پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد شماره 9» ثبت شده است

۱۷۱۷- سفرنامه، قسمت ششم (تهران)

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

تو سفر هفتۀ پیشم به تهران چندتا اتفاق جالب دیگه هم افتاد که الان یادشون افتادم. شماره‌گذاریا رو از قسمت پنجم سفر ادامه می‌دم و همچنان نمی‌تونم عکس آپلود کنم.

۶۹. ظهرِ روز سه‌شنبه وقتی مدرک ارشدمو گرفتم، بدوبدو خودمو رسوندم به دانشگاه جدیدم که دو ساله بدون مدرک ارشد دانشجوی دکتریشون بودم. سر خیابون زنگ زدم به خانومی که مسئول آموزش بود و از این به بعد خانوم شین صداش می‌کنیم. قبلاً (چند سال پیش) یکی دو بار به این دانشگاه رفته بودم و مسیرو بلد بودم، ولی اولین بارم بود که با اتوبوس و از ضلع غربی دانشگاه می‌رفتم. زنگ زدم به خانم شین که هم درِ ورودی دانشگاهو بپرسم ازش هم اگه داره حاضر می‌شه که کارشو تعطیل کنه بره دو دیقه وایسته که من برسم. چون گفته بود تا مدرکتو نیاری سیستم انتخاب واحد رو برات باز نمی‌کنم. دو و بیست دقیقه رسیدم و وقت اداری هم دو و نیم تموم می‌شد. کلی پله‌ها رو بالا پایین کردم تا دفترشو پیدا کنم. قیافه‌ش اصلاً شبیه صدایی که تو این دو سال پشت تلفن شنیده بودم نبود. صداش خیلی جوان‌تر از چهره‌ش بود. وقتی مدرکمو دادم دستش، یه نفس راحت کشیدم و منتظر بودم کارت دانشجویی جدیدمو بده و سیستم رو باز کنه و انتخاب واحدمو انجام بدم و برم. مدرکمو گرفت و چیزی که روش نوشته بود رو خوند و رفت پرونده‌مو از توی کمدش آورد گذاشت روی میز و چیزایی که تو پرونده‌م نوشته شده بود رو هم خوند و یهو خشمگین شد و کوبیدشون روی میز. منم هاج و واج وایستاده بودم ببینم چی شد یهو. گفت توی مدرک ارشدت نوشته سی‌ام شهریور فارغ‌التحصیل شدی و توی گواهی موقت نوشته بیست‌وپنج شهریور و این عدم تطابق چه معنی‌ای می‌ده؟ چرا تو مدرکت به سال‌های تعهد خدمتت اشاره نشده در حالی که تو گواهی موقت نوشته ده سال تعهد خدمت داری؟ اینا چرا مثل هم نیستن؟ از کیفم یه کاغذ درآوردم و شمارۀ مسئول آموزش فرهنگستانو روش نوشتم و گفتم خودتون باهاشون صحبت کنید من در جریان نیستم. با عصبانیت شماره رو گرفت و تلفن دفترشو برداشت و شماره‌ها رو چنان محکم می‌کوبید که تو دلم می‌گفتم الانه که تلفن بشکنه. قیافه‌ش برافروخته و بسیار عصبانی بود. شمارۀ فرهنگستان هم یه‌جوریه که برای ارتباط با فلان بخش باید عدد فلان و برای ارتباط با کارشناس عدد بهمان و اینا رو بزنی. اپراتور که اینا رو می‌گفت، این خانم شین نفس عمیق می‌کشید و عدد فلان رو محکم می‌کوبید. یه چند ثانیه پشت خط موند و بالاخره از اون ور خانم میم گوشیو برداشت. بعد یهو صدای خانوم شین نرم و ظریف شد و با خوشرویی گفت سلام، حال شما؟ فلانی هستم از دانشگاه فلان، در رابطه با مدرک ارشد فلان دانشجو تماس گرفتم. به‌قدری با مهربانی حرف می‌زد که باورم نمی‌شد این صدا از حنجرۀ این چهرۀ برافروخته داره خارج میشه. چهره‌ش همچنان برافروخته بودا، ولی صداش نرم و آروم بود. باهم سر مدرکم بحث کردن و گویا خانم میم نتونسته بود متقاعدش کنه و گوشی رو داده بود به آقای ق که اون توضیح بده. عدم تطابق تاریخ فارغ‌التحصیلی رو قرار شد اصلاح کنن، ولی دعوای اصلی سر تعهد خدمت بود. تو مدرک کارشناسی من به تعداد سال‌هایی که از مزایای تحصیل روزانه استفاده کرده بودم، نوشته بودن که متعهد به خدمت به کشورم هستم. اینو تو مدرک ارشدم ننوشته بودن. با اینکه ارشد هم روزانه بودم. خانم شین می‌گفت چرا ننوشتید تعهد خدمت داره و شما اولین جایی هستید که به تعهد خدمت اشاره نکردید و اونا هم می‌گفتن درسته که اون دانشجو اولین دانشجویی هست که بهش مدرک دادیم و در این زمینه بی‌تجربه‌ایم، اما ما تمام قوانین جدید و مدرک‌های سایر دانشگاه‌ها رو بررسی کرده‌ایم و تو هیچ کدومشون به تعهد خدمت اشاره نشده. خانم شین هم می‌گفت مگه میشه نشه و اونا هم می‌گفتن فلانی به ما این‌جوری گفته. اینا نیم ساعت بحث کردن و با اینکه صدای خانم شین همچنان مهربان و آهسته بود ولی قیافه‌ش هر لحظه عصبانی‌تر می‌شد. مخصوصاً اینکه ساعت دوونیم هم رد کرده بود. بالاخره قرار شد فردا قوانین جدیدو پیگیری کنن ببینن کی راست میگه. با ملاطفت از آقای ق خداحافظی کرد و تلفنو کوبید. منم چون بی‌تقصیر بودم کارت دانشجوییمو داد و سیستم رو برام باز کرد که انتخاب واحد کنم. ولی گفت باید تا فردا تکلیف قضیۀ سنوات خدمتت توی مدرکت مشخص بشه.

گذاشتم درِ کوزه کنار اون یکی


۷۰. از خانم شین خداحافظی کردم و رفتم انقلاب که یه نسخۀ دیگه هم صحافی کنم از پایان‌نامه. صبحِ سه‌شنبه دو نسخه صحافی کرده بودم و وقتی برده بودم فرهنگستان گفته بودن باید سه‌تا میاوردی. بهشون گفته بودم شما این مدرک ارشدمو بدین ببرم و انتخاب واحدمو انجام بدم، قول می‌دم نسخۀ سوم رو هم براتون بیارم. گفتن ما تا عصر هستیم و صحافی کن بیار. حالا انتخاب واحدمو کرده بودم و داشتم می‌رفتم یه نسخۀ دیگه صحافی کنم. صحافی این نسخه ششِ عصر آماده شد و به مسئولی که بهش قول داده بودم پیام دادم که الان دیگه دیره و تا من برسم اونجا شب شده و فردا (چهارشنبه) صبح میارم حتماً.

۷۱. تو فرهنگستان یه برگه هم دادن دستم موسوم به برگۀ تسویه حساب. باید از کتابخونه تأییدیه می‌گرفتم که هیچ کتابی به امانت دستم نیست. بعد باید از بخش رفاه یا یه همچین جایی تأییدیه می‌گرفتم که وام نگرفتم یا اگر گرفتم پرداخت کردم. حتی از واحد تکثیر هم باید امضا می‌گرفتم که تأیید کنن که بهشون مقروض نیستم. من اولین و آخرین باری که رفته بودم واحد تکثیر، آذر ۹۴ بود که رفته بودم مدرک و کارنامۀ دورۀ کارشناسیمو کپی کنم. حالا بعد از ۶ سال دوباره گذرم به واحد تکثیر افتاده بود و وقتی رفتم امضا بگیرم گفتم مگه شما نسیه هم کار می‌کنید که کسی بهتون مقروض باشه؟ گفتن آره اگه کسی پول همراش نباشه اسمشو می‌نویسیم که بعداً حساب کنه. پرسید اسم شما اینجا نیست؟ گفتم نه.

