- ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۴
یه روز صبح بیدار شی ببینی یک عدد گیتی، بدون نام خانوادگی، با عکس پروفایل گل و بدون پست و هیچ توضیح دیگهای درخواست دنبال کردنِ اینستاتو داده. بری دایرکت و بپرسی:
پ.ن۱: من کلاً تو عمرم هفت هشت ده بیت بیشتر شعر نگفتم که چرت و پرت محض بودن. دفتر شعرمم گم و گور کردم دست کسی نیفته. اون وقت تمام دوستای راهنماییم و معلمام و مسئولین و حتی بابای مدرسه! همون هفت هشت ده بیتو یادشونه.
پ.ن۲: من تو گوشیم عکس نگهنمیدارم. هر عکسی بگیرم، ظرف کمتر از ۲۴ ساعت انتقالش میدم به لپتاپم.
پ.ن۳: الان همین عکسو تو گوشیم داشتم ینی چی؟ آیا کار درستیه قید الانو با فعل ماضی بیاریم؟ عکس پروفایل اینستامه.
پ.ن۴: نیمۀ گمشدهم رو هم پیدام نکرده هنوز؟ بالاخره کی کی رو پیدا نکرده هنوز؟ الان این جمله رو به دکتر دبیرمقدم نشون بدن، شونزدهونیممو پس میگیره میگه برو نحو و دستور زبان رو از اول پاس کن.
پ.ن۵: ببین چی بودم که تازه تپل شدم :|
دیدم سایت فرهنگستان خبر آغاز چهارمین دورۀ ارشدو گذاشته و از مراسم افتتاحیه گفته و این عکسو زده زیرش، گفتم بیام بگم این عکس کلاسمونه. کلاس سابقمون البته. جای فرزانه ردیف سوم بود. ردیف جلو رو دوست نداشت زیاد. خانم خ. و لادن و مهدیه ردیف دوم مینشستن. خانم خ. کنار پنجره، بعد لادن، بعد مهدیه. جای آقای پ. ردیف اول سمت دیوار بود؛ بعد خانم ش. و عاطفه و جای منم ردیف اول از سمت چپ چهارمی.
سررسیدمو باز کردم و نوشتم: جواب اون سوال امتحان که یه جمله خواسته بودین که کنشگر و کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه چی بود؟ صفحهی 99 کتابتون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ آیا اصلاً پسوند نیست؟ چرا گفتین عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ مگه دو در معادلهی درجه دو، پسین نیست؟ چرا توی کتابتون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ درجه دو و دنده دو چین؟
بچهها داشتن در مورد اینکه چه قدر برگهها بد تصحیح شده و چه قدر بد نمره دادن بحث میکردن و برگهی اعتراض پر میکردن و منم "این چه وضعشه" گویان (این چه وضعشه گویان، قیده. ینی در حالی که داشتم میگفتم این چه وضعشه) همراهیشون میکردم و مدام میگفتم بهتره بگیم نمرهی دومِ کلاس رو ببرن روی نمودار. میانگین نمرات حول و حوش چهارده پونزده بود و به واقع نمیدونم چرا نمرهها انقدر کم شده بودن. یهو یکیشون گفت چرا گیر دادی نمرهی دوم رو ببرن روی نمودار آخه!!! و من در حالی که سوت میزدم و داشتم میرفتم توی افق محو شم گفتم خب آخه ممکنه نمرهی اول نوزده، نوزده و نیم و حتی بیست باشه و تو همین سکانس بود که ملت با لنگه کفش دنبالم کرده بودن و دوان دوان و قول میدم دیگه بیست نگیرم گویان داشتم از کادر خارج میشدم.
یه خودکار گذاشتم لای سررسید و رفتم سمت دفتر اساتید. در زدم و گفت بفرمایید. آروم درو باز کردم و تا منو دید گفت نوزده و نیم شدی. آفرین. بالاترین نمره رو گرفتی. لبخند زدم و گفتم برای پرسیدن نمرهم نیومده بودم. اگه فرصت دارین چند تا سوال درسی بپرسم. اجازه گرفتم که بشینم و سررسیدمو باز کردم. پرسیدم جواب اون سوال که یه جمله خواسته بودین که کنشگر و کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه چی بود؟ با لحنی که انگار یهو چیزی یادش افتاده باشه گفت آهااااااااااان! اون نیم نمره رو برای همین سوال کم کردم. چرا انقدر پیچیده نوشته بودین؟ جوابش یه جملهی ساده بود نه یه صفحه1.
گفتم اگه اون سوالو دکتر د. (استادِ نَحو) میپرسیدن همون یه جملهی ساده رو مینوشتم. ولی برای سوال سه نمرهای امتحانِ صرف و ساختواژهی شما همین جوابو باید میدادیم. گفت درسته و منم برای همین فقط نیم نمره کم کردم. ولی طرز فکر کردنتون و نگاهتون به سوال جالب بود. گفتم صفحهی 99 کتابتون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ کتابو آورد و برام توضیح داد که گاه پسوند مکان هست، ولی برای زمان، واژه است نه پسوند. پرسیدم چرا گفتین عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ چرا توی کتابتون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ با حوصله به سوالام جواب داد و تشکر کردم. وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم دوست داشتم بهش بگم بین 17 تا استادِ دورهی ارشدم، بیشتر از بقیهی استادا دوستش داشتم.
نگفتم.
هیچ وقت نتونستم به آدمایی که دوستشون دارم بگم دوستشون دارم.
0.
ابتدای بعضی پستا باید نوشت: هشدار؛ خوانندهی عزیز، این یه فقره رو هویجوری برای دل خودم نوشتم. خوندنش برات بیفایده است...
1.
اومدنی تو قطار فیلمِ دخترو دیدیم. قطار پخشش میکرد. خانوما داشتن میدیدن؛ منم دیدم. از این فیلمای خونوادگی بود. بد نبود. ولی فیلم دومی اسمشم نفهمیدم. رفتم تخت بالایی بخوابم. دومی از این فیلمای طنز مسخره بود. طبق معمول همقطارام مسن و ناتوان و بچهدار بودن و من باس میرفتم تخت بالایی. [آه و نفسِ عمیق]
2.
