1045- انتقام تمام عکسهای یواشکی که از ملت گرفته بودم رو گرفت
من فوبیا یا ترسِ توی جمع خوابیدن دارم. اگه وقتی خوابم یه آدمِ بیدار کنارم باشه، حس عدم امنیت بهم دست میده. انگار دست و پا و چشم و گوش و دهنمو بسته باشن و انداخته باشنم تو یه جای تنگ و تاریک و سرد و مخوف. تو این هفت سالی که خوابگاه بودم، همیشه سعی کردم بعد از همه بخوابم و قبل از همه بیدار شم. و در همین راستا، تا حالا هیچ وقت تو هیچ کلاسی نخوابیدم. شده دو سه روز بیوقفه بیدار بوده باشم و سر کلاس از شدت بیخوابی در حال مرگ بوده باشم؛ ولی هرگز نمیتونم توی جمع بخوابم.
دورهی کارشناسی، یکی از تفریحات ناسالمم این بود که از ملت که این ملتی که میگم یه نفر بیشتر نبود، سر کلاس وقتی چرت میزدن یا به جای کد زدن کومبات بازی میکردن، عکس بگیرم و شب بذارم وبلاگم تا عبرتی باشد برای سایرین. جذابیت کارم هم به همین بیخبریِ سوژه از سوژه شدنش بود. بلاگفا پستای سالهای آخر کارشناسیمو پودر کرده و به فنا داده. فلذا نمیتونم لینک بدم و یادی از گذشتهها بکنیم. علیالحساب روی [این لینک] کلیک کنید چند تا از نمونه کارامو ببینید.
چهارشنبه شریف بودم. رفته بودم سخنرانی دکتر گلشنی (از اساتید دانشکدهی فیزیک و فلسفهی شریف). موضوع سخنرانیشون "ضرورت عنایت دانشکدههای مهندسی و علوم پایه به فلسفه و فلسفهی علم" بود. دویست سیصد نفری اومده بودن. تقریباً سالن جابر پر شده بود. از اونجایی که دوشنبهها و سهشنبهها صبح تا عصر کلاس دارم و خوب نمیخوابم، خیلی خسته بودم. از طرف دیگه، درسته به مباحث علوم انسانی علاقه دارم، ولی خب به هر حال فلسفه کجا و مهندسی کجا. ساعتِ اول سخنرانی رو با حوصله گوش دادم و حدودای سه بود که کمکم داشتم حس میکردم خواب داره بر من مستولی میشه. یکی نبود بهم بگه مگه کسی دعوتت کرده؟ پاشو برو بخواب خب. اولین صندلیِ ردیف هفتم، هشتم نشسته بودم و حرکات و سکناتم تو چشم نبود. دوربین فیلمبرداری هم باهام کلی فاصله داشت. سعی کردم با خوردنِ هله هوله خودمو بیدار نگه دارم. ولی افاقه نکرد. کسی رو هم نمیشناختم باهاش صحبت کنم سرم گرم بشه! دروغ چرا؟ یه آشنا دیدم. تیایِ مدار مخابراتِ ترم آخرمو. وقتی دیدمش تو دلم گفتم این دیگه اینجا چی کار میکنه؟ بعدش یه نگاه به خودم کردم و گفتم مجمع دیوانگان که میگن همینجاست. ینی شکرِ خدا یه آدم سالم از این دانشکده فارغالتحصیل نشد. برو مدارهای مخابراتیتو ببند خب. سلام ندادم. چون دو سال زمانِ کافیایه برای فراموش کردنِ دوست، همکلاسی، همگروهی و کلاً هر کسی. پس عمراً منو یادش بیاد. چشام داشتن سنگین و سنگینتر میشدن. با ماکسیمم صدای ممکن هندزفریو گذاشتم گوشم و دوپس دوپسترین آهنگمو پلی کردم. اما نتیجهای حاصل نشد. نگاه به ساعتم کردم دیدم ده دیقه به سه مونده و کو تا بشه سه و نیم و جلسه تموم بشه. یه جوری نشسته بودم و موضوع رو پیگیری میکردم که انگار من اگه نباشم جلسه پیش نمیره.
تو همون حالتی که داشتم روبهرو رو نگاه میکردم، چشامو گذاشتم روی هم و سرمو تکیه دادم به پشتیِ صندلی. یهو چشامو باز کردم دیدم دوربین تو فاصلهی یه متریم به سمت منه و فیلمبردار و لنز دوربین دقیقاً دارن منو نگاه میکنن. حالی که اون لحظه داشتم، شبیه حس سربازی بود که خوابش ببره و وقتی بیدار میشه لولهی تفنگ دشمن روی شقیقهش باشه. از ضربانِ قلبم که بگذریم، نگاه به ساعتم کردم دیدم 9 دقیقه به سه مونده. فقط یه دیقه چشم رو هم گذاشتم و به تاریخ پیوستم. آه مظلوم و چوب خدا را جدی بگیرید. نسرین که عکس میگرفتی همه عمر، دیدی که چگونه عکس، نسرین گرفت؟ میگم نکنه بعداً فیلسوف بزرگی بشم و این فیلمو پخش کنن بگن این همونیه که هندزفری به گوش، تو جلسهی سخنرانی دکتر گلشنی خوابش برده بود؟
یادداشت برای خودم:
وقتی داشتم عکسو آپلود میکردم یه جور حس بیگانگی داشتم نسبت بهش. عکسه برام غریبه بود. غریبی میکرد. خبری از اون تعلق خاطر و صمیمیت سابق نبود. برای همین فقط لینکشو گذاشتم. عکسه خیلی دور بود و خیلی نزدیک. آنچنان نزدیک که انگار همین دیروز بود که تا استاد برگشت سمت تخته فلاش گوشیمو خاموش کردم، کسی متوجه نشه دارم عکس میگیرم و شب آپلودش کردم برای خاطرات تورنادو. همین قدر نزدیک. و آنچنان دور که گویی عکاس و آدمای توی اون عکس زیر خروارها خاک باشن و به یاد نیارمشون. بعضی خاطرهها مثل لیموشیرینن. یه کم که بگذره تلخ میشن. این عکس هم تلخ شده بود انگار.
جلسهی سخنرانی دکتر گلشنی: