968- انقدر سوسو میزنم، شاید یه شب دیدی منو
1. این جلسه داشت تاریخ نجوم رو میگفت. یه نفر یه سوال در مورد صورتهای فلکی پرسید. استاد یه نگاه به بچهها کرد و گفت کسی برجهای دوازدهگانه رو بلده؟ داشت منو نگاه میکرد. میخواستم بگم داداچ! این دیگه با تالس و فیثاغورث فرق داره. قرار نیست چون مهندسی خوندم از نجومم سررشته داشته باشماااا! چرا منو نگاه میکنی خب؟ ولی اینو نگفتم و آروم آروم شروع کردم به شمردن اسامی صُوَر فلکی... حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اَسد، سُنبُله، میزان، عقرب، قوس، جَدی، اینجا مکث کردم و گفتم تلفظشو بلد نیستم استاد. شاید جُدَی باشه. گفت نه همین جَدی درسته. ادامه دادم: جَدی، دَلو، حوت (فایل شمارهی 6 - تاریخ علم، استاد شمارهی 12- دقیقهی هفتاد و چهارم)
2. گفت کیا تا حالا متن درسو نخوندن؟ دستمو بلند کردم و یه نگاه به پشت سرم کردم و دیدم دست همه پایینه. یه مصرع از گلستان خوند که توش فامیلی من بود و مکث کرد و منم آروم زیر لب بقیهی بیتو خوندم. گفت بخون خانم فلانی. اول توضیحاتشو بخون. خوندم. بعد متن نامهای که مولانا برای پسرش نوشته بود. این پسرشم مثل پسر قبلی ناخلف بود و زن و زندگیشو ول کرده بود به امان خدا و دل به کار و زندگی نمیداد. مولوی نصیحتش کرده بود که برگرد سر خونه زندگیت. خوب میخوندم. نه انقدر تند که گوش ملت جا بمونه و نه انقدر آروم که خسته بشن. بلند میخوندم و رسا. حواسم به تکیه و آهنگ و ریتم ابیات بود و سعی میکردم کلمات ناآشنا و پیچیده و سخت رو هم بیغلط بخونم. به یه بیتش که رسیدم دلم لرزید، صدام لرزید، نفسم بند اومد... به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. ولی... ولی دیگه انگار آدم چند ثانیه قبل نبودم. دیگه حواسم به متن نبود. من میخوندم و استاد تصحیح میکرد. من میخوندم و اون دوباره میخوند. حواسم سر جاش نبود. یه جاهایی مکث میکردم و انگار اولین بارم باشه یه متن فارسی به خط فارسی جلوم گذاشته باشن. یه کلمات دیگه رو جای کلماتی که نوشته بود میخوندم. نقطهی اوج قصه اونجا بود که یه چیزی خوندم که اصن تو کتاب نبود همچین چیزی. خندید و حرفمو قطع کرد گفت تو کتاب شما اینجوری نوشته؟ خودم و بچهها هم خندهمون گرفت. همیشه یه همچین وقتایی جهت انبساط خاطرِ حضّار! یه بیت شعر در وصف حال طرف میخونه. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت ایرادی نداره. ادامه بده. (فایل شمارهی 6 - حداد - دقیقهی شصت و دوم)
2.5. در آتشی که تو افروختی میان دلم، تمام زندگیام باز شعلهور شدهاست، از آن زمان که تو مضمون شعر من شدهای، غزل نوشتنم انگار سادهتر شدهاست، حواسپرت تو هستم. ببخش. این حالت، همیشه بوده و چندی است بیشتر شدهاست.
3. استاد شمارهی 8 داشت برامون تکلیف! طراحی میکرد و بچهها میخواستن موعد تحویلشو تا جایی که جا داره بندازن عقب. استاد نگاه معناداری به تکتکمون کرد و گفت من یه مهندس میشناسم که 4 ساعته اون تکلیفی که تا پایانِ ترم فرصت داشتید تحویل بدیدو تحویل داده. هر موقع اون اینو تحویل بده، تا یه هفته بعدش فرصت دارید شما هم تحویل بدید. ولی لطفاً بنده خدا رو سر به نیست نکنید :دی (اشاره به تکلیف استاد شماره 11 که هفتهی پیش تحویل دادم. در حیرتم کی بهش گفته من یه همچون کاری کردم.)