یکی از سوالای امتحانِ چهارشنبه رو یه جوری جواب دادم که هیشکی اونجوری جواب نداده. قیافهی استاد (اونم استادِ شمارهی 11 که جزوهای که تایپ کرده بودمو گرفت و خطبهخط با دقت خوند و جمله به جمله ویرایش کرد) موقع تصحیحِ برگهها از دو حالت خارج نیست؛ یا به دورترین نقطهی ممکن خیره میشه و با آیکون دو نقطه خط صاف آه میکشه و تاسف میخوره؛ یا جیغ میزنه و درحالیکه برگهام تو دستشه و جملهی "این خانوم خیلی باهوشه" رو تکرار میکنه خودشو میرسونه اتاق رئیس فرهنگستان و بغلش میکنه و میگه جانشینتو پیدا کردم! و این اونجوری جواب دادنم برمیگرده به این ویژگیم که برام مهمه کی چی پرسیده و به کی چه پاسخی بدم. مثلاً یه دلیل بستن کامنتای وبلاگم اینه که وقتی از طرفِ n نفر، کامنتی یکسان با عبارتِ X دریافت میکنم، n تا پاسخ متفاوت به تکتکشون میدم و اگه کامنتِ اون n نفر عمومی باشه، اون n-1 نفرِ دیگه پاسخِ نفر n ام رو خواهند دید و این مطلوب من نیست.
سوال امتحان این بود که یه جمله بنویسیم که کنشگر، کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه (3 نمره). کنشگر یه چیزی شبیه فاعل و کنشپذیر یه چیزی تو مایههای مفعول و کنشابزار یه چیزیه که با حرف اضافه میاد و بهش میگن متمم. با خودم فکر کردم اگر استاد شمارهی 6 که استاد نحو و نظریه بود این سوالو میداد، کافی بود بنویسم من با آبپاش به گلها آب دادم. اینجا من کنشگرم و آبپاش کنشابزاره و گلها کنشپذیرن. ولی این سوالو استادِ شمارهی 11 که استاد ساختواژه بود داده بود. برای این استاد، مورفولوژی و ساختِ کلمه مهمه نه نحو و دستور. بنابراین سر جلسهی امتحان با خودم فکر کردم یک سوال 3 نمرهای، انتظاری بیش از اینها از ما داره. فلذا یه سری کلمه ساختم که این کنشگری و کنشپذیری و کنشابزاری رو تو خودشون و ساختارشون داشته باشن و توی جمله هم همون نقش رو بپذیرن. به عنوان مثال، مردم در "مردمسالار"، کنشگر هست، چون مردم دارن سالاری میکنن؛ اما سپه در "سپهسالار" کنشپذیره. چون یه کسی سالاری بر سپاه رو انجام میده و خودِ سپاه، سالاری نمیکنن. خدا و مردم هم در کلمات "خداپسند" و "مردمپسند" کنشگر هستند. برای کنشابزار کلمهی "دستساز" به ذهنم رسید. دست در "دستساز" کنشابزاره؛ چون دستساز چیزیه که با دست ساخته میشه و دست اینجا ابزارِ کنش هست. بعد از اینکه همین توضیحاتو برای استاد نوشتم، با تکتک این کلمات یه جملهی جداگانه ساختم و برای محکمکاری یه جمله هم ساختم که هر سهتاشون توش به کار رفته بودن. بعد از امتحان وقتی از ملت پرسیدم شما چی نوشتین جواب همهشون یه جمله و فقط یه جمله در حد "من با آبپاش به گلها آب دادم"، بود؛ همین یه جمله برای یه سوال سه نمرهای... در حالی که نه من، نه آبپاش و نه گل، از نظر ساختاری کنشی درشون اتفاق نمیافته. برای همین بیصبرانه منتظرم نمرهها بیاد و به شدت مشتاقِ دیدن قیافهی استاد موقع تصحیحِ اوراق، علیالخصوص ورقهی خودمم.
3.
بعد از چند ماه نه تنها نتونستم با بچههای کلاس تدبر مچ شم، بلکه حتی هنوز اسمشونم نمیدونم و حتی موقع حضور و غیاب هم سعی نکردم بدونم. صبح بیدار شدم دیدم اضافه (add) شدم تو گروهی موسوم به گروه بروبچِ تدبّر! نمایندهی کلاس (که تنها کسیه که اسمشو بلدم و شمارهشو دارم) از ملت خواسته بود خودشونو معرفی کنن. ملت در وهلهی اول اسم، سن و رشتهشونو گفته بودن و در وهلهی دوم نوشته بودن متاهل هستن یا مجرد. من نه تنها خودمو معرفی نکردم، بلکه نوتیفیکیشنِ گروهم برداشتم و مترصد فرصتی هستم برای لفت دادن. بعضی وقتا دلم برای آدمایی که سعی میکنم دوستشون داشته باشم و نمیتونم، میسوزه. واضح و مبرهنه که انگیزهم برای شرکت تو یه همچون کلاسی مکان تشکیل کلاسه که شریفه و نیز استادمون که مهرش به دلم نشسته و حرفاشو دوست دارم.
4.
چهارشنبهی قبلی که برای کلاس تدبر رفته بودم شریف، یه سر رفتم درمانگاه و قضیهی اون جامدادی جغدی توی ویترین درمانگاهو پرسیدم و گفتن گم شده و گذاشتیم صاحبش بیاد و ببره.
چهارشنبهها نماز مغربو توی مسجد و نماز ظهرمو توی سالن مطالعهی دانشکدهی سابقم میخونم. از وقتی پامو گذاشته بودم تو اون دانشکده، یه سری مهرِ شکسته و سیاه و درب و داغون توی سالن مطالعهش بود و من هی تصمیم میگرفتم مهرِ نو ببرم و هی یادم میرفت و آخرشم فارغالتحصیل شدم. این هفته عزمم رو جزم کردم و دو تا مهر هم با خودم بردم و اون مهرای درب و داغونو برداشتم بردم انداختم تو باغچهی!!! جلوی دانشکده.
