پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد شماره 1» ثبت شده است

۱۴۰۸- معمای دو رامین

دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۴ ق.ظ

دیروز به یکی از همکارای سابقم که دکترای زبان‌شناسی داره، پیام دادم و ازش راجع به استادهای زبان‌شناسیِ یه سری از دانشگاه‌ها سؤال کردم. با این همکارم سال ۹۴ تو ایرانداک آشنا شدم. من اون موقع ترم اول ارشد بودم و اون در حال دفاع دکترا بود. هردومون سرگروه بودیم. پروژه چهار تا سرگروه داشت که سه تاشون دکترای زبان‌شناسی بودن و من تازه ترم اول ارشد بودم. رشتهٔ کارشناسیمم مرتبط نبود و یه‌جورایی صفرکیلومتر محسوب می‌شدم. ولی چنان قابلیتی از خودم نشون دادم که همه فراموش کردن من هنوز یه واحدم از زبان‌شناسی پاس نکردم. رئیس پروژه روز آخر می‌گفت من تا حالا فکر می‌کردم شما هم مثل بقیه دانشجوی دکترایی. بعد از اون پروژه دیگه این همکارمو ندیدم تا دیروز که پیام دادم و ازش راهنمایی خواستم. وقتی فهمیدم الان خودش هیئت علمی یکی از همون دانشگاه‌هاییه که راجع بهشون ازش سؤال کردم کرک و پرم ریخت. قشنگ دست و پامو جمع کردم و بقیهٔ پیامامو رسمی‌تر پرسیدم. چون که داشتم با یه استاد صحبت می‌کردم و این احتمال وجود داشت تو جلسهٔ مصاحبه ببینمش. لذا باید حواسم به سؤالایی که داشتم ازش می‌پرسیدم بود. حس اینکه توسط دوست و همکارت موردمصاحبه واقع بشی یه حس عجیبیه که نمی‌شه وصفش کرد. متأسفانه دستور زبان فارسی، مؤنث و مذکر نداره و الان من مجبورم خاطرنشان کنم که دارم در مورد همکار خانوم صحبت می‌کنم. اگه متنو به عربی یا انگلیسی می‌نوشتم، همون ابتدای متن، اونجا که گفتم «ازش راهنمایی خواستم» می‌تونستم با یه ضمیر مذکر یا مؤنث بعد از «از» این اطلاع رو بهتون بدم و مجبور نباشم این همه توضیح به متنم اضافه کنم. خلاصه یه کم اطلاعات گرفتم ازش راجع به اینکه کجا کدوم استاد روی چی کار می‌کنه. من می‌نوشتم و اون ویس می‌فرستاد. توضیحاتش که تموم شد، گفتم بین این استادها هیچ کدوم رایانشی نبودن. ازش پرسیدم کسیو می‌شناسه تو این حوزه کار کرده باشه یا نه. گفت آقای گلشاهی رو می‌شناسه که هم‌دانشگاهیش بوده و ایرانداک هم بوده و حالا هیئت علمی فلان‌جاست. چون ویس می‌داد، دقیق نفهمیدم میگه گلشاهی یا گلشائی. حالا یه فلاش‌بک بزنیم به روزایی که می‌رفتم ایرانداک برای جلسات همین پروژه. اتاق رئیس ما انتهای سالن، سمت چپ بود. از آسانسور که میومدی بیرون، همون ابتدای سالن، دفتر یکی از استادهای اونجا بود به اسم رامین گلشائی. نمی‌دونستم تخصصش چیه و چه شکلیه و چند سالشه، ولی هر بار که اسمشو می‌دیدم، یاد رامین پسر همسایهٔ شش‌سالگیم می‌افتادم، یاد دو تا از خواننده‌های وبلاگم، یاد دو تا از بلاگرا و دو تا از هم‌دانشگاهیام. حتی یاد منظومهٔ ویس و رامین و دانشجوی استاد شمارهٔ ۱ هم می‌افتادم. ینی من تو اون چند ثانیه که از آسانسور میومدم بیرون، تا بپیچم دست چپ، یاد و خاطرات رامین‌های پیرامونم زنده می‌شد. بعدها که تصمیم گرفتم تو کنکور علوم شناختی شرکت کنم، دیدم یکی از منابع آزمون رو همین رامین گلشائی ترجمه کرده و دیگه هر موقع کتابو می‌گرفتم دستم، یاد ایرانداک می‌افتادم و یاد پسر همسایهٔ بیست‌ودو سال پیشمون و دو تا از خواننده‌های وبلاگم و دو تا از بلاگرا و دو تا از هم‌دانشگاهیام و حتی یاد ویس و رامین و دانشجوی استادم. حالا برگردیم به زمان حال و دوباره فلاش‌بک بزنیم به چند وقت پیش که لینکدینم رو فعال کردم. لینکدین افرادی که فکر می‌کرد ممکنه من بشناسمو هی معرفی می‌کرد که دنبالشون کنم. چون کلی دوست تو حوزهٔ زبان‌شناسی تو لینکدین داشتم، به‌واسطهٔ اونا لینکدین چند تا از استادامم دنبال کردم و به‌واسطهٔ این استادها، دوباره چند تا استاد دیگه معرفی کرد. یکی از این استادها رامین گلشائی بود. حالا وقتی این همکارم گفت آقای گلشاهی رو می‌شناسه که تو حوزهٔ رایانشی هم کار کرده، من بی‌هوا گفتم رامین گلشائی؟ گفت نه، گلشائی نه، گلشاهی. ولی تأیید کرد که آره اسمش رامینه. گفتم خب اگه این اون نیست، چجوری اسمش همونه؟! اینجا بود که اون معما شکل گرفت. دوستم داشت در مورد رامین گلشاهی حرف می‌زد، من در مورد رامین گلشائی. دوستم تربیت مدرس درس خونده بود و همکلاسیش که همون گلشاهی باشه هم اونجا درس خونده بود و گوگل می‌گفت رامین گلشائی هم فارغ‌التحصیل همون دانشگاهه. دوستم می‌گفت گلشاهی یه زمانی ایرانداک بوده. خب منم هر موقع می‌رفتم ایرانداک، هر موقع از آسانسور خارج می‌شدم، تا بپیچم دست چپ، اسم رامین گلشائی رو روی در اتاقش می‌دیدم. به دوستم گفتم این همونه ها. گفت نه اینی که من می‌گم گلشاهیه. هر دو اسم رو گوگل کردم، هر دو رو به‌عنوان زبان‌شناس آورد. البته یکی معروف‌تر. تو مقاله‌هاشون اسم انگلیسیشونو چک کردم. متفاوت بود. آخر یکی هی بود یکی ای. چون تو فارسی هم یکیشون گلشاهی بود یکیشون گلشائی. موضوع مقاله‌ها شبیه هم بودن. رزومه‌هاشون هم. این همه شباهت زیادی عجیب بود. حدسم این بود اسمشو عوض کرده، یا دو تا اسم داره، یا؟ نمی‌دونم. اگه لااقل اسمشو به انگلیسی یکسان می‌نوشت می‌گفتم فارسیش اشتباه تایپی داره. ولی اینا دو فرد کاملاً مجزا بودن. مجزا، در عین شباهت. چارهٔ کار این بود که عکس لینکدین آقای گلشائی رو برای دوستم بفرستم و ازش بپرسم آیا هم‌کلاسیت (گلشاهی) ایشونه یا نه. به چند دلیل نتونستم این کارو انجام بدم. دلیل اول این بود که این دوستم الان استاد بود و اتفاقاً استاد یکی از دانشگاه‌های مدّنظرم برای مصاحبه بود و نمی‌خواستم فکر کنه دارم با این سؤالا رفاقت قدیممون رو مستحکم‌تر می‌کنم و قصدم اینه که با اطالهٔ کلام بهش نزدیک‌تر بشم. تازه همین آقای گلشاهی یا گلشائی هم هیئت علمی همون جا بود. نمی‌خواستم فکر کنه هدفم اینه به اون استاد هم نزدیک بشم. چون که روال اینه دانشجو قبل از مصاحبه بره استادها رو شناسایی کنه و باهاشون صحبت کنه و خودشو بهشون بشناسونه. این‌جوری احتمال قبولیش بیشتر می‌شه. من چون این روال رو دوست ندارم، نه چنین قصدی داشتم نه می‌خواستم فکر کنه چنین قصدی دارم. فقط می‌خواستم قبل از مصاحبه استادها رو بشناسم و مثل ارشد نشه که تازه سر جلسه فهمیدم دکتر حداد رئیس فرهنگستانه. لذا وقتی فهمیدم این دوستم، خودشم استاده بابت راهنماییاش تشکر کردم و سریع به صحبتمون پایان دادم. بعداً از چند نفر از همکارا و دوستای دیگه‌م هم پرسیدم ببینم این دو نفرو (گلشائی و گلشاهی)، یا حداقل یکی از این دو نفرو می‌شناسن یا نه که همه‌شون گفتن نه، نمی‌شناسن. بعدشم یه‌جوری می‌پرسیدن چطور؟! که مجبور می‌شدم از اول همینایی که به شما گفتمو برای اونا هم توضیح بدم. یه راهشم اینه از خود گلشائی بپرسم که با توجه به اینکه اونم الان استاده، صورت خوشی نداره. لذا فعلاً بی‌خیال یافتن پاسخ این پرسشم که آیا گلشاهی همون گلشائیه یا اینا باهم فرق دارن و از دو هویت جدا برخوردارن. اگه جدا باشن که این همه شباهت شگفت‌انگیزه. اگرم یه نفر باشن که هیچ توجیهی ندارم که چرا با دو اسم متفاوت کتاب و مقاله نوشتن.

+ عنوان پست رو به قیاسِ عنوان معمای دو برادر نوشتم.

۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۶- خانه‌مانی

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ق.ظ

اپیزود اول. بعد از یک ماه خونه‌نشینی لازمه قبل از پایان سال پامو از خونه بذارم بیرون و برم بانک. احتمالاً وقتی دارید این پستو می‌خونید من تو بانکم. نمی‌دونم می‌تونم مقاومت کنم و بعدش نرم شهر کتاب و سررسیدای رنگی‌رنگی و خوشگل ۹۹ رو نبینم و نخرم یا نه. من هر سال همین موقع شهرو زیرورو می‌کردم برای پیدا کردن تقویم دلخواه سال نو. اگه سررسیدا ویروسی شده باشن چی؟ اگه ویروسو با خودم بیارم خونه، اگه تو بانک ویروسی شم برم سررسیدا رو ویروسی کنم، اگه ویروسه بره خونهٔ مردم... آه خدای من، کی تموم میشه این کابوس؟ شب از شدت استرس خواب کرونا می‌دیدم. دلم ریش میشه وقتی گزارشای خبری بیمارستانا و مصاحبه با مریضای کرونایی رو می‌بینم. با خودم می‌گم نکنه فوت کرده باشن و الان خانواده‌شون این گزارشو ببینن. دلم ریش میشه وقتی به کسبه و کسادی بازار فکر می‌کنم. دلم می‌گیره وقتی صحن و حرم خلوت امام رضا و غلغلهٔ بیمارستان امام رضا رو می‌بینم. من یه آدم درونگرایِ همیشه در خانه و عاشق تنهایی‌ام. ولی دیگه دارم دیوونه میشم. نه که کاری برای انجام دادن نداشته باشم. نه. از این حصار خسته شدم. از این منع شدن. از این استرس و دلهرهٔ وای اگه فلانی و بهمانی بگیرن بمیرن. دوستم پیام داده حوصله‌مون سررفت؛ کسی شمارهٔ میرحسین موسوی رو نداره ازش بپرسه از سال ۸۸ تو خونه چی کار می‌کنه؟ جواب دادم «رسد آدمی به جایی... فکر کن من! هیشکی نه ها، من! که تو عمرم تن به ذلت دیدن هیچ سریالی ندادم و دقیقه‌ای از عمرمو پای این چیزا تلف نکردم، از صبح دارم سریال ترکیه‌ای می‌بینم. این سریالو از دوران ارشد و خوابگاه تصمیم داشتم ببینم، چون اسم شخصیت نقش اولش مراد بود. ولی وجدانم اجازه نمی‌داد در امر شکافتن اتم‌ها لحظه‌ای درنگ کنم و بشینم پاش. ولیکن نفس امّاره‌م بالاخره بر لوّامه غلبه کرد و الان قسمت دوازدهشم. تا ۱۰۳ هم تصمیم دارم پیش برم. چون نمی‌تونم هیچ کاری رو نصفه نیمه رها کنم. البته ۱۰۳ رو اول دیدم بعدش از یک شروع کردم. لذا تا ۱۰۲ قراره پیش برم.» اسم سریالو نمی‌گم چون همینم مونده بود تو وبلاگم سریالای ترکیه که ۹۸.۲ درصدش آب خالصه و کارگردان تا تونسته سکانس به سکانسشو به آب بسته رو تبلیغ کنم :| حالا برای اینکه اندکی از عذاب وجدانم کم بشه همین‌جوری که دارم با لپ‌تاپم پست می‌ذارم، یا کامنت جواب می‌دم یا کتاب و مقاله می‌خونم، اونم همزمان با گوشیم پلی کردم که همۀ وقتم پاش هدر ندره و در واقع دارم سریالو می‌شنوم. خدای من، دارم تباه میشم من. چند روز پیش کنترل تلویزیون دستم بود. مثل عوام! دنبال یه چیزی بودم برای دیدن. اگه همین‌جوری ادامه بدم ممکنه رو گوشیم بازی هم نصب کنم :| آه باورتون نمیشه منِ سلبریتی‌گریز که هرگز پیج هیچ هنرمندی رو دنبال نکرده‌ام از پیج سهراب رسیدم به پیج هاشم و بعد نغمه. بعد چون اینا آرزو رو تگ نکرده بودن گوگل کردم پیج اینستای اون دختره آرزو تو سریال از سرنوشت. تباه شدم. گوگل چشاش از حدقه زده بود بیرون!

اپیزود دوم. دکتر مشایخی چند روز پیش یه مقاله منتشر کرده با عنوان تحلیل سیستم دینامیک شروع کرونا در ایران. کانال تفکر سیستمی در عمل هم پستی گذاشته بود با عنوان رویکرد سیستمی در غلبه بر بیماری‌های همه‌گیر. نرخ ابتلا به بیماری‌های همه‌گیر تحت تأثیر چند عامله: ۱. جمعیت مستعد (بالقوه)، ۲. نرخ تماس، ۳. احتمال ابتلا، ۴. جمعیت مبتلا. بنابراین کاهش نرخ ابتلا می‌تونه از طریق کاهش هر یک از این عوامل اتفاق بیفته. توضیح داده بود چجوری. پست و مدل رو فرستادم تو گروه ارشد که استادها و دانشجوهای زبان‌شناسی چند تا دانشگاه اونجان. نوشتم: منم برای مدل‌سازی رواج واژه‌های جدید فرهنگستان از این رویکرد استفاده کرده بودم. توی مدل من جمعیت مستعد، افرادی بودن که هنوز واژهٔ نو رو نپذیرفته بودن و واژهٔ بیگانه به‌کار می‌بردن، اما مستعد پذیرش بودن. جمعیت مبتلا هم افرادی بودن که واژهٔ مصوب فارسی رو پذیرفته بودن و استفاده می‌کردن. روند پذیرش یه شکلی شبیه اس انگلیسیه. البته مدل من جمعیت بهبودیافته نداره. چون برای ساده‌تر شدن معادلات، فرضم بر این بود که کسی که واژهٔ فارسی رو پذیرفته دیگه پذیرفته و بعد از چند سال واژهٔ مصوب فارسی رو کنار نمی‌ذاره که دوباره معادل انگلیسیش رو استفاده کنه. نرخ تماس تو این مدل خیلی مهمه. دلیل اصلی رایج نشدن معادل‌های فارسی در جامعهٔ زبانی اینه که کاربران با این واژه‌ها تماس کافی ندارن. ذوق کردم وقتی استاد مشاورم اومد پی‌وی و گفت مطلبتان را خواندم. خواندنی و اطلاع‌دهنده بود. ممنون.

سال ۹۶ اولین سالی بود که بعد از هفت‌سالگیم مهرماهش من خونه بودم و درس و دانشگاهم تموم شده بود. تقریباً از اون موقع به جز وقتایی که یکی دو روز تفریحی تهران بودم خونه هستم تا امروز و نمی‌دونم تا کی. تو این پست بعد از سفرنوشت‌ها می‌خوام چند تا مطلب زبان‌شناسانه باهاتون به اشتراک بذارم. حواستون باشه با همین چند تا مطلبِ احتمالاً جالب عاشق این رشته نشید. من الان دارم خوشگلیاشو نشونتون می‌دم. 

سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا بار و بندیلو بسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم شمال جوج بزنیم با نوشابه. لحظۀ تحویل سال رامسر بودیم. من اینجا تو این عکس دارم برای کنکور دومین ارشدم می‌خونم. رشتۀ فلسفۀ علم. هدفم شریف بود ولی اصفهان قبول شدم. و نرفتم. چرا نرفتم؟ چون اولاً در حال تحصیلِ ارشد بودم. دو تا ارشدو که نمیشه همزمان خوند :| ثانیاً چون ارشدو یه بار روزانه خوندم و این سری حتی با اینکه روزانه قبول شده بودم باید هزینۀ شبانه رو پرداخت می‌کردم. پس چرا شرکت کردم؟ چون دوست دارم خودمو به چالش بکشم ببینم می‌تونم یا نه. همین‌قدر اسکل و دیوانه :)) :| 

عکسی دیگر از این سفر: nebula.blog.ir/post/1023



سفرنوشت ۱۳۹۶. قطار. مشهد. همون مشهدی که تو این پست خاطراتشو نوشته بودم.



سفرنوشت ۱۳۹۶. آبِ گرمِ سرعین. من چون از آب و استخر خوشم نمیاد و چندشم میشه برم تو آبی که هزار نفر توشن، به خریدِ یک فقره مایو اکتفا کردم تو این سفر. داریم آش دوغ می‌خوریم. البته خانواده هم نرفتن استخر. کلاً رفتیم آش خوردیم خرید کردیم برگشتیم :))



سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا سراب، قطب لبنیات استانه. فطیر هم داره. منم که عاشق وعدۀ صبحانه‌ام کلی حال کردم با محصولاتش. یه جا نگه‌داشتیم بستنی خریدیم. بابا همین‌جوری فلّه‌ای هر طعمی دستش اومده بود برداشته بود. یه بستنی بین بستنیا بود با این طعم. هیچ کس مسئولیت خوردنشو به عهده نمی‌گرفت:



زبان‌شناسی. یک.



درآمدی بر زبان‌شناسی معاصرِ ویلیام اُگریدی و مایکل دابروولسکی و مارک آرُنف که علی درزی ترجمه‌ش کرده. حین مطالعۀ این کتاب با شهرستانی در ولز آشنا شدم؛ گفتم بیام اسمشو به شما هم بگم و حیرتم رو باهاتون به اشتراک بذارم. 

شنفرپوشگوین‌گیش‌گوگریخوئیرندروبوشنتیسیلیوگوگوگوخ. در نگاه اول خیلی جدی فکر کردم موقع نامگذاری یکی مشتشو چند بار کوبیده روی صفحه‌کلید و این نام تولید شده. ولی گویا یه کلمهٔ مرکبه و معنی هم داره حتی. به نقل از ویکی‌پدیا از یه همچین عناصری تشکیل شده اسمش: کلیسا، مریم، استخر، فندق‌های سفید، در نزدیکی، در مقابل، گرداب سریع، غار سرخ.

زبان‌شناسی. دو.



در نتیجه با بچه‌ها درست صحبت کنید. چون که اونا درک می‌کنن و می‌فهمن و لابد تو دلشون بهتون می‌خندن. البته مولوی هم معتقده چون که با کودک سر و کارت فُتاد پس زبان کودکی باید گشاد.

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۴۴۵

زبان‌شناسی. سه.



این اصطلاح اسم‌گریزی منو یاد دو تا خاطره از دورۀ کارشناسیم انداخت. من برای خطاب افراد، چه دختر، چه پسر، چه از من بزرگتر، چه از من کوچیکتر، چه استاد، چه کارمند، چه دستیار استاد، چه هم‌گروه، چه هم‌کلاسی، چه همکار، چه حالا هر کی، قاعدۀ کلی و ثابتی نداشتم. یه مدت طرف رو بررسی می‌کردم ببینم بقیه چی صداش می‌زنن، اون بقیه رو چی صدا می‌زنه و منو چی صدا می‌زنه و بعد تصمیم می‌گرفتم چی و چه جوری صداش کنم.

یه بار سر کلاس ریاضی مهندسی، استاد داشت به سؤال بچه‌ها جواب می‌داد. خیلی طول کشید بحثشون. یکی از هم‌کلاسیام خسته بود، خواست بخوابه. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها هفت تا نُه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ می‌ذاشتن برامون. این هم‌کلاسیم که اتفاقاً از صبح باهم بودیم، سرشو گذاشت روی جزوه‌ش و گفت هر موقع سؤال بچه‌ها تموم شد و استاد درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچه‌ها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارش کنم ایده‌ای به ذهنم نرسید. مثلاً می‌گفتم آقای فلانی؟ نه مسخره است. فلانی خالی؟ انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم. خوشبختانه یه ربع بعد خودش بیدار شد و فقط شش تخته عقب مونده بود از بحث اون جلسه.