4. استاد شمارهی 8 هم مثل خودم جغده و تا صبح مقاله و کتاب میخونه که صبح با کولهباری از معلومات بیاد سر کلاس. یکی از نتایج این شبزندهداریا این بوده که این جلسه به جای جامدادی، کنترل تلویزیون خونهشونو با خودش آورده بود سر کلاس! نشونمون داد و توصیه کرد شبا زود بخوابیم.
5. چند وقته هر چی تلاش میکنم زود بخوابم و سر کلاسای صبح خسته نباشم، نمیشه و تا دو سه نصف شب بیدارم. زود بیدار شدن و عصر نخوابیدنم هم کوچکترین تاثیری روی این موضوع نداره. شاعر میفرماید: «عجبا للمحب کیف یُنام، کل نوم علی المحب حرام». نوم هم ینی خواب. و از اونجایی که جناب آهنگر، همچین که میرسه سر کلاس، سلام و بسم الله و حضور و غیاب رو شروع میکنه و از اونجایی که هفتهی قبل با چند دقیقه تاخیر، موقع حضور و غیاب رسیدم و وقتی رسیدم اسمم رو خونده بود و جلوش غیبت زده بود و از اونجایی که غیبتم رو پاک نکرد :( فلذا عزمم رو جزم کردم این هفته از 11 بگیرم بخوابم و هندزفریو گذاشتم تو گوشم و داریوش داشت ناناستاپ! هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه، میخوند و منم هر چی تلاش کردم بخوابم ثمری نداشت! صبح با آلارمِ خاموشی گوشی به دلیل کاهش باتری و صدای داریوش بیدار شدم که کماکان داشت میخوند اینجا چراغی روشنه. دیگه نمیدونم بنده خدا از سر شب تا صبح چند بار تکرار کرده بود این آهنگو، ولی به نظرم نصفههای شب داشته بهم فحش میداده که لامصب، وقتی گوش نمیدیدی چرا گذاشتی ناناستاپ پلی شه خب...
6. استاد شمارهی 4 پریم (استادِ زبانهای باستانی خودمون شمارهش 4 بود و 2 نفرو انداخت و بقیه رو با کمترین نمرهی ممکن پاس کرد و من 13 شدم و هیچی هم یاد نگرفتیم و اون استادو عوض کردن و برای ورودیا یه استاد دیگه آوردن که زین پس 4 پریم صداش میکنیم و به ما هم گفتن بریم مستمع آزاد بشینیم سر کلاسش و علم بیاندوزیم. ولی من نمیرم و تا حالا ندیدمش اصن)... بله عرض میکردم! استاد شمارهی 4 پریم که 80 سالشه، این هفته کلاس صبو دو ساعت دیرتر برگزار کرد. چرا؟ چون بنده خدا خالهش فوت کرده بود. اون وقت من هنوز 25 سالم هم نشده، خالهام دو ساله فوت کرده. امید به زندگیم هم نصف اون 80 سالی که استاد تاکنون زیسته هم نیست به واقع!
7. هماتاقیم بیدار شده با ذوق میگه وااااااای یه همچون خوابی دیدم. دو نقطه خط صاف طورانه نگاش کردم و گفتم حالا ایرادی نداره، آدم تو خواب اراده و اختیار نداره و فکر نکنم کارای بدی که تو خواب انجام بدیم، تو نامهی اعمالمون نوشته بشن. روز بعدش دوباره بیدار شده میگه وااااااای من این دفعه هم یه همچون خوابی دیدم! دو نقطه خط صاف طورانه بازم نگاش کردم و گفتم میخوای تو فیلمایی که میبینی تجدید نظر کنی؟ فکر کنم تاثیر بدی روت میذارن. والا تهِ تهِ تهِ تهِ خوابایی که من میبینم و نامحرم توشه اینه که تو خواب داریم راجع به فرکانس ضرب دو تا سیگنال بحث میکنیم و آخرشم مقالهشو میگیرم تصحیح میکنم و میگم بره درستش کنه! والا!
8. دیشب خواب دیدم خودکارایی که تو پست 83 دوستام برام خریده بودنو گم کردم. داشتم دنبالشون میگشتم. میدونستم کجا جا گذاشتم ولی پیداشون نمیکردم. من هنوز با همون خودکارا سوالای امتحانمو جواب میدم. با اینکه الان اون خودکارا جلوی چشمم هستن ولی هنوز ناراحتم که تو خواب گمشون کرده بودم.