۷۲. چهارشنبه ورودیای ۱۴۰۰ ارشد فرهنگستان امتحان داشتن. با دانشجوها در ارتباط بودم و می‌دونستم امتحانشون صبح چه ساعتی شروع میشه. اینم می‌دونستم که استاد این درسشون استاد شمارۀ ۳ هست. همون استادی که درسو با جزوۀ من براشون تدریس می‌کرد و استاد مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم بود. یه موقعی رفتم فرهنگستان که بعد از امتحانشون ببینمشون. نفیسه زود برگه‌شو تحویل داده بود و رفته بود و ندیدمش. قیافۀ اونایی رو که دیدم، هیچ کدوم شبیه تصوراتم نبود. حتی با اینکه عکسشونو قبلاً دیده بودم و چندتاشونو تو اینستا هم دنبال می‌کردم، ولی همچنان با تصورم کیلومترها فاصله داشتن. امتحان کتاب‌باز بود. پشت در وایستاده بودم که امتحانشون تموم بشه. خانم میم مراقبشون بود. گفت بیا تو. رفتم و سلام و احوالپرسی کردیم و بعد یه نگاهی به سؤالا و جواباشون انداختم. نمی‌گم سؤالاشون راحت بود، ولی جواب همه‌شون تو جزوه بود و از اونجایی که کتاب و جزوه آزاد بود می‌تونستن بازش کنن و جوابو کپی کنن. زمان ما هم سؤالا مفهومی بودن، هم باز کردن کتاب و جزوه تقلب محسوب می‌شد. با این حال، یکی از دانشجوها وقتی برگه‌شو داد از من و خانم میم پرسید به‌نظرتون استاد تا حالا کسی رو انداخته؟ گفتم سؤالا که خیلی آسون بود. باز کردن کتاب و جزوه هم که آزاد بود. چرا فکر می‌کنی می‌افتی؟ گفت خیلی بد نوشتم، می‌افتم.

۷۳. فرهنگستان هر سال ده‌تا ورودی زبان‌شناسی می‌گیره و هر سال دو نفر همون اوایل ترم اول انصراف می‌دن. از ورودیای ما یه نفرم وسطای نوشتن پایان‌نامه‌ش انصراف داد. از نودوچهار تا حالا هفتادتا دانشجو گرفته که هنوز ده دوازده نفر بیشتر دفاع نکردن. هر بار که می‌رم اونجا آمار می‌گیرم ببینم امسال چند نفر گرفتن، چند نفر انصراف دادن، چند نفرشون پسرن، چند نفر دخترن، چند نفر ترکن، حتی می‌پرسم چند نفرن مهندسن و آیا بینشون شریفی هم هست یا نه. هیشکی هم نمیگه به تو چه و پاسخ می‌دن :دی :))

۷۴. من وقتی رسیدم اونجا استاد شمارۀ ۳ جلسه داشت. دفترش روبه‌روی آبدارخونه‌ست. وقتی رفتم برای خودم چایی بریزم در اتاقش باز بود و دیدم که داره با همکاراش صحبت می‌کنه. امیدوار بودم جلسه‌ش زود تموم بشه و ببینمش. یه کم بعد تو سالن دیدمش و دعوتم کرد دفترش. نیم ساعتی نشستیم و راجع به درس‌های دورۀ دکتری حرف زدیم. موقع خداحافظی استاد شمارۀ ۹ اومد اتاقش و ایشونم دیدم. دوست داشتم شمارۀ ۱۱ رو هم می‌دیدم ولی چون دفترش با استاد شمارۀ ۵ مشترکه نرفتم دیدنش. استاد شمارۀ ۵، استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که سه چهار سال پیش برای مصاحبۀ دکتری رفته بودم و قبول نشدم از مصاحبه. از اون موقع به بعد یه‌جوری می‌شم وقتی می‌بینمش. برای همین نرفتم دیدنِ استاد شمارۀ ۱۱ که ناخواسته استاد شمارۀ ۵ رو هم نبینم. استاد شمارۀ ۶ هم استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که از مصاحبه‌ش رد شدم. ولی از دیدار مجددش یه‌جوری نمی‌شم و اگه می‌دیدمش خوشحال می‌شدم. ۵ خانومه، بقیهٔ شماره‌ها آقا.

۷۵. چهارشنبه صبح وقتی نسخۀ سوم صحافی رو تحویلشون دادم، قضیۀ تعهد خدمت رو هم پرسیدم ببینم حق با کی بوده. گویا حق با فرهنگستان بوده و بر اساس قوانین جدید، سنوات خدمتو تو مدرک نمیارن. اون خانم هم انگار زنگ زده بوده و عذرخواهی کرده بوده که اشتباه کرده فکر کرده که اینا اشتباه کردن.

۷۶. وقتی پرینت پایان‌نامه‌مو بهشون دادم، یه سی‌دی خام هم بهشون دادم که فایلشو تو سی‌دی هم بریزن. خودم لپ‌تاپ همرام نبود این کارو انجام بدم. بهشون گفتم از دانشجوها هر کی خواست بهش بدن و مشکلی با به اشتراک گذاشتن پایان‌نامه‌م ندارم. وقتی اینو گفتم، سه‌تا مسئول تو دفتر آموزش بود و هر سه‌شون با تعجب گفتن نه! ندیا به کسی. اگه به کسی بدی می‌دزدن! منم هاج و واج نگاشون می‌کردم که چرا؟ مگه قرار نیست تو ایرانداک (یه جاییه که پایان‌نامه‌ها رو اونجا می‌ذارن و بقیه می‌تونن برن دانلود کنن بخونن) آپلود کنم؟ گفتن قانون جدید اومده که کسی اونجا پایان‌نامه نذاره و هر کی هم گذاشته از دسترس خارج شده. من همچنان مات و مبهوت نگاشون می‌کردم که وا! ینی چی؟ اگه یه کار علمی منتشر نشه و به درد بقیه نخوره، اصلاً از اول چرا انجام میشه؟ پایان‌نامهٔ من فقط برای گرفتن مدرک ارشد نبوده که. گفتم به هر حال اگه حاصل زحمات منه که من با انتشارش مشکلی ندارم و هر کی خواست بهش بدین.

۷۷. دو سال پیش وقتی نسخۀ اولیۀ پایان‌نامه‌مو فرستاده بودم برای استاد مشاور دومم که بخونه و نظرشو بگه، گفته بود خوبه و همون نسخۀ اولیه رو گذاشته بود تو سایتش! دو سال بود که همین نسخۀ اولیه رو سایتش بود و تو این مدت این نسخه هزار بار ویرایش شد. بعد از صحافی پایان‌نامه، نسخۀ نهایی رو برای استاد مشاور دومم فرستادم که این نسخه رو با اون جایگزین کنه و بذاره تو سایتش. به استاد مشاور اولم (استاد شمارۀ ۳) هم گفتم هر کدوم از دانشجوها خواستن بهش بدین.

۱۸ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۱ (رمز: و***) دفاع عاطفه

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

شنبه، ۱ تیر، ساعت ۱۲، فرهنگستان، جلسهٔ دفاع دوستم عاطفه. شهریورم نوبت دفاع منه. اگه کسی زودتر از من کارشو تموم نکرده باشه من چهارمین مدافع دوره‌مون میشم.



ساعت ۱۴

داریم برای برند دنبال معادل فارسی می‌گردیم (عید تا عیدِ ۵).

ساعت ۲۰

اینجا فرهنگستان، اتاق دانشجوهای ارشد. منتظرم شب بشه برم ترمینال، از اونجا برم اصفهان و شما رو با جاذبه‌های گردشگری اونجا هم آشنا کنم. مصاحبه دارم فردا. اون نخ و سوزن چیه؟ والا دارم کش چادرمو می‌دوزم. تدابیر لازم رو اندیشیده بودم و نخ و سوزن تو کیفم گذاشته بودم که یه وقت مثل جلسهٔ پارسال کشش دررفت اسیر نشم. حالا کشش دررفته دارم می‌دوزم. اون کتابارم امروز از اینجا گرفتم و امانت دادم به یکی از کارمندا برام نگه‌داره تا دوباره برگردم تهران. هر چی فکر کردم دیدم کیفم الان بیست کیلوئه، اینارم اضافه کنم دیگه وزنش با وزن خودم برابری می‌کنه و نمی‌تونم با خودم ببرمشون خدایی. 



اینا همون کتاباییه که عید تا عیدِ ۱۴ درخواستشو دادم که خانوم پ اقدامات لازم را مبذول دارد که بهم بدن.

قبلاً کجا کش چادرم دررفته بود؟

اینجا تو این همایش. تو عکسم معلومه با کشش درگیرم.



ساعت ۲۲، ترمینال جنوب. فکر کنم دومین یا سومین بارمه که تو این عمر بابرکتم پامو ترمینال جنوب می‌ذارم. یه بار یادمه دیر رسیدم راه‌آهن و از قطار جا موندم و چون ترمینال جنوب بغل راه‌آهنه اومدم از ترمینال جنوب رفتم تبریز. ولی یه نصیحت خواهرانه و مادرانه و دوستانه بهتون می‌کنم. و آن اینکه اگه می‌تونید با ترمینال بیهقی یا ترمینال آزادی جایی برید و گزینۀ ترمینال جنوب هم رو میزه، ترمینال جنوب اولویت آخرتون باشه. محیطش برای یه خانوم تنها زیاد مناسب نیست.

