چه تو اتوبوس و تو جاده چه الان!!!

11. 

ساعت، یه ربع کم از 5 :دی

نمی‌تونم تا 7 بمونم، قضا میشه، پاشم برم شریف بخونم و از اونجا برگردم خوابگاه

12.

خب الان خدافظی کنم با این پسرا؟

چی بگم یهویی بهشون؟

خدافظ خسته نباشید؟

آهان!

الکی مثلاً بپرسم شما فردا کی میاین

خب به من چه که کی میان اینا!!! اصن نیان!!!

آهان!!!

می‌پرسم پنجشنبه‌ها تا کی اینجا بازه و تا کی می‌تونیم کار کنیم مثلاً

همینو می‌پرسم و بعدشم خدافظی می‌کنم و میگم خسته نباشن!!!

13.

ساعت 5، دم در انرژی!

ورودی خواهران بسته است و 

نگهبان نمیذاره برم تو!!!

من: میخوام برم مسجد، این کارتمه و 

خب بالاخره اذن دخول به صحن شریفو گرفتم!!!

14.

ینی تمام مسیر درِ انرژی تا سالن مطالعه‌ی دانشکده رو دویدماااااااااااااااا!

15.

خوندم بالاخره

و هنوز 4 دقیقه تا غروب آفتاب مونده

هورااااااااا! قضا نشد :دی

ینی همیشه‌ی خدا، پروژه‌هامم این جوری دقیقه نودی تحویل دادم!!!

16. 

امروز با مریم دانشگاه قرار داشتم و به بهانه اینکه کتاب بادبادک‌بازو برام بیاره، می‌خواستم کادوی تولدشو بدم

کتابه رو آورد ولی یادش رفت بده و 

رفت و 

کادوی تولدشم موند :(

ینی یه همچین دوستای حواس جمعی دارم من!!!

یادمه مامان مریم تو عروسی خواهر مریم می‌گفت وبلاگتو می‌خونیم و خوب می‌نویسی و 

الان اینجارو نخونن صلوااااااااااااات :))))

17. 

هنوز اکانت شریفم فعاله و ایمیلا و کامنتامو چک کردم و

صدای اذان مسجد دانشگاه و

انقدر خسته‌ام که نمی‌تونم بمونم برای نماز

کلی خرید هم دارم و بمونم دیرم میشه و بازم باید با این نگهبان کل کل کنم

18.

سیب‌زمینی، پیاز، هویج، شیر، میوه، نون، فعلاً همینا به ذهنِ خسته‌ام می‌رسه

و یک عدد ذرت از نوع مکزیکی که هیچ وقت نفهمیدم چیش مکزیکیه

ساعت 7 و نیم و خوابگاه و پست 661

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

666- خالق کتاب "غلط ننویسیم" درگذشت!!!

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسِ همون شبی هست که فرداش قرار بود برم سر کار (سه‌شنبه شب)

لباسامو اتو کردم و مرتب و منظم چیدمشون رو تخت نسیم و 

از اونجایی که در آنِ واحد نظرم در مورد اینکه کدوم کیفو بردارم عوض میشه، 

تصمیم‌گیری در مورد کیفو موکول کردم به صبح!



بی‌شک بهترین رنگ لباس در اسلام، رنگ سفید است

امام باقر (ع) به نقل از پیامبر می‌فرماید: هیچ رنگى در لباس‌هایتان بهتر از سفید نیست

و نیز نقل شده است که بیشتر لباس‌هاى پیامبر به رنگ سفید بود

امام صادق (ع) و امام رضا (ع) هم سفید می‌پوشیدند

البته خیرُ لِباسِ کلِ زمانٍ لباسُ اَهْلِهِ ینی بهترین پوشش در هر عصری، لباس مردم همان زمان است

علی ایُ حال، لباس سفید، طورى است که چرک و آلودگى زودتر در آن معلوم می‌شود،

و انسانِ مقید به سنّت نبوىِ نظافت، به شستن و تمیز کردن آن روى می‌آورد!!!

به علاوه انبساط خاطر و باز شدن روحیه نیز از فواید پوشیدن لباس روشن و سفید است

و ناگفته نماند که یکی از دلایلی که من این خوابگاهو انتخاب کردم (دو تا انتخاب داشتم)، 

وجود ماشین لباسشویی بود

شما که انتظار ندارین یه روز در میون یه تشت بذارم جلوم رخت چرکامو بشورم؟ 

اونم رخت و لباس سفید تو این دود و دم تهران

والا!

و علاقه‌ی بنده به رنگ سفید به حدی بود و هست و خواهد بود 

که اگه از خون نمی‌ترسیدم، پزشکی می‌خوندم:دی

ولی حیف و افسوس و صد افسوس که خون می‌بینم حالم بد میشه، فشارم می‌افته 

و از آمپولم می‌ترسم حتی!


به اینجا میگن شرکت!


و این همون میزیه که به هیچ کس وفا نکرده تا حالا!!!

که اگه دقیق‌تر به این تصویر توجه کنیم، متوجه میشیم صبح قرعه‌ی کیف به نام کدومشون درومد!

و روی میز، در کنار فلاسک، شما یک عدد دفتر و به عبارتی تقویم جدید 94 رو می‌بینید

که در حین کار، کلیدواژه‌هامو توش می‌نوشتم و می‌نویسم که بیام بعداً پستشون کنم



میز بغلی، میز آقای همکاره که اسمشو نمی‌دونم، به جز دو تا استادی که رئیس شرکتن و اون دختره که باهاش سر تموم کردن فایلا شرط بستم و بردم، اسم هیچ کدوم از بچه‌هارو نمی‌دونم؛ به جز من و اون دختره که باهاش سر تموم کردن فایلا شرط بستم، همه‌شون پسرن و خلاصه این میز بغلی میز آقای همکاره که از ابعاد لیوانش میشه به ابعاد خودشم پی برد حتی!!! و من تو کف اون مسواک و خمیر دندونشم به مولی!!!



اینجا آشپزخونه است و چای تازه دم و



حتی میشه ناهار هم آورد و گرم کرد و خورد و ظرفاشم شست حتی!



و اما اینجا!

اینجا متروئه

ینی نقشه‌ی متروئه



و ما یه قضیه‌ای داریم به نام قضیه‌ی دور از جون همه‌تون، حمار!

قضیه حمار میگه همواره کوتاه‌ترین مسیر بین دو نقطه، خط راست است

ولی خب این قضیه برای آدمایی صدق می‌کنه که حواسشون تو مترو جمع ه

نه امثال من که تااااااااااااااااااازه وقتی میرسن امام یادشون می‌افته باید آزادی پیاده می‌شدن و 

به جای مسیر مشکی کوچولو، اون مشکی درازه رو طی می‌کنن و 

حتی مورد داشتیم وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم به جای اینکه بپیچم دست چپ رفتم سمت راست و

به خیال اینکه اوکی ایستگاه بعد پیاده میشم و برمی‌گردم، با طیب خاطر (آسایش خاطر) نشستم و 

راننده مترو هم نامردی نکرد و همه‌ی ده تا ایستگاه مسیر قائم رو تا ته دربست رفت و

نگو تو اون ساعت، مترو بین ایستگاه‌ها نگه نمیداره و 

هیچی دیگه!

تا ته رفتم و دوباره برگشتم و مسیری که تو یه ربع بیست دیقه طی می‌کردم و می‌رسیدم خوابگاه، 

یه دو سه ساعتی طول کشید و خسته هم بودم تازه!

تازه خط عوض کردن تو مترو مصائب و مشکلات خاص خودشو داره که بگذریم...

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


آقای پ. - اصن از این درود گفتنش معلومه کیه!

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

660- برو کار میکن مگو چیست کار

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

بعد از امتحان و البته آخرین امتحان، یه سر رفتم محل کارمو ببینم

موقتیه

در حد یه پروژه

نزدیک شریف و یه جورایی روبه روی شریف

مسئولین پروژه از اساتید شریف بودن و تخصصشون هوش مصنوعی

کاری که به من مربوط میشه حذف نویز سیگنال های صوتی و مطابقت با متنیه که یکی دیگه تایپ کرده

داده هارم به خودمون نمیدن و حتما باید اونجا انجام بدم

7 صبح تا 7 شب

خودم اینجوری خواستم

هر چی فشرده تر کار کنم زودتر تموم میشه

حالا این سیگنال های صوتی چیه؟!

نوحه؟

سخنرانی؟

آهنگ؟

خاطره؟

آنچه در آینده خواهید خواند:

محتوای فایل های صوتی!!!



آقا یه سر اومدم شریف نمازمو بخونم برم

تا برسم خوابگاه قضا میشه

هیچکسم ندیدم امروز

البته سین. رو دیدم

ولی سلام علیک نداریم اگرچه دروس مشترک و خاطرات مشترک زیادی داشتیم

نتم هم هنوز وصله خداروشکر

اینا اصن میدونن من فارغ التحصیل شدم؟

پ چرا وصله هنوز خب؟


۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


روی سنگ قبر آن بانو بنویسید حتی دقایقی قبل از امتحان پست میذاشت

دقایقی قبل از امتحان حتی!!!

و التماس دعا دارم چون هیچی نخوندم و

آخرین امتحانمم هست به واقع!!!

۲۹ دی ۹۴ ، ۰۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درسته که به قول اَبَوی پیشکش آتین دیشلرین سایمازلار

ینی دندونای اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن...

دختره در زده، تق تق...

بفرما زدم

دیدم آش آورده برام

آش دوغ!

که خب شبیه شیربرنجی بود که به جای شیر با ماست درست شده

حالا بماند که شیربرنج دوست ندارم و

یه سالی هم هست برنج نمی‌خورم 

ولی خب آخه چرا نعناع؟!

این همه سبزی...

چرا نعناع؟!

و چرا فقط نعناع؟!

عمق فاجعه اینجاست بعد چهار ماه و دقیقا چهار ماه، نه تنها اسم دختره رو نمیدونم، حتی برای پس دادن ظرفشم نمی‌دونستم کدوم واحده و پرسیدم و ظرفشو پر از خوراکیای خوشمزه کردم بردم پس دادم، کلی هم تشکر کردم ولی خب دارم از دل درد می‌میرم به واقع!!!

و سوالی که پیش میاد اینه که نسرین جان، قربون اون شکل ماهت، آیا هنوز وقت آن نرسیده است که برداری اون کتاب 464 صفحه ای تو یه تورقی بکنی محض رضای خدا آیا؟!

تازه چون هوا آلوده است، گفتن دو ساعت دیرتر بیاید سر جلسه

۲۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

657- احبک جدا و اعرف منذ البدایة بانّى سافشل

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

ذخایر بستنی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی؛ فریزرم کجا بود آخه!!!) تموم شده بود و 

یه چند تا بستنی گرفتم بذارم برای روز مبادا که خب به قول قیصر

وقتی تو نیستی، نه هست‌های ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما

هر روز بی‌تو، روز مباداست

بی نسیم!!!

بی‌هم‌اتاقی!!!

دیدم بنا بر فتوای قیصر امروز روز مبادا محسوب میشه و نشستم همه رو خوردم :|

همه رو باهم نخوردمااااا، هر چند ساعت یه بار یکیشو می‌خوردم :دی

پریروز ناهار بستنی، شام، بستنی، دیروز صبونه یه لیوان شیر، ناهار سیب‌زمینی سرخ‌کرده، شام بستنی

امروز ناهار همون ذرت پست قبل، شام، سه تا هویج!!!

و بترس از روزی که  سیستم گوارشت این پستو به عنوان مدرک می‌بره دادگاه عدل الهی و علیه‌ت شهادت می‌ده

ماستم گرفتم بخورم بخوابم و شبو بیدار بمونم درس بخونم (این کارارو دیروز انجام دادم برای امتحان امروز)

روش نوشته بود 900 به علاوه منهای 30 گرم که خب اینم خوردم و تا عصر اثر نکرد

سر شب به ناگاه خمیازه بر من مستولی شد و

به مرحله‌ای رسیده‌بودم که این خمیازه تموم نشده و دهنم بسته نشده خمیازه بعدی از راه می‌رسید و

مجدداً شروع می‌کردم به خمیازه کشیدن! 

از این رو فاز قهوه و نسکافه رو کلید زدم و یه دو سه تا، شما بخون هفت هشت تا نسکافه هم زدم و




عنوان از نزار قبانی

دوستت می‌دارم بسیــــار

و از ابتدا می‌دانم،

که من این بازی را خواهم باخت...

۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینم از چهارمین امتحان ارشد

بعد امتحان یهو زد به سرم که بیام دانشگاه سابق

و اکنون صدای شباهنگو از دانشگاه سابق می‌شنوید

آقا اینا هنوز منو به رسمیت میشناسنااااااا

چرا اکانت وی پی انم هنوز فعاله خب؟!

قطع کنید...

قطع کنید یه مدتم به خاطر نت گریه کنم مثلا!

اومدم یه ذرت مکزیکی بزنم و برم

ینی اگه نگهبان دم در مثل همیشه می‌پرسید برا چی اومدی

می‌گفتم ذرت مکزیکی ولاغیر

اومدم کیو ببینم

اصن کیو دارم که ببینم!!!

والا

فصل امتحاناتم هست و دیگه هیچی

جلوی ذرت مکزیکی فروشی! دکتر ن. رو دیدم

چرا ریشاشو نمیزنه این؟!

غصه ام میگیره خب

هر موقع یه درد و غمی داشته باشه این کارو میکنه

حمیده رو هم دیدم، سال بالایی یه رشته دیگه و خواننده وبلاگم

دکتر میم. رو هم دیدم استاد اول الکمغم! با اون ریشاش... یه متره!!! رسماً یه متره!!!

دکتر ر. رو هم دیدم استاد دوم الکمغ!

استاد سوممو ندیدم ولی :))))

بنده خدای شماره 2 و 3 رو هم کاملا اتفاقی دیدم

دکتر شین ب.، دکتر ف.، دکتر ک.

تی ای بیوسنسور و

یه چند تا سال پایینی و

بنده خدای شماره یکم الان از جلوم رد شد رفت طبقه 4

خودمم عرشه ام الان

ذرتمم خوردم و دارم برمی‌گردم خوابگاه

۲۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

الکی مثلاً دارم برای امتحان درس می‌خونم؛

رسیدم به بخشی از جزوه‌ام که...

خب از اونجایی که فرصت عکس و آپلود نیست اون بخش رو تایپ می‌کنم

تو جزوه‌ام نوشتم:

آیا concept همان sense است؟ معنای زبانی موضوع اصلی مطالعه در معناشناسی است. sense روابطی است که معنای یک واژه‌ای را می‌سازد و از طریق روابطش آن مفهوم معنا پیدا می‌کند. در روان‌شناسی می‌توان گفت concept یک مرحله پیش از sense است و مربوط به مفاهیمی می‌شود که هنوز لفظ نپذیرفته‌است. اما در زبان‌شناسی معادل هم‌اند. concept نقطه شروع اصطلاح‌شناسی و واژه‌گزینی و معناشناسی است. حسین علیزاده نینوا و البته برای همه‌ی احساسات واژه نداریم، خشم، اندوه، شادی، ترس و هزاران هزار نوع حس دیگر داریم که اسم ندارند. مانند حسی بین بیم و امید. امروز هوا آفتابی‌ست، ابری و طوفانی نیست!

خب راستش اون تیکه حسین علیزاده و هوای ابری و طوفانی رو متوجه نشدم و دوباره خوندم و سه‌باره و چهارباره و از اونجایی که عکس جزوه‌ی بچه‌هارو دارم رجوع کردم به جزوه‌ی سایر هم‌کلاسیا و دیدم اونا همچین چیزی ننوشتن و سرچ کردم ببینم اصن این حسین علیزاده کیه و رسیدم به یه آهنگ سوزناک که نه تنها تو عمرم نشنیدم این آهنگو بلکه اصن اسم این حسین علیزاده رو هم نشنیدم تاکنون!!! و الان دارم به این فکر می‌کنم که دقیقاً و دقیقاً اون لحظه سر کلاس به چی فکر می‌کردم و حواسم پرت چی و کی بوده که خودکار توی فنجان قاشق روی کاغذ...

۲۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صدای "ش" در خط انگلیسی: sh, ch, sch, sc, tio, ci, ti, s, c, x 

برای "ک" 7 نویسه ساده و مرکب: x, k, ch, c, ck, q, cq 

و برای صدای "س" c, s, th, x

برای صدای "ز" x, s, z

برای صدای "آ" a, u, o

برای صدای "او" o, oo, ou, u, ow

برای صدای "ای" e, ee, ie, i, y

تازه بر عکس هم هست. یعنی یک نویسه‌ی مرکب چند صدا دارد مثل ch که سه صدا دارد: ک، چ، ش.

همچنین نویسه‌هایی که نوشته می‌شوند و خوانده‌نمی‌شوند!

اکنون اگر املای ممکن کلمۀ luxury (لاک شری) را مثل "استضعاف" حساب کنیم،

آن را به 210 شکل می‌شود نوشت:

آ= 3 نویسه/ ک = 7 نویسه/ ش = 10 نویسه. 3×7×10=210

البته بدون احتساب نویسه‌هایی که هستند ولی خوانده نمی‌شوند مثل u در luxury

اسم‌های مکان هم که خود حکایت است.

مثلاً شهرک "وان میل"

One mills؟

نه خیر! وان این‌جوری نوشته میشه: Vaughan 

یا شهرک Ngunnawal  با تلفظ Nan'wal

زندگی دکمه کنترل زد نداره!؟

آقا من شکلات خوردم زبان‌شناسی خوندم / می‌خونم... ولمون کنین دیگه...

مَدارم و به قول رفقای یزد و کرمون و اصفانی، مِدارم آرزوست...

+ فردا صبح، سومین امتحان ارشد و

دگر آن شب است امشب

که ز پِی سحر ندارد

من و باز آن دعاها

که یکی اثر ندارد

+ وحشی بافقی

۲۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

س. (90 ای و ناجیِ پروژه میکرو پارسال)

۲۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هر از گاهی امید سر به سرم میذاره و میگه یه لیوان از آبِ اون مدرکی که گذاشتی درِ کوزه بیار بده بخوریم و چپ و راست ازم می‌پرسه این همه واحد پاس کردی و آخرش سیم‌کشم نشدی و وقتی جدی‌تر میشه میگه به چه کارت اومد اون همه مداری که بستی و ترانزیستورایی که سوزوندی؛ که خب هر بار میرم رو منبر و زندگی رو از دید یه برقی براش تفسیر می‌کنم و مشکلاتو به مقاومت تشبیه می‌کنم و از افزایش ظرفیت می‌گم و بالابردن توان و از شارژ و دشارژ شدنمون و از جریان و امید به زندگی و فیدبک گرفتن از آدما و ترید آف و... ولی خب باید اعتراف کنم من همین ترید آف رو هم نمی‌تونم تو زندگی‌م پیاده کنم؛ ینی یه کاری کنی نه سیخ بسوزه نه کباب، ینی سبک سنگین کنی و یه موقع بهره مدارو بیاری پایین که سوئینگت بیشتر شه و یه موقع به خاطر از بین بردن نویز مجبور باشی چهار قلم جنس دیگه هم بچپونی تو مدارت و هزینه رو ببری بالا و حواست به امپدانس ورودی و خروجی هم باشه و به این فکر کنی که اگه فرکانسو بیشتر کنی کلاً معادلاتت می‌ریزه به هم و خازنایی که در نظر نگرفته بودی رو هم باس در نظر بگیری! بعد به این فکر کنی که کدوم فرکانسا اذیتت می‌کنن و بشینی فکر کنی و یه جوری فیلترشون کنی و حواست به بهره و راندمان و سوئینگ هم باشه کماکان!

هفته‌ی دیگه امتحانام تموم میشه و تا شروع ترم بعد بیست سی روز تعطیلات دارم که می‌تونم برم خونه و بشینم پای اون مقاله‌ای که باید به استادم تحویل بدم و می‌تونم برم مهمونی و می‌تونم بشینم پای وبم و پای همه‌ی اون کلیدواژه‌هایی که دارن لحظه‌شماری می‌کنن و می‌کنم برای پست شدنشون. می‌تونم برم آرایشگاه، خرید، می‌تونم فیلم ببینم، کتاب بخونم و می‌تونم نرم خونه و شنبه تا چهارشنبه 8 صبح تا 4 بعد از ظهر و پنجشنبه تا 12 شرکت باشم؛ شرکتی که داده‌هاش کپی رایت دارن و نمیشه غیرحضوری کاراشو انجام داد و می‌تونم قید پروژه رو بزنم و نرم و البته این پروژه جدا از اون 2790 چکیده است که خب می‌تونم از این پروژه هم مثل بقیه پروژه‌ها صرف نظر کنم و بگم خانواده‌ام و خودم و تفریح و استراحتم و درسم مهم‌ترن و حالا که به پولشم نیاز ندارم بی‌خیالِ کار!

ولی خب اون وقت انگیزه‌ام از این درس خوندن چیه؟ نکنه این مدرکم می‌خوام بذارم در همون کوزه‌ی قبلی؟ خب اگه می‌خواستم کار نکنم و فقط اطلاعاتم زیاد بشه که می‌تونستم بشینم تو خونه و بدون دغدغه‌ی امتحان و ناهار و شام امروز و فردا و خرید و سر و کله زدن با هر کس و ناکسی، کتاب بخونم و پست بذارم و اشکالات درسی امیدو بگم و کیک درست کنم و هر روز اون 6 صفحه قرآنو بخونم و آیه‌های جالبشو انتخاب کنم و لینک کنم و هم من خوش باشم هم شما!

نمی‌دونم... من حتی نمی‌دونم برای کِی بلیت بگیرم و برگردم خونه و اصن برگردم یا بمونم...


۲۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اینم قیافه‌ی من، بعد از توضیحات مبسوط آقای پ.:


۲۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه شب تو خواب میرم مشهد و 

پریشب دنبال آهنگ تتلو بودم ظاهراً و دیشبم جولیک دیده که کامنتارو اشتباهی باز کردم

و از اونجایی که فردا امتحان منحوس و منفور زبان‌های باستانیو دارم، امشبم بیدارم...

امشب به خواب کدومتون بیام؟ :دی (البته این سه نفر خانوم بودن)


دوستانی که پرسیدن عاقبت امتحان سیسمخ دو پست قبل چی شد...

والا با یه چیزی تو مایه‌های 12، 13 پاس شدم

این سیسمخ ِ رومخ! پر خاطره‌ترین درس ترم6 و دوره کارشناسیم بود

بیشتر دوستایی که الان دارمو از تو همین کلاس کشف کردم...

1) deathofstars.blogfa.com/post/419

2) deathofstars.blogfa.com/post/499

3) deathofstars.blogfa.com/post/521

4) deathofstars.blogfa.com/post/440

5) deathofstars.blogfa.com/post/422

6) deathofstars.blogfa.com/post/450

۲۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من و مراد؛ وقتی باهم قهریم :))))

حدودای 5 صبح خوابیدم و قرار بود شش و نیم مامان زنگ بزنه بیدارم کنه

زنگ زد و بیدارم کرد و بهش گفتم یه چند دیقه دیگه هم زنگ بزن ببین بیدارم یا نه

اینو گفتم و دوباره خوابیدم :))))

هفت امید زنگ زد و اصن یادم نیست چی گفت و چی گفتم و قطع کردم خوابیدم

دوباره زنگ زدن و به هر زحمتی بود هفت و نیم خوابگاه رو به مقصد جبهه‌ی علم و دانش و مبارزه با دیو جهل و نادانی ترک نمودم و به شدت بارون میومد و چتر برنداشتم و می‌دونستم یه ربع قبل مترو و یه ربع بعد مترو راهم پیاده است ولی با چتر میونه خوبی ندارم و اصن برای همینه چترم بعد 16 سال هنوز سالمه و هنوز دارمش و دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی (لینک)

در مواجهه با بارون دو برخورد متضاد دارم:

اگه تو خونه باشم و پشت پنجره، دلم حسابی می‌گیره و تحت این شرایط از بارون بدم میاد

ولی اگه بیرون باشم و زیر بارون و چترم نداشته باشم و حسابی خیس شم، در این صورت عاشق بارونم

مترو مسیر قائم دیر به دیر میاد و وقتی رسیدم داشت درارو می‌بست که حرکت کنه و بره و من با واگن خانوما که ابتدا و انتهای قطاره خیلی فاصله داشتم و باید تصمیم می‌گرفتم که همون جا قسمت مختلط که همه‌شون آقایون بودن سوار شم یا یه ربع بیست دیقه دیگه صبر کنم و سوار شدم و خوشحالم که نسل اون دسته از آقایونی که شرایط رو درک می‌کنن و جاشونو با آدم عوض می‌کنن منقرض نشده هنوز!

پیاده که شدم تا برسم فرهنگستان، بارون به حدی شدید شد که دم در کلاس از چادر و مانتوم آب می‌چکید، چنان که گویی از زیر دوش بیرون اومده باشم و همزمان با من یکی از بچه‌هام رسید و اوضاع اون انقدر وخیم بود که رفت از یکی از کارمندا لباس بگیره، عوض کنه

حالا تو اون هاگیرواگیر، اون شعر آهنگر که میگه باران ببار بر من و شهر و دیار من، باران ببار بر من و باغ و بهار من، باران بشوی دود و دم از آسمان شهر، باران ببر غبار غم از روزگار من مدام تو ذهنم ریپیت می‌شد!!!

مسئول پارکینگ به یکی از بچه‌ها اجازه نداده بود ماشینشو پارکینگ بذاره و بیرون گذاشته بود و یه تیکه رو پیاده اومده بود و اونم تا حدودی خیس شده بود و وقتی رفتار مسئول پارکینگو به مسئول آموزش گزارش کرد، مسئول آموزش گفت زین پس اینجا هر کی بهتون گفت بالا چشتون ابروئه بگید ما از آهنگر نامه داریم و راحت باشید کلاً :دی

اون هم‌کلاسی‌م که معلمه قبل امتحان بهم میخک داد، گفت برای کاهش استرسه و گفتم نمی‌خوام. نه اعتقاد دارم به این چیزای گیاهی و نه خوشم میاد و نه دوست دارم و... گفت بیگیر بخور باباااااااااا! سوسول!!!

گفت همه‌مون خوردیم و بخور آروم شی و منم داشتم قورتش می‌دادم که گفت بذار همون‌جوری تو دهنت باشه ولی خب من قورتش دادم! لامصب مزه‌ی داروی بی‌حسی دندونپزشکیو می‌داد



8 تا سوال بود که 7 تاشو باید جواب می‌دادیم و من اون از همه آسون‌تره رو که همه اونو جواب داده‌بودن بلد نبودم، ینی یادم نبود، ینی حتی یه جمله چرت و دری وری طور هم در موردش یادم نیومد بنویسم و به جاش به سوال بعدی جواب دادم و خداروشکر یکی از سوالات اختیاری بود!!! و یه سوال نیم نمره‌ای رو هم ناقص جواب دادم... ینی منظور سوالو متوجه نشدم، ینی این گفته بود GTT چیه و چی میگه و من نوشتم چیه ولی اینکه چی میگه رو ننوشتم و البته بلد بودم و نمی‌دونستم منظورش اینه که نظریه همگانی‌های زبان رو توضیح بدیم و GTT این نظریه رو میگه و من نمی‌دونستم این نظریه همونه که GTT میگه!

عکسامون رو برگه‌ی سوالات بود و ملت کلی ذوق کرده بودن و از اونجایی که دانشگاه سابقم از این ادا و اطوارا داشت من ذوق خاصی نداشتم نسبت به این حرکت! به هر کی یه برگه دادن و جوابارو قرار بود تو اون بنویسیم و همه همون یه برگه رو پر کردیم و تحویل دادیم و اون دختره رتبه1 که همزمان با من رسیده بود و خیس شده بود، هفت صفحه جواب نوشت! چی نوشت رو کسی نمی‌دونه، خودشم نمی‌دونه! و ما همه‌مون نیم ساعته برگه‌هامونو تحویل دادیم و اون بشرِ عجیب‌الخلقه یکی دو ساعت بعد ما تموم کرد! وی مرا یاد هم‌کلاسیای سابقم می‌ندازه! اصن روح اونا در وی حلول و شایدم هلول کرده! (چرا من املای این هلول/حلول یادم نمی‌مونه؟!)

علی‌ایُ‌حال، نیم ساعت امروز کجا و چهار پنج ساعتای دانشگاه سابق که تا شب زمان امتحانو تمدید می‌کردن کجا!!!

اون دختره که نذاشته بودن ماشینشو بذاره پارکینگ، هفته پیش کرمان بود و کلمپه آورده بود و سر جلسه کلمپه پخش شد و از اونجایی که کلمپه توش خرماست من دوست ندارم! اصن من شیرینی دوست ندارم و شکلات البته شیرینی محسوب نمیشه!


کلمپه

چه حس خوبیه ملت جزوه آدمو پرینت کنن و همه همونو بخونن!

به هر حال بعداً اگه استاد شدم :دی به کارم میان این جزوه‌ها...

اینم از امتحان پایان‌ترم اصطلاح‌شناسی

نمی‌خواستم خاطره امروزو بنویسم ولی یاد این دو تا پست افتادم و حس خوبی که الان برام دارن و 

نوشتم که حس خوب این پست هم بمونه برای فرداها! 

+ یادی از گذشته‌ها - امتحان پایان‌ترم سیسمخ

+ یادی از گذشته‌ها - امتحان پایان‌ترم کارگاه برق


۱۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تایپ گزارشی که باید فردا تحویل استاد می‌دادم تموم شد.

گزارش ترجمه‌هامون و برداشتمون از اون فصل از کتاب که اول ترم برای هر کی مقدّر شده بود

از یه طرف جامدادیم تو خونه جامونده و فلشم تو جامدادی‌م بود و برای پرینت گزارش فلش لازم دارم و

البته بابا گفت پستش کنیم و من گفتم نه!

از یه طرف شهیدبهشتیا امتحاناشون تموم شده و تقریباً همه رفتن خونه و کسی نیست ازش فلش بگیرم و

از یه طرفم داشتم فکر می‌کردم صبح اصن فرصت نمی‌کنم پرینت کنم و

کجا پرینت کنم!!! 

نزدیک بود اشک تو چشام حلقه بزنه به یاد پرینتر توی اتاقم که یاد باد آن روزگاران یاد باد

که دیدم مسئول سایت خوابگاه که یه دختر تو دل بروی مهربونه، مثل من امتحان داره و 

خونه نرفته و تو راه‌پله‌ها داره درس می‌خونه

(اینکه میگم تو دل برو دلیل داره!!! بعضیا از شصت فرسخی حس نفرتتو تحریک می‌کنن، بعضیام کلید قفل دلتو دارن و سریع میرن تو درم از پشت سر می‌بندن :دی)

تا حالا فقط یه بار، اونم اول مهر سایت رفته بودم و بعداً هم دختره رو ندیده بودم

با اینکه کلهم اجمعین اینجا 3 طبقه و هر طبقه 10 واحده ولی خب کم می‌بینم و کم دیده میشم

همون اول مهر که رفته بودم برای پرینت، رشته‌مو پرسیده بود و منم داستان زندگی‌مو به اختصار شرح داده بودم

امشب که دیدمش، اسمم یادش بود

شناخت!!!

گفت تو همونی که...

منم گفتم آره بابا همونم

گفتم پرینت دارم و وقت کاری سایت و پرینت هم تموم شده بود

یوزر پس کامپیوتر اصلی سایتو داد که خودم برم پرینت کنم

فلششم داد که فایلارو تو اون بریزم ببرم برای پرینت

گزارشو پرینت کردم

جزوه‌ای که تایپ کرده‌بودم هم همین‌طور

جزوه رو دو سری پرینت کردم که یه نسخه هم بدم استاد

تو شریف رسم بود که ما همچین کاری می‌کردیم

ینی یه موقع استاد خودش می‌خواست

مثل دکتر ن. کنترل خطی و دکتر ب. سیسمخ!

اونا خودشون خواستن و

البته من بعد از اینکه نمره‌ها وارد کارنامه شد جزوه‌مو دادم بهشون که سوء تفاهم نشه!

ولی برخی همکاران!!! جلسه آخر جزوه‌شونو تقدیم استاد می‌کردن و یه نمره تشویقی هم می‌گرفتن

به هر حال چون بعداً استادو نمی‌بینم ایشالا همین فردا جزوه رو با گزارش می‌دم

یه چیز دیگه هم می‌خواستم بنویسم

اممممم

آهان

بابت جامدادی‌م خیلی ناراحتم...

آخه اون خودکارا توش بود و می‌خواستم با همونا بنویسم برگه امتحانیو

اتفاقاً امضاها و فرمای فارغ‌التحصیلی رو هم با همونا پر کردم تحویل دانشگاه دادم

ولی خب از اونجایی که ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن،

داشتم کیفمو برای فردا آماده می‌کردم

که دیدم یکی از خودکارا ته کیفم جامونده و وقتی کشفش کردم کلی ذوق کردم

کلی!!!

فردا سوالارو با همون جواب میدم

البته اگه! بلد باشم که جواب بدم

برم بقیه کتابو بخونم...

تا صبح عینهو یه جغد بیدارم...

اخوی هم همین‌طور...


* سرهنگ

۱۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این اولین امتحانِ پایانترمِ ارشده

اولین امتحان نیست

آخرین هم نخواهد بود

این یه لیوان نسکافه‌ای هم که الان کنارمه اولی نیست،

آخری هم نخواهد بود...

و با تقریب خوبی الان به جای خون، نسکافه تو رگام جریان داره 

و شاعر در همین راستا می‌فرماید بیا تا رگامو تو خونت بریزم :))))


و روی سنگ قبر آن بانو بنویسید اخوی آن بانو نیز آن شب بیدار بود، امتحان داشت و

هر نیم ساعت یک بار زنگ می‌زد و سوالاتی در باب مشتق آرک‌تانژانت ایکس و اِل اِن مطرح می‌نمود...


۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

Fireman, safeguard, grammarian on duty, walking dictionary, language agent, Gallicization force, high-quality communications promoter, a terminologist must be a bit of each. Dubuc-1987

مامور آتش نشانی!!!، گارد حفاظت!!!، متخصص دستور زبان، فرهنگ لغات سیار، عامل زبان، نیروی فرانسوی مئاب!!! و ترویج‌دهنده‌ی ارتباطات با کیفیت بالا!!! یک اصطلاح‌شناس باید کمی از هر کدام باشد...


به نظر من

و کمی هم فحش بلد باشد!!!



۱۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


1- درود؟ پرونده؟ نشانی رایانامه؟ طیِّب سُرعَتَکُنَّ؟ هم‌کلاسیه دارم عایا؟!!!

2- جزوه امتحان فردا رو هفته‌ی پیش تایپ کردم براشون فرستادم؛ 

جزوه امتحان بعد از بعدی ینی همین تاریخ زبان رو هم امروز تموم کردم و بازم جا داره روش کار کنم...

3- گزارش مقدماتی اون 2790 تا چکیده و به عبارتی 3166 صفحه ورد! رو هم دیشب تحویل دادم

تازه چند روز به موعد تحویلشم مونده بود :دی

ولی پدرم درومد تا میل مرج یاد گرفتم... باید 2790 سطر و 3 ستون اکسل رو تبدیل می‌کردم به 2790 تا فایل ورد و

بعدشم مرج و تازه باید هر چکیده تو یه صفه می‌بود!


۱۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیو (فارسی نو)، dew (پهلوی)، zyw زیو (سُغدی)، dyu (خُتَنی)، ar-deu (آسی)، daeva (اوستایی)، deiva (فارسی باستان)، deva (هندی باستان)، deus (لاتین)، zeus (یونانی)، dieu (فرانسوی). این کلمه تا فارسی باستان همان معنی دیو را می‌دهد ولی در هند و اروپایی به معنی درخشیدن است که day از آن گرفته شده‌است. در زبان هندی، دیو ahura یا asura است که به معنی خداست. آخه دیو به معنی درخشیدن کجا به معنی خدا کجا!!! در زبان فارسی و هندی "ه" و "س" به هم تبدیل شده‌اند؛ مثال دیگر هند و سند؛ که سند همان هند است. ینی من اگه این درسو پاس شم، نه تنها کامنتارو باز می‌کنم، بلکه تنظیم می‌کنم بدون تایید من منتشر شن!!! شیخ‌تون داره اینو گوش می‌ده :دی Kamran_Hooman_Man_Toro_Mikham

نمره 20 کلاسو
نمیخوام
بهترین هوشو حواسو
نمیخوام
دختر خوشگل شهر پریا
اون که جاش تو قصه هاسو
از این دوتا لطفا :دی
۱۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

624- سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۲ ب.ظ

دارم جزوه‌هامو تایپ می‌کنم و بیشتر از همه، جزوه‌ی درس زبان‌های باستانی اذیتم می‌کنه... فونت‌های باستانیو رو لپ‌تاپم دارم ولی خب می‌تونستم تصمیم نگیرم که جزوه‌هامو تایپ کنم و می‌تونستم جزوه ننویسم و روز آخر از بچه‌ها بگیرم و می‌تونستم خودمو درگیر کار و پروژه نکنم و اصن می‌تونستم ارشد نخونم

چند روز پیش به بابا می‌گفتم برق که سهله، من اگه توی دورافتاده‌ترین شهرستان، آفتابه‌سازی و آفتابه‌شناسی هم می‌خوندم، به همین اندازه‌ی الان درگیر کتابام بودم و پروژه داشتم و سرم شلوغ بود و شبا بیدار می‌موندم و درس می‌خوندم...


منبع عکس: یکی از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم... یادم نیست کدوم وبلاگ :( 

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیالوگ دیشب من و یه شریفی:



و از دیشب تا حالا، نتم هی قطع و وصل میشه

حتی الانم قطعه و منتظرم وصل شه که این پستو منتشر کنم

* وی‌پی‌ان همون Virtual Private Network هست... خودتون سرچ کنید ببینید چیه... من اعصاب ندارم

* برای خواننده‌های جدید: nebula.blog.ir/post/458

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اولین چیزی که از زبان‌شناسی یاد گرفتم دال و مدلول بود

دال، اون صوت یا نوشتاره، مثل آب فارسی، واتر انگلیسی، ماء عربی و سو ترکی

آبو چه آب بنویسی، چه water، به هر حال آبه و 

مدلول، مفهوم آبه که آدم اگه بی‌سواد و کر و کور و لال هم باشه می‌دونه آب چیه

حتی اگه تا حالا لفظ الف و ب در کنار هم رو نشنیده باشه.

استادمون می‌گفت خیلی از مفاهیم و احساسات هستند که براشون اسم یا دال نداریم

ینی نمی‌دونیم چی صداشون کنیم، اصن براشون واژه نداریم، ینی اختراع نکردیم!

وقتی می‌خوایم بیانشون کنیم با هیچ لفظ و به هیچ زبانی نمی‌تونیم به زبون بیاریمشون


چند وقته که یه همچین حسی دارم و حتی این حسم اسم نداره

حس جدیدی نیست، خوشحالی نیست، عاشقی نیست، سردرگمی و تردید و انتظار هم نیست

نمی‌دونم چیه... ینی می‌دونم... ولی براش دال تعریف نشده هنوز.

دارم سایه آفتاب علیرضا قربانی و بی‌واژه‌ی اصفهانیو گوش میدم

یه جایی میگه: منو دریا، منو بارون، منو آسمون صدا کن، منو تنها، منو عاشق، منو خوب من صدا کن، منو از همین ترانه واسه ما شدن صدا کن، منو بی‌واژه صدا کن، منو شب صدا کن اما، اون شبی که تو رو داره، اون شبی که جای ماهش، تو رو پیش من بیاره، منو آئینه صدا کن، که میخوام مثل تو باشم، که برای با تو بودن، میخوام از خودم جدا شم

این پنج شش خط شبیه حس الانمه ولی خب بازم اونی نیست که دارم حسش می‌کنم، اونجایی که میگه ای واژه‌ی بی‌معنی، رویایی بی‌تعبیر، آغازترین پایان، آزادترین تقدیر، تو سایه‌ی خورشیدی، تو بوسه‌ی در بحران، تو دلهره‌ای آرام، مهتابِ تر از باران، آرامش طوفانی، می‌سازی و ویرانم، من حادثه بر دوشم، من عشق‌نمی‌دانم...


* عنوان: بخش‌هایی از دعای جوشن کبیر

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ﺟﺰﻭﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﺟﺴﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﺳﻤﯽ 

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ 

ﺩﺭ ﮐﻮﺗﺎهﺗﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ، ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﻓﺮﻭ می‌برد.

۱۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پاشدم وضو بگیرم برم نماز ظهرمو بخونم؛ دیدم هنوز ساعت 10 هم نشده :|

۱۲ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

613- راه ما غمزه‌ی آن ترک‌ کمان ابرو زد

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ق.ظ

دیدم داره لپ‌تاپشو تمیز می‌کنه (با این الکلایی که اسمشو نمی‌دونم)

من: داداشی؟ میشه لپ‌تاپ منم تمیز کنی؟

امید: :|

من: لطفاً :)

امید: :|

من: ببین تو الان دایی این لپ‌تاپ محسوب میشی و به هر حال یه سری وظایف داری در قبالش

امید: :|


بس که این ور اون ور بردمش، از هویج و آرد و شکر گرفته تا گل و لای و شن و ماسه روش ریخته بود

سه چهار ماهم نیست ازش استفاده می‌کنم و به این گند و کصافط کشیده شده :|

بدبخت فلک‌زده همیشه هم روشنه و بس که کار می‌کشم ازش!


نیم ساعت پیش تمیزش کرده و لپ‌تاپم شده مثل روز اولش و

آورده میگه لپ‌تاپ مثل ابروی آدم می‌مونه، باید بهش برسی، مرتبش کنی، تمیزش کنی

من: :|

زل زدم تو چشاش و میگم ابروهامو ببین! 

داداشم: هممممم، شریف بودی بیشتر از اینا به خودت می‌رسیدیااااااا

من: :|
+ عنوان از حافظ
۰۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تصور خودم و خیلیا این بود که با این تغییر رشته و به تبع اون با تغییر خیلی چیزای دیگه، از اینجا مونده و از اونجا رونده میشم ولی خب باید اعتراف کنم نه رونده شدم و نه موندم! به نظر میرسه اون آدمِ از اونجا رونده و از اینجا مونده، یه آدمِ به اینجا وابسته و به اونجا دلبسته است و در کمال رضایت و حال خوب دارم می‌نویسم اینارو؛ اینکه دارم به این تغییر عادت می‌کنم؛ به شرایط جدیدم؛ به این تنهایی!

شریف که بودم پیش میومد صبح تا شب لام تا کام با کسی حرف نمی‌زدم؛ می‌رفتم دانشگاه و برمی‌گشتم و نه سلامی و نه علیکی... ولی دور و برم شلوغ بود و دلخوشیم همین آدمایی بودن که با بودن در کنارشون تنهایی و حتی غم غریبی و غربت یادم می‌رفت 

بعد از شریف ت ن ه ا تر شدم؛ بعد از فصل دوم وبلاگم، بعد از خاطرات تورنادو؛ ت ن ه ا ت ر شدم.

زندگیم از این رو به اون رو شد. از سوپری و نگهبانا گرفته تا گربه‌هایی که پنج سال هر روز می‌دیدمشون و دیگه نمی‌بینمشون، از آدمایی که پنج سال، درسامونو باهم پاس کردیم و هفت صبح تا هفت شب باهم بودیم؛ هم‌اتاقیام و هم‌کلاسیام و استادام و کتابخونه و مسجد و بوفه و انتشاراتی و کتابا و همه چی تغییر کرد... یهو تغییر کرد، یه عده یهو رفتن و یهو مسیر همه‌مون از هم جدا شد

پشیمون نیستم؛ اصن الان نیومدم اینو بگم. من عاشق کارمم، عاشق درسام؛ همیشه عاشق درسام بودم؛ همیشه از شرایطم راضی بودم و لذت بردم و می‌برم؛ چه تو حوزه مهندسی چه تو حوزه انسانی و چه حتی اون پایان‌نامه‌ی پزشکی طورم!

ولی این تغییر خیلی یهویی بود

شاید آماده نبودم

شاید که نه

من اصلاً آماده نبودم

فقط بحث درس و دانشگاه و سبک زندگیم نیست

آدمای جدید، دوستای جدید، کتابای جدید، مسیرهای جدید، ساختمونای جدید، وبلاگ جدید، خواننده‌های جدید، فکرهای جدید، احساسات جدید، کارای جدید حتی حرف‌های جدید... همه چی یهو جدید شد؛ یهو عوض شد، خودم عوض شدم، رشته‌ام عوض شد، استادام عوض شدن، دار و ندارم عوض شدن، آدمای دور و برم از نزدیک‌ترین تا غریبه‌ترینشون عوض شدن، میم. و نون. و پ. قاطی مرغا شدن و حالا تو مهمونی و جمع خانوادگی زل می‌زنیم تو صورت هم و هیچ حرف مشترکی نداریم. انگار نه انگار تا همین چند ماه پیش مثل خواهر بودیم. الف. و میم. دارن قاطی خروسا میشن و شدن و ف. هم اون ف. سابق نیست. ینی هیچ کدوممون اون آدم سابق نیستیم. نه حقیقی‌ها و نه مجازی‌ها... کسایی که خط به خط پستاشونو می‌خوندم و می‌خوندن و به یکی دو کامنت اکتفا نمی‌کردم و نمی‌کردن، دیگه نیستن. آدمایی که یهو اومدن و یهو رفتن؛ ینی باید می‌رفتن و موندن به صلاح هیچ کدوممون نبود

قرار نبود اینارو اینجا بنویسم و بیشتر از اینم نمی‌خوام و نمی‌تونم ادامه بدم این پستو
بذارید عمق فاجعه رو این جوری به تصویر بکشم که پارسال یه پستی نوشته بودم و رمزشو به هفت هشت نفر از دوستای حقیقی و سه چهار تا از دوستای مجازیم دادم، به آدمایی که میشد بهشون گفت فابریک، دوستای صمیمی‌تر با شعاع کم‌تر و به عبارتی آدمایی که با فاصله‌ی خیلی زیاد از سایرین، نزدیک‌ترین‌های من بودن... که من اجازه دادم مهم‌ترین پست زندگیم رو بخونن؛ ولی امشب اگه دوباره اون پستو بنویسم... شاید به دو سه نفرشون... نه که الان پشیمون باشم از بودنشون و حضورشون و دلتنگ نبودنشون؛ نه! بحث دلتنگی و برگشتن نیست؛ فقط میخوام بگم مگه من چند تا دوست و رفیق داشتم که اینجوری یهو همه رو از دست دادم؟
دارم اینو گوش میدم... مخاطب خاصی تو ذهنم نیست؛
ولی
تقدیم به همه‌ی اونایی که دیگه نیستن
۰۷ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گفت میشه یه کم برام ترکی حرف بزنید؟

گفتم شما که متوجه نمیشی... صبر کن زنگ بزنم با مامانم حرف بزنم شمام گوش بده

جلسه آخر بود

جزوه‌های بچه‌هارو گرفتم که ازشون عکس بگیرم

همه‌شون نصفه نیمه بودن

هر کدوم حداقل دو سه جلسه‌ای غیبت داشتن

نمی‌خواستم و نمی‌تونستم کپی کنم چون کیفم سنگین می‌شد

جزوه‌ی دخترارو گرفتم و پروسه‌ی عکس گرفتنم تموم شد و رفتم سراغ آقای پ.

ایشون کلاً سه برگه!!! جزوه داشتن و انصافاً همون سه برگه رو خوش خط و کامل نوشته بودن

به خط ثلث و نستعلیق!!! (استادِ خوشنویسی‌ش بابای یکی از دختراست)

وقتی داشتم عکس می‌گرفتم گفت نمیخواد عکس بگیرید، مال شما

گفتم نسخه اصلیه ها! برای همیشه مال من؟

گفت آره نمیخوام...

یاد روزایی افتادم که ملت میومدن جزوه‌هامو بگیرن ببرن برای کپی

خیلی حساس بودم و جزوه دستشون نمی‌دادم

می‌گفتم اگه دزد کیفتونو بزنه یا تصادف کنید و احیاناً بمیرید، جزوه‌هام گم و گور میشه

باهاشون می‌رفتم انتشاراتی که خودمم موقع کپی اونجا حضور داشته باشم

معمولاً به پسرا می‌گفتم الان کار دارم و لازمشون دارم و خودم کپی می‌کنم براتون میارم

الف. بیشتر از من نسبت به جزوه‌هاش حساس بود... اونم خودش با جزوه‌هاش می‌رفت برای کپی و

جزوه دست کسی نمی‌داد

یادمه یه بار ازش جزوه خواستم و جزوه‌هاشو داد و خدافظی کرد رفت (جزوه‌های حل تمرین محاسبات بود)

گفتم نسخه اصلیه هاااااااا؟

گفت خیالم راحته... به هر حال ما باهم همکاریم... بعداً ازت پس می‌گیرم

یادمه اون شب بابا تهران بود

با بابا رفتیم دم خوابگاهشون و نسخه‌های اصلیشو پس دادم

یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/429


+ دارم به شرایط جدید عادت می‌کنم

۰۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


دستمو گذاشته بودم زیر چونه‌ام و حرفای استادو گوش می‌دادم

یکی از هم‌کلاسیام: خانمِ شباهنگ؟ پاکن داری؟

جامدادی‌مو از تو کیفم درآوردم و بازش کردم و

یاد سین. افتادم

این جامدادیو اون از روسیه آورده بود

با چند تا دفتر یادداشت

چهار سال پیش، پنج سال پیش،

نمی‌دونم

یه چند ثانیه‌ای به خودکارای رنگی خیره میشم و 

اون خط کشی که میم یکی برای من و یکی برای خواهرش خریده بود

اون استیل 15 سانتی تقلبی آقای الف. و دو هفته ظرف شستنای عید امسال

فلشم

قیچی

اتودم

لعنتیا!

من چرا با همه چی خاطره دارم...

بذار یادت برن... فراموششون کن... خوب یا بد... ثبت نکن این لعنتیارو...

بغض می‌کنم و زیپشو می‌کشم و می‌بندم می‌ذارم تو کیفم و دوباره دستمو می‌ذارم زیر چونه‌ام

هم‌کلاسیم: خانمِ شباهنگ؟ پاکن؟

۰۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

597- نرگیز بولده، تبریز بولده

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ق.ظ

1. با سلام و صبح به خیر :)

2. اونجایی که باهاشون کار می‌کنم گواهی اشتغال به تحصیل می‌خواد و من ندارم و

اصن تهران نیستم که برم بگیرم و بهشون بدم

فلذا قرار شد کارت دانشجوییمو اسکن کنم بفرستم

3. این پروژه که تموم بشه و فکر کنم تا عید تموم بشه، 

بعدش دیگه هر چی پروژه و کاره می‌بوسم میذارم کنار!!!

4. مورد سوم رو زیاد جدی نگیرید :دی

5. المؤمن بشره فی وجهه، و حزنه فی قلبه امام علی (ع)

6. واضح و مبرهنه که من از سیگنال سینوسی زندگی‌م فقط پیک مثبتشو میام اینجا ثبت می‌کنم

و سوالی که پیش میاد اینه که الان این وبلاگ وجهِ منِ مؤمن محسوب میشه یا قلبم؟

7. و چه حزنی حزن‌انگیزتر از تموم شدن اون ظرف گنده‌ی چیپس!

8. علاوه بر گواهی اشتغال به تحصیل، ازم خواستن برم تهعد بدم 

که از دادگانی که قراره در اختیارم قرار بدن محافظت کنم!

ینی این داده‌ها یه موقع یه جایی درز نکنه

و در همین راستا، ما یه ضرب‌المثل داریم که نرگیز (نرگس) بولده (فهمید، دانست) تبریز بولده (فهمید)

مضمونش اینه که شما این دادگان رو بیار در اختیار نرگس (سمبل زنان عالم بشریت) قرار بده،

بعدش عالم بشریت خودشون در جریان این دادگان قرار می‌گیرن :دی

و این نشون میده اینا از نرگیز! تهعد و امضا نگرفته بودن

9. البته برخی گویشوران "بولورم = می‌دانم" را بیلیرم 

و "بولمورم = نمی‌دانم" را بیلمیرم تلفظ می‌نمایند

باشد که هدایت گردند و درست تلفظ کنن (البته اونا میگن این شمایید که نادرست تلفظ می‌نمایید)

10. یکی از جلسات گروه کاری:



11. تا 11:59 امشب باید دو تا گزارش رد کنم تفاوت این دو گزارش اینه که یکی درسیه، یکی کاری

و شباهتشون اینه که هردوشون خرن!

۰۴ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بچه‌ها میگن ارائه‌ام حرف نداشت

خودمم یه همچین حسی داشتم

مفید بود و حرفام برای همه‌مون تازگی داشت

آخر جلسه، موقع خدافظی استاد گفت اسلایداتو برام میل کن

توش یه چیزایی بود که برای استادمونم تازگی داشت



دلم برات تنگ میشه استاد

برای صدای همیشه سرماخورده‌ات، برای خنده‌هات، برای ایمیلات، برای اون یه ساعت غیبتم

حتی برای اون عکسی که خواهش کردم جایی درز نکنه

یادت که می‌افتم یه منحنی میاد میشینه رو لبام :)

اخم نمی‌کنم استاد... قول میدم

۰۲ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

587- پارچین

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ

امروز استاد شماره3 پای تخته نوشت پنهان‌کاری تهران در پارچین قابل کشف است و

ازمون پرسید از نظر زبان‌شناسی کاربردی چه ایرادی داره و 

ملت گفتن پیش‌فرض ذهنی داره که تهران پنهان‌کاری کرده و درست نیست

یه جوری قضاوت و پیش‌داوری و زمینه ذهنی رو برای مخاطب القا می‌کنه


هر جوری جمله رو بررسی می‌کردم منظورشو متوجه نمی‌شدم و دستمو بلند کردم بپرسم

آقای پ. زودتر از من دستشو بلند کرده بود؛

اول اون سوالشو مطرح کرد

پرسید ببخشید پارچین کجاست؟

(و تازه من اون موقع فهمیدم این پارچین احتمالاً اسم مکانه!!!)

همه گفتن آقای پ.؟!!! ینی شما نمی‌دونی پارچین کجاست؟ مگه اخبار هسته‌ای رو پیگیری نمی‌کنی؟

یه کم نچ نچ نچ نچ و افسوس و یکمم بهش خندیدن و دوباره نچ نچ نچ نچ و

بعدش اشاره کردن به من که سوالمو بپرسم

گفتم اولین بارمه اسم پارچینو می‌شنوم، میشه یه کم بیشتر توضیح بدید؟

fa.wikipedia.org

alef.ir/vdce7w8zojh8n7i.b9bj.html?152009

به حق چیزای نشنیده

تازه من یه هم‌اتاقی دارم، فکر می‌کرد با کانادا همسایه ایم :دی
۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه شنبه بود؛ 7 صبح تئوری مدار داشتم، ساعت 9 محاسبات عددی که به خاطر دوستام می‌رفتم سر کلاس اونا و کلاس محاسبات من بعد از ظهر بود. 10 و نیم الکترومغناطیس داشتم، 12 وریلاگ، 1.5محاسبات عددی، ساعت 3 ریاضیات مهندسی و 5 تا 7 هم کلاس جبرانی ریاضی مهندسی و اون روز تولدم بود و حتی 12 تا 1 هم کلاس داشتم و ناهار هم نتونستم بخورم حتی!!! من هیچ وقت اون سه‌شنبه رو نمی‌بخشم!!! سه شنبه‌ای که فرداش میانترم تئوری مدار هم داشتم...


من، امروز، ارائه

+ با استناد به این پست (nebula.blog.ir/post/388) نسبت به 2 ماه پیش 4 کیلو بیشتر شده وزنم :دی

۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


امتحان میانترم اصول الکترونیک دکتر ف.


هم‌اتاقیم کارشناسیو دانشگاه آزاد بوده؛

میگه تا حالا درس و امتحانی نبوده که بدون تقلب پاس کرده باشه

روش‌های تقلبو داشت برام توضیح می‌داد، دهنم باز بود و فکّم چسبیده بود به زمین!!!

حالا بماند که خودم تو همین شریفم به چشم خودم دیدم که ملت جای همدیگه امتحان دادن و

پروژه‌هاشونو خریدن یا فروختن حتی!

یادمه یه بارم دختره داشت جای پسره امتحان می‌داد و نزدیک بود لو برن و نرفتن البته

بگذریم...

خرید و فروش پایان‌نامه های دانشگاهی جایز نیست.

آیات عظام مکارم شیرازی، صافی‌گلپایگانی، موسوی‌اردبیلی، نوری همدانی، حسینی‌زنجانی و علوی‌گرگانی

تقلب در امتحانات حرام است. 

آیات عظام خامنه ای،  فاضل لنکرانی، بهجت، تبریزی، صافی گلپایگانی مکارم شیرازی و سیستانی

امروز در میان عقلا تجاوز به حقوق ادبی و هنری زشت و قبیح است و قبح این کار مبنای حرمت شرعی دارد. ما تابع اصولیون و فقهایی چون شیخ انصاری هستیم که می گویند اگر عقلا امری را زشت دانستند، حرام است.