بعد یه بارم قرار بود جزوه‌هاشو کپی کنم ببرم کف دانشکده پسش بدم. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشت با یکی دیگه از هم‌کلاسیا پله‌ها رو می‌رفت بالا. دویدم و رسیدم بهشون. اما خب پشت سرشون بودم و برای متوقف کردنشون باید یکیشونو صدا می‌کردم که برگردن سمتم. هر دو فرد، نحوۀ خطابشون در دست بررسی بود و به اسم کوچیک صدا کردنشون برای منِ دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات، زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخره‌بازیا رو بذاری کنار؟ صداش کردم و وایستاد و جزوه‌ها رو دادم بهش. اون ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟

راجع به این اسم‌گریزی یه اعترافی هم بکنم کفتون ببره قطعه قطعه بشه به رادیکال شصت‌وسه قسمت مساوی تقسیم بشه. یادتونه می‌گفتم عنوان پست‌های من اغلب معنایی فراتر آنچه که در ظاهر تصور می‌کنید دارن؟ چهار سال پیش یه پستی نوشته بودم راجع به داستان ویس و رامین، و اینکه اغلب دوستام فکر می‌کنن ویس پسر هست و رامین دختره. تو کامنتا هم خیلیا گفته بودن چنین تصوری داشتن. بعدش ربط داده بودم به دانشجوی استادم که دختر بود و اسمش رامین بود و ملت نمی‌تونستن رامین صداش کنن. عنوان پستم هم گذاشته بودم چجوری رامین صداش کنم آخه. تا اینجا همه چی عادی بود و شما پستو خوندید و رد شدید. ولی باید اعتراف کنم منظور من یه رامین دیگه بود. در واقع من به جای اینکه بیام با صراحت بنویسم ذهنم درگیر نحوۀ خطابِ فلانیه، و ذهن مخاطب رو درگیر فلانی کنم، غیرمستقیم با داستان‌های کهن و خاطرۀ دانشجوی استادم اون درگیری رو به‌نحوی ماهرانه تو دفتر خاطرات وبلاگیم ثبت کردم، بدون اینکه خواننده متوجه اصل قضیه بشه. خلاصه که خبر ندارین چقدر با عنوان‌ها و ایهام‌ها گولتون زدم تو این چند سال :دی. عذاب وجدان هم ندارم. اصلاً هم پشیمون نیستم :))

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۵۶۷

زبان‌شناسی. چهار.



بنده نه‌تنها با یورک عزیز موافقم و همدلی و همدردی می‌کنم باهاش، بلکه حتی معتقدم مردی که ندونه نیم‌فاصله چیه مرد زندگی نیست.

زبان‌شناسی. پنج.



نوشته می‌توانید امتحان کنید. ینی فقط همینمون مونده بود بریم سر کوچه غارغار کنیم ببینیم کلاغا با شنیدن غارغار ما از این شاخه به اون شاخه می‌پرن یا نه.

زبان‌شناسی. شش.



ینی اگه اون موقع به جای مجسمهٔ شیری که از دهنش آب میومده بیرون ببر و پلنگ می‌ذاشتن الان ببر آب گرم و پلنگ آب سرد داشتیم، ببرو می‌بستیم، یا پلنگو باز می‌کردیم. یا حتی مثلاً ببرآلات و پلنگ‌آلات اخوان و راسان و قهرمان.

تصویر از کتاب درآمدی بر معنی‌شناسی جان لاینز، صفحهٔ ۹۰

زبان‌شناسی. هفت.



حالا درسته اون پایین نوشته طنز، ولی به‌نظرم شوخیشم قشنگ نیست.

صفحهٔ ۱۰۴، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. هشت.



صفحهٔ ۱۹۵، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

قصۀ جینی، یکی از عجیب‌ترین قصه‌هایی بود که وقتی وارد رشتۀ زبان‌شناسی شدم شنیدم.

ویکی‌پدیا، برای کسب اطلاعات بیشتر: [کلیک]

زبان‌شناسی. نه.



صفحهٔ ۲۰۰، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. ده.

دو ماه پیش، هر موقع نشستیم پای اخبار یا اومدیم سراغ فضای مجازی، تو دورهمیای خانوادگی و دوستانه، همه، همه جا راجع به هواپیما و موشک و جنگ و چنین چیزهایی صحبت می‌کردن. یه ماه پیش بود که حس کردم ذهنم خسته شده و دیگه کشش نداره. تصمیم گرفتم کتاب بخونم و یه کم از این فضای آشفته دور بشم. کاملاً اتفاقی و بی‌هیچ برنامه‌ای کتابِ «دانش زبان» چامسکی رو انتخاب کردم و علی‌رغم اینکه مطالبش سنگین بود و متوجه نمی‌شدم چی داره میگه، اما به خوندنش ادامه دادم و تا حدودی در دور شدن از فضای موشکی موفق بودم. قشنگ رفته بودم تو بحر نظریۀ ایکس-تیره و مرجع‌گزینی و چنین بحث‌هایی. تا اینکه رسیدم به فصل پایانی کتاب و شش هفت صفحه‌ای که راجع به سقوط هواپیماهای غیرنظامی بود. انقدر این مطالب برام غیرمنتظره بودن که چند لحظه فکر کردم توهّم زدم و از شدت خستگی و خواب‌آلودگی دارم هذیان می‌خونم. گفتم بیام این حیرتم رو با شما هم به اشتراک بذارم.



زبان‌شناسی. یازده.

چند روز پیش، مهسا ازم بن مضارع «بودن» رو پرسید. گفتم باش. بعد با خودم گفتم باش رو که بچه مدرسه‌ای هم بلده. بذار کتابم هم چک کنم مطمئن شم. کتاب دستورزبانی که مال زمان دانشجویی بابامه و دوران راهنمایی چندین بار خونده بودمش و سطربه‌سطرشو حفظ بودمو نگاه کردم دیدم شگفتا!!! نوشته بن مضارعش «بو» هست. خیلی عجیب بود. این همه من این کتابو خونده بودم و تا حالا به این دقت نکرده بودم. برای اینکه مطمئن شم از چند تا از هم‌کلاسیام هم پرسیدم و بعد رفتم سراغ واژه‌نامۀ انتهای کتاب نامۀ پهلوانی. یه کتاب به خط پهلوی ساسانی هست که آخرش واژه‌نامه داره. بَوی رو پیدا کردم و دیدم بله! درسته. حالا شاید برای شما جالب نباشه، ولی برای من خیلی هیجان‌انگیز بود این کشف.



زبان‌شناسی. دوازده.



زبان‌شناسی. سیزده.



در راستای تبدیلِ آ به او، اینجا کسی خاطرۀ کولر گازی رو یادشه؟ می‌خوام ببینم چند تا از قدیمیا هنوز هستن و می‌خونن وبلاگمو :))

زبان‌شناسی. چهارده.

من، وقتی دارم آواشناسی می‌خونم :دی



زبان‌شناسی. پانزده.

اینو فقط هم‌دانشگاهیا می‌فهمن :)) (توضیح: ما به ساختمان ابن سینا می‌گفتیم الف. بعدشم شمارۀ کلاسو می‌گفتیم. مثلاً الف‌هفت، الف‌بیست. سرویس بهداشتی چون همکف بود بهش می‌گفتیم الف‌صفر :دی)



زبان‌شناسی. شانزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هفده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هجده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلماتی می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. نوزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره زبان می‌خونه و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. بیست.

مردادماهِ ۹۳، ماه رمضون، سالِ کارآموزی، خسته و گشنه از مخابرات برگشته بودم و چشمم به ساعت بود و منتظر اذان. داشتم وبگردی می‌کردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. اتفاقی روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ راکی. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تک‌تک پستا رو با کامنتاشون می‌خوندم. آخه طرف هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ای از آب درومده بود. خوندم و خوندم و رسیدم به پستی با عنوان شب‌مرّگی. «دانشمندان! می‌گویند که آدما خواب رنگی نمی‌بینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آن‌هاست که باعث می‌شود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که به نظر من دانشمندان دارند چرت می‌گویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همه‌ی این رنگ‌ها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلا همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجه‌های توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفل‌ها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی می‌بینم! یادمه یه بار خواب بستنی می‌دیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر می‌کردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و آدرس وبلاگمو ننوشتم. فقط اسممو نوشتم. نسرین. چند روز بعد هم راکی اتفاقی از کامنتای وبلاگی که هردومون می‌خوندیمش رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. نمی‌دونست تورنادو همون نسرینیه که چند روز پیش برای پست شب‌مرّگیش کامنت گذاشته بود. در جواب کامنتش نوشتم من همونی‌ام که خواب‌های رنگی می‌بینم. من به چهره می‌شناختمش، اون اما نه. اوایل هر موقع اتفاقی تو دانشگاه از دور می‌دیدمش راهمو کج می‌کردم نخوریم به پست هم. ارتباط وبلاگی خوبی داشتیم. از تابستون ۹۳. وبلاگش تو فولدر وبلاگ‌هایی بود که حسابشون جداست. همۀ آرشیوشو با کامنتا خونده بودم. سال آخری که شریف بودم، اون سالی که برای تولد وبلاگم کیک گرفته بودم، یه تیکه از کیکو بریدم و بردم اتاقش. دیگه بعد از اون ندیدمش. وبلاگشم کم‌کم مثل خیلیای دیگه تعطیل کرد و دیگه ازش خبری نداشتم. چند روز پیش یادش افتادم. البته که آدم همیشه یاد دوستاشه، ولی این بار با دلتنگی یادش افتادم. خرجش یه پیامک ده‌تومنی بود که حالشو بپرسم، یه پیام تلگرامی، واتساپی، ایمیلی. دست و دلم به نوشتنِ همین مختصر احوالپرسی هم نرفت. می‌دونستم که کامنتاشم چک نمی‌کنه. جواب آخرین کامنتمو چند ماه بعد داده بود. آدم وقتی یه مدت از کسی بی‌خبر باشه، نمی‌دونه اگه احوالشو بپرسه واکنشش چیه. خوشحال میشه؟ نمیشه؟ نور به قبر مخترع عکس پروفایل و بیو بباره و اگه زنده است خدا حفظش کنه با این اختراع زیباش. دیدم تو قسمت «درباره» واتساپش جمله‌ای نوشته که غلط املایی داره. گفتم بهانۀ خوبیه ها. پیام بده بگو عاشوراعییان غلطه و درستش عاشوراییانه. نگفتم. تو مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند و لا غیر. صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است. بی‌حوصله یکی از منابع کنکور دکترا رو که تا نصفه خونده بودم باز کردم و گفتم سرم که گرم بشه دلتنگی از یادم میره. چند خط بیشتر نخونده بودم که رسیدم به این صفحه:


۵۶ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

725- خدایی چه جوری "رامین" صداش کنم آخه؟!

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۵۳ ب.ظ

این طویله (پست‌های طویل را طویله گویند و پست طویل پستی است که بیش از هزار ورد یا کلمه داشته باشد و پست حاضر چنین پستی است و بنده افتخار اینو دارم که طویله‌نویس‌ترینِ طویله‌نویسان بلاگستانم و چنین طویله‌هایی رو در شرایطی می‌نویسم که در شبانه‌روز فرصت نفس کشیدن و سر خاراندن هم ندارم به واقع)، به هر حال این طویله هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به اون پسر همسایه‌ی دوران طفولیتم که برادرانی شاهین نام و رامین نام بودند و باباشون پلیس بود نداره. حتی هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به هم‌کلاسی‌ها و هم‌رشته‌ای‌ها و همکاران و خوانندگانی که موسوم به این اسم هستند نیز نداره و حتی عنوان یکی از پستام بیتی از ابیات فخرالدین اسعد گرگانی شاعرِ منظومه‌ی عاشقانه‌ی ویس و رامین بود و البته این طویله به اون منظومه هم ربطی نداره و این ویس، به اون اویس قرنی زمان پیامبر هم ربطی نداره و به نظر میرسه داستان از اونجایی شروع شد که استاد شماره‌ی1 ینی همون استاد عربی‌مون یه روز تصمیم گرفت مصدرها رو یادمون بده و البته این پست به اون مصدرها هم ربطی نداره :دی

راستشو بخواین استادمون، ینی همین استاد شماره یکمون، یه دانشجویی داره به اسم رامین و البته این رامین با اینکه دانشجوی استادمونه ولی هم‌کلاسی ما نیست، ینی رشته‌اش فرق داره و ماجرا برمی‌گرده به دوره‌ی اشکانیان یا همون پارتیان که قرن اول پس از میلاد می‌زیستند و داستان خصومت دو خاندان بزرگ پارتی یکی در شرق و دیگری در غرب ایران. ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که پادشاه مرو (همون خاندان شرقی) به "شهرو"، ملکه‌ی ماه آباد یا همون مهاباد امروزی که خاندان غربی باشه ابراز علاقه می‌نماید و شهرو به پادشاه مرو توضیح می‌دهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام "ویرو" می‌باشد و الکی که نیست و نمیشه!!! اما ناگزیر می‌شود به دلیل داشتن روابط دوستانه با اون خاندان قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو دربیاورد و هرگز نمی‌اندیشید که فرزند دیگری به دنیا بیاورد. اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد.

پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را ویس گذاشت و او را به دایه‌ای سپرد و همین دایه، یه بچه‌ی دیگه رو هم داشت تربیت می‌کرد رامین نام! که برادر پادشاه مرو بود به واقع.

یه چند سال سپری میشه و رامین برمی‌گرده مرو و ویس هم به زادگاهش برمی‌گرده که با برادرش ویرو ازدواج کنه. (قبل از اسلام در ایران ازدواج با محارم برای حفظ ثروت و قدرت خاندان مرسوم بوده به واقع!)

حالا این داستانی که الان دارم برای شما تعریف می‌کنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچه‌ی با معلوماتی بودم به واقع!

روز مراسم ازدواج ویس و ویرو، "زرد" که برادر ناتنی پادشاه مرو باشه به عنوان نماینده‌ی مرو میره کاخ ملکه (همون شهرو که پادشاه مرو عاشقش بود) و میگه تو مگه قول نداده بودی و بهش میگن آقا برو رد کارت و اینا خشمگین میشن که مگه نگفته بودی ویسو میدی به ما و خلاصه پادشاه مرو به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهرو وارد نبرد شود. شهرو هم از شاهان آذربایجان، ری، گیلان، خوزستان، استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود و پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. 

نبرد آغاز شد و پدر ویس در این جنگ کشته شد. (ینی همون همسر شهرو؛ دقت کردین این شهرو شوهر داشته و پادشاه مرو می‌خواستدش؟ بی‌چشم و رو!!!) رامین نیز در کنار داداشش که شاه مرو باشه قرار داشت و ویس نیز در سپاه غرب ایران. ینی اون موقع‌ها خانوما هم می‌رفتن جنگ و خلاصه این دو تا یکی این ور میدون و اون یکی اون ور میدون که سال‌های کودکی‌شان را باهم پیش اون دایه سپری کرده بودن عاشق هم میشن و رامین میره به داداشش که همون شاه مرو باشه قضیه رو میگه و این پست فطرت که اندازه بابابزرگ ویس سن و سالش بود میگه ویس مال خودمه به واقع!!! بعدشم میره به مامانش میگه و مامانشم میگه ویس مال داداشته به واقع!!!

خلاصه تیم شهرو شکست می‌خوره و شوهرشم می‌میره و دخترش که ویس باشه رو می‌برن مرو و طفلک مجبور میشه با شاه مرو ازدواج کنه!

خاطر نشان می‌کنم که این داستانی که الان دارم برای شما تعریف می‌کنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچه‌ی با معلوماتی بودم به واقع!

و در ادامه، اون دایه که این دو تا رو بزرگ کرده بود کمکشون می‌کنه که این دو تا یه چند بار همدیگه رو ببینن و دقت کنید که هنوز اسلام ظهور نکرده و سال صد میلادی هستیم.

ملت این دو تا رو نصیحت می‌کنن و حتی "ویرو" که اول اول اول قرار بود خودش با ویس ازدواج کنه با ویس حرف می‌زنه و میگه ما خاندان بزرگ و باآبرویی هستیم و اینجای داستان بود که من فهمیدم علی‌رغم اینکه اسلام هنوز نیومده بوده ولی اینا مسلمون بودن به واقع!!!

خلاصه پسره میره با یه دختر دیگه به اسم "گل" ازدواج می‌کنه و میره غرب که ویسو فراموش کنه! (دقت کنید که مرو، شرقه) و این داستانی که الان دارم برای شما تعریف می‌کنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچه‌ی با معلوماتی بودم به واقع!

ولی خب این دو تا کماکان برای هم نامه می‌نوشتن و یه روز تصمیم می‌گیرن دو تایی فرار کنن و یکی نیست به این پسره بگه خب این وسط چرا با "گل" ازدواج کردی و دختره رو بدبخت کردی آخه!!!

این شاه مرو هم سپاهشو برمی‌داره میره دنبال اینا و یه کم باهم می‌جنگن و یه شب ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه شاه مرو حمله می‌کند و پس از چندین ساعت درگیری میان شاه و گراز، آن حیوان شکم شاه مرو را می‌درد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته می‌شود. (حقش بود عوضی!!!) 

و پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو، رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر می‌گذارد و زندگی رسمی خود را با ویس آغاز می‌کند و

اتفاقاً یکی از درسای ادبیات دبیرستان، چند بیت از همین منظومه بود و  حالا منِ هفده ساله رو تصور کنید که زنگ تفریحه و ساعت بعدی ادبیات داره و با ملت بحث و گیس و گیس‌کشی می‌کنه که رامین پسره و ویس دختره و این ویس با اون اویس قرنی فرق داره!!! ینی به همین برکت قسم نصف کلاس می‌گفتن تو این منظومه اسم دختره رامینه و اسم پسره ویس و بگذریم که چه قدر من حرص و جوش خوردم سر همین قضیه!!!

حالا اون استاد شماره1 رو تصور کنید که داره مصدرها رو درس می‌ده و منِ دانشجوی ارشد (همون بچه‌ی بامعلومات سابق) رو تصور کنید که یهو می‌پرسه استاااد! مصدرها مذکرن یا مونث؟

استاد گفت مونثن و برای همین احسان و عرفان که مصدرن تو کشورهای عربی و حتی افغانستان و پاکستان اسم دخترن و اسم پسر نیستن و یاد یکی از از دانشجوهاش افتاد که دختری بود پاکستانی به نام احسان! منم گفتم اتفاقاً هم‌اتاقی منم اسمش متین بود و حتی شروین و هم‌مدرسه‌ای‌هایی ماهان نام هم داشته‌ام و علاوه بر هم‌اتاقی خودم، برادرِ یه دوست دیگه‌ام هم اسمش شروین بود و در ادامه افزودم: یکی از پسرای 91 برقم اسمش اندیشه بود و تازه یه دختره هم تو خوابگاهمون بود که دوست هم‌اتاقیم بود و اونم اسمش اندیشه بود.

استادمونم برای اینکه کم نیاره گفت اینا که چیزی نیست؛ یکی از دانشجوهام که دختره اسمش رامین‌ه و مامان و باباش فکر می‌کردن تو اون منظومه ویس و رامین، ویس اسم پسره بوده و اسم دخترشونو گذاشتن رامین و ثبت احوال بدبختم متقاعد کردن که تو اون منظومه رامین اسم دختره بوده به واقع!

هیچی دیگه!!!

من دیگه حرفی نداشتم 

و بدینسان یکی از دغدغه‌های کنونی من اینه که اگه اون دخترو دیدم چه جوری "رامین" صداش کنم آخه؟! :دی

ولی خدایی قصه‌گوی خوبی برای بچه‌هام میشم نه؟

کلی قصه بلدم و گلستان و بوستان و کلیله و دمنه و شاهنامه هم بلدم تازه

یه صفحه تاریخ بیهقی هم حفظم تازه

تف به ریا!!!

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

۴۷ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دل‌انگیز زمستانی‌ام را، با یک تماس از مسئول آموزش دانشکده‌مان آغاز نمودم

فرهنگستان، صفر بیست و یک، هشتاد و هشت، شصت و چهار و یهویی دلم آشوب شد...

تا انگشتمو روی علامت سبز رنگ بذارم و بکشمش سمت راست، دلم هزار راه رفت

من، با صدایی لرزان در مترو، به سمت شریف: سلام...

منتظر موندم ببینم خانم میم. پشت خطه یا آقای ق.

خانم میم.: سلام خانم شباهنگ، صبح به خیر، خوب هستین؟

من: ممنون خانم میم.، شما خوبی؟

خانم میم.: خانم شباهنگ، نمره‌هاتون اومده، زنگ زدم خبر بدم؛ صرف و نحو 20 شدی

و خب خدا می‌دونه من تا یه دیقه هنگ بودم که صرف و نحو چی بود!!!

من: عه عربی بیست شدم!!! چه خوب؛ ممنون که خبر دادین

خانم میم.: دکتر ت. هم نمره‌هاشونو اعلام کردن، 18 شدی، دکتر ر. هم که 18 شده بودی. تاریخ زبانم 13 گرفتی؛

من: ینی من پاس شدم این درسو؟!!!


ارجاع به پست nebula.blog.ir/post/626 در راستای درس تاریخ زبان و نمره مشعشع 13

هم میانترم 13، هم پایانترم 13

کلاً درسِ به غایت منحوسی بود به واقع!!! 

روی تگ استاد شماره4 کلیک کنید کلی خاطره منحوس دیگه هم دارم از این درس :دی

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


روی سنگ قبر آن بانو بنویسید حتی دقایقی قبل از امتحان پست میذاشت

دقایقی قبل از امتحان حتی!!!

و التماس دعا دارم چون هیچی نخوندم و

آخرین امتحانمم هست به واقع!!!

۲۹ دی ۹۴ ، ۰۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

566- لاتقربوا

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ب.ظ

اوایل دوره کارشناسی تفسیر قرآن داشتم

استادمون لیسانس مهندسی داشت و اتفاقاً شریفی هم بود و بعداً الهیات خونده بود

یادمه یه جلسه اومد پای تخته رابطه نیروی الکتریکی بین دو جسمو نوشت و


\mathbf{F}_{21}= {1 \over 4\pi\varepsilon_0}{q_1 q_2 \over r^2}\mathbf{\hat{r}}_{21} \


رابطه شعاع و فاصله رو با افزایش نیرو نشون داد و بعدش آیه‌هایی که با لاتقربوا شروع میشدن رو خوند و گفت خدا تو قرآن یه جاهایی میگه فلان کارو انجام بده فلان کارو انجام نده، ولی یه جاهایی میگه با شناختی که ما از تو داریم می‌دونیم به فلان کار نزدیک بشی دیگه از دست رفتی دست خودت نیست اینطوری خلق شدی انتظاری جز این هم نداریم ذاتت همینه؛ پس نزدیک نشو

از اونجایی که من اگه حرف نزنم ممکنه بگن لاله، یادمه دستمو بلند کردم گفتم من از خودم و آدمایی که باهاشون ارتباط دارم مطمئنم و حدود رو رعایت می کنیم؛ گفت خوبه برق می‌خونی و می‌دونی EMF چیه؛ گفت قوی‌ترین میدان‌های الکترومغناطیسی به خطوط فشارقوی برق مربوط می‌شن؛ برای همین برای این تاسیسات و تجهیزات و دکل‌ها قوانین و حدود و حریم‌های خاصی تعریف شده و اصن یه موقع‌هایی نزدیک شدن به این پست و دکل‌ها هم آسیب و خطر داره

بعدش پرسید بازم از خودت مطمئنی؟

گفتم: حتی لاتقربوا به سلام و احوالپرسی و جزوه گرفتن و دادن؟

گفت: سلام کردن اولین مرحله برای ارتباط سالم بین دو انسان سالم هست ولی

حضرت علی به همه سلام می‌کرد ولی کراهت داشت به زنان جوان سلام کنه

می‌خواستم بحث رو ادامه بدم ولی ندادم؛ چون فکر می‌کردم حق با منه؛

الان این جوری فکر نمی‌کنم

پشیمون نیستم؛ چون اشتباه یا کار بدی نکردم که پشیمون باشم

ولی دیگه مثل قبل فکر نمی‌کنم؛ دیگه فکر نمی‌کنم حق با من باشه...