9. این سوالِ «چرا برقو ادامه ندادی» داره به یه موضوع فرسایشی تبدیل میشه و خب برای منی که اساساً و اصولاً آدمیام که هیچ وقت از کسی نمیپرسم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، یه کم آزاردهنده است که هر چند روز یک بار این سوال تکرار بشه و من هر بار گاهی مفصّل و گاهی مختصر جواب بدم بهش. تو این دو سال انقدر این سوال ذهنم رو ساییده! که رسماً دارم رشتهی کنونی یا رشتهی سابقم رو از افرادی که باهاشون در ارتباطم مخفی میکنم! ینی الان یه عده هستن که فکر میکنن من ارشدِ برقم و یه عده هم فکر میکنن من هم کارشناسی و هم ارشدم رو زبانشناسی بودم و تازه برای اینکه مجبور نباشم این رشتهی جدید و غریب زبانشناسی رو توضیح بدم، از عبارتِ «زبان میخونم» استفاده میکنم. و واقعیت اینه که رشتهی ارشد من زبانشناسی هم نیست. اصطلاحشناسیه. کشورهای اروپایی اصطلاحشناسی (ترمینولوژی) رو به عنوان رشتهی مستقل تدریس میکنن ولی چون ما هنوز اول کاریم، مسئولین اومدن اصطلاحشناسی رو به عنوان یکی از گرایشهای زبانشناسی تو دفترچه انتخاب رشته ثبت کردن و احتمالاً 100 سال طول بکشه که مستقل و شناخته بشه. و در پاسخ به این سوال باید بگم جهانبینی و طرز تفکر آدما باهم فرق داره و اون دید و بینشی که من نسبت به تحصیل و کار دارم پیامدهایی داره که از همون طرز تفکرم نشئت میگیره. به عنوان مثال، من بر خلاف دیدگاه فمینیستی، معتقدم زن با مرد فرق داره و بار اقتصادی خانواده و حتی کشور روی دوش من نیست و وظیفهی من نیست و اگر هم دارم درس میخونم، تحصیل کردنم تفریحی و در اولویت دومِ زندگیمه. (جا داره رئیس دانشگاه شریف بعد از شنیدنِ اینکه بنده تفریحی برق خوندم و فارغالتحصیل شدم، اَلاَمان گویان جامههاشو بدره و سر به بیابان بذاره). و البته این دقیقاً خلاف جهت عقیدهی خانواده و دوستان و اطرافیانمه. ضمنِ اینکه من بر خلاف بعضیا که از درس خوندن زجر میکشن، از تحصیل لذت میبرم و دوست دارم به هر علمی یه ناخنکی بزنم ببینم چه مزهای داره. دلیلی هم نمیبینم دلیل کارمو برای کسی توضیح بدم. دلیلی نداره. دوست دارم. دوست داشتن دلیل نمیخواد.
10. چهارشنبهها، شریف، کلاس تدبّر دارم. هفتهی پیش هوا بدجوری طوفانی بود و چادرم که سهله، اگه محکم واینمیستادم، باد خودمم میبرد. وقتی رسیدم حیاط مسجد، بچهها داشتن توپ بازی میکردن. خانومایی که میان حوزه بچه دارن و بچهها تو حیاط بازی میکنن تا کلاس ماماناشون تموم بشه (یادآوری: من حوزه قبول نشدم و الان یه جورایی مستمع آزادم). دم در داشتم هندزفریو از تو گوشم درمیاوردم و یه سر و سامونی به سر و وضعم میدادم که برم تو کلاس و باد و نمنم بارونم کلافهم کرده بود. یکی از بچهها توپو به هوای اینکه بگیرم باهاش بازی کنم، پرت کرد سمت من. پسرا داشتن دم حوض وضو میگرفتن و معذب بودم کلا. حواسم بیشتر به باد و بارون بود و متوجه توپ نشدم و توپه یه جوری بهم خورد که چادرم رفت رو هوا و کلاً صحنه تماشایی بود! :دی استاد تدبر هم از پنجرهی کلاس داشت تماشام میکرد و نچ نچ گویان محو افق بود :))) اسم استادم نمیدونم هنوز که تگش کنم.
11. چهارشنبهی این هفته...
12. یه دعای جدید برای قنوت نماز یاد گرفتم. آهنگر یادمون داد البته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» به آنچه از خیر بر من نازل میکنی، نیازمندم.
13. من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
خود پنداشتهام
حالا
من از خود برای تو شکایت آوردهام