آیت الله محقق داماد


اینها نمونه‌هایی از فتواهایی هستند که در مورد تقلب‌های آکادمیک، شامل تقلب در امتحانات و نیز دزدی فکری و خرید پایان‌نامه، صادر شده‌اند. ولی آیا چنین فتواهایی می‌توانند تاثیر چندانی بر رفتار جامعه داشته باشد؟

همه می‌دانند که خداوند پس از توبه گناهکار از گناهانی که طرف آن حق الله باشد می‌گذرد اما پذیرش توبه کسی که به حقوق مردم تجاوز کرده بستگی دارد به -در صورت امکان- جبران و کسب رضایت از آنها. کسی که مقاله کپی می‌کند حق این افراد را زیر پا می‌گذارد:

1- نویسنده اصلی مقاله که راضی نیست کس دیگری به رایگان از مزایای زحمت او بهره‌مند شود.
2- دانشگاهی که برای یک کار اصیل علمی مبلغی را به عنوان تشویقی به نویسندگان می‌دهد در حالی که یک مقاله تقلبی و بی‌ارزش به جای آن ارائه شده است.
3- دانشگاهی بر اساس مقالات تقلبی استادی را شایسته ارتقا درجه می‌شناسد و بر حقوق و مزایای می‌افزاید.
4- استادانی که بر شخص متقلب ارجح بوده‌اند اما چون مقاله نداشته‌اند ارتقا درجه نگرفته‌اند.
5- (اگر مقاله تقلبی کشف شود) استادان و دانشجویان آن دانشگاه یا واحد دانشگاهی یا حتی آن کشور، که شرافتمندانه مشغول تحصیل و تحقیق‌اند ولی آبرو و اعتبارشان بر باد رفته است.

همچنین دانشجویی که با تقلب در زمان امتحان، خرید پایان نامه، خرید مقاله یا دزدی مقاله مدرک تحصیلی می‌گیرد حقوق افراد بسیاری را ضایع کرده است.

1- سازمانی که او را به اتکا به داشتن مدرک استخدام کرده و به او حقوق می‌دهد در حالی که مدرکش با مقدمات تقلبی به دست آمده است.
2- افرادی شایسته‌تر هستند متقاضی کار یا متقاضی تحصیل در مقطع بالاتر، که او با اتکا به معدل یا مقالات تقلبی‌اش حقشان را از آنها دزدیده است.
3- هم دانشگاهی‌های فرد متقلب، چون او که مدرکش را با تقلب دریافت نموده مسلما فاقد سواد و تخصص لازمه است و نزد کسانی که او را می‌بینند تمامی دانش‌آموختگان آن دانشگاه و یا آن کشور را به بی‌سوادی شهره خواهند شد.
4- اگر امتحان رقابتی باشد (مانند کنکور یا آرمون‌های استخدامی)، کسی که شغلش توسط متقلب قضب شده است.

جبران تمام این موارد بدون شک ناممکن است. مثلا در مورد 5، اگر طرف صد مقاله آی اس آی غیر تقلبی هم برای دانشگاه بنویسد، باز نمی‌تواند یک درصد آبرویی را که از آن دانشگاه برده را جبران کند. اما با این وجود جبران خسارت، خصوصا زیان مالی، در بسیاری موارد ممکن است. بنا بر فتوای آیت الله فاضل لنکرانی «کسی که با تقلب مدرک گرفته شرعا نمی‌تواند از مزایای آن استفاده کند». بنا به فتوای آیت الله بهجت «باید آن درس را جبران کند.» و آیت الله مکارم شیرازی با تساهل بیشتر عقیده دارند «در صورتی که در یکی دو ماده درسی تقلب کرده باشد، هرچند کار خلاف کرده، ولی مدرک گرفته شده و ادامه تحصیل و استخدام با آن مدرک اشکال ندارد.» که می‌توان نتیجه گرفت اگر در سه درس یا بیشتر یا پایان‌نامه تقلب کرده است ادامه تحصیل و استخدام وی با آن مدرک اشکال شرعی دارد.

در مورد دزدی مقاله حداقل این است که با مالک مقاله اصلی تماس گرفت و به طریقی از او درخواست بخشش و حلالیت شود. کسی که مبلغ تشویقی به ناحق گرفته است می‌تواند مال حرام را به دانشگاه برگرداند. کسی که با تقلب افزایش حقوق پیدا کرده است نیز می‌تواند ما به تفاوت را هر ماه به حساب سازمان واریز کند. حتی اگر عزم جدی وجود داشته باشد می‌توان این امکان را در سازمان‌ها داشت که فرد بتواند بدون هیچ توضیحی مدرکش را پس بگیرد و مثلا از حقوق و مزایای فوق‌لیسانس به لیسانس بازگردد. شاید هم دانشگاه‌ها و آموزش و پرورش بتوانند به فارغ‌التحصیلان اجازه دهند به صورت داوطلبانه در برخی امتحانات مجددا شرکت کنند. در کنکور هم می‌توان این امکان را ایجاد کرد که داوطلبان پس از آزمون و قبل از اعلام نتایج بتوانند اعلام انصراف کنند تا اگر تقلب کرده‌اند جای کسی را به ناحق اشغال نکنند. شاید این کارها به نظر خنده‌دار برسد ولی هنوز هستند کسانی که حاضرند سختی تحمل کنند تا مال حرام به سفره خود و خانواده‌شان وارد نشود. شاید اندک باشند، ولی بالاخره هستند.

در نهایت، تقلب و دزدی علمی ویژه ایران نیست، اما در مقایسه این مشکل در ایران بسیار پررنگ‌تر و قبح و زشتی ارتکاب آن بسیار کمتر است. برای مقابله با این کج‌روی دانشگاهی لازم است از تمام امکانات بالقوه استفاده کنیم. از فرهنگ‌سازی گرفته تا رسوا کردن مرتکبین. از برگزاری کارگاه‌های آموزشی گرفته تا مجهز کردن دانشگاه‌ها به آخرین تکنولوژی‌های موجود و البته تبلیغات دینی هم به عنوان یکی از روش‌ها می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد.

pap.blog.ir/1391/02/16

۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چندی پیش دکتر جلیل اصلانی، دانشیار دانشگاه آزاد همدان، در کلاس درسی خود دانشجویان را به فرستادن مقاله برای سومین کنفرانس بین‌المللی علوم رفتاری دعوت کرد. چند نفر از دانشجویان او ضمن پذیرش این دعوت استاد و ارسال چکیده مقاله برای کنفرانس، چکیده خود را برای اصلانی هم ارسال می‌کند. این استاد دانشگاه به خبرنگار داناخبر می‌گوید «پیش از اینکه چکیده‌ها را بخوانم و بتوانم برای برخی از آن‌ها بنویسم که اصول علمی چکیده نویسی در آن رعایت نشده است؛ دانشجویان به من خبر دادند که چکیده‌شان در همایش پذیرفته شده است.»

این استاد دانشگاه آزاد همدان پس از این شک می‌کند و چون پیش از آن با نام اصلی خود مقاله‌ای به کنفرانس ارسال کرده بود، با نام مستعار و ایمیل دیگری، یک چکیده طنز برای این همایش ارسال می‌کند. البته او در قسمت عنوان هم نام دانشگاه علامه طباطبایی را ذکر می‌کند. او می‌گوید چنین کاری را کرده تا ثابت کند که چکیده‌ها بدون مطالعه مورد پذیرش قرار می‌گیرد. چکیده طنز اصلانی به این شرح است:

تاثیر همنوایی گروهی بر تصمیم گیری دانشجویان

دکتر اصلان جلیل خانی

دانشیار گروه روانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی

چکیده

هدف پژوهش حاضر بررسی تاثیر همنوایی گروهی بر تصمیم گیری دانشجویان بود. بدین منظور از میان کلیة دانشجویان دانشگاه بوعلی سینا همدان به صورت در دسترس 100 دانشجو انتخاب و بر اساس وضعیت اقتصادی و میانگین در دو گروه 50 نفری همتا شدند. ابزارهای پژوهش شامل مقیاس همنوایی منوچهر و محمود و همچنین پرسشنامه چند وجهی سنجش تصمیم گیری مش مراد و همسرش می باشند. نتایج تحلیل کواریانس چند متغیری نشان داد که قهر بودن مش مراد با برادر بزرگترش می تواند به صورت معناداری کاهش محصول ذرت را به دنبال داشته باشد(01/0> P و 27/5 = F2, 98). بر اساس یافته های این پژوهش می توان اینگونه نتیجه گیری کرد که چنانچه این مقاله پذیرش بگیرد نشان دهندة این است که شما هدفی جز کلاه گذاشتن بر سر دانشجویان بخت برگشته ندارید. همچنین نشان دهندة به ثمر نشستن زحمات چند سال اخیر وزارت علوم می باشد. باید گریست به حال این وضعیت که چنگیز و تیمور هم به این عمق، زخمی بر پیکیرة این مرز و بوم نزدند.

کلمات کلیدی: همنوایی گروهی، تصمیم گیری، دانشجویان.

چکیده طنز پذیرش گرفت!

پس از مدت مشابه آن وقتی که برای تایید چکیده قبلی این فرد و نیز دانشجویانش لازم بود، ایمیلی برای او ارسال می‌شود و وضعیت چکیده را پذیرش برای بررسی در هیات داوران می‌خواند و بعد از مدتی هم مقاله پذیرش نهایی می‌شود. 


منبع: pap.blog.ir/1393/12/11

وبلاگ دکتر اصلانی: dys.blogfa.com

۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

583- دوسوراخه!

شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ

۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند وقت پیش یکی از دوستان قدیمیم که تا حالا بهم زنگ نزده بود، باهام تماس گرفت و

سلام و خوبی و چه خبر و وای عززززززززززززززززیزم چه قدر دلم برات یه ذره شده و

بعدش پرسید تو که برق می‌خونی (فکر می‌کرد هنوز برق می‌خونم) یه سوال برقی دارم

سوالش این بود که فلان روز فلان منطقه از فلان بلاد کفر، فلان کنفرانس در مورد فلان موضوع تشکیل شده

و اگه آره، فلان دانشگاه تهران دانشجوهاشو برای ارائه اعزام کرده یا نه

و اگه اعزام کرده ببین هزینه‌شو دانشگاه داده یا نه و آیا علاوه بر دانشجویان دکترا، ارشدم فرستاده یا نه!!!


لابد انتظار داشت بگم آره اتفاقاً خودمم با فلانی و فلانی اونجا بودم و چه مقاله‌ها که ارائه دادیم

گفتم والا خبر ندارم و سرچ می‌کنم خبر می‌دم

با سرچ اینترنتی که چیزی دستگیرم نشد

چون نه دانشگاهی که می‌گفت دانشگاه من بود، نه گرایشه گرایش من بود 

نه اصن من تو حال و هوای برق بودم که از این چیزا خبر داشته باشم!

از دوستانی که اون دانشگاه درس می‌خوندن یه پرس و جویی کردم و 

از دانشجویان ارشد و دکترای خودمون و دوستان این ور آبی و اون ور آبی و

خلاصه نه میشد وجود یا عدم وجود کنفرانسه رو تایید کرد نه تکذیب


و داستان از این قرار بود که پسره خواستگارش بود و ارشد فلان دانشگاه و فلان گرایش و

به دختره گفته بود فلان روز با دانشجویان دکترا اعزام شدم فلان جا و مقاله ارائه دادیم برگشتیم

دختره هم شک کرده بود که این که سربازی نرفته مگه میشه به این راحتی بره و اصن اینکه ارشده!

پسره هم گفته بود چون من خفنم دانشگاه منم با دانشجویان دکترا فرستاده برای ارائه مقاله

دختره هم روش نشده بود بگه باور نمی‌کنم و اومده بود سراغ من که مگه میشه؟ مگه داریم همچین چیزی!

حالا من نه می‌تونستم بگم راست میگه نه می‌تونستم تکذیبش کنم

ایمیل و شماره استادراهنمای پسره رو با بدبختی گیر آوردم و 

به دختره گفتم دیگه از این به بعدشو شرمنده ام و خودت بپرس 

چون تا همین جاشم از هر کی می‌پرسیدم یه جور ناجوری نگام می‌کردن که چرا تو نخ این پسره ام

حالا خبر ندارم دختره قضیه رو تا کجا پیگیری کرد 

و با تجربه‌هایی که داشتم ترجیح می‌دم اصن به این قضیه فکر نکنم 

ولی چون یه جورایی بحث یه عمر زندگیه، مثل همون پسره پست 576  به این دختره هم حق میدم 


کلاً بد دوره زمونه ای شده والا!

برای همین از الان دختر وسطی سهیلارو برای پسرم رزرو کردم :دی

اونم نسیم منو میخواد برای پسرش بگیره، و چه پسری بهتر از پسر سهیلا!

والا


حالا این وسط مکالمه من و یکی از دوستان که دانشجوی همون فلان دانشگاه بود قابل تامله


۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

578- اگه جانشین آهنگر بشم...

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ب.ظ


در اولین اقدام ساختمون فرهنگستانو می‌کوبم از اول درست می‌کنم

نرده‌هاشم این شکلی درست می‌کنم

حالا نمی‌دونم این نرده‌ها فوتوشاپه یا واقعیه ولی ایده‌ی خوبیه!

تازه میارم روبه‌روی شریف! نه تو برهوت!!!

به من رای بدید :دی

فرهنگستانو کن فیکون می‌کنم

دیگه مجبورتون نمی‌کنم به جای کامپیوتر و سلفی بگید رایانه و خویش انداز که یاد خاک انداز بیافتید

و از اونجایی که جناب آهنگر شعرهای خودشو رو سر در نوشته، منم دو بیت شعر از خودم در می‌کنم و 

نرده‌هارو میدم مزیّن به اشعار من بکنن

اگه یه کم به مغزم فشار بیارم و سعی کنم فکر کنم بتونم شعر بگم، سخت نیست

آخرِ مصراع‌ها یه چند تا قافیه می‌ذارم و اولشو با چند تا کلمه پر می‌کنم؛ کاری نداره!

حتی میشه با تضمین به یه مصراع از حافظ شروع کرد شعرو

مثلاً این جوری: عشق و شباب و رندی مجموعه‌ی مراد است و

بقیه‌شم خودم میگم

برای تضمین اینم خوبه: قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسیر مراد

یا این: کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد

اینم خوبه: چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

و این: به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم

بعدشم یه سری قافیه بر وزن مراد پیدا می‌کنم؛ مثل شاد، باد، یاد، آباد، آزاد، سمپاد، اقتصاد، 

دکتر صاد، ای داد بیداد، بی‌بنیاد، با بنیاد، افتاد، فریاد، داماد، خداداد، هر چه بادا باد،

حالا اگه قافیه کم آوردم میام پست میذارم و کامنتارم باز می‌کنم و از شما می‌پرسم :دی

از اطاق فرمان اشاره می‌کنن تا بیشتر از این تن حافظ و سعدی رو تو گور نلرزوندی،

گزینه ذخیره و انتشارو بزن و برو سر درس و مشقت :دی

به من رای بدین

فرهنگستانو کن فیکون می‌کنم :دی

دوباره می‌سازمت فرهنگستان :دی

۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

569- تو نیکی میکن و در دجله انداز 2

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ

یکی دو روز پیش، سرگروه پروژه گفت فلان کتابو برای فلان کار لازم داریم و باید داشته باشیم

موضوع کتابو تو گروه درسی مطرح کردم و یه سری سوالات کلی در موردش از بچه‌ها پرسیدم 

که اگه ویرایش جدید و یا کاملترش هست معرفی کنن

ظاهراً مجبور بودم تو این هوای آلوده که دلم نمی‌خواد پامو از خوابگاه بیرون بذارم، برم انقلاب و کتابو بخرم

مشابهش رو داشتم، ولی کتابه خونه‌مون بود و دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

بعد کلاس، ینی بعد از دریافت اون 13 جلد و اون کوله‌باری که هنوز وقتی یادشون می‌افتم شونه‌هام به درد میان،

آقای پ. موقع رفتن یه کتاب از کیفش درآورد و گفت فکر کنم این کتاب به دردتون بخوره

درست فکر می‌کرد

همون کتابی بود که می‌خواستم و 

دیگه مجبور نبودم با اون همه بار و بنه! برم انقلاب...


از کتابایی که فقط یکی دو صفحه‌شونو لازم داشتم و دوستام لطف کردن و عکس گرفتن و فرستادن که بگذریم،

چند وقت پیش برای یکی از گزارشام دنبال یه کتابی بودم و

باید تا چند ساعت دیگه می‌خوندمش و یه بخشی رو به عنوان ارائه تحویل می‌دادم

با اینکه هم میشد رفت انقلاب خرید و هم کتابخونه شریف اون کتابو داشت، ولی فرصت تهیه‌شو نداشتم

ینی یه جورایی اون فرصت کمی هم که داشتم، قرار بود صرف خریدن یا پیدا کردن اون کتاب بشه

کلاس که تموم شد همه رفتن و یکی از بچه‌ها عجله داشت و زودتر از همه رفت

انقدر عجله داشت که وسایلشو جا گذاشت و من آخرین کسی بودم که کلاس رو ترک می‌کردم،

ازم خواست اگه زحمتی نیست، لطف کنم و کتابی که جا گذاشته رو ببرم خوابگاه که بعداً ازم بگیره

خب اون کتاب همون کتابی بود که من لازم داشتم...


همیشه فکر می‌کنم این بی‌کتاب نموندنامو مدیون دعاهای همون سارایی ام که هیچ وقت ندیدمش

۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

داشتم یکی از پستای یکی از آقایون رو می‌خوندم؛ یاد یکی از خاطرات دوره کارشناسیم افتادم

اول این پست رو بخونید: deathofstars.blogfa.com/post/422

سپس این پست و کامنت منو: sovae.blog.ir/post/321

علیرغم رو اعصاب بودن رفتارشون، احترام و امتیاز ویژه‌تری برای این گونه‌های نایاب قائلم

و احترام خیلی خیلی خیلی ویژه‌تر و بیشتری برای اینا:

جمله‌های کادر سبز، جملات منه


به یاد این پست: nebula.blog.ir/post/94

۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

566- لاتقربوا

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ب.ظ

اوایل دوره کارشناسی تفسیر قرآن داشتم

استادمون لیسانس مهندسی داشت و اتفاقاً شریفی هم بود و بعداً الهیات خونده بود

یادمه یه جلسه اومد پای تخته رابطه نیروی الکتریکی بین دو جسمو نوشت و


\mathbf{F}_{21}= {1 \over 4\pi\varepsilon_0}{q_1 q_2 \over r^2}\mathbf{\hat{r}}_{21} \


رابطه شعاع و فاصله رو با افزایش نیرو نشون داد و بعدش آیه‌هایی که با لاتقربوا شروع میشدن رو خوند و گفت خدا تو قرآن یه جاهایی میگه فلان کارو انجام بده فلان کارو انجام نده، ولی یه جاهایی میگه با شناختی که ما از تو داریم می‌دونیم به فلان کار نزدیک بشی دیگه از دست رفتی دست خودت نیست اینطوری خلق شدی انتظاری جز این هم نداریم ذاتت همینه؛ پس نزدیک نشو

از اونجایی که من اگه حرف نزنم ممکنه بگن لاله، یادمه دستمو بلند کردم گفتم من از خودم و آدمایی که باهاشون ارتباط دارم مطمئنم و حدود رو رعایت می کنیم؛ گفت خوبه برق می‌خونی و می‌دونی EMF چیه؛ گفت قوی‌ترین میدان‌های الکترومغناطیسی به خطوط فشارقوی برق مربوط می‌شن؛ برای همین برای این تاسیسات و تجهیزات و دکل‌ها قوانین و حدود و حریم‌های خاصی تعریف شده و اصن یه موقع‌هایی نزدیک شدن به این پست و دکل‌ها هم آسیب و خطر داره

بعدش پرسید بازم از خودت مطمئنی؟

گفتم: حتی لاتقربوا به سلام و احوالپرسی و جزوه گرفتن و دادن؟

گفت: سلام کردن اولین مرحله برای ارتباط سالم بین دو انسان سالم هست ولی

حضرت علی به همه سلام می‌کرد ولی کراهت داشت به زنان جوان سلام کنه

می‌خواستم بحث رو ادامه بدم ولی ندادم؛ چون فکر می‌کردم حق با منه؛

الان این جوری فکر نمی‌کنم

پشیمون نیستم؛ چون اشتباه یا کار بدی نکردم که پشیمون باشم

ولی دیگه مثل قبل فکر نمی‌کنم؛ دیگه فکر نمی‌کنم حق با من باشه...

قرآنمو گذاشتم کنار لپ‌تاپم و هر از گاهی وسط کارام برمی‌دارم یکی دو آیه‌ای می‌خونم

یه آیه‌ای دیدم و یاد اون روز افتادم

بگذریم...

استاد عربی‌مون گفته امتحان پایانترممون اُپن بوکه و می‌تونیم قرآنی که باهاش راحتیمو ببریم سر جلسه

نمی‌دونم به چه دردمون قراره بخوره

شاید به خاطر ترجمه‌اش میگه

یادمه بچه که بودیم، بچه‌ها کتاب دینی و قرآنشونو میذاشتن زیر ورقه‌های امتحانیشون که 20 بگیرن

منم فکر می‌کردم این کار بی‌احترامیه و هر کتابی جز قرآن و دینی می‌ذاشتم زیر برگه امتحان


یکشنبه آخرین جلسه‌ایه که عربی داریم و 

حس می‌کنم دلم قراره خیلی خیلی خیلی برای استادمون تنگ بشه

کلی اشکال اسپانیایی دارم و احتمالاً یکشنبه برم ازش بپرسم (از سمت چپ، سومی)

برای خودمم عجیبه که استاد عربیمون چه جوری اسپانیایی بلده؛ حتی فرانسوی هم بلده

۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

565- از سلسله تفاوت‌های اینجا و اونجا 2

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ

اونجا که بودم هر روز چند تا ایمیل از طرف اساتیدم داشتم

تمرین می‌فرستادن، کتاب، مقاله، اطلاعیه، همایش و کنفرانس و 

حتی دکتر ن. کنترل خطی مطالب غیر درسی هم می‌فرستاد

چه قددددددددددددددددر دلم براش تنگ شده :(

هر روز چندین ایمیل از طرف هم‌کلاسیام داشتم، جواب تمرینارو می‌فرستادیم، نمونه سوال و کتاب و مقاله و

ایمیل‌های دانشگاه و آموزشی و

خلاصه برو بیایی داشتم و وقتی می‌شنیدم فلانی فلان دانشگاه و فلان رشته اصن ایمیل نداره شاخ درمی‌آوردم

حالا خودم با اون فلان دانشجوی فلان دانشگاه که ایمیل نداشت، هیچ فرقی ندارم

الان تنها دلخوشیم ایمیلای استاد شماره دوئه

که جلسه اول ایمیلامونو گرفت و از اون روز تا حالا نزدیک دویست سیصد تا کتاب و مقاله و مجله برامون فرستاده

همیشه همه رو دانلود می‌کردم می‌ریختم تو یه فولدر و حتی اسم کتابارم نگاه نمی‌کردم

چون ارتباطی به درسی که باهاش داشتیم نداشتن و چون سر در نمی‌آوردم چیَن و

انگلیسی بودنشونم مزید بر علت میشد که دیگه واقعاً سر در نیارم به چه دردی می‌خورن

راستش از کامنت‌های ایمیلی هم خوشم نمیاد زیاد

ترجیح میدم کامنتارو کامنت کنید و ایمیلارو ایمیل!!! :دی


امروز بعد چند ماه نشستم اون فولدرو مرتب می‌کنم

خدا خیرش بده، چه کتابای خوبی فرستاده

بعضیاشون فارسین و اسمشون انگلیسی بوده

یکشنبه آخرین جلسه‌ایه که باهاش درس داریم و دیگه نمی‌بینیمش

بهش گفتیم میشه بازم برامون کتاب بفرستید؟

گفت نه! وقتی دانشجوم نیستید چه کاریه براتون کتاب بفرستم، گفت یکشنبه به بعد نه من نه شما

همه با شوک زایدالوصفی همدیگه رو نگاه می‌کردیم که خندید و گفت خدایی بهم میاد انقدر نامرد باشم؟

این استاد همونه که وقتی ناراحت بودم یهو بهم گفت اخم نکن دختر!!!

گفت یه سری کتابا حجمشون زیاده و نمیشه میل کرد و چی کارشون کنم که برسونم دستتون و

منم گفتم میشه آپلود کرد و لینکشو فرستاد و 

وقتی جلسه اول فصلارو تقسیم می‌کرد، من فصل 13 که در مورد سرقت علمی (پلیجریزم) بودو انتخاب کردم

یادمه گفت شما فصل 12 رو بگو و 13 مال منه چون خیلی مهمه،

چند روز پیش گفت 13 رو هم شما ارائه بده؛

همین یکشنبه جلسه آخر قراره ارائه بدم.

13!!! نمره میانترم و اون مجموعه 13 جلدی و محیط مچ دستم و 

اصن من خود آن 13 ام :))) beeptunes.com/track/3460516


دلم براش تنگ میشه

17 ساله دارم درس می‌خونم، به ندرت همچین استاد و معلمی دیدم

یه معلم خوب دیگه: mehrjan.blog.ir

۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مترو - ایستگاه شهید بهشتی


روی سنگ قبر آن بانو بنویسید آهنگر به مناسبت روز دانشجو هر چند با چندین روز تاخیر!!!

مجموعه 13 جلدی مصوباتشو به دانشجویان اهدا کرد

اینم بنویسید که اون روز که اینارو بهش دادن (ینی امروز) لپ تاپشم با خودش برده بود، 

چون کنفرانس داشت و شب قبلشم چشم رو هم نذاشته بود و

علاوه بر کوله مشکی که لپ‌تاپ و دو تا کتاب 1200 صفحه‌ای توش بود، یه کوله سفیدم داشت

که جزوه‌هاشو اون تو گذاشته بود و

بعد کلاس، موقع خدافظی وقتی یهو این مجموعه 13 جلدی رو بهش دادن آه از نهادش برخواست و

قید نمایشگاه الکامپو زد و زنگ زد به نگار که مهندس نمی‌تونم بیام و 

برگشت خوابگاه

اگه سنگ قبر آن بانو جا داشت، بنویسید اهل تعارف و از این سوسول بازیا نبود و 

وقتی با بروبچ اون مسیر فرهنگستان تا مترو رو طی طریق می‌کردن، آقای پ. گفت سنگینه بدین کمک کنم و

اینم چون تعارف و اینا حالیش نمیشه گفت مرسی و از او به یک اشارت و از این به سر دویدن

اصلنم مهم نیست اون بدبخت خودشم از این مجموعه‌های 13 جلدی داشت و وسایل خودشم سنگین بود

حتماً حتماً اینو رو سنگ قبرش بنویسید که آن بانو، نه شوخی سرش میشد نه تعارف

به هر حال هر کی تعارف می‌کنه پای لرزشم می‌شینه

اینارم اینجا میگم که تجربه‌ای بشه برای شما که یه موقع با من شوخی و تعارف نکنید!


ولی خدایی بقیه مسیرو که همه چی دست خودم بود به غلط کردن افتاده بودم 

که چرا نذاشتم همونجا تو کلاس بمونه و کم کم یکی دو جلدشو بردارم بیارم خوابگاه

ندامت چنان بر من مستولی شده بود که حتی به سرم زد همونجا تو مترو بفروشمشون

ینی انقدر به این مصوبات ارادت دارم من!!!

حتی یه قسمتی از مسیر، رسماً می‌خواستم وسیله‌هامو بذارم گوشه دیوار و تنهایی برگردم خوابگاه

بس که خسته بودم بس که همه‌ی شبارو بیدار بودم...

همون گروه دخترا:

۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بشر هر چی می‌کشه از کنجکاوی بیش از حده

خدایی مساحت زیر منحنی به چه دردت می‌خوره؟

همون مساحت مستطیل بس بود دیگه :(

اصن درس خوندن یه نوع خاصی از خودآزاری محسوب میشه

خب این انصافه که شما هم اکنون در خواب ناز باشید و

بنده علیرغم خستگی شب زنده‌داری‌های دیشب و پریشب و پس پریشب و پسان پریشب و پسان پس پریشب،

بیدار باشم و در حال کشتی گرفتن و جدال با دیو جهل و نادانی؟!!!

نه خب خدایی انصافه؟

من از شما می‌پرسم این انصافه؟

درسته که هر کی خربزه می‌خوره ممکنه مثل چی تو گِل گیر کنه و غلط کردمم واسه همچین روزی گذاشتن

ولی معلومه که نیست...

ینی انصاف نیست

اصن خدارو خوش نمیاد شما الان در حال دیدن رویاهاتون باشید و من در حال درس خوندن!

8 صبم تا عصر کلاس داشته باشم و یه ارائه دو ساعته‌ی میانترم طور هم داشته باشم و

شما تا لنگ ظهر توی تختتون که ایشالا به همین وقت شریف، پایه‌هاش بشکنه، رویا ببینید

پس اینجانب از خداوند عادل که خودش جای حق نشسته خواستارم که تا صبح کابوس ببینید

دیو سه سر و اژدها و یه مشت جانور وحشی و درنده و خزنده و پرنده بیان به خوابتون و 

تا صبم نتونید بلند شید و اصن بختک بیافته روتون ولتون نکنه!

انقدر عذاب بکشید که کوفتتون بشه ایشالا

به حق همین وقت عزیز (3:33، 23 آذر!!!)


پاسخ من به یکی از سوالات پرسشنامه هم‌مدرسه‌ایم مهسا که با لیسانس فیزیک به جامعه‌شناسی تغییر فاز داد!


+ ساعت 5:00 ازت متنفرم ترمینولوژی؛ متنفففففففففففففففففففففففففففففففرم! خر!!!

+ ساعت 5:20 :|

+ ساعت 5:50 :((((

+ ساعت 7:30 پیش به سوی کلاس... من طلب العلا سهر اللیالى ولی نه دیگه تا این حد

+ ینی صبح شده beeptunes.com/track/8016245

۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

561- ولی حالا چرا؟

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ق.ظ

این 30 نفر، ورودیای 89 برق دختر دانشگاه سابقن، به عبارت دیگه دخترای ورودی 89 برق دانشگاه سابق



دلم براشون تنگ شده

برای همه‌شون...


+ دیوار مهربانی february.blog.ir/1394/09/23

+ نگران کلاس صبح خودم نیستم، بیشتر نگران این هفت هشت ده نفر معتاد آنلاینم!!! برید بخوابید خب...

۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

560- شاعر میگه:

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۱ ب.ظ


ولی من می‌گم کاش 4 نفر بودم!

یکی زندگی‌اش را می‌کرد

یکی وبلاگش را به رگبار پست می‌بست

یکی اسلایدهای ارائه‌هایش را درست می‌کرد

و یکی هم فقط تو را دوست می‌داشت


هممم. یه نفرم باید فردا پاشه بره نمایشگاه برق الکامپ!

نبینم پاشین بیاین منو ببینینااااااااااا! 

این دفعه لباس مبدل می‌پوشم و در خفا می‌رم که به سهولت شناسایی نشم

nebula.blog.ir/post/428

هم‌اتاقیم میگه امشبم نخوابی با دیشب و پریشب و پس پریشب و پسان پریشب و پسان پس پریشب میشه 6 شب که درست و حسابی نخوابیدی و احتمالاً دچار ایست قلبی و مغزی میشی و می‌میری

راست میگه :)


+ کامنتی رسیده که شما باید 5 نفر می‌شدید که یکیتون بخوابه

اینم راست میگه

۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اولاً من این عنوانو از یه جایی دزدیدم

هر کی هم می‌دونه از کجا، صداشو درنیاره و به صابعنوان (بر وزن صابخونه) نگه :دی

ثانیاً این یخچالِ دارالندوه است که خب خالیه

بایدم خالی باشه وقتی توش چیزی نمی‌ذاریم

ولی خب هر کدوممون بنابر یه درد و مرضی که می‌دونم که تو وجود شماها هم هست،

قبل و بعد و حتی وسط کلاس یه سر بهش می‌زنیم و یه رفرشی می‌کنیم

لابد به این امید که آهنگر مثلاً برامون میوه‌ای شیرینی چیزی آورده گذاشته

ولی دریغ از یه چیکه آب!!!


عاقا من نمیدونم چه حکمتیه هر وقت که من گشنمه،

فرق یخچالمون با کمد فقط چراغ توشه

حالا کافیه من مریض بشم اشتهام کور بشه

از تخم طوطی آمازونی بگیر تا شتر بریون در این گنجیده میشه

ماه رمضون که دیگه هیچی اصن واویلاست


من مطمئنم یه روز یخچال از من انتقام میگیره

و هر نیم ساعت یه بار میاد در اتاقمو باز میکنه،

چند دقیقه بهم خیره میشه بعد دوباره درو میبنده


ولی یه سوال بدجور ذهنمو درگیر کرده

قدیما که یخچال نبود مردم که حوصلشون سر میرفت چیکار میکردن؟


من آخرش با یخچال ازدواج می کنم!

وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی!

وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی!

وقتی کسلی میری در یخچالو وا میکنی!

داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی!

وقتی نمیدونی چته! میری در یخچال و وا میکنی!

آخه موجود اینقدر سنگ صبور؟ اینقدر محترم؟ اینقدر با حوصله؟ اینقدر با شخصیت؟


و در پایان خواهشمون از کارخانجات لوازم خانگی اینه که در یخچال رو شفاف بسازن

نه تنها یه نسل آدم روانپریش رو نجات میدین بلکه عمر مفید یخچال هم بالا میره

۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

558- من و مراد و بچه‌هامون :دی

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۳ ب.ظ


امروز سر کلاس عربی، خواستم ریشه فعل "اَرادَ" رو از استاد بپرسم که ببینم مهموزه مثاله چیه

فکر کردم اراده هم از همین ریشه باید باشه

بعد فکر کردم لابد مراد و مرید هم از همین ریشه است

بعدش دیگه رفتم هپروت و یادم رفت بپرسم و الان نمی‌دونم بالاخره مهموزه مثاله چیه :)))))

اینم سوال جمعه‌ی هفته‌ی پیش قلم چی - کامنت دلنیا:

مفهوم کدام بیت با بیت زیر معادل است؟

"هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود، چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود!"

الف) همای عشق عراقی چو بال باز کند. کسی بدو نرسد از بلند پروازی

ب) خیال سرو تو خواهد بلندپروازی. به این شکسته پر اما نمی‌توانم کرد

ج) کمال،باز گزیدی هوای قامت یار. بدت مباد که مرغ بلند پروازی

د) اگر هر چه باشد مرادت خوری. ز دوران بسی نامرادی بری

می‌خواستم "د" رو بزنم چون توش مراد بود :)))



از اونجایی که من عاشق عدد 4 ام، فکر کنم همون گزینه 4 درسته

اگه 13 تا گزینه داشت، گزینه 13 هم می‌تونست درست باشه حتی!!!

۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

شب ارائه و امتحان و حتی شب قبل از شب ارائه و امتحان خر است.

اون عکس یه سالگی پست 548، الان بک گراند گوشی و لپ‌تاپمه

ینی هر بار مچ یه سالگیمو می‌بینم با مچ الانم مقایسه می‌کنم و یه نچ نچ نچ نچی می‌گم و

به ادامه انجام امور محوّله می‌پردازم

صبح برداشتم به نوار کاغذیو پیچیدم دور مچ دستم ببینم با خودم چند چندم اصن!

در کمال ناباوری 13.00 سانتی‌متر تمام!

هر که بینی ترقی ای دارد، من بی چاره واترقیده ام!!!

انگار از افریقا فرار کردم :)))


درسته روز تولدم 13 ام نیست، ولی اگه روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه 13 میشه

بیابید پرتقال فروش را! شایدم پرتغال (مرده شور بیاد این رسم الخطمونو ببره)


و از اون دوست عزیزی که 39 خرداد رو به عنوان پاسخ ارسال کرده، صمیمانه سپاس‌گزارم!

۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای ترک اعتیادم به کافئین، کمتر شکلات می‌خورم و 

چند ماهه که نسکافه رو از برنامه روزانه‌ام حذف کردم

و فقط اجازه دارم سر کلاس نسکافه بخورم

ینی یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها

که خب همین دو روز در هفته هم از خجالت بقیه روزا درمیام و به کمتر از سه چهار تا رضایت نمی‌دم

تا امشب سر حرفم بودم، یا روی حرفم، شایدم پای حرفم!

نمی‌دونم دقیقاً کجای حرفم بودم ولی تا صبح باید اینارو تموم کنم و تموم نشدن هنوز

اینکه اینا چیَن که تموم نشدن و نمیشن مهم نیست

اینکه امتحانا دارن کم کم شروع میشن و حس له شدن زیر آوار یا تریلی بهم دست داده هم مهم نیست

مهم اینه که کتری الان رو گازه و به زودی من قراره چند لیوان نسکافه بخورم و 


۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عرضم به حضور انور همه‌تون که یه رگه‌هایی از خودآزاری در وجود من هست 

که روانشناسان و جانورشناسان هم حتی! از تفسیر و تحلیلش عاجزن!

اون پست عدسی یادتونه؟

با اینکه با حبوبات و امثال عدس و نخود و لوبیا حال نمی‌کنم، یه دیگ عدسی درست کرده بودم و

صبح و ظهر و شب و نشسته و ایستاده و در حالی که بر پهلو آرمیده بودم عدس می‌خوردم

ماجرا به اینکه یه موقع‌هایی چیزایی می‌خورم که دوست ندارم ختم نمیشه

یه موقع یه کارایی هم می‌کنم که دوست ندارم

یادتونه چند وقت پیش راجع به ترس از "نه" شنیدنم نوشته بودم؟

از وحشتی که از خواستن و نرسیدن داشتم و شاید هنوز هم دارم

کافیه یه درصد احتمال بدم که نمیشه و نمی‌رسم تا قیدشو بزنم و نخوام

حالا تصور کنید استادیو که خیلی بد درس میده و هم حجم مطالبش زیاده

هم اجازه ضبط صدا نمیده هم جزوه نمیده، هم اینکه مطالبش منسجم نیست از یکی دو تا کتاب بخونیم

برای همینم بود که همه‌مون میانترمو گند زدیم و 13 گرفتیم

نه میشه یواشکی ضبط کرد و نه کار درستیه و نه اصن میشه تقسیم کار کرد

زبان‌های باستانیه و نه خطشو خوب بلدیم نه زبانشو و معلوم نیست چی به چیه

چون اصن نمی‌دونستیم و نمی‌دونیم چی میگه و چی بخونیم و چی نخونیم و چه جوری بخونیم

چند وقت پیش جمع شدیم دارالندوه و باهم مشورت کردیم که چه کنیم!!!

از مسئول آموزش خواستیم با استاد حرف بزنه که یا لااقل بذاره وُیس برداریم

یا آروم آروم بگه که عین آدم جزوه بنویسیم یا حداقل یادداشتاشو در اختیارمون قرار بده

بچه‌هام خودشون جرئتشو نداشتن به استاد بگن و اگه می‌گفتن هم قبول نمی‌کرد

اصن این استاد جواب سلام آدمم به زور میده چه برسه به جزوه!!!

مسئول آموزشم نگفته بود بهش که سنگ رو یخ نشه!

چون می‌دونستیم که روالش همینه و باید بسوزیم و بسازیم

حالا منو تصور کنید که دوشنبه بعد کلاس که استاد گفت کسی سوالی اشکالی نداره،

دستمو بلند کردم و قضیه رو مطرح کردم و گفتم اگه میشه جزوه‌شو در اختیارمون قرار بده

می‌دونستم میگه نه و گفت نه!

ولی قیافه بچه‌ها دیدنی بود وقتی یهو بی مقدمه و بدون هماهنگی همچین چیزی رو مطرح کردم

بعداً ازم پرسیدن انگیزه‌ات چی بود وقتی می‌دونستی نمیده!!!

گفتم خواستم "نه" بشنوم ببینم چه جوریه!!!

ینی یه همچین آدم خود آزار خود درگیری ام من...


اونایی هم که میگن تو چه جوری انقدر خوبی...

خب راستش من خوب نیستم

چشاتون خوب می‌بینه :)


داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقه رهن می و مطرب شد و زنّار بماند


+ یه بعداً نوشت به پست قبلی اضافه شد

۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)



۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

543- از سلسله تفاوت‌های اینجا و اونجا 1

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ب.ظ

بهار 87:

جلسه ی آخر فیزیک دوم دبیرستان؛

آقای اکرمی با اینکه همه رو با نام خانوادگی صدا می‌کرد، 

همین که وارد کلاس شد گفت: سلام بچه ها. چه طوری نسرین؟!

از نسیم (هم‌کلاسیم) پرسیدم: آقای اکرمی با منه؟ منظورش من بودم؟!!!

آبان 92:

یکشنبه بعد از کلاس اصول ادوات، بچه‌ها زودتر از من رفتن و 

من آخرین کسی بودم که کلاس رو ترک می‌کردم

با بچه‌ها قرار گذاشتیم تمرینارو تحویل ندیم و بمونه برای سه شنبه

دکتر ف. داشت وسایلشو جمع می‌کرد. 

همین که خواستم برم گفت: نسرین خانوم شما نمیخوای تمریناتو تحویل بدی؟


اینجا ینی تو فرهنگستان، نه تنها همدیگه رو "شما" خطاب می‌کنیم، 

حتی خانوما هم همدیگه رو به فامیلی صدا می‌زنن و

علیرغم میل باطنیم همرنگ جماعت شدم و خواه ناخواه این سبک زندگی رو پذیرفتم!

اونجا (شریف)، اصن شما و فعل جمع معنی نداشت و این تعارفات الکی مطرح نبود

و اغلب دخترا و پسرا همدیگه رو به اسم کوچیک صدا می‌کردن

حتی اساتیدی داشتیم که همه‌ی دانشجوهارو به اسم کوچیک خطاب می‌کردن


امروز ظهر یه معما برای هم‌کلاسیای سابقم فرستادم و حواسم نبود که اینجا دیگه فرهنگستان نیست و

مکالمه من و آقای س. ق.: 


۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

540- یک مشت افاضه زبان‌شناسانه

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

چند وقت پیش سر کلاس داشتیم در مورد پلیسِ زبان ایالت کِبِک و منشور زبان فرانسه حرف می‌زدیم

اینکه زبان فرانسه که زبان اکثریت ساکنان این ایالته، به عنوان زبان رسمی ایالت کبک شناخت می‌شه

و بر اساس این قانون، استفاده از زبان انگلیسی در تابلوهای شهری و پوسترهای کبک ممنوع شده!

این قانون حتی اجازه بستن مدارس خصوصی انگلیسی زبان کبک رو می‌ده 

و حتی تجّار هم حتماً چند تا کارمند فرانسوی زبان داشته باشن!


بحث روانشناسی و جامعه شناسی زبان بود و نحوه احوالپرسی

اینکه ملل مختلف وقتی به هم میرسن یا میخوان خداحافظی کنن چی میگن

استادمون گفت تو یکی از زبان‌های کشورهای گرمسیری (شاید منظورش افریقایی بود، مطمئن نیستم)

مردم وقتی به هم می‌سن و میخوان حال همو بپرسن یه چیزی میگن که معادل فارسیش اینه که خوب عرق می‌کنی؟

ینی عرق کردن نشونه سلامتیه و اگه خوب عرق کنن ینی حالشون خوبه :دی

به حق زبان‌های ناشناخته!!!


بحث نوواژه‌سازی بود و استادمون نارئیس‌جمهورو مثال زد و

همه‌مون داشتیم به طرز مشکوک و معناداری در و دیوارو نگاه می‌کردیم :دی

استادمون می‌گفت ترکیبات باید یه جوری باشه که عوام الناس نتونن تجزیه‌اش کنن ولی تجزیه پذیر باشه

مثلاً تپختر رو مثال زد برای پالس استار و بعدشم گفت ترکیب خودکفایی یه ترکیب اشتباهه

چون اصن کفا معنی نداره و 

اگه منظور از کفا کافی و کفایته که چون عربیه بازم این جوری باهاش ترکیب درست نمی‌کنن

بعد از کلاس با بچه‌ها در مورد شعبده‌های کریس آنجل حرف می‌زدیم و 

من در راستای شفاف‌سازی یکی از اخلاق حسنه‌ام به دیرباورپذیری و تاثیرناپذیری‌م اشاره کردم و

راستش من از این ترکیبات مشتق مرکب زیاد استفاده می‌کنم

ولی اونا ظاهراً اولین بارشون بود ترکیب "دیرباورپذیری" رو می‌شنیدن و کف کردن از این نوآوری من!


بحث اسامی خیابونا و کوچه‌ها بود و

یکی از بچه‌ها خیابان شهید کارکن اساسی رو مثال زد و چند تا نام خانوادگی عجیب غریب

من خودم یه هم‌کلاسی داشتم، سال سوم ابتدائی

فامیلیش چام چام بود!

ینی بعد از این همه سال هنوز تو کف فامیلیشم

یکی دیگه از بچه‌هام اسم یه کوچه‌ای رو مثال زد که رسماً و شرعاً و عرفاً فحش محسوب میشد


استادمون می‌گفت قدیما یه حکیم بود که از پزشکی و نجوم و ریاضیات و حتی شعر هم سررشته داشت

بعدش تخصص یارو مثلاً شد فقط پزشکی

بعدش پزشکیا هم تخصصی‌تر شدن و دیگه طرف یه دندونپزشک نبود و مثلاً فقط روی ریشه دندون کار می‌کرد

یا مثلاً فکر کن فقط روی ریشه فلان دندون

بعدش رشته زبانو مثال زد که برای یه کنفرانسی رفته بوده خارج!

اونجا یه بنده خدایی تخصصش کلیتیک بوده 

املای کلیتیکو شاید اشتباه نوشته باشم ولی استادمون همین جوری تلفظش کرد

ینی یه جور ضمیر خاص که وقتی به یه سری واژه‌ها می‌چسبه یه سری فرایندهای واجی رخ میده و

این یارو تخصصش بررسی این چار تا دونه ضمیر بوده، تازه خارج هم بوده :دی


آقا یکی از معضلات این رشته برای من اینه که بین بچه‌ها، اونی که ذهنش از همه بکر تره منم

ینی وقتی اساتید یه تکلیفی تمرینی موضوعی میدن ملت میدونن دنبال چی قراره بگردن

من حتی اینم نمی‌دونم و بعضی وقتا منجر میشه یه ایده جدید به جامعه بشریت ارائه کنم و

بعضی وقتام نتایج تحلیل و بررسی‌هام چرت و پرت محضه


تا یادم نرفته اینم بگم که اینایی که اون اوایل بهم می‌خندیدن 

که چه طور تا حالا مثلاً اسم فرانسیس بیکنو نشنیدی و فلان و بهمان، 

عرضم به حضور انور همه‌شون و همه‌تون که دوشنبه یکی از بچه‌ها سمینار داشت و 

تو یه متن از آ و آپریم استفاده شده بود و نمی‌تونست بخونه و گفت نمی‌دونم چیه و

بقیه هم نمی‌دونستن چیه و

وقتی گفتم آ پریم، همه گفتن نشنیدن تا حالا!


اون هم‌کلاسیمون که انصراف داد، مدرک ارشد ادبیات شد و

کلاً این جوری بود که همه چی براش فاز حس و ذوق داشت و منطق و اینا تو کتش نمی‌رفت

مثلاً یه بار نقش بسزای ازدواج‌های درون گروهی و تعداد متکلمان رو در بقای زبان فارسی بررسی می‌کردیم،

وسط یه بحث جدی، با یه حس پر عطوفتی گفت البته فردوسی هم نقش داشته در بقای زبان فارسی

ینی انقدر بحث تخصصی و جدی بود که یهو با کامنت ایشون کلاس رفت رو هوا

هر چند خودش نفهمید چرا ما رفتیم رو هوا!


یکی از اساتید روی زبان کودکان کار کرده بود و 

می‌گفت بچه‌ها تا یه سنی اصن جمله‌ی شرطی و تمنایی و کاش و اینا بلد نیستن


بعضی از زبان‌ها هستن که فعلشون نه با فاعل بلکه با مفعول مطابقت می‌کنه!

من تو را دیدی، تو مرا دیدم! :))))


بعضی از زبان‌ها هستن انقدر غنای واژگانی دارن که ترکیب اسم و صفت براشون تعریف نشده و

از یه کلمه استفاده می‌کنن، ینی یه جورایی از همون صفت استفاده می‌کنن

مثلاً نمیگن کتاب خوب و کتاب کهنه و کتاب مفید و کتاب ارزون

برای هر کدوم از اینا یه اسم دارن که همون مفهوم کتاب فلان رو می‌رسونه


بعضی از زبان‌ها هم هستن مثل چینی، که زمان ندارن و با قید زمان، زمان فعل مشخص میشه


روز اول، استاد شماره 2 وقتی رشته کارشناسیمو پرسید، گفت چه طور از رشته‌ی به اون خوبی

همه‌مون منتظر بقیه جمله‌اش بودیم

گفت چه طور از رشته‌ی به اون خوبی

اومدید به رشته‌ی خوب‌تر!

کلاس رفت رو هوا :دی


در کل حس می‌کنم رشته‌هایی که با اندیشه‌های انسانی سر و کار دارد خیلی رو اعصابن

اصن هیچی‌شون این است و جز این نیست، نیست! همه چی رو هواست انگار!

همه شب می‌خوابن و صبح یه نظریه جدید میدن و یه مشت بیکارم می‌شینن نظریه اینارو می‌خونن


می‌گفت دلسرد نشید، اوایل یه کم سخته، هم برای شما هم ماها، 

دوره اوله و خوبیش اینه که لابد نیاز بوده که جذب نیرو کنن و از سال 80 پیگیر این رشته بودیم و

می‌گفت برید خدارو شکر کنید رشته‌تون هنوز اشباع نشده و مدرکتونو بگیرید سریع جذب میشید


به عنوان نکته پایانی؛

فقط ترک‌ها معنی این جمله‌ها رو می‌فهمن:

یه سری عبارت و اصطلاحه که تحت اللفظی از ترکی به فارسی ترجمه شده،

یه چیزی مثل مای آیز دونت درینک واتر انگلیسی؛ 

وقتی می‌خوندمشون از شدت خنده می‌خواستم خودمو از طبقه سوم بندازم تو حیاط :)))

- تا تو بیای مال من به من خورده = یه چیزی تو مایه‌های نوشدارو بعد از مرگ سهراب

- رویش را نزن = ینی به روش نیار

- پرواز کن ببینم = ینی برو بینیم بابااااااااااااااااا!

- ببینی کجاست؟ = این اصطلاح، وقتی دنبال یه چیزی می‌گردی استفاده میشه

- خدا من رو تموم کرد = زمان خلاص شدن و رهایی و آزادی و فراغت

- تو دیگه واسم مغازه شدی ها = وقتی یکیو هی می‌بینی و هی تکرار میشه یه چیزی و رو اعصابته

- خوب شد کارها رو دیدیم = دیدن، به معنی انجام دادنه (خودمم اخیراً این نکته رو کشف کردم)

- مارو دیگه پرت کردی ها = ینی با ما نیستی، به فکر ما نیستی

- دیگه مارو نمیشماری = ینی به حسابمون نمیاری؛ از مصدر شمردن استفاده میشه

- خودتو بمن له نکن !!! = هنگام ناز و نیاز کاربرد داره

- این به تو به یک ناهار می‌بینه = نمی‌دونم کاربردش کی و چه جوریه

- از تو جا نباشه آدم خوبیه = اینم نمی‌دونم کاربردش کی و چه جوریه

- دلخوشی از زانو هست = بازم نمی‌دونم کاربردش کی و چه جوریه


در پایان این تریبونی که سر صبی در اختیارم قرار گرفته بود،

مجدداً از دوستانی که غلط‌های نگارشی و ویرایشی بنده رو گوشزد می‌کنن سپاس‌گزاری می‌کنم

ظاهراً پرتقال میوه با ق درسته و من با غ نوشته بودم

ولی میل و میله بافتنی رو چک کردم با ه و بی ه هر دو درسته

۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

528- وعده‌های فراموش شده

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ق.ظ

www.irankhabar.ir


ز گهواره تا گور "سوت و کف " بیاموز

+ میدونستین  2 ساله به وعده 100 روزه برای حل بحران اقتصاد کشور عمل نکردم؟

- هورااااااااا

+ میدونستین 19 هزار ساتریفوژ رو به 5 هزارتا کم کردم؟

- هورااااااااا

+ میدونستین غنی سازی 20 درصد رو به 3 درصد کم کردم؟

- هورااااااااا

+ میدونستین عزت رو به پاسپورت ایرانی برنگردوندم و عربستان به وزیر فرهنگمون اجازه ورود نداد و وزیر بهداشتمون رو هم چن ساعت تو هوا نگه داشت و بزور راه داد؟

- هوراااااااااا

+ میدونستین عربستان به دو ایرانی تجاوز کرد و حدود 500 تا حاجیمون رو کشت و حالا هم تهدید نظامی کرده من نتونستم کاری کنم؟

- هورااااااااا

+ میدونستین حتی اردوغان هم تهدیدم کرده و هنوز هیچی نگفتم؟

- هوراااااااااا

+ خوبه که همه اینا رو میدونین! نگران بودم با اون همه سیب زمینی که دفن کردیم کمبود سیب زمینی تو کشور پیدا کنیم یه وقت


یه سلامم بکنیم به جناب پوتین

خیلی مردی

یه فروند هواپیماتو زدن چی کارا که نکردی

ما 500 نفرمونو کشتن، میریم دنبال بقیه‌اش بگردیم

۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۵:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

526- چه باشکوه! و چه هیجان انگیز...

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ب.ظ


حتی نخواستن اون کیک و آبمیوه رو بذارن تو سینی بیارن سر کلاس، یه تبریک خشک و خالی تحویلمون بدن

کاش روز معلم و استادم به همین شکوه و جلال برگزار میشد...

روزمون کماکان خیلی مبارک!!!


۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
ده و نیم باید سر کلاس می‌بودم و این جا بودم
همون جایی که سه چهار روز پیش سر سبز بود


هفت هشت دیقه‌ی دیگه می‌تونستم سر کلاس باشم
قدمامو تند تر کردم
یه پیرمرده که نمی‌دونم از کجا سر و کله‌اش پیدا شد: اولین برف تبرکه دختر
سرمو برگردوندم دیدم با منه و قدمام آهسته‌تر شد
پیرمرده: یه کم ازش بخور، اولین برف تبرکه
نگاش می‌کردم...
پیرمرده: نیت کن، اولین برف یه نشونه‌ی خوبه
پاهام سست شد 
11 بود و من هنوز همون جا بودم...
۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

524- ز گهواره تا گور

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ق.ظ

گفت مَفعِل، مَفعِلة و مِفعال، اسمی است که بر ابزار کار دلالت می‌کند

دستمو بلند کردم و گفتم میشه یه اسمی بر وزن مفعال باشه ولی مصدر باشه؟

گفت مثلاً مثل چی؟ 

گفتم میثاق

گفتم میثاق و یاد اون روزی افتادم که دست بابابزرگمو گرفته بودم و داشتیم دنبال مغازه دوستش می‌گشتیم

هفت سالم بود

می‌خواست بره دوستشو ببینه؛ گفتم منم باهات میام

تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم؛ هنوز ث و ق رو بلد نبودم

دستمو گرفت و رفتیم یه جایی که پر ماشین و مغازه بود

مغازه دوستشم یکی از همین مغازه‌ها بود

گفت بگرد ببین رو در کدومشون نوشته میثاق

ث و ق رو بلد نبودم

نخونده بودیم هنوز

اون کلمه‌ی عجیب و ناشناخته تو ذهنم موند تا 

یه شب که برای سحری بیدار شده بودیم

اولین روزه‌هایی بود که می‌گرفتم

ده دوازده سالم بود

بابا برام یه سورپرایز داشت

اون شب برام لغتنامه عمیدو خریده بود

دارم به دختر بچه ده دوازده ساله‌ای فکر می‌کنم که با همچین هدیه‌ای ذوق کرده

همین که بازش کردم شروع کردم دنبال معنی میثاق گشتن

اون کلمه‌ی ناشناخته‌ای که همیشه ته ذهنم بود

ث و ق هایی که بلد نبودم و

میثاق‌هایی که معنیشو نمی‌دونستم

از اون روز شروع کردم به خوندن اون کتاب

هر روز هفت هشت صفحه از این کتابو می‌خوندم

دیگه معنی خیلی چیزارو فهمیده بودم

+ خانم شباهنگ؟

- بله استاد

+ حواستون کجاست؟

- میثاق... مصدره دیگه؟ مگه نه؟ 

+ اوهوم، ولی وزنش مثل اسم ابزاره


تایم استراحت بین کلاسا

شین.: نسرین تو خیلی مهربونی

من: می‌دونم

شین.: تیر ماهی نیستی؟

من: نه

شین: شهریور چی؟ شهریوری نیستی؟

من: نه

سکوت می‌کنیم

یه کم بعد

من: اگه برات مهمه، اردیبهشتی‌ام


همون تایم استراحت بین کلاسا

بحث کتاب و چاپ کتاب بود

داشتن در مورد بامداد خمار حرف می‌زدن

اینکه چه قدر پر فروش بوده و به چاپ فلانش رسیده و چه قدر طرفدار داشته

برای اینکه بحثو راحت‌تر دنبال کنم پرسیدم کتابه در مورد چی بود؟

گفتن رمان بود دیگه، مگه نخوندی؟!!! داستان همون که پسره که هیچی نداشت و عاشق دختر ارباب میشه و ازدواج میکنن و بدبخت میشن و به خاک سیاه میشینن

+ اولین بارمه اسمشو می‌شنوم

- واااااااااا! دختر دبیرستانی باشی و این کتابو نخونده باشی؟

+ رمان دوست نداشتم

- والا ما که با سطر به سطرش گریه کردیم، تو چی کار می‌کردی اون موقع‌ها 

+ من؟ همممم نمی‌دونم...


داشتم یه چیزایی برای خودم یادداشت می‌کردم

شب شراب نیرزد به بامداد خمار...

سین.: برای وبلاگت می‌نویسی؟

من: اوهوم

سین.: کسی هم می‌خونه؟

من.: همممم نمی‌دونم...