یه جایی شنیده بودم که نماز خوندن با مهرِ شکسته مکروهه.
5.
دوستامو که میبینم حالم خوب میشه. تو این یه هفته ده روز سعی کردم تا جایی که میتونم دوستای قدیمیمو ببینم و بعد برگردم خونه. ساعت قرارم باهاشون یه جوری تداخل داشت که عین اینایی که سیگارو با سیگار روشن میکنن، بعدِ خوردنِ ناهار با اولی، با اولی میرفتم سر قرار دومی و اولی رو با دومی آشنا میکردم و خداحافظی و بعدش با دومی میرفتم مجدداً ناهار میخوردم. مریمو دیدم، سحر، الهام، نرگس، لادن. سعی کردم مطهره و منیره و نگارم ببینم و نشد و موند برای وقتی که دوباره برگردم تهران. بعضیارم اتفاقی انتظارشو نداشتم و یهویی تو خیابون دیدم. بعضیارم دیدم و منو ندیدن. بعضیارم ندیدم.
شنبه بعد از یکی مونده به آخرین امتحان؛ ناهار سمت چپی با الهام و سمت راستی با سحر. هر دو ناهارم به شدت چسبید و خوشمزه بود. بس که گرسنه بودم. ماکارونی رو دوتایی باهم خوردیم و یه کمیش موند.
6.
اون روز که با سحر قرار داشتم، پیام داد اگه اشکالی نداره با دوستش بیاد و گفت دوستم هم مثل تو عاشق ادبیاته (راستش من اصن عاشق ادبیات نیستم و نمیدونم چرا دوستان و خانواده و حتی شما دوست عزیز هم فکر میکنی عاشق ادبیاتم!). گفت اگه اشکالی نداره دوستم هم بیاد و شما رو به هم معرفی کنم و انقدر تعریفتو کردم که خیلی دلش میخواد ببیندت.
خوبه همین جا فلاش بک بزنم به مهرماه 89 که ترم اول کارشناسی بودم و قرار بود با هممدرسهایم – مریم – که دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بود، باهم برگردیم تبریز و ترمینال باهم قرار گذاشتیم و زنگ زد گفت قراره با دوستاش بیاد. رسیدم ترمینال و دیدم دو تا پسر کنار مریم ایستادن. وقتی مریم معرفیشون کرد لبخند زدم و تو دلم گفتم زین پس باید توی مفهوم دوست تجدید نظر کنم. نوید و محمد. البته من فکر میکردم رضا و فریدن و نمیدونم چرا همیشه این چهار تا اسمو باهم قاطی میکنم و نمیدونم چرا به نظرم همهی رضاها و فریدها و محمدها و نویدها شبیه همن. یکیشون، شایدم دو تاشون از دوستان وبلاگیِ فصل اول (دوران مدرسه) بودن و فکر کنم هر چهارتاشون شریفی بودن. گفتن اگه کیفم سنگینه برام تا دم اتوبوس بیارن و منم هیچ وقت تعارف حالیم نبود. ساکمو دادم برام آوردن. تو سالن انتظار نشسته بودیم و پرسیدن چند سالته و گفتم 18 سال و 4 ماه و ... داشتم حساب میکردم روزشم بگم که یهو همهمون خندیدیم. کتابِ ریاضی شهشهانی رو تو کیفشون دیدم و فهمیدم اونام شریفین. اون سکانس، آخرین سکانسی بود که دیدمشون.
برگردیم سراغ پیام سحر.
چیزی نگفتم و اجازه دادم ادامه بده و وقتی نوشت "دوستم دختر ارومیه"، اون نفس راحته رو کشیدم.
سحر اون روز سکوت کرده بود تا من با دوستش بیشتر آشنا بشم و هر لحظه که میگذشت، این دختره بیشتر به دل من نمینشست. سر میز ناهار بعد از دو سه ساعت گفتوگوی بیوقفه نظرمو در مورد خودش پرسید. گفتم متاسفانه یا خوشبختانه آدم دیرجوشیام و به این آسونیا با کسی مچ نمیشم. گفتم اگه با کسی شباهت و علایق مشترک زیادی داشته باشم اصلاً مچ نمیشم. این جور وقتا حس حسادت و غیرت بهم دست میده و یا ترجیح میدم از اون آدم فاصله بگیرم؛ یا از چیزی که هر دومون دوستش داریم. گفتم البته وقتی یکیو دوست دارم، سعی میکنم به علایقش نزدیک بشم و چیزایی که اون دوست داره رو هم دوست داشته باشم. به زبان بیزبانی میخواستم بهش بفهمونم دوست دارم این آخرین سکانسی باشه که همو میبینیم.
موقع خداحافظی گفتم ولی اصن لهجهت شبیه ارومیهایها نبود. گفت چه طور؟ گفتم سحر گفته بود ارومیهای هستی.
پیام سحرو نشون دادم و کاشف به عمل اومد دختر آرومیه رو دختر ارومیه نوشته و من فکر کرده بودم دختره ارومیهایه و خودمو آماده کرده بودم برای بحثهایی از قبیل دلایل و اثرات خشکوندن دریاچهی ارومیه، ظلمهایی که در حقمون میشه، جدایی کردهای ارومیه و کلاً کردها از ایران و مباحثی از این قبیل.
7.
بیشتر از شش ساله با سحر دوستم. سحر دوستِ هممدرسهایِ هماتاقیم بود. سال اول از هماتاقیم (س.) جدا شدم و با هممدرسهایِ س. هماتاقی شدم و دیری نپایید که از ر. (هممدرسهایِ س.) هم جدا شدم و با دوستِ ر. که همین سحر باشه دوست شدم. الان س. و ر. هر دو شون امریکان.
8.
تو آزمایشگاه وقتی مدار میبستیم، vcc رو میزدیم به مثبت 10 و vcc- رو گاهی به زمین که صفره و گاهی منفی 10. این منبع تغذیه روی مقاومت ورودی و جریانها و سویینگ و خیلی چیزهای دیگه تاثیر داشت.