قرآنمو گذاشتم کنار لپ‌تاپم و هر از گاهی وسط کارام برمی‌دارم یکی دو آیه‌ای می‌خونم

یه آیه‌ای دیدم و یاد اون روز افتادم

بگذریم...

استاد عربی‌مون گفته امتحان پایانترممون اُپن بوکه و می‌تونیم قرآنی که باهاش راحتیمو ببریم سر جلسه

نمی‌دونم به چه دردمون قراره بخوره

شاید به خاطر ترجمه‌اش میگه

یادمه بچه که بودیم، بچه‌ها کتاب دینی و قرآنشونو میذاشتن زیر ورقه‌های امتحانیشون که 20 بگیرن

منم فکر می‌کردم این کار بی‌احترامیه و هر کتابی جز قرآن و دینی می‌ذاشتم زیر برگه امتحان


یکشنبه آخرین جلسه‌ایه که عربی داریم و 

حس می‌کنم دلم قراره خیلی خیلی خیلی برای استادمون تنگ بشه

کلی اشکال اسپانیایی دارم و احتمالاً یکشنبه برم ازش بپرسم (از سمت چپ، سومی)

برای خودمم عجیبه که استاد عربیمون چه جوری اسپانیایی بلده؛ حتی فرانسوی هم بلده

۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

558- من و مراد و بچه‌هامون :دی

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۳ ب.ظ


امروز سر کلاس عربی، خواستم ریشه فعل "اَرادَ" رو از استاد بپرسم که ببینم مهموزه مثاله چیه

فکر کردم اراده هم از همین ریشه باید باشه

بعد فکر کردم لابد مراد و مرید هم از همین ریشه است

بعدش دیگه رفتم هپروت و یادم رفت بپرسم و الان نمی‌دونم بالاخره مهموزه مثاله چیه :)))))

اینم سوال جمعه‌ی هفته‌ی پیش قلم چی - کامنت دلنیا:

مفهوم کدام بیت با بیت زیر معادل است؟

"هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود، چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود!"

الف) همای عشق عراقی چو بال باز کند. کسی بدو نرسد از بلند پروازی

ب) خیال سرو تو خواهد بلندپروازی. به این شکسته پر اما نمی‌توانم کرد

ج) کمال،باز گزیدی هوای قامت یار. بدت مباد که مرغ بلند پروازی

د) اگر هر چه باشد مرادت خوری. ز دوران بسی نامرادی بری

می‌خواستم "د" رو بزنم چون توش مراد بود :)))



از اونجایی که من عاشق عدد 4 ام، فکر کنم همون گزینه 4 درسته

اگه 13 تا گزینه داشت، گزینه 13 هم می‌تونست درست باشه حتی!!!

۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

524- ز گهواره تا گور

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ق.ظ

گفت مَفعِل، مَفعِلة و مِفعال، اسمی است که بر ابزار کار دلالت می‌کند

دستمو بلند کردم و گفتم میشه یه اسمی بر وزن مفعال باشه ولی مصدر باشه؟

گفت مثلاً مثل چی؟ 

گفتم میثاق

گفتم میثاق و یاد اون روزی افتادم که دست بابابزرگمو گرفته بودم و داشتیم دنبال مغازه دوستش می‌گشتیم

هفت سالم بود

می‌خواست بره دوستشو ببینه؛ گفتم منم باهات میام

تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم؛ هنوز ث و ق رو بلد نبودم

دستمو گرفت و رفتیم یه جایی که پر ماشین و مغازه بود

مغازه دوستشم یکی از همین مغازه‌ها بود

گفت بگرد ببین رو در کدومشون نوشته میثاق

ث و ق رو بلد نبودم

نخونده بودیم هنوز

اون کلمه‌ی عجیب و ناشناخته تو ذهنم موند تا 

یه شب که برای سحری بیدار شده بودیم

اولین روزه‌هایی بود که می‌گرفتم

ده دوازده سالم بود

بابا برام یه سورپرایز داشت

اون شب برام لغتنامه عمیدو خریده بود

دارم به دختر بچه ده دوازده ساله‌ای فکر می‌کنم که با همچین هدیه‌ای ذوق کرده

همین که بازش کردم شروع کردم دنبال معنی میثاق گشتن

اون کلمه‌ی ناشناخته‌ای که همیشه ته ذهنم بود

ث و ق هایی که بلد نبودم و

میثاق‌هایی که معنیشو نمی‌دونستم

از اون روز شروع کردم به خوندن اون کتاب

هر روز هفت هشت صفحه از این کتابو می‌خوندم

دیگه معنی خیلی چیزارو فهمیده بودم

+ خانم شباهنگ؟

- بله استاد

+ حواستون کجاست؟

- میثاق... مصدره دیگه؟ مگه نه؟ 

+ اوهوم، ولی وزنش مثل اسم ابزاره


تایم استراحت بین کلاسا

شین.: نسرین تو خیلی مهربونی

من: می‌دونم

شین.: تیر ماهی نیستی؟

من: نه

شین: شهریور چی؟ شهریوری نیستی؟

من: نه

سکوت می‌کنیم

یه کم بعد

من: اگه برات مهمه، اردیبهشتی‌ام


همون تایم استراحت بین کلاسا

بحث کتاب و چاپ کتاب بود

داشتن در مورد بامداد خمار حرف می‌زدن

اینکه چه قدر پر فروش بوده و به چاپ فلانش رسیده و چه قدر طرفدار داشته

برای اینکه بحثو راحت‌تر دنبال کنم پرسیدم کتابه در مورد چی بود؟

گفتن رمان بود دیگه، مگه نخوندی؟!!! داستان همون که پسره که هیچی نداشت و عاشق دختر ارباب میشه و ازدواج میکنن و بدبخت میشن و به خاک سیاه میشینن

+ اولین بارمه اسمشو می‌شنوم

- واااااااااا! دختر دبیرستانی باشی و این کتابو نخونده باشی؟

+ رمان دوست نداشتم

- والا ما که با سطر به سطرش گریه کردیم، تو چی کار می‌کردی اون موقع‌ها 

+ من؟ همممم نمی‌دونم...


داشتم یه چیزایی برای خودم یادداشت می‌کردم

شب شراب نیرزد به بامداد خمار...

سین.: برای وبلاگت می‌نویسی؟

من: اوهوم

سین.: کسی هم می‌خونه؟

من.: همممم نمی‌دونم...

صفایی ندارد ارسطو شدن

خوشا پر کشیدن پرستو شدن

تو که پر نداری پرستو شوی

بنشین درس بخون تا ارسطو شوی

روز دانشجو مبارک

این روز، به یاد سه دانشجو (دو هوادار حزب توده ایران و یک هوادار جبهه ملی ایران) که هنگام اعتراض به دیدار رسمی ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهور وقت ایالات متحده آمریکا و همچنین از سرگیری روابط ایران با بریتانیا، در تاریخ ۱۶ آذر ۱۳۳۲ (حدود چهار ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد همان سال) در دانشگاه تهران کشته شدند، گرامی داشته می‌شود.

دانشمندا میگن وقتی سر یکی تو گوشی خم میشه به گردنش بیست و هفت کیلو فشار وارد میشه
این دانشمندا وقتی سرمون تو کتاب بود کجا بودن؟


۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع اون با من مصاحبه کرد

اولاً اگه یه موقع ازتون پرسیدن خرشانسی چیست و خرشانس کیست و با ذکر مثال و رسم شکل خواستن توضیح بدین، می‌تونید منو مثال بزنید که 2 نصف شب خوابیدم و 6 صبح برخیزیدم و این همه راهو کوبیدم رفتم سر کلاس صبح؛ کلاسی که حضور و غیابم نداره حتی! بعدشم اون همه راهو کوبیدم برگشتم این سر شهر برای مصاحبه و کلی هم ناراحت بودم بابت غیبت کلاس ساعت 10 و دوباره بعد مصاحبه این همه راهو کوبیدم رفتم اون سر شهر، سر کلاس ظهر که بازم حضور و غیاب نداشت حتی؛
اون وقت استادی که تاکنون حضور و غیاب نکرده بود و نخواهد کرد، دقیقاً همون دو ساعتی که رفته بودم برای مصاحبه حضور و غیاب کرده و بنده غیبت خوردم و نکته هیجان انگیز اینجاست که سه ماهه من پای ثابت کلاسم و هر جلسه دو سه نفر نمیان و امروز همه‌شون اومده بودن و همه‌شون حاضر بودن جز منِ لوکِ خوش‌شانس!
بگذریم...
به قول مادربزرگ خدابیامرزم من اگه شانس داشتم که دختر به دنیا نمیومدم!
والا :))))

از اونجایی که قبلاً مکان مصاحبه رو شناسایی کرده بودم پرسان پرسان نرفتم و صاف رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام نشستم روبه‌روی یه بانوی چادری که نمی‌شناختمش و یه آقاهه که همون آقاهه‌ی پست 474 بود؛

یه چند تا سوال و جواب تخصصی که خارج از حوصله‌ی مجلسه پرسیدن و گفتن برو یه برگه بردار یه درخواست و نامه‌ی اداری بنویس ببینیم چه جوری می‌نویسی!
من: خطاب به کی؟ درخواستِ چی؟ چرا؟ چگونه؟ (آیکون بهت و حیرت)

آقاهه گفت صرفاً یه تسته و سعی کن به علایم نگارشی و نحوه‌ی بیان و اینا دقت کنی

منم رفتم یه گوشه نشستم و هر چی به مغزم فشار آوردم جز Dear Dr فلانی، های! چیزی به ذهنم نرسید! نامه‌ی فارسیم نمیومد اون لحظه!!! به هر بدبختی بود دو خط جفت و جور کردم و نوشتم و یه دختره از خانومه پرسید ببخشید اسمتون چیه و خانومه که اسمشو گفت دیدم ای دل غافل، این همونیه که برای سمینارم از مقاله‌هاش مستفیض شده بودم! ولیکن اصن به روی خودم نیاوردم که نمی‌شناختمش و تازه الان شناختمش که خب زهی خیال باطل که بازم نشناخته بودمش و بعداً که اومدم اسمشو سرچ کردم دیدم طرف دختر شهید بهشتی بوده :دی