به سوی اصفهان، در مسیر زاینده‌رود.


۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1107- کارآموزی که من بودم

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ب.ظ

الان چند وقته بهمون میگن گزارش‌کار اون کارآموزیایی که رفتینو بنویسین بیارین بدین و من هر چی دارم زور می‌زنم حسش نیست. ینی اصن حالِ نوشتن ندارم به واقع. اینکه چی دیدیم و چی شنیدیم و چی یاد گرفتیم و چه پیشنهاد و انتقادی به سیستم واژه‌گزینی داریم و از این حرفا. اولین جلسه‌ی کارآموزی‌مونم بهمن‌ماه بوده و دیگه اصن چیزی یادم نیست که بخوام در موردش بنویسم. موعد تحویل این گزارشم آخر تیره و کماکان من هر چی به مخیّله‌ام فشار میارم حسش نیست. سر صبی رفتم سراغ سررسید پارسالم ببینم اون روزا چی توش نوشتم که لااقل چهار تا کلیدواژه به ذهنم بیاد و چهار خط چیز بنویسم. سررسید برای من مثل دفتر یادداشته. همیشه باهام بوده و هست. همیشه تو جلسه‌ها همرام بوده و معمولاً چیزایی که به ذهنم می‌رسه رو در حد یکی دو کلمه می‌نویسم که بعدش بهشون فکر کنم. هر از گاهی حتی مقدمه‌ی پستامم اون تو می‌نویسم که بعداً ادامه‌ش بدم. فی‌الواقع چیزی که از نکاتِ جلسه‌ی دوم عایدم شد این برگه بود:



جناب آهنگر وقتی داشتن ما رو به بقیه‌ی اساتید معرفی می‌کردن گفتن این عزیزان دانشجویان ما هستن و قراره در آینده جای ما رو بگیرن. برخی از حضار گفتن "نفرمایید استاد". منظورشون این بود که دور از جون و ایشالا سایه‌تون همیشه بالای سرمون باشه و از این صوبتا. استاد هم فرمودن بالاخره رسم دنیا همینه و اگه غیر از این بود نوبت به خود ما هم نمی‌رسید.

در راستای اون استکان کمرباریک خط ششم باید بگم، برامون تو اینا چای آورده بودن و خب من اون لحظه که داشتم نوش جانم می‌کردم، محاسبه می‌کردم که اگه هر بار 30 تا از این استکان‌ها بیارن، تو این بیست سال، چند بار جناب رئیس تو همین استکانی که من دارم چای می‌خوردم چای خورده. 

اون نصب ویندوز و خواستگاری رو خدایی نمی‌دونم برای چی و کی نوشتم. یادم نیست به خدا. و اون کلمه‌ی اول خط ششمو خودمم نمی‌تونم بخونم و نمی‌دونم چیه. اون جمله‌ی گهربارِ این مُرده انقدر شیون نداره رو هم جناب رئیس برای تصویب یه واژه گفتن و خوشم اومد ازش. واژه هه یادم نیست. ولی یادمه منظورش این بود که ولش کنین، چه‌قدر بحث می‌کنین :)) آقای هوشنگ مرادی کرمانی و کلی آدمِ شاخِ دیگه هم کنارمون نشسته بودن و من هیچ کدومو نمی‌شناختم. ساقه طلایی هم دادن بهمون. اون جملات قصارِ چهار خط آخرم هم قابل تأمله:

تو مملکتی که همه فکر راحتی و آسایش‌اند و تن‌پرور و تنبل‌اند، یه ذره تلاش کنی...
اینکه دندون‌پزشکه و فلان جا مطب داره و اومده فرهنگستان کار می‌کنه به کنار، من خرابِ با مترو فرهنگستان اومدنشم.
تو جلسه بودم که بابا زنگ زد و هیچ جوره نه می‌تونستم جواب بدم و نه برم بیرون. اصن باید گوشیامون خاموش می‌بود. تو سررسیدم نوشتم: به اندازه‌ی همه‌ی رد تماس‌هایی که سر کلاس بودم و از خونه زنگ زده بودن از درس خوندن متنفرم.


۲۳ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0- منظور مولوی از خامُش، خاموش بوده؛ منظور منم از باهُش، باهوش.

1- برای درس سمینار باید یه مقاله بنویسیم. برای درس اصطلاح‌شناسی هم همین طور. یه ارائه‌ی ده بیست دیقه‌ای هم باید برای درس ساختواژه داشته باشیم. هفته‌ی پیش قرار بود یه چیزی تو مایه‌های طرح یا پروپوزال به اساتید تحویل بدیم و من یه موضوع انتخاب کردم و همون یه موضوع رو (که البته موضوعِ پایان‌نامه‌ام نیست) هم به استاد شماره‌ی 3 دادم، هم 5 و 8 و 9، هم 11. به نظرم آدم یه مقاله‌ی درست و درمون بنویسه بهتر از صد تا مقاله‌ی به درد نخوره. ولی بچه‌ها معتقدن کمیت مهمه و ما باید تا می‌تونیم مقاله بنویسم. ولی من ترجیح دادم روی این موضوع و فقط روی این موضوع تمرکز کنم. یه نسخه از نوشته رو هم به بچه‌ها دادم و ازشون خواستم این هفته نظرشونو بگن. [نظرِ یکی از بچه‌ها]، [نظرِ استاد]

1.5- استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه گفت یه سر برم حضوری و مفصل صحبت کنم باهاش و استاد شماره‌ی 3 هم گفت برای پایان‌نامه‌ات روی موضوع دیگه‌ای فکر نکن و روی همین کار کن. بنده خدا یه کتاب معرفی کرده بود به اسم «البته واضح و مبرهن است» که در مورد نحوه‌ی مقاله‌نویسیه (بیشتر به درد علوم انسانی می‌خوره البته). هدف استاد این بود که نوشته‌هامونو با جمله‌ی کلیشه‌ای «البته واضح و مبرهن است» شروع نکنیم. منم عمداً موقعِ نوشتن طرحم با این جمله شروع کردم و استاد علامت «:)» گذاشته کنار جمله‌م و نوشته حالا خوبه گفته بودم با این جمله شروع نکنیااااا! گفته بود متن‌تون 300 کلمه باشه و من وقتی داشتم می‌نوشتم، نیت کردم با 444 تا کلمه تموم کنم و نقطه‌ی پایان رو که گذاشتم دیدم اون پایین نوشته: [عکس]

2- یادتونه؟ یه استادی داشتم تا میومدم دهنمو باز کنم یه چیزی بپرسم، می‌گفت شما پیش‌زمینه و پس‌زمینه و تحصیلاتِ این رشته و تخصص این موضوع رو نداری و نمی‌دونی و بلد نیستی! یه موقع یه چیزی می‌پرسید و صبر می‌کردم ملت جواب بدن و وقتی می‌دیدم کسی چیزی نمی‌گه یه چیزی می‌گفتم و البته جوابم هم درست بود؛ ولی خب دریغ از اپسیلونی (به اندازه‌ی دانه‌ی خَردَل) تشویق و احسنت و آفرین و باریکلا. خودش تو دل برو بود ولی هیچ جوره نمی‌تونستی تو دلش بری. ترم قبل چه کوشش‌ها که نکردم نگاهی از سر لطف و عطوفت به این بنده‌ی سراپاتقصیر بکنه و نکرد! یه بار به بچه‌ها گفتم بچه‌ها؟ دکتر چرا منو دوست نداره؟!!! بچه‌ها گفتن این خودشم دوست نداره؛ به دل نگیر...

به دل نگرفتم و به تلاشم ادامه دادم و درسشو با 20 پاس کردم. فکر کنم فقط من تونسته بودم 20 بگیرم. حتی برای جواب مازاد بر نیاز هم نمره کم کرده بود از بچه‌ها. اون ترم تموم شد و این ترم یه درس دیگه باهاش داریم. دیروز بعد از ظهر باهاش کلاس داشتیم و برای هر کدوممون یه تکلیف تعیین کرد که موعد تحویلش پایانِ ترم بود. بچه‌ها یه چشمکی به همدیگه زدن و گفتن دو هفته بعد از پایانِ ترم هم تمدید می‌کنیم موعدشو. قرار بود روی صفاتِ فرهنگ لغت کار کنیم. از نظر تبار (فارسی و عربی و لاتین بودن)، از نظر ساخت و مقوله و غیره. برای اونایی که تغییر مقوله داشتن مثال هم باید می‌زدیم. هر کی روی یه حرفی از حروف الفبا قرار بود کار کنه. قرعه‌ی حرفِ «ر» به نام من افتاد و دیروز عصر که برگشتم خوابگاه نشستم پای این تکلیف و شب تمومش کردم. امروز صبح بردم تحویل دادم و استاد چشاش از تعجب گرد شده بود که چه جوری تکلیفی که تا آخر ترم وقت داده بودمو چند ساعته تموم کردی.