یه بار سر جلسهی امتحان، تو فرمول محاسباتِ جریان، به جای منفی 10، صفر گذاشته بودم. برای سوال بعدی هم باز به جای منفی 9، صفر رو تو فرمول و محاسباتم جاگذاری کرده بودم. با این کار، جریان کلکتور تمام ترانزیستورا رو اشتباه به دست آوردم. دقیقاً نصف اون چیزی که باید باشه. ولتاژ کلکتور امیتر همهشون 9 ولت بیشتر یا کمتر به دست اومد. و همین طور آر پای و جی ام و مقاومت ورودی و خروجی مدار که توی محاسباتشون باید این جی ام رو جاگذاری میکردم. سوئینگ مدارم هم به هم ریخته بود. قسمت ب خواسته بود با فیدبک سوالو حل کنیم و خب تمام محاسبات قسمت الف رو برای محاسبات بخش فیدبک لازم داشتم و نمرهی این سوال و سوال بعدی رو فقط به خاطر اینکه vcc- رو به جای 9-، صفر جاگذاری کرده بودم از دست دادم. یه چیزی حول و حوش هفت هشت نمرهی ناقابل.
یه موقع حواسمون به کارامون نیست و اشتباه میکنیم. گاهی این اشتباها انقدر کوچیک و بیاهمیتن که به چشم نمیان. ولی ضربهای که به آدم میزنن بد ضربهایه. من نه اشتباهات خودمو فراموش میکنم نه اشتباهات بقیه رو. آدمِ بخشندهای نیستم. نه خودمو میبخشم نه بقیه رو. یه وقتایی میشینم و زندگیمو بالا پایین میکنم و دنبال همین اشتباهای کوچیک میگردم.
نمیشه جبرانشون کرد؛ ولی میشه دیگه تکرارشون نکرد.
9.
این روزانهنویسی و روزمرگیهامو برای خودم و آیندهی خودم و برای دوستان و آشنایان حقیقیم که از هم دوریم مینویسم؛ دوستانی که با خوندن این پستها به نوعی جویای حال و روز من هستن.
پستایی که به نظرم مهمن رو تو یه پستِ تقریباً کوتاه و بدون بند و حاشیه و عکس مینویسم. ولی اون حرفایی که خیلی مهمن اما نمیخوام شما بدونین مهمن رو لابهلای پستای طولانیم میارم که حوصلهی خواننده سربره و متوجه نکته نشه و رد شه و این، مطلوب منه. اونم نه تو یه بند جداگانه، بلکه لابهلای حرفام تو چند تا بند. هر چند، خواننده اگه خواننده باشه مو رو از ماست میکشه بیرون.
یه عده هستن بمب انرژین و منبع روحیه و هر موقع میای کامنتا رو چک میکنی، یه آهنگ، یه عکس، یه متن، یه جمله یا یه چیزی فرستادن که لبخندو مینشونه رو لبات. اینا همونایین که اگه یه روز بخوای دیگه بلاگر نباشی دلت براشون تنگ میشه. ولی دستهی دیگهای هم هستن که صُبا دست و صورتشونو نشسته میان میشینن پای وبت و گیر میدن به چنینبودگیت. چرا چنینی و چرا چنانی و این کارت اشتباه بود و اون کارت درست بود و این ازت بعید بود و باید فلان و نباید بهمان. اینها همان، قضاوتکنندگاناند. نوعِ پیشرفتهی این دسته اونایین که برچسبِ قضاوتگری رو به خودت میزنن و مثلاً میان میگن چرا در مورد دوستان چنین نوشتی و چرا قضاوتشون کردی و چه کاری به کارشون داری و چرا میخوای خودتو خوب و بقیه رو بد جلوه بدی. اینها همانا رد دادگاناند.
10.
میخواستم راجع به خونهی استاد! بنویسم. من وقتی یه خاطره یا رویداد رو توی وبلاگم منتشر میکنم، خودم حواسم به چارچوب و خطوط قرمز و چیو بگم و چیو نگمها هست. ولی وقتی یه عامل خارجی با فُرس و به اجبار منو محدود میکنه که اونی که میخوام رو ننویسم و اونی که نمیخوام رو بنویسم اذیت میشم و کلاً ترجیح میدم عطای اون پستو به لقاش ببخشم و هیچی ننویسم. و لابد میگین رمزی بنویس. که خب باید بگم من در عالمِ بلاگری از دو چیز بیزارم. یکی نوشتنِ بقیهی پست توی ادامهی مطلبه و یکی رمزدار نوشتن. متنفرم از این دو کار! حالا به اونایی که رمزی مینویسن یا پستاشونو میذارن ادامهی مطلب برنخوره یه وقت. این کامنتم، سنجاق بشه به سلسلهپستهایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگهایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال میکردم.
دیروز، با رئیس و تنی چند از مسئولان فرهنگستان دیدار نمودیم. از سمت چپ، اولی، عاطفه، شاگرد اولمونه که این چند روز با هم همخونه بودیم. بعدی، معصومه، رتبه یکمون و بعدی آقای پ. و کنار ایشونم معاون گروه و بعدی آهنگر دادگر و کنار ایشون، استاد شماره 6 که معاون علمی پژوهشی هستن و کنار ایشون مدیر آموزش و لادن (همون معلمه که دختر 14 ساله داره) و مهدیه (که این ترم شوهر کرد) و روسری سفیده هم که میشناسید دیگه :دی کنارم خانم خ. که هم همکلاسیمونه و هم کارمندِ اونجا نشسته و روبهروی آهنگر، فرزانه (همسرِ شاعرِ چه حرفها که درونم نگفته میماند) نشسته که تو عکس نیست.
در ابتدای جلسه، جناب رئیس ازمون خواست خودمونو معرفی کنیم و بعد از مصاحبهی پارسال و روز اول ترم اول، این سومین دیدار رسمیمون بود و این میز همون میزیه که دور تا دورش اساتید نشسته بودن و ما یکی یکی میومدیم برای مصاحبه.