وقتی داشتم درخواستو می‌نوشتم آقاهه ینی همون پسره به خانومه گفت ایشون تبریزی ان و خانومه گفت فعلاً سه دو اصفهانیا جلو ان! ظاهراً تیم تشکیل داده بودن و کل کل می‌کردن، خانومه می‌گفت اصفهان نصف جهانه به هر حال و آقاهه می‌گفت البته اگه تبریز نباشه! (خانومه که میگم ایشون بودن) در حال سوزوندن آخرین ذخایر فسفرهای مغزم بودم که آقاهه به یه دختره گفت تو رو کاغذ ننویس و برو تایپ کن، می‌خواست نحوه تایپشو بررسی کنه؛ خانومه گفت آره حَیفِس! رو کاغذ ننویس :))) گفت به نظر ما اصفهانیا همه چی حیفس :دی

مصاحبه که تموم شد، داشتم وسیله‌هامو جمع می‌کردم برم که آقاهه گفت بریم بیرون در مورد ساعت کاری صحبت کنیم... همین که از اتاق خانومه اومدیم بیرون آقاهه کانالو عوض کرد و گفت اشکالی یوخ تورکی دانیشاخ؟

۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون کتلت‌هایی که برای ناهار فردا درست کردمو امشب می‌خوام بخورم؛ 
ینی منظورم اینه که دارم می‌خورم :دی و برای ناهار فردا تصمیم گرفتم الویه درست کنم ببرم
فلذا! سیب‌زمینی و تخم مرغو گذاشتم بپزه و اومدم سراغ مرغِ داخلِ یخچال و دیدم اوووووووووووووووووو این کی یخ‌ش باز شه کی بپزه کی رنده رنده کنم و گفتم بی‌خیال! بدون مرغم میشه الویه درست کرد... خم شدم هویج بردارم و یادم اومد همه رو خرد کردم و پختم برای سوپ و اصن هویجم بی خیال... کالباسم که دوست ندارم و نخود فرنگی و زیتون و ذرتم که ندارم برای تزئین و 
خیارشور که دارم! به قول همین آقای تتلو حالا که وجه کاری ندارم لیسانس معماری ندارم ماشین سواری ندارم ویلا تو ساری ندارم یدونه هزاری ندارم حساب جاری ندارم ملک تجاری ندارم چیزایی که تو داری ندارم؛ کت پوست مار ندارم شلوار لی که دارم، پاسپورت کانادایی نه ولی کارت ملی که دارم، چایی ساز نه ندارم ولی قوری که دارم، یخچال ساید بای ساید نه ولی معمولی که دارم!
فلذا! بی‌خیال تزئین و تشریفات شدم و گفتم با یه کم سسم میشه الویه درست کرد و یه نگاه به درِ یخچال انداختم و یک دقیقه سکوت به احترام سسی که دیشب و دقیقاً همین دیشب تموم شد و امروزم اصن نرفتم بیرون سس بگیرم.

یه دونه موز به انضمام سه فقره نارنگی برداشتم گذاشتم تو بشقاب و در حالی که به اسلایدای ارائه فردا و تمرینای عربی‌م می‌اندیشیدم که برای اولین بار قبل از بامداد یکشنبه حلشون کردم و می‌تونم با خیال راحت کپه‌ی مرگمو بذارم بخوابم و اینکه اصن حس و حال مصاحبه ندارم و اینکه چی قراره بپرسن و چی بگم و اصن برم یا نرم، یه گاز از موزه زدم و همین‌جوری که به اون سه تا سیبی فکر می‌کردم که مامانم یه ماه پیش گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و هنوز نخوردم! در همون حال رفتم سراغ سیب زمینی و تخم مرغه و رنده‌شون کردم ریختم لای نون باگت و گذاشتم تو یخچال و یه یادداشتم رو در زدم که ناهارت یادت نره و

الان که اینارو می‌نویسم، یادم افتاد تو اون طفل معصوم نمکم نریختم حتی!

یِر = زمین؛ آلما = سیب؛ یرآلما = سیب‌زمینی؛ یومورتا = تخم مرغ

به زبان فرانسوی هم سیب‌زمینی ترکیب سیب و زمینه؛ ینی پم دو تغ pom do(o torki) teq

pomme = apple و terre = earth


+ یرآلمایومورتا = نوعی غذا که هیچ وقت دوستش نداشتم! tabriz.isna.ir

+ وبلاگ خانوم توت فرنگی و آقای گلابی را دوست می‌دارم، مخصوصاً پستای اخیرشو pasazvesal.blogsky.com

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ پسره رفته خواستگاری؛
بعد با اجازه ی عروس و داماد، خانواده هاشون رفتن تو اتاق باهم آشنا بشن :دی
۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نانسی ماتیجى هنا می‌خونه و هر دومون داریم عربی تمرین می‌کنیم

من صرف و نحو و ثلاثی رباعی‌های جزء پنج

اون نیم قِر و قِر کامل و قفلِ قِر

۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون هم‌کلاسیم که یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: استااااااااااااااااااد، شما که می‌دونین ما چه قدر تلاش می‌کنیم، زحمت می‌کشیم، کیلومترها راهو می‌کوبیم میایم اینجا فقط و فقط برای کسب علم و دانش و می‌دونین که درس شمارو چه قدددددددددددددددددددددر دوست داریم و با چه عشقی می‌خونیم و حالا ممکنه نتایج امتحانات اونی نباشه که شما انتظارشو دارید و کاریه که شده به هر حال و ما هم متاسفیم و عرق شرم بر جبین و نادم! پس شما که لطفتون همیشه شامل حال ما بوده و هست و خواهد بود و سایه‌تون روی سر ما مستدام، مرحمت بفرمایید و موقع نمره دادن با فضلتون نمره بدید نه با عدل.

استاد در حالی که می‌خنده: اتفاقاً ما اشعری‌ها به عدل اعتقاد نداریم.

همون هم‌کلاسیم که یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: چه تفاهمی! اتفاقاً ما شیعیان هم به همچین مفهومی اعتقاد نداریم...


* عنوان: بخشی از دعای روز بیست و دوم ماه رمضان

۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۶:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

420- دوشنبه

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

اگه شمام مثل من 8 صبح کلاس عربی دارید، صبح تو مترو یه همچین آهنگایی رو براتون تجویز می‌کنم:

نانسی عجرم - حبیبی انت روحی انا  

و

مهدی یراحی - من عللمک ترمی السهم یا حلو بعیونک

تازه اگه استادتون مثالی چیزی خواست، اصن رو در وایسی نداشته باشید، از همینا مثال بزنید :دی

حبیبی انت روحی انا، وبقربک انت دوقت الهنا، اه من الشوق شوق العیون

 یا ریت کل اهل الهوا مثلی یحبونک

ناگفته نماند که کلیه‌ی عواقب اعم از به خطر افتادن اسلام یا کمر متوجه خواننده بوده 

و نویسنده‌ی وبلاگ هیییییییییچ مسئولیتی برعهده‌ نمی‌گیرد،

به عبارت دیگر  لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَکَ

مرا بر شما هیچ‌ تسلطی‌ نبود، جز اینکه لینک دادم :پی

علی ایُ حال فردا دوشنبه است و من سمینار دارم؛ 

در مورد "قرض گیری زبانی" قراره برم رو منبر

البته واژه هایی که از یه زبان به زبان دیگه قرض داده میشه هیچ وقت پس گرفته نمیشه، 

پس اسمش قرض گیری نیست! سرقته، دزدیه!!! دزدی تو روز روشن...

والا!

و چون 8 سال پیش روی این موضوع کار کرده بودم و

سر کلاس زبان فارسی خانم د. یه کنفرانس هم ارائه داده بودم

و از اونجایی که فایل‌های درسی دوران دبیرستانمم رو لپ تاپم داشتم؛

دیگه نرفتم سراغ مقاله‌ها و مطالب جدید و گفتم امشب همون مطالبو یه مروری می‌کنم و 

فردا ارائه میدم :دی 

و این نشون میده بنده از عنفوان جوانی به این مباحث علاقه مند بودم

تا مشتی باشد بر دهان استکبار جهانی!!!


تاریخ فایلاروووووووو 2008 :)))) آخِی نازی! اون موقع وبلاگم یه سالش بود تازه داشت دندون درمی‌آورد

الان ماشالا هزار ماشالا مدرسه هم میره :دی! بچه ام کلاس اوّله، درسشم خوبه مثل مامانش!

نکته هیجان انگیز اینجاست که وقتی بعد هفت هشت سال اون فولدرو باز کردم دیدم اسم فایلی که اون موقع ارائه داده بودم "کنفرانس دوشنبه" است، ینی ارائه‌ی اون موقع هم دوشنبه بوده ینی ما دوشنبه زبان فارسی داشتیم و این اتفاق هیجان انگیز را به فال نیک گرفته و از پشت همین تریبون یه حس مخوفی میگه منتظر سومین دوشنبه‌ی هیجان انگیز هم باشم :)))) مثلاً فکر کن مرادو دوشنبه ببینم و شاعر در همین راستا می‌فرماید: حبیبی انت روحی انا :دی

۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

393- عبدالله بن ابی بن سَلول که میگن، همینان!!!

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۶ ق.ظ

اینکه من از یه ماه پیش برای امروز بلیت داشتم و ملت از یه ماه پیش توطئه کرده بودن که چون قرار نیست بلیت گیرمون بیاد کلاسارو تشکیل ندیم و نیایم یه طرف قضیه است، اینکه قول و قرار گذاشتیم و با اساتید (به جز دکتر س.) صحبت کردیم که نیایم و من بلیتمو با جریمه‌اش برگردوندم و کماکان در جوار خانواده ام یه طرف قضیه! ولی شمایی که قرار بود با دکتر س. هماهنگ کنی که ایشون این همه راه از شهرستان نکوبن بیان تهران، شمایی که مسئولیت به عهده می‌گیری با استاد هماهنگ کنی که روز عاشورا 8 ساعت علاف جاده‌ها نشه، بله شما! شمایی که هماهنگ نکردی و استادِ بدبختو کشوندی دانشگاه و با کلاسِ نیمه‌خالی مواجهش کردی؛ این بی‌مسئولیتی شما هم یه طرف دیگه‌ی قضیه است! و اما شما سه دوست عزیز! شمایی که دست رو قرآن میذاری که نمیام و میای قبل از استاد می‌شینی سر کلاس؛ دارم برات!!! اصن دلم خنک شد که استاد کلاسو تشکیل نداده و دست از پا درازتر برگشتی خونه!!!

+ عنوان: منافق معروف مدینه!


۱۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هفته‌ی پیش در مورد اسمی که روی کالاهای تجاری میذارن بحث می‌کردیم

مثلاً صادرات کالایی به اسم صنام برای کشورای عربی, با موفقیت روبه‌رو نشده؛ چرا؟

چون وقتی انگلیسی می‌نویسی اسمش شبیه صنم (sanam) ینی بت میشه 

و از نظر روانی مورد استقبال مردم عرب زبان قرار نمی‌گیره

یا رب چین چین, تو ژاپن! 

برای اینکه به زبان ژاپنی چین چین فحشه (نمی‌دونم معنیش چیه, ولی خب حرف زشتیه)

حتی ژاپن برای انتخاب sony این کلمه رو با 70 زبان بررسی می‌کنه یه موقع بار معنایی بدی نداشته باشه

که موقع صادرات با مشکل صنام روبه‌رو نشه مثلاً.