صفایی ندارد ارسطو شدن

خوشا پر کشیدن پرستو شدن

تو که پر نداری پرستو شوی

بنشین درس بخون تا ارسطو شوی

روز دانشجو مبارک

این روز، به یاد سه دانشجو (دو هوادار حزب توده ایران و یک هوادار جبهه ملی ایران) که هنگام اعتراض به دیدار رسمی ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهور وقت ایالات متحده آمریکا و همچنین از سرگیری روابط ایران با بریتانیا، در تاریخ ۱۶ آذر ۱۳۳۲ (حدود چهار ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد همان سال) در دانشگاه تهران کشته شدند، گرامی داشته می‌شود.

دانشمندا میگن وقتی سر یکی تو گوشی خم میشه به گردنش بیست و هفت کیلو فشار وارد میشه
این دانشمندا وقتی سرمون تو کتاب بود کجا بودن؟


۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خیلی وقته این جوری ام

صُبا میرم جلوی آینه و یه لبخند تلخ زورکی تحویل خودم و تا شبم تحویل ملت میدم



ولی امروز حواسم نبود که حواس استاد به منه

تو فکر بودم

داشت یه چیزیو توضیح می‌داد

گوش نمی‌کردم

تو فکر بودم

یهو حرفشو قطع کرد برگشت سمت من و

"اخم نکن دختر!"

همه برگشتن سمت من...

انقدر محکم و با اقتدار گفت اخم نکن که خنده‌ام گرفت

خندیدم

گفت همممم حالا شد!

۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پیرو درخواست خانوم میم. مبنی بر ارائه کارنامه دوره کارشناسیم،

سه‌شنبه رفتم شریف و کارنامه‌ام رو برای اِن امین بار گرفتم و

طی مکالمه تلفنی که در این باب با اَبَوی داشتم،

ایشان تاکید داشتند که چندین نسخه هم برای خودم کپی بگیرم و بعدش تحویل بدم

تاکید ویژه‌شونم این بود که حتماً کپی رنگی بگیرم!!!


امروز سر کلاس از بچه‌ها آدرس انتشاراتیو پرسیدم و گفتن یه جایی هست به اسم تکثیر که تو پارکینگه

رفتم پارکینگ و 

من: سلام، وقتتون به خیر، ببخشید تکثیر کجاست؟

نگهبان: سلام، برای خودت می‌خوای؟

من: بله

نگهبان: کجا؟

من: چی کجا؟

نگهبان: کجا میخوای بری؟

من: میخوام برم اینارو کپی کنم

نگهبان: کجا میخوای بری اینارو کپی کنی؟

من: خب اینو من الان از شما پرسیدم

نگهبان: !!!

من: خب؟

نگهبان: خانوم! شما این تاکسیو میخوای که باهاش کجا بری؟

من: تاکسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نگهبان مات و مبهوت نگام می‌کرد و 

من: تاکسی نه، تکثیر!!! من پرسیدم تکثیر کجاست!!!

الان صحنه‌ای رو تصور کنید که نگهبان و من از شدت خنده داریم سرمونو می‌کوبیم به دیوار!


محل تکثیر رو نشونم داد و

انتهای راهرو سمت چپ بود!!!

رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، دیدم مسئولش یه پیرمرد صد ساله است!

یه چیزی تو مایه‌های اینایی که متولی امامزاده یا مسجدن؛ 

اتفاقاً لباس و کلاهشم یه چیزی تو همین مایه‌ها بود؛

گفتم کپی رنگی می‌خوام و

گفت کپی رنگی نداریم و می‌خواستم بگم تو رو خدااااااااااااااا! آخه اَبَوی تاکید کرده رنگی کپی کنم!

دیدم چاره‌ای نیست و 

واستاده بودم بالا سرش که یه صندلی نشونم داد و گفت بشین خسته میشی

منم نشستم که خسته نشم

بعدش یه آقاهه اومد گفت یه کپی از این کارت ملی برام بگیر سریع باس ببرم بانک

گفت کارت ملی جناب آهنگره و 

جفت پا رفت تو نوبت بنده

ناسلامتی کارنامه و مدرک برق بنده قبل از کارت ملی جناب آهنگر اونجا بود!!!

هیچی دیگه

همین جوری که رو صندلی نشسته بودم انقدر سر جام وول خوردم که آخرش خودمو رسوندم به کارت ملیه

که ببینم عکسش چه جوریاس :))))

فقط می‌خواستم یه کم بخندم همین!

600 تومن وجه رایج مملکتم بابت 6 نسخه رونوشت تقدیم کردم و برگشتم سر کلاس

از صبم هر کیو می‌بینم می‌گم اگه بدونی کارت ملی کیو دیدم!!!


+ ینی خدا شفام میده؟

۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

520- برای تنها صاحب قلبم

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۶ ب.ظ

صبح تو مترو داشتم آهنگ Kalbimin_Tek_Sahibine از بانو ایرم دریجی خواننده ترکیه‌ای رو گوش می‌دادم و نکات جالبی رو کشف کردم! تا یادم نرفته اینم بگم که یکی از ارائه‌های دو ساعته‌ام موند برای دو هفته دیگه، وگرنه این هفته نمی‌خواستم پست بذارم :)

Kalbimin Tek Sahibine ینی برای تنها صاحب قلبم

kalb که همون قلب باشه عربیه، tek که همون تک باشه فارسیه، sahib هم همون صاحب عربیه

شاعر در ادامه می‌فرماید Dualar eder insan 

دعالار، ادر اینسان ینی انسان دعاها می‌کند

دعا و انسان عربیه!

Mutlu bir ömür için 

موتلو بیر عمور ایچین ینی برای یک زندگی شاد

عمور هم که همون عمر باشه و معنی زندگی رو میده عربیه 

Sen varsan her yer huzur 

سن وارسان هر ییر حوضور ینی هر جا تو حضور داشته باشی

حضور که عربیه

Huzurla yanar içim 

حوضورلا یانار ایچیم ینی نباشی، می‌سوزد درونم که استثنائاً این جمله همه‌اش ترکیه

Çok şükür bin şükür seni bana verene 

چوک شوکور، بین شوکور، سنی بانا ورنه ینی خیلی شکر، هزار شکر، کسی که تو را به من داد

شکر عربیه و البته از فارسی رفته به عربی

ینی شاکر همون چاکر بوده و رفته عربی و شکر و اینا ساخته شده

Yazmasın tek günü sensiz kadere 

یازماسین تک گونو سنسیز کادره ینی ننویسد یک روز را بدون تو, تو سرنوشتم

کادر که همون قضا و قدر باشه هم عربیه

Ellerimiz bir gönüllerimiz bir 

اللریمیز بیر، گونوللریمیز بیر ینی دست هامان یکی، قلبمان یکی

این ترکیه همه‌اش

Ne dağlar ne denizler engel bir sevene 

نه داغلار نه دنیزلر اینگیل بیر سو نه ینی نه کوه‌ها، نه دریاها، اممممم اینگل نمی‌دونم چیه

شاید منظورش اینه که کوه و دریا هم نمی‌تونه مانع عشق من به مراد بشه :)))))

Bu şarkı kalbimin tek sahibine 

بو شارکی کالبیمین تک صاحبینه ینی این آهنگ، واسه تنها صاحب قلبم

که صاحب و قلب عربی و تک فارسیه

Ömürlük yarime gönül eşime

عمورلوک یاریمه گونول اشیمه ینی برای یار همیشگی‌ام، گونول اشیمه فکر کنم ینی برای همسرم

اینجا هم عمر عربی و یار فارسیه!

Bahar sensin bana gülüşün cennet

باهار سن سین، بانا گولوشون جننت ینی بهار تویی، برام لبخند تو بهشته

بهار فارسیه و جنت عربی!

Melekler nur saçmış aşkım yüzüne

ملک لر نور ساچمیش عاشکیم ییوزونه ینی فرشتگان به رویت نور تابانده اند، عشقم!!! (منظورش همون مراده)

ملک و نور و عشق هم که عربیه


حالا اینارو گفتم که برسم اینجا که چند وقت پیش یکی از اقوام این عکسو تو گروه فک و فامیل شیر فرمود و



یَک قشقرقی به پا کردم که تهش همه‌مون داشتیم لفت می‌دادیم از گروه که داداشم اومد و

آیه إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم رو خوند و صلوات فرستادیم رفتیم پی زندگی‌مون!!!

من که نمی‌گم شمام بیاید زبان‌شناسی بخونید

ولی خب یه کتاب، یا نه یه صفحه، یه صفحه هم نه، یه خط، یه خط مطالعه کنید بعد حرف بزنید!!! 

به هر حال مگه از رو جنازه من رد شید که به این قیمتی درّ لفظ دری توهین کنید!!!


۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

519- دو بطری چای؟!!!!

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ

برگه‌ی بقیه رو گرفتم ببینم برای همه اینو نوشته و در حد تعارف بوده یا چی؟

برای یکی در مورد ارجاع نوشته بود، برای یکی در مورد جمع بندی و نتیجه گیری و 


مثل حس خوبی که این یادداشت‌های کنار ملاحظه شد ها داره


داشت شاخص‌هارو درس می‌داد، ینی همین واحدهای شمارش؛

دو فروند هواپیما و یک دستگاه ماشین و سه شونه تخم مرغ و دو تا کتاب و دو بطری...

دو بطری...

اممممم

یه کم مکث کرد و گفت خب دو بطری چای

همه‌مون زدیم زیر خنده


دارم گوش میدم Homeyra_Alame_Eshgh

یادی از گذشته‌ها و یادداشت استاد ریاضی مهندسی deathofstars.blogfa.com/post/514

۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این سمت راستیه خودِ خوددرگیرمه که هفته بعد 2 تا ارائه دو ساعته داره و

هنوووووووووووووووووووووووز هیچ اقدامی و به عبارتی هیچ غلطی در راستای اسلایدای این سمینار نکرده

یه غلط اضافه هم کرده اونم اینه که جزوه زبان‌های باستانی همه رو گرفته که یه جزوه واحد بنویسه و

تا هفته بعد تقدیم بشریت کنه و از 60 صفحه جزوه حدوداً 6 صفحه‌شو نوشته

و تازه متوجه شده هیششششکی اون جمله‌های میخی و اوستایی و پهلوی رو تو جزوه‌اش ننوشته و

جزوه‌ی دیگه‌ای جز جزوه‌ی خودش نیست که تطبیق بده!!!

اون وقت تو این هاگیرواگیر نشسته شهرزادم می‌بینه

فعلاً قسمت اولشم!

اون قسمتش که بحث کودتا و مصدق و ایناست

و از اونجایی که تاریخ معاصرم و کلاً تاریخم داغونه، دارم سرچ می‌کنم ببینم مصدق کی بود اصن

ینی الان فیلمو ول کردم دارم تاریخ می‌خونم به واقع!

خدا شفام بده به حق پنج تن (همه‌تون بگین آمین!)

حالا درسته که هر هفته برای هر درسی یه ارائه دارم (مثلاً همین فردام ارائه دارم)

ولی اون دو تا ارائه هفته بعد میانترم محسوب میشن و ده دیقه یه ربع نیستن و 

پای آبرو و حیثیت و از این صوبتا در میونه و

دو ساعت باید برم رو منبر و رو اعصاب و روان حضّار جولان بدم

بیاید به اون 30 ساعت در هفته هم فکر نکنیم فعلاً :(((((((((


+ شیما و مهندس خانوم، بابت کامنتاتون ممنون :)

۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بالاخره تصمیم گرفتم با کتابخونه فرهنگستان اُنس بگیرم و هی دم به دیقه پا نشم برم شریف

اینجا نیازی به عضویت نبود و خودشون عضومون کرده بودن

رفتم تو و ازشون راهنمایی خواستم ببینم چه جوری می‌تونم کتاب بگیرم

آقاهه گفت از سیستم سرچ کن و شماره کتابو بگو تا آقای رئیسی برات بیاره

شریف این جوری نبود :(

آدم راحت می‌تونست بره لای قفسه‌ها و کتابا قدم بزنه

من هر وقت دلم می‌گرفت می‌رفتم کتابخونه و الکی بین کتابا قدم می‌زدم و ارمغان تاریکی گوش می‌دادم

ولی اینجا میگن اسم کتابو بگو برات بیاریم :(



به آقاهه گفتم بلد نیستم با سیستم کار کنم و لطفاً اگه زحمتی نیست بیاد راهنمایی‌م کنه

یادم داد چه جوری سرچ کنم و سرچ کردم و شماره دو تا کتابو برداشتم که برم بگیرم


اونم هندزفریمه، برای هم‌حسی با گذشته، داشتم ارمغان تاریکی گوش می‌دادم


آقای رئیسی گفت نداریم و امانت بردنش

گفتم باشه مرسی و داشتم می‌رفتم که گفت هههه شوخی کردم

می‌خواستم بگم ههههه وُ!!!

اون از دندونپزشک دانشگاه این از مسئول کتابخونه :(

بر خلاف قلم و لحن طنزم زیادی جدی ام! خیلی خیلی جدی ام!

خیلی!!!


اون اوایل که چند بار با سرویس برگشتم، دیدمش و عکسشو گرفتم

نمی‌دونستم مسئول کتابخونه است

هویجوری چون ازش خوشم اومد عکسشو گرفتم!

خیلی شبیه آجودانی ه

مسئول آزمایشگاه آنالوگ

آزمایشگاه کنار سالن مطالعه دانشکده

اصن کپی برابر اصلشه

فکر می‌کردم برادرشه

عاشق این پیرمرده ام خلاصه...

ولی کاش یه جوری این نگهبان دم در فرهنگستانو متوجه این قضیه می‌کردم

که آقاجان، شما جای پدربزرگ مایی، وقتی میایم میریم به احتراممون انقدر بلند نشو،

اصن لزومی نداره هر کی وارد میشه به احترامش بلند شی، عرق شرم بر جبین آدم میشینه خب...

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استادشون تکلیف پسرا و دخترارو جدا کرده بود و 

دوستم  این عکسو گذاشته بود تو صفحه فیس بوکش و غر می‌زد که چرا تبعیض!

من که حرکت استادشو لایک می‌کنم

این اسمش تبعیض نیست، من به این میگم تدبیر!



شاعر در همین راستا خطاب به بنده می‌فرماید:


این، من نیستم ولی منم یه همچین عکسی دارم nebula.blog.ir/post/416

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

Shahryar_Parvaz_Ba_Khorshid_.mp3




عوض دستت درد نکنه بابت این چنین جک‌های وزینی، یکی فحش میده، یکی میگه مسلمون نیستی!

خاله‌م هم بهم گفت جغد!

چند نفرم بلاکم کردن :))))

۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

504- اون وانتیه خیلی دوسَم داشت... خیلی!

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ب.ظ

جونم براتون بگه، عصر یهویی به سرم زد برم آرشیو بلاگفامو منتقل کنم بیان

ینی می‌خواستم deathofstars.blogfa.com رو منتقل کنم deathofstars.blog.ir

از اردیبهشت تا حالا وارد سیستم مدیریت بلاگفا نشده بودم و پسورد بلاگفا یادم نبود

گزینه فراموشی رمزو زدم و لینک تغییر رمزو ایمیل کردن و 

then suddenly i became sad

خیلی هم sad

خیلی خیلی sad

نه به خاطر به فنا رفتن آرشیو دو سال اخیر

که بک آپِ همه‌ی پستامو داشتم و ملالی نبود جز

جز نبش قبر

قبری که یه سری مرده توش بود

یه مشت کامنت، کامنت آدمایی که بودند و دیگه نیستند

گزینه‌ی آخرین نظرات رو انتخاب کردم و آخرین کامنت مربوط به این پست بود 

deathofstars.blogfa.com/post/692

پستو که خوندم نیشم تا بناگوش باز شد که عجب دوران باشکوهی داشتم!!!

کجایی جوانی که یادت به خیر...

اینم سه کامنت آخر اون پست که کامنتای آخر وبلاگمم هستن و تمام کامنتای بعد از اینا به فنا رفتن

کماکان نیشم تا بناگوش بازه :))))

اول پستو بخونید بعد کامنتارو


۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

499- خالقِ کاراکتر مراد هم پَر!

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ

همون دوستی که در شرف انصراف بود...

9=10-1 و آقای ط.، پَر و حالا 8=1-9 و خالق کاراکتر مراد هم، پر!


داستان زندگی خودمه

من زیستنم قصه‌ی مردم شده است

یک تو وسط زندگی‌ام گم شده است


+ بزرگترین ظلمی که شریف در حقم کرد این بود که عکس پیش‌دانشگاهیمو زد رو مدرکم :دی

+ ورودی رشته ما 10 نفر بود که یه ماه پیش آقای ط. انصراف داد، حالا یه نفر دیگه!

۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

497- کجایی تو بی من تو بی من کجایی دقیقا کجایی؟!

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ

اولاً اگه فکر کردید عنوان پستو خطاب به مراد نوشتم، زهی خیال باطل!

ثانیاً صدای بنده رو از سالن مطالعه دانشکده سابقم می‌شِنَوید و امروز دکتر صادو دیدم و 

ثالثاً اینا چرا اکانت نت منو غیر فعال نکردن هنوز؟ :)))))

ینی الان این پستایی که می‌ذارم حلالن؟ :دی

طفلک نگار همین که مدرکشو گرفت شریف آیدیش به فنا رفت :دی

به هر حال من شیخم و یه سری کرامات دارم که بقیه ندارن :پی

رابعاً صبح قرار بود بیام پرینت کارنامه‌مو بگیرم و شال و کلاه کردم و دم در دست کردم تو کیفم که ساعتمو بردارم و دیدم نیست! یه کم گشتم و دیدم نیست! همیشه میذارم تو کیفم که اگه یه موقع وسط راه یادم افتاد، ساعتم تو کیفم باشه و خلاصه کیفمو و جیبامو گشتم و نبود! اومدم جیب مانتویی که دیروز تنم بود گشتم و نبود، کیف دیروزی رو هم گشتم و خالی بود، کیفمو دوباره گشتم، جامدادی مو، اون یکی جامدادی مو، بقیه کیفامو، بقیه جیبامو، لای کتابا و جزوه‌ها و زیر تخت، روی تخت، زیر تشک! روی تشک، روی بالش، زیر بالش، توی بالش!!! توی کمد و زیر کمد و روی کمد و داخل چمدونا و سطل آشغال و دیگه همه جارو به هم ریخته بودم و نبود! هم‌اتاقیم بیدار شد و با کمک هم دوباره شروع کردیم به گشتن و حتی توی وسیله‌های اونم گشتیم و نبود! حالا خوبه دو نفریم و انقدرام وسیله نداریم ولی خب تا جایی که عقلمون می‌رسید و عقل جن هم نمی‌رسید گشتیم و آخرش نسیم گفت بیا ساعت منو ببر، بی خیال!
گفتم الان موضوع، گم شدن ساعتم نیست، چه ساعت، چه درِ بطری آب!!! تا وقتی پیداش نکنم نمی‌تونم برم بیرون و کارامو انجام بدم و تا شب آشفته‌ام! فلذا دوباره شروع کردیم به گشتن و زیر تخت و روی تخت و برای اِن امین بار توی کیفام و ظرفا و لباسا و کتابا و دیگه حسابی کلافه شده بودم و خیر سرم صبح می‌خواستم کارنامه‌مو بگیرم و ظهر برم مسجد دانشگاه و زودی برگردم خوابگاه و حالا اذانم گفته بودن و من هنوز خوابگاه بودم!!!
نسیم گفت میخوای یخچالم بگردیم؟
گفتم خدایی دیگه انقدرام اسکول نیستم ساعتمو بذارم تو یخچال ولی خب بگردیم
لباسامم عوض نمی‌کردم و با همون مانتو و روسری که از صبح پوشیده بودم عملیات تجسس رو ادامه دادم
شروع کردیم به گشتن و لای نونا و داخل ترشیا و میوه‌ها و جایخیو گشتیم نبود و نگرد که نیست
حسابی ضعف کرده بودم و با ناامیدی جعبه‌ی های بایو از تو یخچال برداشتم دو تا های بای کوفت کنم که یهو جیغ زدم؛ جیغ زدماااااااااااااااا!
بیچاره نسیم فکر کرد جک و جونوری چیزی دیدم :))))



خامساً چون مدل ساعتم رمز پستای مخصوص خانوماست ادیتش کردم :دی

سادساً دنبال یکی می‌گردم لپ‌تاپمو بسپرم بهش برم پرینت کارنامه‌مو بگیرم دوباره بیام سالن مطالعه :دی

دوستی که معنی طفّ رو پرسیده بودن: wiki.ahlolbait.com/%D8%B7%D9%81%D9%91

۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

495- از اولشم معلوم بود داعشن!

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

مترو حقانی که پیاده شدی یا باید از اون ور، مسیر بیست دیقه‌ای اتوبانو انتخاب کنی، 



یا از باغ موزه دفاع مقدس بیای برسی به اون مکانی که با قلب نشون دادم!



روز اول از نگهبان باغ موزه پرسیدم ببینم از اونجا راهی به فرهنگستان هست یا نه و گفت نه!

من و سایر دوستان هم تمام این سه ماهو از اون مسیر اتوبان می‌رفتیم فرهنگستان!

تا اینکه دیروز صبح دلو زدم به دریا و مسیر باغ موزه رو انتخاب کردم



مسیرش اصن مستقیم نیست و سه چهار بار باید در راستای محور ایکس، در جهت بردار i و خلاف جهت بردار مذکور طی طریق می‌کردم ولی هر چی بود، مسیرش کوتاه‌تر از اتوبان بود! یه جاهاییش پله هم داشت و حتی برکه!!! شبیه این بازیا که باید از پل رد شی و اگه تو برکه بیافتی می‌میری :))))



باید می‌رسیدم به اون ماهواره سیمرغ!

اینا مصائب راه علم و دانشه ها!!!

برای همین میگم نمی‌ذارم دخترم درس بخونه!

تو این عکس، من اون ورِ عکس قبلم! ینی کنار همون ماهواره سیمرغم




به نظر می‌رسه که داریم می‌رسیم ولی زهی خیال باطل!!!



داریم می‌رسیم ولی کماکان زهی خیال باطل!



یه چند وقته ایستگاه‌های مترو پرِ مامور و نگهبان و پلیس و بازرسه و اگه خودت یا کیفت مشکوک به نظر برسین، اجازه دارن که بگردنتون! که یه موقع خدای نکرده بمبی، چیزی تو کیفتون نباشه! (میگن داعش یه همچین تهدیدایی کرده)

صبح یه پسره رو گرفته بودن و داشتن بازرسی می‌کردن و منم پسره رو یه نظر به چشم برادری نگاه کردم دیدم خدایی قیافه‌ی مشکوکی داره انصافاً!
دو تا آقای متشخصِ مهندس طور هم پشت سرم میومدن و داشتن در مورد همون پسره حرف می‌زدن و آقاهه‌ی اولی به دومی می‌گفت این مامورا قیافه شناسن، می‌دونن کی خلافه کی نیست، می‌دونن کی آدم حسابیه کی نیست، می‌دونن کیف کیو بگردن و کیف کیو نه، می‌دونن من چی کاره‌ام و اون یارو چی تو سرشه و همین جوری یه ریز داشت پسره و رفتار پلیسارو تحلیل روان‌شناسانه می‌کرد و ابعاد جامعه‌شناسانه‌ی مساله رو برای دوستش تبیین می‌کرد که مامورا دستور ایست دادن و ازش خواستن کیفشو باز کنه که توشو ببینن!
دوستش که از شدت خنده پخش و پلا شد
قیافه‌ی منم دیدنی بود که به زوووووووووور جلوی خنده‌مو گرفته بودم!

حالا بریم سر اصل مطلب! :دی

ظهر استادمون انقددددددددددددددددر بحثو کش داد که سرویسا رفتن و تصمیم گرفتیم دسته جمعی برگردیم و تا مترو باهم باشیم و من پیشنهاد دادم از باغ موزه بریم و ملت گفتن نمی‌شناسن و گفتم می‌شناسم و به عنوان لیدر راه افتادم و من و یکی از دخترا یه کم جلوتر و باهم و اون معلم 40 ساله و اون یکی دختره باهم و آقای پ. هم تنهایی!
آقای پ. و یکی از دخترا و معلمه بلیت داشتن و نگران دیر رسیدن بودن و منم بهشون قوت قلب می‌دادم این مسیر علی‌رغم پیچیدگی ظاهری، کوتاه‌تره که انصافاً هم بود!

من و عاطفه رسیدیم دم مترو و رفتیم تو و دیدیم خبری از اون سه تا نشد؛

برگشتیم دیدیم دارن کیف آقای پ. رو می‌گردن و اون یکی دختره و معلمه یه کناری ایستادن و

ما هم رفتیم کنار اونا ایستادیم و دیدیم کار به بررسی جامدادی اون بدبختم کشیده شد حتی!

گفتم بریم ببینیم چه خبره آخه!!!

بچه‌ها گفتن نمیخواد بریم، ممکنه گیر بدن چهار تا خانوم با یه آقا چرا باهمن!

من: وا!!!! چه ربطی داره آخه؟ کارت دانشجویی داریم خیر سرمون!!!

رفتیم و گفتیم آقا این رفیق مارو ول کنین دیرشون شد و ماموره گفت بازرسی یه کم طول می‌کشه و

آقای پ. گفت شما برید دیرتون میشه؛ مام رفتیم کنار گیت و

خانم معلمه: بچه‌ها از اولشم معلوم بود این پسره داعشیه! ندیدین هر موقع مثال می‌زد، از تفنگ و خمپاره و بمب‌افکن مثال می‌زد؟ همه‌اش می‌گفت تفنگ از تف میاد و خمپاره ریشه‌اش فلانه و بمب‌افکن مرکبه و اگه دقت کرده باشین جزوه هم نمی‌نوشت سر کلاس

من: :)))) آره راست میگی! یه بارم به من گفت نیم ساعت زودتر بیا راجع به یه سری مسائل صحبت کنیم

یکی از دخترا: راجع به چیا صحبت کردین مثلاً؟

من ولوم صدامو پایین آوردم و یواشکی گفتم پروژه‌ی تغییر الفبای فارسی!

اون یکی دختره: وااااااااااااای! نچ نچ نچ نچ! با کسی که راجع به این پروژه حرف نزدی؟

من: نه! به نظرت میان مارم می‌گیرن؟

معلمه: من میگم متواری بشیم تا بهمون شک نکردن!

من: مگه شما هم ریگی به کفشتونه؟

معلمه: اسناد و مهمات دست منه خب!

من: نچ نچ نچ نچ 

همین جوری که داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم، آقای پ. رو دیدیم که داره از دور میاد و رسید و 

من: آقای پ.؟ چه قدر بهتون حقوق میدن راستی؟


۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع 13.25 گرفتم که استادمون موقع جمع کردن نمرات حوصله نداشته گردش کرده 13 داده

میانگین 13 بود، ینی همه تقریباً 13 بودن، جز دو نفر که یکیش 18 گرفت و دیگری 8

به نحس بودن 13 اعتقاد ندارم ولی خب 13؟ :|


تو خیابون، یه پیرمرده، با قد خمیده اومد سمت من و: ...

هندزفریو از تو گوشم درآوردم و: نشنیدم پدر جان، چی؟

پیرمرده: دخترم این ورا مسجد می‌شناسی؟

(نیست که من شیخم، از ظاهرم معلومه خیلی میرم مسجد لابد!) من: مسجد؟ اممممم

پیرمرده: تو یکی از این کوچه‌هاست

من: اسم مسجدو نمی‌دونم ولی دو تا کوچه پایین‌تر یه مسجد هست

(نیست که من شیخم، مساجد حومه و حوالی محل سکونتمو می‌شناسم :دی) پیرمرده: چی؟!!!

من با صدای بلندتر: دو کوچه پایین‌تر

پیرمرده: برم بالاتر؟

من: نه! منظورم 100 متر پایین‌تره، کبکانیان!

پیرمرده: چمرانیان؟

من: کبکانیان

پیرمرده تشکر کرد و خلاف جهتی که نشون داده بودم در حرکت بود

من: پدر جان، کبکانیان پایین‌تره

پیرمرده: چی؟

مسیرو با دستم نشون دادم و با دو انگشتم 2 رو نشون دادم و گفتم دو تا کوچه پایین‌تر!


امیدوارم گم نشده باشه...

پدربزرگ و مادربزرگم قبل از اینکه آلزایمر بگیرن یا گوششون سنگین بشه فوت کردن

دلم یهو وسط خیابون تنگ شد براشون! 

یاد مسجد رفتنای بابابزرگم افتادم

اصن می‌خواستم پیرمرده رو محکم بگیرم بغل کنم :دی


تو مترو نشسته بودم و (بله، گوش شیطون کر، یه بارم قسمت شد صندلیا منو طلبیدن و منم نشستم؛ که البته این جلوس همایونی بنده دیری نپایید و یه خانوم میانسال سوار شد و جامو دادم به خانومه، خدا این شعورو از ما نگیره!)
نشسته بودم و در باب لزوم و اهداف احتمالی آفرینش در جیب مراقبت مستغرق بودم و
تفکر می‌کردم 
که خانومی که کنارم نشسته بود رشته‌ی افکارمو گسست و 

+ دخترم؟ قربون دستت، میشه این شارژو وارد گوشیم کنی؟

یه چیزی به ابعاد یه سانت در پنج سانت به انضمام گوشیش داد دستم و

یه نگاه اجمالی به اون یه تیکه کاغذه کردم و شروع کردم به وارد کردن یه مشت عدد

خانومه: همیشه بچه‌ها شارژش می‌کنن، مادر، اون لایه‌ی روی کدو پاک نمی‌کنی؟

و من فی‌الواقع داشتم یه سریالی که نمی‌دونم چی بودو وارد می‌کردم :دی

144 و 143 رو با مربع و بی مربع و با ستاره و بی ستاره امتحان کردم و اشکال در شبکه و خطا و از این صوبتا!

به روم نیاوردم و گفتم انگار آنتن نمیده :دی

همین‌جوری گه داشتم 140 های مختلفی رو امتحان می‌کردم، خانومه هم حرف می‌زد و می‌گفت بچه‌هام با 141 وارد می‌کنن ولی من چشامم خوب نمی‌بینه مادر!

پس از تقلای بسیار بالاخره شارژش کردم ولی خب وقتی سایت همراه اول و شارژ مستقیم هست این کدا چیه آخه! چه جوری حفظ می‌کنید اینارو؟ اصن یکی نیست بگه می‌میری بگی بلد نیستم؟


موقع خروج، یه خانوم مسن دیگه: دخترم؟

من: جانم مادر جان

خانومه: من کارت خروج ندارم، چه جوری برم بیرون؟

من: برای خروج که کارت نمی‌خواد مادر!

خانومه: پس چرا همه کارت می‌زنن میرن بیرون؟

من: اگه بلیت کاغذی گرفته باشین هزینه‌اش ثابته ولی اگه از این کارتا دارید موقع خروج، مکان خروجو ثبت می‌کنیم که هزینه‌ی بقیه مسیر به کارتمون برگرده

خانومه: الان ینی برم دره باز میشه

من: چرا باز نشه، بیاین باهم بریم ببینیم باز میشه یا نه :)


+ مسئول آموزش: خانمِ شباهنگ؟

- جانم؟

+ پرونده‌تون ناقصه؛ ما کارنامه دوره کارشناسی شمارو نداریم!

- مدرکم کافی نیست؟

+ نه! کارنامه‌تونم باید از دانشگاه سابقتون بگیرید بیارید، همین فردا پیگیری کنید

- :(

+ سخته براتون؟

- نه، آخه فردا سه شنبه است... :دی


ناهارِ دیروز، همون یرآلمایومورتایی که قرار شد الویه صداش کنیم:

حیاطِ اونجایی که رفته بودم برای مصاحبه


ناهار امروز:
۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع اون با من مصاحبه کرد

اولاً اگه یه موقع ازتون پرسیدن خرشانسی چیست و خرشانس کیست و با ذکر مثال و رسم شکل خواستن توضیح بدین، می‌تونید منو مثال بزنید که 2 نصف شب خوابیدم و 6 صبح برخیزیدم و این همه راهو کوبیدم رفتم سر کلاس صبح؛ کلاسی که حضور و غیابم نداره حتی! بعدشم اون همه راهو کوبیدم برگشتم این سر شهر برای مصاحبه و کلی هم ناراحت بودم بابت غیبت کلاس ساعت 10 و دوباره بعد مصاحبه این همه راهو کوبیدم رفتم اون سر شهر، سر کلاس ظهر که بازم حضور و غیاب نداشت حتی؛
اون وقت استادی که تاکنون حضور و غیاب نکرده بود و نخواهد کرد، دقیقاً همون دو ساعتی که رفته بودم برای مصاحبه حضور و غیاب کرده و بنده غیبت خوردم و نکته هیجان انگیز اینجاست که سه ماهه من پای ثابت کلاسم و هر جلسه دو سه نفر نمیان و امروز همه‌شون اومده بودن و همه‌شون حاضر بودن جز منِ لوکِ خوش‌شانس!
بگذریم...
به قول مادربزرگ خدابیامرزم من اگه شانس داشتم که دختر به دنیا نمیومدم!
والا :))))

از اونجایی که قبلاً مکان مصاحبه رو شناسایی کرده بودم پرسان پرسان نرفتم و صاف رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام نشستم روبه‌روی یه بانوی چادری که نمی‌شناختمش و یه آقاهه که همون آقاهه‌ی پست 474 بود؛

یه چند تا سوال و جواب تخصصی که خارج از حوصله‌ی مجلسه پرسیدن و گفتن برو یه برگه بردار یه درخواست و نامه‌ی اداری بنویس ببینیم چه جوری می‌نویسی!
من: خطاب به کی؟ درخواستِ چی؟ چرا؟ چگونه؟ (آیکون بهت و حیرت)

آقاهه گفت صرفاً یه تسته و سعی کن به علایم نگارشی و نحوه‌ی بیان و اینا دقت کنی

منم رفتم یه گوشه نشستم و هر چی به مغزم فشار آوردم جز Dear Dr فلانی، های! چیزی به ذهنم نرسید! نامه‌ی فارسیم نمیومد اون لحظه!!! به هر بدبختی بود دو خط جفت و جور کردم و نوشتم و یه دختره از خانومه پرسید ببخشید اسمتون چیه و خانومه که اسمشو گفت دیدم ای دل غافل، این همونیه که برای سمینارم از مقاله‌هاش مستفیض شده بودم! ولیکن اصن به روی خودم نیاوردم که نمی‌شناختمش و تازه الان شناختمش که خب زهی خیال باطل که بازم نشناخته بودمش و بعداً که اومدم اسمشو سرچ کردم دیدم طرف دختر شهید بهشتی بوده :دی

وقتی داشتم درخواستو می‌نوشتم آقاهه ینی همون پسره به خانومه گفت ایشون تبریزی ان و خانومه گفت فعلاً سه دو اصفهانیا جلو ان! ظاهراً تیم تشکیل داده بودن و کل کل می‌کردن، خانومه می‌گفت اصفهان نصف جهانه به هر حال و آقاهه می‌گفت البته اگه تبریز نباشه! (خانومه که میگم ایشون بودن) در حال سوزوندن آخرین ذخایر فسفرهای مغزم بودم که آقاهه به یه دختره گفت تو رو کاغذ ننویس و برو تایپ کن، می‌خواست نحوه تایپشو بررسی کنه؛ خانومه گفت آره حَیفِس! رو کاغذ ننویس :))) گفت به نظر ما اصفهانیا همه چی حیفس :دی

مصاحبه که تموم شد، داشتم وسیله‌هامو جمع می‌کردم برم که آقاهه گفت بریم بیرون در مورد ساعت کاری صحبت کنیم... همین که از اتاق خانومه اومدیم بیرون آقاهه کانالو عوض کرد و گفت اشکالی یوخ تورکی دانیشاخ؟

۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون کتلت‌هایی که برای ناهار فردا درست کردمو امشب می‌خوام بخورم؛ 
ینی منظورم اینه که دارم می‌خورم :دی و برای ناهار فردا تصمیم گرفتم الویه درست کنم ببرم
فلذا! سیب‌زمینی و تخم مرغو گذاشتم بپزه و اومدم سراغ مرغِ داخلِ یخچال و دیدم اوووووووووووووووووو این کی یخ‌ش باز شه کی بپزه کی رنده رنده کنم و گفتم بی‌خیال! بدون مرغم میشه الویه درست کرد... خم شدم هویج بردارم و یادم اومد همه رو خرد کردم و پختم برای سوپ و اصن هویجم بی خیال... کالباسم که دوست ندارم و نخود فرنگی و زیتون و ذرتم که ندارم برای تزئین و 
خیارشور که دارم! به قول همین آقای تتلو حالا که وجه کاری ندارم لیسانس معماری ندارم ماشین سواری ندارم ویلا تو ساری ندارم یدونه هزاری ندارم حساب جاری ندارم ملک تجاری ندارم چیزایی که تو داری ندارم؛ کت پوست مار ندارم شلوار لی که دارم، پاسپورت کانادایی نه ولی کارت ملی که دارم، چایی ساز نه ندارم ولی قوری که دارم، یخچال ساید بای ساید نه ولی معمولی که دارم!
فلذا! بی‌خیال تزئین و تشریفات شدم و گفتم با یه کم سسم میشه الویه درست کرد و یه نگاه به درِ یخچال انداختم و یک دقیقه سکوت به احترام سسی که دیشب و دقیقاً همین دیشب تموم شد و امروزم اصن نرفتم بیرون سس بگیرم.

یه دونه موز به انضمام سه فقره نارنگی برداشتم گذاشتم تو بشقاب و در حالی که به اسلایدای ارائه فردا و تمرینای عربی‌م می‌اندیشیدم که برای اولین بار قبل از بامداد یکشنبه حلشون کردم و می‌تونم با خیال راحت کپه‌ی مرگمو بذارم بخوابم و اینکه اصن حس و حال مصاحبه ندارم و اینکه چی قراره بپرسن و چی بگم و اصن برم یا نرم، یه گاز از موزه زدم و همین‌جوری که به اون سه تا سیبی فکر می‌کردم که مامانم یه ماه پیش گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و هنوز نخوردم! در همون حال رفتم سراغ سیب زمینی و تخم مرغه و رنده‌شون کردم ریختم لای نون باگت و گذاشتم تو یخچال و یه یادداشتم رو در زدم که ناهارت یادت نره و

الان که اینارو می‌نویسم، یادم افتاد تو اون طفل معصوم نمکم نریختم حتی!

یِر = زمین؛ آلما = سیب؛ یرآلما = سیب‌زمینی؛ یومورتا = تخم مرغ

به زبان فرانسوی هم سیب‌زمینی ترکیب سیب و زمینه؛ ینی پم دو تغ pom do(o torki) teq

pomme = apple و terre = earth


+ یرآلمایومورتا = نوعی غذا که هیچ وقت دوستش نداشتم! tabriz.isna.ir

+ وبلاگ خانوم توت فرنگی و آقای گلابی را دوست می‌دارم، مخصوصاً پستای اخیرشو pasazvesal.blogsky.com

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ پسره رفته خواستگاری؛
بعد با اجازه ی عروس و داماد، خانواده هاشون رفتن تو اتاق باهم آشنا بشن :دی
۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هی میخوام مقایسه نکنم هی نمیشه!!!

لحن من، موقع ارسال ایمیل به اساتید دانشگاه سابق: deathofstars.blogfa.com/post/1388 

که این پست یکی از دوست‌داشتنی‌ترین پستامه البته!

اگه لحن ایمیلای منو که با Dear فلانی، های! شروع میشد، خوندید، اینم لحن ایمیلای هم‌کلاسیای جدید:

استاد بسیار گرامی و بزرگوار، جناب آقای دکتر ... با سلام و احترام و عرض ادب و تواضع، ضمن تشکر و سپاس فراوان بابت ایمیل های بسیار ارزشمندی که سخاوتمندانه ارسال می فرمایید و ... 1

یا مثلاً این جوری:

با سلام و عرض ادب و سپاس فراوان از ایمیل های بسیار با ارزشتان، آقای دکتر ممنون اگر پی دی اف کتاب فلان را دارید در صورتی که برایتان اسباب زحمت را ایجاد نمی کند برایمان ایمیل نمایید. با تشکر بسیار فراوان فلانی ... 2


+ این مستند آن سوی کوهستانم ببینید بد نیست

+ قبل از فوروارد کردن پستای تلگرامتون یه سری هم به این سایت shayeaat.ir بزنید

+ دارم اینو گوش میدم Salar_Aghili_Moje_Ashk

و در راستای همین آهنگ:

یک لحظه نگاه تو مرا راحت جان است

چشمان تو آرام‌ترین خواب جهان است

زیبایی چشمان نظر کرده‌ی آهو

رازیست که در عطر نگاه تو نهان است


* عنوان از حافظ

۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این کلمه‌ی اساسین رو دیدم یاد دوران شرارت و جهالتم افتادم، deathofstars.blogfa.com/post/513

کجایی جوانی...

۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

481- همیشه حق با منه :دی

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ


اون بزرگواری که کامنت گذاشته بودن که بیمارستان پست 409، ساسانه و ساسانیان نیست، عرضم به حضورشون که بنده رفتم عکس و سند و مدرک تهیه کردم که بگم به هر حال به ساسانیان یه ارتباطی داره به هر حال!!! و اون دوست ترکی که تا به امروز که 26 سال از خدا عمر گرفتن چنین ×المثل دیمه دوشری نشنیدن و تازه علی‌رغم نشنیدن، میان به لهجه ما تبریزیا می‌خندن و میگن دیمه توشر درسته و هههههه! اولاً به قول جناب خان ههههه وُ! ثانیاً اینا برن به لهجه خودشون بخندن! حالا خودمم نمی‌دونم چه جوری حرف می‌زننااااااااااااا ولی به هر حال بین ترکا، لهجه‌ی ما تبریزیا معیاره و همیشه حق با ماست :دی

هفته‌ی پیش سر کلاس، بحثِ شعوبیه و اینکه اون اوایل یه عده اسمای فارسی‌شونو به عربی برگردوندن بود و نمی‌دونم چی شد که یکی پرسید ابن مقفع اسم اصلیش چی بوده و من گفتم روزبه و همه‌ی کلاس که متشکل از دانش‌آموختگان ادبیات و زبان‌شناسی و مترجمی بودن گفتن نه و این نیست و اشتباه می‌کنی و منم یه کم پافشاری کردم رو حرفم ولی خب به هر حال اونا احتمالاً بهتر و بیشتر از من این چیزارو می‌دونن و پذیرفتم که اشتباه می‌کنم و چیزی نگفتم تا یکی‌شون سرچ کرد و گفت بچه‌ها اسم ابن مقفع روزبه بوده!

انقده حال کردم که نگو :دی! به هر حال همیشه حق با ماست :))))

اون خواننده‌ای هم که کامنت گذاشته که اپلای آری یا نه، چون بدون آدرس بود اینجا می‌گم
باید اول به این سوال جواب بدیم که چی می‌خوایم و چی اونجا هست که اینجا نیست
بعدش از خودمون بپرسیم برای رسیدن به اون چیزی که می‌خوایم چیارو از دست می‌دیم و آیا می‌ارزه یا نه
جوابش به خود فرد بستگی داره و مستند میراث آلبرتارو پیشنهاد می‌کنم ببینید

دیشب بعد از اینکه سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم، نشستم پای مقاله‌ها؛ صد، صد و پنجاه تایی که باید ده تاشو انتخاب می‌کردم برای ارائه. چکیده‌هاشونو خوندم و بیست سی تاشو گذاشتم کنار که دقیق‌تر بخونم. بلند شدم یه کم سیب‌زمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ کردم و یه کم رب و گوشت و یه شام مختصر و باید به فکر ناهار یکشنبه دوشنبه هم می‌بودم!

دستکشارو درآوردم و سعی کردم این دفعه کتلت‌هارو بدون دستکش درست کنم؛ 
کارم تموم شد و صبر کردم یه کم سرد بشن و گذاشتمشون فریزر
اومدم نشستم پای این بیست سی صفحه‌ای که از کتاب عکس گرفتن فرستادن برام
یکشنبه اینارم باید ارائه بدم

دسری که درست کرده‌بودمو گذاشتم کنار دستم و به ارائه آخرم فکر می‌کردم که در مورد پلاجیاریسمه Plagiarism 
چشمامو گذاشتم روی هم و یاد اون درسی افتادم که اختیاری برش داشته بودم که گروه کامل بشه و آموزش درسو حذف نکنه که یه عده اون ترم فارغ‌التحصیل شن، کدوم عده؟ امممم... نمی‌دونم... اصن برام مهم نبود، همین که کارشون راه می‌افتاد برام کافی بود، اینکه کین چه دخلی به من داشت... یاد اون دو نفری افتادم که ورودی 87 بودن و باید این درسو برمی‌داشتن که فارغ‌التحصیل شن،
یکیشون سر آزمایشگاه به اون یکی گفته بود خدا خیرش بده تورنادو رو، که درسو برداشت گروه حذف نشه
دوستشم گفته بود تو اینو از کجا می‌دونی و طرف گفته بود وبلاگشو می‌خونم
دوستش گفته بود عه! مگه تو هم وبلاگشو می‌خونی
چه حس خوبی داشتم اون موقع‌ها وقتی یه همچین غریبه‌های آشنایی وبلاگمو می‌خوندن...
کدوم درس بود؟ شاید دی اس پی، شاید مدار مخابرات شاید پالس شاید... چرا یادم نیست کدوم درس... ولی یادمه تو وبلاگم نوشته بودم همچین کاری کردم... تف به ریا... بعداً که گروهشون تکمیل شده بود درسو حذف کرده بودم
خاطراتی که یهو به ذهنت که نه، به قلبت هجوم میارن...

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

479- دِسِر فوتبالی

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۱ ب.ظ

پنجشنبه‌ها عصر، نسیم کلاس رقص داره و تنهام...

سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم و گفتم پاشم دسر درست کنم

اومده طرز تهیه‌شو میپرسه، میگم سیستم یک دو چهار چهار فوتبال ایتالیا یادت می‌مونه؟ یه دونه تخم مرغ در نقش دروازه‌بان، چهار قاشق نشاسته در نقش دفاع، چهار قاشق شکر که هافبک میانی ان، دو لیوان شیر به عنوان خط حمله، 11 دقیقه هم به نیت 11 تا بازیکن روی شعله‌ی ملایم همش بزن :دی
قیافه‌ی نسیمو خودتون تصور کنید...
آخرین بازی فوتبالی هم که دیدم ایران آنگولای 2006 بود
ایران آرژانتینم ندیدم، فرداش امتحان داشتم، داشتم درس می‌خوندم
تکرارشم ندیدم


+ اون کتابی که جلد اولشو لازم داشتم و نه کتابخونه خودمون داشت نه شریف، پیدا کردم؛ ینی دوستم (خانم ج. یکی از هم‌کلاسیام) از صفحاتی که لازم داشتم عکس گرفت فرستاد. این دختره همون دختر اصفهانیه است که موقع مصاحبه کنارم نشسته بود؛ جالبه آقای پ. و آقای ط. هم اونجا بودن؛ حدوداً سی چهل نفرِ اولو دعوت کرده بودن برای مصاحبه و برای ما چهار تا جا نبود و رفتیم نشستیم اتاق رئیسِ اونجا که آهنگر باشه تا صدامون کنن بریم برای مصاحبه، اونجا ما چهار تا باهم بودیم و نمی‌دونستیم جزو ده نفر قبولیا قراره باشیم، بعداً که سر کلاس خاطرات مصاحبه رو برای هم تعریف می‌کردیم فهمیدیم :)

+ ولیعصر، یه خانوم فالگیر گیر داده بود بیاید کف دستاتونو ببینم آینده‌تونو بگم؛ محلش نذاشتیم ولی احتمالاً نام و نشون مرادو می‌دونست! اگه دوباره دیدمش می‌پرسم ازش :دی

+ دم در خوابگاه یکی از دانشجوهای (دختر) کامپیوتر داشت برای پروژه‌ش دیتا جمع می‌کرد، گفت می‌تونم از ناخنا و انگشتا و دستات عکس بگیرم؟
گفتم بگیر!
گرفت!

۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نانسی ماتیجى هنا می‌خونه و هر دومون داریم عربی تمرین می‌کنیم

من صرف و نحو و ثلاثی رباعی‌های جزء پنج

اون نیم قِر و قِر کامل و قفلِ قِر

۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اینجا دارالندوه است، دارالندوه مکانی است که در صدر اسلام، مشرکین یا مسلمین (یادم نیست کدومشون) جمع می‌شدن اونجا و مشورت می‌کردن؛ اینجارو اختصاص دادن به ما ارشدا؛ ما ینی ما 10 نفر که یه نفر (آقای ط.) انصراف داد و یه نفرم در شرف انصرافه و اینا هیچی! یه نفرم کارمند خودشونه و اتاق داره و هیچی؛ رتبه یکمونم با ما رتبه پایینا جور نیست و هیچی؛ پس ما ینی ما 6 نفر.
که آقای پ. تنها مذکر جَمع‌ه و روزای یکشنبه و دوشنبه صبح تا ظهر دارالندوه مال خانوماست (به جز خانوم کارمند و اونی که رتبه یکه و اونی که در شرف انصرافه) و بقیه ایام و اوقات در اختیار آقای پ. و با احتساب اونی که انصراف داده و اونی که در شرف انصرافه، کلاسمون متشکل از شش عدد تهرانی موسوم به انصار و چهار عدد شهرستانی موسوم به مهاجرین می‌باشد.

اسم اینجارو گذاشتیم دارالندوه و تایم استراحت بین کلاسا و وقتی می‌خوایم توطئه و تعطیل کنیم یا امتحانی رو لغو کنیم و کارهای زشتی از این قبیل، اونجا جمع میشیم و فکرامونو می‌ریزیم رو هم و اینم می‌دونیم که رتبه‌ی یکمون قراره ساز مخالف بزنه! مثلاً تعطیل می‌کنیم و ایشون میان میشینن سر کلاس! رتبه‌ی یکه دیگه... کاریش نمیشه کرد... با این حال من باهاش دوستم، یه جورایی گروه خونی‌مون به هم می‌خوره ولی تو هر دو جبهه فعالیت دارم (یه چیزی تو مایه‌های منافق و جاسوس دو جانبه‌ام)

این سری با خانوما نشسته بودیم و از اونجایی که من تنها مجرد جمعشونم (اون رتبه یکه و اونی که در شرف انصرافه هم مجردن ولی نمیان دار‌الندوه، اصن اونی که در شرف انصرافه سر کلاسم نمیاد و برای میانترم هم نیومد) خلاصه اون خانوم 40 ساله که معلمه و قیافه‌اش 20 ساله می‌زنه و اون دو تا دختره که اخیراً عقد کردن و اون دختره که مهرماه عروسیش بود و یه بارم با داداشش اومده بود خوابگاه جزوه بگیره داشتن تجربیاتشونو در راستای برخورد با مادرشوهر و خواهرشوهر در اختیار بنده می‌ذاشتن که آقای پ. در زد و وارد اتاق شد که آب جوش برداره و بره که خانوما گفتن بیا با ما بشین گناه داری تنها موندی (از وقتی آقای ط. انصراف داده آقای پ. تنهاتر شده و خدایی دلم براش می‌سوزه که تنها پسر کلاسه) من و آقای پ. و اون دو تا دختر که تازه عقد کردن هم‌سنیم و اون خانومه که معلمه 40 سالشه و اون کارمنده 45 سالشه و رتبه یک و اونی که درشرف انصرافه و اونی که عروسیش بود و آقای ط. حدوداً سی سالشونه و اینی که در شرف انصرافه همونیه که آب نطلبیده رو بهم داد خوردم! ولی خب هنوز به مراد نرسیدم ینی اون هنوز بهم نرسیده :دی

خلاصه آقای پ. اومد نشست و ما کماکان در مورد اخلاق حسنه‌ی خانواده شوهر بحث می‌کردیم و من تو جبهه‌ی خانواده مراد بودم و داستان مرادم توضیح دادم برای بچه‌ها که یه موقع اگه اسمشو لابه‌لای حرفام شنیدن دچار سوء تفاهم نشن و یکی از اون دخترا که تازه عقد کرده نارگیل آورده بود و برای ملت تعارف کرد و از این تعارف و از منم مرسی! آخرش گفتم اگه بردارم باید ببرم بشورم، ناراحت که نمیشی؟ :دی

آقا یهو بلند شدم دستمو کوبیدم روی میز که من دیگه این وضعو تحمل نمی‌کنم! اسمشونو گذاشتن دانشگاه، کلاساشون که تو برهوت و وسط بیابون تشکیل میشه و شتر هم پیدا نمیشه سوارش بشیم بیایم! برای دو روز کلاس، یه ناهارِ خشک و خالی هم نمی‌دن، نت و وای فای و سرویسم که هیچی، سه ماه از شروع ترم گذشته، ما هنوز نمی‌دونیم چه درسایی و چند واحد باید پاس کنیم، خانم ج. و ت. که هر هفته 8 ساعت راهو می‌کوبن میان تهران و من و آقای پ. هم که هزینه‌ی دانشجوی آزاد و شبانه‌ی خوابگاهو میدیم، تازه شام و ناهار خوابگاهم که به ما تعلق نمی‌گیره (حالا اگه می‌دادنم نمی‌گرفتم ولی به هر حال!) اینا کارت دانشجویی هم ندادن هنوز! سر و ته تسهیلاتشونم یه لوح تقدیر بود که اونم فقط به رتبه یک تعلق گرفت؛ دلمونو به چی خوش کنیم آخه؟!

و در حالی که خون جلوی چشمامو گرفته بود نشستم و تریبون رو دادم به دوست بغلی و یه کمم ایشون غر زدن و فرمودند ما همچون حروف والی قرآن هستیم که نوشته شدیم ولی خونده نمیشیم و حضّار، حرفشو لایک کردن و تصمیم گرفتیم دغدغه‌هامونو که همانا نیازهای اولیه و طبیعی یک دانشجوی روزانه است به مسئولین، منتقل و اگه ترتیب اثر داده نشه به مقامات بالا گزارش کنیم!!! بعدشم تصمیم گرفتیم یه رومیزی برای میزمون بیاریم و هر بار یکی پاک کنه و من گفتم حالا که تو دفتر نمره! اسم من پنجمین نفره و ارائه پنجم و فصل پنجم و جزء پنجم مال منه، پس من هفته‌ی پنجم پاک می‌کنم و یکی از دوستان اشاره کردن به این قضیه که هر سال یه نفر تو شریف خودکشی می‌کنه و کلاً نمی‌دونم چه ربطی به قضیه داشت ولی من تاییدش کردم و دوستی دیگر فرمود با این اوضاع زین پس یه نفرم از اینجا تلفات می‌دیم و من گفتم می‌تونم اولین نفر باشم که اون خانومه که معلم بود گفت حالا که اسم تو توی لیست پنجمیه، تو سری پنجم خودکشی کن!

جوابایی که مسئولین دادن بدین شرح بود که شما دوره‌ی اولید و فضل تقدم دارید و دوره‌ی اول کارش سخت‌تره و یه کم تحمل کنید تا همه چی بیافته رو غلتک! دلیل سخت‌گیریاشونم اینه که دوره‌ی اولیم و وزارت و مسئولین عالی رتبه زوم کردن رو ما ببینن نحوه‌ی عملکردمون چه جوریه و بعدشم فرمودن اصن کدوم دانشگاه وای فای داره و بنده فرمودم شریف، بهشتی، امیرکبیر، اصن همین تهران! تبریز، شنگول آبادم وای فای داره به خدا! که خب قرار شد تدابیری بیاندیشند... در مورد ناهارم ظاهراً به کارمندان و اساتید هم ناهار نمیدن حتی! ولی قرار شد ترم بعد قضیه رو پیگیری کنن و مسیر سرویسم ثابته و یه مسیرای خاصی سرویس داره و کلاً امکانات و بودجه ندارن و اینجا بود که من به فاز فقر و فنای پست 456 رسیدم!!! حالا مسئول آموزشمون برگشته میگه استاد خارجی می‌خوایم براتون بگیریم و چند ساله از فلان استاد وقت گرفتیم بیاد براتون درس بده و می‌خوایم 75 هزار دلار به این سایته بدیم که بتونید ازش مقاله دانلود کنید... می‌خواستم بگم شما ناهارو بده، مقاله پیشکش! اصن خدایی تا حالا چند نفرمون دنبال مقاله بودیم که اینا این همه پولو میخوان بدن به این سایتا! 
لابه‌لای حرفای مسئول آموزش فهمیدم استاد عربی‌مون مسلط به چندین زبان زنده و غیر زنده‌ی دنیاست و تصمیم گرفتم زین پس برم بیش از پیش از حضورش مستفیض شم و در پایان گیس و گیس‌کشی با مسئولین، برنامه درسی 5 ترم ارشدم بهمون دادن و کاشف به عمل اومد بیشتر از 40 واحد باید پاس کنیم که نصفش پیشنیازه و تو کارنامه هم ثبت و ضبط میشه و یه چند تا از درسا هم با خود آهنگره و یکی دو تاشم با یکی از اساتید که آنارشیسته، زمان شاه با شاه مشکل داشت، زمان انقلاب با انقلاب و زمان جنگ با جنگ و لابد سر کلاسم با ما! نصف کتابایی هم که برای کنکور خونده بودم این بابا نوشته بوده و بی‌صبرانه منتظر پاس کردن درسای این عزیزانم!

نارگیلی که هم‌کلاسیم بهم داد و شستم و خوردم:


۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

474- چگونه طاقچه بالا بگذاریم؟

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ب.ظ

اون کارگاه زبان‌شناسی شریف یادتونه؟ (+ و + و +)

اونجا یه چند تا پروژه و شرکت معرفی کردن و

یه آقاهه که اهل تبریز بود و سمینار هم داشت ایمیلشو داد و گفت اگه خواستین تا دوهفته دیگه رزومه‌تونو بفرستین

منم بعد از 13 روز رزومه‌ی مختصر خودم و نگارو فرستادم (در حد اسم و رشته و دانشگاه و شماره تماس)

چون کارشون زبان‌شناسی رایانشی بود، نگارو به عنوان مهندس کامپیوتر معرفی کردم و خودمو زبان‌شناس :دی

اونم شماره‌شو داد و حالا بعد از مدتی مدید تماس گرفتن که بیاید برای مصاحبه و 

از اون جایی که یه بار بنده خدای شماره 1 پیشنهاد همکاری داده بودن و منم به طرفة‌العینی گفته بودم اوکی و فرموده بودن آدم انقدر هول!!!؟ بنابراین سعی کردم این دفعه ناز و ادا و اطوار از خودم نشون بدم که یارو نگه آدم انقدر هول!!!
بدینسان جواب سلام این بنده خدای جدیدو با تاخیر دادم و



بعدشم زنگ زدم نگار ببینم خوابگاهه یا نه که برم باهاش حرف بزنم

رفته بود شریف، برای دفاع دوستش

من و نگار تو یه خوابگاهیم ولی هم‌اتاقی نیستیم، اون طبقه چهارمه من سوم :)

(همون هم‌مدرسه‌ایم که سال اول هم‌اتاقی هم بودیم و شریف باهم بودیم)

الان رشته و دانشگاهمون متفاوته و من اینجا تو خوابگاه اینا ناخالصی محسوب میشم

گفت خوابگاهم و یه توکه پا رفتم بالا ببینمش و نتیجه‌ی مذاکره‌مون شد این:


ایشونم یه چند تا کتاب معرفی کرد و 

آدرس دادنم تو حلقم!!!

هیچی دیگه... همین!

و بدین سان طاقچه بالا گذاشتیم :دی

۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

470- بیست و چهار نوامبر، همین امروز

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ

هم‌دوره‌ایم که الان ارشد برقه:

همیشه بعد از همچین مکالمه‌هایی یه لبخند گُنده رو لبام میشینه و تا چند روز شارژم!

و یه همچین مکالمه‌هایی با هم‌دوره‌ای‌های جدید:
۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

466- شریف ده نه ایتیرمیسن تاپامیسان*

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

استاد شماره 3 داشت فرآیندهای واژه‌سازیو می‌گفت

ابداع و پسین‌سازی و اختصار و تبدیل و ادغام و مضاعف‌سازی و یه چندتایی هم برای هر کدوم مثال زد

گفت سکنجبین، سرکه + انگبین

brunch = breakfast + lunch

ساواکو مثال زد و شابک، هما، ناسا و تِ ژِ وِ و به فرانسوی گفت ترین گغند ویتس

نوشتم: KVL, KCL و گفتم  , Kirchhoff's voltage law, Kirchhoff's current law


+ هر موقع میرم شریف، چه هفته‌ای یه بار چه دو هفته یه بار یا حالا هر موقع، داداشم زنگ می‌زنه که کجایی و

وقتی میگم شریف می‌خنده میگه شریف ده نه ایتیرمیسن تاپامیسان


* چی گم کردی تو شریف که پیداش نمی‌کنی؟

۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز تولد نرگسه و من و نگار و مریم تا دقایقی دیگر قراره سورپرایزش کنیم

آی دی شریفم هنوز فعاله، ملت همین که فارغ التحصیل شدن نتشون قطع شد

ولی من چون بنده ی صالح و نظر کرده ی حق تعالی ام، یادشون رفته غیرفعالش کنن

به جاش شهید بهشتی از دیشب آی دیمو غیر فعال کرده و صبح باید زنگ بزنم پیگیری کنم

هفته بعد یه سمینار در مورد صرف و ساختار دارم که کتابی که باید ازش استفاده کنمو ندارم

کتابخونه دانشگاه خودمون داره ولی دست اساتیده و تا چند ماه دستم به کتابه نمیرسه

شریفم جلد یک به بعدشو داره

اسمشو نمیگم که یه موقع از شدت ارادتی که به بنده و وبلاگم دارید، خودتونو به زحمت نندازید که برام پیداش کنید :دی

جلد یکشو لازم دارم؛ خیال خریدنشم ندارم! 

نگار زنگ زده میگه برم دم در کتابخونه مرکزی که بریم خوابگاه

بقیه حرفام بمونه برای بعد...

۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دخترخاله‌ی ساکنِ تهرانِ بابا زنگ زده که عصر بیان دنبالم که بریم کرج، خونه‌ی دایی و دختردایی و پسردایی بابا و منم از خدا خواسته دعوتشونو لبیک گفتم و فقط یه نکته‌ای این وسط وجود داره و اونم اینه که آخرین باری که اینارو دیدم یا اینا منو دیدن برق می‌خوندم و اگه دقیق‌تر بگم آخرین باری که دیدمشون، روز تولدم و چند روز قبل از کنکور خرداد ماه وزارت بهداشت و مهندسی پزشکی بود و شرط می‌بندم چایی اولو نخورده قراره بگن خبببببببببببببببب، شباهنگ جان، چی کار می‌کنی؟ چی می‌خونی؟ چه خبر؟

اگه دایی و زن‌دایی بابا و دختر ده دوازده ساله‌ی پسردایی و دخترخاله بابا بپرسن می‌گم زبان می‌خونم؛ این دختر ده دوازده ساله محصول مشترک دخترخاله و پسردایی باباست؛ اگه پسردایی و دخترخاله و اون یکی دخترخاله و شوهر این یکی دخترخاله و دختردایی و اون یکی دختردایی و شوهر این یکی دختردایی و اون یکی پسردایی بپرسن میگم مترجمی زبان و اگه پسر دختردایی بابا که اونم فکر کنم ارشده تو جمعشون باشه، میگم تلفیقی از کامپیوتر و زبان و اگه پرسیدن ینی چی میگم زبان‌شناسی رایانشی که یکی از گرایشای رشته‌ی ماست ولی خب از خدا و شما که پنهون نیست ولی از اونا پنهون که گرایش من این نیست ولی به والله سخته مفهوم گرایشارو برای کسی که تا حالا اسم اون رشته رو هم نشنیده توضیح بدی؛ حالا اگه شوهر اون یکی دختردایی بابا که استاد دانشگاه زبانه یا استاد زبان دانشگاهه تو جمعشون باشه میگم Terminology & Lexicography و خلاص! البته با برقم این مشکلو داشتماااااا، یه عده از جمله خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا و مادربزرگ مرحوم خودم فکر می‌کردن تو کار سیم‌کشی ام!!! حالا اگه گرایشم قدرت و کیلو ولت و اینا بود یه چیزی... ولی الکترونیکیا که کارشون در حد میلی ولته، سیم میم تو کارشون نیست اصن!

حالا اگه پرسیدن چرا برقو ادامه ندادی اول یه به شما چه آخه تو دلم می‌گم بعدش میگم آقا رتبه‌ام نرسید برق تهران یا شریف بمونم و پشت کنکورم نمی‌خواستم بمونم و دانشگاه آزاد یا مثلاً سراسری دارقوزآبادم نمی‌خواستم برم؛ بعدشم همین رتبه زبانشناسیمو می‌کنم تو چش و چالشون که سوال بیجا نپرسن؛ فقط حیف که رند نیست؛ احتمالاً بپرسن کار هم می‌کنم یا نه، که میگم نه و لزومی نداره پست 447 و 441 رو براشون توضیح بدم، راجع به خوابگاهم حتماً می‌پرسن و مسیر رفت و برگشت و غذا و اینا؛ احتمالاً نیاز ببینم که توضیح بدم که رشته‌ی ما چون اولین ورودیاشیم خوابگاه نداره و تو دفترچه هم نوشته بود خوابگاه ندارید و الان دانشگاه تهرانم و خوابگاه بهشتی و اولین ورودی بودنمو هم بهتره بکنم تو چش و چالشون، کلاً ما هر چی که دستمون بیاد می‌کنیم تو چش و چال همدیگه :دی ولی به هر حال باید آبروی شریفو حفظ کنم و نگم که درخواست من و آهنگر دادگرو مبنی بر اسکان تو خوابگاهشون رد کردن و بهشتی قبول کرد، بهتره بگم مسیرش دور بود و خودم نرفتم و احتمالاً موضوع کش پیدا کنه و از اونجایی که مصاحبه‌ با آهنگرو برای اینا توضیح ندادم، بخوان شرح ماوَقَع کنم؛ بهتره برم اون پست مصاحبه رو یه دور دیگه مرور کنم که اونجا زیاد به مغزم فشار نیارم؛

یادم باشه اینم حتماً بگم که دو ماهه خودم آشپزی می‌کنم و کلاً از امسال تصمیم گرفتم از خونه غذا نیارم و بعدشم عکس کیکای بدون فرمو نشونشون می‌دم و بحث عوض میشه و آقایون میرن پی کارشون و ما خانومام میریم تو فاز آشپزی :دی

شنبه موقع برگشتن سبزی خوردنم باید بخرم

۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه جوری با بُهت و شگفتی به حرفای استاد گوش می‌دادم که یهو با خنده برگشت به بچه‌ها گفت این خانم شباهنگ تو مرحله‌ی حیرته؛ بچه‌ها خندیدن؛ گفتم مرحله‌ی چی؟ یکیشون گفت طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحید و حیرت که شما الان تو فاز حیرتی!
گفتم مرحله‌ی بعدی چیه؟
گفت فقر و فنا

اون شبی که فرداش میانترم داشتیم:


پ.ن: فکر کنم بیکن برای اینا، یه چیزی تو مایه‌های ادیسون و آمپر و تسلاست

۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

455- آدما به سه دسته تقسیم میشن

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۲ ب.ظ

دسته اول، وقتی استادشون بهشون میگه کنفرانس اجباریه و باید یکی از فصلای کتابو ارائه بدید، اعتراض می‌کنن، آه و ناله و فغان و با اسلاید هم حال نمی‌کنن کلاً؛ یا اسلایداشون یه مشت متنه که از روش می‌خونن و شماره صفحه هم نداره و نمی‌دونی تا کجا میره!!!

دسته دوم، وقتی استادشون بهشون میگه فصل پنج چه قدر به شما میاد و شما آذر ماه بیا فصل پنجو ارائه بده، میرن چهار تا کتاب و مقاله مرتبط دیگه هم می‌گیرن و میذارن کنار اون فصل پنج و میشینن دل و روده‌ی اون فصلو درمیارن و در کارگاه‌های مربوط و نامربوط به ارائه‌شون حضور به عمل می‌رسونن و بخشی از سمینار رو هم به تشریح و تبیین کارگاه‌هایی اختصاص میدن که شرکت کردن و 100 صفحه اسلاید درست می‌کنن و یک و نیم ساعت از وقت کلاس رو به خودشون و اسلایداشون اختصاص میدن و علاقه عجیبی هم به اعداد رند و آسمان و فضا و رنگ آبی دارند. این دسته از آدم‌ها نه بی‌کارند و نه بیمار ولی لابد یک دردی دغدغه‌ای مشغله‌ی ذهنی‌ای دارند که می‌خواهند به آن نیاندیشند، و چون معتقدند اگر نفس خود را به کاری مشغول ننمایی او تو را مشغول خواهد کرد؛ بنابراین سعی می‌کنند تا جای ممکن با چنین ایده‌هایی دهن خود و ایضاً اطرافیان را سرویس نمایند که یک موقع خدای نکرده سرشان خلوت نشود و به آن دغدغه‌ها نیاندیشند؛ هم‌اکنون هم مشغول مطالعه‌ی دو جلد کتابِ هر کدام 601 صفحه‌ای هستند که هیچ ربطی به گرایششان ندارد و حتی ممکن است آهنگی که طی این چند روز 100 بار گوش داده‌اند برای صدویکمین بار پلی نمایند.

بقیه‌ی آدم‌هایی هم که شامل این دو دسته نمی‌شوند در دسته سوم جای می‌گیرند.


۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به هم‌اتاقیم می‌گم خوش به حالت؛ تو چون منی داری و من چون خودی ندارم :دی

(واحدمون دو نفره است و فقط همین یه هم‌اتاقیو دارم؛ هم‌اتاقی کمتر زندگی بهتر! والا!!!)


۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

450- شب امتحانِ اَخَوی!

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ق.ظ
اینکه از صبح بیدارم و تا الان چشم رو هم نذاشتم یه طرف قضیه است،
اینکه تا صبح بیدارم و قرار نیست چشم رو هم بذارم یه طرف قضیه...
چرا؟
چون برادر محترم فردا امتحان ریاضی داره و سوالاشو یکی یکی با تلگرام برام می‌فرسته و 
منم جواب اونایی که بلدمو می‌نویسم و می‌فرستم و 
اونایی که بلد نیستمو نگه داشتم از اشپیگل کمک بگیرم
خدا اموات اونایی که اشپیگل رو بهم معرفی کردن، بیامرزه! (لینک دانلود کتاب)
شب‌زنده‌داریای امتحانای خودم یه طرف! مصائب امتحانات این بشر هم یه طرف (آیکون خواهر فداکار!)

من؛ همین الان یهویی:

۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینکه دوره کارشناسیم تا حالا پای تخته نرفتم و 

آخرین باری هم که رفتم برای ملت سوال حل کردم هفده سالم بود و

سواله، سوال دیفرانسیل بود و زنگ آقای ز. و یه انتگرال که توش تانژانت داشت یه طرف قضیه است؛

اینکه استاد محترممون به دانشجویان ارشد تکلیف و تمرین میده یه طرف قضیه!

که این دو طرف قضیه ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارن.

ولی اینکه دانشجوی ارشدو هی صدا کنن پای تخته که تمرینارو برای ملت حل کنه یه کم یه جوریه، 

حالا برای من قابل درک و هضمه، ولی اون بنده خدای 40 ساله که معلم زبان فارسیه گناه داره

اونو هی صدا نکنین پای تخته که تکواژ و واژه‌هارو جدا کنه!!!

اون معلم زبان فارسیه!

گناه داره...


شما در این تصویر آثار ارزشمند بنده رو روی تخته می‌بینید و از اونجایی که اینجانب هیچ‌وقت SMS و سایر پیامامو فینگلیش نمی‌نویسم و با الفبای فارسی چت کردم و می‌کنم و خواهم کرد؛ یکی از بدبختیام اینه که موقع آوانویسی که باید با الفبای جهانی!!! بنویسیم، چند صد کیلوکالری انرژی مصرف می‌کنم!!! خب زورم میاد مثلاً کتابو بنویسم Ketab


۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

446- جونم به جونِ اینا بنده

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ب.ظ

هنوز لپ‌تاپم شکل و شمایل لپ‌تاپ یه شریفی رو حفظ کرده؛ کپی‌شون کردم رو DVD که از لپ‌تاپم پاک کنم ولی هر کاری می‌کنم دل کندن از این پوشه‌ها غیرممکنه؛ مثل دل کندن از کتابای دوره ابتدائی‌ و راهنمایی و دبیرستان و جزوه‌هام که هنوز تو اتاقمن و هر کی اعتراض می‌کنه میگم من یه عمر با اینا زندگی کردم، با سطر به سطر و واژه به واژه‌ی این کتابا :) 
هر فولدری برای یه درسه؛ روی اسم هر درسی که کلیک کنی یه فایل مخصوص نمونه سوالات میدترم و پایانترم و کوییز و تمرین و جواب تمریناست، یه فایل برای پروژه‌ها، آزمایشا، گزارش کارا، کتابا، عکس جزوه‌های خودم و بچه‌ها، عکس و فیلم و صدای استادا، لینک سایتای مرتبط، حتی نمره‌هامون

هنوزم که هنوزه هر کی دنبال نمونه سوال و کتاب و جزوه و سورس باشه میاد سراغ من

و این حس خوبی بهم میده



یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/700

۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

444- دُرت یوز قرخ دُرد

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاک و مطهرش، ضمن عرض ادب و احترام، خاطر نشان می‌شود هر کدوم از پاراگراف‌های این پستو در زمان و مکان و شرایط مختلفی نوشتم و به دلیل نامفهوم و ناواضح بودن قیدهای زمانی و زمان اَفعال پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم.

اعتراف می‌کنم مدت‌هاست منتظرم تعداد پستام به درت یوز قرخ درد برسه :دی که من این پستو به عنوان پست درد یوز قرخ دُردُم! منتشر کنم، می‌دونم نمی‌دونید این درت یوز قرخ درد چیه، منم وقتی بچه بودم نمی‌دونستم، تا اینکه شمردن و اعدادو یاد گرفتم؛ الانم راستش درگیرم باهاش که چرا 4 اولی درت تلفظ میشه 4 سومی درد، علی ایُ حال وقتی کوچولو بودم البته هنوزم کوچولو ام :دی می‌رفتم آشپزخونه و وایمیستادم کنار مامانم و بهش می‌گفتم تا هزار برام بشمره، مامانم هم همین‌جوری که داشت کاراشو انجام می‌داد شروع می‌کرد به شمردن. اون موقع فکر می‌کردم هر کی تا هزار بلد باشه بشمره ینی خیلی بلده و خیلی خفنه، هزار آخرین عددی بود که برام تعریف شده بود... عدد چهارَم دوست داشتم، منو یاد جمع چهار نفره خونه‌مون می‌نداخت و می‌ندازه... این عدد غمگینم می‌کنه، شادم می‌کنه، این عدد منو یاد خونه‌مون می‌ندازه... گفتم 4 یاد یه چیز بامزه افتادم... اگه دقیق‌تر بگم یاد یه سری چیزای بامزه افتادم

راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، از خدا که پنهون نیست از شمام چه پنهون که وقتی خاطراتمو می‌نویسم یه سری سطورشو سانسور می‌کنم و فقط هم خودم می‌فهمم کجا چی سانسور شده؛ یاد چند مورد از این خاطرات سانسور شده افتادم، مثل خاطره اون روزی که دنبال تبدیل بودم برای پروژه‌ام، یا خاطره سه‌شنبه‌هایی که می‌رفتم شریف برای کارای فارغ‌التحصیلی و فرم تطبیق... 
با این فرض که سه‌شنبه چهارمین روز هفته است و فرض درستی هم هست و منم عدد 4 رو خیلی دوست دارم:
(این چند پاراگراف پایینو الان ننوشتم و هر کدوم برای یه زمان خاصه)

1- زمستون پارسال: در راستای ذوق زدگیِ این هم‌دانشگاهی های عزیزی که تا حالا ندیدمشون و وبلاگمو می‌‌خونن و وقتی منو تو دانشگاه یا دانشکده می‌بینن, میان با ذوق زایدالوصفی میگن امروز چی پوشیده بودی و کِی کجا با کی چی کار می‌کردی!!!, همیشه بهشون می‌گفتم وقتی منو می‌بینید چرا عین آدم نمیاید سلام و احوالپرسی کنید و خودتونو معرفی نمی‌کنید؟ ولی وقتی خودم یکیشونو دیدم متوجه شدم, سلام و احوالپرسی به این آسونیام که فکر می‌کنم نیست؛ چند روز پیش یه کار آموزشی داشتم و اتفاقاً بنده‌خدای شماره1 تو وبلاگش نوشته بود که درگیر کارهای آموزشیه و 
داشتم می‌رفتم آموزش دانشکده و من در حال ورود و ایشون در حال خروج و 
بالاخره نمردیم و ما هم از دیدن یکی که مارو نمی‌شناسه ذوق زده شدیم!!!
براش کامنت گذاشتم و مثل این بچه‌ها که قایم‌باشک بازی می‌کنن و وقتی همو می‌بینن میگن سُک سُک؛ گفتم که جلوی آموزش دیدمتون ولی خب قبول نمی‌کرد! منم شماره ای که تو ایمیلش بودو تو گوشیم سیو کردم و از عکس وایبرش چهره‌شو شناسایی کردم که مطمئن بشم همونه، بعدشم گوگِلو زیر و رو کردم تا یه دست لباس مشابه لباسایی که اون روز پوشیده بود پیدا کنم و پیدا کردم و براش میل کردم و گفتم فکر کنم سه شنبه بود، بعد از ظهر، همچین چیزی با همین رنگ نپوشیده بودید؟
ایشونم جواب دادن که بله یه چیزی توی همین مایه ها بود اما یه کم روشن تر. گفت به این خاطر گفتم که اشتباه گرفتین چون فکر نمی کردم پاتون به آموزش کل هم باز شده باشه! گفت می خواستم از کتم عکس بگیرم که دیدم حالشو ندارم پاشم از تو کمد درش بیارم. عکس بگیرم، بعد بریزم توی لپ تاپ و تازه آپلوش کنم و بفرستم. خدایی فرایند طاقت فرساییه.

2- بهار امسال: زن باس تو خونه بشینه برای شوهرش انار دون کنه, سبزی پاک کنه, قرمه سبزی درست کنه و پاسخگوی ونگ ونگ بچه هاش باشه, نه اینکه راه بیافته خیابونارو متر کنه دنبال تبدیل SMA بگرده و با هر مرد و نامردی چشم تو چشم و هم کلام بشه (بخشی از سخنان گوهر بار شیخ دامت برکاتها و دام ظلها العالی, در یکی از سخنرانی‌های اخیر, به مناسبت روز مرد!)
حالا گشتم و گشتم و گشتم و رسیدم به این الکتریکی نزدیک خوابگاه پسرا, دیدم بسته است, یه یادداشت نوشته بود که اگه نباشم با فلان شماره تماس بگیرید. یه هفت هشت ده بیست دیقه ای با خودم درگیر بودم که زنگ بزنم یا نه که دوباره دیدمش... بی خیال! حال و حوصله‌ی سُک سُک دیدمتو ندارم.

3- پاییز امسال: شنبه‌ها که درگیر درس و مشق و نوشتن تکلیف و تمرینم، یکشنبه و دوشنبه هم که کلاس دارم، ولی سه‌شنبه‌هارو دوست دارم، سه‌شنبه‌ها مال خودمه، سه‌شنبه‌ها میرم دانشگاه سابقم و سعی می‌کنم تا آخر وقت اونجا باشم، همون منطقه جنگیِ مین گذاری شده که برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو می‌پیچونم و مسیرمو کج و راست می‌کنم که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم! سالن مطالعه بودم، خواستم یه چند دیقه برم پایین، دیدم داره میاد بالا، ینی من داشتم پله‌هارو می‌رفتم پایین سمت عرشه و خب اینم بار سوم!
ولی لزومی نمی‌بینم مثل دفعه اول بهش بگم...

4- پاییز امسال، سه‌شنبه، سالن مطالعه دانشکده؛ اومدم شریف، از یه طرف درگیر مهر و امضای نامه‌های اداری خوابگاه بهشتی از یه طرف درگیر فرم تطبیق و فارغ‌التحصیلی شریف؛ باید زنگ بزنم خدمات دانشجویی که اکانت اینترنتمو فعال کنن... تو سالن مطالعه نمیشه حرف زد، باید برم بیرون زنگ بزنم، کلاً امروز یه جوری ام... چند دیقه دیگه الهام میاد ببینمش :)

گوشی دستم بود داشتم شماره آقای ب. رو می‌گرفتم و اشغال بود، یهو رنگم پرید، شبنم میگه صورتت رنگ گچ شده بود :)))) بیچاره فکر کرده بود تلفنی خبر ناگواری بهم داده بودن :دی خب اینم چهارمین بار! خب... من واقعاً هیچ توجیهی ندارم!!! هفته بعد که بیام شریف، دیگه نمیام دانشکده... ای باباااااااااااااا!

5- پاییز امسال، سه‌شنبه، اداره تحصیلات تکمیلی؛ امروز مرحله یکی مونده به آخر فارغ‌التحصیلیه، قراره الهام بیاد همو ببینیم، امروز اصن نرفتم دانشکده، امضاهای کتابخونه و سلف و امور فرهنگیو گرفتم و مونده امور رفاهی که با الهام میرم...
نمی‌دونم چرا! خیلی خنده داره، ولی من بازم دیدمش! من چرا انقدر این بشرو می‌بینم؟ اصن چرا نمی‌رم سلام بدم و خودمو معرفی کنم؟ 
کامنت گذاشته این دختره نمیخواد فارغ التحصیل بشه؟
این نشون میده این دفعه اونم منو دیده؛ سری بعد از جلوی آموزش رد نمیشم

6- سه‌شنبه؛ اون سکانسی که راوی مدرکشو گرفته دستش و داره میره سمت کتابخونه مرکزی که برای سمینار هفته‌ی بعدش در باب وام‌واژه‌ها چند تا کتاب جامعه‌شناسی زبان بگیره بخونه و یهو همچین ناغافل یکی از خوانندگان وبلاگشو می‌بینه و الکی مثلاً من ندیدمت و تو هم منو ندیدی، مسیرشو کج می‌کنه و ابتدا جفت پا میره تو دیوار بعدشم شیرجه میزنه تو صندلیای روبروی سالن ورزشی، این صندلی‌ها در راستای مراسم انزجار از استکبار جهانی و اعلان برائت از مشرکین تعبیه شده‌اند؛ دانشجویان طی مراسمی نمادین ندای الله اکبر، دانشجو می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد، دانشجو بیدار است از امریکا بیزار است، مرگ بر امریکا و مرگ بر منافقین و صدّام سر خواهند داد
اصن دیگه نمیرم شریف :| بشر انقدر ماخوذ به حیا؟ خب برو سلام کن دیگه...
والا!


امروز - 94/8/25

اینم از اولین امتحان میانترم ارشد!

آقا من اعتراض دارم به این قضیه که ما سال بالایی نداریم... حس موش آزمایشگاهی بودن بهمون دست میده خب... و با اینکه صبح جمع شدیم دارالندوه و توطئه کردیم امتحانو لغو کنیم و پیمان اتحاد بستیم و بیعت کردیم و با استاد صحبت هم کردیم ولی خب استاد شماره 4 با کسی شوخی نداره و امتحانشو گرفت و بنده افتخار اینو داشتم که اولین کسی بودم که در اولین امتحان اولین دوره این رشته، برگه‌مو دادم استاد و زودتر از همه هم تموم کردم ولی خب قول نمی‌دم بالاترین نمره رو بگیرم؛ شایدم بگیرم :دی! ده تا سوال تشریحی که با ذکر مثال باید توضیح می‌دادیم و نیم ساعت وقت! بله عزیزان من! نیم ساعت وقت داشتیم... یادمه امتحانای شریف این‌جوری بود که سه تا سوال می‌دادن و سه چهار ساعت وقت و آخرشم یه سه چهار ساعتم تمدید می‌کردن... به هر حال قشنگیِ دنیا به همین تفاوتاشه؛ سوال یک تا هشتو جواب دادم و نهمی رو بلد نبودم و رفتم سراغ سوال ده و اونو جواب دادم و دستمو بلند کردم که استاااااااااد این سوال 9 دقیقاً چی میخواد؟ ینی چی واژگان تاریخی را توضیح دهید، چیشو توضیح دهیم؟ اینو که پرسیدم استاد یه ذره راهنمایی کرد و ملت فهمیدن که اشتباه نوشتن و ملت داشتن جواباشونو پاک می‌کردن و منم تند تند داشتم واژگان تاریخی رو توضیح می‌دادم و راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، نخونده بودم. ینی حتی دیشبم مرور نکرده بودم، اصن نخونده بودم که بخوام مرور کنم! هفته پیش یه کم خوندم و از بعضی صفحات عکسم گرفتم و پستم گذاشتم ولی خب از امتحانات حفظی خوشم نمیاد؛ امتحان باید یا مفهومی باشه یا حل کردنی، این‌که من یه مشت جمله رو حفظ کنم برم رو برگه بنویسم و بعدشم یادم بره اصن برام جذاب نیست... برای همینم هیچ وقت شعر یا سوره‌هارو حفظ نمی‌شم... ولی خب تا دلت بخواد تفسیر و ترجمه و وزن و عروض بلدم

بگذریم... 

امتحان خوبی بود، همه رو با اطلاعات عمومی و هر چی سر کلاس یاد گرفته بودم جواب دادم؛ تنها سوالی که یه جورایی شانس آوردم که بلد بودم سوال سوم بود که زبان‌های شاخه ژرمنی رو گفته بود نام ببریم و خانواده های زبانی رو توضیح بدیم؛ می‌دونستم خانواده های زبانی چیه ولی شاخه ژرمنی؟ 

پستایی که اینجا میذارم اگه به نظرم مفید باشن، تو فیس بوکم میذارم؛ پریروز یکی از بچه‌ها برای یکی از پستام کامنت گذاشته بود و یه چیزی پرسیده بود که برای جواب دادن بهش مجبور شدم به جزوه مراجعه کنم و با همون یه بار مراجعه اون چهار پنج تا زبان شاخه ژرمنی تو ذهنم موند و امروز برای جواب این سوال نوشتم: هلندی، انگلیسی، آلمانی، اسکاندیناوی

پروسه ی یادگیری وقتی عنصر علاقه و حضور روانی توش باشه همین میشه دیگه، دیگه بدون درس خوندن یاد میگیره، و حتی الهام های محیط هم براش یاد دهنده هستن چون شاید پشت پرده مغز درگیره، حتی کوچکترین اتفاقها، مثل افتادن سیب و تلاش برای بالارفتن مورچه از دیوار یا پریدن تو آب استخر و بالا اومدن آب، یه دفعه یاد میده :) چیزایی که خیلی های دیگه هم تجربه کردن و چیزی ندیدن توش.


۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون هم‌کلاسیم که یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: استااااااااااااااااااد، شما که می‌دونین ما چه قدر تلاش می‌کنیم، زحمت می‌کشیم، کیلومترها راهو می‌کوبیم میایم اینجا فقط و فقط برای کسب علم و دانش و می‌دونین که درس شمارو چه قدددددددددددددددددددددر دوست داریم و با چه عشقی می‌خونیم و حالا ممکنه نتایج امتحانات اونی نباشه که شما انتظارشو دارید و کاریه که شده به هر حال و ما هم متاسفیم و عرق شرم بر جبین و نادم! پس شما که لطفتون همیشه شامل حال ما بوده و هست و خواهد بود و سایه‌تون روی سر ما مستدام، مرحمت بفرمایید و موقع نمره دادن با فضلتون نمره بدید نه با عدل.

استاد در حالی که می‌خنده: اتفاقاً ما اشعری‌ها به عدل اعتقاد نداریم.

همون هم‌کلاسیم که یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: چه تفاهمی! اتفاقاً ما شیعیان هم به همچین مفهومی اعتقاد نداریم...


* عنوان: بخشی از دعای روز بیست و دوم ماه رمضان

۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۶:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از روزای خوب خدا، یه بنده خدایی با یه بنده‌خدای دیگه‌ای داشته درباره فرهنگستان و اینکه بنده تغییر رشته دادم صحبت می‌کرده و این بنده‌خدا یه شرکت با کارهای آی تی بیس و یه پروژه یا ایده در زمینه زبان فارسی داشته و موافقت و تایید دکتر میم. و گروه واژه گزینی فرهنگستان رو هم گرفته بوده و ظاهراً تیمشون جلسه‌ای خصوصی با آهنگر دادگر هم داشته و بسی بسیار مورد استقبال قرار گرفته بوده و بهشون پیشنهاد شده بود بیان تو کلاسای ما هم شرکت کنن و وقتی بنده‌خدای اولی موقعیت منو به بنده‌خدای دومی میگه، بنده‌خدای دومی و سومی که این سومی دوست دومی بوده استقبال می‌کنن و اطلاعات تماس بنده رو می‌گیرن برای همکاری و منم که سرم درد می‌کنه برای دردسر! 

ینی فاصله زمانی ایمیل بنده‌خدای اولی و اوکی بنده 7 و فقط 7 دقیقه بود! ینی 12:09 pm ایشون میل میزنن و قضیه رو میگن و بنده 12:16 pm چنین جوابی رو ارسال می‌کنم: سلام! وااااااااای مچکرم!!! به شدت استقبال می‌کنم! که خب ایشونم اینجوری جواب میدن که آدم اینقدر هول!!! یه امّایی، اگری!!! و تاکید می‌کنن که شیرینی هم نمیخوان!

فردای روز آخر دوره کارشناسی که بنده اسباب و اثاثیه‌مو جمع کردم و خوابگاه رو به مقصد ولایت ترک گفتم و رفتم خونه‌ی بابام :دی (اواسط ماه رمضون بود) بنده‌خدای دومی زنگ زد و راجع به طرحشون صحبت کردیم و ایمیلمو دادم که اگه اسنادی برای مطالعه دارن بفرستن که مطالعه کنم و نفرستادن و منم پیگیری نکردم و گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو هفته پیش!

که عاشورا بود و بنده رفته‌بودم مسجد محله‌ی مامان‌بزرگم‌اینا و (انگار محله‌ی خودمون مسجد نداره!!!) و بین دو تا نماز دیدم جماعت نسوان دارن برای یه بنده‌خدای دیگه‌ای مصطفی نام! که اخیراً به رحمت ایزدی پیوسته بود نماز وحشت می‌خونن؛ منم از شما که پنهون نیست، از خدا هم چه پنهون که بلد نبودم و به تقلید از اینا برای اون بنده‌خدایی که اصن نمی‌دونستم کیه نماز وحشت خوندم؛ نه یکی نه دو تا ده دوازده بار آیت‌الکرسی و قدر خوندن و بنده در حال ندامت و قنوت بودم که جیبم به ویبره درومد و بعدشم یک فقره پیامک دریافت کردم با این مضمون که من از دوستان بنده‌خدای اولی ام! اگه دقیق‌تر بگم فرموده بودن من از طرف آقای اولی تماس می‌گیرم (لابد این بنده‌خدای سومی فکر کرده بود من از این دخترام که شماره ناشناس جواب نمیدم و می‌ترسم! نه آقا، ما ازوناش نیستیم! من دهن مزاحمارو سرویس می‌کنم، من تو دهن مزاحما می‌زنم! من به پشتیبانی بابا و داداشم تو دهن این مزاحما می‌زنم :دی)

منم پیامک ایشونو بدین نحو پاسخ دادم که بله می‌شناسمشون (ناسلامتی طرف خواننده وبلاگمه و یه عمره خواننده وبلاگشم و البته اینارو تو دلم گفتم) و عذرخواهی کردم که جواب ندادم و اذعان (=اعتراف) کردم که دستم بند بود و اگه دقیق‌تر بگم داشتم نماز می‌خوندم و ازش پرسیدم در چه راستایی تماس گرفته بوده

خب خدایی راستای تماسش مهم بود دیگه! خودشو که معرفی نکرده بود، کارشم نگفته بود، فقط گفته بود از طرف بنده‌خدای اولی تماس گرفتم که خب آدم دلش هزار راه میره که این بنده خدای اولی چی کارم داشته که خودش تماس نگرفته و یکی دیگه از طرف اون تماس گرفته و بعدشم اقتدا کردم به اون آقاهه که اون جلو ایستاده بود و قربتاً الی الله نماز دومو شروع کردم!

نماز دوم تموم شد و زیارت عاشورام خوندم و اونم تموم شد و تف به ریا! برگشتم خونه و این بنده‌خدای سوم زنگ نزد! اول خواستم خودم زنگ بزنم ولی خب مردد بودم و نمی‌دونستم خودم زنگ بزنم به تقوا نزدیک‌تره یا منتظر بمونم به صلاحه! در بحر تفکر مستغرق بودم که بعد یه ساعت پیامک دوم رو دریافت کردم با این مضمون که الان می‌تونم تماس بگیرم؟

منم نه گذاشتم نه برداشتم جواب دادم که بله حتماً! جعفر طیارم اگه می‌خوندم تا حالا تموم شده بود

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من تا حالا نماز جعفر طیار نخوندم و نمی‌دونم چه جوریه علی ایُ حال پنج دیقه بعد زنگ زدن و یه ربع بیست دیقه‌ای هم با ایشون راجع به طرحشون صحبت کردیم و از خدا که پنهون نیست بازم از شما چه پنهون که همون مکالمه بنده‌خدای دومی داشت تکرار میشد و آخرشم بهشون گفتم که طرحشونو هنوز برام ایمیل نکردن و من هنوز در جریان نیستم قضیه چیه و ایشونم گفتن دوباره می‌فرستن و منم گفتم اصن شما نفرستادین که الان بشه دوباره! الان اگه بفرستین میشه اولین بار! (خدا این زبونو از من نگیره! انگار اگه حرف نزنم میگن بلد نیست یا لاله مثلاً) تازه اون شب همون شبی بود که از درد دندونم حتی حرف هم ‌نمی‌زدم و نمی‌تونستم بزنم و یه گوشه عین بچه‌ی آدم نشسته بودم و از طبیعت لذت می‌بردم! ولی خب یه جاهایی زبان به کام گرفتن برام دشواره! :دی خلاصه گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو روز پیش!

که بنده ساعت 4 وقت دندونپزشکی داشتم و همین‌جا تو وبلاگمم به این 4 بعداز ظهر اشاره کرده بودم ولیکن نگفته بودم با این بنده خدای سومی هم قرار دارم؛ چون من همه چیزو اینجا نمی‌گم و نباید هم بگم و اینو همیشه اون گوشه ذهنتون داشته باشید که اینجا بخش کوچکی از زندگی حقیقی منه! به هر حال رفتم خدمات فناوری و سلام و احوالپرسی و بعدشم گفتم آقا دقیقاً منو توجیه کنید ببینم داستان چیه! ایشونم اسلایدی که برای ارائه و دفاع اون روزشون آماده کرده بودن رو باز کردن و دیدم به به! اسم و عکس بنده صفحه اول اسلایدا جزو اعضای تیم معرفی شده و از بین اووووووووووووووون همه عکسی که با رعایت شئونات اسلامی تو فیس بوک داشتم، دقیقاً همون عکسی رو انتخاب کرده که سهیلا ازش بدش میاد و البته این عکسو داداشم با دوربین چندین مگاپیکسلی گرفته و با فوتوشاپ روش کار کرده و یه شعرم کنارش نوشته که به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام، دل تو را می‌طلبد دیده تو را می‌جوید و حق‌الزحمه‌شم که همانا تایپ سخنرانی یه حاج‌آقا بوده رو گرفته ولی خب سهیلا این عکسو دوست نداره و میگه خیلی پیر و غمگین به نظر می‌رسی که خب راستم میگه و رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.

چی داشتم می‎گفتم؟

آهان!

قرار شد با این بنده‌خدای سوم بریم یه جایی و برای یه عده که نقش داورو داشتن اینو ارائه بدیم و تاییدیه و تسهیلات لازم رو برای پیشبرد اهدافمون که تا اون لحظه و حتی تا این لحظه هم نمی‌دونستم چیه بگیریم. حالا نقطه اوج داستان کجاست؟

اونجایی که ما وارد اون اتاقی شدیم که ملت می‌رفتن طرحشونو ارائه می‌دادن و بنده هم‌اتاقی یه ترم قبل از ترم آخرمو دیدم (به عنوان داور!) خب این کجاش هیجان و ذوق داره و چیش نقطه اوجه؟

ایشون، ینی همین هم‌اتاقی یه ترم قبل از ترم آخرم همون هم‌اتاقی‌ای بود که بهمن ماه پارسال باهاش هم‌اتاقی بودم، ینی همون ایام کنکور! همون ایامی که بنده با یه بغل کتاب زبان‌شناسی میومدم خوابگاه و هر روز یکی یه دونه کتاب می‌خوندم و میز و تخت و زار و زندگی‌مو ول کرده بودم و گوشه‌ای از واحد 143 رو اختصاص داده بودم به خودم و بند و بساط و کتابا و جزوه ها و ناهار و شامم همون گوشه می‌خوردم و پستامم از همون‌جا براتون منتشر می‌کردم و همون‌جا می‌خوابیدم و جز برای امور ضروری از اونجا تکون نمی‌خوردم!

هیچی دیگه، وارد اون اتاقه شدیم برای ارائه طرح و تمام خاطرات از ذهن من و هم‌اتاقیم مثل یه فیلم رد شد و نشستیم و بنده‌خدای سوم شروع کرد به توضیح و شرح و تفسیر ایده‌شون و چایی آوردن برامون و از اونجایی که هم‌اتاقیم به اخلاق حسنه‌ی بنده مبنی بر نخوردن چای تو همچین شرایطی در لیوانی غیر از لیوان خودم، اشراف داشت و واقف بود، وسط جلسه بال بال می‌زد بهم بگه تا اون لامصب سرد نشده بده من بخورم که خب منم حواسم پی ایده و طرحه بود و جلسه تموم شد و بنده رفتم دندونپزشکی و شب که برمی‌گشتم خوابگاه تو مترو دوباره هم‌اتاقیمو دیدم که داشت می‌رفت خونه‌شون و قضیه چایی رو بهم گفت و اذعان کرد (ینی همون اعتراف که چند خط بالاترم معنیشو گفته بودم) که بعد از این‌که جلسه تموم شد و ما رفتیم چای بنده رو علی‌رغم سرد بودن خورده و 

هیچی دیگه!

همین.

برم تکلیفای فردامو انجام بدم، دوشنبه هم میانترم دارم...

۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینکه فاطمه الان آلمانه و من تا حالا ندیدمش و مطهره دوست ارشدمه و تازه باهاش آشنا شدم و اصن دوست مطهره رو هم ندیدم یه طرف قضیه است، اینکه این مطهره همونیه که اون یه لیوان آبو داد دستم و گفت نطلبیده مراده و کاراکتر مرادو وارد فصل 3 کرد یه طرف قضیه


پریشب خواب دیدم جانشین آهنگر دادگر شدم و همه چیو متحول کردم! دقیقاً نمی‌دونم چیا متحول شده بودن ولی همه داشتن بهم تبریک می‌گفتن و مدام این بیت تو ذهنم ریپیت میشد که تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد! هر چند این دو مصرع ربطی به هم ندارن ولی حداقل وزن عروضی‌شون که یکیه!

این از پریشب، پس پریشب که یه شب قبل پریشب باشه هم خواب دیدم رفتم نمایشگاه پرده فروشی و برای خونه‌مون یه پرده با طرح سربازان هخامنشی یا ساسانی یادم نیست کدومشون، انتخاب کردم و پنجاه تومنم بیعانه دادم به آقاهه که اونو به کسی نفروشه! آقاهه هم پرسید کی میای ببری و منم گفتم قراره با مراد بیام! :دی حالا نکته هیجان انگیزش اینجا بود که عرض پرده‌ها ثابت بود و طول (ارتفاعشون) فرق می‌کرد

دیشبم خواب خود مرادو دیدم!!! هر چند هر چی تلاش کردم قیافه‌شو ندیدم که بیام براتون توصیفش کنم یا دیدم و یادم نموند ولی به هر حال موضوع کلی خوابم دعوا سر رتبه‌هامون بود و ظاهراً ایشون رتبه‌ی 23 رشته‌ی المپیاد بودن و (آخه المپیاد اسم رشته است مگه؟ اصن مگه المپیاد رتبه داره؟) منم کل کل می‌کردم باهاش که خب که چی که رتبه‌ی بیست و سه ای و منم بیست و نه‌م و لوکیشین این جنگ و جدال و گیس و گیس کشی، قنادی سر کوچه‌شون بود! داشتیم شیرینی می‌خریدیم که البته هر چی تلاش کردم اسم کوچه رو به خاطر بسپرم بازم تلاشم نافرجام موند :)))) شیطونه میگه برو رتبه‌ی 23 تک تک رشته‌هارو سرچ کن ببین اسم کدومشون مراده و بپرس ببین کدومشون سر کوچه‌شون قنادی دارن :دی

پریروز تو مترو حس کردم یه خانومه یه چیزی از تو کیفش افتاد و چون ازش دور بودم و نمی‌تونستم داد بزنم و خانومه دور شده بود و رفته بود، مسیرو برگشتم تا ببینم چه چیزیش افتاده و وقتی فهمیدم هیچیش نیافته، دوباره برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. به قول یکی از دوستان، این شاکله‌ی منه و رفتارم دلیل علمی-منطقی داره و بنده با علم به اینکه ممکنه نتیجه این رفتار خوب، مثبت، اخلاقی، انسانی و غیره‌ی من بد باشه، دیرم بشه یا امکان تکرار گرفتاری، مشکل، دردسر و... بشه باز هم از کمک کردن دریغ نمی‌کنم یعنی نمی‌تونم با همه‌ی محاسبات و سبک سنگین کردن ها و مناظره‌ی درونی، چون شاکله‌ام در مدار مثبت و خوبیه اون کارو انجام ندم. این ینی من کماکان حواسم به مورچه‌هایی که روبه‌روی دانشکده شیمی و مهندسی شیمی رژه میرن هست و هنوز مسیری رو انتخاب می‌کنم که اینا له نشن. (شاکله چیست؟ 1 و 2 و 3)

خیر سرم باید تا سه هفته دیگه این کتاب کابره رو ترجمه کنم و سر کلاس ارائه بدم

اون وقت نشستم کیفیت گوگل ترنسلیتو بهبود می‌بخشم و 

در راستای اعتلای ترجمه قدم برمی‌دارم و ترجمه‌های اشتباهشو ویرایش می‌کنم

گوگل ترنسلیتم ذوق مرگ شده و هی داره ازم تشکر می‌کنه!



+ دو تا پست قبلیو از دست ندید، برای نوشتنش یه هفته زحمت کشیدم :دی

۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خواستم پست قبلی خوب جا بیافته تا این پستو منتشر کنم

اینکه چرا کامنتارو بستم یه بحثه، اینکه دو هفته پیش چه اتفاقی افتاد که کامنتارو بستم یه بحث.

بیاید برگردیم به دو هفته پیش، آخرین کامنتا نهم و دهم آبان بود، درسته؟

چی می‌تونست منو به هم بریزه جز یه احوالپرسی ساده؟

اینکه این میلاد کیه نمی‌دونم، اینکه 7 سالشه یا 70 سالش بازم نمی‌دونم

اینکه می‌شناسمش یا یه خواننده خاموش بوده یا یه آشنای قدیمی با یه اسم مستعار

بازم نمی‌دونم

ولی اینو می‌دونم که از کامنت ناشناس خوشم نمیاد

از آدم ناشناس یا بذارید رک و بی‌تعارف بگم، از پسری که این جوری نگرانم باشه خوشم نمیاد

این از این!


بریم سراغ سوال کلی تر، اینکه صرف نظر از کامنت میلاد و امثال میلاد، چرا کامنتارو بستم؟

اول بیاید به این سوال جواب بدیم که چی که ما دور هم جمع شدیم و می‌نویسیم و می‌خونیم؛

که چی بشه؟

اصن گیریم که داریم درس زندگی یاد میدیم و یاد می‌گیریم! خیلی هم عالی!

ولی این دور همی آداب نداره؟ قانون نداره؟ رسم و رسوم نداره؟ 

نه دوره همیِ مجازی، هر دور هم بودنی منظورمه.


یه استادی داشتیم، آمار و احتمال درس می‌داد،

همون استادی که صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد

همیشه وسط درس دادناش یه زمان کوچیکی رو اختصاص میداد برای منبر!

یکی از منبراش راجع به همین که چی بشه بود

یهو پرسید برق خوندید که چی بشه؟ چرا اون گرایش نه این گرایش؟ اصن چرا اینجا؟

اومدید تهران که چی بشه؟ دارید میرید اون ور آب که چی بشه؟ موندید که چی بشه؟ 

برمی‌گردید که چی بشه؟


پارسال، ینی سال آخر کارشناسی، یه درسی داشتم به اسم حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام؛

این درسو صرفاً از روی علاقه و کنجکاوی مازاد بر واحدام برداشته بودم و

اتفاقاً یکی از جلسه‌ها بحثِ فضای مجازی و پست و وبلاگ و لایک و کامنت بود. 

بحث آزادی بیان!

اینکه آیا ما حق داریم هر چیزی که دلمون میخواد بگیم و بنویسم و نظر بدیم؟

اصن حق داریم هر چیزی رو هر کی نوشته بخونیم؟

خیلی دوست داشتم شما هم اونجا بودید یا می‌تونستم فیلمی صدایی از اون جلسه تهیه کنم...


8 سال سابقه‌ی وبلاگ‌نویسی اونم برای منِ بیست و سه ساله‌ی کم تجربه، کم نیست

این 8 سال برام پر از تجربه‌های تلخ و شیرین بوده و 

اگه یه روز فرصت و امکانشو داشته باشم یه کتاب می‌نویسم با عنوان فرهنگ وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی،

یا مثلاً حقوق متقابل نویسنده و خواننده...

من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن آروم میشم، آرامش حق منه، پس این آرامش رو از من نگیرید...


+ بقیه حرفام بمونه برای بعد...

۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نقل است، شیخ کهنسالی ریش خیلی بلندی داشته،

روزی یکی از یاران ازش می‌پرسه:

شیخ! شب هنگام موقع خواب، ریش‌هایت را زیر لحاف می‌گذاری یا روی آن!؟

سوالش یه چیزی تو این مایه‌ها بود که آقا شما که ترکی به 4 دُرت میگی یا دُرد؟

بنده خدا، بدبخت فلک زده، احتمالاً رشته‌اش زبان‌شناسی بوده و هفته بعد هم میانترم داشته

شیخ هر چی فکر کرد به خاطرش نیومد و گذاشت فردا جواب وی را بدهد!!!

هنگام خواب، دقت می‌کنه و لحافو روی ریشاش میذاره و یه کم میخوابه و نفس تنگه میاره

برمی‌خیزد و ریش‌هایش را می‌گذارد روی لحاف و دوباره می‌خوابد و

این بارم گردنش درد می‌گیره و بازم نمی‌تونه بخوابه :دی

فردا جوان به سراغ پاسخش می‌آید که آقا جواب کامنت من چی شد پس؟ درد میگی یا درت؟

شیخ وی را به خدا واگذار کرد و فرمود:

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن، خدا هدایتت کند که من دیشب تا صبح نخوابیدم!


چند روز پیشم یه چیز کُردی از هم‌اتاقیم پرسیدم و تا الان درگیره باهاش :))))

خدا از سر تقصیراتم بگذره

بالاخره هم نفهمیدم شیخ به 4 میگه درد یا درت 

کائنات اصن از دستم عاصی‌ن! :دی


آیا می‌دانید؟

+ بعضی زبان‌های افریقایی مثل بوشمن و هاتن تات، نُچ آوا دارن؟ ینی همین نُچ جزو واج‌هاشونه!!!

+ تاجیکا به بازیگر میگن مسخره!!! فکر کن مثلاً یارو بیاد به عزت‌الله انتظامی بگه تو مسخره بزرگ ایرانی :)))

۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

430- یا رب این بچه‌ی ترکان چه دلیرند به خون

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ق.ظ

1- زنگ زده میگه چه خبر؟

میگم سلامتی

میگه منظورم شورش و تظاهرات و آتیش و ایناست، مگه خبر نداری؟ اینجا کلی شیشه شکستن

من: شیشه‌های خودتونه... تا به این نکته پی نبرید که شیشه‌های خودتونه کاری از دست من برنمیاد

میگه آیت الله فلانی هم موقع نماز راجع به این موضوع با مردم حرف زده

من: نمی‌دونم چی گفته ولی کار خوبی نکرده که به قضیه جو داده، شما همین‌جوریشم به صورت خودجوش با زمین و زمان درگیری! وای به حال روزی که بهونه دستتون بیافته و مثلاً تیمتون ببازه، دیگه خدارم بنده نیستید!

ایشون: تیممون!

من: تیممون!!!

2- آخر جلسه یکی از هم‌کلاسیام شماره‌مو می‌خواست (همون خانم 50 ساله که اولش آبمون تو یه جوب نمی‌رفت و الان حسابی باهم دوست شدیم) نهصد و چهاردهشو که گفتم گفت عه تو اهل تبریزی؟ (و کلی علامت تعجب!) چه جوری هر روز میری و میای؟ (و دوباره کلی علامت تعجب!) (آخه دو نفر از بچه های لر و اصفهان، ساکن تهران نیستن و هر موقع کلاس داریم میان و بعدش برمی‌گردن، همه که موقع مصاحبه نمی‌تونن از آهنگر، خوابگاه بگیرن :دی)

گفتم ساکن تهرانم! ولی لزوماً با این شماره نمیشه همچین نتیجه‌ای گرفت، شمال غرب کلاً نهصد و چهاردهه

گفت من ترکارو با تبریز می‌شناسم، اولین شهری که به ذهنم می‌رسه تبریزه، می‌دونستی دکتر ت.1 هم ترکه؟

اون یکی هم‌کلاسیم که لره و یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه و داشت کنفرانس می‌داد: دکتر ت.2 هم ترکه! ولی این تبریزیا یه طرف بقیه ترکا یه طرف! انگار از دماغ فیل افتادن :دی

من: شما لطف داری

ایشون: ولی باز همه‌ی تبریزیا یه طرف، نسرینم یه طرف!

من: لطفتون مستدام! :))))))

همون هم‌کلاسیم که لره و یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه وقتی داشت ریشه‌شناسی عوامانه رو توضیح میداد: با احترام به ساحت مقدس بانوی تبریزی کلاسمون، تبریز، تب + ریز نیست

منم تاییدش کردم و اون یکی هم‌کلاسی اصفهانیم که شیراز درس خونده گفت شیراز هم شیر + آز نیست که به معنی شیر کم است باشه و رو کرد سمت من و گفت آز به زبان شما ینی کم، درسته؟

استاد [همون استاد خشن]: :)))))

منم تایید کردم و بیستون رو مثال زدم که بغستانه محل خدایانه، نه بیست تا ستون یا بدون ستون و از این دری وریا!

یهو اون هم‌کلاسی لُره که داشت ریشه‌شناسیو کنفرانس می‌داد لهجه شو از لری یه ترکی تغییر داد و گفت یاشاسین آذربایجان :))))


* عنوان از حافظ

۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۷:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

428- نمایشگاه صنعت برق

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

زنگ زدم نگار و پُرسان پُرسان رفتم سمت مسجد و منتظر دوست نگار بودیم تا وضو بگیره و بره نمازشو بخونه و منم نمازمو فرهنگستان خونده بودم (اولین بارم بود اونجا نماز می‌خوندم، نمازخونه رو نمی‌شناختم، از هم‌کلاسیام پرسیدم و یکی گفت توی پارکینگه و گفتم پارکینگ نرفتم تا حالا، یکی گفت کنار انتشاراتی و گفتم اونجام نرفتم، هر چند جزوه هام هر روز میرن اونجا :دی خلاصه وسط کلاس رفتم و پرسان پرسان (قید حالت از مصدر پرسیدن) رسیدم نمازخونه و خوندم و برگشتم)

دوست نگار وضو گرفت و برگشت و داشتیم می‌رفتیم مسجد که اون آقای موبایل به دست که می‌خواست قضیه رو به ناتاشا بگه رو دیدیم و من چادر نگارو گرفته بودم و می‌کشیدم که نگار تو رو خدا بیا دنبالش بریم ببینیم بالاخره به ناتاشا گفت یا نه و کی میخواد بگه!!!

خلاصه رفتیم مسجد و من و نگار تو حیاط نمایشگاه روبه‌روی مسجد روی نیمکت نشسته بودیم و من رفته بودم روی منبر و داشتم سمینار اون روز (ینی دوشنبه) رو برای نگار توضیح می‌دادم که سمیناره چی شد و چی گفتم و چند تا از مثالایی که سر کلاس برای بچه‌ها توضیح داده بودم رو برای نگار تشریح و تبیین می‌کردم که دوست نگار نمازشو خوند و برگشت و نشستیم رو نیمکت و من دوباره رفتم رو منبر و داشتم برای دوست نگار هم قرض‌گیری زبانی و ریشه‌شناسی واژه‌هارو توضیح می‌دادم که یه دختره از نیمکت کناری برخاست و اومد جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام به ساحت مقدس همه‌مون! رو کرد سمت نگار و اشاره کرد به من و گفت من با دوستتون یه کار کوچیک دارم

منم که همون دوست نگار باشم گفتم من؟ 

اون دختره: من شمارو می‌شناسم، من دوست شمام! شما نسرینی درسته؟

من: بله درسته

دوباره رو کرد سمت نگار و گفت می‌خوام دوستتونو بدزدم، 

بعدش خطاب به من: میشه چند دقیقه باهم باشیم؟

من که کاملاً گیج شده بودم، از نگار و دوست نگار جدا شدم و رفتم سمت دختره

من: نگار فکر کنم دارن منو می‌دزدن :دی

دختره مرا به کناری کشید و گفت آروم باش

من: اوکی، آرومم!

دختره: هول نکنیاااااااااااا

مات و مبهوت نگاش می‌کردم

دختره: من پانیذم

من: شن‌های ساحل؟!!!

دختره: خودشم

من: پانیذ!!!


کاش یکی بود از قیافه‌ی من عکس می‌گرفت...

من: اصن بهت نمیاد پانیذ باشی، چه قدر آرومی... چه قدر با اونی که تصور می‌کردم فرق داری

با ذوق خفیفی رفتم سمت نگار و گفتم شن های ساحله...

یکی دو ساعتی باهم بودیم

حرف زدیم

و من ریز ریز ذوق می‌کردم

ینی به جای اینکه یهو سکته کنم، جیغ و داد و هوار بزنم، ریز ریز ذوقم رو تخلیه می‌کردم

شن‌های ساحل کیست؟

وی چند سال پیش، اوایل فصل دوم وبلاگم، کاملاً اتفاقی با من آشنا میشه و تنها کسیه که همه‌ی پستای وبلاگمو از فصل اول تاکنون خونده و از نظر کامنت گذارندگی، مقام اول رو داره و جزو خوانندگان گروه A محسوب میشه و پستی نبوده که نخونده باشه، همه رو حتی پستای شخصی که فقط شش هفت نفر پسوردشو داشتن، رو خونده و با این حال نه شماره موبایلمو داشت و نه تا حالا همدیگرو دیده بودیم و نه رو اعصابم پیاده روی کرده!!!