بچهها یکی یکی خودشونو معرفی کردن و نوبت من که شد، برگشت گفت شما رو یادمه همونی هستین که پارسال روز مصاحبه اینجا نشسته بودید (و اشاره کرد به صندلیای که آقای پ. نشسته بود)
فرزانه گفت استاد ما همهمون روز مصاحبه اونجا نشسته بودیم خب.
آهنگر: نه آخه، ایشون فرق دارن، ایشونو خوب یادمه. شما رو یادم نمیاد :))))
من: :دی
جا داشت پاشم این دو بیتو از طرف آهنگر تقدیم خودم کنم که
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود، هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود
پ.ن: یکی از کابوسام اینه که لپتاپ جلوشه و کلیک کرده روی تگِ آهنگر دادگر و داره پستایی که در موردش نوشتمو میخونه.
مثل وقتی که دوست داری فردا پای برگهی امتحانت، وقتی استاد نوشته John loves Mary رو مجهول کن، بنویسی استاد؟ به خدا عشق volitional نیست، فعلِ ارادی نیست که بشه مجهولش کرد و دستورنویسا اشتباه کردن گفتن ارادیه و زیرش بنویسی:
میتوان آیا به دریا حکم کرد، که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟
استادم لابد با شیکترین نمرهی ممکن میندازدت و پای همون برگه مینویسه برو هر وقت فرق فعلهای کنشی و ارادی رو فهمیدی بیا پاست کنم و با خودت بگی:
آنکه دستور زبان عشق را، بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را، در کف مستی نمیبایست داد
+ شعر از قیصر و تلمیح به این پست
این "به" اگر نبود
به تو نمیرسیدم
این "را" اگر نبود
تو را نمیدیدم
این "در" اگر نبود
در آغوشت نمیکشیدم
اما حرفهای اضافه همیشه این قدر مهربان نیستند
"از"،
تو را از من میگیرد
و "با"،
مرا با خودم تنها میگذارد
+ حمیدرضا شکارسری
+ قشنگ معلومه امتحان نحو و دستورزبان فارسیِ شنبه بهم فشار آورده یا بیشتر توضیح بدم؟
+ من شهید راه علمم به واقع :)
دارم خودمو برای میانترمام آماده میکنم و سعی میکنم به خودم بقبولونم با فعلِ لایک و دوست داشتن نمیشه مجهول ساخت و با لاو و عشق میشه. سعی میکنم به خودم بقبولونم که دوست داشتن ارادی نیست و نمیشه از افعال غیر ارادی مجهول ساخت و با عشق میشه. سعی میکنم و سعی میکنم و تمام سعیم رو میکنم به خودم بقبولونم که عشق ارادیه؛ حتی اگه حافظ گفته باشه که عاشقی نه به کسب است و اختیار.
و یاد دیالوگی از آواز قو میافتم. آواز قویی که 9 سالم بود دیدم؛ تو یه سکانسی که اتفاقاً سکانس آخر هم بود، جمشید هاشمپور به بهرام رادان میگه خودتو تسلیم کن و برگرد ایران و پیمان یا همون بهرام رادان میگه کجا برگردم؟ برگردم مملکتی که توش عشق جُرمه؟
1.
از اونجایی که بنده پروسهی مسواکیدن رو از اتاقم شروع میکنم و همین جور مسواک زنان، به بقیهی امورم میرسم و البته این ویژگی از نظر سایر اعضای خانواده ویژگیای بس چندشناک محسوب میشه، یکی از بدبختیام در راستای همین ویژگی منحصر به فردم اینه که وقتی دارم مسواک میزنم یکی زنگ میزنه و دهنم پره و شرایط جواب دادنو ندارم و جایی که سریع تف کنم توش! و جواب پشت خطیه رو بدم هم در دسترسم نیست.
2.
3.
کمکم شروع کردم به نوشتن تمرینها و تکالیف درسی. یکی از تکالیفمون که در راستای بحث نومینالیسمه، تحقیق در مورد تاریخ.چهی نامگذا.ری عنا.صر و تر.کیبات شیمیایه. (دلیل اینکه این جوری نوشتم اینه که نمیخوام همکلاسیام با سرچ گوگلی همین تمرین که یه ماهه درگیرشیم، وبلاگم رو کشف کنن! چون هنوز آمادگیشو ندارم وارد دنیای مجازیم بکنمشون و یادم نمیره که مستر آر، میم.، شقایق، مهتاب و خیلیهای دیگه که همکلاسیهای دوره لیسانسم بودن، با همین سرچ تمرینات درسی، کشفم کردن)
4.
رشتهی دبیرستان همکلاسیای ارشدم انسانی بوده و رشتهی دانشگاهیشون هم هیچ ارتباطی به شیمی نداشته و یه کم براشون سخته در مورد نامگذاری اسیدها و بازها و ترکیبات آلی و معدنی تحقیق کنن. این تمرین رو زودتر از بقیهی تمرینام حل کردم (میدونم نباید از لفظ حل کردن، استفاده کنم ولی عادت کردم و دوست دارم از همین لفظِ حل کردن که یادگار دورهی کارشناسیمه در همین مقطع ارشد هم استفاده کنم.) دیشب یکیشون ازم خواست نتایج تحقیقاتمو براش بفرستم و یکیشونم جزوههایی که تایپ کردمو! خواست. فرستادم.
5.
سختترین قسمت تایپ جزوهها اونجایی بود که استاد میگفت لاکاتوش، شاگرد طغیانگر پوپر، با استادش مخالفت کرد و ادامه نمیداد سرِ چی باهاش مخالفت کرد و میذاشت به حساب اینکه میدونیم و لابد کتابهای این فیلسوفان محترم رو هم خوندیم و منِ بدبختِ از همه جا بیخبر باید اسامی این عزیزان رو سرچ میکردم و بیوگرافی مختصری رو ازشون پیدا میکردم و عمق فاجعه اونجا بود که استاد میگفت ووستر فلان کارو کرده و وقتی به زبان فارسی سرچ میکردم، گوگل میپرسید آیا منظورم پوستره و هیچ نتیجهای عایدم نمیشد و اسم انگلیسیشم ندیده بودم جایی و بلد نبودم و حتی نمیدونستم اهل کجاست یا چه کتابایی نوشته که اونا رو سرچ کنم و اگه میگم برای یه ساعت فایل صوتی، 5 ساعت زمان هزینه کردم، بیراه نمیگم.