2.5- دیروز سر کلاس یه سوالی پرسید و گفت هر کی جواب بده خیلی هنر کرده و خیلی آفرین و ایول و باریکلا داره و اینا. وقتی داشتم به سوالش جواب می‌دادم، هنوز حرفم تموم نشده بود و داشتم توضیح می‌دادم که با ذوق زایدالوصفی گفت خیییییییلی این خانوم باهوشه و تا نیم ساعت هی احسنت و آفرین و باریکلا می‌گفت. بالاخره نمردم و تحسین کردنشم دیدم. جا داشت پاشم بگم می‌دونم عشق تو تاخیر داره، ولی اصرار من تاثیر داره، تو هم دیوونه‌ی من میشی آخر، تب مجنون بدون واگیر داره. البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، وقتی جواب سوالو گفتم و گفت خیلی این خانوم باهوشه، اول فکر کردم جوابم انقدر چرت و چرند بوده که داره مسخره‌ام می‌کنه :))))

s9.picofile.com/file/8273054384/95_8_10.rar.html

این فایل صوتی بیست سی ثانیه است. برای امنیت بیشتر زیپش کردم و چون صدای خودمم توشه، رمز مخصوص بانوان رو گذاشتم. البته بعد از اینکه استاد سوالو مطرح کرد پنج شش دیقه صبر کردم اول بچه‌ها نظرشونو بگن و بعد من جواب دادم. ولی صدای بچه‌ها رو حذف کردم. کامنتای این پستو استثنائاً باز می‌ذارم که اگه از خانوما کسی رمزو (رمز مخصوص خانوما مدل ساعتمه) فراموش کرده بود یا نداشت بپرسه. به خانومایی که یکی دو ماهه دارن دنبالم می‌کنن رمز نمیدم و لازمه بیشتر بشناسم‌شون. ناگفته نماند که من وبلاگ همه‌ی دنبال کننده‌هامو می‌خونم. اونایی هم که وبلاگ ندارن، باید 4 تا شاهد و ضامن داشته باشن که مطمئن شم واقعاً خانومن! پیشاپیش از آقایون که تعدادشون کم هم نیست عذرخواهی می‌کنم. جامعه‌ی آرمانی من جامعه‌ای نبود که تو اون جامعه عکسامو یا صدامو ادیت کنم. من فکر می‌کردم میشه در کنار هم بدون اینکه جنسمون مطرح باشه زندگی کرد، نوشت، خوند، خندید، گفت، شنید... ولی این ایدئولوژی‌م هم مثل خیلی ایدئولوژی‌های دیگه‌م شکست خورد. البته بعضی از آقایون هستن که به سلامت عقلی و روحی و روانی‌شون ایمان دارم و از اونجایی که این فایل صوتی یه سوال و جواب چند ثانیه‌ای و عادیه، اگه بخوان لینک مستقیم رو براشون می‌فرستم تا اونا هم بدونن وبلاگ چه خانوم باهوشی رو می‌خونن. و چون کامنتای پستای بعدی هم بسته خواهد بود و چون من کلاً با کامنت بسته نوشتن راحت‌ترم و آرامش بیشتری دارم و کلاً چون این جوری دوست دارم بنویسم، اگه وصیتی چیزی داشتین، از باز بودنِ درِ دیزی استفاده کنید و ذیل همین پست کامنت بذارید چون تا 25 بهمن که تولد وبلاگمه همچین فرصتی گیرتون نمیاد. باشد که این غنیمت را ارج نهید.

۹۳ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

945- احوالِ دلِ گداخته

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ب.ظ

- عربی، استاد شماره‌ی1 - نمره: 20
- روش تحقیق، استاد شماره‌ی2 - نمره: 18
- زبان‌شناسی، استاد شماره‌ی3 - نمره: 18
- تاریخ زبان فارسی، استاد شماره‌ی4 - نمره: 13
- مبانی اصطلاح‌شناسی، استاد شماره‌ی5 - نمره: 18
معدل ترم1: 17.4 که درساش کلاً پیشنیاز بود و توی معدل کل حساب نمیشه

- نحو زبان فارسی، استاد شماره‌ی6 - نمره: 16.5
- آواشناسی، استاد شماره‌ی7 - نمره: 17
- اصطلاح‌شناسی1، استادهای شماره‌ی5،8،9 - نمره: 18.5
- جامعه‌شناسی زبان، استاد شماره‌ی10 - نمره: 19
- مبانی ساختواژه، استاد شماره‌ی11 - نمره: 20
معدل ترم2: 18.2

این ترم:
- سمینار، استاد شماره‌ی3 (استادِ ترم اول)
- تاریخ علم، استاد شماره‌ی12 (این استاد، شاگرد یکی از اساتید دانشکده‌ی فلسفه‌ی علم شریف می‌باشد که ابتدا برق خوانده و مدرکش را گرفته و لابد گذاشته در کوزه تا آبش را بخورد و سپس برای دکترای فلسفه رفته فرانسه و اکنون برگشته و فلسفه‌ی علم درس می‌دهد)
- ساختواژه، استاد شماره‌ی11 (استادِ ترم دوم)
- ادبیات، استاد شماره‌ی13 (همان نوکر (غلام) شیرخدا (علی) آهنگر (حداد) دادگر (عادل))
- اصطلاح‌شناسی2، استادهای شماره‌ی5،8،9 (استادهای ترمِ دوم)

تصمیم داشتم پایان‌نامه‌ام را با استادی بردارم که نمره‌ی درسش را 20 گرفته باشم و خودش و درسش را دوست داشته باشم و او نیز مرا دوست داشته باشد. به عربی علاقه‌ی چندانی ندارم و عربی هم علاقه‌ی چندانی به من ندارد. به خطوط باستانی علاقه داشتم و تنها درسی بود که قبل از ورود به فرهنگستان، در آن مهارت داشتم و بلد بودم و می‌توان آثارِ این بلدم بلدم‌ها را در نمره‌ی درخشانِ 13 مشاهده نمود. استاد شماره‌ی 11 هم که لابد یادتان است. چه تلاش‌ها که نکردم بروم توی دلش و پدرم درآمد تا درسش را با نمره‌ی 20 پاس کنم و کردم و این در حالی بود که شاگرد اول کلاسمان کمترین نمره‌اش همین نمره‌ی استاد شماره‌ی 11 شد. لابد توانسته‌ام خویش را در دل استاد جای دهم. مخصوصاً دیروز که هی مرا بلند کرد و کوبید در فرق سر بقیه که از خانم فلانی یاد بگیرید که چه برگه‌ی امتحانی نوشته بود، چه کار تحقیقیِ کاملی، چه جزوه‌ای، چه سری چه دمی عجب پایی! ولیکن، می‌ترسم بروم بگویم بیا و استاد راهنمایم شو و دست رد بر سینه‌ام بزند و دلم بشکند و بروم افسرده شوم. امروز نیز استاد شماره‌ی 8 و 9، همان‌ها که مرا مهندس خطابم می‌کردند و می‌کنند و دوستشان دارم، علیرغم 18.5 ای که گرفتم، گفتند بهتر است پایان‌نامه‌ام را در راستای فلان چیز بردارم و حیف است از سوابق مهندسی‌ام استفاده نکنم و فلان چیز به یک مهندس نیاز دارد و کی بهتر از من! به نوعی پیشنهاد دادند که بروم پیشنهاد دهم که بیایید و استاد راهنمایم شوید. یک استادِ شریفی دیگری هم هست که او را نیز دوست می‌دارم و او نیز مرا دوست می‌دارد و البته تاکنون همدیگر را ندیده‌ایم و اصلاً نمی‌دانم چه درسی قرار است با وی پاس کنم. ولیکن، ایشان نیز از گزینه‌های روی میزم می‌باشد. با کلیک بر روی شماره‌ی اساتید، می‌توانید خاطرات مرتبط با وی را مجدداً مرور نُمایید. 