اینارو استاد شماره5 می‌گفت

امروز استاد شماره3 قاینار خزر رو مثال زد و 

از نظر آواشناسی می‌خواست بگه این اسم و کالا تو یه کشور اروپایی چه بازخوردی خواهد داشت

می‌گفت ق و خ برای یه سوییسی که مثلاً اسم ساعتشو سواچ میذاره سنگینه

دو و نیم شد و بحث نیمه تموم موند و ملت رفتن به سرویس برسن و 

این جور وقتا تاااااااااازه بحث من و استاد گل می‌کنه

اون چیزایی که هفته پیش گفته بود بنویسم رو بردم نشونش دادم و بنده خدا داشت اینارو می‌خوند

و من هی حرف می‌زدم و رشته افکارشو پاره می‌کردم!

داشتم براش توضیح می‌دادم که نباید فقط از بعد آوایی قاینار خزر رو بررسی کنیم, معنیشم مهمه

برگه‌هامو گذاشت رو میزش و گفت چه طور؟

گفتم مثلاً سن ایچ ینی تو بنوش, اسمی که روی نوشیدنی گذاشته میشه

قاینار یعنی جوشان, داغ, مثلاً قاینار سو ینی آب جوش

حالا اگه اسم کالاهای گرمایشی مثل آبگرمکن و بخاری رو بذاریم قاینار خزر, حس گرما رو القا می‌کنه

یا دونار خزر برای وسایل سرمایشی, با این توضیح که دونماخ ینی یخ زدن

استاد پرسید شما ترک فلان جایی؟

گفتم اوهوم؛ گفت میشه مثالای دیگه ای بزنید؟ گفتم آچیلان دور, پالاز موکت؛

بعد براش توضیح دادم که آچیلان اسم فاعل از آچ ماخ یعنی باز شدن و باز کردنه و ویژگی "در" هم باز شدنه

برای اینکه آچ رو بیشتر توضیح بدم آچار و آچمز رو مثال زدم که آچار یعنی چیزی که یه چیزیو باز می‌کنه

استاد یه جوری با علاقه گوش می‌داد که می‌خواستم تا شب براش مثال بزنم و حرف بزنم!

گفت این مز توی آچمز چیه پس؟

گفتم نفی کننده است, ینی باز نمیشه, مثل یه حالتی تو شطرنج که بهش میگن آچمز

گفت میشه اینارو جلسه بعد بنویسید بیارید سر کلاس؟

گفت اگه مثالای دیگه‌ای هم به ذهنت رسید اضافه کن


به این میگن تکلیف تراشی :))))) یه جور خوددرگیری یا خودآزاریه :دی

با اینکه دیشب فقط 3 ساعت خوابیدم و روز قبلشم همین‌طور و امروز ظهرم نخوابیدم,

ولی الان با چنان ذوق و اشتیاقی دارم دنبال اسم کالاهای تجاری می‌گردم که تا صبم طول بکشه آخ نمی‌گم!

ولی امان از عربی!


پ.ن: استاد شماره1, استاد عربیه, شماره2, استاد دیکشنری!!!, شماره3 هم عشق منه :دی

انقدر به این بشر علاقه دارم که اندازه نداره, دلیلشم اینه که ملت از خودش و درسش بدشون میاد :)))

تازه چون کلاسش آخرین کلاس یکشنبه است و یکشنبه از صبح کلاس داریم, ملت سر کلاسش خسته‌ن؛ 

استاد شماره3 استاد زبان‌شناسیه, همین که یکشنبه‌ها بعد از کلاس باهاش بحث می‌کنم

شماره‌های 1 و 2 و 3 آقا هستن؛ شماره 4 و 5 خانومن

شماره 5 رو خیلی دوست دارم و به همون اندازه از 4 بدم میاد

ینی اگه شما به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید من به تنفر در نگاه اول معتقدم :دی

شماره4 زبان‌های باستانیو میگه و شماره5 استاد اصطلاحاته

لزومی نداشت اینارو بگم, فقط خواستم وبلاگم یوزر فرندلی تر بشه :))))


+ در مورد اسم کالاها شمام اگه مثالی به ذهنتون رسید بگید؛ با تشکر!

نگار یوهایو رو یادم انداخت, یو ینی بشور, یوهایو ینی بشور هی بشور :)))))


+ چون word ندارم, اگه کلمه‌ی جدید پیدا کردم همین‌جا به صورت کلیدواژه می‌نویسم که یادم نره

دریای مازندران (کاسپیان یا تپورستان ) = خزر 

هایلان (؟)

آناتا

دوغ ایشملی

بار رخش

لوازم خانگی سوزان (گاز و فر و بخاری و گرمایشی بیشتر)

آبسال

۲۳ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
بچه‌ها: استاااااااااااااااااااااااااااااااااااد, میشه تمرینارو هفته‌ی بعد تحویل بدیم؟
اون خانومه که تلگرام نداره: استاااااااااااااد اجازه بدید ببریم کاملش کنیم
اون خانومه که معلمه و یه دختر 14 ساله داره: استاااااااااااااد فرصت نکردیم بنویسم استاااااااااااااد
استاد: بله, چرا نمیشه, همه‌تون هفته‌ی بعد تحویل بدید
من: بچه‌ها؟!!! من تا 4 صبح بیدار بودم اینارو بنویسم خب... :(

+ بچه‌ها توطئه کردن هفته‌ی بعد از عاشورا رو نیان و منم همین دیروز برای عاشورا بلیت گرفتم
این ینی ببرم بلیت برگشتو پس بدم و 2 هفته تعطیلات و خونه و خونواده :)
+ پست348 برای سومین بار ویرایش شد!
۴ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همه رو نوشتم؛ تموم شد! 

خداروشکر!

برم یه چرتی بزنم... فردام روز خداست

حدوداً هشتصد تا فعل پیدا کردم که چهارصد تاشون مجردن :)))) الهی بمیرم براشون! مجردن :)))

 فقط این آیه 40 یه "ان تکُ" داشت, متوجه نشدم تکُ چیه و چه جوریه و دیگه نتونستم تجزیه تحلیلش کنم

مغزم داره ارور 404 میده!

نمی‌دونم می‌دونید یا نه, فعل اگه اولش واو و یا و الف داشته باشه بهش میگن مثال, 

وسطش این‌جوری باشه اجوفه, اگرم آخرش باشه بهش میگن ناقص

حالا اگه دو تای اولش یا دو تای آخرش این حروفو داشته باشه لفیف مقرونه

اگه اولی و آخری این‌جوری باشن لفیف مفروق

کلاً به اینا میگن معتل که نحوه صرفشون رو اعصاب آدم ترد میل میره

یه فعل هم داریم أویَ که همه‌ی حروفش مشکل اعلال دارن! ینی هر سه تاش!!!

به این یارو میگن مهموز لفیف مقرون

هفته پیش استاد قبل از اینکه راجع به اعلالش توضیح بده معنیشو پرسید؛

تا ملت بیان فکر کن و حدس بزنن و به مغزشون فشار بیارن, گفتم از مأوا میاد ینی پناه بردن

و لبخند پیروزمندانه‌ای زدم چنان که گویی اتمی چیزی کشف کرده باشم!

آخ... داشت یادم می‌رفت... زیارت عاشورای امشبو نخوندم هنوز... 

خیلی خسته‌ام... بمونه صبح می‌خونم

3 ساعت خواب در شبانه‌روز کافی نیست :((((

۶ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

350- صرف و نحو با اعمال شاقّه!!!

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ

یکی نیست به این استاد عربی‌مون بگه وقتی یه شیرِ پاک خورده‌ای به نام طنطاوی شایدم تنتاوی و یا تنطاوی و حتی طنتاوی یا حالا هر چی قبلاً اومده دونه دونه کلمات قرآنو تجزیه و تحلیل کرده و یه شیر پاک خورده‌ی دیگه‌ای یه کتاب نوشته به اسم "انواع ما"! ینی یه کتاب فقط در مورد "ما"! اون وقت چه لزومی داره من کار اینارو تکرار کنم؟ خرکاری هم حدی داره به خدا! رشته‌ی ترمینولوژی چه ربطی به صرف و نحو عربی داره آخه؟ اونم عربی n سال پیش که نه به درد مکالمه می‌خوره نه هیچی! خیر سرم فکر کردم بیام ارشد درسام کاربردی‌تر میشن :| الان حاضرم برم کویرو بیل بزنم, چاه بکنم بعد پرش کنم! ولی این تمرینارو ننویسم :| خدایی می‌دونید تحلیل و بررسی کلمات یه جزء از قرآن ینی چی؟ می‌دونید یه جزء قرآن چند صفحه است؟ می‌دونید این دستکش از صبح دستمه؟ و تا صبم تموم نمیشن؟!! می‌دونید به جز عربی 4 تا درس دیگه هم دارم؟!! 



پ.ن مهم: لابد الان میگید چرا کتاب طنطاوی رو گیر نمیاری کپ بزنی؟!
8 سال پیش, این کارو کردم و گشتم نبود و نگرد که نیست!
لابد الان میخواید کامنت بذارید بپرسید که 8 سال پیش این کتابه رو برای چی می‌خواستم؟
یکی از منابع المپیاد سوره یوسف بود, منم گیر سه پیچ داده بودم به جمله‌ی هیت لک زلیخا که تحلیلش کنم
نه شبیه متکلم وحده بود نه اسم نه فعل نه هیچی! و چون عبارتش یه نمه 18+ بود, روم نمیشد از معلم‌مون که مرد بود بپرسم
آخرشم رفتم کتابه رو چند روز از خودش امانت گرفتم
لابد الان میخواید بدونید هیت لک چیه؟ نمی‌دونم چیه! در این حد یادمه که یه سری اصطلاحات قبطی ینی مصری و حتی فارسی هم تو قرآن هست و اینم جزو اوناست و حتی میشه به مهیا و اینام ربطش داد, از فردام انقلاب و کتابخونه‌هارو زیر و رو می‌کنم تا این کتابو گیر بیارم! چون اعصابم تا یه حدی میتونه به خودش مسلط باشه!!! مرده‌شور بیاد این وزارت آموزش و پرورش و آموزش عالی رو ببره با این دانشجو تربیت کردنش! اصن خودم می‌شورم پهنش می‌کنم رو بند!!!
امضا: دانشجویی که باباش معلم هم بوده حتی!
۱۰ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

روز اول, استادمون دونه دونه داشت ازمون می‌پرسید دوره کارشناسی برای عربی چی خوندیم و

کلاً چی بلدیم و چه قدر بلدیم

دوستان هم یکی یکی اسم درسایی که پاس کرده بودنو می‌گفتن و 

اسم کتابایی که خونده بودن و مباحثی که روش کار کرده بودن؛ 

و من حتی بلد نبودم اسم کتابارو یادداشت کنم بعداً برم ببینم چیه :|

نوبت من که رسید, استادمون خندید و گفت شمام که دیگه خیلی عربی پاس کردی و 

رفت سراغ نفر بعدی و از اون پرسید

منم دو نقطه خط صاف بودم!


ویرایش دوم: کلاً 10 نفریم 8 تا خانوم 2 تا آقا؛ اون خانومه که پست 334 در مورد نوشتم و اون یکی آقاهه که ارشد الهیات و عرفان داره و این دومین ارشدشه, تو گروه نیستن؛ برای همین آقای پ. نوشته حضرات عالیه :دی

من چرا معلم عربی نشدم؟! به خدا استعدادشو داشتم!