6.
وقتی همکلاسیام تمرین یا جزوههامو خواستن، به درستی یا نادرستی کارم و کارشون فکر نکردم. میدونستم دارم بهشون لطف میکنم و وظیفهام نیست، ولی به این هم فکر میکردم که خب آقای پ. هم لطف کرد و صداهای ضبط شده رو در اختیارم گذاشت، ملیکا هم لطف کرد و مقالههایی که دنبالش بودم رو از اون ورِ آب! برام فرستاد و آقای الف. هم لطف میکنه که هر موقع مشکل ترجمه دارم، کمکم میکنه و قس علی هذا!
7.
صبحِ اون روزی که پایانترمِ درس استاد شماره2 رو داشتم، زود رسیدم سر کلاس و یکی از فصلها رو نخونده بودم. دم در نگهبانی نشستم و نرفتم بالا که همکلاسیامو نبینم! موجودات استرسزایی هستن و منم آدم استرسی نیستم. فقط اعصابم خرد و خاک شیر میشه وقتی تظاهر به نخوندن و نمرهی تاپ گرفتنشونو میبینم. برای همین نرفتم بالا و نشستم دم در نگهبانی و اون فصلی که نخونده بودم رو میخوندم که رتبهی یکمون اومد سراغم که چرا نمیای بالا و نیازی به توضیح نیست که ایشون رو اعصابتر از بقیه ان! (موجوداتی که زیاد درس بخونن رو اعصابمن و البته خودم هم رو اعصاب خودم هستم گاهی.) بهش گفتم نمیام و میخوام تنها باشم و سرمو کردم تو کتاب تا بره! یه برگه از تو کیفش درآورد و گفت خلاصهی همین فصلیه که نخوندی و چون با خوندن تموم نمیشه و زمان کمه برای خوندن، خلاصههای منو بخون. درسته خلاصههاشو نخوندم و سوالی که از اون فصل اومده بود رو جواب ندادم و اون درسو با 18 پاس کردم، ولی از اون روز تا حالا یه جای خوب تو قلبم برای خودش باز کرده و دیگه رو اعصابم نیست.
8.
دو هفتهی قبل از عید و این چند روزی که فرصت داشتم، بر اساس صداهای ضبط شده، جزوههامو تایپ کردم. 5 تا درس و هر کدوم 5 جلسه، معادل با 50 ساعت سیگنال صوتی که حداقل 250 ساعت زمان صرفش کردم. به علاوهی 300 و اندی صفحه چکیده معادل با 90 هزار کلمه که ویرایش کردم و فردا میرسه دست رئیس اعظم.
9.
دغدغههایی دارم بلند مدت و کوتاه مدت، حلشدنی و حلناشدنی، که ترجیح میدم با تا خرخره زیرِ فشارِ درسی و کاری بودن و پر کردن ثانیه ثانیههای حیاتم! کمتر بهشون فکر کنم تا کمتر آزارم بدن.
10.
11.
12.
زنِ زندگی ینی کسی که روز زن، حقوق دو ماه گذشتهشو بذاره رو هم بره چهار تا تیکه طلا بگیره و یه حال اساسی به خودش بده! ولی چه قدر شلوغ بودن طلافروشیا!!! بیچاره مردها و مرادها :دی گناه دارن خب... من که روز مرد براش جوراب میخرم.
مامان میگه کاش انگشتر میگرفتی، البته میدونم دوست نداری ولی کمکم انگشتاتو عادت بده
آقا حسِ در غل و زنجیر بودن بهم دست میده وقتی انگشتر دستم میکنم!
داداشم میگه همین شما و امثال شماهایید که اقتصاد مملکت رو فلج کردید و به خاک سیاه نشوندیدش و به جای اینکه پولتونو وارد چرخهی اقتصاد کنید، دهتا دهتا النگو بگیرید بکنید تو دستتون که چی بشه! خب برو باهاش یخچال بخر، لباسشویی بخر، اتو بخر!!!
فکر کنم منظورش این بود که به فکر جهیزیهات باش!
13.
و از اونجایی که خودم روحیهی بازارگردی ندارم، به یکی از اقوامِ نزدیک سپرده بودم برن یه گشتی بزنن و یه چند تایی رو بپسندن و بهم بگن و من برم از بین اونا انتخاب کنم و از اونجایی که در مورد مشکلپسندی یا از این ور بوم میافتم یا از اون ور! وارد اولین مغازه که شدیم، اولین پیشنهادشونو اکسپت! کردم و قیمتش دو برابر پولی بود که کنار گذاشته بودم. پس بقیهشو اونا پرداخت کردن و اومدیم بیرون و یهو مثل اینایی که یه هزاری مچاله از ته جیب لباسی که مدتهاست تنشون نکردن کشف میکنن و ذوق میکنن، منم از تهِ یکی از حسابام پول گزافی رو کشف کردم و مقروض نموندم!
14.
15.
16.
ریشهٔ واژهٔ «پیچگوشتی» هنوز بهدرستی دانسته نیست؛ یعنی منشأ ریشهشناختیِ جزء دوم (گوشتی)، نامشخص است. اینکه تحریفشدهٔ «پیچگَشتی» باشد، در حد حدس و گمان است.
17.
18.
19.
یکی از مهمونا: نگاه کردن به آینه مستحبه.
20.