دایی ایشون از اساتید دانشگاه ما بودن و استاد راهنمای هم‌اتاقی بنده!

و از اونجایی که چند روز پیش لابه‌لای پستام نوشته بودم که میرم نمایشگاه، اومده اونجا و احتمال داده گذرم به مسجد هم بیافته و وقتی دیده یه خل وضع تو نمایشگاه صنعت برق داره ریشه تاریخی واژه‌هارو برای دوستاش تشریح و تبیین می‌کنه و از اونجایی که ناهار هم نخورده و تند تند وسط منبرش یه گازی هم به ساندویچش می‌زنه، صبر کرده بود این دختره‌ی خل و چل نیمی از ساندویچه رو بخوره و حسابی که جون گرفت، بیاد جلو و خودشو معرفی کنه و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش که دستیابی به شماره موبایل بنده بود برسه

اینم یه هدیه از طرف شن‌های ساحل عزیز که حسابی ذوق مرگ و غافلگیرم کرد



همون طور که قبلاً هم اشاره شد، ظاهراً هر کی جغد می‌بینه یاد شباهنگ می‌افته!

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

427- خدایا شفام بده، کی سرِ عقل میام من!

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ب.ظ

استاد شماره 3 می‌گفت زنان چینی تو اون دوره‌ای که هنوز وارد جامعه نشده بودن، بین خودشون یه زبان خاص داشتن که مردا بلد نبودن، کلی کتاب شعر هم به همین زبان نوشته بودن و اشعار بسیار زیبایی هم سروده بودن!

و من اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم اگه اون موقع اینترنت بود اینا مجبور نبودن پستای مخصوص بانوان رو با رمز مدل ساعتشون منتشر کنن و به راحتی تو وبلاگشون می‌نوشتن و آقایونم چون بلد نبودن نمی‌فهمیدن چی نوشتن و خانوما حتی کامنتاشونم می‌تونستن به همین زبان بذارن...

دیروز استاد شماره 4 داشت نحوه ساخت اسامی مرکب زبان اوستایی و هند و اروپایی آغازین رو می‌گفت و "وَنتَ" رو مثال زد که یه کلمه‌ی مذکره ولی معنیش زن‌ه و می‌گفت لزومی نداره یه کلمه مونث یا مذکر باشه و به مذکر یا مونث دلالت کنه و دال و مدلول رو توضیح می‌داد و من یاد اون روزی افتادم که رفته بودم آمار و احتمال رو حذف کنم و پشت درِ اتاق استاد منتظر بودم که استاد تلفنش تموم بشه و اذن ورود بده و دیدم الف. هم اومده اون درسو حذف کنه و از اونجایی که الف. فرانسوی بلد بود، تا تلفن استاد تموم بشه داشتیم در مورد زبان فرانسوی حرف می‌زدیم و می‌گفت لباس خانوما مذکره و لباس آقایون از نظر ساخت مونثه و...
فقط 8 نفر با اون استاد آمار داشتن، 4 نفر حذف کردن و 2 نفر افتادن و 2 نفر با 15 و 19 پاس کردن
یه استاد دیگه هم بود که بیشتر از صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد و ما هم بعداً با همین استاد آمار پاس کردیم و داشتم فکر می‌کردم چرا هر موقع میرم دانشگاه یه سری به الف. نمی‌زنم و حال و احوالی نمی‌پرسم؟

در بحر تفکر مستغرق بودم و رشته کلام استاد از دستم خارج شده بود

دیدم یه مثال پای تخته نوشته: پسوویرا

یواشکی از دوستم پرسیدم به چه زبانیه؟

گفت اوستایی

پسو ینی چهارپای کوچک مذکر که در برابر ستور چهارپای بزرگ قرار می‌گیره و ویرا ینی انسان و مرد

و از اونجایی که حواسم نبود مبحث اسامی مرکب تموم شده و استاد داره یه چیز دیگه میگه و صرفاً دو تا کلمه رو مثال زده و پای تخته نوشته و از بخت بد منم کنار هم نوشته و شده پسوویرا، یهو زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند... استادمونم از این آدمای خشن و جدیه و به زور سعی می‌کردم متوجه خنده‌ی من نشه! 

و تا میومدم از دوستم بپرسم پسوویرا ینی چی خنده ام می‌گرفت

به زور خنده مو قطع کردم و دستمو بلند کردم و پرسیدم استاد مردِ چهار پا چه جوریه؟

بغل دستیم گفت عزیزم اینا دو تا مثال بی ربط به هم و مستقلن

من: فکر کردم یه کلمه‌ی مرکبه و اسم یه موجوده

دیگه خودتون قیافه استاد و بقیه رو تصور کنید دیگه!

تا من باشم وسط درس حواسم نره جاهای دیگه!!!


پست 421 و مکالمه ام با خاله که یادتونه؟

امروزم عمه زنگ زده و چه طوری و خوبی و چه خبر و

بعدش می‌پرسه بالابولالاردان نه خبر؟ (منظورش اینه که چه خبر از بچه هات)

من: مراد که سر کاره

بچه ها یکیشون خوابه، یکیش داره مشقاشو می‌نویسه، یکیش مدرسه است

این یکی هم داره ونگ* میزنه برم پوشکشو عوض کنم، کاری نداری؟

عمه: انقدر میگی مراد ما هم مراد تو ذهنمون می‌مونه ها :))))))

من: بچه ام خودشو کشت، برم تا تلف نشده :))))


ونگ: بانگ بلند همراه با گریه

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

426- از هر دری سخنی

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ

یه ماه پیش، داشتم می‌رفتم دانشگاه، صبح بود، یه خانومه میدون ولیعصر جلومو گرفت و آه و ناله و خواهش و التماس که کیف پولمو گم کردم و یادم رفته جا گذاشتم و دزدیدن یا یه همچین چیزی و خلاصه پول میخوام. منم از اونجایی که از عمق نگاه آدما به صدق و کذب بودن حرفشون پی می‌برم، ینی یه همچین انسان با کرامتی هستم، سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و به طی مسیرم ادامه بدم

خب وقتی خودمو میذارم جای همچین آدمی، ینی آدمی که وسط راه مونده و به اصطلاح ابن السبیل یا بنت السبیله، کلی راهکار به ذهنم می‌رسه؛ حالا گیریم که نه پولی داری نه کیف پولی نه کیفی نه کارتی نه هیچی کلاً!

خب دو تا پاتو که ازت نگرفتن، پیاده برگرد؛ یا یه آژانسی تاکسی ای بگیر برو خونه و محل کار و بگو دم در منتظر بمونه که پولشو براش بیاری، اصن خودتو برسون نزدیک ترین ایستگاه مترو یا بی آر تی و اتوبوس و صادقانه مشکلتو توضیح بده برای مامورین و مسئولین امر!

اونام قطعاً یه بلیت رو ازت دریغ نمیکنن (بلیت؛ نه پول!)

ولی اینکه بری جلوی ملتو بگیری و پول بخوای، اونم نه مثلاً پونصد تومن هزار تومن پول بلیت، 

انتظار دارن هزینه تاکسی دربست و آژانسو بدی بهشون

دیروز صبم دقیقاً همون جای قبلی اومد جلومو گرفت و باز همون قصه‌های قبلی

مکانشم عوض نمی‌کنه که حداقل یه بدبخت تر از خودش گولشو بخوره!

سال اول چه قدر ساده بودم که حرفاشونو باور می‌کردم...

به هر حال جایزه تحسین برانگیزترین صحنه دیروزو تقدیم می‌کنم به اون صحنه‌ای که

هم‌کلاسیم موضوع کنفرانس منو که عمداً یا سهواً غارت کرده بود بهم پس داد؛ 

با اینکه برام مهم نبود...


دیروز بعد کلاس رفتم نمایشگاه صنعت برق

حدودای 3 فرهنگستان رو به مقصد ونک و ولنجک ترک کردم و هندزفری تو گوشم داشتم دنبال یه آهنگ مناسب می‌گشتم که یه ماشین سفید دنده اتوماتیک از برای خاطر من بوق زد!!! ( به نظر من ماشینا هیچ فرقی باهم ندارن و یه خودروی 4 چرخن که به دو دسته دنده معمولی و دنده اتوماتیک تقسیم میشن و فقط رنگاشون متفاوته :دی تازه یه جاهایی همین رنگ متفاوتشونم تشخیص نمیدم و دیگه ازم نخواین که خاطره‌ی اشتباهی سوار ماشین همسایه شدنمو دوباره توضیح بدم)

خلاصه ماشین سفیده نگه داشت و گفت برسونمت خانوووووووووم

خم شدم و شیشه رو آورد پایین و گفتم با کمال میل!

گفت کجا میری؟

فرمودم تجریش، ونک، هر جا که به مسیرت بخوره؛ میرم نمایشگاه

گفت بپر بالا بریم

پریدم و چند دقیقه بعد

ایشون: نسرین جان، کمربند!


تا بهشتی رفتیم و 

من: مرسی فرزانه، لطف کردی

ایشون: خواهش می‌کنم، از همین جا برو ونک، بعدش بگی نمایشگاه مستقیم می‌برنت اونجا

من: بازم ممنون، جزوه هارو تا جمعه نمی‌تونم آماده کنماااا، دیر بفرستم که اشکالی نداره؟

ایشون: نه همون شب امتحانی هم یه مروری بکنم کافیه، دستتم درد نکنه

من: خواهش می‌کنم


ونک سوار تاکسی شدم، یه دختره قبل من تو ماشین بود که اونم می‌رفت نمایشگاه

دختره جلو نشسته بود

بعدش دو تا آقا سوار شدن و حدس زدم اینام دارن میرن نمایشگاه و حتی حدس زدم مهندس برقن

وقتی باهم حرف میزدن حتی حدس زدم ترکن و بعد حتی فهمیدم ترک تبریزن و خونه‌شون کجاست

حتی فهمیدم صبح رسیدن ترمینال آرژانتین و 

کلاً این دو تا بدبخت باهم حرف می‌زدن و منم گوش که نمی‌کردم

می‌شنیدم :دی


بیچاره ها تا منتهی الیه چسبیده بودن به در سمت راستی و منم تا منتهی الیه تو در سمت چپی بودم

ینی انقدر فاصله داشتیم که 6 نفر دیگه هم می‌تونستن بین ما بشینن :)))))


پیاده شدم و مبلغی گزاف رو پرداخت کردم و زنگ زدم ببینم نگار کجاست

گفت روبه روی مسجده و منم پرسان پرسان رفتم سمت مسجد نمایشگاه

تو راه یه آقاهه داشت تلفنی به دوستش می‌گفت امروز می‌خواستم به ناتاشا بگم ولی فکر کردم شاید وقت مناسبی نباشه و بی ادبی تلقی کنه

میخواستم به آقاهه بگم نه تو رو خدا بگو بهش

من تضمین می‌کنم بی ادبی تلقی نمی‌کنه :))))


خواب دیدم تو شریف یه مراسم بزرگداشت از نمیدونم کی برگزار شده و منم دعوتم، رفتم و دیدم همه‌ی بازیگران و خوانندگان هم دعوتن، مثلاً حیاتی، همین که مجری اخباره، بنفشه خواه و کلی آدم دیگه حول و حوش صدهزار نفر که دقیقاً نمی‌دونم چه جوری تو شریف جا شده بودن اونجا بودن

بعد نکته جالبش اینجا بود که گفته بودن هر کی با خودش صندلی و بشقاب برای ناهار بیاره و صندلی و بشقاب نداریم و دست هر کی یه بشقاب و صندلی بود

یه سری از بچه ها هم با خانواده هاشون اومده بودن و منم کلاً دندونپزشکی بودم :))))

از دندونپزشکی که اومدم بیرون مامانِ یکی از سال پایینی‌ها که سال پایینی مذکور یه بار ازم جزوه گرفته بود و اولین و آخرین برخوردمون همون موقع جزوه دادن بود، ازم شماره خونه مونو خواست، ینی مامانش تو خواب ازم شماره خونه مونو خواست :))))) منم جیغ و داد و هوار که خانوم خجالت بکش پسرت همسن نوه‌ی منه و نقطه اوج داستان اونجا بود که گفت پس شماره فلان دوستتو بده و ناگفته نماند که دوستم از خودمم بزرگتر بود... بعدش از خواب برخیزیدم!

روزی شیخی داشت رد میشد


نیم نمره بهش دادن قبول شد

الله اکبر از وجود این همه نمک در من!

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

424- FOUR Reasons Not to Start Your Presentation With a Joke

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ق.ظ

 A joke is difficult to get right -

  They've heard it before -

 You will offend someone -

Even if you get it right AND they haven't heard it before AND it doesn't offend anyone, it might be irrelevant -

علی ایُ حال! امروز کنفرانسمو این جوری شروع می‌کنم:

برای اینکه ظرفیت و استعداد زبان دری را برای قبول کلمات دخیل ملاحظه کرده باشیم

شما را به صرف صبحانه دعوت می‌کنم:

صبح عربی، میز پرتغالی، صندلی یا چوکی هندی، پیاله یا فنجان یونانی، چای چینی، نعلبکی عربی، سماور روسی، قند عربی، قاشق و بشـــقاب ترکی، استکان روسی، گیلاس انگلیسی

و بالاخره آنچه برای ما باقی می‌ماند نان خشک است و بس :دی

...The use of humor in presentations is both powerful and

۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بوی برنج سوخته هم فضای خونه رو عطر آگین کرده

اسم این کوچولو هم نسیم‌ه مثلاً


جایزه هیجان‌انگیزترین اتفاق امروزم تقدیم می‌کنم به اون لحظه‌ای که استاد داشت برگه‌های گزارش کارامونو پس می‌داد و یهو همچین ناغافل برگشت گفت از کار خانم شباهنگ خوشم اومده و ازشون میخوام خلاصه کارشونو برای بچه‌ها هم توضیح بدن و خانم شباهنگ علی‌رغم عدم آمادگی و سکته‌ی خفیف مبنی بر غافل گیر شدن و اینکه اصن یادش نبود که کارش چی بود و از کی و کدوم مقاله بود، در کمال اعتماد به نفس و آرامش یه مشت دری وریِ آماری و عدد و رقم در راستای ساخت هجایی و بسامد واژگانی و درصد موجود و درصد خلأ تحویل ملت داد و ناگفته نماند که یه بار یکی از بچه‌ها می‌گفت ضرب و تقسیم که هیچ، جمع بیشتر از 2 رقم مغزشو اذیت می‌کنه، بقیه هم تصدیقش می‌کردن! اون وقت من نمی‌دونم با چه انگیزه‌ای داشتم CV تک هجایی صامت و مصوت و تعداد ممکنشون که 23 مصوت ضربدر 6 صامت و به عبارتی 138 حالت ممکن رو توضیح می‌دادم و جایگشت‌های ممکن و موجود رو تبیین و تشریح می‌کردم!!!

و احساسی‌ترین صحنه اونجایی بود که بعضیا عمداً یا سهواً موضوع ارائه دو هفته بعد بنده رو غارت کردن و مریدان به حمایت از بنده ندای اعتراض سر دادند که استاااااااااااااااااااااد، این مبحث رو قرار بود شباهنگ ارائه بده و از دست رفتن اون موضوع یه طرف، حس خوب حمایت دوستان یه طرف! اصن اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق!!! این حس خوب، ما را و همه نعمت فردوس و ایضاً موضوع سمینار شما را!

۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

421- شرح حال

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۲ ب.ظ

ینی یه همچین همکلاسیایی دارم!

و یه همچین خاله ای

و یه همچین رفیقی

که بعد از اینکه براش توضیح دادم مرگمو! فرمود:

۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

420- دوشنبه

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

اگه شمام مثل من 8 صبح کلاس عربی دارید، صبح تو مترو یه همچین آهنگایی رو براتون تجویز می‌کنم:

نانسی عجرم - حبیبی انت روحی انا  

و

مهدی یراحی - من عللمک ترمی السهم یا حلو بعیونک

تازه اگه استادتون مثالی چیزی خواست، اصن رو در وایسی نداشته باشید، از همینا مثال بزنید :دی

حبیبی انت روحی انا، وبقربک انت دوقت الهنا، اه من الشوق شوق العیون

 یا ریت کل اهل الهوا مثلی یحبونک

ناگفته نماند که کلیه‌ی عواقب اعم از به خطر افتادن اسلام یا کمر متوجه خواننده بوده 

و نویسنده‌ی وبلاگ هیییییییییچ مسئولیتی برعهده‌ نمی‌گیرد،

به عبارت دیگر  لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَکَ

مرا بر شما هیچ‌ تسلطی‌ نبود، جز اینکه لینک دادم :پی

علی ایُ حال فردا دوشنبه است و من سمینار دارم؛ 

در مورد "قرض گیری زبانی" قراره برم رو منبر

البته واژه هایی که از یه زبان به زبان دیگه قرض داده میشه هیچ وقت پس گرفته نمیشه، 

پس اسمش قرض گیری نیست! سرقته، دزدیه!!! دزدی تو روز روشن...

والا!

و چون 8 سال پیش روی این موضوع کار کرده بودم و

سر کلاس زبان فارسی خانم د. یه کنفرانس هم ارائه داده بودم

و از اونجایی که فایل‌های درسی دوران دبیرستانمم رو لپ تاپم داشتم؛

دیگه نرفتم سراغ مقاله‌ها و مطالب جدید و گفتم امشب همون مطالبو یه مروری می‌کنم و 

فردا ارائه میدم :دی 

و این نشون میده بنده از عنفوان جوانی به این مباحث علاقه مند بودم

تا مشتی باشد بر دهان استکبار جهانی!!!


تاریخ فایلاروووووووو 2008 :)))) آخِی نازی! اون موقع وبلاگم یه سالش بود تازه داشت دندون درمی‌آورد

الان ماشالا هزار ماشالا مدرسه هم میره :دی! بچه ام کلاس اوّله، درسشم خوبه مثل مامانش!

نکته هیجان انگیز اینجاست که وقتی بعد هفت هشت سال اون فولدرو باز کردم دیدم اسم فایلی که اون موقع ارائه داده بودم "کنفرانس دوشنبه" است، ینی ارائه‌ی اون موقع هم دوشنبه بوده ینی ما دوشنبه زبان فارسی داشتیم و این اتفاق هیجان انگیز را به فال نیک گرفته و از پشت همین تریبون یه حس مخوفی میگه منتظر سومین دوشنبه‌ی هیجان انگیز هم باشم :)))) مثلاً فکر کن مرادو دوشنبه ببینم و شاعر در همین راستا می‌فرماید: حبیبی انت روحی انا :دی

۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده از همین کتاب میانترم داره

و شاعر در همین راستا می‌فرماید خود کرده را تدبیر نیست

غلط کردمم برای یه همچین روزی گذاشتن!



ناگفته نماند که بنده شخصاً به "می‌داند" میگم Bulur = بولور

اون وقت این نوشته بولور آناتولیایی باستانه و ترکی نو میشه بیلیر!

علی ایُ حال من چنین چیزها ندانم من همون بولور رو میگم

اصن من ترکی بولمورم یا همون بیلمیرم یا همون کوفت! :(((((


۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


ولی ما به 4، میگیم دُرد! اینا میگن ما میگیم دُرت!!!

ما بهتر می‌دونیم چی میگیم یا اینا؟ :(

یه کرمی افتاده به جونم مبنی بر رمزگشایی همین دو تا زبونی که دارن مقاومت می‌کنن و ناشناخته موندن

اقوام مایای مکزیک و ختایی چین رو عرض می‌کنم!


+ دارم گوش میدم

۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

410- حوّل حالنا الى احسن الحال

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۴ ق.ظ

میگه هنوز نمیخوای بگی چت شده؟!

طفلک حق داره نگرانم باشه خب

ما اگه دو سه ساعت چت نمی‌کردیم و حرف نمی‌زدیم، شبمون صبح نمیشد

در جریان ریزِ مکالماتم بود، اینکه اون روز کیارو دیدم و کجا رفتم و با کی بودم و 

اینکه اون روز به چیا و کیا فکر کردم و برنامه فردام چیه و 

سنگ صبورم بود

مخزن‌الاسراری بود برای خودش

حالا چند ماهه خبری ازم نداری سهیلا؟


میگم اگه من همون آدمی ام که دو هفته قبل از کنکور زبان‌شناسی، ده جلد کتاب خوندم و 

خلاصه نویسی کردم و خط به خطشونو جویدم و بلعیدم و

اگه همونی ام که کتاب آنتولی آرلاتو تموم نشده می‌رفت سراغ کتابای یول و هال و 

باطنی و باقری و درزی و نجفی و خانلری و ثمره و

اگه اونارو تو همون دو هفته ای خوندم که چهار تا پروژه‌ی دیگه هم داشتم و همون هفته هم ارائه دادمشون، پس چرا از دیروز تا حالا فقط 7 صفحه از این کتاب 326 صفحه ای که امتحانشو دارمو خوندم؟ اصن مگه همین کتاب 326 صفحه‌ای همون کتاب آنتونی آرلاتو نیست که پارسال از دانشکده فلسفه علم امانت گرفته بودم؟ پس چرا همه‌ی واژه‌هاش باهام غریبی می‌کنن؟

این همون دنیای رو به زوالی نیست که محسن چاوشی میگه؟

+ تنهای بی سنگ صبور: s3.picofile.com/file.mp3.html

+ راستی... از خوابایی که بعدش گیج و منگم بدم میاد

۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

11 صبح 12 آبان ماه 1394

- طرح داستان: دریافت ایمیل از دانشگاه سابق مبنی بر مراجعه برای تحویل مدرک فارغ‌التحصیلی

- درون‌مایه یا پیام داستان: بذار درِ کوزه آبشو بخور

- نقطه‌ی اوج داستان: اون سکانسی که راوی مدرکشو گرفته دستش و داره میره سمت کتابخونه مرکزی

که برای سمینار هفته‌ی بعدش در باب وام‌واژه‌ها چند تا کتاب جامعه‌شناسی زبان بگیره بخونه

و یهو همچین ناغافل یکی از خوانندگان وبلاگشو می‌بینه و الکی مثلاً من ندیدمت و تو هم منو ندیدی، 

مسیرشو کج می‌کنه و ابتدا جفت پا میره تو دیوار بعدشم شیرجه میزنه تو صندلیای روبروی سالن ورزشی

این صندلی‌ها در راستای مراسم انزجار از استکبار جهانی و اعلان برائت از مشرکین تعبیه شده‌اند

دانشجویان طی مراسمی نمادین ندای الله اکبر، دانشجو می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد

دانشجو بیدار است از امریکا بیزار است، مرگ بر امریکا و مرگ بر منافقین و صدّام سر خواهند داد



+ فعلاً پستامو برای خودم می‌نویسم و هر از گاهی ممکنه مثل همین پستی که الان می‌خونید، یکی دو تاشو منتشر کنم.

۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

393- عبدالله بن ابی بن سَلول که میگن، همینان!!!

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۶ ق.ظ

اینکه من از یه ماه پیش برای امروز بلیت داشتم و ملت از یه ماه پیش توطئه کرده بودن که چون قرار نیست بلیت گیرمون بیاد کلاسارو تشکیل ندیم و نیایم یه طرف قضیه است، اینکه قول و قرار گذاشتیم و با اساتید (به جز دکتر س.) صحبت کردیم که نیایم و من بلیتمو با جریمه‌اش برگردوندم و کماکان در جوار خانواده ام یه طرف قضیه! ولی شمایی که قرار بود با دکتر س. هماهنگ کنی که ایشون این همه راه از شهرستان نکوبن بیان تهران، شمایی که مسئولیت به عهده می‌گیری با استاد هماهنگ کنی که روز عاشورا 8 ساعت علاف جاده‌ها نشه، بله شما! شمایی که هماهنگ نکردی و استادِ بدبختو کشوندی دانشگاه و با کلاسِ نیمه‌خالی مواجهش کردی؛ این بی‌مسئولیتی شما هم یه طرف دیگه‌ی قضیه است! و اما شما سه دوست عزیز! شمایی که دست رو قرآن میذاری که نمیام و میای قبل از استاد می‌شینی سر کلاس؛ دارم برات!!! اصن دلم خنک شد که استاد کلاسو تشکیل نداده و دست از پا درازتر برگشتی خونه!!!

+ عنوان: منافق معروف مدینه!


۱۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس از مطهره (ویس) - عرشه - دانشکده برق


یکی از دوستان سفارش کرده امشب دور دیگ شله زرد دخیل ببندم و 

تا حاجت خودم و شماهارو نگرفتم تکون نخورم

آخرین بار خواستم یه جای خوب و یه رشته خوب قبول شم

خواستم نتیجه تلاشمو به اندازه تلاشم ببینم

دیدم

دیدم و پنج سال حسرت هم زدن همون شله زرد به دلم موند

حسرت دعای پای دیگ

ولی همیشه از اینکه چیزی بخوام و بهش نرسم وحشت داشتم

ترس از نه شنیدن

ولی دارم به خدایی فکر می‌کنم که خودش گفته بخواید از من که بدم

اگه اون به صلاحتون نبود یکی بهترشو میدم

رُبّما سَئَلتَ الشّیءَ فَلَمْ تُعطَهُ و اُعطیتَ خیراً منهُ

اگه نه، یه شر و بلا رو ازتون دور می‌کنم

اینم نشد ذخیره می‌کنم و بالاخره یه جایی یه جوری دعاتونو تلافی می‌کنم

خودش گفته

منم امشب دور همون دیگ شله زرد همیشگی دخیل می‌بندم و 

تا حاجت خودم و شماهارو نگرفتم تکون نمی‌خورم :دی

+ التماس دعا

+ عنوان: این‌گونه نیست که خداوند باب دعا را به سوی بنده‌ای بگشاید و باب اجابت خویش را به روی او ببندد،

خداوند بزرگوارتر و کریم‌تر از این است.

«پیامبر(ص)، کنزالعمال، ح 3155»

۲۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

385- این سه و شش دهم درصد...

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ق.ظ
خیلی وقت بود آمارو چک نکرده بودم، خیلی وقته دیگه انگیزه‌ای برای چک کردن IP ها ندارم؛ ولی...
تو چه دانی که پسِ هر نگه ساده‌ی من
چه جنونی
چه نیازی
چه غمی‌ست
۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسو دختر حوا فرستاده:


داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم؛ بابا تریپ راننده تاکسیارو برداشته می‌گه: 

خانم تاکسی می‌خواین؟ آبرسان ده تومن!

من: آقا من دانشجوام! آه در بساط ندارم، اگه مجانی می‌بری بیام سر راه سنگکم باید بگیریم :))))


صبح رسیدم، دیدم پسورد وای فایمون عوض شده؛

من: بابا پسورد چیه؟

بابا: اول صبونه بعد اینترنت

من: مامان؟

مامان: اول صبونه

داداشم هم که دانشگاه بود


و یکی از عظیم‌ترین و الیم‌ترین عذاب های سفر! تنهایی پیاده شدن برای نمازه

ینی آرزو به دل موندم یه بار این راننده بگه 20 دیقه نماز و همه بپرن پایین

خب پیاده نمیشین، نشین؛ ولی چرا یه جوری نگام می‌کنید آخه!!!


و جا داره تشکر کنم از راننده محترم که با اینکه می‌بینه من تنها بانوی اتوبوسم

باز میاد بلننننننننننننننننننننند اسممو صدا می‌زنه که بلیتمو که اینترنتی گرفته بودم بده بهم

این یارو منو یاد دکتر ف. انداخت که تنها دختر کلاس اخلاق مهندسی‌ش بودم و

باز موقع حضور و غیاب اسم منو می‌خوند!!! و سرشو بلند می‌کرد ببینه همون قبلی ام یا نه!


و تشکر از زهرا که دیشب تو حیاط مسجد دانشگاه بغلم کرد و بوسید و گفت

چه خوب که داری خوب‌تر میشی و چه خوشحالم که این‌جا می‌بینمت :)


و تشکر ویژه از خودم که 11 شب از دانشگاه تا ترمینال آزادیو پیاده رفتم :دی

۱۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اسناد و مدارک و تحقیقات و تحلیلاتشو ریخته جلوم میگه باید خطمون عوض بشه که یکپارچه بشه

برگشتم می‌گم نمیشه برادر من! نمیشه!

اگه فکر کردی مثل اسرائیل می‌تونیم خط مرده‌ای مثل عبری رو زنده کنیم، انگیزه می‌خواد که نداریم

اونا انگیزه‌ی ملی و دینی داشتن که ما این دو موردو اصلاً نداریم

اینجام که ترکیه نیست یکی شب بخوابه صبح بیدار شه الفباشو از عربی به لاتین تغییر بده

ترکیه لاییکه، دین براش مطرح نیست و دغدغه‌ی اسلامو نداره, هر چند باطن ما هم این‌جوریه

اینجا اگه فونتمون لاتین بشه، کدوم حاج‌آقایی فتواهاشو لاتین می‌نویسه!؟

همین جوریشم سر فاصله و نیم فاصله دعواست،

هر چند غرب‌زدگی تو تک تک سلولامون نفوذ کرده

ولی به هر حال از اول صبح ازل تا آخر شام ابد ما و غربیا آبمون تو یه جوب نمیره

تازه گیریم که بشه؛ ما آتاتورکمون کجا بود!

شما یه نهادی رو نام ببر که ملت هفتاد و پنج میلیونی‌مون گوش به فرمانش باشن و هر چی بگه بگن چشم

اصن شما دلت می‌خواد حافظ رو به لاتین بخونی؟!

من که چشمم آب نمی‌خوره تا صد سال آینده عملی بشه

اینارو من می‌گفتماااااااااااا!

ولی بیچاره حق داشت...

اوضاع خط فارسی خیلی داغونه

چهارتا پیکره درست و درمون نداریم

اروپا پیکره میلیاردی می‌زنه ما به یه میلیونم نرسیدیم هنوز


+ تا حالا سابقه نداشته ولی به طرز عجیبی خیلی خسته‌ام! هم روحی هم جسمی

چه قدر دلم برای مامان و بابا و امید تنگ شده

ینی میشه فردا صبونه رو باهم بخوریم؟

۱۳ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پیرو پست پیشین، از دیشب دارم عدسی می‌خورم! نان استاپ!!! 

یه قابلمه بزرگ پرِ عدسو گذاشتم جلوم، نشسته و ایستاده و در حالی که بر پهلو آرمیده‌ام عدس می‌خورم!!!

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خودآزاری دارم!

هم برای دیشب شام داشتم هم برای امروز، ناهار! حتی صبونه!

علاقه چندانی هم به عدس ندارم!

حالا این وسط انگیزه‌ام از این عدسی چی بود، الله اعلم!

اگه سیب زمینی سرخ کرده بود یه چیزی! ولی عدس؟!!!


دارم می‌رم خونه

بازم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که به خوابگاه گفتم میرم خونه

ولی خب فعلاً خونه نمی‌رم

ینی اول میرم فرهنگستان، از اونجا میرم شریف و تا شب اونجام و شب میرم مسجد دانشگاه و

تازه بعدش میرم خونه!

هدفم هم اینه که شب تو مراسم عزاداری دانشگاه شرکت کنم؛ 

چون  الانسان حریص الی ما منع!

خب خوابگاه بهشتی هیچ جوره اجازه ورود و خروج بعد از 9 شبو نمیده :((((

حتی با کسب اجازه از ولی!!!

مراسم دانشگاهم تا 11، 12 شب طول می‌کشه!

حالا بماند که دوره کارشناسی که مشکلی با ورود و خروجمون نداشتن، یه بارم شرکت نکرده بودم!

چون همون طور که گفتم الانسان حریص الی ما منع!


دیشب آقای پ. پیام دادن که نیم ساعت زودتر برم دانشگاه که یه موضوعی رو بهم بگن!!!

الان حس می‌کنم چند تا خانوم یکی یه دونه تشت گذاشتن جلوشون نشستن تو دلم دارن رخت می‌شورن

ینی چی می‌خواد بگه؟! :دی

نامبرده سال پایینیه؛ فکرتون منحرف نشه! :)))))

میگم نکنه میخواد نقشه ترور آهنگرو با من در میون بذاره؟ :دی

گلاب به روتون دارم بالا میارم

چرا تموم نمیشن این عدسااااااااااااااااا!

اَه!

دیرم شد... می‌برم بقیه‌شو دانشگاه بخورم

۱۱ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

374- سخنرانی خانم دکتر تیفن دالماس

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۴ ب.ظ

به اطلاع می‌رساند جلسه سخنرانی خانم دکتر تیفن دالماس با عنوان Question Answering in Spacebook روز چهارشنبه 29 مهرماه ساعت 11:00 تا 12:00 صبح در مرکز زبان ها و زبانشناسی دانشگاه صنعتی شریف برگزار خواهد شد. خانم دالماس پژوهشگر در حوزه پردازش زبان طبیعی (NLP) و دانش آموخته دکتری رشته زبانشناسی رایانشی از University of Edinburgh و در حال حاضر ایشان در ایران مشغول یادگیری زبان فارسی هستند. 
شرکت در این سخنرانی برای عموم آزاد است.

۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

373- وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

تایم استراحت بین کلاسا؛ من و دوست جدیدِ 10 سال بزرگتر از خودم، مطهره، که ارشد ادبیات خونده 

و این دومین ارشدشه و شبیه عروسکای باربیه :دی


+ (لیوان یه بار مصرفو برمی‌داره و برای خودش آب میریزه و) نسرین آب می‌خوری؟

- (هندزفریو از تو گوشم درمیارم و) چی؟

+ آب! آب می‌خوری؟

- نه؛ مرسی.

+ میگن آبِ نطلبیده مراده

- مراده ینی چیه؟

+ ینی بگیر بخور که به مرادت برسی

- اون مراده که باید به من برسه؛ :دی

+ (می‌خنده)

- (آبو می‌خورم و) لیوانو نگه می‌دارم که بعداً به مراد نشون بدم

+ (می‌خنده)


عنوان از سعدی

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی


۷ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اگر تاکنون عصب‌کشی ندیده‌اید این لینک را ببینید!

جایزه‌ی اکشن‌ترین صحنه‌ی امروز رو تقدیم می‌کنم به اون سکانسی که

دکتر داشت با یه چیزی تو مایه‌های میله‌ی داغ! رو دندونم عملیات انجام می‌داد و 

من حس می‌کردم داره هویه‌کاری می‌کنه و رسماً می‌خواستم در برم از دستش :))))

یارو انقدر داغ بود که از دهنم دود هم بلند می‌شد و می‌رفت دو دماغم و احساس سرفه هم داشتم!

ولی خب در جریان نبودم که دکتر داره چی کار می‌کنه دقیقاً!

متاسفانه مجال پرسیدنم نداشتم

چون امکان نداره من یه چیزیو ندونم و نفهمم و نپرسم

تا اینکه کارش تموم شد و آت آشغالاشو از دهنمو درآورد و 

بنده رفتم سراغ کیفم و پرسیدم هزینه امروز چه قدر میشه!؟

وقتی 3 برابر هزینه پر کردن دندونو گفت با آیکون دو نقطه O: پرسیدم مگه چندتاشو پر کردین؟

گفت شماره 5 بالارو عصب‌کشی کردم و 

تازه دوزاریم افتاد چه خبر بوده :))))

گفت تا دو ساعت چیزی نخور

هر چند دقیقه یه بارم یه مسکن بخور

از صبح یه بسته مسکن ترکیبی از نوافن و استامینوفن و ایبوپروفن تموم کردم و فعلاً زنده ام!

یادی از گذشته‌ها deathofstars.blogfa.com/post/519

۱۴ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

370- ینی منم دشمن داشتم و خبر نداشتم؟

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ

11 رسیدم دم در نگهبانی, ما بهش می‌گفتیم درِ انرژی! (نزدیک دانشکده مهندسی انرژی هسته‌ای)

سلام کردم و کارت دانشجویی‌مو برای آخرین بار نشون دادم و خانم ن. گفت: شباهنگ؟ یه دیقه وایستا

گفتم می‌دونم کفشام مورد داره, دوشنبه میرم خونه, اون یکی کفشامو میارم,

فعلاً هر چی تهران دارم بالای 5 سانته!

گفت اینو نمی‌گم؛ می‌دونم.

گفتم پس چی؟!

گفت یکی دو هفته پیش یکی که هم منو به اسم می‌شناخته هم تو رو رفته به حراست کل گزارش داده

که خانم ن. بین دانشجوها تبعیض قائل میشه و فلانی رو که مشکل انضباطی داشته راه داده دانشگاه

من: !!!


یادم نمیاد اون روز به جز من دیگه کیا اونجا بودن و حرفای من و خانم ن. رو شنیدن و رفتن گزارش دادن

لابد طرف از این عقده‌ای ها بوده که با 7 قلم آرایش میومده دانشگاه و همیشه بهش گیر می‌دادن و

خواسته تلافی کنه!

به نظر من مظنونین و متهمین ردیف اول پرونده شماهایید! ینی خوانندگان وبلاگم که پست 321 رو خوندن

 همه‌تون تشریف ببرید از خدا بترسید! :))))) خجالتم خوب چیزیه والا!

منو لو می‌دید؟

نچ نچ نچ نچ!

لابد فردا پس فردام آهنگر دادگر به جرم تشویش اذهان عمومی و شایعه پراکنی و انتشار اراجیف،

پرونده‌مو میده دستم و میگه شمارو به خیر و مارو به سلامت :))))

۲ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

369- چترم کو؟!!!

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ

از دیشب به طرز عجیبی بارون میاد!

ینی یه جوری بارون میزنه و میزد به شیشه‌ها که از صداش نمی‌شد خوابید

صدای رعد و برقم که هیچی!

هنوز قطع نشده!

الانم که اینارو تایپ می‌کنم صدای غرش آسمون میاد!

11 باید دانشگاه باشم

دکتر این یارویِ سمت راستی رو پانسمان کرده ولی هنوز پرش نکرده؛ میرم اونو سروسامون بدم

کارت دانشجویی شریفمم قراره امروز بدم سوراخ کنن و دیگه تمومِ تموم! :(((((

چندتا عکس گرفتم ازش ببرم پرینت رنگی بگیرم, شایدم چاپ کنم روی تخته شاسی و لیوان و اینا!

دوستام الکی گفتن گم شده که المثنی بگیرن و المثنی رو تحویل بدن

ولی خب من ترجیح دادم تمرینِ دل کندن کنم!

یه ساعتم هست که دارم دنبال چتر می‌گردم!

چتری که تا دیشب و دقیقاً تا دیشب جلوی چِشَم بود


+ یادم باشه برگشتنی نونم بگیرم!

+ بالاخره پیداش کردم!

۷ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

365- کارگاه یک روزه‌ی دیروز (2)

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ب.ظ


پذیرایی‌شون که عالی بود! خود سرویس بود :)))))

ولی بهتر بود قبلش با منم هماهنگ می‌کردن؛ خب من این شیرینیایی که وسطشون از این کِرِما داره دوست ندارم

از این شیرینیای کشمشی هم خوشم نمیاد :|

ملت داشتن از خودشون پذیرایی می‌کردن؛ اون وقت من درگیر آنالیز و جداسازی کشمش و کرم بودم



موقع پذیرایی یه خانومه برای خودش آب جوش گرفت, برای منم گرفت و 

یه دختره اومد گفت وای خانم دکتر شما چرا؟ ما براتون میاریم و اینا!

به دختره گفتم این خانوم دکتره که آب جوش داد بهم کی بود؟

گفت خانم دکتر فلانی رئیس انجمن زبان‌شناسی ایرانه!!!

من: عجب!!! چه قدر مهربون و مردمی و فروتنن ایشون :))


از سلسه اتفاقات هیجان انگیز دیروز آرزوی خوشبختی و تبریک به یکی از ارائه‌دهندگان تازه داماد بود

و نکته قابل تامل دیگه تیپ بنده بود و از اونجایی که تنها چادری حاضر در مجلس بودم و

با اون احوالپرسی و معارفه قبل از کارگاه, دیگه همه منو شناختن و احتمال گم شدنم صفر بود!

اظهر من الشمس بودم :دی

عصر که جلسه تموم شد, داشتن اسمارو می‌خوندن و گواهی‌های حضور در کارگاه‌هارو تحویل می‌دادن,

خانومه گواهی منو همون اول آورد داد دستم و تشکر کرد که قدم رنجه فرموندم و حضور به عمل رسوندم

خانم دکتر خسروی زاده هم یه سری سوال در مورد گرایش کارشناسی‌م پرسید و ایده‌هایی که الان دارم

بعدشم یه عده (خانوم) دورم جمع شده بودن و شماره می‌خواستن و از فرهنگستان می‌پرسیدن

یکیشون هر یکی دو جمله یه بار می‌گفت وای من عاشقتم!

یکیشونم اسمش نسرین بود و از اینکه انقدر تفاهم داریم که اسممون یکیه ذوق زده بود!!!

یکی‌شونم ازم خواست در جریان اخبار فرهنگستان قرارش بدم و تو کفِ انگیزه و تغییر فازم بود!

یکی‌شونم پیشنهاد دوستی داد و ازم خواست در اسرع وقت ترکی یادش بدم! (خانوم بودن همه‌شون)


صبح که می‌خواستم برم کارگاه, گوشیمو دادم نسیم هم‌اتاقیم ازم عکس بگیره :دی


۹ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

364- کارگاه یک روزه‌ی دیروز (1)

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

از سلسه اتفاقات هیجان انگیز دیروز, بخش تاکسی و عبور بنده از خیابون بود

سوار تاکسی شدم و گفتم بزرگراه کردستان - خیابان 64 ام

آقاهه گفت یوسف آباد؟

گفتم اینو نمی‌دونم, من 64 ام پیاده میشم :دی

خعلی حس شیک و هیجان‌انگیزیه اسم خیابون شماره و عدد باشه

مثلاً آدرس دادن در اروپا این مدلیه: خیابان ۴۵ – شماره ۱۲۰ – منزل دیوید آنتونی

آدرس دادن توی ایران: بزرگراه آیت اله صدر آملی - خیابان میرزا کوچک خان جنگلی

۲۰۰ متر بعد از فلکه انصارالمجاهدین - ۱۰۰ متر نرسیده به بانک قوامین

جنب مسجد بلال حبشی - کوچه شهید صیف الدین خواجه انصاری (حاج شیح صفی الدین سابق)

جنب سوپرمارکت سرداران - بن بست هشتم ساختمان مارلیک پلاک ۱۲+۱ - منزل حاج کمال عین آبادی

خلاصه رفتیم و رسیدیم و آقاهه گفت پیاده شو خانوم, همین‌جاست

من: عه! رسیدیم؟

حالا کجا پیاده‌ام کرد؟

وسط بزرگراه, دقیقا زیر پل عابر پیاده!

ولی برای رسیدن به پله‌های عابر پیاده باید از عرض خیابون عبور می‌کردم چون وسط بزرگراه بودم!!!

ینی ده دقیقه تمام همین‌جوری وایستاده بودم این ماشینا سرعتشون کم بشه و مجال تردد پیدا کنم!!!

بر اساس مندرجات آیین‌نامه سرعتشون ماکسیمم 110 بود ولی با هر سرعتی عبور می‌کردم, له می‌شدم!

با سلام و صلوات از این مرحله جون سالم به در بردم و رسیدم دم در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

همزمان با دکتر خسروی.زاده - از اساتید زبان‌شناسی دانشگاه شریف - رسیدم پژوهشگاه و

همون‌جا دم در سلام و احوالپرسی و ابراز خوشحالی از دیدن یک عدد آشنا!

در مورد رشته کارشناسی و ارشدم پرسید و بعدشم باهم رفتیم تو و منو به همکاران و دوستان معرفی کرد و 

کلی تحویلم گرفتن :دی

و چون اندکی زود رسیده بودم, اجازه گرفتم که تا شروع کارگاه از کتابخونه‌شون دیدن کنم :)

من تا حالا کتاب ژاپنی و چینی ندیده بودم :| سرگیجه گرفتم... چه جوری می‌خونن کتاباشونو :(((



اینم روی یکی از میزای کتابخونه بود:



کتابخونه‌شون خعلی باحال بود

اولش تاریک بود

داشتم فکر می‌کردم اینا چه قدر بی‌فکرن که چهار تا لامپ تعبیه نکردن

بعد هر چی جلو می‌رفتم چراغا یکی یکی روشن می‌شدن :)))))


۶ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

363- محمدتقی، شیرین‌ترین اتفاق دیشب بود

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ق.ظ

ساعت 5 کارگاه زبان‌شناسی رایانه‌ای تموم شد و سوار تاکسی شدم و میدون فاطمی و از اونجا وصال و دانشگاه تهران و ساعت 6 وقت دندونپزشکی داشتم و ترافیک و ترافیک و ترافیک!

زنگ زدم دندونپزشکی و به خانومه گفتم من نوابم و هر دو دیقه یه بار یه چراغ قرمز دو دیقه‌ایه و نمی‌رسم متاسفانه؛ گفتم اگه من آخرین مریضشم, منتظر نمونن و  منم از همین‌جا برگردم خوابگاه

خانومه همون‌جا از دکتره پرسید که شباهنگ چی کار کنه؟ الان نوابه, بیاد یا برگرده؟

دکترم گفت اگه تا شش و نیم خودشو برسونه منتظر می‌مونم

(در مورد این وقت دندونپزشکی، لازمه یه نکته‌ای رو بگم و اونم اینه که من پاییز پارسال رفتم دندونپزشکی و گفت اوضاشون خرابه و دندون عقلت که جراحی می‌خواد, دو سه تاش عصب کشی و بقیه رم باید پر کنم! یکیو پر کرد و گفتم بقیه‌اش بذار بمونه بعد از کنکور بهمن ماه, بعد از کنکورم گفتم بذار بمونه بعد از عید و بعدشم گفتم بذار بمونه بعد از کنکور خرداد و تابستونم رفتم دندونپزشک خودم تو ولایت خودمون و گفت مینیمم 4 تومن خرج داره؛ تازه فامیلمون بود!!! و تا این بیاد پروسه درمانو شروع کنه اومدم تهران و گفتم برم دندونپزشک همین شریف؛ یکی دو بار وقت گرفتم؛ ولی هر بار یه مشکلی پیش اومد و نشد که بشه! تا اینکه چند روز پیش وسط کارای فارغ‌التحصیلی رفتم و دو تاشو پر کرد و دو تاشم دیشب پر کرد و دو تاشم موند برای شنبه و یکیشم بعد از محرم!)

خلاصه 6:31 دم در دندونپزشکی دانشگاه بودم!

ینی دیروز یه دور از ولیعصر رفتم بزرگراه کردستان، یه دور از کردستان سمت انقلاب و آزادی و شریف و تازه بعد از دندونپزشکی قرار بود برم پارک بوستان گفتگو اون سر تهران, دور همی دخترای گلِ 89 ای که مطهره و زهرا و مینا و آزاده و مریم اینا رو ببینم

رسیدم و دکتره گفت عکساتو نیاوردی؟

گفتم کیف مشکی‌مو برداشتم و تو کیف سفیدم جا موند و خانومه گفت عکس که نیاوردی, دیرم اومدی, دیگه باید برگردی

گفتم خب پس وقت بعدی کی باشه؟

خانومه گفت بشین بابا شوخی کردم


آقا من چرا فرق شوخی و جدی رو نمی‌فهمم؟!!! اصن چرا با مقوله شوخی مشکل دارم؟ چرا شوخی و دروغ برای من و مغز وامونده‌ام تعریف نشده؟ هوم؟ چرا؟!!!

خلاصه 7 و نیم کارم تموم شد و زنگ زدم به مطهره اینا که نمی‌رسم بیام پارک!

راستش دلم می‌خواست برم مسجد دانشگاه :دی

مطهره گفت بعد از پارک, با زهرا میخواد بیاد مسجد و 

این‌جوری با یه تیر دو نشون می‌زدم! ینی هم مطهره و زهرا رو می‌دیدم هم به مسجد می‌رسیدم

حالا اینا چه ربطی به عنوان داره!

یه دور بابا زنگ زده چه طوری و کجایی و چه خبر, یه دور مامان و یه دور خاله و عمه!

حالا با اون فک بی‌حسم باید براشون توضیحم می‌دادم که کجا بودم و کجام و کجا میخوام برم

به مامانم میگم مسجدم, میگه اومدی درس بخونی؟!

ینی خوشم میاد هیچ جوره ذهنیت قبلیشون نسبت به من عوض نمیشه! آخه مسجد جای درس خوندنه؟!!!

برگشتم می‌گم برای مراسم اومدم

میگه مراسم؟ مراسمِ چی؟!

خب اولین بارم بود که مراسم عزاداری مسجد دانشگاهو شرکت می‌کردم

ینی دوره کارشناسی‌م حتی یه بارم نیومده بودم

رفتم وضو گرفتم و دیدم رو در نوشته که ورودی خانوما به در شرقی یا شمالی منتقل شده

منم خب درای مسجدو نمی‌شناسم!

ینی فقط همون دریو می‌شناسم که روبه‌روی دانشکده فلسفه است

یه درِ دیگه هم تو حیاطه که خب پرِ پسر بود و فکر کردم لابد ورودی خانوما اونجا نیست

خلاصه درگیر در ورودی بودم و هیچ کسم نبود بپرسم!

تا اینکه کودکی دیدم که پیرامون من پرسه می‌زنه و با خودم فکر کردم لابد مامانش این وراست

اومدم بیرون و دیدم یه خانومه که پشتش به منه وایستاده و گفتم ببخشید خانوم...

همین که برگشت گفتم فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!

اونم گفت فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!

و ما همدیگر را در اغوش گرفتیم!

وی هم‌مدرسه‌ای بنده بود و یه سال از بنده بزرگتر!

پرسیدم این فسقلی کیه؟

گفت محمدتقی, پسرمه!!!

ینی قیافه‌ام دیدنی بودااااااااااااا! گفتم محمدتقی بیا با خاله عکس بگیر... تو رو خدااااااااا

بعد این بچه یه دیقه تو بغلم بند نمی‌شد

با مکافات یه همچین عکسی گرفتیم و 

همون‌جا از شدت ذوق! اینجانب اسم پسرمو از طوفان به امیرحسین ارتقا دادم :)))))



پ.ن: منتظر اذان صبم که بخونم بخوابم! از صبم یه جا بند نبودم و اصولاً باید الان خسته می‌بودم ولی نیستم

شباهنگ یه نوع خاصی از جغده که شبا پست می‌ذاره :دی

۲۱ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۰۳:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

362- نگهبانه دیگه... داره وظیفه‌شو انجام میده

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۱ ب.ظ

صبح تا عصر کارگاه باشی و عصری بری دندونپزشکی و تا نه، نه و نیم مسجد شریف

بعد این روضه خون هر چی سعی کنه اشکتو درآره دریغ از یه چیکه آب

مطهره رو ببینی و بهت بگه چه قدر خانوم شدی تو!

و تو یه لبخند گنده رو لبت بشینه و زهرا بگه حالا خوبه نصف صورتت بی‌حسه این جوری می‌خندیاااا

10 برسی خوابگاه و تذکر کتبی و شفاهی نگهبان و 

هی براش توضیح بدی که خانواده‌ام اطلاع داشت و هی تو کتش نره و یه ربع کل کل و 

بعد بیای دراز بکشی رو تختت و اثر آمپولای بی‌حسی دندونپزشکه پریده باشه و

به اندازه‌ی همه‌ی اون روضه‌هایی که گریه نکردی گریه کنی...


معلومه من کدومم؟

۲۱ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

361- کمیته انضباطی

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ق.ظ

پیشاپیش بابت عنوان رعب انگیز پست پوزش می‌طلبم ولی خعلی این کلمه رو دوست دارم

بنده دلیل عقب‌ماندگی کشور پهناورم ایران رو بروکراسی اداری می‌دونم و لاغیر

در ابتدا ینی قبل از انتشار پست انضباطی رو انظباتی نوشته بودم

عزمم رو جزم می‌کنم دکترا برگردم شریف فلسفه بخونم

واقعا هیچی سر جاش نیست، کولرگازی و آبی با برق کار میکنن، اره برقی با بنزین کار میکنه،

سه تار ۴ تا تار داره، هفت تیر ۶ تا تیر داره و صائب تبریزی هم اصفهانیه

منم الان در خدمت شمام!


و اما بعد

هفته‌ی پیش کارای آموزشی و درسی‌م تموم شد و دیروزم 6 تا مهر و امضای غیر آموزشی‌مو گرفتم



ابتدا رفتم تحصیلات تکمیلی, باجه2, خانومه گفت دخترم اینجا مرحله 7 امه, اول برو اون 6 تا امضارو بگیر

رفتم امور خوابگاه‌ها, آقاهه گفت مدارکِ مبنی بر تسویه حساب و تخلیه خوابگاهتو ارائه بده تا منم اینجارو مهر بزنم

مدرک که چه عرض کنم, یه برگه نصف A4 و به عبارتی A5 بود که توش نوشته بود تا آخر ماه تخلیه کنید

منم تا آخر ماه تخلیه کرده بودم و پای برگه نوشته بودن تخلیه کرد!!!

منم این برگه رو تو خونه جا گذاشته بودم! ینی اصن فکر نمی‌کنم اون کاغذپاره به درد بخوره

گفتم ببینید آقای محترم, من همیشه اولین کسی بودم که هزینه‌های خوابگاهو پرداخت کردم, بدهی ندارم

تو سیستمتونم ثبت شده

در مورد تخلیه هم, چمدونمو می‌ذاشتم دم در دانشگاه, بعد از ارائه آخرین پروژه و آخرین امتحان مستقیم می‌رفتم خونه

آقاهه: به هر حال ما باید مطمئن بشیم شما خوابگاهو تخلیه کردی

من: مگه تو سیستمتون ثبت نشده؟

آقاهه: نه! باید اون برگه رو بیاری

من:شما بلوک 13 رو کلاً تخریب و بازسازی کردید, چه طور امکان داره من هنوز اونجا باشم آخه؟

آقاهه: برو از مسئولین خوابگاهت نامه بگیر که تخلیه کردی!

من: تلفنی هم نمیشه پرسید درسته؟!

آقاهه: نه!


خوابگاه:

+ سلام خانوم فلانی, خوبید؟ چه خبر؟ با زحمتای ما؟

- سلام خانوم شباهنگ, نیستی؟ خوش می‌گذره؟ خوابگاه جدید راحتی؟ می‌بینی بلوک سیزدهو چی کار کردیم؟ همکفش نمازخونه است, سوپر مارکت, اتاق غذا, طبقه‌های بالا اتاق موسیقی, اتاق ورزش, آرایشگاه, سایت, سالن مطالعه به چه عظمت, ...

+ خانم فلانی؟ میشه یه نامه بدید که من تیرماه اینجارو تخلیه کردم؟ (و قضیه رو براش توضیح دادم)

- صبر کن خانم میم بیاد بنویسه, اون رئیسه, اون باید نامه بده

+ ایشون الان کجان؟

- دارن استراحت می‌کنن

+ آخه الان وقت اداریه

- بنده خدا کار داشت, دیر رفت برای ناهار, از این ور دیر میاد

+ کجاست که دیر میاد؟

- همین اتاق بغل, ولی داره استراحت می‌کنه


نیم ساعت انتظار!!!


نامه رو گرفتم؛ توش نوشته بود دختر خوبی بودم به اموال آسیب نزدم, بدهی ندارم و تخلیه کردم

من: خدایی خیلی دختر خوبی بودماااااااااااا! نه؟

خانومه: آره, مودمامونم درست می‌کردی!


دانشگاه:

آقاهه: خب الان این نامه رو باید ببری کمیته انضباطی که تایید کنن که به موقع می‌رفتی و میومدی

من: کمیته کجاست؟ ینی کجا برم دقیقاً؟

آقاهه: طبقه بالا


طبقه بالا:

اون آقاهه نیست

انتظار!!!

مسئول کمیته انضباطی اومد و به قرآن مجید, به جان خودم, بدون اینکه اسمم رو چک کنه و مثلاً با یه چیزی تطبیق بده و پرونده‌مو نگاه کنه, یا حالا هر چی, نامه رو گرفت و مهرو زد و داد دستم!!!


طبقه پایین:

من: ببخشید؟ کمیته انضباطی وظیفه اش دقیقاً چیه؟

آقاهه: هر موقع شما فهمیدی به ما هم بگو

من: آخه کلی منتظر موندیم مسئولش بیاد, اومد و بدون اینکه چیزی رو چک کنه مهر و امضا کرد و برگه رو داد دستم؛ اگه قرار بود یه مهر باشه چرا شما این کارو نمی‌کنی؟ این جوری وقت منم تلف نمیشه

آقاهه: چون من اون مهرو ندارم, اینجا هر کی یه مهر داره که کار شماهارو انجام بده

من: ولی کاری نکردنااااااااا!

آقاهه: بگیر این فرمو پر کن

من: فرم چیه؟

آقاهه: ای بابااااااااااااااااااااااااااا! خانوم شما چه قدر سوال می‌پرسی!

من: :|

آقاهه: 10 تومنم باید بابت گم کردن اون برگه تخلیه بدی, حالا شما 5 تومن بده

من: ولی اینجا نوشته اگه برای بار دوم گم بشه هزینه داره, نه اولین بار

آقاهه: دستگاه کارت خوان اون بیرونه

من: :| همون 5 تومن یا ده تومن؟


کتابخونه مرکزی:

من: آقا من اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی و تخلف و اینا ندارم

آقاهه: برو همکف پیش خانومه

من: خانوم من اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی و تخلف و اینا ندارم

خانومه داره با تلفن حرف می‌زنه

انتظار!!!