دیشبم روی معادله دیفرانسیل هم‌اتاقیم با 4 تا شرایط مرزری فکر می‌کردم :دی

بزنم به تخته؛ آشپزی و خونه داری و دسر و کیک بدون فر که هیچ, درسم هم خوبه!

حاضر جوابم که هستم:


ویرایش سوم: در راستای کامنت یکی از دوستان, عزیزان دقت کنید که در مکالمه دوم, طرف دختره!!!

ینی تو گروه, دختره بحثو ادامه داد

از مادر زاده نشده پسری که تو پی امش برا من بوس بفرسته (به جز بابایی و داداشی البته)

۳ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

302- نکره

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۷ ب.ظ

به لطف این درس عربی هر هفته مجبورم دل و روده جزء پنجم رو دربیارم و تکالیفمو انجام بدم

هر کی قراره تا آخر ترم روی یه جزء از قرآن کار کنه که قرعه‌ی جزء پنجمو به نامِ منِ بدبخت زدند!

20 صفحه از سوره نساء

تکلیف این هفته‌مون پیدا کردن کلمات تنوین‌دار و مشخص کردن نوع تنوینه :||||

و من تازه فهمیدم ما دو نوع تنوین داریم: تنوین اصیل و غیر اصیل

هر چند هنوز نفهمیدم این چیزا چه دخلی به من و ترمینولوژی داره

تنوین غیر اصیل که برای وزن شعر و ضرورت و ترنّم و زیباییه و فکر نکنم تو قرآن همچین چیزی باشه

اصیل هم به 4 دسته تقسیم میشه: تمکین, تنکیر, مقابله, عوض از حرف و کلمه و جمله


هفته پیش که تنوین و اسامی نکره رو بررسی می‌کردیم, متوجه شدم فارسی زبانان به نکره میگن نَکَره

در حالی که ما از همون عنفوان کودکی نکره یاد گرفتیم (با کافِ ساکن ینی nakre)

جلسه که تموم شد, موقع سوال و جواب, دستمو بلند کردم گفتم اینی که شما میگی نکَره, نکره است یا نکَره؟

و توضیح دادم که من از راهنمایی تا حالا نَکَره نشنیدم

بچه‌هام یه جوری برگشتن سمت من که مگه تو کجا درس خوندی؟!!!!

بعدش که در مورد اصالتم شفاف‌سازی کردم :دی, استاد گفت هیچ کدوم درست نیست و

اصلش نَکِره است

هم‌کلاسیای جدیدم آدرس اینجارو ندارن و فعلاً تصمیمی در این راستا نگرفتم

ولی اون روزی رو می‌بینم که مثل اینایی که اِبنسو سرچ کردن رسیدن به من, 

یه عده هم اعلال و تنوینو سرچ کنن برسن اینجا :دی

۴ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح تصمیم گرفتم تمام روز لبخند بزنم,

دم در که خم شدم بند کفشمو ببندم تا دم در مترو, توی مترو, بیرون مترو, لبخند می‌زدم

تو صورت خسته و غمزده‌ی هفت و نیم صبحِ ملت نگاه می‌کردم و هنوز لبخند می‌زدم

پیاده شدم و یه نگاهی به ساعتم کردم و 8:10

این ینی تا 8 و نیم کلی وقت دارم و می‌تونم آروم آروم تا دانشگاه قدم بزنم و فکر کنم و لبخند بزنم

هنوز نمی‌دونستم قراره به چی فکر کنم ولی خب خیلی خوبه که بعد از مدت‌ها فرصت فکر کردن پیدا کردم

چه طوره به کلاس 8 و نیم فکر کنم

از مدل حرف زدن و موها و پیرهن چارخونه و سن و سال و شباهت عجیبش که بگذریم, استاد بدی نیست؛

ولی یه آدم نباید انقدر شبیه یه آدم دیگه باشه

و یهو اون لبخندی که از صبح براش کلی زحمت کشیده بودم از صورتم محو شد

پیرهن چارخونه‌ی استاد که تو رو یاد آدمی بندازه که هنوز نبخشیدیش؛ 

نمی‌دونم این نبخشیدن از کینه و نفرته یا چی, اصن نمی‌دونم این بخشیدن ینی چی...

پلکام داشتن خیس میشدن و هوا هم آلوده نبود که بندازم گردن گرد و غبار

کافی بود پلک بزنم تا بغض چند ماهه‌ام بشکنه

این چند ماهی که خودمو زدم به بی‌خیالی و نشد یه قطره اشک بریزم که خالی شم

پلک نزدم تا این غرور لعنتی‌م نشکنه

و انگار نه انگار که شب و روزی نبود که به اون سوال و اون جواب و پیغام آخرش فکر نکنم!

پیغامی که من توش متهم شدم به عدم صداقت

و سوالی که صادقانه جواب دادم...

۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

272- این خاصیتشو دوست ندارم! مساله این است...

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۵ ب.ظ

جلسه‌ی اول اقسام کلمه رو بررسی کردیم و چون یه موضوع پیش پا افتاده و ساده‌ای بود رد شدیم

ولی خب برای من تازگی داشت

اومدم سرچ کردم و چهار تا کتاب و مقاله و سایتو بررسی کردم و رسیدم به این لینک

اینجا نوشته به عقیده افلاطون کلمه دو نوعه به عقیده ارسطو و سیبویه سه نوع و

بعدش دسته بندی لاتینو گفته که کلمه رو 8 قسمت کرده 

که البته دسته بندی 8 گانه تراخس با پریسکیانوس فرق داره

تقسیم بندی چینی هم کلمه رو به 2 دسته و هندی به 4 دسته و عبری هم  به 3 دسته تقسیم کرده

بعدش که اومده در مورد زبان فارسی بگه، نوشته به عقیده فلانی کلمه در زبان فارسی 3 قسم است

به عقیده بهمانی 6 قسم و 8 و 9 و 10 و عقیده n نفرو ردیف کرده کنار هم! 

الان اصلاً برام مهم نیست کلمه به چند قسمت تقسیم میشه

چیزی که برام جالبه تفاوت فاحش بین رشته‌های انسانی مثل سیاست, اقتصاد, مدیریت, فلسفه, الهیات, زبان و ... 

و رشته های غیر انسانی مثل مهندسی و ریاضیه

اونجا همه چی "این است و جز این نیست"ه 

ینی وقتی استحکام, لود, توان, بازده, ویسکوزیتی یا حتی کیفیت یه چیزی بررسی میشه,

یه عدد با چند رقم اعشار دقت تحویلت میدن, یا حداقل با یه تقریب خوبی با همون عدد می‌تونی قضاوت کنی

و از یه نقطه مشخص به یه نقطه مشخص دیگه برسی

ولی اینجا؛

دوشنبه یکی از دخترا رفت پای تخته که فرق واژ و واژه و تکواژو توضیح بده, یه چیزایی نوشت و یه چیزایی گفت؛

ولی نظر استاد این نبود؛ ینی نظر این دختره و کتابی که خونده بود یه چیزی بود و نظر استاد چیز دیگه

و حتی نظر بقیه بچه‌ها چیزهای دیگه!!!

منم نظری نداشتم :|

۸ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

261- افتتاحیه‌ی دیروز

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۹ ب.ظ

www.persianacademy.ir/fa/X300694.aspx


یکشنبه، بیست‌ونهم شهریورماه 1394، اولین دورۀ کارشناسی ارشد رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی در ایران در پژوهشکدۀ مطالعات واژه‌گزینی فرهنگستان زبان و ادب فارسی آغاز شد. به همین مناسبت مراسمی با حضور دکتر غلامعلی حدّاد عادل، رئیس فرهنگستان و پژوهشکده، دکتر محمدرضا نصیری، دبیر فرهنگستان، خانم نسرین پرویزی، معاون گروه واژه‌گزینی، دکتر ناصرقلی سارلی، یکی از مدرسان رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی، آقای مهدی قنواتی، مدیر آموزش، و دانشجویان پذیرفته‌شده در این رشته برگزار شد.
    در ابتدای این مراسم دکتر حدّاد عادل ضمن بازدید از محل پژوهشکده و خوشامدگویی به دانشجویان، تأسیس پژوهشکدۀ مطالعات واژه‌گزینی را گامی مثبت در حوزۀ آموزش دانست و اظهار کرد: فرهنگستان از آغاز دهۀ هشتاد به دنبال راه‌اندازی رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی بود و با تلاش بسیار سرفصل‌ دروس و شرح درس‌های این رشته را در سال 83 به تصویب شورای گسترش آموزش عالی وزارت علوم رساند.
    رئیس فرهنگستان در ادامه افزود: در حال حاضر تنها مرجعی که می‌تواند حاصل تجارب بیست‌‌سالۀ خود را در اختیار دانشجویان بگذارد و واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را به‌صورت علمی تدریس نماید فرهنگستان زبان و ادب فارسی است و ازاین‌رو، فرهنگستان هم‌اکنون یگانه نهادی است که این رشته را برگزار می‌کند.
    وی در بخش دیگری از سخنان خود گفت: فرهنگستان، با فعالیت واژه‌گزینی خود در طول سال‌های گذشته، موفق شده است دانش واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را در کشور پدید آورد و گام مهمی به سوی تبدیل زبان فارسی به زبان علم بردارد.
    دکتر حدّاد عادل در پایان سخنان خود، ضمن آرزوی توفیق برای دانشجویان، اظهار امیدواری کرد که آشنایی امروز آن‌ها با فرهنگستان به دوستی چندین‌ساله تبدیل شود.
    در ادامۀ این مراسم دکتر محمدرضا نصیری در سخنانی برای دانشجویان آرزوی موفقیت کرد. خانم پرویزی نیز ضمن خیرمقدم گفتن به دانشجویان، اظهار کرد: ایران در حال حاضر جزو معدود کشورهایی است که واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را به دانش تبدیل کرده و به‌صورت دانشگاهی آموزش آن را آغاز نموده است.
    در ادامه آقای قنواتی، پس از خوشامدگویی به دانشجویان، آرزو کرد که پژوهشکدۀ مطالعات واژه‌گزینی بتواند خدماتی ارزشمند به دانشجویان این رشته عرضه کند.
    پس از آن نخستین نیم‌سال تحصیلی رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی با درس «آشنایی با صرف و نحو زبان عربی» و تدریس دکتر ناصرقلی سارلی، عضو هیئت علمی دانشگاه خوارزمی، فعالیت رسمی خود را آغاز کرد.


پ.ن: افتتاحیه که تموم شد, دکتر به مسئول آموزش گفت این ریش و این قیچی, ببینم با این بچه‌ها چی کار می‌کنی

بعدش یه نگاهی به کلاس انداخت و گفت بهتر بود می‌گفتم این گیس و این قیچی :)))))

از کادر و قاب‌بندی عکاس راضی نیستم, ینی چی که من تو این عکس نیستم آخه... :(((((

البته چند تا عکس دیگه هم از روبه‌رو گرفت ولی خب نذاشتن تو سایت :||||

کلاسامون کلاً اونجا تشکیل میشه, جای منم ردیف دوم, سمت چپه
۸ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)