این‌ها به کنار! امروز استاد شماره‌ی 13، با کلی بادی‌گارد و خدم و حشم وارد کلاس شد و حضور و غیاب کرد و من ردیف اول، در حلق استاد سکنی (بخوانید سُکنا) گزیده بودم. درسش را که داد پرسید کسی اشکالی سوالی ندارد و دستم را که بلند کردم گفت "جانم خانم فلانی" و من با همین جانم خانم فلانی گفتنِ وی عاشق وی و عاشق درس وی شدم. در این فایل صوتی، که ذیل همین پست آپلودش کرده‌ام، شما می‌توانید گزیده‌ای از درس وی را شنود نمایید. صدای خودم را بعد از جانم خانم فلانی که سوالی پرسیده‌ام حذف کردم ولیکن در ادامه چیز دیگری از استاد پرسیدم و آن چیز را حذف ننمودم. متاسفانه به دلیل تراکم بادی‌گاردها نتوانستم عکسی در خورِ پست بگیرم و به عکسی از کتاب وی اکتفا نمودم که همین امروز به مبلغ 21 هزار تومان وجه رایج مملکت خریداری نمودم و جلسه‌ی بعد قرار است از 139 صفحه‌ی ابتدایی این کتاب امتحان بگیرد و حتی قرار است بلاتعیُّن! یعنی بدون اینکه از قبل تعیین شود، هر کداممان بخشی از کتاب را که همانا نامه‌های مولاناست، سر کلاس بخوانیم.

قرار بود پست‌های سه شنبه با رمز منتشر شود. ولی تعدادتان زیاد است و حوصله‌ی رمز دادن بهتان را ندارم. و مهم‌تر اینکه فعلاً دلیلی برای این کار ندارم. کلاً از رمزی نوشتن خوشم نمی‌آید و از 945 پستی که منتشر شده، پنج شش پست رمز دارد که هر کدام دلایل خاص خودشان را دارند. و نکته‌ی دیگر آنکه نمی‌دانم چرا لحنم این چنین کتابی‌طور شده است.

این کلاس، فقط برای ما که ترم سه‌ای باشیم نیست و ورودی‌ها هم در کلاس ما هستند و یکی از ورودی‌ها از کامپیوتری‌های شریف است و در برخورد اول حس کردیم چشم دیدن هم را نداریم و به لبخندی اکتفا نمودیم. ولیکن با دو تن از ورودیان که مردمانی خوش‌برخورد بودند، دوست شدم. دختری به نام بهتاب، که لیسانس مترجمی بود و پسری محسن نام که مهندس بود و دو سه سالی از من کوچکتر و زین پس او را آقای ه. صدا خواهیم کرد تا در حق آقای پ. اجحاف نشود و عدالت را در خطابه نیز رعایت کرده باشیم. در برخورد اول بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم مهندس است و چنان که گویی در غربت یک هم‌شهری پیدا کرده باشم. بخت با وی یار بود که لپ‌تاپم همراهم بود و توانست تمام جزوات ترم اول و دومم را به انضمام فایل‌های صوتی بگیرد و این حرکتش از نظر من حرکتی نیک و پسندیده است. هر چند هم‌ورودی‌های خودم منع‌م کردند که ولشون کن بابا! ولی خب من ولشان نکردم و سعی کردم بیشتر راهنمایی‌شان کنم. یک پسر دیگری هم که نامش را نمی‌دانم دمِ در خفتم کرد و علیرغم ورودی بودنش، سوالاتی در باب پایان‌نامه و رشته‌ی سابقم و علایقم پرسید و علی‌الظاهر هم ادبیات خوانده بود هم ریاضی هم حوزه و کلاً موقع حرف زدن نگاهم نمی‌کرد و در و دیوار را نگاه می‌کرد و آخ که چه قدر روی اعصاب و روانند پسرهای این چنینی! و اتفاقاً دیروز مسئول آموزش به آقای پ. گفته بود یکی از این ورودی‌ها هم‌شهری شماست و پسر خیلی مؤمنی است. حدس زدم این همان پسر مؤمنی باشد که وعده داده شده بود.

گزیده‌ی نکات جلسه‌ی اول: (حدوداً 4 دقیقه، 4 مگابایت)

هفته‌ی اول: s8.picofile.com/file/8268840200/95_7_6.MP3.html


۵۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

892- یک ذهنِ هزار آیا، از چیستی آبستن

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ

1. اخیرا یه عبارت جدید یاد گرفتم و اونم اینه که "کجای زمین و زمانی" و هی می‌خوام ازش استفاده کنم و موقعیتش پیش نمیاد. 

2. یاد اون شبایی که تا صبح بیدار می‌موندم به خیر! چند وقته 12 که میشه، عین این عروسکایی که باتری‌شو دربیارن و از کار بیافته، بیهوش می‌شم، تا سحر.

3. حتی یاد اون صبایی که بعد سحری بیدار می‌موندم و بعدش می‌رفتم مدرسه یا می‌رفتم شرکت برای کارآموزی هم به خیر! این روزا همین که سحری می‌خورم بیهوش می‌شم تا خودِ یازده!

4. دیش‌لخ به زبان ما ینی دندونی. دو هفته پیش، یه روز قبل سرماخوردگی‌م، یکی از اقوام برامون دندونی آورده بود و منم تا حالا دندونی نه دیده بودم و نه خورده بودم! یکی دو قاشق خوردم و خوب بود... عرضم به حضورتون که صاحبِ دندونی، دخترِ نوه‌ی عمه‌ی بابا بود و نوه‌ی عمه‌ی بابا 17 سالشه الان. ینی وقتی هم‌سن و سال من میشه، دخترشو می‌فرسته مدرسه! تف به این روزگار!

5. من، سر سفره‌ی افطار: راستییییییییییییییییی! فلانیو یادتونه؟ ارشد MBA، سه شده!!! [با ذوق بیشتر] راستییییییییییییییی فلانیم سه‌ی برق شده! [ذوق بیشتر تر] فلانی دوست فلانی یادته؟ اونم 36 شده!!!
داداشم: راستییییییییییییییییییییی خدایی برای خودت انقدر ذوق نداشتی که برای بقیه!!!

6. استاد شماره5 می‌گفت کشورای عربی واژه‌هاشونو استاندارد نمی‌کنن و هر کشور عربی‌ای به کلاچ ماشین یه چیزی می‌گه! بعدشم گفت چرا راه دور بریم؛ همین افغانستان و تاجیکستانو در نظر بگیرین؛ اونا به نویسنده‌ی ادبیات کودک میگن بچه‌نویس، به بازیگر میگن مسخره و از همه بامزه‌تر، به ماشین می‌گن موتور! از یکی از اساتید نقل قول می‌کرد برای یه همایشی رفته بودن کابل و بعدِ همایش، مسئولینِ افغانستانی (افغانی واحد پولشونه) به استادمون گفتن اینجا ایسته کنید بریم موتور بیاریم و استاد بیچاره‌ی ما که نود و اندی سالش بوده :)))) گفته آقا من نمی‌تونم موتور سوار شم و یه سن و سالی ازم گذشته و خلاصه موتوره رو آوردن و کاشف به عمل اومده اینا به ماشین می‌گن موتور.

7. استاد شماره9 می‌گفت این عربا یه سری کلمه رو از بقیه‌ی زبان‌ها قرض می‌گیرن و یه بلایی سرش میارن که اهل اون زبان هم نمی‌فهمن کلمه مال خودشون بوده و "تاریخ" رو مثال زد که ازش مورخ هم ساخته شده و در ابتدا روزمَه بوده و شده مَه‌روز و عرب‌ها مه‌روز رو کردن موروخ و دیگه تاریخ و مورخ و اینا رو ازش ساختن و استاد شماره‌ی 8 اشاره کرد به من و گفت مهندس و هندسه هم از اندازه‌ی فارسی گرفته شده. (همزمان سه تا استاد سر کلاسه و این شماره‌ی 8 همونه که همیشه، چه در ملا عام و چه در خفا! مهندس صدام می‌کنه و این کارشو دوست دارم و بر خلاف بقیه، ایشون اصلاً رو اعصابم نیستن و دلیلشو نمی‌دونم که چرا دوست دارم این مهندس گفتنشو)

8. استاد شمار 10 اسم کوچیکش یحیاست. می‌گفت من هفتاد ساله عادت کردم یحیی رو یحیی بنویسم و اصن نمی‌تونم بپذیرم اسممو یحیا بنویسن. ولی خب مگه من چند سال قراره عمر کنم؟ ده سال، بیست سال، اصن صد سال! بالاخره که می‌میرم و پسرایی به دنیا میان که اسمشونو یحیا و مرتضا و عیسا می‌نویسن و عادت می‌کنن به این الف و این جوری میشه که زبان آروم آروم بدون اینکه متوجه بشیم تغییر می‌کنه! می‌گفت جامعه‌ی ما، ملتمون، کلاً فازمون انقلابیه! از اینایی هستیم که دوست داریم سریع بریزیم تو خیابون و حکومتی رو برکنار کنیم و درِ یه جایی رو تخته کنیم و بزنیم و بشکنیم و

بعدش حرفشو این جوری ادامه داد که تغییرات زبان یا خط تو کشور ما نمیشه یهویی باشه؛ مثل ترکیه نیستیم یهو یه آتاتورکی بیاد خطو لاتین کنه و بگه از فردا خط‌تون همینه. می‌گفت اگه فرهنگستان یه واو ساده رو از "خواهر" حذف کنه و بگه از فردا بنویسید "خاهر"، یه عده کفن‌پوش میریزن تو خیابونا و خواستار بازگردانی اون واو میشن!