خانومه: چی؟

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی و تخلف و اینا ندارم

خانومه: بده من مدارکتو

من: خانوم من از کی نمی‌تونم کتاب بگیرم و از کی و چه جوری می‌تونم دوباره کتاب بگیرم؟

خانومه اینترو زد و: از همین الان سیستمت بسته شد؛ می‌تونی عضو انجمن فارغ‌التحصیلان بشی و دوباره کتاب بگیری, 20 تومن برای عضویت انجمن, 20 تومن برای عضویت کتابخونه


انجمن فارغ‌التحصیلان:

(پست قبل در موردش نوشتم)


معاونت فرهنگی:

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم؛ راستش دقیقاً نمی‌دونم برای چی باید از اینجا امضا بگیرم

آقاهه: لازمه به هر حال

من: آخه من اصن اولین بارمه میام اینجا, نمی‌دونم شما چیو قراره امضا کنی!


امور تغذیه: 

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی و اینا نداشته باشم

آقاهه: بدهی نداری, مهر و زد و به سلامت!


اداره رفاه:

آخی... پسر دکتر شهریاری رو دیدم, هم‌کلاسیم بود ولی خب باهاش یه واحد مشترکم نداشتم

یه لحظه یاد باباش افتادم دلم برای بابای خودم تنگ شد

لابد الان خیلی دلش برای باباش تنگ شده :(

نامردا چه طور دلشون اومد ترورش کن :(((((((

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی وامی و اینا نداشته باشم

خانومه داره با تلفن حرف می‌زنه

انتظار!!!

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی وامی و اینا نداشته باشم

خانومه داره با یکی دیگه حرف می‌زنه

انتظار!!!

خانومه: برو اطلاعاتتو وارد سیستم کن بعد بیا

من: کدوم سیستم؟!!!

خانومه: سایت دانشگاه

من: کدوم اطلاعات؟

خانومه: اسم و آدرس والدین و دوستان و شماره و اینا

من: من کلاً وام نگرفتماااااااااااااا

خانومه: به هر حال باید اطلاعات وابستگانتو داشته باشیم

من: روز ثبت نام همه‌ی اطلاعاتو گرفتید, مگه ندارید؟

خانومه: دوباره باید وارد سیستم کنی


نیم ساعتم علاف سیستم!!!

خانومه: شما بدهی وامی ندارید

من: اینو که خودمم می‌دونستم!!!


این کارا از صبح تا 4 بعد از ظهر طول کشید در حالی که به نظرم ده دقیقه‌ هم زیاد بود براش

خب به سلامتی یه مرحله دیگه مونده که فکر کنم یه تومنم باید بابت این مرحله پیاده شم

هزینه واحدای اضافی و حذف شده و گلاب به روتون واحد یا واحدای افتادمه :))))

تا من باشم درس اختیاری از دکترا برندارم و نیافتم :دی


کماکان بنده دلیل عقب‌ماندگی کشور پهناورم ایران رو بروکراسی اداری می‌دونم و لاغیر

کلیات طرح برجام روز یکشنبه با 139 رای موافق تصویب شد و جزییات اون، امروز با 161 رای موافق تصویب شد!!

یعنی 22 نماینده مجلس هستند که با کلیات طرح مخالفن اما جزییات اون رو قبول دارن!!!

یه همچین نماینده هایی عتیقه ای داریم 

خدایا این سرمایه های ملی رو از ما نگیر

۱۷ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز, شریف بودم

برای کارای فارغ‌التحصیلی

یه تاییدیه باید از دفتر ارتباط دانش‌آموختگان می‌گرفتم

نمی‌دونستم کجاست

پرسون پرسون رفتم و رسیدم به یه ساختمون نزدیک دانشکده برق

همکفش که هیچی نبود

طبقه اولم امور بین‌الملل بود که به من ربطی نداشت

طبقه دوم...


هیچی به اندازه این جمله‌ی روی دیوار طبقه دوم نمی‌تونست آرومم کنه



به خانوم منشی گفتم اومدم تاییدیه بگیرم

گفت اول بشین این فرمو پر کن بعد ببر بده به اون آقاهه

یه نگاهم به جمله‌ی روی دیوار بود و یه نگاهم به فرم

- همه رو نوشتم

+ وبلاگ داشتی؟

- هنوزم دارم, 8 ساله‌شه

+ محرمانه بمونه؟

- لزومی نداره :)


ولی خب رمز پستای رمزدارو بهشون ندادم :دی

خدایا؟ امروز روز خوبی بود... لازمه دوباره ازت تشکر کنم... خیلی خیلی مرسی!

والدین عزیز به وبلاگ شباهنگ خوش اومدید, قدم رنجه فرمودید :)

۵ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

356- ده منهای یک

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آقای ط. انصراف داد...

۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

وقتی حدود هشتاد سال پیش به دستور رضا خان، فرهنگستان زبان و ادب فارسی تشکیل شد، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که روزی برسد تا همه به «عدلیه» بگویند «دادگستری» و «شهرداری» جای واژه «بلدیه» را بگیرد. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که کسی به «اطفائیه» بگوید «آتش‌نشانی» یا واژه دانشگاه جای «اونیورسیته» را بگیرد یا به «طلبه» بگویند «دانشجو». بسیاری از واژه‌هایی که از زمان‌های بسیار دور معادل‌سازی شده، بر اساس همان، در جامعه رواج پیدا کرده و استفاده می‌شود. حالا اگر کسی به جای «دانشکده» بگوید «فاکولته» همه به او می‌خندند. امروز همه با جمله «فارسی را پاس بدارید» آشنا هستند اما آیا همه این زبان را پاس می‌دارند؟


بخوانیم (لینک)

۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۷:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هفته‌ی پیش در مورد اسمی که روی کالاهای تجاری میذارن بحث می‌کردیم

مثلاً صادرات کالایی به اسم صنام برای کشورای عربی, با موفقیت روبه‌رو نشده؛ چرا؟

چون وقتی انگلیسی می‌نویسی اسمش شبیه صنم (sanam) ینی بت میشه 

و از نظر روانی مورد استقبال مردم عرب زبان قرار نمی‌گیره

یا رب چین چین, تو ژاپن! 

برای اینکه به زبان ژاپنی چین چین فحشه (نمی‌دونم معنیش چیه, ولی خب حرف زشتیه)

حتی ژاپن برای انتخاب sony این کلمه رو با 70 زبان بررسی می‌کنه یه موقع بار معنایی بدی نداشته باشه

که موقع صادرات با مشکل صنام روبه‌رو نشه مثلاً.

اینارو استاد شماره5 می‌گفت

امروز استاد شماره3 قاینار خزر رو مثال زد و 

از نظر آواشناسی می‌خواست بگه این اسم و کالا تو یه کشور اروپایی چه بازخوردی خواهد داشت

می‌گفت ق و خ برای یه سوییسی که مثلاً اسم ساعتشو سواچ میذاره سنگینه

دو و نیم شد و بحث نیمه تموم موند و ملت رفتن به سرویس برسن و 

این جور وقتا تاااااااااازه بحث من و استاد گل می‌کنه

اون چیزایی که هفته پیش گفته بود بنویسم رو بردم نشونش دادم و بنده خدا داشت اینارو می‌خوند

و من هی حرف می‌زدم و رشته افکارشو پاره می‌کردم!

داشتم براش توضیح می‌دادم که نباید فقط از بعد آوایی قاینار خزر رو بررسی کنیم, معنیشم مهمه

برگه‌هامو گذاشت رو میزش و گفت چه طور؟

گفتم مثلاً سن ایچ ینی تو بنوش, اسمی که روی نوشیدنی گذاشته میشه

قاینار یعنی جوشان, داغ, مثلاً قاینار سو ینی آب جوش

حالا اگه اسم کالاهای گرمایشی مثل آبگرمکن و بخاری رو بذاریم قاینار خزر, حس گرما رو القا می‌کنه

یا دونار خزر برای وسایل سرمایشی, با این توضیح که دونماخ ینی یخ زدن

استاد پرسید شما ترک فلان جایی؟

گفتم اوهوم؛ گفت میشه مثالای دیگه ای بزنید؟ گفتم آچیلان دور, پالاز موکت؛

بعد براش توضیح دادم که آچیلان اسم فاعل از آچ ماخ یعنی باز شدن و باز کردنه و ویژگی "در" هم باز شدنه

برای اینکه آچ رو بیشتر توضیح بدم آچار و آچمز رو مثال زدم که آچار یعنی چیزی که یه چیزیو باز می‌کنه

استاد یه جوری با علاقه گوش می‌داد که می‌خواستم تا شب براش مثال بزنم و حرف بزنم!

گفت این مز توی آچمز چیه پس؟

گفتم نفی کننده است, ینی باز نمیشه, مثل یه حالتی تو شطرنج که بهش میگن آچمز

گفت میشه اینارو جلسه بعد بنویسید بیارید سر کلاس؟

گفت اگه مثالای دیگه‌ای هم به ذهنت رسید اضافه کن


به این میگن تکلیف تراشی :))))) یه جور خوددرگیری یا خودآزاریه :دی

با اینکه دیشب فقط 3 ساعت خوابیدم و روز قبلشم همین‌طور و امروز ظهرم نخوابیدم,

ولی الان با چنان ذوق و اشتیاقی دارم دنبال اسم کالاهای تجاری می‌گردم که تا صبم طول بکشه آخ نمی‌گم!

ولی امان از عربی!


پ.ن: استاد شماره1, استاد عربیه, شماره2, استاد دیکشنری!!!, شماره3 هم عشق منه :دی

انقدر به این بشر علاقه دارم که اندازه نداره, دلیلشم اینه که ملت از خودش و درسش بدشون میاد :)))

تازه چون کلاسش آخرین کلاس یکشنبه است و یکشنبه از صبح کلاس داریم, ملت سر کلاسش خسته‌ن؛ 

استاد شماره3 استاد زبان‌شناسیه, همین که یکشنبه‌ها بعد از کلاس باهاش بحث می‌کنم

شماره‌های 1 و 2 و 3 آقا هستن؛ شماره 4 و 5 خانومن

شماره 5 رو خیلی دوست دارم و به همون اندازه از 4 بدم میاد

ینی اگه شما به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید من به تنفر در نگاه اول معتقدم :دی

شماره4 زبان‌های باستانیو میگه و شماره5 استاد اصطلاحاته

لزومی نداشت اینارو بگم, فقط خواستم وبلاگم یوزر فرندلی تر بشه :))))


+ در مورد اسم کالاها شمام اگه مثالی به ذهنتون رسید بگید؛ با تشکر!

نگار یوهایو رو یادم انداخت, یو ینی بشور, یوهایو ینی بشور هی بشور :)))))


+ چون word ندارم, اگه کلمه‌ی جدید پیدا کردم همین‌جا به صورت کلیدواژه می‌نویسم که یادم نره

دریای مازندران (کاسپیان یا تپورستان ) = خزر 

هایلان (؟)

آناتا

دوغ ایشملی

بار رخش

لوازم خانگی سوزان (گاز و فر و بخاری و گرمایشی بیشتر)

آبسال

۲۳ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
بچه‌ها: استاااااااااااااااااااااااااااااااااااد, میشه تمرینارو هفته‌ی بعد تحویل بدیم؟
اون خانومه که تلگرام نداره: استاااااااااااااد اجازه بدید ببریم کاملش کنیم
اون خانومه که معلمه و یه دختر 14 ساله داره: استاااااااااااااد فرصت نکردیم بنویسم استاااااااااااااد
استاد: بله, چرا نمیشه, همه‌تون هفته‌ی بعد تحویل بدید
من: بچه‌ها؟!!! من تا 4 صبح بیدار بودم اینارو بنویسم خب... :(

+ بچه‌ها توطئه کردن هفته‌ی بعد از عاشورا رو نیان و منم همین دیروز برای عاشورا بلیت گرفتم
این ینی ببرم بلیت برگشتو پس بدم و 2 هفته تعطیلات و خونه و خونواده :)
+ پست348 برای سومین بار ویرایش شد!
۴ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همه رو نوشتم؛ تموم شد! 

خداروشکر!

برم یه چرتی بزنم... فردام روز خداست

حدوداً هشتصد تا فعل پیدا کردم که چهارصد تاشون مجردن :)))) الهی بمیرم براشون! مجردن :)))

 فقط این آیه 40 یه "ان تکُ" داشت, متوجه نشدم تکُ چیه و چه جوریه و دیگه نتونستم تجزیه تحلیلش کنم

مغزم داره ارور 404 میده!

نمی‌دونم می‌دونید یا نه, فعل اگه اولش واو و یا و الف داشته باشه بهش میگن مثال, 

وسطش این‌جوری باشه اجوفه, اگرم آخرش باشه بهش میگن ناقص

حالا اگه دو تای اولش یا دو تای آخرش این حروفو داشته باشه لفیف مقرونه

اگه اولی و آخری این‌جوری باشن لفیف مفروق

کلاً به اینا میگن معتل که نحوه صرفشون رو اعصاب آدم ترد میل میره

یه فعل هم داریم أویَ که همه‌ی حروفش مشکل اعلال دارن! ینی هر سه تاش!!!

به این یارو میگن مهموز لفیف مقرون

هفته پیش استاد قبل از اینکه راجع به اعلالش توضیح بده معنیشو پرسید؛

تا ملت بیان فکر کن و حدس بزنن و به مغزشون فشار بیارن, گفتم از مأوا میاد ینی پناه بردن

و لبخند پیروزمندانه‌ای زدم چنان که گویی اتمی چیزی کشف کرده باشم!

آخ... داشت یادم می‌رفت... زیارت عاشورای امشبو نخوندم هنوز... 

خیلی خسته‌ام... بمونه صبح می‌خونم

3 ساعت خواب در شبانه‌روز کافی نیست :((((

۶ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

350- صرف و نحو با اعمال شاقّه!!!

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ

یکی نیست به این استاد عربی‌مون بگه وقتی یه شیرِ پاک خورده‌ای به نام طنطاوی شایدم تنتاوی و یا تنطاوی و حتی طنتاوی یا حالا هر چی قبلاً اومده دونه دونه کلمات قرآنو تجزیه و تحلیل کرده و یه شیر پاک خورده‌ی دیگه‌ای یه کتاب نوشته به اسم "انواع ما"! ینی یه کتاب فقط در مورد "ما"! اون وقت چه لزومی داره من کار اینارو تکرار کنم؟ خرکاری هم حدی داره به خدا! رشته‌ی ترمینولوژی چه ربطی به صرف و نحو عربی داره آخه؟ اونم عربی n سال پیش که نه به درد مکالمه می‌خوره نه هیچی! خیر سرم فکر کردم بیام ارشد درسام کاربردی‌تر میشن :| الان حاضرم برم کویرو بیل بزنم, چاه بکنم بعد پرش کنم! ولی این تمرینارو ننویسم :| خدایی می‌دونید تحلیل و بررسی کلمات یه جزء از قرآن ینی چی؟ می‌دونید یه جزء قرآن چند صفحه است؟ می‌دونید این دستکش از صبح دستمه؟ و تا صبم تموم نمیشن؟!! می‌دونید به جز عربی 4 تا درس دیگه هم دارم؟!! 



پ.ن مهم: لابد الان میگید چرا کتاب طنطاوی رو گیر نمیاری کپ بزنی؟!
8 سال پیش, این کارو کردم و گشتم نبود و نگرد که نیست!
لابد الان میخواید کامنت بذارید بپرسید که 8 سال پیش این کتابه رو برای چی می‌خواستم؟
یکی از منابع المپیاد سوره یوسف بود, منم گیر سه پیچ داده بودم به جمله‌ی هیت لک زلیخا که تحلیلش کنم
نه شبیه متکلم وحده بود نه اسم نه فعل نه هیچی! و چون عبارتش یه نمه 18+ بود, روم نمیشد از معلم‌مون که مرد بود بپرسم
آخرشم رفتم کتابه رو چند روز از خودش امانت گرفتم
لابد الان میخواید بدونید هیت لک چیه؟ نمی‌دونم چیه! در این حد یادمه که یه سری اصطلاحات قبطی ینی مصری و حتی فارسی هم تو قرآن هست و اینم جزو اوناست و حتی میشه به مهیا و اینام ربطش داد, از فردام انقلاب و کتابخونه‌هارو زیر و رو می‌کنم تا این کتابو گیر بیارم! چون اعصابم تا یه حدی میتونه به خودش مسلط باشه!!! مرده‌شور بیاد این وزارت آموزش و پرورش و آموزش عالی رو ببره با این دانشجو تربیت کردنش! اصن خودم می‌شورم پهنش می‌کنم رو بند!!!
امضا: دانشجویی که باباش معلم هم بوده حتی!
۱۰ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

روز اول, استادمون دونه دونه داشت ازمون می‌پرسید دوره کارشناسی برای عربی چی خوندیم و

کلاً چی بلدیم و چه قدر بلدیم

دوستان هم یکی یکی اسم درسایی که پاس کرده بودنو می‌گفتن و 

اسم کتابایی که خونده بودن و مباحثی که روش کار کرده بودن؛ 

و من حتی بلد نبودم اسم کتابارو یادداشت کنم بعداً برم ببینم چیه :|

نوبت من که رسید, استادمون خندید و گفت شمام که دیگه خیلی عربی پاس کردی و 

رفت سراغ نفر بعدی و از اون پرسید

منم دو نقطه خط صاف بودم!


ویرایش دوم: کلاً 10 نفریم 8 تا خانوم 2 تا آقا؛ اون خانومه که پست 334 در مورد نوشتم و اون یکی آقاهه که ارشد الهیات و عرفان داره و این دومین ارشدشه, تو گروه نیستن؛ برای همین آقای پ. نوشته حضرات عالیه :دی

من چرا معلم عربی نشدم؟! به خدا استعدادشو داشتم!

دیشبم روی معادله دیفرانسیل هم‌اتاقیم با 4 تا شرایط مرزری فکر می‌کردم :دی

بزنم به تخته؛ آشپزی و خونه داری و دسر و کیک بدون فر که هیچ, درسم هم خوبه!

حاضر جوابم که هستم:


ویرایش سوم: در راستای کامنت یکی از دوستان, عزیزان دقت کنید که در مکالمه دوم, طرف دختره!!!

ینی تو گروه, دختره بحثو ادامه داد

از مادر زاده نشده پسری که تو پی امش برا من بوس بفرسته (به جز بابایی و داداشی البته)

۳ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

347- ببین غم تو، رسیده به جان و دویده به تن...

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

شنبه‌ها که درگیر درس و مشق و نوشتن تکلیف و تمرینم

یکشنبه و دوشنبه هم که کلاس دارم

ولی سه‌شنبه‌هارو دوست دارم

سه‌شنبه‌ها مال خودمه

سه‌شنبه‌ها میرم دانشگاه سابقم و سعی می‌کنم تا آخر وقت اونجا باشم

همون منطقه جنگیِ مین گذاری شده که برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو می‌پیچونم و 

مسیرمو کج و راست می‌کنم که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم!

میرم سایت, سالن مطالعه, بوفه, سلف, تعاونی, انتشاراتی, مسجد, اداره امور دانشجویی, کتابخونه

تا شب تو همون مختصات جغرافیایی پرسه می‌زنم بدون اینکه با کسی قراری داشته باشم

بدون اینکه قرار باشه کسیو ببینم, بدون اینکه کسیو ببینم, بدون اینکه قیافه ام شبیه آدمای علاف باشه

اونجا برای من حکم چهار ولیعصره, برای من ویترین لباس مجلسیای جمهوریه, حکم مغازه‌های تجریش

سه‌شنبه‌ها میرم کتابخونه, من و قفسه‌ها و آهنگ همیشگیِ محمد اصفهانی عزیز

سه‌شنبه‌هارو دوست دارم


اکانتم فعال شد :))))) فکرشم نمی‌کردم پست قبلیم انقدر سریع به گوش مسئولین برسه :دی

اگه می‌دونستم اون پستو زودتر از اینا منتشر می‌کردم! 

والا!

حالا که صدام انقدر واضح به گوش مسئولین می‌رسه, خواهشمندم یه فکری هم به حال ازدواج جوانان بکنن



به نظرتون مسئولین محترم تا آخر وقت اداری خواستگارارو می‌فرستن دم خوابگاه یا خودم برم تحویلشون بگیرم :دی

حالا یه سوال فنی! چرا به همه‎ی کارشناسیا 3 گیگ و به ارشدا 4 گیگ دادن به من 5.2؟

هوم؟!

من الان ینی خیلی ارشدم؟

اون وقت این 0.2 چیه؟

چرا رند نیست خب...

۱۱ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

کولرمونو می‌گم :دی


یکی نیست به این تعطیلات بگه

آخه به کجا چنین شتابان؟!

تکلیفامو هنوز انجام ندادم خب... چرا من این همه تکلیف دارم :((((((

۶ نظر ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همین اول اول یه چیزی بگم بعد

خوندن این پست مستحبه

ینی واجب نیست (واجب کفاییه :دی)

چون هم طولانیه هم پست مهمی نیست, بیشتر برای خودم نوشتم که یادگاری نگهش دارم

ولی به خاطر شما اسامی رو ادیت کردم که حالا اگه خواستین بخونین

با تشکر - مدیریت محترم وبلاگ


روز اول که اومدم خوابگاه خوابگاه‌های اطراف خوابگاهمون نظرمو به خودشون جلب کردن!

اون شب که هم‌اتاقیم نسیم اومد, مامانش پرسید این خوابگاه روبه‌رویی برای کدوم دانشگاهه؟

گفتم والا نمی‌دونم... اصن نمی‌دونم دخترونه است یا پسرونه

مامانش خندید و گفت اگه پسرونه بود به نظرت بین دو تا خوابگاه شیشه و پنجره می‌ذاشتن؟

بعد به لهجه کردی گفت گِل می‌گرفتن دیوار بین دو خوابگاهو

 

اون شب که پرده‌هارو کنار زدم, این خوابگاه رو‌به‌رویی هم پرده‌ها رو کنار زده بودن و 

بالاخره فهمیدم خوابگاه دخترونه است :دی

چیه؟ فکر کردین پرده‌هارو کنار می‌زنم نیمه‌ی گمشده‌م هم پرده‌هارو کنار می‌زنه همدیگه‌رو پیدا می‌کنم؟

نه آقا ما از این شانسا نداریم

والا

 

چند وقته, هر موقع برمی‌گردم خوابگاه از مسیرای مختلف میام که مناطق مهم این‌جارو کشف کنم

داروخونه, بیمارستان, قنادی, کلیدساز, کپی, پرینت, کافی نت حتی!

یه خوابگاه پسرونه تو کوچه بغلی بود که سی چهل متر با ما فاصله داشت و 

شیخ بدجوری تو نخ این خوابگاه بود :)))

که بدونم مال کدوم دانشگاهه خب! (آیکون سرمو انداختم پایین ای بابا اون جوری نگام نکنید و از این صوبتا)

چند شب پیش یه جوری مسیرو پیچوندم که مثلاً دارم از جلوش رد میشم و 

عزمم رو جزم کردم سر در خوابگاهو بخونم

نوشته بود خوابگاه ارشد پسرانه دانشگاه تربیت مدرس

 

از ورودی‌های ما ینی برقیای 89 موسی و فرزاد تربیت مدرس قبول شده بودن و

موسی که هیچی! اونو خدا زده :)))) (هنوز تیکه‌های 18+ سر کلاسش به اساتید یادم نمیره)

ولی فرزاد پسر سر به راه و خوبیه, منم در کمتر از آنی گوشیمو درآوردم و


 


نمی‌دونم لابه‌لای حرفای پست 295 تونستم منظورمو برسونم یا نه

تو روابطم طرف مقابل باید خیلی مراحل رو طی کنه و به درجات بالایی برسه 

که من همچین مکالمه‌ای باهاش داشته باشم (و لو جدی نباشه و شوخی باشه)

کدوم من؟

همون منِ پست من و اصناف و کسبه

 

حالا این پست فیس بوک منو داشته باشید که همین پستو همین‌جا هم گذاشته بودم


یکی از دلایلی که من پستامو نمیذارم فیس بوک, وقوع چنین رخدادی توی کامنتاست:

ینی یه کامنت مرتبط برای این پست نذاشتن ملت :)))))

خدایی کامنتارو داشته باشید:

اینم بگم که من با خانواده و فک و فامیلم هم فرندم 

و این پست و کامنتاشو اونا هم می‌تونستن ببین و چون به شخصیتم اشراف دارن نگران نبودم

حالا اگه همین مکالمات این‌جا تو کامنتدونی وبلاگم بود, می‌دونستم که فیدبکای خوبی نمی‌گیرم از افراد

اولین کامنت به اون پست بالا (ینی جزوه هام) اینه که خرما و دسر ما فراموش نشه

خرماهای سوغاتی کربلا منظورشونه :)))))



خب, حالا کامنت دوم رو داشته باشید برای همین پست جزوه هام:



حالا داستان لطف و نوشابه و شکل و سوال و اینا چیه؟ الان میگم؛

اون موقع که ما کربلا بودیم, ارشیا ترم تابستونی داشت و امتحان پالس و کارگاه و ادامه ماجرا از زبان خودمون:

اون موقع که کربلا بودم


دقت کردید کی به کی لطف کرد و نفعش به کیا رسید؟ :))))

صرفاً جهت یادآوری, الهام و امینه ورودیای 88 ان من و ارشیا 89, مهدی 90

ادامه ماجرا تو همون کربلا:


حالا ادامه‌ی کامنتای پست فیس بوکم که بنده عکس دسرامو آپلود کردم پای همون پست جزوه




بله همون طور که دیدید دوستانی دارم بهتر از آبِ روان, بهتر از برگ درخت :))))

ینی یه پست زبانشناسانه میذارم و از خرما و دسر و ناهار و جزوه می‌رسیم به ابروهای من و حافظ و 

ای ترک کمان ابرو, من کشته‌ی ابرویت!


اون نشاسته رو هم خریده بودم هی دسر درست کنم هی عکسشو بذارم هی دل یه عده بسوزه :دی

هیچی دیگه. همین! :)

با تشکر که تا این‌جای برنامه با ما همراه بودید

۱۳ نظر ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

334- ناخن مصنوعیاش رو اعصابمه خب...

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

یکی از هم‌کلاسیای ارشدم یکی از کارکنان همون مرکزه

ینی یکی از خودشونه

ینی حس می‌کنم یه عامل نفوذیه

هم‌سن مامان‌بزرگمم هست تازه

اون روز یه گروه تلگرام درست کردیم برای مباحث درسی و نقل و انتقال جزوه و تمرین و کتاب

بعد این خانومه برگشته میگه من عضو این جور جاها نیستم

چون یکی از شرایط گزینش اینه که عضو این گروها نباشیم

حالا یکی نیست بگه اساتیدمون عضو این جور جاهان, شما چی میگی این وسط؟!

موندم موقع گزینش به تلگرام گیر میدن به ناخن مصنوعی و لاک گیر نمیدن؟

با اون سنش لاکم میزنه رو ناخن مصنوعیاش!

والا

بعضیام رسالتشون پیاده روی روی اعصاب منه

به خدااااااااااااا!

اصن هر کاری می‌کنم مهرش به دلم نمی‌شینه :|


خودمم چند وقته جمعه‌ها مثل بچه های خوب ناخنما کوتاه می‌کنم

همه‌شو!

شاید باورتون نشه :دی

اگه واکنش نشون نمی‌دادین ناخنای 2سانتی‌مو آپلود می‌کردم همین‌جا

ولی خودمم اخیراً حالت تهوع می‌گیرم وقتی ناخن بلند می‌بینم

چهار تا از ناخنامو بعدِ کوتاه کردن یادگاری نگه داشتم که بعداً به بچه‌هام نشون بدم و 

بدونن چه آدم درب و داغونی بودم و چه جوری به علوّ درجات نائل اومدم

الانم مردّدم (ینی تردید دارم) که آپلود کنم شمام ببینید یا نه

هم‌اتاقیم عکسشونو دیده الان تو شوکه, بهش سرم وصل کردن به هوش بیاد

۱۶ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

332- جرثقیل روم نیافته صلوااااااااااااات

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ

مسیر مترو تا دانشگاه, یه پروژه ساخت و ساز دارن (نمی‌دونم چی دارن می‌سازن ولی پروژه‌اش عظیمه)

دوشنبه داشتم می‌رفتم برای طلب و کسب علم و دانش که دیدم سایه یه جرثقیل از کنارم رد شد

سرمو بلند کردم دیدم یه سنگ چند تنی رو سرمه :دی (جای همه‌تون خالی)

سریع دوربینمو درآوردم و از صحنه مورد نظر عکس گرفتم که بعداً که الان باشه نشونتون بدم



همون روز - من و ناهارم و امکانات :دی



لواشکم که جزء لاینفک زندگی منه (خونگیه, تحت نظارت خودم)

همون شب - من و دسر و نشاسته‌هایی که هنوز در موردشون صوبت نکردم

به انضمام هندزفری مرحومم



خیر سرم بعد از شام داشتم میوه می‌خوردم...

اصن این مورد بدون شرحه :دی

فقط اگه گاز مورد نظرو یه نمه اون ور تر اعمال می‌کردم کرمه به فنای فی‌الله نائل می‌شد



یه مورد مهم دیگه اینکه, این مسیر مترو تا دانشگاه (همون مسیری که دیواراش مثل کتابه) 20دیقه پیاده داره

چون اتوبانه, اگه بخوای پیاده نری, باید سوار ون بشی ولی چون دیر پر میشه, یه ساعتی علاف میشی

داشتم این مسیرو پیاده طی می‌کردم که یه پرایده هی بوق بوق بوق

مگه ول کن بود

فقط چیزی که ذهنم رو به خودش درگیر کرده اینه که من چه جوری باید سوار پرایده می‌شدم؟

البته ما از اون خونواده‌هاش نیستیم که سوار پراید غریبه بشیماااااااااااا 

ولی تا چشم کار می‌کرد این نرده های سبز بود و نمیشد از روش پرید

تازه گیریم که پریدم اون ور, اختلاف ارتفاع این ور جوب و اون ور جوب یه متر بود!

می‌فهمین؟ یه متر

بعد اون وقت این چرا هی بوق می‌زد؟



نیازمندی‌ها: میشه یه نفر تهرانی بهم بگه چه جوری برم بزرگراه کردستان و برگردم؟

من فکر می‌کردم این کارگاه زبانشناسی تو خود دانشگاهه, تازه الان بعد ثبت نام به مکانش دقت کردم :(

مبدا رو دانشگاه سابقم در نظر بگیرید مقصد: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

۹ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

328- رفتم از کوی تو لکن عقب سر نگران...

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ق.ظ

صبح وقتی داشتم پست آخر ملیکارو می‌خوندم, یاد حس و حال دیشبم افتادم

خیلی از دوستان, مشکل تطبیق داشتن و درگیر معرفی به استاد و نامه و درخواست بودن

من از همون ترم اول چارت آموزشیو گرفته بودم دستم و سعی می‌کردم حواسم به همه چی باشه

حواسم به واحدایی که برمی‌دارم و برنمی‌دارم باشه

کاش نبود

کاش حواسم نبود و تازه مثلاً دیروز یادم می‌افتاد عه! من فلان درسو پاس نکردم

کاش به جای فلان درس یه درس دیگه برمی‌داشتم و گیر می‌دادن و می‌گفتن نمیشه 

تمام مدتی که درگیر مهر و امضای اساتید بودم, با اینکه دلم می‌خواست سریع کارام تموم شه و برم

ولی ته دلم, اون ته تهای دلم, دلم می‌خواست گیر بدن و امضا ندن و نگهم دارن

همین‌جوریشم خیلی درگیر بیوسنسور بودم که به عنوان واحد اصلی قبولش کنن

ولی دلم معرفی به استاد می‌خواست, دلم امتحان دوباره می‌خواست

دلم برای کتابام, جزوه‌هام, ماشین حسابم, حتی دلم برای چهار تا جمع و تفریق ساده تنگ شده


90 درصد کارام ینی تاییدیه‌ها و امضاهای آموزشی تموم شد و موند 9 تا امضای دیگه از

کتابخونه مرکزی و مسئول دوست داشتنی و مهربونش

که همیشه بیشتر از 4 تا کتابی که سهمم بود کتاب گرفتم و

همیشه لبخند زد و پرسید این کتابارو برای چی می‌بری؟

تایید دفتر ارتباط با دانش‌آموختگان که نمی‌دونم چیه

تایید معاونت فرهنگی که نمی‌دونم کجاست

تایید اداره‌ی تغذیه‌ای که نمک‌گیرش نشدم

ولی حالا دلم پر پر می‌زنه واسه یه وعده غذای سلف,

اینکه برای یه بارم شده برم تو صف سلف وایسم و بگم ته دیگ هم می‌خوام...

ولی من هیچ وقت ته دیگ دوست نداشتم, هیچ وقت نرفتم سلف, هیچ وقت تو اون صفا واینستادم

تایید اداره امور خوابگاه‌ها

تایید اداره رفاه و وام‌هایی که نگرفتم

اداره دانش‌آموختگان

معاون مدیر کل آموزش

و خود مدیر کل آموزش و 

تمام

+ دارم گوش میدم

۳ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

327- من, همین الان یهویی

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ق.ظ

فردا (ینی 4 ساعت دیگه, 6 صبح), یهویی:

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۲:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

326- می‌رقصد زندگی...

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ

دارم اینو گوش می‌دم (البته من از بیپ تونز خریدم :دی تف به ریا)

از اونجایی که هنوز که هنوزه ایمیلای دانشگاه سابق برای ما هم ارسال میشه,

چند روز پیش دانشگاه مذکور یه میلی فرستاده بود مبنی بر تشکیل کارگاه زبانشناسی رایانشی؛

گرایش من ترمینولوژیه ولی خب یه آه حسرت‌باری کشیدم که کاش منم می‌تونستم شرکت کنم

چند روز بعد, استاد خودمون همون ایمیلمو برامون فرستاد و فهمیدم شرکت برای عموم آزاد است و

ذوق زایدالوصفی وجودم را فراگرفت

ولی...

تازه وقتی به تاریخش دقت کردم فهمیدم 20 ام قرار بود برم خونه و "باید" می‌رفتم خونه...

هیچی دیگه

نمیرم خونه و تو این کارگاهه ثبت نام می‌کنم...

خونه بمونه عاشورا تاسوعا

حالا موندم چی بپوشم :دی

۶ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بالاخره دارم فارغ میشم :دی

اگه بگم امروز 20 بار طبقه 3 تا 5 رو بالا پایین کردم تا امضای رئیس دانشکده رو بگیرم اغراق نکردم



پ.ن: دیشب یَک خوابایی می‌دیدم!!! 

فکر کن خواب می‌دیدم که امضای معلمامم لازمه برای فارغ‌التحصیلی و باید از تک‌تک‌شون امضا بگیرم

از معلم زبان‌فارسیمم حتماً حتماً باید امضا می‌گرفتم! قشنگ قیافه‌اش جلوی چشمم بود :((((

نور به قبر امواتش بباره, یَک معلم سختگیری بود که تنم می‌لرزه یادش می‌افتم ولی خیلی دوستش داشتم

از تک‌تک اساتیدم هم باید امضا می‌گرفتم

هم از اساتید کارشناسیم هم ارشد هم از آهنگر دادگر :))))

از تک‌تک شون :((((

خواب نبود! کابوس بود

بعد تو همون خوابم, موقع گرفتن امضا, دم آسانسور, مهدی رو دیدم

جالبه امروز دم دفتر رئیس دانشکده بودم برای گرفتن امضا, برگشتم سمت آسانسور و :))))

لواشکم بهش دادم :دی

۱۲ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

324- اگر من منم، پس کو کدوی گردنم؟

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ

خبری از رئیس دانشکده نیست که نیست

خسته شدم بس که این 5 تا طبقه رو بالا پایین کردم :(

اومدم سالن مطالعه دانشکده نمازمو بخونم, (تف به ریا, آخه الان وقت نماز خوندنه؟)

خوندم تموم شده, چادرو از روی صندلی برداشتم دارم میرم بیرون

بعد یهو دیدم یه چادر رو سرمه یه چادر تو دستم

چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که اگه این چادرِ منه پس اینی که رو سرمه چیه

اگه چادرم الان اونیه که پوشیدم, پس اینی که تو دستمه چیه

تا اینکه دختره اومد چادرشو گرفت و منو از گمراهی و سرقتی آشکار نجات داد :)))))

۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیروز, 8 صبح, همین که وارد کلاس شدم, خانم ش.: خانمِ شباهنگ می‌تونی ریاضی درس بدی؟

من: کجا؟ چی؟ کی؟ من؟

خانم ش.: یه مدرسه‌ای هست, خواهرم اونجاست, معلم ریاضی ندارن, ریاضی پیش‌دانشگاهی


این دانشگاه و مدرسه‌ی جدید مدارک فارغ‌التحصیلی‌مو میخوان که خب حقم دارن

منم از صبح در به در یه امضا از رئیس دانشکده سابقم!

الان مدارکم روی میزشه

فقط نیست که امضا کنه

ینی هست ولی در دسترس نیست

یه هیئت از اون ور آب اومده برای بازدید, ایشونم درگیر اوناست :)))

اخیراً این دانشکده برا من حکم منطقه جنگی مین گذاری شده رو پیدا کرده!

ینی برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو می‌پیچونم و مسیرمو کج و راست می‌کنم

که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم!

۳ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
دیروز از دم در خوابگاه تا مترو و از مترو تا دم در دانشگاه هندزفری تو گوشم بود و اینو گوش می‌دادم
معمولاً وقتی یه چیزی گوش می‌دم عوضش نمی‌کنم و یه ساعتی همونو گوش می‌دم
این خواننده منو یاد مسیر مدرسه‌ام می‌اندازه, یاد معلم فیزیکمون :)
هیچی دیگه
دم در دانشگاه هندزفری‌م سوخت (شاید دهمین هندزفزی 5 سال اخیرم باشه که به ابدیت واصل میشه)
همه‌شونم اورجینال بودن خیر سرشون
امروز صبح که داشتم میومدم دانشگاه سابقم (الان دانشگاه سابقم) وسوسه شدم از مترو هندزفری بخرم
از این 5 تومنیا!
ولی یه حسی می‌گه اگه اینی که 50 تومن بود 6 ماه دووم آورد, این 5 تومنی ام 6 ساعت دووم میاره

دم در دانشگاه, قسمت نگهبانی, خانوم ن. رو دیدم, قبلاً خوابگاه, تو قسمت خدماتی کار می‌کرد, چند بارم لطف کرده بود اومده بود یه سر و سامونی به واحدمون بده (هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم کاری که خودم می‌تونم انجام بدم رو بسپرم به یکی دیگه, ولی خب بچه‌ها در زمینه تمیز کردن واحدمون همکاری نمی‌کردن و هر چند وقت یه بار از خانوما خواهش می‌کردیم بیان یه نگاهی به آشپزخونه و سرویسا بندازن, البته این سال آخری تقسیم کار کرده بودیم و هر کدوم نظافت یه قسمتو به عهده گرفته بودیم, حتی یادمه یکی از دوستام عشق تمیز کردن سرویسا بود, می‌گفت تو خونه هم این کار به عهده منه)

خلاصه خانوم ن. رو دیدم و سلام و احوالپرسی و 
از یه جهتم خوشحال بودم که نگهبان دم در منو شناخته و لازم نیست کارت دانشجویی نشون بدم
خانوم ن.: شباهنگ؟
من: جانم؟
خانوم ن.: می‌دونستی از امسال کفش پاشنه بلند ینی بالای 5 سانت برای دانشگاه ممنوع شده؟ البته من یادمه کفشای خوابگاه و آشپزخونه و سرویس و حتی دمپایی‌هاتم همین مدلی بودن ولی قانون جدیده دیگه, کاریش نمیشه کرد, حالا این دفعه رو برو از این به بعد با اینا نیا دانشگاه
من: هر دم از این باغ بری می‌رسد؛ چَشم خانوم نگهبان! ولی خدایی اینا بیشتر بهم میان نه؟ :دی

+ عنوان, اشاره داره به یکی از پستای سه چهار سال پیش 
۱۵ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

318- پسیخولوژی

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ب.ظ

داشتیم روند تکاملی واژه‌گزینی برای ترجمه رو بررسی می‌کردیم؛ استادمون "روانشناسی" رو مثال زد

که چند سال پیش به جای روانشناسی می‌گفتیم علم شناخت روح و روان و 

قبلشم اسمش پسیکولوژی بود!

سایکولوژی نه هااااااااا! پسیکولوژی!!!


یادمه خیلی خیلی خیلی وقت پیش (شاید ده سال پیش) یه کتابی می‌خوندم که خیلی خیلی قدیمی بود و از اصطلاح پسیخولوژی استفاده کرده بود؛ همون سایکولوژی یا علم روح و روان, و به عبارتی روانشناسی خودمون!
حالا چون یه P اولش نوشته میشه, با اینکه خونده نمیشه, پسیخولوژی ترجمه‌اش می‌کنن!!!
اون موقع به این پسیخولوژیه کلی خندیده بودم! سر کلاسم باز یادش افتادم :)))) ینی اگه اسید در دسترسم بود قرقره می‌کردم!

۱۴ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

316- تفنگ = تُف + َنگ (پسوند اسم ساز)

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۷ ب.ظ

امروز در خلال و لابه‌لای سخنان آقای پ. که داشت به سوال استاد پاسخ می‌داد, وقتی متوجه شدم تفنگ رو فرهنگستانِ اول, از ترکیب تف (چیزی که پرتاب می‌شود) به علاوه َنگ (پسوند اسم ساز) ساخته, نزدیک بود از شدت شوک وارده جامه‌ها از تن بدرم و سر به بیابان نهم!!!

تفنگ از تف میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!

خدایا خودت ظهور کن!


بعد از کلاس برگشتم از آقای پ. پرسیدم جدی جدی تفنگ از تف میاد؟ آخه مگه میشه؟ مگه داریم همچین چیزی؟

گفت َنگ پسوندیه که باهاش کلی کلمه ساخته شده, مثل قشنگ!

من: قشنگ!!! وای!!! من 23 ساله دنبال ریشه‌ی این کلمه‌ام! همه‌ی لغت‌نامه‌هارم زیر و رو کرده‌ام

آقای پ.: چه طور؟ قشنگ اولش خوش + َنگ = خشنگ بوده که خ به ق تبدیل شده

من: می‌دونستم این وسط یه چیزی تغییر کرده که شده قشنگ ولی نمی‌دونستم چی! آخه "ق" مخصوص کلمات ترکی و عربیه و از اونجا حدس زدم لابد این کلمه فارسی نیست, چون "گ" داشت, پس عربی نبود, توی ترکی هم همچین چیزی نداریم و من از بچگی درگیر ریشه‌ی این "قشنگ" بودم, مرسی :) برم تا سرویس نرفته :)

آقای: خواهش می‌کنم :) خداحافظ

۷ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

315- معرفی کتاب - شهید حسن باقری

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ب.ظ
مسیر و زمان برگشتم یه جوریه که می‌تونم با سرویس بیام
ینی دو و نیم کلاسم تموم میشه و ساعت کاری کارمندا هم تا دو و نیمه
تا کریم‌خان میاد و می‌پیچه سمت حافظ و من کریم‌خان پیاده می‌شم که بیام سمت ولیعصر و بلوار
نه تو زمانم صرفه‌جویی میشه نه هزینه, ولی همین‌که مسیر حقانی تا ولیعصرو با مترو نمیام خوبه!

تو سرویس یه خانومه کنارم نشسته بود که تو حوزه ادبیات معاصر, شایدم انقلاب 
و شاید حتی دفاع مقدس کار می‌کرد (بنده خدا حوزه‌شو گفتااااااااااا من یادم نموند :دی)
یه کتاب دستش بود که دیدم خودش نمی‌خونه و ازش اجازه گرفتم که مقدمه کتابو بخونم
فقط مقدمه و صفحات اولشو خوندم... یادم باشه بعداً بقیه‌شم گیر بیارم بخونم

۲ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

314- مثل حس خوبِ...

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ق.ظ

مثل حس خوب دم صبح با اسمس پست قبل و 

این مقاومتی که از اعماق کیفم کشف کردم و 

این دو تا پنجاه تومنی

+ می‌دونم یادتون رفته جریان این پنجاه تومنیا چیه, ولی یه ساله تو کیفمه, تو کاورم گذاشتم که کثیف نشن


تمام مدتی که داشتم این سالادو درست می‌کردم تو فکر زی‌زی و این پست آب سالادش بودم

از آب سالاد متنفرم! همیشه هم یه جوری می‌چلونمش که آب نداشته باشه


۶ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۹:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

311- معرفی کتاب - شمیم مباهله

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ب.ظ

هفته پیش یه سر رفته بودم دانشگاه سابقم؛
چند تا دختر روبه‌روی سلف, یه سری کتاب و بسته فرهنگی ارائه می‌کردن و
منم رفتم تو غرفه‌شون و توضیح دادم که برای بازدید از غرفه نیومدم و اومدم مقنعه و چادرمو درست کنم!
به سر و وضعم که سر و سامون دادم, از دخترا تقدیر و تشکر و خدافظی کردم و کیفمو از روی میزشون برداشتم و
یکی‌شون گفت تو مسابقه کتابخوانی شرکت نمی‌کنی؟
منم گفتم آخه من دیگه اینجا درس نمی‌خونم و دارم میرم و
اینام گفتن مسابقه ربطی به دانشگاه نداره و عمومیه
منم سایت مسابقه رو گرفتم که برم ببینم چیه
تازه الان یادم افتاده من قرار بود یه سر به این سایته بزنم
هیچی دیگه...
الان سر زدم و دارم کتابه رو می‌خونم و به سوالاش جواب می‌دم

www.emamat.ir

شمام دوست داشتید شرکت کنید (فقط تا فردا وقت داریدااااا :دی)

اینم جواب سوال اول:

آیه 61 سوره آل عمران - 24 ذی حجه سال 10 هجری

سوال دومش در مورد اصحاب اخلوده, هنوز درست و حسابی نفهمیدم قضیه اخلود چی بوده

وگرنه جواب اینم می‌رسوندم :دی

۴ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای پست 260 و چمن و ناهار, نه تنها یه اتاق بهمون اختصاص دادن که بریم توش استراحت کنیم و ناهار بخوریم, بلکه این مکان مجهز به ماکروفر هم می‌باشد
دستامونم می‌تونیم قبل و بعدِ ناهار بشوریم حتی
میز مطالعه و پریز هم داره

و در راستای پست 307 و نیاز مبرم بنده به پرینتر, امروز رفتیم دیدیم یه سیستم برامون تعبیه کردن که نه تنها پرینتر داره, نه تنها یوزر پس و از این سوسول بازیا نمی‌خواد, بلکه پرینترش کاغذ هم داره :دی

کلاسمون انتهای راهرو سمت چپه


خدایا, خداوندا, این بنده‌ی حقیر علاوه بر پرینتر و چمن و اینا, یه چیز دیگه هم ندارم :دی

که لینکشو اون گوشه سمت چپ وبلاگم تو قسمت پیوندا اون اولِ اولِ اول گذاشتم :)))))

۱۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

309- خواهشمندم این عکس جایی درز نکنه!

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ



یه مبحثی وجود داره به نام TTR که میزان دشواری یه متن رو نشون میده

مثلاً متنی که 3000 تا کلمه یا token داره, اگه 150 تا type داشته باشه نسبت به متنی که 300 تا type داره آسون‌تره؛ (چون تایپ بر توکنش کمتره؛ Type اصطلاحات جدید اون متنه)

حالا یه بنده‌خدایی برای این مبحث یه فرمول!!! کشف کرده به نام فرمول TTR

امروز استاد می‌گفت اگه این TTR زیاد باشه فهم متن دشوار میشه و می‌خواست نشون بده اون متن که 300 تا واژه جدید داره بر اساس این فرمول!!! سخت‌تر از متنیه که 150 تا واژه جدید داره

و نکته هیجان انگیز اینجاست که 300 تقسیم بر 3000 ضرب در 100 میشد 3

منم چون کرم دارم :دی, هیچی نمی‌گفتم و یه ساعت تموم روی این موضوع بحث شد و آخرشم نفهمیدیم چرا با اینکه 3 از 5 کمتره ولی متن 300 تایپی سخت‌تر از 150 تایپیه:))))

بعد از کلاس به بچه‌ها میگم چرا هیچ کدومتون نگفتید اون تقسیم اشتباهه؟

بچه‌ها: ما انسانی خوندیم, این چیزارو شما مهندسا بهتر می‌دونید



من گفتم ماشین حسابمم بیارمااااااااااااا! شما نذاشتید :دی

این سری برم خونه ماشین حسابمم میارم :))))

۱۲ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از همان دوران طفولیت و عنفوان جوانی انشاهام حرف نداشت (آیکون اعتماد به سقف)

از اینایی که معلم همیشه صداش می‌کرد پای تخته تا انشاشو برای ملت بخونه

خدایی قلمم خوب بود :دی

حتی یه موقع‌هایی معلما خودشون انشاهامو برای ملت می‌خوندن

هیچ‌وقتم انشاهارو به زبان محاوره نمی‌نوشتیم

از اون موقع تا حالا, به جز ایمیل‌هایی که برای اساتید فرستادم و درخواست‌های آموزشی و

امتحانات درسای عمومی که نیاز به توضیح و تفسیر داشتن, یادم نمیاد دو خط به زبان معیار نوشته باشم


جلسه پیش یه سری سوال تو ذهنم وول می‌خوردن که ترجیح دادم جلوی بچه‌ها نپرسم

یکیش این بود که استاد! شما اینجا دقیقاً چی کار می‌کنی و من قراره چی کار کنم!؟

بعد از کلاس که ملت رفتن به سرویس برسن, استادو خفتش کردم که باهاش بحث کنم

همین‌جوری که حرف می‌زدیم, در امتداد راه‌رو و راه‌پله‌ها باهم بودیم و رسیدیم دم در اتاقش و

خداحافظی کردیم و 

ازم خواست اینایی که ازش پرسیدم و ذهنم رو مشغول کرده, برای جلسه به رشته‌ی تحریر دربیارم 

و بیارم سر کلاس روش بحث کنیم!!!

حالا می‌دونید دردم چیه؟

نمی‌تونم به زبان معیار بنویسم

زبان ذهنم محاوره‌ای شده

ینی ترجیح میدم حرف بزنم و صدامو ضبط کنم ببرم تحویل استاد بدم :دی

درد دوم هم اینه که باید تا 11 تایپ کنم ببرم پرینت کنم, چون پرینتر خوابگاه فقط 10 تا 11 شب پرینت می‌کنه

کلاسمم فردا 7 صبه و قبل کلاس نمی‌تونم جای دیگه پرینت کنم

عناوین دیگه‌ای هم می‌تونستم برای این پست بذارم از جمله:

کجان اون روزایی که پرینتر داشتم...

۹ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون هم‌کلاسیم که سه‌شنبه عروسیش بود و هفته‌پیش نیومد و قرار بود صدای اساتید رو براش ضبط کنم, صبح بهم زنگ زد که هماهنگ کنیم و تا فردا صداها و جزوه‌هامو برسونم دستش؛
منم آدرس خوابگاهو دادم و 
راستش اسم کوچیکشو نمی‌دونستم و اونم فامیلی منو نمی‌دونست :دی

حدودای 4 رسید دم در خوابگاه و زنگ زد و منم جزوه‌هامو برداشتم رفتم پایین
یه آقاهه هم همراش بود (ینی تو ماشین بود) که فکر کردم همسرشه
که داداشش بود

هیچی دیگه! همین.
لوس و بی‌مزه هم خودتونید... همه‌ی پستا که نباید پیام اخلاقی داشته باشن!
والا!

اصن مِینی شیَه؟ دردم اینه که قبلاً مسیر خوابگاه تا دانشگاه ده دقیقه بود و

حالا هر روز یه ساعت از عمرم برای رفت و یه ساعت برای برگشت تلف میشه

واقعاً نمی‌دونم چی کار کنم!

چه قدر 2048 بازی کنم آخه؟

کسی پیشنهادی نداره؟

۱۸ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اسمِ دیگه‌ی تنوین مقابله, تنوین جمع مونث سالمه

منم و سوره‌ی نساء و یه خط در میون, تنوین مقابله!

بقیه‌شو بلد نیستم...


+ بزرگترین دروغ کتاب های عربی: جمع مذکر سالم

اصن مگه داریم!؟ :دی


+ دارم نان استاپ اینو گوش می‌دم...

۸ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

302- نکره

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۷ ب.ظ

به لطف این درس عربی هر هفته مجبورم دل و روده جزء پنجم رو دربیارم و تکالیفمو انجام بدم

هر کی قراره تا آخر ترم روی یه جزء از قرآن کار کنه که قرعه‌ی جزء پنجمو به نامِ منِ بدبخت زدند!

20 صفحه از سوره نساء

تکلیف این هفته‌مون پیدا کردن کلمات تنوین‌دار و مشخص کردن نوع تنوینه :||||

و من تازه فهمیدم ما دو نوع تنوین داریم: تنوین اصیل و غیر اصیل

هر چند هنوز نفهمیدم این چیزا چه دخلی به من و ترمینولوژی داره

تنوین غیر اصیل که برای وزن شعر و ضرورت و ترنّم و زیباییه و فکر نکنم تو قرآن همچین چیزی باشه

اصیل هم به 4 دسته تقسیم میشه: تمکین, تنکیر, مقابله, عوض از حرف و کلمه و جمله


هفته پیش که تنوین و اسامی نکره رو بررسی می‌کردیم, متوجه شدم فارسی زبانان به نکره میگن نَکَره

در حالی که ما از همون عنفوان کودکی نکره یاد گرفتیم (با کافِ ساکن ینی nakre)

جلسه که تموم شد, موقع سوال و جواب, دستمو بلند کردم گفتم اینی که شما میگی نکَره, نکره است یا نکَره؟

و توضیح دادم که من از راهنمایی تا حالا نَکَره نشنیدم

بچه‌هام یه جوری برگشتن سمت من که مگه تو کجا درس خوندی؟!!!!

بعدش که در مورد اصالتم شفاف‌سازی کردم :دی, استاد گفت هیچ کدوم درست نیست و

اصلش نَکِره است

هم‌کلاسیای جدیدم آدرس اینجارو ندارن و فعلاً تصمیمی در این راستا نگرفتم

ولی اون روزی رو می‌بینم که مثل اینایی که اِبنسو سرچ کردن رسیدن به من, 

یه عده هم اعلال و تنوینو سرچ کنن برسن اینجا :دی

۴ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

رفتم کتابخونه میگم 

ببخشید چیزی از سعدی دارید؟

خانمه گفت کتابشو می‌خوایید؟

گفتم نه اگه زیرپوشی، انگشتری چیزی از خدابیامرز مونده میخوام :))))))

۵ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

297- نتایج اومد ولی بابابزرگ نیومد

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۹ ق.ظ

 مرداد ماه 89, بابابزرگم‌اینا رفته بودن کربلا

هر موقع تلفنی حرف می‌زدیم, مدام سراغ نتایج کنکور منو می‌گرفتن و

منم می‌گفتم همون روز که شما میاید نتایج کنکور منم میاد

بعد از 5 سال, چشمام خیس میشه وقتی یاد اون روزا می‌افتم

صبح اون روزی که داشتن برمی‌گشتن حرف زدیم و گفتن تا ظهر می‌رسن

داشتن می‌رفتن صبونه بخورن

یکی دو ساعت تا نتایج کنکور

یکی دو ساعت تا سوغاتیا

یکی دو ساعت بیشتر نمونده بود که برسن

ولی...

نتایج کنکور اومد

بابابزرگ نه...

همون موقع که پیاده شده بودن برای صبونه؛

ایست قلبی و تمام.


با تمام وجودم حس و حال خانواده‌هایی که مسافراشون برنگشته رو می‌فهمم 

پست خوشبختی یعنی... از خرمالوی سیاه

۱۰ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

291- ادامه پست قبل + یه فیلم از دانشگاه سابق

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ب.ظ

دیشب تا 8 دانشگاه بودم

ینی پرنده پر نمی‌زداااا! همه رفته بودن خونه‌هاشون

نه استادی نه دانشجویی نه حتی نگهبان و مستخدم :دی

تو عرشه نشسته بودم که یهو دکتر شریف بختیارو دیدم (پدرِ آنالوگ هستن ایشون)

لپ‌تاپ بغلم بود و چنان که گویی بچه بغلم باشه بلند شدم گفتم سلام استاد

برگشت گفت چی؟

گفتم هیچی سلام! (و لبخند زدم)

اونایی که برای n امین بار باهاش آنالوگ داشتنو نمی‌شناخت, اون وقت اسم منو جلسه اول یاد گرفته بود

گفت خوبی؟ فارغ التحصیل شدی؟ چی می‌خونی؟ چی کار می‌کنی؟

گفتم الان ارشد زبانم, دانشگاه تهران (اگه می‌گفتم زبان‌شناسی باید یه ساعت توضیح می‌دادم)

ولی گفتم که گرایشم اصطلاح‌شناسیه

یه جوری گفت آفرین و چه خوب که رفتی سراغ علاقه‌ات و ادامه بده و ایول و باریکلا و احسنت

که قیافه ام تا یکی دو ساعت دو نقطه دی بود!

9, 9 و نیم رسیدم خوابگاه

برای آشنایی بیشتر با این استاد, 3 دقیقه اول این فیلم رو ببینید:

مخصوصاً ثانیه 50 ام و دقیقه 2:40 و همچنین دقیقه 3:10

این فیلم

خلاصه دو تا امضا از دکتر فائز و سروری گرفتم و 

امضای دکتر فاطمی زاده و امضای خوابگاه و سایت تغذیه و کتابخونه و آموزش کل و تسویه حساب و

بیست سی تا امضای دیگه مونده تا فارغ‌التحصیلی

دکتر فائز این جوریه که برگه هارو گرفت گفت برو تا یه ساعت دیگه بررسی می‌کنم بیا بگیر

ولی دکتر سروری گفت بشین همین‌جا بررسی کنم!