اون فامیل تهرانی که یه ماه پیش چند بار خونهشون دعوتم کردن و چون درگیر خرید مانتو بودم، نرفتم؛ همون یه ماه پیش، بعدِ خرید مانتو، عکس مانتومو خواسته بودن و منم همون عکس ادیت شدهای که صورتم معلوم نبود و با رمز مخصوص خانوما به خوانندههای خانوم نشون داده بودم رو براشون فرستاده بودم (چون خانمِ فامیل تلگرام نداشت برای شوهر محترمشون فرستادم). حالا اومدن خونهمون، گله و شکایت که مگه ما غریبه بودیم که عکستو ادیت کردی و چرا کامل نفرستادی و اینا! منم خعلی رک گفتم اگه میخواین منو ببینین که الانم میبینین ولی خب راحت نیستم عکسم دست کسی باشه و از اونجایی که شماها به سیستم تلگرام تسلط ندارین، ممکن بود یه موقع عکسمو اشتباهی برای یکی فوروارد کنید و احتیاط واجب این بود ادیت کنم و یکی دیگر از فوامیل (جمع مکسر فامیل) به حمایت از اونا برخاست که چه طور عکساتو میذاری این ور و اون ور و تو پروفایلت و چه طور هر موقع میومدیم خونهتون لپتاپتو وصل میکردی به تلویزیون و عکسا و فیلمای دانشگاهی و خوابگاهیتو نشونمون میدادی و منم گفتم سه چهار ماهه اکانتام عکس ندارن و خلاصه تا اینا برن بحث عکس بود و مانتو و ما که غریبه نیستیم و اینا!
21.
اسم یکی از خانومای خادم حرم، احلام بود.
22.
از سلسله عجایبی که در طول سفر باهاش مواجه شدم این بود طبقهی اول شبستان قبلهشون به یه سمت بود و طبقه دوم با 90 درجه اختلاف درجه به یه سمت دیگه نماز میخوندن و خطای دیدشون به خاطر پلهها بوده و گردبودن صحنه و سکانس هیجان انگیز اونجایی بود که من و یه خانوم اصفهانی و سه تا خانوم لبنانی یه صف جدا تشکیل داده بودیم به سمت گوشه که نه این وری بخونیم نه اون وری! و هر کی رد میشد راجع به صحت نماز ما 5 تن که به سمت گوشه نماز میخوندیم، فتوا میداد و میرفت.
23.
روبهروی هتل کربلا، یه مدرسهی پسرونه بود که تا روز آخر تو کفِش بودم که کشفش کنم چیه و کجاست و یه روز حدودای 12 که داشتیم میرفتیم حرم، یهو درِ مدرسهی مذکور باز شد و جمعیتی انبوه مثل زندانیایی که از زندان گریخته باشن اومدن بیرون و فهمیدم اونجا مدرسه است. یه سریاشون کیف نداشتن و کتاباشونو با طناب بسته بودن و مثل جعبهی شیرینی گرفته بودن دستشون.
24.
یکی از نکاتی که در طی سفر شدیداً حواسم بهش بود، این بود که تو این کشور اصن از فونت انگلیسی استفاده نمیشه مگر برای نوشتن کلمهی HOTEL ولاغیر! بغدادو که پایتخته اگه بذاریم کنار، هیچ جای دیگه ندیدم از حروف لاتین برای نوشتنِ حتی اسم مغازهشون استفاده کرده باشن.
25.
و نکتهی دومی که بهش دقت کردم عکس شهداشون بود که همه جا رو در و دیوار و لباساشون بود. زیر عکسا تاریخ شهادتم نوشته بودن. مثلاً یکیشون ماه سوم 2016 بود، ینی همین چند روز پیش.
26.
تو جادهی کربلا به سمت سامرا یه آهنفروشی دیدم رو درش نوشته بود "حداده"ی فلان! نمیدونم حالا این "ه" بعد از حداد برای چی بوده ولی به هر حال یاد آهنگر دادگر خودمون افتادم.
27.
یکی از همسایههامون اخیراً از کربلا اومده و رو درِ خونهشون بازگشتشونو تبریک گفتن و قبولی زیارت کربلایی و کربلاییه رو از خداوند منان مسئلت کردن! این "ه" بعد از کربلایی، چند شبه خواب و خوراک رو ازم گرفته!!! آخه مگه بعد از پسوند فارسی "ی"، تای مونث میذارن؟ مگه داریم همچین چیزی؟!!!
28.
29.
30.
یه دختره تو همون امامزاده (همون دختر جنوبی خونگرم): آدم باید تکلیف خدا را به صورت واضح مشخص کنه! کار میخوام و شوهر میخوام که نشد دعا! دقیقاً بگو کیو میخوای و چه کاری و کجا میخوای کار کنی و با چه حقوقی!
31.
32.
تو یه سکانسی از مسافرت از والدین، طلبِ عروسک کردم و مامان گفت تو بالاخره تکلیفتو مشخص کن که مراد میخوای یا عروسک.
33.
34.
آقای قرائتی و یه نفر دیگه که قیافهاش آشنا بود و اسمشو بلد نیستم هم دیدیم.
35.
36.
37.
امعمار میگفت درست نیست تو خیابون جلب توجه کنید و میخواست آدامس جویدن رو مثال بزنه و هر چی توضیح میداد، آدامسِ فارسی یادش نمیومد و با پانتومیم و به زبان فصیح و شیرین عربی میگفت این آدامسو تو خیابون نجوید!
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که در روایات خوندن که "جغـد" پرندهی ولاییه. یعنی دوستدار ولایت اهل بیت و در ادامهی کامنت گفته بودن: اگه یادم باشه بیشترین ارتباط وجودیش، با امام حسینه و خانوادهی اون حضرت. رفتار جغدها بعد از "واقعهی عاشورا" تغییر کرد و ساکت و گوشهگیر شدن. انگار غم بزرگی تو دلشون وجود داره، روزها ساکتن، و شبها با لحن عارفانهای "هو هو" یا "حقحق" میگن و پرندههای دوست داشتنی هستن.
46.
چند روزه عدهای از مریدان، کامنت میذارن که چرا وبلاگت تو لیست صد وبلاگ برتر 94 نیست و منِ از همه جا بیخبر تازه شستم خبردار شده که وبلاگم جزو 100 وبلاگ برتر نیست. خب که چی؟ خب که هیچی... خب تقلب شده آقا! تقلب شده!!! مگه میشه من وبلاگ برتر سال نباشم؟!!! آهااااااااااااااای طرفدارای من، بریزید تو خیابونا سطل آشغالا رو آتیش بزنید... من اعتراض دارم عاقا! اعتراض دارم!!! اسم جنبشمونم میذاریم جرس! البته این جرس با اون جرس فرق داره و سین این جرس سینِ رنگ سفیده!