9. اونجایی که استادمون گفت ملت ما هیجانی‌ان و دوست دارن بریزن تو خیابونا و اعتراض و راهپیمایی و تظاهرات و اینا! می‌خواستم بگم من اصن این جوری نیستم. ینی من اگه متولد سال 30، 40 بودم، زمان انقلاب، هیچ وقت منو تو راهپیماییا نمی‌دیدین. من از اینایی بودم که همه فکر می‌کردن سرش تو کتاب و درس و مشقه و هیچی حالیش نیست. ولی در واقع این من بودم که اعلامیه‌ها رو تایپ می‌کردم و تو مدرسه‌مون یا محل کارم پخش می‌کردم. شعار من اینه: "بی‌صدا فریاد کن!"

10. داشتم اون قسمت از فایلای صوتی که خودم کنفرانس داشتمو گوش می‌دادم؛ یه جایی گفتم تعداد زبان‌های دنیا شش هفت هزار تاست و اون دوست عزیزمون که اوایل خیلی رو نِروِ و روان من بود و اتفاقاً ریکوردر هم کنارش بود، زیر لب گفت 6786!

یاد خودم افتادم که وقتی معلم سر کلاس می‌گفت ایران کشور پهناوریست، زیر لب می‌گفتم یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج کیلومتر مربع مساحتشه. (شنیدم بر اساس اندازه‌گیری‌های جدید یه کم بیشتر شده؛ ولی من همینو حفظم)

11. فکر کنم جزو معدود آدمایی باشم که از صدای ضبط شده‌ام خوشم میاد. یاد اون پستی که توش صدای جیغ جیغمو موقعِ کشتن سوسک تو خوابگاه گذاشته بودم هم به خیر! باورم نمیشه من همون آدمم! جا داره بگم اِی بر پدرت دنیا، آن باغ جوانم کو؟ دریاچه‌ی آرامم، کوه هیجانم کو؟

12. ذهنم درگیرِ یه مدل برای مفهوم دوست داشتنه. نمی‌دونم چه قدر ما مفهوم «مدل» و «مدل‌سازی» و «شبیه‌سازی» آشنایی دارین. دارم فکر می‌کنم چه اتفاقی می‌افته و چه پارامترایی تاثیر می‌ذارن که ما از یکی خوشمون میاد و از یکی نه! تازه نوعِ دوست داشتنامونم فرق داره و دارم فکر می‌کنم چند نوع دوست داشتن داریم و دارم به این فکر می‌کنم که اگه ویژگی‌های ظاهری و باطنی و رفتاری یه آدمو بدیم به یه روبات و بگیم این آدم دوست‌داشتنی هست یا نه، جوابی براش داره؟ میشه فرایند دوست داشتن رو براش مدل‌سازی کنیم که اونم بتونه دوست داشته باشه کسیو؟ یا چه اتفاقی می‌افته که از یکی تاثیر می‌پذیریم از یکی نه! میشه رفتارهای انسانی رو مدل کرد؟ یه مدلِ ریاضی‌طور...

13. پیشنهاد شباهنگ: radioblogiha.blog.ir/post/81 به قلم و صدای Elanor

۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استاد شماره 9 دندونپزشکه؛ ولی اینم مثل من یه تخته‌ش کم بوده و کار پزشکی رو ول کرده و سال‌هاست تو گروه واژه‌گزینی کار می‌کنه و تو کارش نامبر وانه! ینی کارش درسته و بیسته و حرف نداره!

یه بار داشت در مورد رؤسای فرهنگستانِ دوره‌ی رضاخان می‌گفت و تاریخ عزل و نصبشون

محمدعلی فروغی از اردیبهشت 1314 تا آذر همون سال و حسن وثوق از آذر همون سال تا اردیبهشت 1317 رئیس بوده، بعدش اینم مثل فروغی عزل شد و علی‌اصغر حکمت و اسماعیل مرآت و عیسی صدیق و غیره! الانم که رئیس، آهنگر دادگره.

استادمون می‌گفت برای رضاخان، سرعت واژه‌سازی و واژه‌گزینی مهم بوده و اصن دقت کار براش موضوعیت نداشت! اینکه به تفنگ بگیم تفنگ و تفنگ از تف میاد براش مهم نبوده و مهم این بوده که اینا واژه‌ی فارسی بسازن فقط!

حتی علی‌اکبر دهخدا هم تو تیم‌شون بوده و چون با وسواسی که داشته سرعت کارو کم می‌کرده دیگه دعوتش نکردن بعد یه مدت.


امروز رئیس شماره1 زنگ زده بود و اولین سوالم این بود که مگه برگشتید ایران و خوش اومدید و گفت آره الان تهرانم و دارم کاراتونو بررسی می‌کنم و با تعجب پرسید خانم فلانی؟ شما فقط این همه دستمزد گرفتید و همکاراتون اون همه؟

گفتم خب من این همه کار کرده بودم و اونا لابد اون همه!

گفت نه بابا، دقت کار اینا نصف نصف نصف دقت شما هم نبوده و فقط یه سری فایل تحویل دادن که صرفاً تحویل داده باشن و چند برابر شما دستمزد گرفتن و تازه انصراف هم دادن و وسط پروژه کارو ول کردن! اون وقت شما دستمزد این دو ماهو هنوز نگرفتی و هنوز داری کار تحویل میدی و من حقتو از حلقوم اینا می‌کشم بیرون و فلان و بهمان!


پ.ن1: رئیسمون زبان‌شناسی شریف خونده و عکسش تو قسمت pictures هست و البته اون موقع که اون عکس تو اون همایش گرفته شد، من هنوز برای اونا کار نمی‌کردم و هنوز رئیسم نبود :)

پ.ن2: هم‌وطن! دنبال نکردن یه وبلاگ به این معنی نیست که اون وبلاگو نمی‌خونم و قطع دنبال کردنشم به معنی این نیست که از نویسنده‌اش دلخورم. یه چند تا وبلاگ هست که دوست دارم وقتی پست می‌ذارن سریع بپرم برم بخونمشون. فلذا دنبالشون می‌کنم. ولی آدرس بقیه‌ی دوستان هم تو inoreader م هست و هر موقع آپدیت بکنن به صورت اتوماتیک پستاشون برام سیو میشه و سر فرصت می‌خونمشون. این 397 تایی که می‌بینید، وبلاگ‌هایی هستن که تو این 8 سال باهاشون آشنا شدم و می‌خوندمشون و شاید 200 تاشون حذف شدن و دیگه آپدیت نمی‌شن (ینی اونایی که نوار صورتی دارن)؛ ولی خب من هنوز نگهشون داشتم و حذف نکردم از inoreader م که آرشیوشون حذف نشه. اونایی هم که دایره مشکی‌شونو برداشتم، وبلاگ‌هایی هستن که ارشیوشونو دارم و هنوز آپدیت میشن، ولی دی‌اکتیو کردم که متوجه اپدیت شدنشون نشم.

امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشه!


۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

890- من و هم‌کلاسیام (1)

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ

این صورتیه همونه که قراره ترم 3 شوهر کنه و این روزا درگیر خرید جهزیه است. سبزه، معلمه و آبیه هم همونیه که ترم 2 ینی این ترم شوهر کرد رفت سر خونه زندگی‌ش و الان بدجوری قدر مامانشو می‌دونه و لازمه خاطر نشان کنم که این پست، هویجوری برای دل خودمه و خوندنش چیز خاصی به معلومات خواننده اضافه نخواهد کرد. بقیه‌ی پستامم همچین بار علمی ندارن، ولی این یکیو دیگه خودمم مطمئنم دردی از خواننده دوا نمی‌کنه!


۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

اون کلاسی که براش سه تا استاد داریم، بحث آرشیو کردن اسناد و مدارک بود و یهو همچین ناغافل داغ دل استاد شماره 5 تازه شد و داشت از اسناد و کتابایی می‌گفت که باید فلان جا باشن و نیستن و هیچ کس مسئولیتِ نبودنشون رو به عهده نمی‌گیره و می‌گفت یه سری فایل صوتی داشتیم از لهجه‌های مختلفِ دانش‌آموزان کل کشور که آموزش پرورش انقدر گفت جا نداریم جا نداریم که یه روز که چشم ما رو دور دید همه رو منهدم کرد :| بعد داشت می‌گفت صورت‌جلسه‌های فلان دوره که اسناد مهم و مفیدی هم بودند و دست فلان استاد بودن و اون فلان استاده داده بوده فلان جا، الان نه دست استاده و نه فلان جا و یاد یکی از خاطراتِ فنلاند افتاد که اونجا چرت‌ترین یادداشت‌ها هم آرشیو میشه و اشاره کرد به تک تک ما و گفت اصن خود شماها، کدومتون کتابای دوران مدرسه‌تونو نگه‌داشتید؟

یکی از بچه‌ها اشاره کرد به من و گفت استاد ایشون از اول ابتدائی تا حالا همه‌ی کتاباشونو نگه داشتن و یکی دیگه از بچه‌ها گفت اینکه چیزی نیست، من شنیدم sms ها و ایمیلاشونم تاکنون پاک نکردن و یکی دیگه از بچه‌ها رو کرد به اون یکی استاد (سه تا استاد سر کلاسه) و گفت حتی بسته‌های چیپس و پفک و شکلات و لیوانای آب‌میوه و ذرت مکزیکیاشم نگه‌میداره و منم برگشتم سمت اون یکی استاد و گفتم البته نه هر لیوانی! بعد برگشتم سمت بچه‌ها و گفتم عصب دندونم هم چسبوندم رو کاغذ و اونم نگه داشتم و اساتیدمون هر سه تَن، دونقطه با چندین خط صاف بودن و بهم قول مساعد دادن اگه برای قسمت آرشیو اسناد دنبال کسی بودن من تو اولویت باشم :دی

2.

استاد شماره 5 [که خانومه؛] داشت حضور و غیاب می‌کرد و مهدیه نیومده بود و گفتیم استاد عروسیشه، غیبتشو لحاظ نکنید و استاد گفت به به! ترم اول عروسی فرزانه بود و این ترم عروسی مهدیه و یکی از بچه‌ها گفت استاد ترم سوم هم عروسی عاطفه است، فعلاً عقد کرده و ایشالا چند ماه دیگه عروسیشه! بعد ملت برگشتن سمت من و گفتن تا ترم چهار هم تو رو شوهر میدیم! :دی

3.

مامانم داره میره خونه‌ی خاله‌ام و بابا هم تا شب نیست و من و اخوی امروز برای ناهار، املت داریم :دی اون وقت مامانم یه ساعته وایستاده دم در و هی میگه گوجه رو این جوری خرد کن، روغنو این جوری بریز، تخم‌مرغارو چه طوری بشکن و نمکو کی اضافه کن و درِ ماهیتابه رو بذار که روی گاز روغنی نشه و فلان ادویه خاصیتش چیه و نونو فلان جا گذاشتم و ینی هر چی آیه و قسم میارم که من تو خوابگاه آش رشته هم درست کردم، باور نمی‌کنه!!!

4. بعداً نوشت:

به همین سوی چراغ مودم قسم همین الان مامانم زنگ زده می‌گه تخم‌مرغا رو جدا جدا، اول تو یه کاسه بریز ببین سالمه بعد بریز توی ماهیتابه!
میگم چشم!!
میگه سبزی خوردن هم هست تو یخچال، اونارم بخورین
من: چشم، مامان؛ چشم!
مامان: طالبی هم هست، عمودی قاچ کن، بعد سه تا خط افقی برش بده
من: O-0
مامان: داداشت بیدار شده؟
من: نه هنوز (ساعت: 14:14)
۱۹ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


چند وقت پیش سر همون کلاسی که براش سه تا استاد داریم، بحث naming بود و استاد شماره 9 داشت از اهمیت نام‌گذاری و اصول نام‌گذاری می‌گفت و نام‌گذاری انواع باد رو مثال زد و گفت لفظِ "نسیم" و "طوفان" برای انواع باد کافی نیست و ما دوازده نوع باد داریم و باید برای هر کدومشون یه اسمی بذاریم.

خواستم دستمو بلند کنم و ضمن ابراز ذوق بابت ذکر خیرِ بچه‌هام، نسیم و امیرحسین (طوفانِ سابق! :دی)، استادو به چالش بکشم و قضیه رو وارد حاشیه کنم و دلم نیومد و شمشیرمو غلاف کردم و گفتم بذار باشه برای بعد.

هفته‌ی بعدی که میشه دو سه هفته پیش، یه وقت ملاقات گرفتم از استاد شماره 5، که یکی از سه استادِ همین درسه و یه چند تا سوال درسی داشتم و مطرح کردم و جواب گرفتم و زدم تو جاده خاکی که  استاد؟! چه کاریه اینجا جمع شدیم و هی جلسه تشکیل می‌دیم و تحقیق می‌کنیم و وقت و انرژی می‌ذاریم که برای انواع باد اسم بذاریم؛ خب چرا بر حسب سرعتشون نمی‌گیم باد شماره‌ی یک و دو و سه و ... مثلاً باد شماره‌ی دوازده!؟ حالا حتماً باید یه عده بیان اینجا اسم پیشنهاد بدن و یه عده دیگه بررسی کنن و یه عده تصویب کنن که مثلاً به فلان باد بگیم تُندوَزه و چی چی وَزه و دوازده تا اسم درست کنیم؟ شماره‌گذاری بهتر نیست؟ هم نام‌گذاری سریع‌تره، هم راحت‌تره، هم دیگه نیازی به این سازمان و تشکیلات نیست. و همین جوری که داشتم یه عده رو از نون خوردن می‌نداختم حرفمو بدین نحو ادامه دادم که مثلاً چی میشد اسم خیابونای ما هم شماره بود و این جُک رو که البته یه واقعیته مطرح کردم که:

آدرس دادن تو ایران این مدلیه: بزرگراه آیت‌اله صدرآملی، خیابان میرزاکوچک‌خان جنگلی، ۲۰۰ متر بعد از فلکه انصارالمجاهدین، ۱۰۰ متر نرسیده به بانک قوامین، جنب مسجد بلال حبشی، کوچه شهید صیف‌الدین خواجه‌انصاری (حاج شیخ صفی‌الدین سابق) جنب سوپرمارکت سرداران، بن بست گلستان، ساختمان مارلیک پلاک ۱۲+۱ -منزل حاج کمال عین‌آبادی و آدرس دادن اروپاییا: خیابان ۴۵، شماره ۱۲۰، منزل دیوید آنتونی. و در ادامه تصریح کردم که من حتی عمه‌هام، خاله‌هام، هم‌اتاقیام و یه سری بندگان خدا و اساتیدم رو هم با شماره خطاب قرار می‌دم و پرسید مثلاً من الان استاد شماره‌ی چندم و منم گفتم 5.
یه کم فکر کرد و گفت می‌تونه موضوع جالبی برای مقاله باشه و منم می‌خواستم بگم اصن استاد، ما خیلی چیزای دیگه رو هم با شماره می‌گیم؛ مثل وقتایی که به بچه‌هامون یاد می‌دیم وقتی شماره‌ی 2 داشتن بهمون بگن :))))
والا!
ولی خب نگفتم این موردِ آخرو!
ولی اگه مقاله‌ای در همین راستا نوشتم به این مثال هم اشاره می‌کنم :دی
۱۲ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی از تکالیف درسیم که یکشنبه باید تحویلش بدم در مورد فرهنگ فرشه

و هدف اینه که کار کردن با فرهنگ‌ها رو یاد بگیریم

انواع طرح‌ها و گره‌ها و مدل‌های فرش و هر چی که در مورد فرشه

من دارم روی ابزارش کار می‌کنم

چون از علوم انتزاعی و غیرملموس خوشم نمیاد، فکر کردم کار کردن روی ابزار قالی‌بافی ملموس‌تر و عینی‌تر و با روحیه‌ام سازگارتر باشه و برام راحت‌تر از اینه که بیام مثلاً راجع به طرح‌هاش تحقیق کنم.

حالا منی که فرق تار و پودو نمی‌دونم، یه هفته است درگیر دار و قلاب و دفتین و دفّه و کرکیت و کلوزار و دستوکم و دنبال اسم این یارویی بودم که بهش میگن سیخ و نمی‌دونستم اسمش سیخه و تو اون فرهنگ فرشم پیداش نکردم. و چون اسمشو نمی‌دونستم، عکسشم پیدا نمی‌کردم و به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم راجع به فرش چیزی می‌دونی و اسم اون یارویی که مثل خط‌کشه و میذارن لای نخ‌های فرش چیه و عکسشم نداشتم که نشونشون بدم و اولین واکنششون این بود که نکنه می‌خوای تغییر رشته بدی بری سراغ رشته‌ی فرش؟! بعدشم می‌گفتن نمی‌دونیم اسم اون یارو چیه...