و تمام اون یه ساعت بازخواستم کرد که اینو چرا برداشتی اینو چرا این‌جوری نوشتی و این چیه و اون چیه

در مورد توافقات هسته‌ای و ایران و امریکا هم مثال می‌زد و ربطش میداد به فرم تطبیق من!!!


ظهر یه سر رفتم رسانا (رسانا نام مکانیست در دانشکده, یه چیزی شبیه شورا!)

خیلی درب و داغون و کثیف و شلوغ بود!

مستقیم رفتم سمت کتابخونه و قفسه دوم و چنان که گویی خودم یه کتابو اونجا گذاشته باشم,

کتابی که می‌خواستم رو برداشتم و رفتم سالن مطالعه و برای صاحب کتاب کامنت گذاشتم که آقا من کتابتو دزدیدم

ایشونم فرمودن اگه فی سبیل الله و قربتا الی الله باشه مشکلی نیست



کتاب انسان و خدا از شهید چمران

داستان این کتاب برمی‌گرده به تابستون و ماه رمضون پارسال که در بحبوحه چالش کتاب, یکی از دوستان وبلاگ نویس کتاب انسان و خدارو تو یکی از پستاشون معرفی کرده بودن و اون موقع نشد کتابه رو بخرم و تصمیم داشتم امسال از نمایشگاه بگیرمش و ناگفته نماند که این وبلاگ نویس هم‌دانشگاهی هم از آب دراومدن :دی

اردیبهشت امسال به خاطر یه سری مسائل اصن دل و دماغ نمایشگاهو نداشتم و کتابه به کل یادم رفت و خرداد ماه که برمی‌گشتم خونه قبلش با امینه برای پیدا کردن یه چیزی رفتیم منفی یک (منفی یک نیز مانند عرشه و رسانا نام مکانیست مربوط به دانشکده)

منفی یک پرِ مقاله و پایان‌نامه و کتابای درسی و غیردرسی بود که ملت لازم نداشتن و تحویل شورا و رسانا داده بودن و اونام جا نداشتن و گذاشته بودن منفی یک, در هوای آزاد! زیر باد و باران خاک می‌خورد

و ناگفته نماند که در مورد نمایشگاه کتاب سابقه نداشت من قید نمایشگاهو بزنم

ینی هر سال که می‌رفتم با کمتر از 10 جلد کتاب برنمی‌گشتم

هیچ‌وقتم کتاب درسی از نمایشگاه نگرفتم

خلاصه بعداً ایشون (ینی همون که کتاب انسان و خدارو معرفی کرده بودن (اِی بمیری نسرین, خودتو خفه کردی با ایشون ایشون گفتن! خوبه طرف داره این سطورو می‌خونه هااااااااااا)) چی داشتم می‌گفتم؟ آهان! ایشون بعداً پست گذاشتن که چند جلد از این کتابو از نمایشگاه خریدن و دادن به اساتید و یه جلدشم می‌خواستن ببرن بدن کتابخونه دانشگاه ولی برای اینکه همیشه در دسترس بچه‌ها باشه, ندادن کتابخونه و بردن گذاشتن رسانا

ینی اینجا:


و من تمام تابستون کابوسِ اینو داشتم که کتابای اضافی به انضمام این کتاب رو جمع کنن ببرن منفی یک, زیر باد و بارون! برای همین, همین که پام رسید دانشگاه مستقیم رفتم رسانا و کتابه رو دزدیدم و الان دوباره دارم می‌خونمش (قبلاً pdf اش رو خونده بودم) تصمیم گرفتم دست به دست بین دوستام بچرخونمش و بعداً ببرم بذارم سر جاش ولی خب دلم نمیاد ببرم بذارم سر جاش و نمی‌برم بذارم سر جاش! :دی

در کل یه عده به خاطر یه سری مسائل و جوّ حاکم بر رسانا و پاتوق یه عده آدمای خاص بودن اصن پاشونو نمیذارن رسانا چه برسه خوندن کتاباش؛ رسانا فرهنگی هم پاتوق یه عده آدم روشنفکره! جای امثال من نیست حداقل! خیلیا به همین دلایل اردوهای رسانارم نمیرن, من خودم یکی دو بار فقط رفتم رسانا! سالای اول اصلاً فرق رسانا و شورارو نمی‌دونستم؛ سالای آخر که مسئولینش سن و سالشون از من کوچکتر بود جوّش برام راحت تر شد و تو اولین و آخرین اردویی هم که رفتم فقط من 9 ای بودم و بقیه بچه بودن


هم‌اتاقیم (نسیم) رشته اش هوافضاست, عشق خلبانی و هواپیما! 

میگه خودم نتونستم خلبان شم, ولی پسرمو قراره خلبان کنم



بقیه‌ی هم‌اتاقیام نیومدن و فعلاً دو نفریم و دیگه فکر کنم همین 2 نفر می‌مونیم

هم‌اتاقیم زمین تا آسمون با من فرق داره ولی رو اعصاب هم نیستیم و به جای تفاوت‌ها به اشتراکات می‌اندیشیم

تنها خصوصیت مشترکمونم اینه که هر دومون دختریم :)))))) ینی تا این حد تفاهم داریم

اهل اینترنت و هیچ کدوم از فضاهای مجازی نیست از کامپیوتر و نرم‌افزارام چیز زیادی نمی‌دونه

اصن از وقتی اومده لپ‌تاپشو روشن نکرده :))))

آرایش و زیبایی و بیرون رفتن و دوستاش اولویت‌های اول زندگیشن :دی

اون وقت من هنوز فرق رژ و با خط چشم نمی‌دونم

کارتای بانکیشم رمز دوم نداره و فوق العاده حواس پرته!

از اینایی که آب دوغ خیارم درست کنه می‌سوزونه :دی

دیشب ازم می‌پرسید اعداد حسابی از 0 شروع میشن یا 1

می‌خواست لپ‌تاپشو بده بیرون ویندوز نصب کنن و آپدیت کنن, گفتم بذار بمونه خودم برات درستش می‌کنم

کلی ذوق کرد!

دختر خوبیه کلاً!

همین که من حاضرم لپ‌تاپشو درست کنم ینی دختر خوبیه و تاییدش می‌کنم :دی

چون بنده برای هر کسی وقت نمی‌ذارم :پی


دلم برای اونایی که خوابگاه بهشون نرسید می‌سوزه

اون وقت ما الان 2 تا تخت خالی داریم!

اون روز که اداره امور خوابگاه‌های شهید بهشتی بودم, یه عده اومده بودن خوابگاه بگیرن؛ مسئول خوابگاه گفت به رتبه‌های بالای 1000 منطقه 3و2 و 2000 منطقه 1 کارشناسی خوابگاه نمیدیم و اکثرشون واقعاً نمی‌تونستن خونه بگیرن, تازه اونایی هم که می‌تونن خانواده‌شون به خاطر یه سری مسائل راضی نمیشن؛

یکیش خودِ من, با اینکه یادم نمیاد تو این دو هفته زودتر از 9 شب رسیده باشم خوابگاه ولی همین که مامان و بابام می‌دونن شبارو یه جایی ام که در و پیکر و نگهبان داره خیالشون راحت‌تره و همین راحت بودن خیالشون خیال منم راحت می‌کنه!

ینی چیزی که برای پدر و مادر مهمه امنیته! مخصوصاً در مورد دخترا!


شب اول, تا دیر وقت انقلاب بودم و برای شام با سحر آش شتر!!! خوردم و البته نمی‌دونستم توش شتره

حالم بد میشه وقتی بهش فکر می‌کنم! توش بادمجون و سیر و پیاز و کشک و نعناع هم بود :(((

شب دوم دور همی جمع شدیم یکی از واحدا و با نگار و دوستاش شام خوردیم و

بعد شام کلی حرف زدیم و یه سر رفتیم واحد یکی از بچه ها که لونه یه پرنده تو اتاقش بود 

داشتیم در مورد پرنده‌ها حرف می‌زدیم که یکی از دخترا وقتی اسم یاکریمو شنید زد زیر خنده

یه ساعت تموم داشت در و دیوارو از شدت خنده گاز می‌گرفت!!!

می‌گفت اولین بارشه اسم یاکریمو می‌شنوه

خیلی دوست داشتم واکنشش رو نسبت به پرنده‌ی دیگری به نام موسی کو تقی ببینم

اینجا هر کی رشته‌مو می‌پرسه بهش میگم 

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود! تازه از بابابزرگ نوه مقام معظم رهبری هم نامه دارم


میگم فاز اینا که نصف شبی میان تو راه‌پله‌ها تلفنی حرف می‌زنن و فکر می‌کنن ملت کَرَن چیه؟

یه چند بار الکی رفتم بیرون که طرف بفهمه پشت این دری که داره مسائل خصوصیشو بیان می‌کنه 

یه سری موجود زنده زندگی می‌کنه

ولی خب متوجه نمیشن انگار!


+ خواننده‌های جدیدی که کلاً در جریان رشته‌های من نیستن و هی می‌پرسن اینارو داشته باشن

شرح ما وقع دو تا کنکور وزارت بهداشت رمزش اینه

Tornado

nebula.blog.ir/post/21/post21

nebula.blog.ir/post/19/post19

 شرح ما وقع کنکور برق و زبان‌شناسی: پست شماره 335

deathofstars.blogfa.com/1393/11

۱۸ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

290- 7 مهر + 2 تا فیلم از خوابگاه سابق

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

الان که اینارو تایپ می‌کنم, سالن مطالعه شریف, تنهایی نشستم و غرق تفکرم و

آقاهه اومده میگه ساعت کاری سالن مطالعه تموم شده و تشریفتونو ببرید منزل

منم اومدم نشستم عرشه (عرشه نام مکانیست در دانشکده که صدبار توضیح دادم)


بالاخره کمده رو خریدم و به کمک مریم و نگار درستش کردیم

خوابگاهیای عزیز شمام بیاین از سر کوچه ما بخرین اینجا ارزون تره (65 تومن :دی)

(یاد سیب زمینی پیازای ارزون سر کوچه رئیس جمهور سابقمون افتادم :دی)



همون طور که می‌بینید هر جایی که باهاش تماس دارم یا ممکنه داشته باشم رو روزنامه و کاغذ گرفتم

دسرم درست کردیم

ینی من و نگار کمدو درست می‌کردیم و مریم دسر درست می‌کرد

و من همچنان ژله دوست ندارم!



منم برای اولین بار فرنی درست کردم که مزه هر چیزی رو می‌داد جز فرنی

من جای مریم و نگار بودم نمی‌خوردم ولی خب چون بچه‌های خوبی بودن, چیزی نگفتن و خوردن

شکلش قشنگه هاااااااااااا ولی طعمش مزخرف بود

البته به یه معنی دیگه‌ی مزخرف که به معنی زیبا هست شکلشم مزخرفه

کلاً مزخرف بود :|



خب آخرین باری که فرنی خورده بودم امید دندون نداشت و منم خوندن نوشتن بلد نبودم :دی

و این پروژه‌ی کمد تلفات هم داشت و انگشت من از ناحیه میانی مصدوم شد



همون طور که می‌بینید بعد از رفتن بچه‌ها n بار جای یخچال و کمدو عوض کردم



این تصویر فعلاً نهاییه, تا ببینیم بعداً چی پیش میاد

اینم از فرط بیکاری:


در اقدامی انتحاری یهو این دستبندو یاد گرفتم و هفت هشت ده تا درست کردم برای مریم و الهام و نگار و

سه تای دیگه دارم که یکیش مال خودمه :دی

اون دو تای دیگه یکیش برای مطهره یکیشم سهیلا یا نرگس یا حالا هر کی که دستش زودتر بهم برسه


و غذاهای این چند روز اخیر:


قیمه مهمون نگار به علاوه ته دیگ!

درسته مهمون نگار بودم ولی اون اومد اتاق ما :))))


خوراک مرغ و قارچ:

و صبحانه!

من و نگار و معضلی به نام میز!


و مکالمه من و نگار (هفته‌ی پیش سه شنبه):

به ساعت مکالمه هم دقت کنید


نگارو که یادتونه؟ هم‌دانشگاهی و هم‌مدرسه‌ایم بود که شهید بهشتی قبول شده و الان تو یه خوابگاهیم!

دیشب یکی از دوستان (زی‌زی‌گولو) طی کامنتی پرسیده بود که من دوازده شبِ اون شبی که حداد اومده بود خندوانه کجا بودم که خونه نبودم و نت نداشتم و تلویزیون نداشتم و اینا!

عرضم به حضورتون که یه موقع‌هایی من دلتنگ میشم, آنچنان دلتنگ که با هیچ کسم میل سخن نیست

اون موقع‌ها نت و لپ‌تاپ و زار و زندگی‌مو رها می‌کنم میرم خونه مامان‌بزرگم اینا

اون روزم اونجا بودم که یهو ناغافل یادم اومد که ای بابا من قراره آخر هفته بیام تهران و بلیت نگرفتم هنوز

اینترنت خونه مامان‌بزرگم اینارم نمی‌خواستم شارژ کنم

زنگ زدم میترا (همون که دیشب عروسیش بود) که برم خونه‌شون بلیت اینترنتی بگیرم

خونه‌شون نزدیک خونه مامان‌بزرگم ایناست

رفتیم و بلیته رو خریدیم و دخترخاله‌ی بابارم دیدیم

عمه‌ی میترا دخترخاله‌ی باباست و تهران زندگی می‌کنه و به خاطر مراسم میترا اومده بود تبریز

عمه های منم اومدن که عمه‌ی میترارو ببینن

سرتونو درد نیارم, از وقتی رسیدیم بحث عروسی و تالار و جهیزیه میترا بود و

مقایسه با مراسم و جهیزیه‌ی ندا و پریسا که یکی دو ماه پیش بود مراسمشون

ندا هم مثل میترا نوه‌ی خاله‌ی 80 ساله‌ی باباست ولی نوه‌ی دختریشه

پریسا هم نوه‌ی عموی باباست

این که گرون‌ترین سرویس طلا و جهیزیه و لباس و خفن‌ترین تالارو گرفته بودن به کنار

این که چند ماهه دارن میرن کلاس رقص و خرید از فلان جا و فلان مارک و اینا بازم به کنار

مهریه‌هاشون هم حتی به کنار

ولی اینکه هر کدوم یواشکی از آدم بپرسن شوهر من بهتره یا شوهر اون یه کم یه جوریه

و این رقابت و استرس و حسشون به طرز فجیعی داشت به من منتقل میشد

هر جا می‌رفتم موضوع بحث قیمت طلاهای اینا بود که کدوم داماد بیشتر براشون مایه گذاشته

و ارزش داده بهشون!!!

منم وقتی اظهار نظر می‌کردم همه متفق القول می‌گفتن زن هرچی کم خرج‌تر کم ارج‌تر!

اینم بگم که ما چهار تا با رنج سنی 20 تا 23 گل سر سبد فامیلیم و 

همه‌ی ایل و طایفه تمرکز کردن رو ما چهار تا! مخصوصاً روی من :((((((((

خلاصه اون شب که رفتم خونه‌شون بلیت اینترنتی بگیرم, بحث سر این بود که من توی مراسم میترا چی بپوشم و موهامو چه جوری درست کنم و لاک چه رنگی به کدوم لباسم میاد

منم درسامو بهونه می‌کردم که دارم میرم تهران و نمی‌تونم دوباره برگردم و شاید نیام

از اینا اصرار و از من انکار و تهش گفتم دوشنبه بعد کلاس اگه بلیت هواپیما پیدا کردم میام شام می‌خوردم و برمی‌گردم و دیگه حال و حوصله بزن و بکوب و آرایشگاهو ندارم

از یه طرفم فکر کردم یه موقع ممکنه بذارن به حساب حسادت و اینکه چشم ندارم ببینم و نمیام

سریع حرفمو پس گرفتم و گفتم میام! (که نرفتم)

اینام گفتن پس امشب قبل اینکه بری تهران بریم آرایشگاه که هفته بعد وقتی میای مراسم آماده باشی

عمه ها زنگ زدن دوستشون بیاد خونه به چش و چال بنده برسه!!!

جاتون خالی این بنده خدا بند مینداخت و منم هی حرف می‌زدم و نخ رو صورتم واینمیستاد

مگه بسته میشد این فک بی صاحابم

ینی یه ریز حرف زدماااااااا, خاطرات دانشگاه و خوابگاهو می‌گفتم و اینم تلاش می‌کرد کارشو انجام بده

شما هم اون لحظه کامنت و زنگ و اسمس که شبکه نسیم و حداد و خندوانه

همین‌جوری که من حرف می‌زدم لابه‌لای حرفام این خانومه گفت داداشش استاد دانشگاهه

منم با این ذهنیت که اساتید معمولاً موجودات پیر و فرتوتی ان به سخنرانی‌م ادامه دادم

تا اینکه خانومه لابه‌لای حرفام پرش زد و گفت داداشم تهران درس خونده و ارشد فلان رشته است

منم بی وقفه حرف می‌زدم و اصن مهم نبود داداشش کجا چی خونده

تا اینکه خانومه لابه‌لای حرفام جهش نهایی رو زد و گفت داداشم قصد ازدواج داره و گفته براش دنبال دختر بگردیم و دانشجوهای خودش به دلش نمیشینن و فلانن و داداشم شاگرداشو خوب می‌شناسه و دنبال دختر خوبه که نه انقدر متعصب و گوشه گیر باشه نه ولنگ و واز باشه

البته انقدرام مستقیم نگفتااااااااااااا, خیلی ریز و ظریف اشاره کرد به قضیه!

و بدینسان فکّ من بسته شد

و من دیگه حرف نزدم

ینی یه جوری ساکت شدم که اصن یه وضعی :)))))))))

بعدشم خیلی ریز و ظریف به خانومه فهموندم که من برنمی‌گردم تبریز و برن دنبال یه کیس دیگه!


فیلمای خوابگاه شریف که دوستان خواسته بودن:

واحد 4 - سال سوم دانشگاه

واحد 74 - سال دوم دانشگاه

صداگذاری و میکسشون مال همون موقع است ینی این آهنگارو قبلاً رو فیلما گذاشتم

الان نرم افزارشو ندارم و برای همین نتونستم فیلمای خوابگاه ارشدم رو درست کنم

ضمن رعایت امانت‌داری در مورد این فیلما, توجه کنید که چیزایی که توی فیلم می‌بینید مال من نیست

به جز تخت پایینی سمت چپ و کیف و لپ تاپ روش و اون مداری که روی دیوار چسبوندمش 

به انضمام ساعت که پارسال افتاد و شکست و دیگه گذاشتم همونجا تو خوابگاه بمونه

بقیه وسایل مال هم اتاقیامه!

۱۹ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سلام دوستان

من به تازگی مدرک تافلم رو گرفتم

نمونه ای از کارهام رو می‌تونید در زیر ببینید

اگر مایل بودید کارهای ترجمه تون رو به من بسپارید

His friends

دوستان هیز

Velocity

شهری که مردم آن از هرموقعیتی برای ولو شدن استفاده می‌‌کنند

Categorize

نوعی غذای شمالی که با برنج و گوشت گراز طبخ می‌‌شود

The man who owns a locker

مرتیکه لاکردار

Black light

سیانور

Refer

فرکردن مجدد مو

Good one

وانِ بزرگ و جادار

Sweetzerland

سرزمینی که مردمانش زیاد زر می‌‌زنند اما به دل‌ می‌‌نشیند

Accessible

عکس سیبیل

Subsystem

صاحب دستگاه

UNESCO

یونس کجاست؟

Good Luck

چه لاک قشنگی‌ زدی

Good Luck on exam

به هنگام امتحانات لاک قشنگی زده بودی :))))))))))))))))))))

Endoscopy

از ته کپی‌ کردن

Legendary

اداره محافظت از لجن و کثافات شهری

What the hell

چه دانه خوشبویی

Free fall

فال مجانی که بازارش در ایران خیلی داغ است ولی مجانی نیست

Long time

در حمام ، زمان پیچیدن لونگ را گویند

Long time no see

دارم لونگ می‌‌پیچم، نگاه نکن!!!

۱۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این دانشگاه جدید که بهمون ناهار نمیده, خوابگاهم چون خوابگاه یه دانشگاه دیگه است شام نمیده به من

حالا نه که اون موقع که میدادن خیلی می‌خوردم...

مادرخانوم محترمتم که والده بنده باشه دیگه غذا فرستادن و اینارو تعطیل کرده!!! :دی

گذشت اون روزایی که برنجِ پخته از خونه می‌آوردم!

ایناهاش ببین: این عکس مهرماه 89 ه؛ داشتم می‌بردمشون خوابگاه!!!



غذای بیرونم یه حدی داره خب

هم مقرون به صرفه نیست هم این سوسیس و کالباس و همبرگر و ناگت و اینا معده مو به هم می‌ریزه

تو که نمی‌دونی تو این دو هفته چی کشیدم!

از این رو! دیشب دست به قابلمه (ماهیتابه) شدم و

 تصمیم گرفتم با پودر آماده کتلت و سیب زمینی سرخ کرده و مرغ و قارچ و اینا برای ناهار امروز چاره ای بیاندیشم

و نتیجه اش شد این:


الانم اومدم دانشگاه سابقم برای بهره مندی از اینترنت (چون این خوابگاه و دانشگاه جدید فعلا نت نداره)

ینی نت داره ها, ولی شماره دانشجویی‌م فعلاً براشون تعریف نشده و اکانت ندارم

مخلص کلام اینکه الان که دارم دستپختمو می‌خورم, یاد یکی از فانتزیام افتادم :دی

یکی از فانتزیام اینه که وقتی میری سر کار برات ناهار درست کنم بذارم تو کیفت!

خعلی حال میده :دی

ینی یه همچین کدبانویی هستم من!

خب دیگه کم کم پاشم برم فرم تطبیق کارشناسیمو از دکتر ف. بگیرم ببینم تاییدش کرده یا حالا حالا ها کار دارم

۱۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

284- الکی مثلاً من متخصّصم!

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ

مثل وقتی که استاد با کتاب کابره میاد سر کلاس و ضمن معرفی کتاب, از دانشجویان میخواد هر جلسه به دلخواه یه فصلشو ارائه بدن و ضمن تاکید بر دلخواه بودن این امر, از آقای پ. و خانم ج. چون لیسانس زبانشناسی دارن میخواد فصل 1 و 2 رو به عهده بگیرن, و کماکان ضمن تاکید بر دلخواه بودن انتخاب فصول, بقیه فصلارم می‌سپره به آقای ط. و خانم ش. و خ. و ت. و ف. و سین و میم

و با لبخند ملیحی ازت میخواد فصل پنجشم تو ارائه بدی 

This chapter (Computerised Terminology) includes a discussion of the question of the relationship between the domains of terminology and computer sciences

و برای ملت توضیح میده که هدفش از اینکه خودش تقسیم‌بندی کرده این بوده که به پیشینه‌تون اشراف کافی و وافی داره و میخواد از تخصصتون استفاده بشه!

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

283- مثل وقتی که...

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۱ ب.ظ

مثل وقتی که استاد پای تخته یه جمله به خط میخی می‌نویسه و میگه 36 تا حرف داره و 

از چپ به راست خونده میشه و تو آروم آروم با خودت زمزمه می‌کنی:

baga

vazraka

ahuramazada

hiya

shiatim

ada

martiyahya

و استاد میگه اینی که نوشتم یعنی: خدای بزرگ اهورامزدا که شادی را برای مردم آفرید


مثل وقتی که ملت هاج و واج به متن پهلوی پای تخته نگاه می‌کنن و تو زیر لب میگی:

paiti

kar

namaki

artakhsheri

papakan

edon

nibishtestad

و استاد میگه این جمله به خط پهلویه و معنیش اینه که کارنامه اردشیر بابکان این چنین نوشته شده بود


مثل وقتی که استاد داره پهلوی رو با اوستایی مقایسه می‌کنه و ملت هنوز تو کفن که اینا چیَن و

تو با اوستاییِ دست و پا شکسته ات آروم و یواشکی جمله رو می‌خونی و زیر لب میگی:

datara

gaesanam

ast... 

بقیه‌شو نمی‌تونی بخونی و صبر می‌کنی استادت بگه:

ای دادار کیهان مادی, ای پاک!


پ.ن: نمی‌دونم چرا وقتی اشتباهاً به جای "ر" , نوشت "ل" نگفتم اشتباه نوشته

بعداً خودش متوجه شد و درست کرد ولی خب بعضی از اساتید خوششون نمیاد غلط‌گیرشون باشی

که ایشونم این مدلی به نظر می‌رسن!


اون سه تا خط قیافه‌شون این‌جوریه:

۹ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

281- با این بعضیا یه کم بیشتر مهربون باشید

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ق.ظ

بعضیا که نه اون دو تا کلاس دوشنبه‌شون مهمه

نه لازمه حتماً سه‌شنبه برن پیش استادراهنماشون

ولی عروسی عزیزترین دوستشونو, نزدیک‌ترین فامیلشونو می‌پیچونن و

برای سانس سه‌شنبه عصر سینما برنامه‌ریزی می‌کنن

بعضیا که اصن اهل فیلم و تماشا نیستن, بعضیا که تا حالا دوبار بیشتر نرفتن سینما

یه بار از مدرسه رفتن دوئل رو دیدن, یه بارم از مدرسه برای اخراجی‌های1

این بعضیا یه زمانی حالشون خیلی خوب بود

حالا تنها دلخوشیشون خودکارای رنگیشونه و این صندلی چپ‌دست


۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح تصمیم گرفتم تمام روز لبخند بزنم,

دم در که خم شدم بند کفشمو ببندم تا دم در مترو, توی مترو, بیرون مترو, لبخند می‌زدم

تو صورت خسته و غمزده‌ی هفت و نیم صبحِ ملت نگاه می‌کردم و هنوز لبخند می‌زدم

پیاده شدم و یه نگاهی به ساعتم کردم و 8:10

این ینی تا 8 و نیم کلی وقت دارم و می‌تونم آروم آروم تا دانشگاه قدم بزنم و فکر کنم و لبخند بزنم

هنوز نمی‌دونستم قراره به چی فکر کنم ولی خب خیلی خوبه که بعد از مدت‌ها فرصت فکر کردن پیدا کردم

چه طوره به کلاس 8 و نیم فکر کنم

از مدل حرف زدن و موها و پیرهن چارخونه و سن و سال و شباهت عجیبش که بگذریم, استاد بدی نیست؛

ولی یه آدم نباید انقدر شبیه یه آدم دیگه باشه

و یهو اون لبخندی که از صبح براش کلی زحمت کشیده بودم از صورتم محو شد

پیرهن چارخونه‌ی استاد که تو رو یاد آدمی بندازه که هنوز نبخشیدیش؛ 

نمی‌دونم این نبخشیدن از کینه و نفرته یا چی, اصن نمی‌دونم این بخشیدن ینی چی...

پلکام داشتن خیس میشدن و هوا هم آلوده نبود که بندازم گردن گرد و غبار

کافی بود پلک بزنم تا بغض چند ماهه‌ام بشکنه

این چند ماهی که خودمو زدم به بی‌خیالی و نشد یه قطره اشک بریزم که خالی شم

پلک نزدم تا این غرور لعنتی‌م نشکنه

و انگار نه انگار که شب و روزی نبود که به اون سوال و اون جواب و پیغام آخرش فکر نکنم!

پیغامی که من توش متهم شدم به عدم صداقت

و سوالی که صادقانه جواب دادم...

۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

279- آن کتابدار به روح اعتقاد نداشت

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ

هر چی سرچ کردم عکس یا نقشه‌ای از فرهنگستان پیدا کنم, بذارم اینجا ناکام موندم :|

حالا نمی‌دونم گذرتون به این فرهنگستان افتاده یا نه, که خب مطمئنم نه!

ولی ساختمونش یه جوریه که آدم توش گم میشه!!!

یه همچین چیزیه حتی پیچیده‌تر!

اون ستاره آبی محل تشکیل کلاسا و بخش آموزشیه, اون ستاره سبزم آقای نگهبانه!

این قرمزا هم مثلاً راهرو ان! حیاطشم یه جای بیست متر در بیست متر در نظر بگیرید


این نقشه!!! تصویر از بالارو نشون میده که اگه چند بار روی هم کپی پیست بشه چند طبقه رو تشکیل میده

زیر زمین ینی زیر همکف هم پارکینگ و فضای سبز و چمنه!

و داستان اینه که من صُبا زیاد چایی می‌خورم آن‌چنان که تا شب مایعات بدنم تامین میشه :دی

اگه کلاسم تا بعد از ظهر باشه, علاوه بر چای, قهوه و نسکافه و از این چیزای کافئین دارم می‌خورم

حالا اگه کلاسم 8 باشه مجبورم 5 و نیم بیدار شم و نماز و صبونه و کم کم راه بیافتم برم سمت دانشگاه!

اینایی هم که منو می‌شناسن می‌دونن که تا سه ساعت بعد از برخیزیدن از خوابگاه کلیه هام کار نمی‌کنن

ینی 9 اینا تازه یادشون می‌افته من شش هفت لیوان چای و قهوه خوردم!!!


حالا این مسیر پیچ در پیچ فرهنگستانو که براتون رسم کردم در نظر بگیرید 

و منِ تازه واردو که هیچ جاشو نمی‌شناسم و هی هر بار توش گم میشم و

همیشه دنبالِ گلاب به روتون سرویس بهداشتی ام!!!

همین جوری که دارید منو تصور می‌کنید و اون چند لیوان چایو, کتابدار کتابخونه فرهنگستانم تصور کنید 

که یه لیوان چای دستشه و توی یکی از همین راهروها خفتم می‌کنه که خانوم کجا؟

منم که انتظار ندارید بگم دنبال چی می‌گردم!

با اعتماد به نفس و خونسردی میگم دنبال کتابخونه می‌گردم چند تا کتاب بگیرم!!!

اینم دستمو گرفت برد کتابخونه :|

و منو به همکارش معرفی کرد که ایشون از دانشجویان جدید ترمینولوژی ان و اومدن کتابخونه رو ببینن

همین جوری که دارید من و چند لیوان چای صُبو تصور می‌کنید, یه کتابخونه پر از کتاب رو هم تصور کنید

و هزاران هزار کتاب کوفتولوژی و دردولوژی و اون کتابدار محترمی که به روح اعتقاد نداشت!


 لامصبا همه جور کتابم داشتن که خداروشکر نپرسیدن دنبال چه کتابی ام؛ منم الکی یه چرخی زدم و

با یه حالتی که مثلاً اون کتابی که می‌خوام اینجا نیست, صحنه رو به مقصد سرویس بهداشتی ترک گفتم :|

دوباره اون مسیر پر پیچ و خم رو تصور کنید :((((((

۱۱ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ در مورد کلاسای 7صبح نظری ندارم ولی کلاسای بعد از ناهار... امان از کلاسای بعد از ناهار :|||||

۱۳ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

4 سال پیش

آقای ف.: مهندس دارم میرم انقلاب, کتاب نمی‌خوای؟

من: نه, ممنون, راستی من مدارمو با پروتل طراحی کردم گند زد به سیستمم, تو چی کار کردی؟

آقای ف.: من آلتیوم دارم, طرحشو بده, هفته بعد قراره یه سر برم جمهوری مدار تو رو هم سفارش میدم

امروز

آقای پ.: خانم فلانی من الان انقلابم, کتاب لازم ندارید؟

من: نه, ممنون, راستی کتاب کابره ... هیچی ...


دیشب

من: یه کمکی میتونی بهم بکنی؟

آقای ف.: بله, حتماً

من: دنبال یه کتابم؛ هر چی سرچ میکنم پیدا نمی‌کنم terminology theory method and application از کابره

آقای ف.: می‌گردم اگه پیدا کردم واست می‌فرستم


پ.ن: یکی از دخترای طبقه4, رشته اش مشاور خانواده است (مشاوره خانواده هم شد رشته آخه؟)

و منو به عنوان پروژه ارشدش انتخاب کرده که تحلیل و بررسی کنه

اولین فرضیه اش اینه که نه اختلال روحی روانی دارم نه یه تخته ام کمه

میگه به احتمال زیاد عاشق یکی شدی که تو حوزه زبان‌شناسی کار می‌کرد و می‌خوای بهش برسی!!!

در راستای تحقیقات اگر وی به نتایج جدیدی دست یافت, به سمع و نظرتون می‌رسونم


۵ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

272- این خاصیتشو دوست ندارم! مساله این است...

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۵ ب.ظ

جلسه‌ی اول اقسام کلمه رو بررسی کردیم و چون یه موضوع پیش پا افتاده و ساده‌ای بود رد شدیم

ولی خب برای من تازگی داشت

اومدم سرچ کردم و چهار تا کتاب و مقاله و سایتو بررسی کردم و رسیدم به این لینک

اینجا نوشته به عقیده افلاطون کلمه دو نوعه به عقیده ارسطو و سیبویه سه نوع و

بعدش دسته بندی لاتینو گفته که کلمه رو 8 قسمت کرده 

که البته دسته بندی 8 گانه تراخس با پریسکیانوس فرق داره

تقسیم بندی چینی هم کلمه رو به 2 دسته و هندی به 4 دسته و عبری هم  به 3 دسته تقسیم کرده

بعدش که اومده در مورد زبان فارسی بگه، نوشته به عقیده فلانی کلمه در زبان فارسی 3 قسم است

به عقیده بهمانی 6 قسم و 8 و 9 و 10 و عقیده n نفرو ردیف کرده کنار هم! 

الان اصلاً برام مهم نیست کلمه به چند قسمت تقسیم میشه

چیزی که برام جالبه تفاوت فاحش بین رشته‌های انسانی مثل سیاست, اقتصاد, مدیریت, فلسفه, الهیات, زبان و ... 

و رشته های غیر انسانی مثل مهندسی و ریاضیه

اونجا همه چی "این است و جز این نیست"ه 

ینی وقتی استحکام, لود, توان, بازده, ویسکوزیتی یا حتی کیفیت یه چیزی بررسی میشه,

یه عدد با چند رقم اعشار دقت تحویلت میدن, یا حداقل با یه تقریب خوبی با همون عدد می‌تونی قضاوت کنی

و از یه نقطه مشخص به یه نقطه مشخص دیگه برسی

ولی اینجا؛

دوشنبه یکی از دخترا رفت پای تخته که فرق واژ و واژه و تکواژو توضیح بده, یه چیزایی نوشت و یه چیزایی گفت؛

ولی نظر استاد این نبود؛ ینی نظر این دختره و کتابی که خونده بود یه چیزی بود و نظر استاد چیز دیگه

و حتی نظر بقیه بچه‌ها چیزهای دیگه!!!

منم نظری نداشتم :|

۸ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

268- یه پست نصفه نیمه‌ی بی فرجام

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ
دیروز فهمیدم علم به یه موضوعی دو نوعه؛ یا شما می‌دونی مثلاً لاپلاس چیه, قوانین کریشهف چیه 
یا می‌دونی کجا در مورد اینا نوشته؛ 
ینی جاشو بلدی
ینی حتی اگه ندونی فِت چیه, حداقل می‌دونی تو فلان کتاب و فلان حوزه, در موردش بحث شده

8 ماه پیش، اون یکی دو هفته‌ای که برای کنکور زبان‌شناسی وقت گذاشتم، ده دوازده جلد کتاب خوندم
درسته یادم رفته و شاید نتونم بیماری‌های زبان و واکه‌ها و خانواده‌ها و گونه‌های زبانی و آواهارو توضیح بدم, 
ولی می‌دونم کجاها دنبالشون بگردم (علم نوع دوم)

این هفته, ینی هفته اول, کلاسا برام مفید نبودن؛ یه جوریایی نتونستم اون چیزی که هستم رو نشون بدم
وقتی استادا یه چیزی می‌پرسیدن اعتماد به نفس کافی برای جواب دادن نداشتم
جالبه بقیه هم بلد نبودن یا شاید اونا هم اعتماد به نفسشون مثل من پایین بود
شاید بهتر بود خلاصه‌های کنکورمو قبل کلاس مرور می‌کردم؛ 
نمی‌دونم
حتی نتونستم درست و حسابی جزوه بنویسم و نت هم برنداشتم
ینی الان دقیقاً نمی‌دونم تکالیف هفته‌ی بعد و فرمتشون چیه
به امید اینکه از بچه‌ها جزوه می‌گیرم هیچی ننوشتم
ولی خب هیشکی جزوه‌ی درست و درمونی ننوشته و 
با خودم می‌گفتم کاش حداقل صدای استادارو ضبط می‌کردم

دیروز بعد کلاس, یکی از دخترا گفت هفته بعد عروسیمه و نمیام و ام‌پی‌تریشو داد به من و 
گفت تا حالا همه‌ی جلسه‌هارو ضبط کردم و اگه میشه هفته‌ی بعدم تو برام ضبط کن
ذوق و خوشحالی اون لحظه‌مو نمی‌تونم توصیف کنم!!!
ازش اجازه گرفتم فایل‌های قبلی‌شو بریزم رو لپ‌تاپم که آخر هفته گوش بدم و جزوه بنویسم
این جزوه‌هارو برای یه کار دیگه هم لازم دارم که بماند...

ولی کابل و شارژر mp3 شو نیاورده بود و فکر کردم کابل گوشیم بهش بخوره که نخورد
کابل این اندرویدا با اپلا فرق داره و گوشی من اندروید بود
یه گوشی دیگه هم داشتم که نه اپل بود نه اندروید, برای تلویزیونش خریده بودم که کابل اون می‌خورد
ولی خونه جا گذاشته بودمش
کابل تب‌لتم می‌خورد که اونم خونه بود و 
امشب مجبور شدم درِ تک تک واحدارو بزنم و دنبال کابل بگردم
اممممم... یه چیز دیگه می‌خواستم بگم؛ نمی‌دونم چرا انقدر حاشیه رفتم...
بی خیال؛ فکر کنم ذهنم خیلی خسته است

برای اوّلین بار می‌خوام یه پستو نصفه نیمه رها کنم...
۲ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

267- 94/6/31

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ب.ظ

صبح با نگار رفتم شهید بهشتی

برای گرفتن معرفی‌نامه‌ی خوابگاه و اینترنت و سیستم تغذیه و جابه‌جایی برای هم‌اتاقی شدنمون

درسته که قرار نیست غذای خوابگاهو بگیرم ولی خب گفتم حالا که فرصت هست, پیگیری کنم

نه اینترنتم درست شد نه غذا نه جابه‌جایی برای هم‌اتاق شدنمون

تازه کارام انقدر طول کشید که دیر رسیدم شریف و وقت دندونپزشکی‌م هم پرید

گفتم برم فرم تطبیق کارشناسی و کارای تسویه حسابمو انجام بدم که وقت مراجعه استادم صبح بود و

اینم نتونستم انجام بدم

رفتم بوفه ناهار بگیرم و دیدم همه‌اش سوسیس و کالباس و همبرگر و ایناست

ماکارونی گرفتم و هنوز نخوردم, ینی اشتها ندارم؛ می‌برمش خوابگاه گرم می‌کنم برای شام می‌خورم

بعدش یه سر رفتم سالن مطالعه که کارای اینترنتی و آپلود و دانلودمو انجام بدم که خب حسش نبود

پرینت کارنامه‌مو گرفتم که هفته‌ی بعد بدم استاد راهنمام با فرم تطبیق, تاییدش کنه و

حواسم نبود که لازم نیست دوباره مثل قبل 500 تومن برای پرینت به حساب دانشگاه بریزم

فیشو که تحویل دادم خانومه گفت فیش لازم نیست

منم فیشو دادم به یه پسره؛ ورودی بود

گفتم شما چون ورودی هستی باید فیش بدی, فیش منو بگیرید

اولش نمی‌گرفت, گفتم آقا من اینو لازم ندارم, مال شما,

هی می‌گفت پول خرد ندارم پول شمارو بدم

گفتم نمیخواد

کلی تشکر کرد

شاید باورتون نشه, قیافه‌شو ندیدم!

اونم قیافه‌مو ندید :)))))

همه‌اش فکر می‌کردم نکنه داداش سهیلا باشه :))))

آخه داداش سهیلا هم برق همین‌جا قبول شده

خیلی خوشحالم براش

خیلیااااااااااااااااااااا! اصن یه وضعی

به اندازه خوشحالی قبولی داداشم براش خوشحالم :))))

منتظرم افسردگی روزای اولش تموم بشه و تجربیات چندین ساله‌مو در اختیارش بذارم


تو عرشه نشسته بودم, یهو یکی از هم‌کلاسیای اول دبیرستانمم دیدم؛ 

می‌گفت کنترل ارشد شریف قبول شده (بهناز م.)

آرزو و الهام و الهه (دو قلوها) رو هم دیدم ولی خب دانشگاه در کل یه جوری شده

همه‌ی هم‌دوره‌ایام فارغ‌التحصیل شدن و رفتن و با تقریب خوبی وقتی میام دانشگاه کسیو نمی‌شناسم


دیشب ارشیا ازم جزوه مدار مخ این هفته رو می‌خواست

سال پایینیایی که باهاش مدار مخ دارنو نمی‌شناخت و 

ازم خواست اگه مدار مخ داران رو می‌شناسم ازشون جزوه بگیرم بهش بدم

بهش میگم تا تو فارغ‌التحصیل نشی, ارتباط من و برق به قوت خودش باقیه هااااااااا

برقو با زبان دورشته‌ای کرده و جزو آخرین بازماندگان ورودی های 89 دانشکده است

گفتم خیالت راحت, همه‌ی بچه‌های سال پایینی رو می‌شناسم و ارتباطم باهاشون خوبه,

هر موقع تمرینی چیزی خواستی بگو بیام برات بگیرم

که امروز رفتم براش گرفتم :دی

اتفاقاً داداش خودمم این‌جوریه؛ میگه تو بیا برام جزوه بگیر :))))))


صبح از 90ای و 91ای و 92ای ها پرس و جو کردم ببینم کیا مدار مخ دارن و خوشبختانه بهارو پیدا کردم

باهاش پالس داشتم

جزوه‌هاش کامله

عکس جزوه این هفته مدار مخشو گرفتم فرستادم برای ارشیا

(بدبختی مارو می‌بینید تو رو خدا؟ دلال جزوه هم شدم :)))) یکی نیست بگه تو سر پیازی یا ته پیاز؟)


علی‌رغم تفاوت‌های بنیادین فکری, ارشیا اگه دختر بود، بدون شک صمیمی‌ترین دوستم بود

ولی خب حیف که پسره و شعاع خاص خودشو داره

و تنها دلیلی که باعث شده ارتباطم رو باهاش حفظ کنم اینه که از شعاعش فراتر نمیره

ینی یه جورایی "آداب معاشرت" بلده, همون چیزی که این روزا تو کمتر پسری دیدم!


بهش گفتم عکسارو که فرستادم, حداقل بیا همکف یه سلامی, عرض ارادتی...

نرم‌افزار میکرو رو هم قرار بود بهش بدم

اُرُد هم باهاش بود (اُرُد یکی دیگه از 89 ایای برقه که هیچ‌وقت در موردش حرف نزدم)

یه سلام و احوالپرسی مهندسانه کردیم و بعدش اُرُد پرسید میشه بگی رشته‌ات الان دقیقاً چیه؟

گفتم مهندسی واژه‌ها :))))))))

ارشیا گفت اینا همونایی ان که میگن به مدار مستر اسلیو بگین رعیت و ارباب

بعدشم حامد اومد و دیگه خدافظی کردم اومدم کتابخونه مرکزی شریف

جالبه با اینکه این بشر (حامد) ترکه و هم‌گروه پروژه مژده و بارها اومده دم در خوابگاه برای لپ‌تاپ و نرم‌افزار و

وقتی مژده نبوده من کاراشو انجام دادم و شماره‌مو داره و چند بار زنگ و اسمس و تماس داشتیم,

با این همه هر موقع منو می‌بینه انگار منو نمی‌شناسه!!!

نه سلامی نه واکنشی!!!


از تعاونی دانشگاه برای گوشیم دوباره شارژر خریدم, سفیده

الان هم گوشیم سفیده هم هندزفری هم شارژر هم شال هم شلوار هم کیف هم همه چی کلاً 

سفیدو خیلی دوست دارم

خداروشکر خوابگاه لباسشویی داره :)

الانم تو کتابخونه مرکزی شریف نشستم و اینارو تایپ می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه جوری برم انقلاب...

کاش اون شب که با الهام رفتیم کتاب صرف و نحوو بگیریم بیشتر می‌گشتیم جلد مشکی رو پیدا می‌کردیم

استادمون میگه این آبیه خلاصه است, مشکیو بخرید

چه قدر خوبه که من شماهارو دارم و این دری وریارو اینجا می‌نویسم

دیشب داداشم می‌پرسه چه خبر

می‌گم همه‌ی خبرا که تو وبلاگمه

میگه اونارو نمی‌گم, منظورم چه خبر از پستای رمزدار مرا به نام تورنادو بخوان و اتفاقات خصوصی تره :))))


عکسای این چند روز:

اون نامه:

این ینی چی آخه؟ 

در راه هست ینی چی؟ من در راهم؟ مثل مورد دانشجویان بنیاد سعدی نقشش چیه این وسط؟



اولین صبونه - نونو از نگار گرفتم :)



دومین شام - اون شب که شام مهمون نگار و دوستاش بودم, بعد شام تشکر کردم و 

گفتم نمی‌دونم چه جوری جبران کنم؛ اینام گفتن ببر ظرفارو بشور :))))

منم شستم خب :دی

والا


اولین شام - اون روز که الهام و سحر اومدن خوابگاه و کمکم کردن که چمدونارو ببرم طبقه سوم

بعدش الهام رفت خونه‌شون و شام با سحر رفتیم آش‌خونه - ولیعصر



من و الهام و سحر وقتی وسط خیابون حس کردیم کلید خوابگاه گم شده و 

دل و روده کیفمو آوردیم بیرون و پیداش کردیم

اونی که کنارم نشسته الهامه و عکاس هم سحره



پای مجروحم - روز اول که تو فرهنگستان رو چمنا نشسته بودیم و چیپس و بستنی می‌خوردیم و 

اومدن گفتن دیگه تکرار نشه و 

قرار شد زین پس تایم استراحتو بریم کتابخونه فرهنگستان



من - دیروز عصر - آشپزخونه‌ی جدید - تن ماهی و برنج و سیب‌زمینی سرخ‌کرده

اولین بارم هم هست از دم‌کنی استفاده می‌کنم :دی (من اصن از در قابلمه هم استفاده نمی‌کنم)



حاصل زحمات:

اونا هم فاکتورای خرید دیروزه

همون‌طور که گفتم انقدر خرید کرده بودم که نای برگشتن به خوابگاهو نداشتم



همیشه که نباید رو میز غذا خورد!

والا

من - شب اول - در حال بشور و بساب


شرایط فعلی من - تا وقتی کمد بخرم!

هم‌اتاقیامم نیومدن هنوز

۲۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

264- مدیران فردا

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ب.ظ

الان تو تاکسی نشستم، یه دختره کنارم نشسته، دانشجوی مدیریته

ازم میپرسه هر روز چه قدر درس بخونم کافیه؟

ورودی کارشناسیه

میگم اگه دوستش داشته باشی میتونی باهاش "زندگی" کنی

میپرسه با کی؟

میگم با کارِت، با درسِت

میگه برو بابا، یه سال درس خوندم که این چهار سالو نخونم

۷ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

261- افتتاحیه‌ی دیروز

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۹ ب.ظ

www.persianacademy.ir/fa/X300694.aspx


یکشنبه، بیست‌ونهم شهریورماه 1394، اولین دورۀ کارشناسی ارشد رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی در ایران در پژوهشکدۀ مطالعات واژه‌گزینی فرهنگستان زبان و ادب فارسی آغاز شد. به همین مناسبت مراسمی با حضور دکتر غلامعلی حدّاد عادل، رئیس فرهنگستان و پژوهشکده، دکتر محمدرضا نصیری، دبیر فرهنگستان، خانم نسرین پرویزی، معاون گروه واژه‌گزینی، دکتر ناصرقلی سارلی، یکی از مدرسان رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی، آقای مهدی قنواتی، مدیر آموزش، و دانشجویان پذیرفته‌شده در این رشته برگزار شد.
    در ابتدای این مراسم دکتر حدّاد عادل ضمن بازدید از محل پژوهشکده و خوشامدگویی به دانشجویان، تأسیس پژوهشکدۀ مطالعات واژه‌گزینی را گامی مثبت در حوزۀ آموزش دانست و اظهار کرد: فرهنگستان از آغاز دهۀ هشتاد به دنبال راه‌اندازی رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی بود و با تلاش بسیار سرفصل‌ دروس و شرح درس‌های این رشته را در سال 83 به تصویب شورای گسترش آموزش عالی وزارت علوم رساند.
    رئیس فرهنگستان در ادامه افزود: در حال حاضر تنها مرجعی که می‌تواند حاصل تجارب بیست‌‌سالۀ خود را در اختیار دانشجویان بگذارد و واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را به‌صورت علمی تدریس نماید فرهنگستان زبان و ادب فارسی است و ازاین‌رو، فرهنگستان هم‌اکنون یگانه نهادی است که این رشته را برگزار می‌کند.
    وی در بخش دیگری از سخنان خود گفت: فرهنگستان، با فعالیت واژه‌گزینی خود در طول سال‌های گذشته، موفق شده است دانش واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را در کشور پدید آورد و گام مهمی به سوی تبدیل زبان فارسی به زبان علم بردارد.
    دکتر حدّاد عادل در پایان سخنان خود، ضمن آرزوی توفیق برای دانشجویان، اظهار امیدواری کرد که آشنایی امروز آن‌ها با فرهنگستان به دوستی چندین‌ساله تبدیل شود.
    در ادامۀ این مراسم دکتر محمدرضا نصیری در سخنانی برای دانشجویان آرزوی موفقیت کرد. خانم پرویزی نیز ضمن خیرمقدم گفتن به دانشجویان، اظهار کرد: ایران در حال حاضر جزو معدود کشورهایی است که واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را به دانش تبدیل کرده و به‌صورت دانشگاهی آموزش آن را آغاز نموده است.
    در ادامه آقای قنواتی، پس از خوشامدگویی به دانشجویان، آرزو کرد که پژوهشکدۀ مطالعات واژه‌گزینی بتواند خدماتی ارزشمند به دانشجویان این رشته عرضه کند.
    پس از آن نخستین نیم‌سال تحصیلی رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی با درس «آشنایی با صرف و نحو زبان عربی» و تدریس دکتر ناصرقلی سارلی، عضو هیئت علمی دانشگاه خوارزمی، فعالیت رسمی خود را آغاز کرد.


پ.ن: افتتاحیه که تموم شد, دکتر به مسئول آموزش گفت این ریش و این قیچی, ببینم با این بچه‌ها چی کار می‌کنی

بعدش یه نگاهی به کلاس انداخت و گفت بهتر بود می‌گفتم این گیس و این قیچی :)))))

از کادر و قاب‌بندی عکاس راضی نیستم, ینی چی که من تو این عکس نیستم آخه... :(((((

البته چند تا عکس دیگه هم از روبه‌رو گرفت ولی خب نذاشتن تو سایت :||||

کلاسامون کلاً اونجا تشکیل میشه, جای منم ردیف دوم, سمت چپه
۸ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

260- من زهر تنهایی چشان

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۳۲ ب.ظ
امروز معاون آموزشی اومد سر کلاس گفت بهمون اطلاع دادن که دیروز یه عده تایم استراحت بین کلاسا، رفتن رو چمنا نشستن، لطفا از این به بعد یا برید کتابخونه، یا همین جا تو کلاس بشینید
(منم جزو اون یه عده بودم :دی)

وقتی ظرفی، لیوانی، چیزی می‌شکنه، مامانم میگه رفع بلا بود
یه دست ظرف شکوندم، اون وقت از دیشب بلاست که همین جوری نازل می‌شه
از دیشب بدبیاری، پشت بدبیاری
اون از کتاب صرف و نحو که اشتباهی خریدم و دوباره باید برم انقلاب
اون از صبح که اشتباهی مسیر مترو دانشگاه قبلیمو سوار شدم و
تا دوباره تو این ترافیک تاکسی پیدا کنم برگردم کلاسم دیر شد و
نگاه ناجور استاد که الان چه وقت اومدنه
اونم من که تو عمرم تاخیر و غیبت نداشتم :(
اون از ناهارم که صبح یادم رفت بردارم و بازم شیر و بیسکوییت!
(بیسکویت دو تا ی داره یا یه دونه؟!)
اون از شارژرم که چند روز پیش خریده بودم و الان زدم به برق و منفجر شد
این از گوشیم و پیغام باتری ضعیف است و
حواسپرتی صبم که کلیدو دادم نگهبانی و کارتمو نگرفتم

برگشتنی انقدر خرید کرده بودم که وسط راه از خستگی می‌خواستم همه چیو بذارم گوشه خیابون و برم
اینم از پام که الان رسما باندپیچیش کردم!
با اینکه کفشام الان تخته بازم نمی‌تونم راه برم، انقدر که درد می‌کنه

برای اولین بار برای گوشیم از این بسته های آلفا و اینا گرفتم
ولی خب چون شارژر ندارم، نمی‌تونم زیاد از گوشیم استفاده کنم
فردا باید برم دوباره شارژر بخرم
خیر سرم جنس خوب و گرون گرفته بودم که کیفیت داشته باشه
کمدم پیدا نکردم :((((((
به یه مغازه سفارش دادم، بیعانه هم دادم
قول داده تا فردا بیاره
بدبختیام تمومی نداره که!
فردا باید برم بهشتی کارت خوابگاهم بگیرم
شیب مسیرش 45 درجه است
به دوستامم نمیدن کارتو، میگن حتما باید خودت بیای

و چند تا کتاب از انقلاب
وقت دندونپزشکی و استاد راهنما و کارای فارغ التحصیلی
فکر کنم فردا در اقصی نقاط تهران کار دارم
لپ تاپم هم باید با خودم ببرم که اگه فرصت شد کارای اینترنتیمو انجام بدم

هم اتاقیام هنوز نیومدن...
حالا خوبه هم مدرسه ای و هم دانشگاهی سابقم طبقه بالاست، هر موقع حوصله ام سر میره میرم پیشش
با اینکه درخواست داده بودم باهم باشیم، ولی اسمامون تو دو تا اتاق جدا بود :|

از دخترایی که سیگار میکشن متنفرم!
۹ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

258- کفش نو

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۴۹ ب.ظ

استادمون میگه واژه های نو، مثل کفش نو یه مدت اذیتت می‌کنن، ولی زود بهشون عادت می‌کنی

چند روز پیش یه جفت کفش خریدم و حتی تو مغازه امتحانشم نکردم، همین که دیدم اندازه مه و دوستش دارم، خریدم. البته لازم هم داشتماااا، قیمتشم خوب بود؛ ینی فقط فاکتور علاقه و اندازه مهم نیست، نیاز و قیمت هم مهمه

حالا همین کفشارو صبح پوشیدم و حس کردم پامو میزنه

الان ینی بعد کلاس نگاه کردم دیدم جورابم خونیه که هیچ، شلوارم هم خونی شده


نت لازم دارم و بعد کلاس می‌خواستم برم دانشگاه سابقم هم نماز بخونم هم ناهار بخورم هم پست بذارم و بعدش برم انقلاب برای کتاب؛ هشت جلد کتاب باید بخرم؛ کمدم باید بخرم، لباسا و کتابام هنوز تو چمدونه؛ نون هم باید بگیرم :(((((

الان موندم با این شلوار چه جوری نماز بخونم

برم مسجد یه جوری تو حوض بشورمش مثلا!

سفیدم هست لامصب، اگه مشکی بود متوجه نمیشدم... اه

۱۳ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

257- در محضر استاد

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ق.ظ

شش و سی دقیقه بامداد از آموزش دانشکده تماس گرفتن که شما هشت و نیم کلاس داری!

گفتم بله در جریانم!

خانومه برگشته میگه زنگ زدم بگم هشت تشریف بیارید، مراسم افتتاحیه داریم

فکر کنم منظورش ورزش صبحگاهیه

حتی فرصت نکردم صبونه بخورم

اصن نون نداشتم که صبونه بخورم

الانم نشستم سر کلاس و

خانومه گفت زین پس سرویس میاد دنبالتون

بعدشم گفت ما پولتو پس می‌گیریم، ینی چی که شبانه حسابت کردن

بعدشم گفتن صبا بیا اینجا صبونه بخور

بعدشم گفت در مورد خوابگاه به کسی چیزی نگو

شما که میدونی، فک و فامیل و هم کلاسیای سابق و کنونیم هم میدونن و فکر کنم فقط خواجه حافظ شیراز خبر نداره :دی

اون دختر اصفهانیه که موقع مصاحبه دیدمش اونم قبول شده

با گوشیم پست می‌کنم و بابت پاسخ ندادن به کامنتا، پوزش می‌طلبم


۷ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
فردا صبم کلاس دارم و مسیرم انقدر دوره که الان راه بیافتم برم سمت دانشگاه، ظهر می‌رسم :(
دارم از خستگی می‌میرم :(
یادم باشه فردا حتما حتما حتما کمد بخرم :(
به این کمدا که دست هم نمیتونم بزنم چه برسه توش وسیله بچینم :(
هم اتاقیام نیومدن و تنهام...  کاش کلا نیان، اینجا مال من باشه
خانومه گفت یکی از هم اتاقیات اصفهانیه، ارشد معماری
نت ندارم که کامنتارو تایید کنم و جواب بدم و اینو با گوشیم پست میکنم :(
خوابگاه هزینه ی دانشجوی شبانه رو ازم گرفت :(
خانومه گفت شنیده بودم شریفیا یکی یه تخته شون کمه ولی تا حالا از نزدیک ندیده بودمشون
فردا، اولین کلاس، عربی!
حس خوبی نسبت به فردا دارم :)

۴ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

255- میشه یه شماره دانشجویی رند بهم بدید؟

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ

مسئول آموزشِ اونجا هم فهمید یه تخته‌ام کمه...