47.
در راستای مسابقهی خوشبخت دلنشین آقایِ روانی، ضمن تقدیر و تشکر از دوستانی که 20 دادن و حتی اونایی که 20 ندادن و حتی اونایی که شَستشون دیر خبردار شد و فرصت یه هفتهایشون برای نمره دادن تموم شد و عذرخواهی کردن و اینا (با تو ام جلبک! شونههام دیگه جای تو نیست!) عارضم به حضور انورتون که نسبت به پیشنهاد و انتقاداتون در راستای طولانی نوشتنم که اتفاقاً برخی دوستان با همین معیار، نمره کم کردن، اتفاقاً من این سبک رو حُسن میدونم و خودم در جایگاه خواننده ترجیح میدم اگه قراره خاطرهای رو بخونم، نویسنده با حوصله و با جزئیات برام شرحش بده و یا اگه در مورد چیزی که در گذشته نوشته بوده و ممکنه یادم رفته باشه لینک بده و اینا! منظورم اینه که همینه که هست و طویلهنویسی از ویژگیهای بارز آن بانو بود.
48.
در راستای "خبردار شدن شست" که پاراگراف قبلی و قبل از پاراگراف قبلی ازش استفاده کردم، عارضم به حضورتون که شست، قلابی از آهن است که ماهیگیران با آن ماهی میگیرند. هنگامیکه قلاب ماهیگیری در داخل دریا و یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو میافتد تا شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع صیاد ماهیگیر انگشت شستش که از طریق نخ به شست قلاب وصله، خبردار میشود و بلافاصله قلاب را میکشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد میاندازد!
49.
حافظ در راستای پاراگراف قبلی میفرماید:
50.
و اما عنوان!
طولانیترین کلمه در زبان انگلیسی: antidisestablishmentarianism به معنی پادنهادزدایشگرایی هست. این کلمه به همان اندازه که در فارسی نامأنوس است، در زبان انگلیسی نیز چنین است. هدف از عنوان کردن این مثال این است که در گذشته، به چنین ترکیباتی نیاز نبود و با کلمات بسیط و دو جزئی هم امر ارتباط میسر بود؛ اما امروزه نیازمند جزئیات بیشتری برای توصیف هستیم و به کمک پیشوندها و پسوندها کلمات جدیدی میسازیم. و از اونجایی که این پست طولانیترین یا جزو طولانیترین پستهای بنده محسوب میشه، این عنوان را انتخاب نمودم. به هر حال، طویلهنویسی از ویژگیهای بارز آن بانو بود. :دی
استاد: Reza resembles his brother مجهول نداره
نمیتونیم بگیم His brother resembled by Reza
چون شبیه بودن از نوع کنشی و اِرادی نیست، دست خودت نیست، ایستاست؛ پس مجهول نمیشه.
مثل دوست داشتن. Reza likes his brother اینم مجهول نداره
نمیشه گفت His brother is liked by Reza
من: ولی خودتون تو کتابتون "دوست داشته شدن توسطِ" رو مثال زدید.
استاد: اون دوست داشتن نیست؛ عشقه , عشق ارادیه؛ volition هست. پس میشه مجهول ساخت.
John loves Mary. Mary is loved by John
من: عشق ارادی نیست
استاد: هست
من: نیست
استاد: هست
سرمو به نشانهی تایید انداختم پایین و زیر لب گفتم: نیست...
استاد شماره 6 امر فرمودهاند صفحه 1-16 کتاب فلان را مطالعه بنمایید بعد بیایید بنشینید سر کلاس
و استاد شماره 11 نیز 25 صفحه از بهمان کتاب را
و به همین برکت قسم از هر دوان (از هر دو کتاب) به همین یک پاراگراف اکتفا نمودهام و
هیچ نخواندهام جز همین یک مثال
که همین یک فقره مثال ما را بس که صبح شنبه نیشمان را تا بناگوش باز کند و
آیکون دو نقطه دی بر ما مستولی گردد!
سال 94 را این گونه آغاز کردیم که در اقدامی محیرالعقول و یهویی، دختر پسرخاله ابوی و دختر دخترخاله ابوی و دختر دخترعمو و پسرعمه ابوی یهویی ازدباج نمودند و نیز این سال را بدینسان به فرجام میرسانیم که دختر دخترخاله اموی (نقطه مقابل ابوی اموی میشه؟ :دی) هم ازدباج نمود! و نکته قابل تامل اینه که این عزیزان از من کوچیکترن به واقع! هر چهارتاشون به واقع! برن از خدا بترسن و خجالت بکشن به واقع!
والا!!! به واقع!!!
همان گونه که مشاهده مینماییم ویرگول و فاصله و نقطه و سایر علائم نگارشی برای خالهی ما تعریف نشده به واقع! حالا اگه استاد شماره 6 بود (همون که موقع حرف زدن هم علائم نگارشی رو ذکر میکنه) میگفت: درضمن ویرگول یه خبر دو نقطه معصومه رو می نیمفاصله شناسی دیگه دو نقطه ویرگول ازدواج کرد نقطه
به همین برکت قسم دقیقاً همین مدلی حرف میزنه!!!
با دیدن سر درش همون حسی رو داشتم که وقتی اولین بار شریفو دیدم داشتم
یه حس خیلی خوبیه, رضایت و شادی که یه نمه غرور نه هاااا ولی ذوق قاطیشه
اسم اساتیدی که اون پسر اصفهانیه برام نوشت:
اون قسمت از تاریخ بیهقی که یهویی از حفظ خوندمش: بوسهل را طاقت برسید، گفت که: «خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت: «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت، که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه، که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است، اما حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را باز داشتند بدین تهمت، نه مرا و این معروفست. من چنین چیزها ندانم». بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ برو زد و گفت: «این مجلس سلطان را، که اینجا نشستهایم، هیچ حرمت نیست؟
پ.ن: باورم نمیشه همهی اینارو حفظ باشم!!! کف خودمم برید