این عکسو اتفاقی پیدا کردم و ترجیح میدم فقط نگاش کنم و چیزی در موردش ننویسم...
۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تایم استراحت بین کلاسا، بچه‌ها داشتن در مورد جزوه‌های استاد شماره10 صحبت می‌کردن و یکی از بچه‌ها برگشت بهم گفت تو به استاد بگو جزوه‌هاشو بهمون بده و یکی دیگه از بچه‌ها گفت وقتی نمیده چرا بخوایم ازش!!!

یکی از بچه‌ها خطاب به من: تو مهارت "نه" شنیدن داری؛ ترم پیش یادته تمرین می‌کردی یه چیزیو بخوای و به دست نیاری؟ میشه یه امتحانی بکنی؟ شاید جزوه‌هاشو بهت داد! نداد هم طوری نمیشه؛ محکم‌تر میشی

* * *

یه زبان‌شناس هست به اسم ووستر که مهندس برق بوده؛

هر موقع اساتید راجع به اون حرف می‌زنن، ملت منو نگاه می‌کنن.

امروز استاد شماره8 می‌گفت ان‌شاءالله خدا شما رو به مقام ووستر برسونه. 

ظاهراً مقام والایی در حوزه‌ی زبان‌شناسی داره و آدم مهمی بوده!

برای این کلاس اصطلاح‌شناسی، سه تا استاد میان سر کلاس. استاد شماره3 هم همیشه باهاشون میاد تا دم در کلاس و این سه تا میان تو و اونم باهاشون خدافظی میکنه و به مام سلام میده و میره.

امروز اولِ جلسه استاد شماره8 ازمون خواست یه گروه تلگرامی درست کنیم و اساتیدم ادد کنیم و یکی از ما ایمیلمون رو بهشون بدیم که به عنوان نماینده با اساتید در ارتباط باشه و فایل‌های ارسالی رو برسونه دست بچه‌ها.

کلاس که تموم شد، ملت شال و کلاه کردن برن و اصن تلگرام و گروه و شماره و ادد یادشون رفت

دم در اساتیدو خفت کردم که شماره و ایمیلشون رو بگیرم

استاد شماره9 خندید و گفت به ایشون میگن مهندس!!!

استاد شماره8 هم تایید کرد و گفت خانم مهندس حواسش بیشتر از بقیه جمع‌ه و 

همون‌جا دم در منو به مقام نمایندگی کلاس منصوب کردن

الانم اددشون کردم تو گروه و 


این خانوم م. همونه که انصراف داده و دیگه نمیاد سر کلاس

ولی هنوز تو گروه تلگرامه! (خالق کاراکتر مراد)

مکالمه من و آقای پ. به صورت پی وی در حین ادد کردن اساتید: 



میگم اگه یه روز خواستین از از زندگی‌نامه‌ام فیلم درست کنین، اون سکانسی که استاد شماره7 داره نرم‌کام و سخت‌کام رو توضیح میده و اونجایی که نمی‌تونم دستگاه گفتارو تو جزوه‌ام بکشم و میاد بالا سرم و میگه بده برات بکشم؛ 
خب؟
اونجا یه فلش بک بزنین سر کلاس کنترل خطی دکتر ن.، اونجایی که با یه تست اختلاف فاز و زاویه، پایداری و ناپایداری سیستم رو تعیین می‌کردیم، اونجا که جلسه تموم میشه و جلسه آخرم بود اتفاقاً، اونجا که میگه کسی اشکالی ابهامی نداره و میرم و میگم اون زاویه رو نشونم بده و میگه بده برات بکشم؛

اون روز اتوده رو یه جوری گرفتم سمتش که دستم به دستش نخوره و اونم یه جوری گرفت که اتودم افتاد رو میزش و برداشت زاویه رو نشونم داد...

بعدش فلش بک بزنین اردوی کویر و اون نیروگاه تولید برق نزدیک ورزنه، همون‌جایی که یه چند ساعت برای بازدید و شام و نماز نگه داشتن و دوربینو ببرین تو اون اتاق کوچیکی که اختصاص داده بودن برای نماز و پسرا و دختر قاطی هم نماز می‌خوندن؛ اونجایی که نمازم تموم میشه و به دوستم میگم ما باید پشت سر آقایون نماز بخونیم و میگه نمی‌دونستم؛ اونجایی که دارم کفشامو می‌پوشم و همون استاده که اون روز زاویه رو نشونم داد میاد تو برای نماز؛ همون استادی که یه عمر اون ور آب بوده و خط فارسی‌ش به قول خودش مثل خط بچه‌های کلاس اوله

بعدش فلش بک بزنین و برگردین سر کلاس آواشناسی و سر کلاس استاد شماره7 و نرم‌کام و سخت‌کام و یه جوری به بیننده بفهمونین دلم تنگ شده برای اون روزا

۲۴ نظر ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با سلام!

شبتون پرستاره

این ترم یه کلاسی داریم که متشکل از 8 دانشجو و 3 استاده که توی تصویر هم ملاحظه‌شون می‌کنید

و این 3 تن منو خانم مهندس خطاب قرار می‌دن

و خودم عمداً کیفتشو آوردم پایین، وگرنه گوشیِ بیچاره‌ام 12 مگاپیکسلیه به واقع



دوشنبه آخرای جلسه یهو یه بلایی سر کابل اومد و اسلایدهاشون پرید

و چون 4 به بعد بود، از مسئولین کسی نبود بیاد به دادشون برسه و یکی از بچه‌ها رفت یکیو پیدا کنه

اساتید و ادبا یه کم با لپ‌تاپ و سیما کشتی گرفتن و درست نشد

یهو استاد شماره 8 برگشت بهم گفت خانم مگه شما مهندس نیستی بیا ببین چشه خب!!!

آقا تا اینو گفت و تا من یه تکونی به خودم بدم یارو درست شد و

اونی که رفته بود یکیو پیدا کنه که اینو درستش کنه سررسید و گفت عه! چی شد درست شد؟

استاد شماره 9: اسم اعظم خانم مهندس رو آوردیم :))))


ساعت 3 نصفه شبه و جناب حافظ در همین راستا می‌فرماید:

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

ولی خب از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، به خاطر کارای شرکت که فردا باید تحویلشون بدم بیدارم و

عنوان پست هم از سعدی‌ه و

5 اسفند روز مهندسه و شبشم لابد شب مهندسه!

مهندسای عزیز، 

شبمون مبارک

۳۳ نظر ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اخیراً درگیری‌های لفظی و البته با شدت و ضعف‌های متفاوتی داشتم با شما خوانندگان عزیزتر از جان مبنی بر اینکه چرا فالوشون نمی‌کنم در حالی که منو فالو می‌کنن و چرا نمی‌خونمشون در حالی که منو می‌خونن و چرا کامنت نمی‌ذارم در حالی که برام کامنت می‌ذارن و اگه می‌خونم چرا فیدبک نمیدم و اگه می‌خونم چرا خاموشم و چرا وقتی پست رمزدار می‌نویسن رمزو نمی‌گیرم و چرا اگه کامنت نمی‌ذارم میگم رمزو بدید بخونم؛ یا سوالات محتوایی در مورد پست‌ها که خب صد بار گفتم من اگه بخوام یه چیزیو توضیح بدم میدم، اگه ندادم ینی یا نپرسید یا فعلاً نپرسید! و مورد بعدی نصیحت کردنِ منه! که خوشم نمیاد از این کار!!!

و یه چند وقته که بنده کامنت‌های بی بدیلی دریافت می‌کنم از سوی همان خوانندگان عزیزتر از جان با این مضمون که چرا اجازه میدید آشنایانتون وبتونو بخونن؟ و چرا آدرس وبتونو بهشون دادید و حتی چه بد که آدرس وبتونو دارن و آدرستونو عوض کنید و بهشون ندید و لابد چه قدر عذاب می‌کشید از این بابت که آدرس وبتونو ازتون گرفتن و خب ظاهراً یه عده و اگه دقیق‌تر بگم، همان خوانندگان عزیزتر از جان دچار خلط مبحث شده‌اند و من الان وظیفه‌ی خودم می‌دونم که این جماعت رو از این خلط نجات بدم

ببینید، عزیزان من، این وبلاگ، به معنای عام، اصن وبلاگ نیست! ینی برای من دنیای مجازی محسوب نمیشه! ینی ممکنه الان شما سر قبری نشسته باشید که خالیه! ینی از من و نوشته‌هام یه همچین انتظاری رو نداشته باشید به واقع!

بعداً توضیح میدم! ینی توضیحش بمونه برای بعد ینی همون باقی بقا!

فعلاً برم تا استاد شماره 10 نیومده...

این ترم یه درس دارم که 3 تا استاد داره

یه سه چهار فصلشو یکی درس میده سه چهار تاشو یکی و بقیه‌شم یکی!

اینجام ظاهراً مثل دانشگاه قبلی دانشگاه که نیست، دارالمجانینه!!!

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)