948- یه جوری میگن تن آدمی شریف است انگار مثلا سر آدمی امیرکبیر است
1.
آهای ایهالخاموشین، که فکر میکنید چون صداتون در نمیاد، من از وجودتون و حضورتون و فکرایی که در مورد من میکنید بیخبرم، بله، با شمام! فکر کردین دیوار موش نداره و موشم گوش نداره؟ فکر کردین حرفایی که میزنین به گوش من نمیرسه؟ فکر کردین من خبردار نمیشم چیا راجع به من گفتین؟ نچ نچ نچ نچ! اُف بر خیال و خاطرِ پلید شما. بدانید و آگاه باشید که افراد من نه تنها در اقصی (بخوانید اقصا) نقاط کشور بلکه در جای جای کرهی خاکی از مشارق عالم تا مغاربها پخش و پلا هستن و حواسشون به همه چی هست! بعله!!!
یکی از افرادم که دانشجوی دانشگاه ایکس شهر ایکسه، پیام داده دو تا از پسرا توی اتاق انفورماتیک داشتن وبلاگ منو میخوندن و منو تجزیه و تحلیل میکردن. اسم یکیشونم ایکس بود. سال ایکسمِ مهندسیِ ایکس. آروم حرف میزدن. پشت سیستم بودن و مامور تجسسم دید کافی نداشته. هدر وبلاگمو یه لحظه دیده. به فامیلی خطابم میکردن و میگفتن از خرخونای شریفم. ظاهراً اسمم رو نمیدونستن وگرنه پسرای دانشگاه مذکور ینی همون ایکس، اونم مهندسیا انقدر ماخوذ به حیا نیستن که دختری رو با فامیلی صدا کنن.
من از خرخونای شریفم؟ شما خجالت نمیکشی چنین تهمت ناروایی رو به من نسبت میدی؟ شما خانوم اون ته که ساکتی! آقای محترم با شما هم هستم! اون دوست عزیزی که با پیرهن چارخونه اون ته نشسته و دستش تو دماغشه! شما صحبتی نداری؟! من خودم رئیس تیم تجسّسِ رادیو بلاگیام. یه جوری ملتو سوژه میکنم که نفهمن از کجا خوردن، اون وقت شما میری میشینی تو سایت دانشکدهتون و وبلاگ منو باز میکنی و شخصیت منو تحلیل میکنی؟ اُف بر شما و بر تحلیلتان از شخصیت من باد!!! حاشا و کلا! وا اسفا کلاً!
2.
من ازوناشم که همچین که تشهد و سلامشونو گفتن از پای سجاده در میرن. نه ذکری نه تسبیحی نه دعایی. ولی اون روز بعد نمازم نشستم و داشتم ذکرِ قاضیالحاجات میگفتم. دوشنبه بود. یکی از همین دوشنبههایی که وبلاگ نداشتم. در بندِ تعدادشم نیستم و تا جایی که حسش باشه ذکر میگم... خونه بودم... تو اتاقم... با ویبرهی گوشیم به خودم اومدم. شماره ناشناس، کُدِ تهران
دختره خودشو دوستِ زهرا معرفی کرد و گفت شمارهمو از زهرا گرفته. "زهرا" بیشترین فراوانی رو بین اسامی دوستام داره. قیافهی بیست سی تا زهرا از جلوی چِشَم رد شد و نپرسیدم کدوم زهرا. اسم خودشم نپرسیدم حتی. برای انتخاب واحد میخواست ازم مشورت بگیره. فلان درسو با پرنیانی بردارم یا احسان، نصیری فلان درسو بهتر درس میده یا تهامی، فلان درسو با کی بردارم که خوب نمره بده و آیا بهمان درس سخته و بذارم ترم بعد بردارم یا همین ترم. گفت ازدواج کرده و مرخصی زایمان گرفته و یه چند سالی از ورودیای خودش عقب مونده و کسیو نمیشناسه ازش راهنمایی بگیره. اون داشت شرایطشو توضیح میداد و من داشتم به چند دیقه قبل و ذکری که میگفتم، به خواستههام، به چیزی که عُرَفا میگن حاجت و به گرهای که حالا به دست من باز میشه فکر میکردم. به کسی که داره ازم کمک میخواد. به کسی که داشتم ازش کمک میخواستم. به کسی که جوابشو دادم. به کسی که جوابمو نمیده.
با ذوق، اسم نینیشو پرسیدم. در مورد مرخصی و زندگی و خونهداری و درسایی که افتاده و حذف کرده یا کردم حرف زدیم و هنوز اسم خودشو نپرسیده بودم و تمام مدت داشتم توی ذهنم دنبال تهامی و نصیری و پرنیانی و احسان میگشتم. از همهشون یه سری خاطرات مبهم تو ذهنم بود. حتی نمرههام هم یادم نمیومد.
3.
بعد از فارغالتحصیلیم سعی میکردم به هر بهانهای برم شریف. از پر کردن و ترمیم دندونام تا دادنِ جزوه به ورودیای 5 نسل بعد از خودم. نفس کشیدن توی اون فضا انرژی خوبی بهم میداد و کارای اداری و گرفتن امضاهای فراغت از تحصیلمم تا جایی که تونستم کش دادم. کارم تو شرکت که تموم میشد به بهانهی مترو، نماز یا ناهار از این درش میرفتم تو و از اون درش درمیومدم. ولی از یه جایی به بعد کارم بیشباهت به قمار نبود. به نظرم یکی از دلایل حرام بودن قمار، صرف نظر از آسیبهای اقتصادی، اینه که خدا دوست نداره ما کاری بکنیم که از نتیجهش بیخبریم و نتیجهش دستمون نیست. از یه جایی به بعد مطمئن نبودم اگه برم چی میشه. وقتی میرسیدم دم نگهبانی، دیگه نمیدونستم قراره با چه حالی بیرون بیام. بعضی وقتا شاد و سرخوش، بعضی وقتا با گریه.
به دختره گفتم اسلایدا و جزوهها و نمونه سوالا و کتابامو دارم هنوز. گفتم حجم فایلای هر درس بیشتر از یه گیگه و یا کمکم میفرستم یا هر موقع اومدم تهران، یه سر میام شریف و میدمشون.
4. ماکسوِل میدونست من چهارو دوست دارم و این چهار تا قانونو کشف کرد.
بازی با چشمانت،
آخرین قمار زندگیام بود.