قیافه‌اش دیدنی بود وقتی گفت خانوم مگه اومدی سیم کارت بگیری؟


عکس: 16-6-94 روز ثبت نام

۱۶ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بر اساس این مصوّبه، در اجرای اصل پانزدهم قانون اساسی و به‌منظور صیانت از اجزای ارزشمند فرهنگ و تمدن ایران اسلامی و تقویت بنیان‌های مقوم این فرهنگ، به وزارتین علوم، تحقیقات و فنّاوری و بهداشت، درمان و آموزش پزشکی و دانشگاه آزاد اسلامی، اجازه داده می‌شود که دو واحد درسی زبان و ادبیات مربوط به زبان و گویش‌های بومی و محلی کشور، مانند آذری، کردی، بلوچی و ترکمن، در دانشگاه‌های مرکز استان‌های ذی‌ربط به‌صورت اختیاری ارائه و تدریس شود.

۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

250- سلامتی اونایی که از اسب افتادن ولی از اصل نه

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۱۲ ب.ظ

خوابگاه فعلی, یه گاز سه شعله برای سی نفر, آشپزخونه و سرویس مشترک برای n نفر!  7 , 8 , 10 تا حموم برای کل بلوک که البته فقط یکی از حموما سالمه! بلوکش 10 طبقه است, 2 تا آسانسور داره, یکیش همیشه خرابه, اون یکی کار می‌کنه کار نمی‌کنه کار می‌کنه کار نمی‌کنه! دیوارارم 10 ساله رنگ نزدیم... تشک؟!!! لباسشویی؟ بالکن؟ سایت؟ کتابخونه؟ نداریم! سه تا سرویس برای دانشگاه داریم, صبح و ظهر و شب! فاصله‌ی خوابگاه تا دانشگاه؟ اممممم... خب یه کم خیلی دوره




خوابگاه سابق, یه خونه‌ی70 متری برای چهار پنج نفر, اتاق خواب داشت, حموم و دستشویی و آشپزخونه و ماشین لباسشویی و بالکن هم داشت, سایت و کتابخونه و اتاق ورزش و آرایشگاه و حتی اتاق موسیقی برای تمرین آلات لهو و لعب هم داشت؛ تختا تشک داشت, خشکشویی و تره‌بار و سوپری و قنادی و قصابی و نونوایی و... فاصله خوابگاه تا دانشگاه؟ 5 مین, فاصله تا ترمینال آزادی؟ 5 مین!!!

خوابگاه جدید نت ندارم

این پست از خوابگاه سابق منتشر میشه

جای شکرش باقیه که اکانت قبلیم غیرفعال نشده و وقتی میرم خوابگاه و دانشگاه سابق نت دارم



چمدونامو از راه‌آهن تحویل نگرفتم و تمایل چندانی برای انجام این کار ندارم!

الان کافیه یکی یه آهنگ غمگین بذاره تا بشینم زار زار گریه کنم 

ولی خب ترجیح میدم در شرایط فعلی زل بزنم به کارنامه سنجش و برگه انتخاب واحدم 

و آهنگ چه احساس قشنگی اندی رو گوش بدم

۱۷ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

248- معرفی کتاب - بخوانید و سالم بمانید

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

آیا می‌دانید سبزی‌ها کالری موجود در غذاها را کاهش می‌دهند، پیاز قندخون و کلسترول را پایین می‌آورد، آب انار از بیماری‌های قلبی جلوگیری می‌کند، چای از افزایش فشارخون، زردآلو از ریزش مو، زنجبیل از سکته مغزی، هویج پخته از پیری و موز و پرتقال از سرطان خون کودکان جلوگیری می‌کند؟

مطالب بالا و بسیاری مطالب دیگر مثل: خواص سیر و سیب و پیاز و لوبیا و عدس و معرفی گیاهان دارویی و آشنایی با بعضی بیماری‌ها، چگونگی پیشگیری و درمان آنها و... را می‌توانید در کتاب «بخوانید و سالم بمانید» تالیف عابدین قبولی بخوانید.

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

245- 15 شهریور

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۸ ب.ظ

هفته‌ی پیش برای ثبت نام یه سر رفتم تهران و برگشتم و حالا دوباره دارم میرم؛

خانوم 102 ساله‌ی توی قطار و بعدشم مرور خاطرات دانشگاه تو مترو و

تا اونجا نوشتم که رسیدم خوابگاه و یه کم استراحت کردم و


 

11:39, زنگ زدم نگار؛

فکر کنم یه جایی بود که نمی‌تونست جواب بده


11:40, نگار زنگ زد؛

جواب ندادم که خودم زنگ بزنم (بالاخره من باهاش کار داشتم و من باید زنگ می‌زدم :دی)


11:41, زنگ زدم و ضمن سلام و ادب و احترام و تبریک مجدد قبولی و رسیدن به خیر و یه مشت دری وری

پرسیدم کجاست و مدارکمو برداشتم برم دانشگاه برای فارغ‌التحصیلی و ثبت نام؛


سر در دانشگاه و حتی نگهبان دم در هم عوض شده بود

خیلیا ایران نبودن, تهران نبودن, شریف نبودن

همه‌چی مثل روز اول دانشگاه بود

حس غریبانه‌ای داشتم :(((((((((

برای ورود باید کارت دانشجوییمو نشون می‌دادم؛

به خانوم نگهبان گفتم این کارتم برای ما وفا نداشت, موندنی نبود, اومدم تحویلش بدم و برم

گفت میری و از دست ما خلاص میشی

کارتو گرفتم سمتش و با یه لبخند حرفشو تایید کردم :دی


هنوز مثل همیشه حواسم به مورچه‌های روبه‌روی دانشکده شیمی بود که یه موقع له نشن و

دانشکده مکانیک و ساختمان جدید دانشکده ریاضی و ساختمان ابن‌سینایی که ابنس صداش می‌کردیم؛

یه چشمم به سلف بود, یه چشمم سمت مرکز معارف و میم شیمی‌نفت و کامپیوتر و فیزیک و

مثل روز اول دانشگاه یه جوری در و دیوار و دانشکده‌ها و آدمارو نگاه می‌کردم انگار اولین بارمه می‌بینمشون


11:58,  نزدیک دانشکده برق؛ دوباره زنگ زدم نگار مختصات دقیقشو بپرسم ببینم کجای دانشکده است

مثل روز اول دانشگاه, هیچ کسو نمی‌شناختم و به این فکر می‌کردم که امروز کیارو قراره ببینم

مثل روز اول دانشگاه احساس غریبی می‌کردم

هوا گرم بود و مقنعه‌ام سفت و مشکی و هنوز با نگار خداحافظی نکرده بودم, 

هنوز گوشی دستم بود

ارشیارو دیدم

از دور؛

گوشی دستش بود؛ سری به نشانه سلام و شاید حتی احوالپرسی خم کردیم و

دورتر شدیم...

چند روز پیش می‌گفت:


رسیدم دانشکده و هنوز گوشی دستم بود؛

با نگار خداحافظی کردم و موبایلو گذاشتم تو کیفم و ساعت12, وقت ناهار و نماز بود و آموزش دانشکده بسته؛

مدارکمو نشون نگار دادم که کم و کسری نداشته باشه و رفتیم آزمایشگاه, مریمو ببینیم؛

بعداً شیرین هم اومد و سر و صدامون بیشتر شد و رفتیم عرشه

مریم و نگار, باهم و من و شیرین باهم نشستیم

من

با شیرین

تا یک, یک و نیم حرف زدم!!!

من, شیرین!!!

باورم نمیشد این همون شیرینی باشه که 5 سال از کنار هم رد شدیم و به یه سلام اکتفا کردیم و

صمیمانه‌ترین حرفامون, در مورد چهار خط کد C بود

و حالا داشتم باهاش حرف می‌زدم!!!

بلند شدم و دو تا شکلات از کیفم دراوردم و یکیشو دادم شیرین و یه نگاهی به همکف انداختم و

مهدی رو دیدم

همون مه:دی که یه روز اتفاقی وقتی دنبال عکس ساختمان ابن‌سینا بوده, میرسه به وبلاگ من؛

یه همچین لوکیشینی بود: (البته این عکس محرم پارساله)



تا گوشیمو دربیارم زنگ بزنم که مهدی سرشو بالا بگیره منو ببینه, بچه‌ها بلند شدن بریم پایین

از همکف که رد می‌شدیم, سلام و احوالپرسی و بعدش مسجد و 

نرگس هم تو مسجد به ما ملحق شد


خوابگاه وضو گرفته بودم و تا بچه‌ها وضو بگیرن, همون پایین, کنارِ در نمازمو خوندم

نماز خوندم چه نماز خوندنی!!!



دوباره مدارکمو چک کردم و فهمیدم کارنامه و نمرات هم برای ثبت‌نام لازمه و سریع رفتم سراغ پرینت کارنامه!

روبه‌روی تالارها دم در آموزش, فرزادو دیدم و به طیّ مسیرم ادامه دادم

با دست و سر اشاره کرد بایستم

منم ایستادم خب!!!

گوشی دستش بود؛ با دوستش خداحافظی کرد و (کلاً اون روز هر کیو می‌دیدم با موبایل حرف می‌زد!!!)

سلام و احوالپرسی کردیم و "نجور سن, نه خبر و تبریک و زیارت قبول و هانی منیم سوغاتیم..."

گفتم سوغاتی شما محفوظه, فعلا بریم پرینت کارنامه رو بگیریم


و چه خوب که حداقل یکی یادش بود که ما یه ماه پیش کجا بودیم!!! 

گفت اول باید بری اتاق صد و دو یا سه فیش و رسید بگیری

اشتباهی رفتم اتاق بغلی و خانم شفیع زاده رو دیدم

مسئول امور بین‌الملل و کاراموزی, یا یه همچین چیزی

همون خانومه که میومد کلاس خط پهلوی و

نمی‌دونم چرا یهو با ذوق زایدالوصفی گفتم خانم شفیعییییییییییییییی زبان‌شناسی قبول شدم

بلند شد و اومد سمت من و بوس و بغل و تبریک و انگار نه انگار که ایشون مدیر و مسئول دانشگاهن و 

منم دانشجو!!!

 

پونصد تومن ریختم به حساب دانشگاه و تکیه داده بودم به دیوار و منتظر بودم نوبتم برسه و درخواستمو بدم

که یه دختره اومد سمت من و سلام کرد و جواب سلامشو دادم و مات و مبهوت نگاش می‌کردم که کجا دیدمش

ذهنم خسته‌تر از اونی بود که به هیستوریش فشار بیارم

پرسیدم ببخشید شما؟

گفت من شقایقم, خواننده وبلاگت :)

شقایقی که یه روز وقتی تمرینای دینامیک سیستم رو سرچ می‌کرده می‌رسه به وبلاگ من و

جلسه بعد میاد میشینه ردیف دوم, پشت سر من و اتفاقاً همون جلسه, ارشیا یه کاری داشت و

باید می‌رفت پروژه‌شو تکمیل می‌کرد و ازم خواست اون جلسه رو براش فیلم‌برداری کنم

منم گوشیو می‌گیرم دستم و یه کم فیلم‌برداری می‌کنم و دستم خسته میشه و گوشیو میذارم روی صندلی؛

هر چی تنظیم می‌کردم که گوشیمو یه جایی تکیه بدم که خودش فیلم بگیره نمی‌شد

یه دختره که پشت سرم نشسته بود چند تا ماژیک هایلایت بهم داد بذارم پشت گوشیم

کلاس که تموم شد, ماژیکارو بهش پس دادم و تشکر کردم و

بعداً شقایق کامنت گذاشت که اون دختره که پشت سرت نشسته بود و ماژیک داد, من بودم


و من چه قدر خواشحال بودم که اون روز آدمایی رو می‌بینم که بهم انرژی میدن, بدون اینکه خودشون بدونن :)

نگار زنگ زد که با جوجه کباب برای ناهار اوکی ام یا نه

تا پرینت کارنامه‌مو بگیرم, مریم و نرگس غذارو سفارش داده بودن و 



شب رفتیم خوابگاه, واحد نرگس اینا؛

برای شام پودر کتلت گرفته بودم که کتلت درست کنم باهم بخوریم؛ 

ماهیتابه و روغنم نداشتم و از نرگس گرفتم

ولی خب نمی‌دونستم توش تخم مرغم می‌ریزن

می‌دونستمااااااااااا, ینی قبلاً درست کرده بودم و تخم مرغم ریخته بودم توش ولی خب اون شب یادم نبود و

این جوری شد:

که پس از دو ساعت تقلا و خوددرگیری و کشتی گرفتن با کتلت‌های مذکور, رفتم از آقا جاوید تخم‌مرغ گرفتم و

این بار با ماهیتابه‌ی نگار نتیجه شد این:

+ پایان خاطرات یکشنبه 94/6/15

چرا خاطرات هفته پیش تموم نمیشن آخه؟!

عی بابا!!!


برای سال تحصیلی جدید یه کیف سفید - صورتی خریدم (خجالتم خوب چیزیه, انگار میخوام برم مدرسه :دی)



هر سال شهریور ماه یه همچین اوضاعی دارم؛ این عکس اتاقمه (شهریور پارسال)

امسال یه چمدون بزرگم اضافه شده


 

الان کمدمو یه کم جابه‌جا کردم و در شرایطی که در تصویر زیر مشاهده می‌نمایید, دارم اینارو تایپ می‌کنم

اون کوزه رو هم هیشکی دوستش نداشت و خانواده می‌خواستن بندازنش دور, نجاتش دادم

البته مال خودمه هااااااااا, یادگار سفر همدان چندین سال پیشه, خیلی خیلی چندین سال پیش!

اون عکس سمت چپی, عکس من و امیده,

قاب عکس سومی هم کادوی تولدمه که 6 , 7 سال پیش سهیلا برام خریده بود

قاب عکس کناریشم که خرس پوهه بازم کادوی تولدمه؛ از طرف مهسا, 6 , 7 سال پیش



دارم با خوندن غزلیات فاضل نظری خودمو برای مشاعره‌ی آخر هفته‌ی وبلاگ مسترنیما آماده می‌کنم! 

البته اگه بشه و نت داشته باشم با دو کاراکتر تورنادو و شباهنگ حضور به عمل می‌رسونم (بین خودمون بمونه)


۱۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

242- خودعکس به کمک بازویی!!!

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۲ ب.ظ

در فاصلۀ سال‌های 1392 تا 1394 تعدادی از واژه‌های عمومی در شورای واژه‌های عمومی فرهنگستان طرح و نهایتاً تصویب شد. این واژه‌ها تصویب مقدماتی شده‌اند و به مدت سه سال در اختیار عموم قرار گرفته‌اند. چنانچه صاحب‌نظران و اهل فن نظری در مورد هریک از این واژه‌ها دارند می‌توانند با ذکر مستندات و دلایل مربوط، نظـر خود را از طریق کامنت اعلام نمایند :دی


معادل فارسی
واژۀ انگلیسی
دورخرید
teleshopping
گزاره‌برگ
fact sheet/ factsheet
سراسرنما
panorama
پیشنهاده
proposal
پاروَک
scooter
رانَک
segway
نورپز
solardom
فروش تلفنی
telesales
خودپرداز
automated teller machine (ATM)
فراپرداز
virtual teller machine (VTM)
خودعکس
selfie
خودعکس جمعی
group selfie
بازویی
handheld monopod
syn.: handle selfie monopod, selfie stick
پردازه
point of sale (POS)
سامانۀ پردازه
electronic funds transfer at point of sale (EFTPOS)
کارت‌خوان پردازه
EFTPOS terminal
abbr.: POS terminal, credit card terminal, payment terminal
سنجاقی (این واژه در جامعه با معادل «پیکسل» رواج دارد)
pin button
رهیاب
GPS navigation device
دلفین‌خانه
dolphinarium
خاکزی‌دان
terrarium
آژین‌کاری
piercing
نویسه‌نگاری
typography
نویسه‌نگاشتی
typographic
گل‌آهن
fer forgé
۲۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ و +

۱۵ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

240- ادامه‌ی پست قبل

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

ادامه‌ی پست قبل...

داشتم فکر می‌کردم بین همه‌ی بیماری‌ها, شاید آلزایمر کم‌دردترین‌شون باشه

خانومه می‌گفت چند وقته قرصاشو بهش نمی‌دیم, چون دکترش گفته قرصای آلزایمر عمرشو بیشتر می‌کنه

می‌گفت هیچ‌وقت راضی به مرگ مادرم نبودم ولی خیلی اذیتم می‌کنه و منم دیگه پیر شدم, 60 سالمه

اینارو موقع پیاده شدن می‌گفت و بابای اون پسره که اونا هم اومده‌بودن برای ثبت نام حرفاشو می‌شنید و

آقاهه گفت مادر منم زنده است و پدر همه‌مونو درآورده و خسته‌مون کرده بس که ناله و نفرین می‌کنه

قدر زحمتامونو نمی‌دونه و همه‌اش بد و بیراه میگه و نه اجر و ثوابشو می‌خوایم و نه عاقبت به خیری

آقاهه که اینارو می‌گفت, خانوما آرومش می‌کردن که آقا این جوری نگو و زحمتاتو با این حرفا به باد نده و

آقاهه چنان که گویی داغ دلش تازه شده باشه می‌گفت شما که نمی‌دونید من و خواهر برادرام چی می‌کشیم!


تا حالا مسیر راه‌آهن تا خوابگاهو با بی‌آرتی یا مترو امتحان نکرده بودم

به خاطر چمدون, همیشه آژانس می‌گرفتم و بیست سی تومنی برای این مسیر پیاده میشدم

این سری چون چمدون نداشتم و روبه‌روی راه‌آهن, مترو بود, با مترو اومدم

تو مترو, پسره به دوستش می‌گفت فلانی (معاون یا مدیر یا معلمشون) به باباش گفته کفش چرم براش بخره

تا بهش نمره بده و اینام براش خریدن و می‌گفت از وقتی براش کفش چرم خریدیم هوامو داره و مشکل نمره ندارم


یادمه یه دختره سر جلسه کنکور داشت به دوستش می‌گفت فلان درسو چند شدی؟

دوستش گفت منم مثل خیلیا افتادم

دختره گفت من 15 شدم, برگه ام رو هم سفیدِ سفید دادم!

اون یکی دختره پرسید آخه چه جوری؟

دختره گفت پایین برگه یه جمله تاثیرگذار برای ش. نوشتم (ش. اسم استادش بود! نمی‌دونم کدوم دانشگاه!)

اینا این جوری درس پاس می‌کنن اون وقت ما ده بار الکمغو برمی‌داریم آخرشم با 10 پاس می‌کنیم!

تمام اون چهار ساعتی که داشتم به سوالای کنکور جواب می‌دادم, ذهنم درگیر جمله تاثیر گذار این دختره بود

هر چی فکر می‌کردم, هیچ جمله‌ی تاثیرگذاری به ذهنم نمی‌رسید که آدم برگه سفید بده و 15 بشه!!!

تازه به دوستش می‌گفت بیشتر درسامو اینجوری پاس می‌کنم!!! چه جوریش بماند!


تابستون پارسال که می‌رفتم کاراموزی, یه کم از برخورد مسئولین دلخور بودم

یادمه اومدم نوشتم ملت پول می‌گیرن که دقیقاً چی کار کنن تو این مملکت؟

جواب تلفن که نمی‌دن, نمره مفت هم که می‌دن, نمره مفت هم که می‌گیرن

به 12 اعتراض می‌کنن و 20 هم که میشن! 

دقیقاً تعریفشون از نون و نمره‌ی حلال چیه؟


رسیدم ولیعصر؛ 

باید پیاده می‌شدم و خطمو عوض می‌کردم که برم سمت آزادی و شریف

هر چی به دانشگاه نزدیک‌تر می‌شدم, خاطرات بدی که هیچ وقت تو وبلاگم ننوشتم هم بهم نزدیک‌تر می‌شدن

خاطراتی که دیگه بد نبودن,

یاد اون روزی افتادم که از دست 91ایا عصبانی بودم

یه یارویی که نوبل فیزیک داشت از "خارج" اومده بود شریف که بره رو  منبر و حرف بزنه

91ایام کلاسو پیچوندن برن سخنرانی اون یارو

زنگ زدن که شما سه تا ینی من و بهنوش و فرزاد که 91ای نبودیم, کلاسو بی خیال شیم که اونا غیبت نخورن

اینکه این 91ایا شماره‌مو از کجا پیدا کرده بودن بماند

بهشون گفتم اجازه بدید اول با استاد صحبت کنم بعد, خب زشته یهو همه‌مون نریم سر کلاس

گفتن نه؛ بعداً به استاد می‌گیم و تو نرو سر کلاس و به اون دو تا هم بگو نرن

رفتم دیدم فرزاد تنهایی نشسته سر کلاس و لواشک می‌خوره

دو تا لواشکم به من داد که یکیشو دادم به بهنوش

استاد اومد و یه کم جا خورد و گفت چاره ای نیست, کلاسو تشکیل نمی‌دیم

نه اونا غیبت خوردن نه ما سه تا امتیاز ویژه گرفتیم! ولی حرکتشون خیلی زشت یا بچه‌گانه یا غیرحرفه‌ای بود

مخصوصاً اصرارشون, که چون ما نمی‌ریم سر کلاس, شما هم نرو!

اینکه چرا ما سه تا با این سال پایینیا این درسو داشتیم, دلیل داشت که هر بار خواستم بنویسم منصرف شدم

داستان این بود که گرایشای الکترونیک, مثل من و بهنوش و فرزاد باید دو تا از این چهار تا رو پاس می‌کردیم:

اصول ادوات

خود ادوات

سی ماس

الک صنعتی

گرایش الکترونیک یه درس ادوات پیشرفته هم داره که برای ارشد و دکتراست

این 3 تا ادوات رو اشتباه نگیرید, یکیش اصول ادواته یکیش خود ادواته یکیش ادوات پیشرفته!


من از اون چهار تا درس, اصول ادوات رو پاس کرده بودم و نمره‌ام هم خوب شده بود

یه درس دیگه هم باید برمی‌داشتم و دوست داشتم حالا که اصول ادواتو پاس کردم, خود ادواتم پاس کنم

ولی خب چند سالی بود که ارائه نمی‌شد و مجبور بودیم سی ماس یا الک صنعتی برداریم

که  من با دکتر ک. الک صنعتی برداشتم و بهنوش سی ماس برداشت


اوضاع تمرینا و کوییزای الک صنعتیم خوب بود همه شون در حد 9 از 10, 

حتی کتابی که استادمون نوشته یا ترجمه کرده بود رو هم می‌خوندم و

نمره ای که برای یه همچین درسی تصور می‌کردم یه چیزی تو مایه های 17, 18 بود

دقیقاً روز حذفW (روز حذف یه روزیه که میشه یه درسو حذف کرد, ینی انگار اصن اون درسو نداری, ولی این کار هزینه داره و تو کارنامه ثبت میشه که فلان درسو حذف کردی), روز حذفW نمره‌های میانترم اومد و استاد به نصف بچه‌ها میل زده بود که برن درسو حذف کنن؛ چون نمره هاشون کمتر از حد انتظارشه

به منم ایمیل زده بود

بهش گفتم که من سال آخرم, ینی چی؟! راهی برای جبران نیست؟

و دو تا راه پیشنهاد دادم و گفتم اوکی حذف می‌کنم ولی تابستون معرفی به استاد بگیرم همین درسو

یا اگه نه, یه شرطی روی پایانترم بذاره که حذف نکنم

جواب داد "BOTH NO"

منم حذف کردم

بدون هیچ اصرار و خواهشی!!!

ولی بعد از حذف اون درس, همه ی جلسه‌هارو تا آخر رفتم

جزوه هم نوشتم حتی

حتی همه‌ی تمرینا و کوییزارم دادم

هیچ کس, حتی TA درس و نزدیک‌ترین دوستامم نفهمیدن حذف کردم

حتی شماها!!!

حتی شب امتحان بچه‌ها زنگ می‌زدن اشکالاشونو می‌پرسیدن, عکس تمرینا و جزوه رو می‌خواستن و


9 صبح اون روزی که امتحان پایان ترم الک‌صنعتی داشتم, چون حذفش کرده بودم نرفتم سر جلسه امتحان

اون روز مسترنیما پست گذاشته بود که هر کی بازدیدکننده صد هزارم وبلاگم بشه, جایزه داره

همون موقع کامنت گذاشتم که من نفر صد هزارمم!

برنامه امتحانیم تو وبلاگم بود و می‌ترسیدم یکی ابراز دقت کنه و

بگه چرا اون موقع که برای مسترنیما کامنت گذاشتی, ینی 9 صبح, سر جلسه امتحان الک صنعتی نبودی؟

که خب خداروشکر کسی ابراز دقت نکرد...

بگذریم

اون ترم تموم شد و اتفاقاً بهنوش هم سی ماس رو حذف کرد, چون نمره اونم دور از حد انتظار بود و

به هر حال ما باید 2 تا از اون 4 تا درسو پاس می‌کردیم

هر دومون اصول ادوات رو پاس کرده بودیم و حالا می‌خواستیم ادوات برداریم که ارائه نمی‌شد

حتی سی ماس هم دیگه ارائه نشد

همه‌اش به اون دختره فکر می‌کردم که می‌گفت برگه خالی تحویل استاد دادم 15 گرفتم

می‌گفت به 12 اعتراض دادم بیستش کردن


با استاد راهنمام صحبت کردم که مدیر گروه الکترونیک هم بود و ادوات پیشرفته ارشد و دکترا رو ارائه می‌داد

درخواست دادیم که به جای سی ماس یا ادوات یا الک صنعتی که ارائه نمیشه یه درس مشابه دیگه برداریم

همین بیوسنسور, با 91ایا!

موافقت کرد


حالا همین استاد ینی دکتر ر.ف. که برگه درخواست مارو امضا و موافقت کرده بود میگه نمیشه!

میگه بیوسنسورو به جای هیچ درسی قبول نمی‌کنم!

هر چند دکتر ع.ف. که استاد اصول برقم بود و مسئول آموزش, یکشنبه گواهی فارغ‌التحصیلی‌مو امضا کرد

ولی این رفتار دکتر ر.ف. رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و 

یادم نمیره که حتی استاد شریف هم ممکنه بزنه زیر حرفش


جسمم تو مترو بود و روحم توی دانشگاه پرسه می‌زد

هرچی به مسیر دانشگاه نزدیک‌تر می‌شدم, خاطره‌ها دیوانه‌وار رو اعصابم تاخت و تاز می‌کردن

هرچی سعی می‌کردم رو یه موضوع دیگه تمرکز کنم نمی‌شد

دلم برای بعضی خاطره‌ها و بعضی آدما تنگ شده بود

برای سبا و امثال سبا که دیگه هزاران کیلومتر باهام فاصله دارن؛ برای اون ور آبیا!

برای سبایی که جلسه آخر حواسم نبود مدارو ازش بگیرم و 

نیم ساعت قبل آزمایش, مدارو از خونه‌شون برام پست کرد



یاد دکتر ف.ف. افتادم و اون جلسه که عینک همراش نبود و من ردیف اول نشسته بودم و 

یهو اومد سمت من و گفت خانوووووووووووم! چشمام ضعیفه اینو برام بخون!!!

گفتم "480 پیکو فاراد"

با صدایی که در و پنجره‌ها بلرزه گفت خانووووووووووم شما هنوز نمی‌دونی مقدار این خازنا در حد میکروئه؟

دلم برای خودش و خانووووووووم گفتناش تنگ میشه

برای روزایی که دیر می‌رسیدم سر کلاس یا اصن نمی‌رسیدم و تو راه‌پله‌ها خِفتم می‌کرد که خانووووم! کجا بودی؟

برای حضور و غیابای دکتر م.ف. و به اسم کوچیک صدا کردناش

یاد میانترم میکرو که نگار زودتر از همه پاس کرده بود و هر ترم هر کدوممون میکرو داشتیم, خراب می‌شدیم رو سرش

یاد اون روزی که مژده داشت برای میکرو خلاصه‌نویسی می‌کرد و

فرزاد خلاصه‌هاشو دیده بود و گفته بود تحت تاثیر هم‌اتاقیت (ینی من) چه قدر مرتب و منظم شدی

ینی حتی پسرا هم می‌فهمیدن من هر ترم با کی هم‌اتاقی ام و چه شخصیت تاثیرگذار و تاثیرناپذیری دارم :))))

یاد آخرین آزمایش مدار مخابراتی و BNC و مسئول کارگاه برق که تلاش می‌کرد موقع لحیم کردن کمکم کنه



یاد یه حس نفرت انگیز, وقتی هم اتاقیت داره میره پارتی و 

هر چی تو و اون یکی هم‌اتاقیه اصرار می‌کنی شلوار بپوشه, میگه نه, مدلِ این مهمونی اینجوریه! 

یاد وقتی که می‌شینی پای درد و دلش و میگه اگه داداشم بفهمه کجاها میرم سرمو می‌بُره :|

یاد اون روز که یکی دو ساعت دیر رسیدم خوابگاه و مژده گفت امروز دیر اومدیاااااااااا!

انگار انتظار داشتم یکی حواسش بهم باشه و نگرانم باشه و

بدونه همیشه چهار و نیم برمی‌گردم خوابگاه و بدونه ساعت 6 ینی دیر

یاد اون روز که الهه, هم‌اتاقی سابقم برای سابجکت اومده بود تهران و 

اومد ازم ماشین حساب بگیره و برام برنج آورده بود

از این برنجای پفکی که همه رو یه تنه و تنهایی خوردم و 

همین که منو دید گفت واااااااااااااااااای موهاتو کوتاه کردی!!!

گفتم همه‌اش چند سانت کوتاش کردم, چرا جوسازی می‌کنی :))))

یاد روزای اولی که می‌دادم موهامو برام ببافه و

یاد آدمایی که حواسشون به من و دیر و زود اومدنام و بدخط شدن و کم محلی و کم‌تر خندیدنام بود

یاد آدمایی مثل سعید که هر موقع سر کلاس پَکَر و پریشون بودم, حالمو از مهدی می‌پرسید

(بارها گفتم, همه‌ی 90 ایا یه طرف, اینا یه طرف!!!)

یاد دیود زنر 3.3 و پتانسیومتر 100 کی آزمایشگاه پالس



یاد اون روزی که سبزی خریدم و مژده گفت سر راه سنگکم بگیرم و 

من روم نمیشد برم نونوایی!

مژده گفت برو ببین اگه بسته نبود زنگ بزن خودم بیام بگیرم و

یاد روزی که با نون تازه و سبزی برگشتم خوابگاه



اون روز که آزاده اومده بود با مژده درس بخونه و برای عصرونه نون پنیر سبزی خوردیم و

آزاده می‌گفت یکی از پسرای فامیلشون به تره میگه سبزی خط‌کشی :)))))



یاد اون روز که تولد سهیلا بود و کله‌ی سحر زنگ زدم و بیدارش کردم که اولین کسی باشم که تبریک میگه

و یاد انجیرهایی که سهیلا از تبریز برام فرستاد

به انضمام یه شونه‌ی خوشگل چوبی


و اون یادداشتش که نوشته بود انجیرها نشُسته است و قبل از خوردن بشورمشون


روز دفاع از پایان‌نامه و توی سالن مطالعه تمرین کردن و بلاگ اسکای و امواج مغزی و الویه‌ی بدون نمک!



یاد آخرین پروژه‌ای که ارائه دادم و آخرین روز کارشناسیم, یاد این شکل موج مثلثی,

روز ارائه پروژه پالس, یاد اون نیم ساعت قبل از بلیتم برای برگشت به خونه



یاد این سال‌ها و  روزایی که خبر فوت یکیو از پشت تلفن شنیدم و

یاد زنگای دوست بابا که عمو صداش می‌کنم

بیچاره هر موقع زنگ می‌زد می‌دونستم یه خبریه که زنگ زده

یه بار همین‌جوری برای احوال‌پرسی زنگ زده بود,

قلبم اومد تو دهنم تا مکالمه‌مون تموم شد و خداحافظی کرد

هزار بار صلوات فرستادم و آیه الکرسی خوندم پشت تلفن که کسی طوریش نشده باشه


بدیِ مترو اینه که به جز فکر کردن کار دیگه‌ای توش نمیشه انجام داد

استاد معین پیاده شدم و

داشتم فکر می‌کردم کاش منم مثل اون خانوم 102 ساله آلزایمر داشتم

این همه خاطره اذیتم می‌کنه

خوباش دلتنگم می‌کنه و بداش سوهان روحمه


رسیدم خوابگاه و مستقیم رفتم واحد نگار و نرگس اینا و 

وسیله‌هامو گذاشتم اونجا و مدارکمو برداشتم و راهی دانشگاه شدم و 

به این فکر می‌کردم امروز قراره کیارو ببینم...

۱۹ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

229- :دی

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ق.ظ

1.

"او مادرشوهرش را عاشقانه بوسید" چه نوع فعلی است؟

 .

 .

 .

 ماضی اجباری از نوع بعید :دی

2.

فقط در زبان فارسیه که میشه ۱۹تا فعل رو کنار هم گفت:

داشتم میرفتم دیدم گرفته نشسته گفتم بذار بپرسم ببینم میاد نمیاد دیدم میگه نمیخوام بیام بذار برم بگیرم بخوابم

نه فاعلی نه مفعولی نه قیدی نه صفتی!

یکی بخواد اینو به انگلیسی ترجمه کنه رباط صلیبی مغزش پاره میشه!

۱۱ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

228- فصل جدید

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ب.ظ

شبتون به خیر و شادی

تن و روحتون پر از انرژی

سرتون پر از ایده

وجودتون پر از انگیزه

پاهاتون بی تاب برای دویدن تو مسیر پیشرفت

نسرینم؛ تورنادوی سابق!

خوبید؟ :دی

مستحضر هستید که آدرس وبلاگمو عوض کردم؛ و سوال همه‌تون اینه که چرا؟

چرا انقدر نجومی شده وبلاگم؟!!! چرا انقدر کتاب معرفی می‌کنم؟!!! چرا دیگه خاطره نمی‌نویسم؟!!!

اصن وقتی به داداشم گفتم اسم جدید وبلاگم شباهنگه, با لحن جناب‌خان گفت شبااااهنگ؟!!!


خب مزاحمت‌های یه عده که نوشته‌هامو می‌خوندن و دلم نمی‌خواست بخونن یه دلیل این حرکت بود 

برای کسب اطلاعات بیشتر به پست‌های 174 و 176 مراجعه فرمایید, رمزشم که Tornado هست

بر خلاف برخی که دوست ندارن پستاشونو آشناهاشون بخونن, یا با اقوام و فک و فامیلشون, فرند نمیشن,

اتفاقاً هدف اصلیم از فصل دوم این بود که به خاطر دوری, فک و فامیل در جریان حال و احوال ظاهریم قرار بگیرن

دقت کنید که گفتم ظاهری... این‌که امروز کجا رفتم و چی خوردم و با کی بودم

ولی خب غریبه‌ها نذاشتن! 

غریبه‌ها خاطرات منو می‌خوندن و با همین نوشته‌ها تصویری از من تو ذهنشون ساخته بودن

که با همین تصویر قضاوت می‌کردن, عاشق می‌شدن و حتی شکست عشقی می‌خوردن

با همین تصویر بهم نزدیک میشدن ولی آخرین جمله‌شون این بود که نوع رابطه ما تا حالا خیلی صادقانه نبوده

چرا؟

چون فکر می‌کردن من همینی هستم که با خوندن چهار تا پست و ده تا کامنت, شناخته اند!

در حالی که من اصن دنبال رابطه نبودم که حالا بخوام صادقانه باشه یا نباشه

بارها گفتم که هیچ کدوم از این نوشته‌ها توهّم و تخیل و دروغ نیست, 

ولی خب خیلی وقتا لزومی ندیدم خیلی چیزارو بنویسم...


یه دلیل دیگه‌ی تغییر اسم و آدرس تمرین دل کندن بود که پست 147 در موردش حرف زدم,

اگه یادتون نیست, یا نخوندید می‌تونید روی این شماره‌ها کلیک کنید, رمزشم که Tornado هست

این چند ماهی که گذشت از خیلی چیزا دل کندم, از خیلی رفتارها و عادت‌ها

از فیلمی که موقع دیدن قطعش کردم, پاکش کردم و دیگه بهش فکر نکردم و

قول‌هایی که به خودم دادم, تغییراتی که کردم

از خوندن وبلاگی که خواننده ثابتش بودم دل کندم

از کارت دانشجویی شریفم دل کندم, از پروفایلم

از عمر۲۷۶۰ روزه‌ی وبلاگم, از "تورنادو" که هنوزم که هنوزه داداشم اسمم رو تو گوشیش تورنادو سیو کرده

پس تصمیم گرفتم از فصل دوم وبلاگم هم دل بکنم؛ 

همون طور که از فصل اول گذشتم؛ فصل اول, فصل لطفعلی‌خان زند, lotfali-khan-zand.blogfa.com

نسرینِ فصل اول, یه شخصیت ادبی و تاریخی و وطن پرست بود, داستان‌ها حول محور مدرسه و خونه

خواننده‌ها و کاراکترهای پست‌ها هم‌مدرسه‌ایاش بودن؛ مهسا, نازنین, بهناز, مریم, ونوس یا سهیلای عشقِ نجوم

همین!

نه خبری از تگ بود نه این همه خواننده و حاشیه و

فصل دوم, فصل تورنادو؛ متفاوت شروع شد؛

داستان‌های فصل دوم مهندسی طور بودن و دانشگاه و خوابگاه و جزوه و استاد و تگ و انار و خط‌کش و

هم‌مدرسه‌ایای قبلی جاشونو دادن به هم‌مدرسه‌ایای شریفی, نگار, مژده, مریم, سمیرا و

ونوس شد سهیلا و تبدیل شد به سنگ صبور نسرینی که داره دور از خانواده‌اش زندگی می‌کنه

فصل دوم هم تموم شد

شاید یکی از همین جمعه‌ها یه مراسم تودیع و معارفه برگزار کردم و از کاراکترهای فصل دوم تشکر کردم

چون اکثر قریب به اتفاقشون,مثل همین حضرت صاحب خط‌کش یا همون ماکسیمم تگ در فصل3 حضور ندارن


و اما فصل سوم, شباهنگ!

این فصل سورپرایزه!

نمیخوام داستان‌ها و شخصیتاشو لو بدم

فعلاً این دو مکالمه را دریابید, 

دارم میرم تهران

و دوستانی که در جریان ماجراهای ارشد نبودن و مدام می‌پرسیدن چه خبر و چی شد, این لینک را دریابند:

"خاطرات مربوط به ارشد و فرهنگستانرمزشونم که Tornado هست


۳۵ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

میگن انسان, از نسیان میاد, از فراموشی, از اینکه یادشون میره, عادت می‌کنن

به رنج‌ها و سختی‌ها و حتی به غربت...

شب انتخاب رشته, من و بابا تو حیاط خونه مامان بزرگم اینا نشسته بودیم و

بابا پرسید میخوای بری تهران؟ می‌تونی؟

ساکت بودم

می‌دونستم سختمه

گفتم آره و 

هنوز که هنوزه پای حرفم هستم

پای همین آره ای که گفتم

عکس: مشهد, سال89, اردوی ورودی‌های شریف


+ میلاد هشتمین نور ولایت، تبریک و تهنیت (لینک)

۱۴ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


عکس: کربلا, بین‌الحرمین

+ از هفته دیگه باید برم سراغ کارای فارغ‌التحصیلی و ثبت نام

+ بقیه کلیدواژه‌ها و خاطرات بمونه برای بعد...

+ عاشق صدای خس خس سرماخورده خودمم، دوست دارم برم رو منبر و هی حرف بزنم

۱۹ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

185- یک جغد چپ‌دست تولد الهام را تبریک می‌گوید

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۸ ب.ظ

دو سه ماهه شکلات و قهوه و هر چیز کافئین دارو گذاشتم کنار و به جای آب و شیر و آبمیوه و نوشابه, دوغ می‌خورم و نه تنها موقع ناهار و شام دوغ خودم, دوغ سایر اعضای خانواده رو هم می‌خورم و ماست خودم و ماست بقیه رو هم می‌خورم و هم‌اکنون که در حال تایپ و تحریر این متنم یه لیتر دوغ کنارمه و نیم ساعت پیش یه کاسه ماست خوردم و 

خواب؟

هیهات!!!

یعنی زهی خیال باطل!!! 

از بعد نماز صبح که نخوابیدم, 

امشبم کلاً بیدارم و قراره برم در اولین مراسم دعای کمیل عمرم حضور به عمل برسونم

جغدم دیگه! جغد که شاخ و دم نداره!

والا

و اما بعد

به قول فاطمه ما یک مشت چپ‌دستِ فراموش شده‌ایم, 

همان‌ها که غالبا ساعت‌هایشان را به دست راست می‌بندند

از تک صندلی متنفریم و با قاشق و چنگال مشکل داریم

عادت کرده ایم که رفیق چند ساله یمان یکهویی بپرسد " ا؟ تو چپ‌دستی ؟"

ما به قیچی و چاقوهایی که مختص راست‌دست هاست عادت کرده ایم

به ما اتهام می‌زنند که خطِ بدی داریم! و ما می‌دانیم که این دروغِ مفتی بیش نیست 

یک شایعه‌ی دوست داشتنی برای ما بافته‌اند که چپ‌دست‌ها باهوش‌ترند

و به نظرِ ما این دوست‌داشتنی‌ترین شایعه‌ی دنیاست

و ما دخترهای چپ‌دست تنها نسل دخترانی هستیم که لاکِ دستِ راستمان تمیزتر از دستِ چپمان است

و حتی با این ماجرا پز هم می‌دهیم

22 مرداد ، روز جهانی چپ‌دست‌ها مبارک

الهام عزیز, ای نازنین‌ترین سال‌بالایی, ای مامان‌بزرگ‌طور ترین رفیق 

ویرایش‌گر دقیق نوشته‌های من, ای فرشته‌ی نجات پایان‌نامه‌ی من

تولدت مبارک


۲۳ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

184- سه سال پیش

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ق.ظ

خرداد ماه 91, سر کلاس محاسبات نشسته بودم و فکر کنم آخرین جلسه بود

بابا زنگ زد

برنامه درسیم دستشون بود و انتظار نداشتم وسط کلاس زنگ بزنن

فکر کردم لابد کار مهمی دارن

رفتم بیرون و جواب دادم

کلاسمون تالار 4 بود

بعد از سلام و احوالپرسی بابا گفت داریم میریم مسافرت, حدس بزن, یه جای زیارتیه

منم از امامزاده‌ها و قم و مشهد شروع کردم به حدس زدن و رسیدم کربلا و نجف و کاظمین!

الکی الکی حدس زدم و جدی جدی رسیدم عراق!!!

این جور موقع‌ها, نمی‌دونم تو فیلما دیدین یا نه, یارو وقتی می‌فهمه همچین جایی قراره بره, از اینکه همچین چیزی قسمتش شده, فاز معنوی می‌گیره و اشک تو چشاش حلقه می‌زنه و دوربین دور سرش میچرخه و چند تا صحنه از حرم و ملکوت نشون بیننده‌ها میدن و گوشی از دست یارو می‌افته و سجده شکری می‌کنه و رو به آسمون و یه فریادی چیزی از خودش ساطع می‌کنه و خلاصه انسان‌های نرمال این جور موقع‌ها از شادی در پوست خودشون گنجیده نمیشن معمولاً! (انسان‌های نرمال البته!!!)

اون وقت منو تصور کنید که پشت تلفن داد و بیداد راه انداخته بودم که عراق؟!!! آخه چرا اونجا؟ الان اونجا جنگه و امریکا اونجاست و بمب و موشک می‌ریزن رو سرمون و می‌ریم می‌میریم و چرا با من هماهنگی نکردید و اصن وسط تابستون تو این گرمای جهنمی, ما اونجا چی کار می‌کنیم و من کلی درس دارم و پروژه مدار منطقیمو چی کار کنم و موقع امتحاناته و استادا اون موقع نمره هارو میدن و من چه جوری بفهمم نمره ام چند شده و یه هفته بدون اینترنت چی کار کنم و اگه لازم باشه به نمره ام اعتراض بدم اینترنت از کجا گیر بیارم و چرا نظر آدمو نمی‌پرسید که کِی کجا بریم و چرا به فکر من و برنامه هام نیستید و چرا و چرا و چرا و

ینی فکر کنم هفت هشت دیقه همین جوری داشتم غر میزدم :دی

تا اون موقع پاسپورتم همراه بابا بود و جدا نبود,

تازه بعدش که فهمیدم باید خودم شخصاً برم سراغ پاسپورت جدید و عکس و کارای اداریش دوباره شروع کردم به غر زدن که من این موقع تو این شهر بی در و پیکر پلیس به علاوه ده از کجا پیدا کنم و اصن وقت این کارارو ندارم و اصن بلد نیستم و امتحان دارم و پایانترمام دارن شروع میشن و نمی تونم و نمیشه و یه هفت هشت دیقه هم همین جوری سر این موضوع غر زدم و خداحافظی کردم و اومدم نشستم سر کلاس محاسبات عددی؛ ترم4 بودم اون موقع

حالا بماند که بلیتمون برای اواسط تیر بود و امتحانات و پروژه هام اوایل تیر تموم میشد, ولی خب پاسپورت گرفتن و پست کردنش به نظرم برای نسرینِ سه چهار سال پیش سخت بود

اینم بماند که به عکسم گیر دادن که موهات معلومه و برو دوباره بگیر و اینم بماند که اولش فکر کردن هنوز 18 سالم نشده و داشتن پاسپورت همراه بهم میدادن و فازشون این جوری بود که برو با والدینت بیا!!! :)))))

رسیدیم نجف و همین که پامو از هواپیما گذاشتم بیرون, دیدم آقا نفسم بالا نمیاد؛ انگار سرمو بکنم داخل تنور!!! ینی هوای خنک تبریزو مقایسه کنید با دمای 50 درجه ی اونجا! 
اولین چیزی که وقتی رسیدیم هتل رفتم سراغش اینترنت بود که نداشتن, گوشیمم نبرده بودم, فکر کنم گوشیم اون موقع سیمبین بود ولی به نت وصل میشد؛
به هر حال سه روز اول که نجف بودیم نت پیدا نکردم. هتلاشون بر اساس حروف الفبا, الف و ب و ج و ... دسته‌بندی میشدن و هر کدوم از حروف درجه یک و دو و سه و .. داشت؛ 
هتل نجف خوب بود ولی نت نداشت؛ نگران وبلاگم نبودم, چون اصن از اولشم قرار نبود در مورد مسافرتم چیزی تو وبلاگم بنویسم, نگران نمره هام بودم...

اون موقع با تور اومده بودیم, مسئول تور دوست بابا بود و اذیت نشدیم و با اینکه من لب به غذاها نزدم ولی خوش گذشت, آشپزای هتل ایرانی بودن و اصن غذاها ایرانی بودن ولی خب من ترجیح می‌دادم به نون و ماست و خیار اکتفا کنم؛

همه‌ی اینا یه طرف و دنگ و فنگای با تور اومدن یه طرف, هی مارو از این سر شهر می‌بردن اون سر شهر که اینجا مقام فلانه اونجا مقام بهمانه, اِن هزار سال پیش فلان پیامبر از اینجا رد شده, اینجا نشسته و اینجا فلان نمازو بخونید و اونجا فلان نمازو؛

حالا ما به دو رکعت اکتفا می‌کردیم, ولی یه عده از این زائرهای حرفه‌ای بودن, اونا پدرمونو دراورده بودن بس که فلان جا فلان دعا و نمازو می‌خوندن و بهمان جا فلان ذکر و نماز جهت گشایش بخت و اولاد صالح و رزق فراوان و آمرزش گناهان و منم بی اعصاب که من برای کدوم گناه نکرده‌م استغفار کنم و اینترنت میخوام!

بعد از سه روز رفتیم کربلا, یکی دو ساعت طول کشید, سه روزم اونجا موندیم, هتل کربلا الف 1 بود و 
اینترنت داشت!!!

اولین کاری که کردم رفتم سایت شریف و کارنامه و بعدش ایمیلامو چک کردم (وبلاگم اون موقع مطرح نبود, خواننده‌ها و دوستامم نمی‌دونستن مسافرتم)؛ چند تا ایمیل از طرف اساتید و نمره‌ها و یه ایمیل از ارشیا؛ موضوع ایمیلش هنوز یادمه, نوشته بود با این نمره‌ها باعث افتخار مملکتیم, بعدشم احوالپرسی و چه خبر از نمره‌ها؟

نمره هام خوب بود, راضی بودم, تئوری مدار و محسبات و درسای عمومی‌م هم 20 بود

ولی آخ آخ... امان از ریاضی مهندسی کمالی نژاد! ینی میانگین بقیه اساتید 17, 18 بود, اون وقت این نیّت کرده بود نصف کلاسو بندازه! با سلام و صلوات نمره مو چک کردم و 12, 13 برای اون درس و اون استاد, حکم نمره الف رو داشت! یادمه سوال آخرشو هیچ احدالنّاسی حل نکرده بود! تا من باشم با استاد المپیادی درس برندارم! نامردِ اِن بعدی!!! همه‌ی سوالاشم اِن بعدی بودن لامصب!!! با اون موهاش!!! از موهای منم بلندتر بودن! والا!!! 

و اما الکترومغناطیس! :دی

بگذریم :)))))) برای اطلاعات بیشتر در مورد این درس به پروفایلم مراجعه کنید :)))))

همین‌جوری یکی یکی نمره‌هارو چک می‌کردم و رسیدم مدار منطقی‌, راضی بودم ولی نمره تمرین سری چهارم صفر بود و من دقیقاً یادمه تمرین سری4 رو 100 گرفته بودم, چون سوال طراحی بود جواب هر کی با بقیه فرق می‌کرد, یادمه بعد از تصحیح تمرینا, خودم برگه ارشیارو از استاد گرفته بودم که جوابامونو مقایسه کنم و یادمه اونم 100 گرفته بود ولی وقتی نمره‌شو چک کردم دیدم نمره تمرین4 اونم صفر رد شده! یه لحظه آه از نهادم برخواست که ای وای من! فهمیدم چرا صفر شدیم :(((((((((((((((

اون موقع ارشیا هم مثل من تئوری مدار و الکترومغناطیس و محاسبات و ریاضی مهندسی و مدار منطقی داشت (اصن روایت داشتیم در هیچ کلاسی نرفتم و هیچ درسی برنداشتم مگر اینکه وی را قبل از خود و بعد از خود و یا همراه خود در همان کلاس یافتم)

یادمه بعد از کلاس مدارمنطقی میانترم مدار منطقی داشتیم و ملت نیومده بودن سر کلاس, اونایی هم که اومده بودن سریع بعد از تموم شدن کلاس رفتن و استاد برگه های تمرین سری4 رو تصحیح کرده بود که سر کلاس تمرینارو پس بده ولی چون همه رفتن نداد و به من گفت اگه تمرینو تحویل داده بودی بیا بردار برگه‌تو؛ منم موقع برداشتن برگه‌ی خودم از استاد پرسیدم می‌تونم برگه‌ی تمرین بقیه رو هم بردارم بهشون بدم؟ گفت آره و برگه اونم برداشتم و دقیقاً یادمه تالار1, قبل میانترم برگه تمرینشو بهش دادم و اونم 100 شده بود

ظاهراً استاد محترم بعد از اینکه ما دو تا تمرینمونو پس گرفته بودیم تازه یادش افتاده بود نمره هارو برای خودش یادداشت نکرده و تمرینارو برده بود نمره‌ی همه رو یادداشت کرده بود جز نمره ما و حواسشم نبود بعداً بهمون بگه و 
نمره‌ی مارو صفر رد کرده بود

دیگه اعتراض نکردیم ولی بعد از سه سال هنوز بابت صفر شدن نمره خودم که هیچ, نمره یه نفر دیگه عذاب وجدان دارم و این "صفر" برای کسانی که همیشه همه‌ی تمریناشونو تحت هر شرایطی تحویل داده بودن سخت بود خب...

بعدشم رفتیم سامرا و خدایی دیگه از سامرا انتظار خط تلفنم نمی‌رفت چه برسه اینترنت؛
قبل از ما نمی‌دونم بمب گذاشته بودن, یا موشک یا چی که ضریح و حرم کاملاً نابود شده بود و پرده کشیده بودن؛ یه چند ساعتی هم اونجا گشتیم و جای موندن نبود و برگشتیم؛ فکر کنم بعدشم رفتیم کاظمین و بغداد (چون اون موقع خاطره نمی‌نوشتم یادم نیست دقیقاً کی کجا رفتیم) یادمه وقتی رسیدیم من خواب بودم, همچین که چشم باز کردم شوکه شدم :))))) چون ریخت و قیافه شهر اصن شبیه کربلا و نجف و سامرا نبود, اونا کجا این کجا!
خانومای اونجا همه چادر مشکی با روبند و اینا تاپ شلوارک و به هر حال پایتخت بود دیگه!

چیز زیادی یادم نمیاد, نمی‌دونم چرا حتی یک خط هم ننوشتم ولی به عنوان اولین تجربه, حس خوبی داشتم؛ هر چند تمام اون یه هفته درگیر نمره‌هام بودم ولی خوش گذشت, حس‌های جدیدی رو تجربه کردم, اتفاقات جدید و صحنه‌های جدید
قرار نبود یاد این چیزا بیافتم و دوباره برگردم از گذشته‌ها بنویسم, اصن اگه می‌خواستم بنویسم همون سه سال پیش می‌نوشتم ولی خب دیشب خواب شریف و دوستامو دیدم و یاد نمره‌هام افتادم


+ دارم اینو گوش می‌دم

۲۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

169- تاکنون سند جعل ننموده بودیم که نمودیم :دی

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۱ ب.ظ

 


پ.ن: در راستای تبیین و تشریح کاری که کردم, اولاً می‌دونم جعل سند جرمه و کار خوبی نیست

ولی به دانشجویانی که درس نداشته باشن هم خوابگاه نمی‌دن

برای همین برنامه درسی یکی دیگه رو ادیت کردم و اسم و مشخصات مژده رو نوشتم

که خوابگاه گیر نده که بدون اینکه ترم تابستونی داشته باشی چرا خوابگاه گرفتی

تازه رایگان که نیست, هزینه خوابگاه تابستونا دو سه برابرم میشه

مژده مثل من تیر ماه درسش تموم شد و می‌خواست تابستونم خوابگاه بمونه

علاوه بر هم‌رشته ای و هم‌مدرسه ای, هم‌اتاقیم هم بود و می‌شناختمش و می‌دونستم چرا میخواد تهران بمونه

حالا اگه همین درخواستو اون یکی هم‌اتاقیم می‌کرد, عمراً قبول می‌کردم, عمراً!!!

بازم چون اونم می‌شناختم و می‌دونستم برای چی می‌خواد بمونه

تازه مطمئن بودم خوابگاه جای خالی داره, اگه پر بود, بازم برای مژده هم همچین کاری نمی‌کردم

چون این‌جوری حق کسی که ترم تابستونی داره و خوابگاه می‌خواد ضایع میشد

خلاصه حواسم به کارایی که می‌کنم هست

تصمیم گرفتم تعداد این مدل پست‌های شخصی و دیالوگ گونه رو کمتر کنم,

ولی خدایی چه قدر بهم میاد این شغل شریف جعل سند :))))

والا!

۱۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


پارسال تولد 22 سالگیم, دقیقاً یه همچین عکسی با مامان و بابا گرفتم و

خیلی دوست داشتم اون عکس, الان هدر وبلاگم بود, یا عکس پروفایلم

ولی خب نمیشه :(

البته دهن من این جوری مثل این بچه باز نبود و لبخند ملیحی بر لب داشتم

الان اون عکس بک گراند دسکتاپ لپ‌تاپمه و چاپش کردم گذاشتم اتاقم که همیشه جلوی چشمم باشه

+ همون‌طور که مستحضر هستید عنوان پست هیچ ربط مستقیم یا غیر مستقیمی به خود پست نداره

امیدم یه همچین عکسی با مامان و بابا داره

+ چند روز نیستم :)

۱۸ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ شما صنعتی شریف درس خوندی؟

- بله

+ چی؟

- برق

+ ارشد چی؟

- تغییر رشته دادم, زبان (به خیلیا میگم زبان, یه وقتایی واقعاً اعصاب و حوصله توضیح دادن ندارم)

+ خب میشه این نسخه رو برام بخونی؟

- والا تخصص من زنان زایمان نیست, PH یه چیزیو باید اندازه بگیرن, ببخشید, متوجه نمیشم چی نوشته

+ می‌دونی واریس چیه؟

- اسم میوه است؟ آهان یه نوع شیرینیه؟

+دکتر گفته پام واریس داره, ایناهاش ببین چه جوری شده

- من: !!!!! :(((((((((( خدایا این شادی‌ها را از من نگیر, یا رب العالمین, یا ارحم الراحمین!

۱۴ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

162- برای همین نمیذارن قاضی بشیم

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ

شبا قبل خواب صد تا تصمیم جدید می‌گیرم و صبح منصرف میشم

الانم یه چیزی تو مایه‌های مدار نوسان‌ساز کولپیتسم

که متناسب با کریستالی که استفاده شده یه فرکانس پایدار تولید می‌کنم و هی نوسان می‌کنم

تازه کجاشو دیدی, دیشب دو تا پست نوشتم, به جای ذخیره و انتشار گزینه انصرافو انتخاب کردم


۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)